معاد و جهان پس از مرگ

ناصر مكارم شيرازى

- ۳ -


رستاخيز پاسخى به معماها

اگر ارتباط اين زندگى را از جهان پس از مرگ قطع كنيم همه چيز شكل معما به خود مى  گيرد، و پاسخى براى چراها نخواهيم داشت.

جهان از دريچه چشم يك جوجه!

بسيار جالب است كه مفهوم زندگى و گذشته و آينده، و همچنين جهان هستى را از زاويه ديد «يك جوجه» كه هنوز سر از تخم بر نداشته است و دنياى خارج را نديده، مورد بررسى قرار دهيم:

«آ! چه زندان كوچكى، اصلاً دست و پايم را نمى  توانم تكان دهم... نمى  دانم چرا آفريننده جهان تنها مرا آفريده، و چرا دنيا اين قدر كوچك و تنگ آفريده شده، اصلاً يك زندانى تك و تنها به چه درد او مى  خورد، و چه مشكلى را حل مى  كند؟ نمى  دانم ديوار اين زندان را از چه ساخته  اند، چقدر محكم و نفوذناپذير است شايد براى اين بوده كه موج وحشتناك عدم از بيرون اين جهان به درون سرايت نكند، نمى  دانم... .

آه! غذاى روز نخستين من «زرده» به كلى تمام شده اكنون از سفيده دارم تغذيه مى  كنم و اين ذخيره هم به زودى تمام خواهد شد و من از گرسنگى مى  ميرم و با مرگ من دنيا به آخر مى  رسد، چه بيهوده، چه بى حاصل و چه بى هدف است آفرينش اين جهان!

اما باز جاى شكر او باقى است، افتخار بزرگى به من داده است من تنها آفريده و برگزيده جهان هستم!

مركز اين جهان قلب من است، و شمال و جنوب و شرق و غرب آن اطراف بدن من!... از تصور اين موضوع احساس غرور مى  كنم اما چه فايده، كسى نيست كه اين همه افتخار را ببيند و به اين موجود برگزيده خلقت آفرين بگويد!

آه! يك مرتبه هوا سرد شد (مرغ چند لحظه  اى براى آب و دانه از روى تخم برخاسه است) سرماى شديدى تمام محيط زندان مرا فرا گرفته و در درون استخوانم مى  مدود، اوه، اين سرما مرا مى  كشد، نور خيره كننده  اى از مرز عدم به درون اين جهان تابيده و ديوارهاى زندان مرا روشن ساخته است، گمان مى  كنم لحظه آخر دنيا فرا رسيده است و همه چيز جهان در شرف پايان يافتن است اين نور شديد آزار دهنده و اين سرماى كشنده هر دو مرا از پاى در مى  آورد.

آه! اين آفرينش چقدر بيهوده بود و زودگذر، و فاقد هدف، در زندان تولد يافتن و در زندان مردن و ديگر هيچ!... بالاخره نفهميدم «از كجا آمده  ام، آمدنم بهر چه بود!» ...

آه! خداى من، خطر برطرف شد (مرغ مجدداً روى تخم مى  خوابد) استخوانم گرم شد، و نور خيره كننده و كشنده از بين رفت، اكنون چقدر احساس آرامش مى  كنم، به به زندگى چه لذت بخش است!

اى واى زلزله شد! دنيا كن فيكون شد (مرغ، تخم  ها را در زير پاى خود براى كسب حرارت مساوى زير و رو مى  كند) صداى ضربه سنگين وحشتناكى تمام استخوان  هايم را مى  لرزاند، اين لحظه پايان دنياست، و ديگر همه چيز تمام شده، سرم گيج مى  خورد اعضاى بدنم به ديوار زندان كوبيده مى  شوند، گويا بناست اين ديوار بشكند و يكباره اين جهان هستى به دره وحشتزاى عدم پرتاب شود، دارم زهره چاك مى  شوم... اى خدا!

آه! خداى من، خوب شد آرام شدم، زلزله فرو نشست، همه چيز به جاى خود آمد، تنها اين زلزله عظيم قطب  هاى جهان را عوض كرد، قطب شما تبديل به جنوب، و جنوب به شمال تبديل شد! اما مثل اينكه بهتر شد، مدتى بود كه احساس گرماى زياد و سوزش در سرم مى  كردم و به عكس، دست و پايم سرد شده بود، الان هر دو به حال تعادل برگشت... گويا اين زلزله نبود، اين حركت و جنبش حيات و زندگى بود! (چند روزى به همين صورت مى  گذرد) آه! غذاى من به كلى تمام شد، حتى امروز آنچه به ديوار زندان چسبيده بود با دقت و با نهايت ولع و حرص خوردم و ديگر چيزى باقى نمانده... خطر، اين بار، جدى است... راستى آخر دنياست، و مرگ و فنا در چند قدمى من دهان باز كرده است.

بسيار خوب بگذار من بميرم، اما بالاخره معلوم نشد هدف از آفرينش اين جهان و اين تنها مخلوق زندانى آن چه بود؟ چقدر بيهوده! چه بى هدف! چه بى حاصل بود! در زندان زاده شدن، و در زندان مردن و نابود شدن، «من كه خود راضى به اين خلقت نبودم زور بود!»

آه! گرسنگى به من فشار مى  آورد، تاب و توان از من رفته و مرگ در يك قدمى است، مثل اينكه اين زندان با همه بدبختى هايش از عدم بهتر بود، فكرى به نظرم رسيد، مثل اين كه از درون جانم يكى فرياد مى  زند محكم با نوك خود بر ديوار زندان بكوب!

عجب فكر خطرناكى مگر مى  شود. اين يك «انتحار» است اين آخر دنياست، اينجا مرز ميان عدم و وجود است... ولى نه، شايد خبر ديگرى باشد و من نمى  دانم... من كه محكوم به مرگم، بگذار با تلاش بميرم.

اين فرياد در درون جانم قوت گرفته و به من مى  گويد ديوار را بشكن... آه! نكند مأمور كشتن خود باشم... در هر حال چاره  اى جز اطاعت اين فرمان درونى را ندارم (در اينجا جوجه آهسته شروع به كوبيدن نوك خود بر پوسته ظريف تخم مى  كند).

محكم بكوب... باز هم محكم  تر... نترس! از اين هم محكمتر!...

اوه! ديوار وجود و عدم شكسته شد، طوفانى از اين روزنه به درون پيچيد، نه، نسيم لطيف و جان بخشى است، به به جان تازه  اى گرفتم! همه چيز دگرگون شد، زمين و آسمان در حال تبديل و دگرگونى است، محكم  تر بايد زد! اين زندان را بايد به كلى متلاشى كرد... .

آه! خداى من چه زيباست!... چه دل  انگيز است!... اوه چه پهناور است! چه وسيع است! چه ستاره  هاى زيبا! چه مهتاب زيبايى! چشمم از نور آن خيرره مى  شود، چه گلها! چه نغمه  ها!... چه مادر مهربانى دارم!... چه غذاهاى گوناگون و رنگارنگ!... اوه چقدر خدا مخلوق دارد!... آه چقدر من كوچكم و چقدر اين جهان بزرگ است! كجا من مركز جهانم! من به ذره غبارى مى  مانم معلق در يك فضاى بيكران... .

