معاد و جهان پس از مرگ

ناصر مكارم شيرازى

- ۸ -


معاد جسمانى و روحانى

آيا زندگى بعد از مرگ تنها جنبه روحانى دارد؟ يعنى جسم به هنگام مرگ براى هميشه از ما جدا مى  شود و زندگى جاويدان تنها مربوط به روح است؟

و يا اينكه معاد در هر دو جنبه صورت مى  گيرد، يعنى جسم و روح توأماً باز مى  گردند؟

و يا اينكه معاد جنبه روحانى و نيمه جسمانى دارد، يعنى روح باز مى  گردد و جسم هم بر مى  گردد، اما نه اين جسم مادى عنصرى معمولى، بلكه جسم لطيفى كه مافوق اين جسم و عصاره آن است بازگشت مى  كند.

و يا اينكه معاد صرفاً جنبه جسمانى دارد و اين عقيده كسانى است كه براى روح استقلالى قائل نيستند و آن را از آثار و خواص همين جسم مى  دانند. هر يك از اين چهار نظريه طرفدارانى دارد.

نظر اول: معاد روحانى

بسيارى از فلاسفه پيشين طرفدار اين عقيده بودند و مى گفتند به هنگام مرگ روح براى هميشه از بدن جدا مى شود و در عالم ارواح باقى مى ماند، بنابراين مسئله «معاد» يعنى بازگشت اصولاً مفهومى ندارد و بازگشتى در كار نيست، بلكه روح به بقاى خود همچنان ادامه مى دهد، آنها معتقد بودند همانطور كه جوجه براى مدتى نياز دارد كه در درون پوست تخم مرغ زندگى كند، و جنين در شكم مادر، و هنگامى كه دوران تكاملى خود را در آن طى كردند و از آن جدا شدند، ديگر هرگز به آن باز نمى گردند، نه مرغ به درون پوست بر مى گردد و نه جنين بعد از تولد به رحم، انسان نيز چنين است و بنابراين تمام پاداشها و كيفره، لذات و ناراحتيهاى پس از مرگ و جهان ديگر همه جنبه روحانى دارد.

نظر دوم: معاد در دو جنبه

اين نظر را جمعى از دانشمندان و فلاسفه قديم و جديد اختيار كرده  اند، و - همانطور كه خواهيم ديد - آيات قرآن هم عموماً اين نظر را تأييد مى  كند كه در رستاخيز اجزاى پراكنده جسم جمع آورى و نوسازى مى  شود و جان مى  گيرد، منتها در سطحى بالاتر و در جهانى و حياتى عاليتر.

نظر سوم: معاد روحانى و نيمه جسمانى

بعضى از فلاسفه پيشين و روحيون معتقد بودند كه اين جسم مادى و عنصرى ديگر بازگشت نمى  كند، روح كه از بدن جدا شد، در جسم لطيفى كه فوق العاده از نظر زمان و مكان فعال است و حتى قادر به عبور از موانع مى  باشد و فنا و فساد در آن راه ندارد قرار مى  گيرد و با آن به زندگى جاويدان خود ادامه مى  دهد.

در حقيقت اين جسم همانند ماده و جرم نيست، بلكه شبيه امواج و همانند «اتر» است، اما از آنجا كه از جهاتى شباهتى با اين جسم دارد و شبحى از آن است، از آن تعبير به «جسم مثالى» مى  كنند.

نظر چهارم: معاد جسمانى فقط

اين نظر را بعضى از دانشمندان قديم و جديد انتخاب كرده  اند و معتقدند هنگامى كه ما مرديم همه چيز تمام مى  شود، درست همانند يك موتور برق كه اگر متلاشى شود، هم ماده آن به هم ريخته است، و هم انرژى آن از بين رفته، و به هنگام رستاخيز، اجزاى متلاشى شده اين موتور برق يعنى بدن انسان جمع آورى و به هم پيوند داده مى  شود و لباس حيات مى  پوشد و طبعاً روح كه از آثار و خواص آن بود همانند انرژى برق كه از آثار موتور برق است به آن باز مى  گردد.

