چهره هاى درخشان چهارده معصوم عليهم السلام

سيد عبدالله حسينى دشتى

- ۸ -


از سوى ديگر، با شايعه كشته شدن پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم و تضعيف روحيه مسلمانان اكثريت قريب به اتفاق آنان عقب نشينى كرده و پراكنده شدند و در ميدان جنگ ، جز افرادى انگشت شمار، در كنار پيامبر نماندند و لحظات بحرانى فرا رسيد.
در اينجا بود كه نقش بزرگ حضرت على عليه السلام نمايان گرديد، زيرا آن حضرت با شجاعت و رشادتى بى نظير در كنار پيامبر شمشير مى زد و از وجود مقدس پيشواى عظيم الشاءن اسلام در برابر يورش هاى مكرر گروه هاى متعدد مشركان حراست مى كرد.
ابن اثير در تاريخ خود مى نويسد: فرشته وحى به پيامبر عرض كرد: اين ، نهايت فداكارى است كه على عليه السلام از خود نشان مى دهد.
رسول خدا فرمود: او از من است و من از او هستم ؛ در اين هنگام صدايى از آسمان ديدند كه مى گفت :
لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على .(301)
ابن ابى الحديد مى نويسد: هنگامى كه بيشتر ياران پيامبر پا به فرار نهادند، فشار دسته هاى مختلف دشمن به سوى پيامبر بالا گرفت . دسته اى از قبيله بنى كنانه و گروهى از قبيله بنى عبدمناة ، كه در ميان آنان چهار جنگجوى نامور به چشم مى خورد، به سوى پيامبر يورش بردند. پيامبر به على عليه السلام فرمود: حمله اينها را دفع كن . على عليه السلام كه پياده مى جنگيد، به آن گروه كه پنجاه نفر بودند، حمله كرده و آنان را متفرق ساخت . آنان چندبار ديگر گرد هم جمع شده و حمله كردند، اما باز هم على عليه السلام حمله آنان را دفع كرد.
در اين حملات ، چهار نفر قهرمان مزبور و ده نفر ديگر، كه نامشان در تاريخ مشخص نشده است ، به دست على عليه السلام كشته شدند.
جبرئيل به رسول خدا گفت : راستى كه على عليه السلام پشتيبانى مى كند، فرشتگان از پشتيبانى اين جوان به شگفت آمده اند.
پيامبر فرمود: چرا چنين نباشد، او از من است و من از او هستم . جبرئيل گفت : من هم از شما هستم . آن روز صدايى از آسمان شنيده شد كه پى در پى مى گفت :
لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على . ولى گوينده ديده نمى شد. از پيامبر سؤ ال كردند كه گوينده كيست ؟ فرمود: جبرئيل است .(302)
نداى ناد عليا
شارح ديوان حضرت امير عليه السلام بعد از آنكه قصه ((لا فتى )) را به سند بسيار روايت كرده است مى گويد: روايت كرده اند كه باز در روز احد اين ندا به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد:
 

ناد عليا مظهر العجائب   تجده عونا لك فى النوائب
كل هم و غم سينجلى   بولايتك يا على يا على يا على
علامه مجلسى رحمة الله مى فرمايد: مشهورتر آن است كه نداى ناد عليا در جنگ خيبر شنيده شد.(303)
ج ) جنگ احزاب (خندق )
در اين نبرد تمام قبايل و گروه هاى مختلف دشمن اسلام براى كوبيدن اسلام جوان ، متحد شده بودند. برخى مورخان شمار سپاه كفر را در اين جنگ بيش از ده هزار نفر نوشته اند، در حالى كه تعداد مسلمانان از سه هزار نفر تجاوز نمى كرد.
هنگامى كه گزارش تحرك قريش به اطلاع پيامبر رسيد، آن حضرت شوراى نظامى تشكيل داد. در اين شورا، سلمان پيشنهاد كرد كه در قسمت هاى نفوذپذير اطراف مدينه خندقى كنده شود كه مانع عبور و تهاجم دشمن به شهر گردد. جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت : پيشنهاد سلمان درست است و بايد به آن عمل كرد. پيشنهاد پذيرفته شد و ظرف چند روز با همت و تلاش مسلمانان خندق آماده گرديد.
سپاه قدرتمند شرك با همكارى يهود از راه رسيد، آنان تصور مى كردند كه در بيابان هاى اطراف مدينه با مسلمانان روبرو خواهند شد، ولى اين بار اثرى از آنان در بيرون شهر نديده و به پيشروى خود ادامه دادند و به دروازه مدينه رسيدند.
با مشاهده خندق ژرف و عريض اطراف مدينه حيرت زده شدند. ناگزير از آن سوى خندق شهر را به محاصره درآوردند. حدود يك ماه محاصره شهر طول كشيد. سربازان قريش هرگاه به فكر عبور از خندق مى افتادند، با مقاومت مسلمانان و پاسدارى خندق كه با فاصله هاى كوتاه در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند، روبرو مى شدند و سپاه اسلام هر نوع انديشه تجاوز را با تيراندازى و پرتاب سنگ پاسخ مى گفت .