حالا مى  فهمم كه آنجا زندان نبود، يك مدرسه بود، يك مكتب تربيت بود، يك محيط پرورش عالى بود كه مرا براى زندگى در چنين جهان زيبا و پهناور آماده مى  كرد، الان مى  فهمم زندگى چه مفهومى دارد، چه هدفى دارد، چه برنامه  اى در كار بوده است، حالا مى  توانم بگويم مقياس  هاى من چقدر كوچك بودند و مفاهيم اين جهان چقدر بزرگ، و آنچه در آن بودم حلقه كوچكى بود از يك رشته زنجير مانند حوادث كه آغاز و آخر آن ناپيداست در حالى كه من همه چيز را منحصر در آن يك حلقه مى  دانستم و آغاز و پايان را در آن خلاصه مى  كردم.

اكنون مى  دانم كه من يك جوجه كوچكم. كوچكتر از آنچه به تصور مى  گنجد.»

اين بود منظره جهان هستى از ديدگاه يك جوجه زندانى.

آيا فكر نمى  كنيم چهره اين عالم كه مادر آن زندگى مى  كنيم در برابر آنچه در پشت سر آن قرار دارد به همين گونه باشد؟ آيا هيچ دليلى بر نفى آن در دست هست؟

در طول تاريخ ايرادات فراوانى از طرف مكتب  هاى مادى به آفرينش انسان، و به طور كلى آفرينش جهان و همچنين رنجها و مطائب و آلام و مشكلاتى كه در چهار روز عمر، انسان با آن مواجه است شده، كه نمونه كامل آن را شاعر معروف مادى مذهب عرب «ايليا ماضى» در اشعار تكان دهنده خود كه همه با جمله «لستُ اَدْرِى» (نمى  دانم) ختم مى  شود آورده است. و شاعر فارسى زبان «بهمنى» نيز در اشعار معروفش همان گونه مسائل را آورده است.

ولى ما فكر مى  كنيم بيشتر اين اشكالات مولود مطالعات محدود در زندگى مادى اين جهان و بريدن آن از زندگى آينده و عالم پس از مرگ است و درست به ايرادهاى همان جوجه  اى مى  ماند كه هنوز سر از تخم برنداشته، كه نمونه  اى از احساسات او در بالا تشريح شد.

البته اگر ما از رستاخيز و زندگى پس از مرگ، چشم بپوشيم، پاسخى براى اين چراها نخواهيم داشت.

اما هنگامى كه اين زندگى را به عنوان يك حلقه تكامل در ميان يك رشته طولانى تكامل  ه، مورد بررسى قرار دهيم، شكل مسأله عوض مى  شود و بيشتر اين ايرادها با توجه به ارتباط حال و آينده زندگى بشر، خود به خود حل خواهد شد.

اين كه مى  گوييم بيشتر ايرادها - نه همه آنها - به خاطر اين است كه قسمتى از اشكالات از اين دردها و رنج  ها و مصائب موجود بر اثر ندانم كارهاى خود م، و يا نظام فاسد اجتماعى، و يا جنبش  هاى استعمارى و يا تنبلى  ها و سستى  ها و سهل انگاريها است كه بايد عوامل آن را در چگونگى فعاليت  هاى فردى و اجتماعى جستجو كنيم و از ميان برداريم.

چهره رستاخيز در كتب آسمانى

«يهود» بر اثر فرو رفتن در مادّيات و سجده در برابر بت ثروت، در محو آيات رستاخيز كوشيدند تا با وجدانى آرام به كارهاى خود ادامه دهند!

و «مسيحيان» با پيش كشيدن مسأله فداء و نجات به وسيله مسيح و گناه بخشى كشيشان، آثار تربيتى ايمان به رستاخيز را از ميان بردند!

توجه دادن به دو چيز و پاسخ دادن به دو معما جزء برنامه همه پيامبران، و متفكران بشر بوده است «آغاز آفرينش» و «انجام آن» و به عبارت ديگر: «مبدأ» و «معاد» .

مسلماً فهم معنى زندگى و حيات، بدون فهم اين دو ممكن نيست. همانطور كه جهان  شناسى واقعى، بدون فهم اين دو امكان  پذير نمى  باشد.

تربيت به معنى حقيقى - يعنى; تربيتى كه تنها در تشريفات و آداب ميهمانى و طرز غذا خوردن وتعارف بادوستان و مانند اينهاخلاصه نشود بلكه از سطح زندگى بگذرد و به اعماق حيات و جان انسان نفوذ كند - آن هم نياز به حل اين دو مسأله دارد يعنى; توجه به دستگاه مراقبتى كه بر انسان حكومت مى  كند، و توجه به پاداش و كيفر، و تكامل و سقوط انسان در سايه اعمالش.

به همين دليل هيچ كتاب آسمانى نبوده و نه هيچ پيامبرى كه اساس دعوت خود را بر اين دو موضوع استوار نساخته باشد. ولى از آنچه كه دست تحريف از روى عمد، يا به واسطه جهل ونادانى به كتابهاى آسمانى پيامبران پيشين دراز شده، چهره رستاخيز در آنها در پاره  اى از قسمتها دگرگون گرديده است.

ولى به هر حال لازم است در اينجا يك بررسى اجمالى روى محتويات اين كتب از نظر بحث رستاخيز به عمل آيد كه از جهاتى آموزنده و جالب است.

كتب تاريخى به جاى كتب آسمانى

بد نيست بدانيد كتب مقدسى كه از يهود ونصارى امروز در دست است، از نظر خود آنها فقط كتب مقدس است نه كتاب آسمانى ولذا نام كتاب آسمانى بر آنها نمى  گذارند، هيچ يهودى و مسيحى پيدا نمى  كنيم كه بگويد اين كتب همان وحى آسمانى است كه بر مسيح و موسى نازل شده است، بلكه همه معترفند كه اينها بعد از اين دو پيامبر بزرگ به وسيله شاگردان و پيروان آنها به رشته تحرير در آمده، اگر چه در آنها چيزى از وحى آسمانى وجود دارد و به همين دليل بيوگرافى مسيح (ع) و موسى (ع) و حتى حوادث بعد از آنها در اين كتابها به وضوح نوشته شده است.

توضيح اينكه:

عهد عتيق (كتب مقدس يهوديان) مشتمل بر 39 كتاب است كه پنج كتاب آن اسفار پنجگانه تورات است و مثلا در آخرين فصل سفر پنجم - كه سفر تثنيه يا «تورات مثنى» نام دارد - مى  خوانيم: «پس موسى بنده خداوند در آنجا به زمين «مواب» موافق قول خداوند وفات كرد واو را در دره زمين مواب برابر يعور دفن كرد...»

و اين خود گواه تأليف آنها بعد از وفات موسى (ع) است.

و هفده كتاب آن كه به نام «مكتوبات مورخان» آمده است چنانكه از نامشان پيداست تاريخى از ملوك و پادشاهان و مانند آنها مى  باشد و هفده كتاب باقيمانده به عنوان مكتوبات انبياء و پيامبران بنى اسرائيل است كه شرح حال و بيان كلمات قصار و پند و اندرزها و مناجاتهاى پيامبران خداست.

و اما كتب عهد جديد (كتب مقدس مسيحيان) مشتمل بر 27 كتاب است چهار كتاب آن كه «اناجيل اربعه» نام دارند به وسيله شاگردان مسيح (ع)، يا شاگردان شاگردان مسيح (ع) نوشته شده و بيست و دو كتاب از آن، نامه  هايى است كه پولس و رجال برجسته ديگر مسيحيت براى مناطق مختلف فرستاده  اند و آخرين كتاب آن هم كتاب «مكاشفات يوحن» است كه شرح مكاشفات او را مى  دهد.