منطق اسلام درباره كيفيت معاد

در اينجا اجازه مى  خواهيم نخست نظر اسلام را در اين مسأله بررسى كرده، سپس موضوع را با استدلالات عقلى تعقيب كنيم.

مى  دانيم مهمترين منبع براى مسائل اسلامى قرآن مجيد است. اين كتاب آسمانى در همه جا با صراحت از معاد جسمانى (البته توأم با روحانى) سخن مى  گويد و كمترين آشنايى با آيات قرآن براى نفى انحصار معاد در معاد روحانى كافى است.

زيرا - همانطور كه در آغاز كتاب مشروحاً بيان كرديم - قرآن براى نزديك ساختن معاد به ذهن منكران در پاسخ گفتن به ايرادهاى آنها مثالهاى جالبى زده كه با يك نوع استدلال زنده آميخته است و مى  خواهد مسئله رستاخيز را در سر حد مشاهده و احساس مردم قرار دهد، تمام اين مثالها و تشبيهات قرآن در زمينه معاد، معاد جسمانى را تأييد مى  كند.

گاهى مردم را به مشاهده تكرار صحنه مرگ و حيات در جهان گياهان دعوت مى  كند كه چگونه همه سال در برابر چشم همه م، در جهان گياهان، «معاد» تكرار مى  شود.

زمينها در فصل خزان تدريجاً رو به سوى مرگ مى  روند، گلها و شاخه  ها و گياهان رنگ مرگ به خود مى  گيرند، و در فصل زمستان همگى مرده  اند، اما به هنگام وزش نسيمهاى روحبخش بهارى، و ريزش قطره  هاى لطيف باران در اين فصل، از نو، جنبشى مى  يابند و حيات نوينى آغاز مى  كنند. (آيات مربوط به اين قسمت را در آغاز كتاب آورديم)

آيا اينها چيزى جز معاد جسمانى را تفهيم مى  كند؟

گاهى اشاره به آغاز آفرينش كرده و مى  گويد: آن كس كه روز اول شما را آفريد، بار ديگر پس از متلاشى شدن، شما را باز مى  گرداند.

بديهى است اين تشبيه صرفاً براى اثبات معاد جسمانى است و گرنه بقاى روح بعد از فناى جسم با اين تشبيه هيچ گونه ارتباطى ندارد.

همچنين بحث قرآن درباره رستاخيز انرژيها كه مشروحاً در آغاز كتاب گذشت، و داستان خواب اصحاب كهف، و يا داستانهايى همچون داستان مرغهاى ابراهيم و يا آمدن عرب بيابانى خدمت پيامبر (ص) و به دست گرفتن استخوان پوسيده، و سؤال از چگونگى بازگشت حيات به آن، و پاسخهاى سه گانه قرآن به اين سؤال كه در آخر سوره «يس» آمده است و همه آنها در آغاز كتاب گذشت، عموماً مربوط به مسئله معاد جسمانى است والا معاد روحانى بدون جسمانى، هيچ گونه تناسبى با اين بحثها ندارد (دقت كنيد).

قابل توجه اينكه: عرب جاهلى اعتقاد به بقاى روح داشت، از آنچه او تعجب داشت و به شدت انكار مى  نمود مسأله معاد جسمانى و بازگشت اين بدن به زندگى بعد از مرگ بود، لذا قرآن از زبان آنها چنين مى  گويد:

«أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُرابًا وَ عِظامًا أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ; آيا (اين پيامبر) به شما وعده مى  دهد، هنگامى كه مرديد و خاك و استخوانهاى (پوسيده) شديد بار ديگر (از قبرها) بيرون آورده مى  شويد.» (84)