از سوى ديگر، محاصره مدينه ، روحيه بسيارى از مسلمانان را به شدت تضعيف كرد. به ويژه آنكه خبر پيمان شكنى بنى قريظه نيز فاش شد و معلوم گرديد كه اين قبيله به بت پرستان قول داده اند كه به محض عبور آنان از خندق ، اينان نيز از اين سوى خندق از پشت به مسلمانان حمله كنند.
اما با وجود وضع دشوار مسلمانان ، خندق مانع عبور سپاه كفر شده و ادامه اين وضع براى آنان سخت و گران بود، زيرا هوا رو به سردى مى رفت و از طرف ديگر، چون آذوقه و علوفه اى كه تدارك ديده بودند، تنها براى جنگ كوتاه مدتى مانند جنگ بدر و اُحد كافى بود، با طول كشيدن محاصره كمبود علوفه و آذوقه به آنان فشار آورد و مى رفت كه حماسه و شور جنگ از سرشان بيرون رود و سستى و خستگى در روحيه آنان رخنه كند. از اين رو سران سپاه چاره اى جز اين نديدند كه قهرمانان خود را از خندق عبور دهند و به گونه اى بن بست جنگ را بشكنند. پنج نفر از قهرمانان ، اسب هاى خود را در اطراف خندق به تاخت و تاز درآورده و از نقطه تنگ و باريكى به جانب ديگر خندق پريدند و براى جنگ تن به تن هماورد طلبيدند.
يكى از اين قهرمانان ((عمرو بن عبدود)) بود كه او را با هزار مرد جنگى برابر مى دانستند و چون در سرزمينى به نام ((يليل )) به تنهايى بر يك گروه دشمن پيروز شده بود، ((فارس يليل )) شهرت داشت .
عمرو در جنگ بدر شركت داشت و در آن جنگ زخمى شده بود و به همين دليل از شركت در جنگ احد بازمانده بود و اينك در جنگ خندق مى خواست حضور خود را نشان دهد.
عمرو پس از پرش از خندق ، فرياد هل من مبارز سر داد و چون كسى از مسلمانان آماده مقابله با او نشد، جسورتر گشت و به تمسخر گفت : شما كه مى گوييد كشتگانتان در بهشت هستند و كشته هاى ما در دوزخ ، آيا يكى از شما نيست كه من او را به بهشت بفرستم و يا او مرا به دوزخ بفرستد؟!! سپس رجز خواند و گفت : بس كه فرياد كشيدم و در ميان جمعيت شما مبارز طلبيدم صدايم گرفت .
نعره هاى پى در پى عمرو، چنان رعب و ترسى در دل هاى مسلمانان افكنده بود كه همگى ميخكوب شدند و قدرت حركت از آنان گرفته شده بود.
هر بار كه فرياد عمرو براى مبارزه بلند مى شد، فقط حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام برمى خاست و از پيامبر اجازه مى خواست كه به ميدان برود، ولى پيامبر موافقت نمى كرد.
اين كار سه بار تكرار شد. سرانجام پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم موافقت كرد و شمشير خود را به او داد و عمامه بر سرش بست و براى او دعا كرد.
حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام به ميدان جنگ رهسپار شد، پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود:
برزَ الاسلام كله الى الشرك كله ؛
تمام اسلام در برابر تمام كفر قرار گرفته است .(304)
اين كارزار سرنوشت ساز، آينده اسلام و شرك را مشخص مى كرد. حضرت على عليه السلام پياده به طرف عمرو شتافت و چون با او رو در رو قرار گرفت ، فرمود: تو با خود عهد كرده بودى كه اگر مردى از قريش يكى از سه چيز را از تو بخواهد آن را بپذيرى .
او گفت : چنين است .
فرمود: نخستين درخواست من اين است كه آيين اسلام را بپذيرى .
گفت : از اين درخواست بگذر.
فرمود: بيا از جنگ صرف نظر كن و از اينجا برگرد و كار محمّد صلّى الله عليه و آله و سلم را به ديگران واگذار.
اگر او راستگو باشد، تو سعادتمندترين فرد به وسيله او خواهى بود و اگر غير از اين باشد مقصود تو بدون جنگ حاصل مى شود.
گفت : حتى زنان قريش نيز هرگز از چنين كارى سخن نخواهند گفت . من نذر كرده ام كه تا انتقام خود را از محمّد نگيرم بر سرم روغن نمالم .
فرمود: پس براى جنگ از اسب پياده شو.
گفت : گمان نمى كردم هيچ عربى چنين تقاضايى از من بكند. من دوست ندارم تو به دست من كشته شوى ، زيرا پدرت دوست من بود. برگرد، تو جوانى !
حضرت فرمود: ولى من دوست دارم تو را بكشم !