و به هر حال در ميان عهد عتيق و جديد يك تفاوت روشن به چشم مى  خورد و آن اينكه در كتب يهود، سخن از دنيا فراوان است و از رستاخيز بسيار كم! در حالى كه در انجيل چنين نيست و سخن از رستاخيز و عالم پس از مرگ و پاداش و كيفر نسبتاً زياد است تا آنجا كه «مستر هاكس» آمريكايى نويسنده «قاموس كتاب مقدس» تصريح مى  كند كه افكار قوم يهود در پاره  اى از مسائل مربوط به عالم پس از مرگ نامعلوم و غير واضح است.

آنچه مى  توان با توجه به وضع خاص روحى قوم يهود در اين جا حدس زد اين است كه: يهود- كه در ميان مردم دنيا به مادى بودن و خودخواهى و ثروت پرستى بى قيد و شرط مشهورند، تا آنجا كه گفته  اند: خداى آنها نيز پول است - به هنگامى كه دست تحريف به سوى كلمات و حالات پيامبران گشودند آنچه سخن از زندگى مادى بود به خوبى ثبت كردند ولى آنچه سخن از رستاخيز و كيفر دنيا پرستان و ستمكاران و غاصبان بازگو مى  كرد حذف نمودند.

آنها تنها اخبار جهان را به سود خود تحريف نمى  كنند بلكه سخنان انبيا و كتب آسمانى را نيز هم!

در قرآن مجيد نيز آياتى وجود دارد كه نشان مى  دهد يهوديان معاصر پيامبر اسلام (ص) نيز مردمى بودند فوق العاده حريص به زندگى مادى.

«وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النّاسِ عَلى حَياة» (34)

اين روحيه  اى است كه امروز در آنها ديده مى  شود و ديروز هم وجود داشته و گويا به مرور ايام جزء خون آنها شده است «و ريشه دربه درى گذشته، و سرسختى و لجاجت امروز آنها را كه سر از دربه درى ديگرى بيرون خواهد آورد در همين بايد جستجو كرد» .

مگر اينكه به راستى در برنامه زندگى خود تجديد نظر كنند و با مردم دنيا از در آشتى در آيند و براى غير «ماده» نيز ارزشى قائل شوند.

به هر حال، با همه بى اعتنائى كتب عهد قديم به مسأله رستاخيز باز تعبيرات روشنى در پاره  اى از كتابهاى آن در اين زمينه ديده مى  شود كه به عندان نمونه چند قسمت را يادآور مى  شويم:

1- در كتاب اول سموئيل (باب 2 جمله 6) مى خوانيم:

«خداوند مى  ميراند و زنده مى  كند، به قبر فرود مى  آورد و بر مى  خيزاند» .

اين جمله - همانطور كه مى  بينيم - علاوه بر اصل مسأله رستاخيز صراحت در معاد جسمانى دارد، چه اينكه قبر جاى جسم انسان است كه تبديل به خاك شده، و الّا قبر جايگاه روح نيست كه از آن بر خيزد، و اين درست شبيه آن است كه در قرآن مى  خوانيم:

«وَ أَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ; و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها هستند زنده مى  كند» (35)

2- در كتاب اشعياى نبى (باب 26 جمله 19) مى خوانيم:

«مرگان تو زنده خواهند شد، و جسدهاى من خواهند برخاست اى شما كه در خاك ساكنيد بيدار شويد و ترننم نماييد!»

در اين جمله رستاخيز يك نوع بيدارى (شبيه بيدارى از خواب) معرفى شده همانطور كه در روايات اسلامى نيز مى  خوانيم: «اَلنّاسُ نِيامٌ اِذا ماتُوا انْتَبَهُوا; مردم خوابند، هنگام مرگ (و ورود در آستانه رستاخيز) بيدار مى  شوند» .

اين تشبيه «مرگ» يا «رستاخيز» به بيدارى از خواب بسيار چيزها به ما مى  آموزد كه بعداً - به خواست خدا - مورد بررسى قرار مى  گيرد.

ضمناً تعبير به جسدهاى من (با اينكه هر كس يك جسد بيشتر ندارد). شايد به منظور اجزاء و اعضاى مختلف جسد - و يا جسدهائى است - كه در طول عمر و با گذشت زمان عوض مى  شود.

3- در مزامير داوود (مزمور 23، جمله 4 تا 6) مى خوانيم:

«چون در وادى سايه موت نيز راه روم از بدى نخواهم ترسيد زيرا تو با منى. هر آينه نيكوئى و رحمت تمام عمرم در پى من خواهد آمد و در خانه خداوند ساكن خواهم بود تا ابد الاباد» .

و از اين جمله  ها پيوند انسان، در عالم پس از مرگ، با اعمالى كه در اين جهان انجام داده است به خوبى به دست مى  آيد، كه اعمال او همه جا به دنبال او خواهد شتافت و هرگز از او جدا نمى  شود.

و به اين ترتيب در سخنان پيامبرانى همچون «سموئيل» و «اشعياء» و «داود» اشارات قابل ملاحظه  اى درباره رستاخيز آمده است ولى قوم يهود آنچنان رستاخيز را فراموش كردند كه گوئى جز اين زندگى مادى دني، زندگى ديگرى در كار نبوده است!

چهره رستاخيز در اناجيل

همان طور كه گفته شد در اناجيل، مسأله رستاخيز با صراحت بيشتر و تعبيرات زنده  ترى به چشم مى  خورد از جمله:

1- در انجيل يوحنا (باب 5، جمله 27-28) مى خوانيم:

«ساعتى مى  آيد كه جمله كسانى كه در قبور مى  باشند آواز او را خواهند شنيد و بيرون خواهند آمد، هر كس اعمال نيكو كرد براى قيامت حيات و هر كس بد كرد به جهت قيامت داورى» .

منظور از قيامت حيات، همان حيات جاودانى در نعمت خداست كه پاداش نيكوكاران است و منظور از قيامت داورى كيفر بدكاران به مقتضاى داورى و عدل پروردگار است.

اين جمله - با توجه به ذكر قبور كه جايگاه جسم انسان است - اشاره به معاد جسمانى است.

2- در انجيل متى - كه نخستين اناجيل است - صريحاً به مسأله جزا و پاداش روز رستاخيز اشاره شده آنجا كه مى گويد:

«زيرا پسر انسان خواهد آمد در جلال پدر خويش، به اتفاق ملائكه خود و در آن وقت هر كسى را موافق اعمالش جزا خواهد داد» (انجيل متى، باب 16، جمله 27).

و نظير اين تعبيرات كه حكايت از پاداش و كيفر و بهشت و دوزخ و داورى در جهان پس از مرگ مى  كند در انجيل و كتب عهد جديد فراوان است.

امّا افسوس! مسيحيان گنهكار و آتش افروز با بدعت خطرناكى كه در مورد مسأله نجات و قربانى شدن مسيح (ع) در برابر گناهان پيروان خود، و مسأله گناه بخشى به وسيله كشيشان گذاردند، چنان اثرات تربيتى عقيده به معاد و رستاخيز را از كار انداختند كه گوئى پاكى و ناپاكى عمل براى نجات از كيفر و برخوردارى از حيات آرام بخش جاويدان چندان اثرى ندارد و آنچه هست در مسأله شفاعت مسيح (ع) و گناه بخشى كشيش گنهكار است!