و در جاى ديگر مى  خوانيم: «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي اْلأَرْضِ أَ إِنّا لَفي خَلْق جَديد; آنها گفتند: آيا هنگامى كه ما (مرديم و) در زمين گم شديم آفرينش تازه  اى خواهيم يافت؟» (85)

و در جاى ديگر مى  گويد:

«وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّكُمْ لَفي خَلْق جَديد* أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِبًا أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاْلآخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعيدِ; و گفتند: آيا مردى را به شما نشان بدهيم كه خبر مى دهد هنگامى كه بكلى متلاشى و پراكنده شديد آفرينش نوينى خواهيد يافت! آيا اين مرد دروغ به خدا بسته؟ يا مجنون است! ولى آنها كه به رستاخيز ايمان ندارند در مجازات و گمراهى دورى قرار دارند» .(86)

از تمام اين آيات استفاده مى  شود كه پيامبر اسلام (ص) همه جا سخن از بازگشت اين جسم و معاد جسمانى مى  گفته است و لذا مخالفان از آن تعجب مى  كردند و آيات قرآن به پاسخگويى آنها در موارد مختلف پرداخته و مى  گويد:

«اللّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ; خداوند آفرينش را آغاز مى  كند، سپس آن را تجديد مى نمايد و سپس به سوى او باز گردانده مى  شود» .(87)

كوتاه سخن اينكه الفباى معاد در قرآن، معاد جسمانى - عنصرى است و آنها كه اين همه آيات فراوان را كه حكايت از معاد جسمانى دارد، «توجيه» و يا صحيحتر «تحريف» مى  كنند و به جسم مثالى و مانند آن تفسير مى  نمايند، چيزى جز طفره رفتن از حقيقت و بيهوده گرايى ندارند!

معاد جسمانى در ترازوى عقل

در بحثهاى سابق اين حقيقت كاملاً روشن شد كه در قرآن هر كجا سخن از معاد به ميان آمده، منظور معاد جسمانى بوده است و اصولاً كمتر كسى در محيط نزول قرآن «معاد روحانى فقط» را انكار مى  كرده است، بنابراين وحشتى كه عرب جاهلى از طرح معاد قرآن داشته به خاطر همان جنبه جسمانى آن بوده است.

اكنون ببينيم از «عقل» هم مى  توانيم سندى براى اين سخن بيابيم؟

عقل مى  گويد: روح و بدن دو حقيقت جدا از هم نيستند بلكه كاملاً به هم پيوسته  اند، و همانند «ماده» و «انرژى» لازم و ملزوم يكديگرند، با هم پرورش مى  يابند و با هم تكامل پيدا مى  كنند بنابراين ادامه بقاى هيچ يك از آن دو (براى يك مدت طولانى) ممكن نيست اين از يكسو.

از سوى ديگر همانطور كه جسم دو انسان هيچ گاه از تمام جهات مثل هم نيست، و حتى به گواهى تحقيقات وسيعى كه درباره انسانها به عمل آمده، خطوط سرانگشتان دو نفر نيز همانند يكديگر ديده نشده، دو روح نيز همانند يكديگر نيست و همان طور كه جسم بدون روح ناقص است، روح نيز بدون جسم كمبود دارد و اگر در جهان برزخ (عالمى كه در ميان دنيا و سراى آخرت است) اين دو از هم جدا مى شوند، جنبه موقتى دارد و در همان مرحله موقتى نيز فعاليت هاى روح محدود است و لذا زندگى برزخى به هيچ وجه توسعه زندگى عالم قيامت را ندارد.

به عبارت ديگر روح فرمانده و عامل مؤثر است و بدن فرمانبر و ابزار كار، همان طور كه هيچ فرمانده و هنرمندى از فرمانبر و يا ابزار كار بى نياز نيست، روح هم براى ادامه فعاليت  هاى خود بى نياز از جسم نيست، منتها روح در جهان ديگر در سطحى بالاتر از اين جهان قرار مى  گيرد به همان نسبت بايد جسمى كامل  تر و عالى  تر در اختيار داشته باشد و چنين هم خواهد بود.