عمرو از گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام خشمگين شد و با غرور از اسب پياده شد و اسب خود را پى كرد و به طرف حضرت حمله كرد. جنگ سختى درگرفت و عمرو ضربت سختى بر سر اميرالمؤ منين عليه السلام فرود آورد. حضرت ضربت او را، با سپر دفع كرد ولى سپر دو نيم گشت و سر مبارك آن حضرت زخمى شد، در همين لحظه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرصت را غنيمت شمرد و ضربتى محكم بر او فرود آورد و او را نقش زمين ساخت . ناگهان صداى الله اكبر اسدالله الغالب حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام بلند شد. غريو شادى از سپاه اسلام برخاست زيرا حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام قهرمان بزرگ عرب را كشته بود.(305)
كشته شدن عمرو سبب شد كه آن چهار نفر نيز پا به فرار بگذارند! سه نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشكرگاه خود بگذرند، ولى يكى از آنان به نام نوفل ، با اسب خود در خندق افتاد و على عليه السلام وارد خندق شد و او را نيز به قتل رساند! سپاه كفر روحيه خود را باختند و قبايل مختلف هر يك به فكر بازگشت افتادند.
آخرين ضربت را خداوند به صورت باد و طوفان شديد بر آنان وارد ساخت و سرانجام با ناكامى كامل راه خانه هاى خود را در پيش گرفتند.(306)
پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم در آن روز به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: امروز اگر اين كار تو را با اعمال تمام امت من مقايسه كنند، بر آنها برترى خواهد داشت ، چرا كه با كشته شدن عمرو، خانه اى از خانه هاى مشركان نماند، مگر آنكه ذلتى در آن داخل شد، و خانه اى از خانه هاى مسلمانان نماند مگر اين كه عزتى در آن وارد گشت .(307)
حاكم نيشابورى نقل كرده است كه پيغمبر فرمود: بى ترديد پيكار على بن ابى طالب در جريان جنگ خندق با عمرو بن عبدود از اعمال امت من تا روز قيامت برتر است .(308)
د) جنگ خيبر
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در سال هفتم هجرت تصميم به خلع سلاح يهوديان خيبر گرفت ، زيرا خيبر به صورت يك كانون توطئه و فتنه بر ضد مسلمانان در آمده بود و يهوديان اين قلعه بارها با دشمنان اسلام همكارى كرده بودند.
از اين رو پيامبر با 1600 نفر سرباز رهسپار خيبر شد. در نبرد خيبر پس از آنكه مجاهدان مسلمان تمام دژهاى خيبر را فتح كردند، آخرين دژ يهوديان يعنى دژ قموص كه بزرگترين دژ و مركز دلاوران آنها بود، باقى مانده بود. مسلمانان 8 روز آن را محاصره كردند ولى موفق به فتح آن نشدند. پيامبر روزى پرچم را به دست ابوبكر و روز ديگر به عمر داد ولى هر دو بدون اين كه كارى انجام دهند برگشتند.
اين وضع بر پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم سنگين مى نمود، از اين رو فرمود:
لاءُعطينّ الراية غدا رجلا يحبّ الله و رسوله و يحبّه الله و رسوله كرار ليس بفرّار يفتح الله على يديه ؛
فردا اين پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسول خدا را دوست مى دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارند و خداوند اين دژ را به دست او مى گشايد.(309)
آن شب همه در اين فكر بودند كه فردا پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم پرچم را به دست چه كسى خواهد داد؟ هنگامى كه آفتاب طلوع كرد سربازان دور خيمه پيامبر را گرفتند و هر كدام اميدوار بود كه حضرت پرچم را به دست او بدهد.
سعد ابى وقاص مى گويد: وقتى پيامبر از خيمه بيرون آمد، همه گردن ها به سوى او كشيده شد و من نيز در برابر پيامبر ايستادم ، شايد اين افتخار از آن من گردد. در اين هنگام پيامبر فرمود: على كجاست ؟
عرض كردند: به درد چشم دچار شده و به استراحت مشغول است .
پيامبر شخصى را به خيمه حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستادند و او حضرت على عليه السلام را به حضور پيامبر آورد. حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم براى شفاى چشم ايشان دعا كرد و به بركت دعاى پيامبر ناراحتى حضرت امير عليه السلام بهبود يافت . آنگاه پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم زره خود را به او پوشاند و ذوالفقار را به كمر او بست و پرچم را به دست او داد و به او يادآور شد كه پيش از آغاز نبرد، دشمن را به آيين اسلام دعوت نمايد، اگر نپذيرفتند به آنان بگويد كه مى توانند با پرداخت جزيه (نوعى ماليات ) و خلع سلاح ، آزادانه زير پرچم اسلام زندگى كنند و بر آيين خود باقى بمانند، اگر هيچ كدام را نپذيرفتند راه نبرد را پيش گيرد.
سپس فرمود: بدان كه هرگاه خداوند فردى را به وسيله تو راهنمايى و به حق هدايت كند، بهتر از آن است كه شتران سرخ ‌مو، از آن تو باشند و آنها را در راه خدا صرف كنى .(310)
وقتى مجاهدان اسلام به نزديكى قلعه دشمن رسيدند، دلاوران يهود از دژ بيرون آمدند، حارث برادر مرحب ، قهرمان معروف يهوديان ، نعره زنان به سوى على عليه السلام شتافت ؛ نعره او چنان وحشت آفرين بود كه سربازان پشت سر حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام بى اختيار عقب رفتند. حارث همچون شير خشمگين بر حضرت حمله برد، ولى لحظاتى بيش ‍ نگذشت كه جسد مجروح و بى جان او بر زمين افتاد. مرگ حارث ، برادرش ‍ مرحب را سخت متاءثر كرد. او براى گرفتن انتقام برادرش در حالى كه غرق در سلاح بود و زره هايى بر تن و كلاه خودى (به گفته برخى از سنگ ) بر سر داشت به مصاف حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد.