قرآن و عالم پس از مرگ

نخستين راهنمايى

ذراتى كه امروز بدن ما را تشكيل مى  دهد روزى در ميان آنها ميليونها كيلومتر فاصله بود و در همه جا پراكنده، آيا بعد از مرگ كه مجدداً از هم متلاشى مى  شود ممكن است بار ديگر به هم بپيوندند؟

در ميان بت پرستان جنب و جوش عجيبى افتاده بود، زيرا پايه  هاى كاخ بتان به شدت مى  لرزيد.

آيين جديد، آيين توحيد، آيين پرستش خداى يگانه، به سرعت در افكار نفوذ مى  كرد و مخصوصاً جوانان را بيش از همه شيفته خود ساخته بود.

انجمنها و جلسات كوچك و بزرگ براى مقابله و پيشگيرى از نفوذ اين آئين در كوچه و بازار و مسجد الحرام و دورن خانه  هاى مشركان تشكيل مى  شد، و هر كس به فكر اين بود نقطه ضعف تازه  اى از آيين نوين كه لرزه بر اركان آيين كهن افكنده بود پيدا كند.

ناگهان يك نفر از گوشه مجلس با لحن خشونت بارى فرياد زد: «هَل نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ اِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق اِنَّكُمْ لَفى خَلْق جَديد * اَفْتَرى عَلَى اللهِ كَذِباً اَمْ بِه جِنَّة; آيا مردى را به شما نشان بدهم كه مى  گويد هنگامى كه بدن شما بكلى از هم متلاشى و در هر سو پراكنده شد دوباره آفرينش جديدى مى  يابيد، راستى آيا اين مرد عمداً به خدا افترا مى  زند يا ديوانه است؟!...» (36)

آرى آن روز عقيده به عالم پس از مرگ، و رستاخيز مردگان يك نوع جنون يا تهمت بر خداوند محسوب مى  شد، و جوشش چشمه حيات از ماده بى جان مطلبى عجيب، باور نكردنى و جنون  آميز تلقى مى  گرديد.

البته اين طرز تفكر از آن مردمى كه در «ظلال مبين» و گمراهى آشكار بودند، و براى محيطى كه ساليان دراز نسيم علم و دانش در آن نوزيده بود غير منتظره نبود.

اما جالب اينجاست كه بدانيم قرآن به چه استدلالهاى زيبا و مثالهاى جالب و منطق سهل و ممتنعى كه هم عوام بى  سواد از آن بهره مى  گيرند و هم دانشمندان موشكاف، دست زد، و چگونه رستاخيزى عظيم در مسئله رستاخيز به پا كرد.

شايد كمتر صفحه  اى از قرآن باشد كه ذكرى از عالم پى از مرگ، و مسائل گوناگون مربوط به آن، در آن نباشد، و اين خود اهتمام قرآن را نسبت به اين مسأله مهم روشن مى  سازد.

بطور كلى آيات رساخيز را از نظر منطق و استدلال مى  توان به هفت دسته تقسيم كرد كه هر كدام براى خود راهى به سوى اين مسأله بزرگ گشوده است، راهى روشن، مطمئن و دلپذير.

نخستين راه: يادآورى آفرينش نخستين

«آيا از آفرينش نخست عاجز و ناتوان شديم كه از تجديد آن در رستاخيز عاجز بمانيم» .(37)

مرد عرب بيابانى همين كه چشمش به قطعه استخوان پوسيده در وسط بيابان افتاد كه معلوم نبود صاحب آن در كدام كشمكش قبيله يا غارتگرى كشته شده و يا به مرگ خدائى از دنيا رفته است، برقى در مغز جامد او زد، پيش خود فكر كرد محمد مى  گويد: اين استخوان پوسيده بار ديگر لباس زندگى در بر مى  كند و انسانى شاداب و جوان و سرحال و باهوش مى  شود. چه افسانه عجيبى!... به بت  ها سوگند، كه با همين دليل دندان شكن منطق او را در هم مى  كوبم.

استخوان پوسيده را برداشت و با عجله به سوى شهر روانه شد و سراغ پيامبر اسلام (ص) را گرفت و به هنگامى كه حضرت را يافت فرياد زد:

«مَنْ يُحْىِ الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيم; چه كسى قادر است اين استخوان پوسيده را زنده كند؟» (38)

در اين موقع آيات قرآن همچون قطرات حيات بخش باران بهار بر قلب پيامبر (ص) ريزش كرد، و با منطقى صريح و شيرين به او پاسخ داد:

«بگو: همان كس كه در آغاز او را (از ماده بى جان) ايجاد كرد بار ديگر زنده مى  كند» .(39)

«آيا آن كس كه آسمانها و زمين را آفريد قادر بر آفرينش همانند آنها نيست؟» (40)

و در آيات ديگر نيز همين منطق در جمله كوتاه  ترى به چشم مى  خورد: كَمَا بَدَأنا اَوَّلَ خَلْق نُّعيدُهُ; همانطور كه در آغاز آفريديم باز مى  گردانيم» .(41)

اكنون تاريخچه پيدايش بشر را ورق مى  زنيم و به عقب بر مى  گرديم و به آغاز آفرينش او مى  نگريم:

ناگهان گوى آتشين عظيمى كه بعدها نام «زمين» به خود گرفت از كره خورشيد به خارج پرتاب شد، و بلافاصله شروع به حركت به دور خورشيد كرد، امّا آنقدر شعله ور و سوزان بود كه اگر ناظرى به آن مى  نگريست چيزى كه احتمال نمى  داد اين بود كه روزى اين كره سوزان مركز باغهاى زيبا و گلستانها و آبشارها و مرغان خوشرنگ و انسانها گردد.

درست نمى  داينم از آن لحظه تا كنون چقدر مى  گذرد، اما شايد پنج هزار ميليون سال پيش بوده است!

هزاران ميليون سال گذشت و زمين داغ و سوزان بود.

گازهاى ئيدروژن و اكسيژن در جو زمين با هم تركيب شدند و بخار آب پيدا شد و باگذشت زمان كه طبقات بالاى جو سرد مى  شد و به حد كافى از بخار آب اشباع مى  گرديد بارانهاى سيلابى وحشتناكى آغاز گشت.

اما زمين هنوز آنقدر داغ بود كه باران  ها را به خود راه نمى  داد، و پيش از آنكه به او برسند مجدداً بخار شده به بالا پرتاب مى  شدند، و به اين ترتيب ساليان دراز - كه شايد ميليونها سال بود- درياها در وسط زمين و آسمان سرگردان و معلق بودند!

نه در زمين راه داشتند نه در جو آسمان، هر گاه به زمين فرستاده مى  شدند زمين بر اثر گرمى اجازه ورود به آنها نمى  داد، و هنگامى كه به آسمانها فرستاده مى  شدند قدرت حل اين همه بخار آب را در خود نداشتند، و آنها دائماً در رفت و آمد بودند.

اما اين رفت و آمد همچون بادبزنى كره زمين را رفته رفته سرد كرد، و از جوش و خروش انداخت.

آبها با زمين آشتى كردند، و زمين آنها را به آغوش خود پذيرفت و در گودالهاجاى داد، ولى جز صداى رعد و برق و غرش آبشارها و امواج درياهاو غريو طوفانه، نغمه  اى در كره زمين به گوش نمى  خورد.