در هر صورت جسم و روح همزاد يكديگر و مكمل يكديگرند و بنابراين معاد نمى  تواند تنها جنبه روحانى و يا تنها جنبه جسمانى داشته باشد، مطالعه در وضع پيدايش جسم و روح اين حقيقت را روشن مى  سازد.

ولى در اينجا چهار «اشكال» و يا به عقيده بعضى چهار «بن بست» خودنمايى مى  كند كه بايد به طور گسترده مورد بررسى قرار گيرد:

1- شبهه آكل و مأكول;

2- كمبود مواد خاكى روى زمين

3- با وجود تبديل جسم انسان در طول عمر، كداميك باز مى  گردد؟

4- رستاخيز در كجا صورت مى  گيرد؟ زيرا سطح كره زمين براى حشر و نشر اين همه انسان مسلماً كافى نيست.

هر يك از اين ايرادهاى چهارگانه بايد جداگانه مورد بحث قرار گيرد.

1- شبهه آكل و مأكول

اين ايراد يكى از قديمى  ترين ايرادهايى است كه در مورد معاد جسمانى ذكر شده و خلاصه آن چنين است:

فرض كنيد انسانى به هنگام قحطى و گرسنگى شديد از گوشت انسان ديگرى تغذيه كند به طورى كه همه يا قسمتى از بدن انسان اول جزء بدن انسان دوم شود، آيا اجزاى بدن انسان اول در رستاخيز از انسان دوم جدا مى  شود يا نمى  شود؟ اگر بگوييم مى  شود; بدن انسان دوم ناقص مى  گردد و اگر بگوييم نمى  شود بدن انسان اول ناقص مى  شود.

اصولاً احتياج به اين فرض هم نيست، اين موضوع دائماً در طبيعت جريان دارد كه انسان هايى از دنيا مى روند بدن آنها خاك مى شود، خاك ها جزء زمين مى گردد، و از طريق جذب ريشه درختان تدريجاً تبديل به گياه يا ميوه مى شود و انسان هاى ديگرى از آن تغذيه مى كنند، و يا حيواناتى از آن استفاده مى كنند كه بعداً انسان گوشت آن حيوانات را مى خورد، بنابراين اجزاى بدن هاى پيشين از اين طريق جزء بدن انسان هاى بعد مى شود.

تعجب نكنيد اگر بگوييم اين سيبهايى كه الان در ميوه خورى پيش روى ما گذارده شده شايد تاكنون ده بار جزء بدن انسانى گرديده مجدداً به خاك برگشته، بار ديگر از طريق ريشه  هاى درخت جذب و مبدل به سيب شده سپس انسانى آن را خورده و جزء بدن او گرديده است.

با اين حال اگر معاد جسمانى باشد، در روز رستاخيز ده بدن درباره اجزاى معينى به جنگ و نزاع مى  پردازند و هر كدام مدعى خواهند بود كه اين اجزاء از آن آنهاست، با اين حال چگونه معاد جسمانى امكان  پذير است؟

پاسخ و بررسى

گفتيم اين ايراد يكى از قديمى  ترين ايرادها در معاد جسمانى است و فلاسفه و متكلمان پيشين همانند خواجه نصيرالدين طوسى و علامه حلى و... هر يك به نوعى به آن پاسخ گفته  اند.

مهم  ترين پاسخى كه دانشمندان پيشين به اين ايراد داده  اند از طريق «اجزا اصلى» و «اجزاء غير اصلى» است.

طبق اين نظر آنها مى  گويند: بدن انسان داراى دو قسم اجزاء است: اجزاى اصلى و اجزاى اضافى.