هر دو قهرمان شروع به رجزخوانى كردند. ناگهان شمشير برنده و كوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و او را به خاك افكند. در اين هنگام ساير جنگجويان يهود كه پشت سر مرحب بودند پا به فرار گذاشتند و به داخل قلعه پناه بردند و در آن را بستند.
اما حضرت حيدر كرار عليه السلام با قدرت الهى در قلعه را - درى كه به گفته برخى چنان عظيم بود كه پنجاه نفر نمى توانستند آن را حركت دهند - از جا كند و راه را براى ورود سربازان اسلام به درون قلعه هموار ساخت .(311)
4. از رحلت پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم تا آغاز خلقت حضرت عليه السلام
كه چند موضوع را ذيل اين عنوان مى آوريم :
1 - سقيفه بنى ساعده
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در ماه صفر سال يازدهم هجرت به جوار پروردگار شتافت .(312) در حالى كه حضرت على عليه السلام و گروهى از بنى هاشم و برخى از ياران بزرگ رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مشغول شستن و كفن كردن بدن مطهر او بودند، گروهى از فرصت طلبان در محلى به نام سقيفه بنى ساعده جمع شدند و برخلاف دستور پيامبر، كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را وصى و جانشين خود معرفى كرده بودند، ابوبكر را به عنوان جانشين رسول خدا برگزيدند.
مردم با او بيعت كردند، ولى حضرت امير عليه السلام و گروهى از بزرگان صحابه از بيعت خوددارى كردند. آنان سخنان پيامبر را در حجة الوداع به خاطر داشتند و جز على عليه السلام كسى را شايسته خلافت نمى ديدند. مدتى از بيعت سقيفه نگذشته بود كه دستگاه خلافت تصميم گرفت از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بيعت بگيرد. از طرفى علاقه مندان امام ، به عنوان اعتراض به جريان سقيفه ، در خانه حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام تحصن كرده بودند.
تحصن آنان در خانه فاطمه عليهاالسلام كه در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم از احترام ويژه اى برخوردار بود - مانع از آن بود كه دستگاه خلافت به زور متوسل شود و از آنان بيعت بگيرد. اما اين فقط در آغاز بود، زيرا هنوز پايه هاى خلافت آنان استوار نگشته بود، ولى به محض اين كه احساس قدرت نمودند و پايه هاى خلافت خود را پابرجا ديدند، احترام خانه وحى ناديده گرفته شد.
ابوبكر، عمر را با گروهى ماءمور كرد تا به هر قيمتى كه شده تحصن كنندگان را از خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام بيرون آورده و از همه آنان بيعت بگيرد. عمر با گروهى كه در ميان آنها اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة و ثابت بن قيس و محمّد بن سلة و ديگران (313) حضور داشتند به سوى خانه فاطمه زهرا رفتند، تا تحصن كنندگان را به بيعت با خليفه دعوت كنند و اگر پاسخ مثبت ندادند، آنها را به زور از خانه بيرون كشند و به مسجد بياورند. عمر از پشت در فرياد زد كه خانه فاطمه را ترك گويند. ولى تحصن كنندگان و معترضان به فريادهاى او توجهى نكردند و از خانه بيرون نيامدند. در اين هنگام عمر به همراهانش گفت كه هيزم بياورند تا خانه را بسوزاند و آن را بر سر متحصنين خراب كند. در اين موقع مردى پاى پيش نهاد تا عمر را از اين تصميم باز دارد و گفت : چگونه اين خانه را آتش مى زنى ، در حالى كه دختر پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم فاطمه زهرا عليهاالسلام در آن است ؟!
وى با خونسردى پاسخ داد: باشد، حضور فاطمه در اين خانه مانع از انجام اين كار نخواهد بود و گفت : سوگند به كسى كه جان عمر در دست اوست يا اينها بيرون مى آيند يا اين كه خانه را به آتش مى كشم .
در اين هنگام فاطمه كه در پشت در قرار داشت ، چنين فرمود: جمعيتى را سراغ ندارم كه در بدى مانند شما قرار گرفته باشند، شما جنازه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را در ميان ما گذاشتيد و از پيش خود درباره خلافت تصميم گرفتيد. چرا حكومت خود را بر ما تحميل مى كنيد و خلافت را كه حق ماست به خود ما باز نمى گردانيد.(314)
ابن قتيبه كه اين جريان را نقل مى كند، مى نويسد: اين بار پسر خطاب از اخراج تحصن كنندگان منصرف گرديد و به حضور خليفه آمد و او را از جريان آگاه ساخت .