نه گلى مى  خنديد، نه شكوفه  اى مى  شكفت، نه پروانه  اى روى گلبرگها حركت داشت، و نه صداى همهمه بالهاى پرندگانى كه دسته جمعى پرواز داشتند سكوت اين قبرستان را در هم مى  شكست، نه نعره جانورى به گوش مى  رسيد ونه صداى بلبلى... همه جا خاموش بود، همه جا سكوت بود!

ناگهان انقلاب عجيب و تحول بى سابقه  اى روى داد و نخستين موجودات زنده در درياها پيداشدند، تدريجاً گياهان در همه جا گستردند، و به دنبال آن نخستين جنبندگان ذره  بينى و سپس حيوانات گوناگون صحنه درياها و خشكيها را جولانگاه خود قرار دادند.

اما هنوز هيچ كس نمى  داند چه عاملى سبب شد كه از ماده بى جان، موجودى جاندار به وجود آمد، همين قدر مى  دانيم عوامل مرموزى دست به دست هم دادند و اين ابداع خيره كننده صوت گرفت، اما جزئيات آن هنوز از اسرارى است كه دانشمندان بشر به آن راه نيافته  اند.

بنابراين به روشنى مى  بينيم اجزاى اين بدن كنونى م، قبلاً هر كدام در گوشه  اى از اين زمين پهناور و بى جان پراكنده بوده، و شايد ميان ذرات آن ميليونها كيلومتر فاصله وجود داشته است.

اما نه آن پراكندگى و نه اين فاصله  ها مانع از اين نشد كه روزى گرد هم آيند و دست به دست هم بدهند و بدن ما را بسازند.

آيا جاى تعجب است كه اين كار بار ديگر تكرار گردد ذرات خاك شده و پراكنده بدن ما گرد هم آيند و لباس حيات بپوشند و آفرينش نخستين مكرر گردد؟

اگر آن عرب جامد و بى سواد اين سخن را محال و نشانه جنون مى  دانست ما امروز در پرتو پيشرفت علم و دانش آن را كاملا عملى و انجام شده مى  دانيم و اين همان است كه فلاسفه هم در عبارت كوتاه و پرمعنيشان مى  گويند: «حُكْمُ الاَمْثالِ فيما يَجُوزُ وَ فيما لا يَجُوزُ واحِد».

رستاخيز را بارها با چشم خود ديده ايم

دومين راه

در جهان بينى اكثر ما اين عيب بزرگ به چشم مى  خورد كه:

در زندگى روزانه تنها چيزهايى جلب توجه ما را مى  كند كه به گونه استثنايى با آن برخورد كنيم، اما آنها كه هميشه با ما هستند - هر چند جالب، عجيب و آموزنده باشند - كمتر مى  توانند توجه ما را به سوى خود بكشانند!

يك منظره، يك تابلو، يك لباس، هر قدر بى اهميت باشد اگر با آنچه تا كنون ديده  ايم تفاوت داشته باشد، به عنوان يك موضوع اعجاب  انگيز مردم را دور خود جمع مى  كند امام ظريفترين، زيباترين و اسرار آميزترين موجودات اين جهان اگر هميشه در كنار ما باشند هيچ گاه نمى  توانند موجى در فكر و روح ما بر انگيزند.

انسانهاى برجسته و فوق العاده  اى را سراغ داريم كه تنها عيبشان اين است كه زنده  اند و در ميان ما و در دسترس ما هستند و به همين دليل نه به نبوغشان اهميت مى  دهيم و نه به افكار بلند و روح مواجشان اعتنايى داريم!

بعكس افراد بى ارزشى را مى  شناسيم كه هزار گونه احترام براى آنها قائليم، زيرا تنها حسنشان اين است كه مرده  اند و از دسترس ما بيرونند.

اين يك طرز تفكر سطحى و عوامانه است كه متأسفانه در همه اجتماعات در ميان قشرهاى وسيعى - حتى جمعى از خواص! - به اشكال مختلفى ديده مى  شود.

از اصل سخن دور نشويم، در همين جهان طبيعت، بارها منظره زنده شدن مردگان را ديده  ايم اما چون هميشه در دسترس ما بوده، جلب نظر ما را نكرده است.

فصل پائيز فرا مى  رسد، قدمى به صحرا و بيابان مى  گذاريم آنجا كه هنوز رنگ طبيعى خود را حفظ كرده است، همه چيز را پژمرده، افسرده و رنگ پريده مى  بينم. برگهاى نيمه جان و محتضر، آخرين تلاش مذبوحانه خود را براى چسبيدن به شاخه  ها كرده و سرانجام تسليم باد سرد پائيزى شده  اند، دست از دامان مادر خود برداشته و بى اراده روى تابوتى كه از امواج باد ساخته شده، به سوى قبرستان فراموشى پيش مى  روند.

شاخه  هاى افسرده، آخرين فعاليت حياتى خود را تعطيل كرده  اند و آهسته در خواب عميقى- كه برادر و برابر مرگ است - فرو مى  روند، چنان سرد و خشك و بى روح مى  شوند كه گوئى هرگز نسيم حيات به آنها نوزيده بود.

فصل زمستان كه فشار عوامل طبيعى را روى آنها بيشتر مى  كند، يكباره برهنه و عريان و ساكت و خاموش مى  شوند، نه طرواتى، نه برگى، نه گلى، نه سايه  اى دارند، و جز اسكلت غم انگيزى همچون اسكلت بى روح مردگان چيزى از آنها باقى نمى  ماند.

اين صحنه مخصوصاً در بيابانهاى خشكى همچون بيابانهاى حجاز - كه تنها رگبارهاى موسمى آنها را آبيارى مى  كند - به شكل واضحترى خودنمائى مى  كند، منظره آنها در زمستان درست منظره قبرستانهاى كهنه و متروك است و حتى آواى جغد (دوست ديرين ويرانه  ها) هم از آن شنيده نمى  شود!

اما چند ماه بعد، بهار با نسيم حيات بخشش، با رگبارهاى جان پرورش، با حرارت مطبوع و دل انگيزش، و با تمام بركاتش فرا مى  رسد، زمينهاى مرده جان مى  گيرند، و با نفس مسيحائى بهار، اسكلتهاى بى روح درختان زندگى را از نو آغاز مى  كنند، همان بيابانها كه بوى قبرستانهاى متروك و قديمى مى  داد، غرق سبزه و گل، غرق حيات و جنبش، غرق خنده و شادى مى  شوند. و رستاخيزى عظيم سرتاسر جهان طبيعت را فرا مى  گيرد، و قيامتى بر پا مى  گردد.

اين مرگ و حيات طبيعت كه هر سال در برابر چشم ما تكرار مى  گردد، و به تعداد سالهاى عمرمان آن را ديده  ايم، نمونه زنده  اى از رستاخيز آدميان و زندگى آنها پس از مرگ است.

چه فرق مى  كند، قانون مرگ و حيات همه جا يكى است.

اگر زندگى پس از مرگ غير ممكن باشد، بايد زمينهاى مرده نيز از اين قانون مستثنا نباشند.

اگر ممكن است براى آدميان هم ممكن است.