اجزاى اصلى اجزايى است كه در تمام طول عمر باقى مى  ماند نه عوض مى  شود و نه نابود مى  گردد و هرگز جزء بدن انسان ديگرى نخواهد شد، حتى اگر انسان ديگرى آن را بخورد جذب بدن او نمى  شود.

اما اجزاى اضافى قابل تغيير و دگرگونى هستند و دائماً در حال عوض شدن مى  باشند و ممكن است جزء بدن انسان يا حيوان ديگرى شوند.

به اين ترتيب مشكل حل مى  شود، يعنى در روز رستاخيز اجزاى اصلى بدن هر كس همانند دانه  هاى گياه و يا نطفه انسان در مدت كوتاهى پرورش مى  يابند و بدن اصلى را مى  سازند.

تنها سؤالى كه در برابر اين جواب باقى مى  ماند و آن را به صورت يك «فرضيه مبهم» نشان مى  دهد اين است كه اين اجزاى اصلى كدام اجزاى بدنند و در چه عضوى قرار دارند و چگونه مى  توان آن  ها را از ديگر اجزا باز شناخت؟

در برابر اين سؤال، پاسخ  هاى مختلفى گفته شده كه شايد نتواند ابهام را برطرف سازد، از جمله:

1- اجزاى اصلى همان «ژنه» هستند، كه در درون «كروموزمه» در وسط هسته سلول  ها قرار دارند، بنابراين «ژنها» جزيى از هسته سلول هستند كه وضع آنها در تمام عمر ثابت است، و اجزاى اصلى بدن انسان را تشكيل مى  دهند.

2- آخرين استخوان ستون فقرات يعنى پايين  ترين استخوانى كه در اين ستون قرار دارد جزء اصلى بدن انسان است كه هرگز از بين نمى  رود و جذب حيوان يا انسان ديگرى نيز نمى  شود.

3- اجزايى كه آنها را به طور مشخص نمى  شناسيم، اما مى  دانيم در بدن انسان وجود دارند و خاصيتشان اين است كه هرگز از بين نمى  روند و جذب بدن انسان يا حيوان ديگرى نمى  شوند.

ولى هيچ يك از اين احتمالات از نظر علمى قابل قبول نيست.

زيرا: ژنها از نظر مواد دائماً در تغييرند و با گذشت زمان مواد آنها عوض مى  شود آنچه باقى مى  ماند و ثابت و يكنواخت است خواص ژنهاست.

از سوى ديگر، آخرين استخوان ستون فقرات نيز از نظر ساختمان تفاوتى با ساير استخوان  هاى بدن ندارد و اين ادعا از نظر علوم روز ثابت نيست، زيرا اين استخوان همانند ساير اجزاى بدن در تغيير و تحول است و بعد از مرگ خاك مى  شود، و طبعاً جذب بدن انسان يا حيوان ديگر مى  گردد.

از سوى ديگر، موضوع «اجزاى ناشناخته ثابت» نيز به فرضيه شبيه  تر است تا به يك موضوع قطعى، يعنى دليلى بر وجود چنان اجزايى در بدن انسان نداريم و ما تفاوتى در ميان اجزاى بدن نمى  يابيم و قانون نمو و تحليل مى  گويد همه در تغييرند و پس از مرگ خاك مى  شوندو امكان دارد به بدن حيوان يا انسان ديگرى باز گردند.

بنابراين مسأله اجزاء اصلى و غير اصلى يك فرضيه است كه اثبات آن احتياج به دليل دارد و متأسفانه چنين دليلى فعلاً در دست نداريم.

راه روشنتر

براى حل اين اشكال راه روشنترى يافته  ايم كه شرح آن نيازمند به مقدماتى است كه بايد دقيقاً مورد بررسى قرار گيرد.(88)

1- بدن ما در مدت عمر چندين بار عوض مى  شود، و همانند يك استخر بزرگ كه از روزنه كوچكى آب به آن وارد و از روزنه كوچك ديگر تدريجاً از آن خارج مى  شود، پس از گذشت مدتى طولانى تمام آن عوض مى  گردد بدون آنكه احساس گردد و همان طور كه در بحث استقلال روح گفتيم هيچ يك از سلول  هاى بدن حتى سلول  هاى مغزى از اين قانون مستثنا نيستند.