سپس دوباره غلام خود، قنفذ را ماءمور كرد كه برود و على را به مسجد بياورد. قنفذ پشت در خانه فاطمه آمد و على را صدا زد و گفت : به فرمان جانشين رسول خدا به مسجد بيايد.
وقتى امام اين جمله را از قنفذ شنيد، فرمود: چرا به اين زودى به رسول خدا دروغ بستيد، پيامبر كى او را جانشين خود قرار داد؟
مقاومت تحصن كنندگان خليفه را سخت عصبانى و ناراحت كرده بود، از اين رو مجددا عمر با گروهى به خانه فاطمه عليهاالسلام رفتند و در زدند.
حضرت فاطمه عليهاالسلام كه صداى آنان را شنيد با صداى بلند ناله كرد و گفت : پدر جان ! اى رسول خدا! پس از درگذشت تو چه گرفتارى هايى پيدا كرده ايم . ناله هاى فاطمه عليهاالسلام كه هنوز مرگ پدر را فراموش نكرده بود، آن چنان جانگداز بود كه گروهى از آن جمعيت ، كه همراه عمر بودند، از انجام ماءموريت و هجوم به خانه حضرت زهرا عليهاالسلام منصرف شدند و گريه كنان بازگشتند، اما عمر و گروهى ديگر كه براى گرفتن بيعت از اميرالمؤ منين على عليه السلام و بنى هاشم اصرار مى ورزيدند، حضرت مولى الموالى اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام را بسيار بسيار مظلومانه از خانه بيرون آوردند و به مسجد بردند و اصرار كردند كه با ابوبكر بيعت نمايد.
امام فرمود: اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟
گفتند: كشته خواهى شد.
حضرت فرمود: با چه جراءتى بنده خدا و برادر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را خواهيد كشت ؟!
عمر گفت : تو را رها نخواهيم كرد جز اين كه بيعت كنى !
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام چون شير خشمگين بر او بانگ زد و به او فرمود:
احلب حلبا لك شطرة ، اُشدد له اليوم ليردّ عليك غدا؛
اى عمر! اينك بدوش كه بهره اى از آن براى تو است ، امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو بازگرداند.(315)
عبدالفتاح عبدالمقصود كه اين جريان را نقل كرده است در صفحه 362 كتابش اعتراف مى كند: ترديدى نيست كه ابابكر بدين جهت عمر را به خلافت برگزيد كه از او بر خود حقى مى ديد.
مقاومت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در برابر اصرار آنان سبب شد كه حضرت را به حال خود واگذارند. حضرت به عنوان دادخواهى كنار قبر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم رفت و همان جمله اى را گفت كه حضرت هارون به حضرت موسى گفته بود:
قال ابن اُمّ انّ قومى استضعفونى و كادوا يقتلونى ؛
برادر! اين گروه مرا ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند.(316)
2 - آتش در فضاى خانه حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام
البته ابن قتيبه اشاره نكرده است كه چگونه حضرت امير عليه السلام را به مسجد بردند و نيز اشاره نكرده كه سرانجام خليفه در خانه را آتش زد و دود غليظى فضاى خانه فاطمه عليهاالسلام را گرفت و بدين طريق حضرت را از خانه بيرون كشيدند.(317)
عمر براى وادار كردن حضرت امير عليه السلام به بيعت با ابوبكر در خانه فاطمه زهرا عليهاالسلام را آتش زد، زهرا عليهاالسلام را بين در و ديوار قرار داد و رويدادهاى ديگر كه در كتب تاريخى بيان گرديده است .
اينها همه در حالى صورت مى گرفت كه عمر خود به حق على عليه السلام اعتراف داشت .
ابن ابى الحديد نقل مى كند: عمر با صراحت هرچه تمامتر به ابن عباس ‍ گفت : پيامبر مى خواست در هنگام وفاتش در آن نامه - كه نگذاشتند نوشته شود - به نام على عليه السلام تصريح كند، اما خدا چيز ديگرى اراده كرد و اراده خدا به وقوع پيوست ولى منظور رسولش برآورده نشد، مگر هرچه كه رسول خدا اراده كند بايد حتما عملى شود؟!!(318)
و در جاى ديگرى از عمر نقل كرده است : من رسول خدا را از اين كار بازداشتم .(319)
همچنين معاويه در پاسخ نامه محمّد بن ابى بكر، كه او را به پذيرفتن حق و دست برداشتن از مخالفت با حضرت امير عليه السلام دعوت كرده بود، چنين نوشت : پدرت (ابوبكر) و عمر نخستين كسانى بودند كه حقش را چون پوست از تنش كندند و با زمامدارى او مخالفت كردند. و در ادامه مى گويد: اگر پدرت از ابتدا چنان رفتار و برخوردى با وى نداشت ، هرگز ما هم با پسر ابوطالب مخالفت نمى كرديم و تسليم او مى شديم ، اما ديدم پدرت پيش از ما چنان رفتارى با او كرد و ما هم راه او را در پيش ‍ گرفتيم .(320)
3 - خانه نشينى اميرالمؤ منين على عليه السلام
چه بسا از افراد ناآگاه و يا داراى غرض تلاش مى كنند كه حقيقت مظلوميت و خانه نشينى اميرالمؤ منين على عليه السلام را انكار كنند و تكرار مى كنند كه على خانه نشين نبوده است و وانمود مى كنند كه حادثه اميرالمؤ منين عليه السلام در گذر تاريخ اتفاق افتاده ولى بعد از آن اميرالمؤ منين عليه السلام رضايت داد و با آنها همكارى داشت . در جواب مى گوييم كه اين تجاهل نمى تواند آن حقيقت را بر كسى پوشيده دارد.