اگر بيابان خشكيده ديروز كه هيچ اثرى از حيات در آن به چشم نمى  خورد و حتى جغدهايى كه به ويرانه  ها علاقه دارند از آن فرار كرده بودند امروز در پرتو بالا رفتن چند درجه حرارت هو، و وزش چند نسيم لطيف، و ريزش چند رگبار، آنچنان زنده و خرم و سر سبز شده  اند كه گويى هميشه غرق حيات و زندگى و نشاط بوده، چرا اين قانون را به زندگى و مرگ انسانها تعميم ندهيم و راستى چه تفاوتى اين دو با هم دارند.

و اين است يكى از صحنه  هاى رستاخيز كه بارها از كنار آن گذشته  ايم.

اينجاست كه مى  بينيم قرآن مجيد در آيات متعددى براى نشان دادن چهره رستاخيز آدميان همين حقيقت را به طرز لطيفى مطرح ساخته است:

1- «وَ اللّهُ الَّذي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيرُ سَحابًا فَسُقْناهُ إِلى بَلَد مَّيِّت فَأَحْيَيْنا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ; خداوند كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت در آوردند. سپس ما اين ابرها را بسوى زمين مرده  اى رانديم و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده مى  كنيم، رستاخيز نيز چنين است» .(42)

همانطور كه مشاهده مى  كنيم مسأله رستاخيز انسانها با رستاخيز جهان گياهان مقايسه شده است.

2- «وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكًا فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّات وَ حَبَّ الْحَصيدِ * وَ النَّخْلَ باسِقات لَّها طَلْعٌ نَّضيدٌ * رِّزْقًا لِّلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَّيْتًا كَذلِكَ الْخُرُوجُ; از آسمان آب پر بركتى فرستاديم، و به وسيله آن باغستانها و دانه  هاى درو شده و نخلهاى سر به آسمان كشيده با شكوفه  هاى فراوان پرورش داديم، اينها همه به خاطر روزى بندگان است - و زمينهاى مرده را با آن زنده كرديم - خروج مردگان در رستاخيز نيز چنين است» .(43)

3- «وَ تَرَى اْلأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْج بَهيج *

ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ; زمين را (به هنگام زمستان) افسرده مى  بينى اما هنگامى كه قطره  هاى باران را بر آن نازل كرديم جنبشى پيدا مى  كند، و بالا مى  آيد و از هر زوج گياه خوش منظره مى  روياند، اين به خاطر آن است كه بدانيد خدا بر حق است و مردگان را زنده مى  كند و بر هر چيزى تواناست» .(44)

و به اين ترتيب مسأله زندگى پس از مرگ كه روزى براى عربهاى جاهليت به صورت يك امر محال و غير معقول و حتى جنون  آميز بود، به گونه يك امر «حسى» و ملموس كه همه سال پيش چشم ما تكرار مى  شود، جلوه مى  كند.

پاسخ يك ايراد مهم

در اينجا ايرادى به نظر بعضى مى  رسد كه ممكن است مهم جلوه كند و آن اينكه:

در ميان مسأله زندگى انسان پس مرگ، و تجديد نشاط و حيات زمينهاى مرده در فصل بهار فرق بسيار است، زيرا مى  دانيم در مثال زمين و گياهان مرگ حقيقى در كار نيست، بلكه فرو كشيدن شعله حيات است. درختان هرگز در فصل زمستان نمى  ميرند، بلكه به خواب مى  روند و خاموش مى  شوند، اما جرقه حيات در درون ريشه  ها و شاخه  ها و ساقه  ها وجود دارد و به همين دليل با درختان خشكيده و سرما زده فرق بسيار دارند. همچنين زمينهاى به ظاهر مرده، مرده واقعى نيست، چه اينكه بذرهاى زنده گياهان در لابه لاى آن گسترده  اند و همين كه محيط مساعدى بيابند، شروع به نمو و رشد مى  كنند، و گرنه خاك فاقد بذر اگر هزاران سال هم باران بخورد، زنده نخواهد شد و اين با مرگ حقيقى بدن انسان فرق دارد.

در پاسخ اين ايراد بايد به دو نكته توجه داشت:

1- بايد ديد بذر گياه و يا هسته درخت كه تنها يك سلول زنده بيش ندارد، چگونه تبديل به صدها خروار شاخه و ساقه و ريشه و برگ زنده مى  گردد؟ آيا جز اين است كه خاكهاى بى جان و مرده و ذرات زمين و قطرات آب و اكسيژن و كربن هوا كه همه از مواد مرده عالم طبيعتند جزء اندام خود ساخته و از اين موجودات بى جان، موجوداتى جاندار مى  سازد؟ آيا اين درختى كه سايه گسترده، اين غنچه  اى كه مى  خندد، اين گياهانى كه با وزش نسيم مى  رقصند، آيا همه و همه تا چند روز و چند ماه قبل همان ذرات مرده خاك نبوده كه اكنون به اين شكل در آمده  اند؟

آيا اگر بگوييم زمين مرده تبديل به موجودات زنده شده است خلاف گفته  ايم؟

قابل توجه اينكه قرآن نمى  گويد درختان مرده زنده مى  شوند (زيرا آنها نمرده  اند) مى  گويد: زمينهاى مرده و ذرات خاك زنده مى  شوند! يعنى جزئ اندام گياه و درخت شده و تبديل به سلولهاى زنده مى  گردند.

2- اگر نگاهى به آغاز آفرينش حيات در كره زمين بيفكنيم، مسأله باز روشنتر مى  شود، زيرا كه در آغاز، كره زمين سوزان بود و هيچ موجود زنده  اى در آن وجود نداشت، دوران بارانهاى سيلابى شروع شد. گاز خفه كننده ئيدوژن با اكسيژن تركيب گرديد و ميليونها سال بارانهاى سيل آسا زمين را شلاق زدند و خنك كردند و شخم نمودند، و پس از آن كه محيط آماده حيات شد نخستين جوانه  هاى حيات به كيفيتى كه هنوز اسرارش بر دانشمندان مخفى است از همان مواد مرده زمين آشكار گشت و زمين مرده زنده شد.

معاد و رستاخيز انرژى ها!

سومين راه

*هر كبريتى كه آتش مى  زنيم و انرژى حرارتى خاصى كه از آن آزاد مى  شود، رستاخيزى را با چشم خود مى  بينيم، گرما و حرارتى كه شايد پنجاه سال پيش از خورشيد جدا شده و همه گمان كردند نابود گرديده اما به طرز مرموزى در دل اين چوب كبريت ذخيره شده و الآن رستاخيز اوست.

*و آن قطره نفت يا بنزينى كه آتش مى  زنيم و انرژى حرارتى از آن آزاد مى  گردد، به احتمال قوى گرمائى است كه ميليونها سال قبل، از خورشيد جدا شده، و به گونه اسرارآميزى در اعماق زمين در اين مواد، قرار گرفت و اكنون ناظر رستاخيز آن هستيم.

*چگونه قرآن در بحث معاد براى ترسيم صحنه هائى از آن در اين دنيا به اين موضوع اشاره مى  كند و رستاخيز انرژيها را با مثال جالبى در برابر ديدگان ما مجسم مى  سازد!

اين بحث را با دقت مطالعه فرماييد.

سرچشمه تمام انرژيهايى كه روى زمين وجود دارد (به جز انرژى اتمى) همه از آفتاب است. اين سخن نه اغراق  آميز است و نه مبالغه بلكه يك واقعيت است.

به عنوان مثال همه سرچشمه  هاى انرژى زا را مورد بررسى قرار مى  دهيم، زغال سنگ، نيروى برق، باده، حيوانات و انسان و موجوادات زنده بطور كلى، كه هر كدام از خود توليد انرژى مى  كنند و چوبهاى درختان.