مقدار زمانى را كه يك بدن براى تبديل تمامى اجزاى خود به اجزاى جديد لازم دارد بعضى هفت يا هشت سال مى  دانند، و به اين ترتيب يك انسان هفتاد ساله ممكن است از آغاز تا پايان عمر ده بار عوض شده باشد!

2- هر بدن كه عوض مى شود صفات خود را به سلول هايى كه جانشين آن مى گردند منتقل مى سازد و لذا رنگ پوست بدن و شكل و رنگ چشم ها و ساير مشخصات قيافه يك انسان، در تمام طول عمر يكسان باقى مى ماند، با اينكه مواد آن شايد ده بار عوض شده باشد، و اين به خاطر آن است كه سلول ها به هنگام تغيير و تبديل، خواص خود را به سلول هاى بعد مى سپارند، و در واقع بدنى كه انسان در آخر عمر دارد داراى تمام مشخصات و صفات و كيفياتى است كه در بدن هاى پيشين بوده و از اين نظر مى توان گفت: آخرين بدن انسان عصاره و فشرده همه بدن هاى او در طول عمر است.

3- آنچه به وضوح از آيات قرآن بر مى  آيد اين است كه در روز رستاخيز، آخرين بدنى را كه انسان داشته و تبديل به خاك شده و در واقع داراى همه صفات بدنهايى است كه در طول عمر او عوض شده  اند، زنده مى  شود.

در سه آيه از قرآن مى  خوانيم كه: «مردم در روز قيامت از قبرها برانگيخته مى  شوند» (89) اين آيات نشان مى  دهد كه آخرين بدن در روز رستاخيز برانگيخته مى  شود زيرا در قبرها چيزى جز خاك آخرين بدن نيست.

البته اين در صورتى است كه بدن دفن شود، ولى اگر بدنهايى مثلاً در حريق تبديل به خاكستر گردد يا بر اثر عوامل ديگر از بين برود در رستاخيز ذرات آخرين بدن باز مى  گردد اگر چه قبرى در كار نبوده است.

در آخر سوره يس كه درباره معاد بحث مى  كند، چنين مى  خوانيم:

«قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى اَنْشَأهَا اَوَّلَ مَرَّة; بگو: اين (استخوان پوسيده) را خداوندى كه آن را در آغاز آفريده زنده مى  كند» .(90)

اين آيه نشان مى  دهد كه آنچه مبعوث مى  شود آخرين بدن است.

آيات متعدد ديگرى در قرآن داريم كه اين حقيقت را تأييد مى  كند.

بنابراين چنين نتيجه مى  گيريم كه: آنچه در رستاخيز باز مى  گردد، همان آخرين بدن است كه محتوى تمام صفات و ويژگى هاى تمام بدن  هاى دوران عمر مى  باشد.

4- آيا دو بدن ممكن است به طور كامل متحد شوند؟ و به عبارت ديگر آيا ممكن است تمام بدن يك نفر بر اثر تغذيه تبديل به تمام بدن ديگرى شود؟

پاسخ اين سؤال منفى است زيرا بدن يك انسان فقط مى  تواند جزء بدن انسان ديگرى شود نه كل آن، دليل آن هم روشن است چون شخصى كه از بدن ديگرى تغذيه مى  كند، قبلاً وجودى دارد و با تغذيه از بدن ديگرى او را جزء خود مى  كند نه كل خود.

درست است كه بدن شخص اول به طور كامل در بدن شخص دوم حل مى  شود، ولى آنچه در اين مقدمه هدف ما را تشكيل مى  دهد اين است كه شخص اول تمام شخص دوم هرگز نخواهد شد، و تنها مى  تواند جزئى از او را تشكيل دهد (دقت كنيد).