4 - زيان هايى كه در اثر خانه نشينى اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمد
1 - بدعت ها
براى نمونه نافله ماه رمضان در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرادى خوانده مى شد. اما عمر دستور داد آن را به جماعت بخوانند و گفت : اين خوب بدعتى است چنان كه در صحاح اهل سنت آمده است (رجوع شود به ((فصول المهمة )) ) هنگامى كه اميرالمؤ منان على عليه السلام خواست اين بدعت ها را بردارد صداى واعمراه واعمراه بلند شد. در اين مورد شيخ حر عاملى در ((وسائل الشيعة )) چنين روايت مى كند: خطب اميرالمؤ منين عليه السلام ... الى اءن قال : قد علمتُ الولاة قبلى اءعمالا خالفوا رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم متعمدين لخلافة فاتقين (ناقضين ) لعهده مغيّرين لسنّته و لو حملت النّاس على تركها فتفرق عنى جندى حتى اءبقى وحدى اءو قليل من شيعتى ، الى اءن قال : والله لقد اءمرت الناس اءن لا يجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضة و اءعلمتهم اءن اجتماعهم فى النوافل بدعة فتنادى بعض عسكرى يقاتل معى يا اءهل الاسلام غيرت سنة عمر.(321)
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام در ضمن خطبه اى فرمودند: حاكمان قبل از من كارهايى انجام دادند كه در آن كارها از روى عمد با رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مخالفت كردند و عهد او را شكستند، سنت او را تغيير دادند و اگر مردم را با اجبار وادار به ترك آن بدعت ها مى كردم ، لشكريان از اطرافم پراكنده مى شدند، تا آنجا كه تنها مى ماندم و يا كمى از شيعيانم با من باقى مى مانند... به خدا سوگند به مردم دستور دادم كه در ماه رمضان جز نمازهاى واجب را به جماعت اقامه نكنند و به آنها اعلام داشتم كه جماعت در نمازهاى مستحبى بدعت است ، اما گروهى از لشكريان من كه در ركاب من جهاد مى كنند، فرياد برآوردند اى مسلمانان سنت عمر تغيير يافت .
2 - دورى امت از امام و عدم شناخت وى
حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام فرمودند:
كنت فى ايام رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم كجزء من رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ينظر الى الناس كما ينظر الى الكواكب فى افق السماء ثم غض الدهر منى فقرن بى فلان و فلان ثم قُرنت بخمسة اءمثلهم عثمان و اذفراه ثم لم يرض الدهر لى بذلك حتى ارذلنى فجعلنى نظيرا لابن هند و ابن النابغة .(322)
من در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم همانند جزء پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم بودم ، مردم آن گونه كه به ستارگان آسمان نگاه مى كردند، به من نگاه مى كردند، سپس روزگار مرا پايين آورد و مرا با اولى و دومى مقارن كرد، سپس با پنج نفرى همراه شدم كه نمونه آنها عثمان بود (اشاره به حضور حضرت در شوراى شش نفرى كه خليفه دوم براى انتخاب خليفه بعد از خود تعيين كرد) روزگار به اين مقدار هم راضى نشد تا آنكه مرا در رديف معاويه و عمروعاص قرار داد.
اين عدم شناخت مردم نسبت به اميرالمؤ منين على عليه السلام از يك سو و تنهايى آن حضرت از سوى ديگر، همه در ادامه خانه نشينى 25 ساله اى است كه بزرگترين ظلم به صاحب ولايت عظمى اميرالمؤ منين مولى الموحدين ، يعسوب الدين ، قائد غر المحجلين ، اسدالله الغالب ، مطلوب كال طالب ، حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام روا داشتند؛ حتى در دوران پنج ساله خلافت حضرت نيز ظلم هايى به حضرت شد، خوارج با اميرالمؤ منين على عليه السلام چه كردند؟ معاويه با اميرالمؤ منين عليه السلام و يارانش چه كرد؟ عايشه چه كرد و ديگران چه كردند؟(323)
3 - خطر از بين رفتن نبوت
ابن ابى الحديد مى گويد: در روزهايى كه على گوشه عزلت گزيده بود و دست روى دست گذاشته بود، بانوى گرامى وى ، حضرت فاطمه او را به قيام و بازستانى حقش تشويق كرد، در همين لحظات صداى مؤ ذن به اءشهد اءنّ محمّدا رسول الله بلند شد. امام به او فرمود: آيا دوست دارى كه اين صدا در روى زمين خاموش گردد؟
حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز!