هنگامى كه تاريخچه هر يك را ورق مى  زنيم به عامل اصلى كه نور آفتاب است برخورد مى  كنيم.

1- «ذغال سنگ» چنانكه از نامش پيداست باقيمانده جنگلها و درختان اعصار و قرون پيشين است كه بر اثر حوادث گوناگون كه بر كره زمين گذشته است در اعماق زمين مدفون شده، و با گذشت زمان و تحت شرايط مخصوص، تبديل به «ذغال روسياه» شده و به زودى خواهيم دانست كه انرژى ذخيره شده در درختان از نور آفتاب مى  باشد.

2- «نفت» طبق آخرين نظريه  ها از باقيمانده حيوانات كوچك و بزرگ دريايى اعصار گذشته است كه بر اثر تغيير شرايط جوى و ارضى در اعماق زمين دفن شده  اند، و لاشه  هاى آنها پس از فعل و انفعالات مختلف، با قدرت نمائى عجيب دستگاه آفرينش، تبديل به اين طلاى سياه مذاب گرديده كه مى  گويند چند هزار نوع فرآورده دارد كه هر يك از ديگرى جالبتر و مفيدتر است و به زودى خواهيم دانست كه سرچشمه پيدايش حيوانات و مواد انرژى زاى بدن آنها از دولت سر نور آفتاب است.

3- «توربين  ها و موتورهاى مولد برق» يا بايد و وسيله فشار آب آبشارها و سدها و حركت در آيند، كه ارتباطشان با نور آفتاب - كه عامل تبخير آب درياها و تشكيل ابرها و نزول باران مى  باشد - روشن است، و يا به كمك مواد نفتى و امثال آن به جنبش در آيند كه ديديم آنها نيز به نوبه خود از نور آفتاب سرچشمه گرفته  اند.

4- «حركت باده» كه عاملى براى حركت پاره  اى از دستگاههاى كوچك مانند آسيابهاى بادى و يا كشتيهاى بادبانى هستند، نيز بيش از همه چيز مربوط به نور آفتاب است كه تابش آن بر نقاط مختلف كره زمين موجب اختلاف درجه حرارت مى  شود، و مى  دانيم اختلاف درجه حرارت دو نقطه از كره زمين موجب وزش باد است.

5- «حيوانات» كه منبعى از انرژى محسوب مى  شوند، بدون «گياهان» نمى  توانند زندگى كنند زيرا هر حيوانى - معمولاً - يا گياه خوار است، يا از گوشت حيواناتى كه گياه خوارند، تغذيه مى  كند، حتى حيوانات دريائى كه از گياهان بسيار كوچك دريائى به نام «دياتمه» ها و «پلانگتون» ها تغذيه مى  نمايند، از اين قانون مستثنا نيستند.

6- «پرورش گياهان و درختان» بدون استفاده از نور آفتاب - خواه بصورت تابش مستقيم يا تابش غير مستقيم - ممكن نيست به همين دليل در اعماق درياها آنجا كه نور آفتاب نمى  تابد (عمق ششصد متر به پائين) مطلقاً گياهى نمى  رويد.

البته موارد نادرى از انرژى را مى  توان يافت كه از نور آفتاب سرچشمه نگيرد، مانند انرژى حاصل از جزر و مد درياها بوسيله جاذبه ماه كه در پاره  اى از موارد براى آبيارى، و توليد برق مورد استفاده قرار مى  گيرد، و همچنين انرژى مهار نشده آتشفشانها و امثال آن، ولى همانطور كه گفتيم، اينها بسيار نادرند.

گرمى آتش از آفتاب است!

درست است كه مى  گويند گرمى آتش از خود اوست، و از يك نظر هم صحيح است، زيرا هر كجا آتشى هست گرم و سوزان است و اگر سوزندگى و حرارت از آتش گرفته شود، ديگر آتش نيست و به اصطلاح اين كيفيت از خواص ذاتى آتش محسوب مى  شود.

ولى از سوى ديگر اگر درست بنگريم اين گرمى يك روز در دل خورشيد بود كه وسيله تابش آفتاب به زمين انتقال يافت و در دل چوب درخت به طرز مرموزى جاى گرفت، و گذشت ماهها و سالها و نزول صدها برف و باران بر درخت نتوانست آن را خاموش كند.

و به عبارت ساده  تر: اگر چوب كبريت شعله  اى براى آتش زدن بيرون مى  فرستد و يا در حريق مُدهشى در يك جنگل يا يك انبار چوب عظيم، انرژيهاى حرارتى فوق العاده  اى پخش مى  گردد، همه ذخايرى است كه در طى دهها يا صدها يا هزاران سال آرام آرام از نور آفتاب گرفته شده، و چون يك مرتبه آن را بيرون مى  دهند با چنان صحنه  اى روبه رو مى  شويم. خواهيد گفت چطور؟...

قانونى در علم شيمى داريم كه توضيح آن اساس بحث فوق را روشن مى  سازد و آن اينكه:

هر «تركيب» و «تجزيه شيميايى» از دو صورت بيرون نيست يا يك انرژى مى  گيرد يا آزاد مى  كند.

مثلا هنگامى كه مى  خواهيم چند قطره آب به دست آوريم مقدارى «اكسيژن» و «ئيدروژن» را در شيشه محكم و خشكى مى  كنيم، اما مى  بينيم با هم تركيب نشدند، و تشكيل آب ندادند، يك كبريت روشن مى  كنيم و در دهانه شيشه نگاه مى  داريم، صداى عظيمى كه بى شباهت به صداى انفجار مواد منفجره نيست، بلند مى  شود، و اين دو عنصر دست به گردن هم انداخته و در هم فرو مى  روند و تركيب مى  شوند، و به صورت قطرات آب در اطراف شيشه ظاهر مى  گردند.

از اينجا نتيجه مى  گيريم كه: آب برابر است با حرارت بعلاوه اكسيژن بعلاوه ئيدروژن.

ممكن است سالها اين آب را در شيشه در بسته  اى نگهداريم اما به هنگامى كه آن را با وسائل مخصوص آزمايشگاهى تجزيه مى  كنيم مى  بينيم علاوه بر اينكه «اكسيژن» و «ئيدروژن» سابق بدون كم و كاست برگشت، «حرارت» آن يك كبريت هم بازگشت نموده و دستگاه تجزيه كننده ما را داغ كرد.

در صورت اول مى  گوئيم: تركيب شيميائى ما يك انرژى گرفت، و در صورت دوم مى  گوئيم: تجزيه شيميائى ما انرژى را آزاد كرد.

اكنون برگرديم به بررسى «چوب درختان» مطالعات شيميائى روى آن به ما مى  گويد كه آنها تركيبى هستند از اكسيژن و ئيدروژن و كربن و مقدارى املاح مختلف.

املاح را كه مى  دانيم از زمين گرفته  اند و اكسيژن و ئيدروژن را هم از آب. باقى مى  ماند «كربن» آن را هم از هوا به دست آورده  اند، زيرا يكى از گازهاى موجود در هوا گاز كربنيك است كه تركيبى از «اكسيژن» و «كربن» مى  باشد.

سلولهاى درختان در پرتو نور آفتاب اين گاز را تجزيه كرده كربن آن را به خود جذب مى  نمايند، و اكسيژن آن را آزاد مى  كنند (به همين دليل مى  گوئيم درختان هوا را تصفيه مى  كنند و اكسيژن به ما مى  دهند، و جنگلها و فضاى سبز شهره، براى مردمش حيات آفرينند).