آرى اگر فرض كنيم انسانى در مدت هفت سال هيچ چيز جز بدن انسان ديگرى نخورد و حتى از آب و اكسيژن هوا كه تدريجاً جذب بدن او مى شوند استفاده نكند، در اين صورت بدن انسان اول، تمام بدن انسان دوم خواهد شد، ولى ناگفته پيداست كه اين يك فرض محال بيش نيست و ممكن نيست انسانى در مدت هفت سال حتى از آب و هوا به كلى بى نياز گردد، به علاوه اين هم عادتا صورت خارجى پيدا نمى كند كه انسانى غذاى منحصرش مواد بدن انسان ديگرى بوده باشد (قطع نظر از مسأله آب و هوا).

نتيجه اينكه اتحاد دو بدن انسان از جميع جهات عملاً امكان ندارد، بلكه هميشه بدنى ممكن است جزء بدن ديگرى گردد (باز هم دقت كنيد).

5- هر سلولى از سلول  هاى بدن ما محتوى تمام شخصيت ما است كه اگر پرورش پيدا كند مى  تواند بدن ما را بسازد و به عبارت ديگر تمام خصوصيات بدن ما در درون هر سلولى نفهته شده است.

اين موضوع مخصوصاً با توجه به «بحثهاى ژنتيك» و اينكه در هسته هر سلولى در درون كروموزومها ذرات بسيار كوچكى به نام ژن وجود دارند كه حامل كليه صفات انسانند روشنتر مى  شود.

اين موضوع منحصر به بدن ما نيست بلكه قانونى است كه درباره همه موجودات زنده صدق مى  كند، به همين جهت مى  بينيم بسيارى از درختان را از طريق قلمه زدن تكثير مى  كنند يعنى مختصرى از گوشه يك شاخه كوچك آن در يك محيط مساعد، مى  تواند به خودى خود درخت كاملى شود.

در حيوانات ساده مانند بعضى از كرمها تجربه شده است كه اگر بدن آنها را قطعه قطعه كنند هر قطعه  اى تدريجاً تبديل به يك حيوان كامل مى  شود يعنى درست ماند قلمه  هاى يك درخت نمو كرده و نقائص خود را تكميل مى  كند.

در بدن انسان نيز از نظر اصولى و كلى اين موضوع غير ممكن نيست، يعنى اگر بتوان شرائط مساعدى فراهم كرد، هر سلولى از بدن انسان به تنهايى مى  تواند انسانى بسازد كه در همه چيز مانند او است، بلكه به يك معنى خود اوست.

مگر روز اول، ما يك موجود تك سلولى نبوديم كه از طريق تكثير تصاعدى نمو كرده و تدريجاً اعضاء مختلفى پيدا نموديم، آيا همه اين اعضاء و اجزاى آن از تقسيم همان سلول واحد نخستين به وجود نيامده اند؟ يعنى سلول نخستين نمو كرد و تبديل به دو سلول شد و آن دو نمو كردند و تبديل به چهار سلول شدند، و همين طور افزايش يافتند و همه عضلات بدن را ساختند، بنابراين هر سلول به تنهايى اين استعداد را دارد كه سازنده تمام بدن انسان گردد.

گاه مى  شود كه بر اثر يك حادثه قطعه گوشتى از بدن يك انسان جدا مى  گردد ولى مى  بينيم به مرور زمان سلول  هاى اطراف نمو كرده و جاى خالى را پر مى  كنند و جزء از دست رفته را مى  سازند.

6- آيا شخصيت ما از نظر جسمانى با كم و زياد شدن مواد و كوچك و بزرگ شدن آن تغيير مى  كند؟ مسلماً نه.