امام فرمود: پس راه همين است كه من در پيش گرفته ام .(324)
4 - وارونه جلوه دادن احكام الهى
در طى اين 25 سال ، حضرت امير عليه السلام همواره در حل مشكلاتى كه براى جامعه اسلامى پيش مى آمد، پيشقدم بودند و به خصوص مشكلات مهم اعتقادى را برطرف مى كردند و مردم را راهنمايى مى نمودند، تا جايى كه عمر بارها (به نقلى 70 بار) گفته بود:
لولا على لهلك عمر؛
اگر على نبود هر آينه عمر (به خاطر فتواى غلط) هلاك مى شد.(325)
يكى از نويسندگان اهل سنت در اين باره مى نويسد:
در اين زمان (زمان ابوبكر) و زمان ديگر خلفا، على يگانه ميزان قضاوت و فتوا بود و در اين باره ذخيره سرشارى از سرچشمه نبوت و وسعت افق فكر و علم جوشان داشت ، چنانكه هيچ كس به پاى او نمى رسيد و نظرش در مسايل سخت و پيچيده ، قاطع بود.
زاده خطاب كه در زمان خلافت ابوبكر داراى منصب قضاوت بود، مى گفت : مساءله مشكلى پيش نيايد كه اباالحسن براى حل آن نباشد.(326)
و عمر مى گفت : تا زمانى كه على در مسجد حضور دارد، هيچ كس حق صدور فتوا ندارد.(327)
تاريخ ‌نگاران فعاليت هاى امام در مدت خلافت خلافى سه گانه را در موارد زير عنوان كرده اند:
1 - تفسير قرآن و حل مشكلات بسيارى از آيات و تربيت شاگردانى همانند ابن عباس .
2 - پاسخ به دانشمندان ملل و اديان ديگر، به ويژه يهوديان و مسيحيان ، كه پس از اطلاع از آيين اسلام براى تحقيق رهسپار مدينه مى شدند و سوالاتى را مطرح مى كردند و پاسخگويى جز على عليه السلام ، كه تسلطش بر تورات و انجيل از ميان سخنانش روشن بود، نمى يافتند.
ابونعيم اصفهانى در ((حلية الاولياء)) متن مذاكره امام با چهل تن از احبار يهود را نقل كرده است .(328)
3 - بيان احكام بسيارى از رويدادهاى نوظهور كه در زمان حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم سابقه نداشت و در آن مورد نصى در قرآن مجيد يا روايتى از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم وجود نداشت و حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام ، كه به تصديق پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم داناترين امت و آشناترين آنها به موازين قضا و داورى به شمار مى رفت ، به بيان آن احكام اقدام مى كرد. در اين زمينه قضاوت هاى حضرت در زمان خلفا مشهور است .
4 - كار و كوشش براى تاءمين زندگى بسيارى از بينوايان و درماندگان ؛ امام با دست خود باغ احداث مى كرد و قنات حفر مى نمود و آن را در راه خدا وقف مى فرمود.(329)
5 - گواهى بر مظلوميت اميرالمؤ منين على عليه السلام
بعضى ها اين نغمه را سر مى دهند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مظلوم واقع نشد، بلكه با خلفا كنار آمد و با آنان همراهى مى كرد، در جواب مى گوييم :
حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام در زيارت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: على عليه السلام اولين مظلوم تاريخ بود(330) و خود حضرت فرمود: من خود را بين دوراهى مى ديدم ، يكى اين كه با دست خالى قيام كنم ، دوم اين كه بردبارى را پيشه خود سازم . در نتيجه بردبارى را پيشه خود ساختم ، در حالى كه در چشمم خار و در گلويم استخوان گير كرده بود.(331)
از سويى ديگر اگر اميرالمؤ منين عليه السلام حق خلافت را به آنان واگذار كرده بود، چرا با همسرش فاطمه زهرا عليهاالسلام و فرزندانش امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام به در خانه يك يك از مهاجرين و انصار مى رفت و براى پس گرفتن حقش از آنان يارى مى خواست (332 ) و مى فرمود: به خدا سوگند اگر روزى كه با ابوبكر بيعت كردند، چهل نفر بابصيرت مى يافتم دست به دست آنان نمى دادم و با آنان به جنگ برمى خاستم .(333)
و از جعفر بن عمرو بن حريث نقل شده كه گفت : پدرم مى گفت : هيچ گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به منبر نرفت ، مگر اين كه در پايان سخنرانيش ‍ فرمود: من از روزى كه پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم از دنيا رحلت فرمود هميشه مظلوم بودم .
و در روايت ديگر نقل شده است : در حالى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مشغول خواندن خطبه بود، شخصى برخاست و فرياد زد و از اين كه مظلوم واقع شده است دادخواهى كرد، حضرت او را نزد خود طلبيد، آنگاه فرمود: به تو يك ظلم شده است ، اما من به اندازه سنگ ريزه ها مظلوم واقع شده ام ، به خدا سوگند من نيز مظلومم ، بيا تا با هم بر ظالمان نفرين كنيم .(334)
اگر كسى انصاف داشته باشد نمى تواند كليات اين حوادث را منكر شود، نمى تواند انكار كند كه بعد از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم كسى جز حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از اميرالمؤ منين على عليه السلام حمايت نكرد، حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام به خانه انصار مى رفت و از آنها يارى مى خواست ، يعنى آن همه سابقه اميرالمؤ منين عليه السلام تعريف ها و تمجيدهاى رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم از اميرالمؤ منين عليه السلام فراموش شده بود، اينكه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم شش ماه به در خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام و حضرت امير عليه السلام مى آمد و آيه تطهير را تلاوت مى كرد(335) فراموش شده است و امروز تنها حامى اميرالمؤ منين عليه السلام ، فاطمه عليهاالسلام است .