ولى فراموش نكنيد كه گفتيم «در پرتو نور آفتاب» ; اين جمله پر معنى است يعنى; به هنگام پرورش درختان و تشكيل سلولز گياهى و تركيب مرموز، مقدارى انرژى آفتاب نيز در درخت ذخيره مى  شود و طبيعى است به هنگام سوختن چوب درخت و تجزيه شدن آن به اكسيژن و ئيدروژن (يعنى آب) و آزاد شدن كربن، و تركيب آن با اكسيژن، همان حرارت ذخيره شده آفتاب را كه ساليان دراز ضمن عمل «كربن  گيرى» در خود اندوخت، يكباره بيرون مى  فرستد.

در پايان اين سخن يك نكته را فراموش نكنيد كه درخت مادام كه سبز و زنده است و مصداق «شجر اخضر» مى  باشد عمل كربن  گيرى و ذخيره نور آفتاب را انجام مى  دهد و به هنگامى كه بخشكد كارى از او ساخته نيست.

اكنون كه اين بحث روشن شد، باز گرديم به قرآن مجيد و ببينيم چگونه معاد و رستاخيز انرژيها را با همين مثال در برابر ما مجسم مى  كند.

رستاخيز انرژيها بعد از مرگشان

از كبريتى كه آتش مى  زنيم تا كوره  هاى عظيمى كه با چوب يا ذغال سنگ مى  سوزند هر كدام صحنه  اى از رستاخيز انرژيهاست، چگونه قرآن اين حقيقت را در جمله كوتاهى بازگو كرده است؟

سخن از صحنه  هاى گوناگون بازگشت به حيات و زندگى در همين جهان بود كه با چشم خود مى  بينيم يا از كنار آن مى  گذريم و به آن دقت نمى  كنيم.

قرآن مجيد در عبارات كوتاه و پر مغز خود، مردم را به دقت در اين مظاهر شگفت  انگيز رستاخيز دعوت مى  كند، از جمله تجديد حيات انرژيهاى به ظاهر مرده است.

در بحث گذشته با استدلال روشنى ثابت كرديم كه تقريباً همه انرژيهاى موجود روى زمين - به جز انرژى هسته  اى - از «نور آفتاب» سرچشمه مى  گيرند و مثلاً هنگامى كه چوب و هيزم و برگ درختان خشك مى  سوزند اين حرارت و نورى كه به ما تحويل مى  دهند، مجموعه نور و حرارتى است كه طى ساليان دراز تدريجاً از آفتاب گرفته  اند، و اكنون در يك لحظه كوتاه، يا چند ساعت كه به سرعت مى  گذرد، همه را يك جا پس مى  دهند و در واقع به ميدان «رستاخيز» كشيده  اند!

اكنون باز گرديم به قرآن و ببينيم در اين زمينه چگونه بحث مى  كند.

در ضمن آيات آخر سوره يس (آيه 80) به دنبال بحث درباره رستاخيز و معاد چنين مى  خوانيم:

«الَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ اْلأَخْضَرِ نارًا فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ; آن خدايى (قادر است انسان  ها را بار ديگر زنده كند) كه از درخت سبز براى شما آتش آفريد و شما از آن براى آتش افروختن استفاده مى  كنيد» چه تعبير عجيب و جالبى!

اما بايد توجه داشت اين آيه همانند بسيارى از آيات قرآن داراى چند معنى است: بعضى «ساده» براى فهم عموم، و در هر زمان و مكان، بعضى «عميق» براى خواص، بعضى «كاملاً عميق» براى زبده  هاى خواص، يا اعصار و قرون آينده (نسبت به زمان نزول آيه).

نخستين معنى براى آيه كه بعضى از مفسران پيشين به آن اشاره كرده  اند اين است كه در اعصار قديم عربها براى آتش افروختن، از چوب درختان مخصوصى به نام «مرخ» و «عفار» (45) كه در بيابانهاى حجاز مى  رويند استفاده مى  كردند. آيه مزبور اشاره به آنها كرده و مى  گويد: آن خدايى كه مى  تواند از درون آب (درختان سبز كه قسمت مهم آنها آب است) آتش بيرون بفرستد مى  تواند از درون مردگان زندگى بيافريند! آيا فاصله «آب» و «آتش» شبيه فاصله «مرگ» و «حيات» نيست؟!

براى آن هستى آفرينى كه آتش را در درون آب، و آب را در درون آتش نگاه مى  دارد، پوشانيدن لباس زندگى بر اندام انسان پس از مرگ مشكل نيست.

و اگر از اين معنى گام فراتر بگذاريم مى  بينيم مسأله خاصيت آتش افروزى بوسيله چوب درختان! منحصر به چوبهاى درختان «مرخ» و «عفار» نيست، بلكه در همه درختان اين خاصيت هست - اگر چه آن دو چوب بر اثر مواد و وضع مخصوص خود آمادگى بيشتر براى اين كار دارند- و تمام چوبهاى درختان اگر محكم به هم بخورند جرقه مى  دهند.

به همين دليل گاهى آتش سوزيهاى وحشتناك و وسيع در دل جنگلها روى مى  دهد كه هيچ انسانى عامل آن نبوده، و فقط اين «آتش» زير سر «بادها» است كه شاخه  هاى درختان را به هم كوفته  اند و جرقه  اى در ميان برگهاى خشك افتاده، و سپس ادامه وزش باد به آن آتش دامن زده است.

اين همان جرقه الكتريسته است كه بر اثر اصطكاك و مالش آشكار مى  گردد. اين همان آتشى است كه در حقيقت در دل تمام ذرات موجودات جهان (حتى در دل درختان و آبها) نهفته است، و در شرايط خاصى خود را نشان مى  دهد و از «شجر اخضر» ، «نار» مى  آفرينند!

اين معنى وسيعترى است كه چشم انداز جمع اضداد را در آفرينش گسترده  تر مى  سازد، و بقاى در فنا را مشخص  تر نشان مى  دهد.

اما تفسير و معنى عميقترى كه به كمك دانشهاى روز بر آن دست يافته  ايم همان بازگشت انرژى ذخيره شده نور آفتاب به هنگام تركيب سلولز نباتى (از كربن و اكسيژن و ئيدروژن) مى  باشد كه وقت سوزاندن چوب و هيزم و تجزيه شدن سلولز و تركيب «كربن» آن با «اكسيژن» هو، آزاد مى  گردد.

اين نور و حرارت مطبوعى كه در زمستان درون كلبه آن روستايى را روشن و گرم مى  سازد، رستاخيز خود را آغاز كرده، و آنچه يك عمر از آفتاب گرفته بود، اكنون پس مى  دهد، بدون كم و كاست، حتى به اندازه روشنى يك شمع در يك لحظه از آن كم نشده! (دقت كنيد).

شكى نيست كه اين معنى در زمان نزول آيه بر توده مردم روشن نبود، ولى همانطور كه گفتيم اين موضوع هيچ مشكلى ايجاد نمى  كند، زيرا كه آيات قرآن معانى چند مرحله  اى دارند كه در سطوح مختلف براى اعصار و قرون گوناگون قابل درك و استفاده  اند. معاصران قرآن از آن چيزى مى  فهميدند، و ما امروز چيزى بيشتر از آن.