فى المثل ما روز اول يك نطفه تك سلولى بوديم، پس از گذشتن چند هفته تبديل به جنينى شديم كه شايد چند گرم بيشتر وزن نداشت، و پس از چند ماه وزن ما به دو سه كيلو رسيد، و به همين صورت متولد شديم براى ما نام انتخاب كردند و به همان نام شناسنامه گرفتند اما با گذشت زمان ما كه در لحظه تولد چند كيلو بيشتر وزن نداشتيم، يك انسان بزرگ سال به وزن هفتاد كيلوگرم - مثلاً - شديم، و اى بسا در سراشيبى زندگانى در آينده عضلات و استخوان هاى ما آنچنان تحليل برود كه وزن ما به چهل كيلوگرم تنزل يابد.

آيا اين تغييرات شخصيت ما را از نظر جسمانى عوض مى  كند؟ يعنى ما همان كودك نوزاد روز نخست نيستيم؟ همان جنين چند گرمى و همان نطفه تك سلولى نيستيم و اگر وزن ما بر اثر بيمارى و يا كهولت، سقوط كند و به نصف وزن فعلى برسد، آيا باز، همان شخص سابق نيستيم؟ آيا در لابه  لاى اين دگرگونيها و تغييرات يك شخصيت واحد وجود ندارد؟

پاسخ اين پرسشها روشن است و آن اينكه: در ميان اين همه دگرگونيها و تغيير و تحولات، واقعيت واحدى وجود دارد كه از آن به نام زيد يا عمرو، مسعود يا فاطمه تعبير مى  كنيم بنابراين شخصيت انسان با تغيير ماده جسمانى و كم و زياد شدن آن عوض نمى  شود.

اكنون كه اين مقدمات ششگانه كاملاً معلوم شد به اصل بحث برگرديم و ببينيم آيا تغذيه يك انسان از بدن انسان ديگر مشكلى در امر معاد جسمانى ايجاد مى  كند يا نه؟

حقيقت اين است كه هيچ گونه مشكلى ايجاد نمى  كند، چون به هنگام رستاخيز اجزاى بيگانه  اى كه در بدن يك انسان وجود دارد، به جاى اصلى خود باز مى  گردد و تنها اجزاى خود بدن باقى مى  ماند. زيرا همان طور كه گفتيم يك بدن هرگز تمام بدن ديگرى نخواهد شد بلكه جزء او خواهد شد بنابراين اگر از او جدا بشود اجزائى براى او باقى خواهد ماند (دقت كنيد).

و اين مسلم است كه بدن دوم با از دست دادن اجزاى بيگانه كه در تمام بدن پراكنده بود به همان نسبت كوچكتر و ضعيف تر مى شود ولى پيداست كه اين موضوع مشكلى ايجاد نمى كند زيرا همان طور كه گفتيم اگر به اندازه يك سلول هم از بدن دوم باقى بماند مى توانند مانند نطفه اصلى روز اول، يا قلمه هاى درختان، رشد و نمو پيدا كند و بدن اصلى را بسازد تا چه رسد به اينكه مقدار قابل ملاحظه اى از بدن دوم باقى بماند.

بنابراين در آستانه رستاخيز (در يك زمان كوتاه يا طولانى) اجزاى باقيمانده از هر بدن هر قدر كم باشند نمو مى كنند و پرورش مى يابند و همانند قلمه گياهان بدن نخستين را مى سازند و به سر حد اصلى و طبيعى مى رسند و اين موضوع هيچ اشكالى ايجاد نمى كند، بدن همان بدن است و شخصيت همان شخصيت و صفات و مشخصات همان صفات و مشخصات و لذا عينيت و وحدت در ميان اين دو بدن محفوظ خواهد بود.

شايد لازم به يادآورى نباشد كه اين راه حل براى مشكل آكل و مأكول، ارتباطى با فرضيه اجزاى اصلى و غير اصلى ندارد، چون تمام اجزا از نظر ما اجزاى اصلى هستند، و همه قابل جذب در بدن ديگرى مى  باشند.