اما آنان در پاسخ فاطمه زهرا عليهاالسلام مى گفتند: ما بيعتمان تمام شده است و با اين مرد (ابوبكر) بيعت شده است .(336)
و يا در تاريخ مى خوانيم : اميرالمؤ منين على عليه السلام را به مجلس ابى بكر بردند و به حضرت گفتند: بيعت كن !
حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟
در پاسخ گفتند: تو را مى كشيم .
حضرت فرمود: اگر مرا بكشيد بنده اى از بندگان خدا و برادر پيامبر را كشته ايم .
ابوبكر در پاسخ گفت : اين كه بنده اى از بندگان خدا را كشته ايم صحيح است اما اين كه برادر پيامبر را كشته ايم نه .(337)
يعنى در حالى كه حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام نفس (338) حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم و در كمالات جانشين آن حضرت است ، آن چنان مظلوم واقع مى شود كه بى درنگ بعد از وفات رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مساءله كشتن آن حضرت مطرح مى شود و در اين موقعيت تنها حامى اميرالمؤ منين عليه السلام حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام است .
وقتى مى خواستند حضرت امير عليه السلام را به مسجد ببرند، حضرت زهرا عليهاالسلام بين آن جمعيت و اميرالمؤ منين عليه السلام قرار گرفت ، اما آن چنان آن مظلومه را با تازيانه زدند كه تا روز شهادت ، آثار آن همچون بازوبند در بازوى آن حضرت باقى بود.(339)
بنابراين با اين صحنه هايى كه اميرالمؤ منين عليه السلام مى بيند و خون دلى كه مى خورد هرچه بگويد بيشتر از همه به من ظلم شده است ، صحيح است .
اينكه اميرالمؤ منين عليه السلام در شرايطى قرار مى گيرد كه نمى توان سخن خود را بگويد اوج مظلوميت حضرت است .
اينكه مى گوييم اميرالمؤ منين عليه السلام اولين مظلوم عالم است ، به اين معنا است كه چنين ظلمى با اين كيفيت به كسى نشده است ، شخصى كه به منزله جان پيامبر است ، چنين تنها بماند، وقتى مى گوييم آن حضرت بيست و پنج سال خانه نشين شد، يعنى بيست و پنج سال به حضرت ظلم شده است .
6 - اعتراف به غصب خلافت
ابن عباس مى گويد: روزى عمر از مدينه به سوى شام حركت كرد و مرا همراه خود برد، در طول راه صحبت از على عليه السلام و خلافت او پيش ‍ آمد، عمر گفت : اى ابن عباس ! رسول خدا هنگام بيمارى و وفاتش بار ديگر خواست على عليه السلام را براى امر خلافت تعيين نمايد، ولى من مانع شدم .(340)
و در يك اعتراف ديگر همين خليفه مى گويد: اى ابن عباس ! سوگند به خدا كه صاحب تو على بن ابى طالب ، پس از رسول خدا سزاوارترين افراد به مساءله خلافت و امامت بود.(341)
همچنين ابوعبدالله قاضى كبير مغازلى از حارثة بن زيد نقل مى كند، كه در مراسم حج در محضر خليفه دوم بودم روزى خليفه مشغول دعا بود، شنيدم در دعايش مى گويد:
خدايا تو آگاهى براى چه منظورى به بيت تو آمده ام ، تو كه از رازها باخبرى .
حارثه مى گويد: عمر چون مرا ديد دعايش را ادامه نداد، ولى من كلمات او را در دلم نگه داشتم ، تا اين كه از مراسم حج فارغ شديم و به مدينه بازگشتيم . روزى با تمام ملاحظات پيش او رفتم ، گفتم : مى خواهم سؤ الى را مطرح كنم ولى ناراحت نشوى ، سؤ ال من براى رضاى خداست ، آنگاه جريان دعا در كنار بيت الله الحرام را از او جويا شدم .
عمر سخن خود را چنين آغاز كرد: يا حارثه ! روزى كه رسول خدا به شدت بيمار بود من به تنهايى به عيادتش شتافتم ، على بن ابى طالب و فضل بن عباس در كنار او بودند، آن قدر نشستم كه فضل بن عباس از خانه بيرون رفت ، جز من و على در حضور پيامبر خدا كسى نبود، از حركات خود به آن حضرت فهماندم كه سوالى دارم ، او پيش از من فرمود:
مى دانم چه مى خواهى ، مى خواهى از خليفه ام بار ديگر جويا شوى ؟
گفتم : درست است .