حيات پاكان جلد ۱
داستان هايى از زندگى
پيامبر اكرم ، امير مؤ منان و حضرت فاطمه (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۱ -


مقدمه
انسان موجودى است كه همواره براى زندگى نياز به الگو دارد. هر كسى از چيزى الگو مى گيرد و آن را چون چراغى فرا راه زندگانى خود قرار مى دهد. نوجوانان و جوانان نيز از اين قاعده مستثنا نيستند؛ چه بسا انتخاب الگوى مثبت مى تواند آنان را به آينده اى روشن رهنمون سازد. عكس اين مسئله نيز - يعنى انتخاب الگويى نادرست و منفى - آنان را به ورطه هلاكت و تباهى مى كشاند.

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن   ظلمات است بترس از خطر گمراهى
در مجموعه اى كه در پيش رو است ، سعى شده از زندگانى سه معصوم اول (عليه السلام ) از كتابهاى معتبر شيعه و سنى ، الهام گرفته شود و الگوهاى مناسبى معرفى گردد. در اين نوشتار نتيجه گيرى به خواننده واگذار شده است تا با تدبر و تاءمل ، به اخلاق و رفتار و نقشى كه هر يك از معصومان (عليه السلام ) در ارشاد و هدايت افراد بشر داشته اند، برسد.
جا دارد كه از راهنمايى ها و مشاوره دلسوزانه استاد بزرگوار، جناب حجه الاسلام محمد خردمند، كه مشوق نگارنده بودند تشكر نمايم و موفقيت روزافزون ايشان را از درگاه خداوند سبحان مسئلت نمايم .
اگر توفيق رفيق راه بود، اين مجموعه تا چهارده معصوم (عليه السلام ) ادامه خواهد داشت و اميد است كه بتوانيم الگوهاى رفتارى و اخلاقى خوبى را ارائه دهيم .
ان شاءالله
قم - مهدى محدثى
تابستان 1380
فصل اول : رسول اكرم صلى الله عليه و آله
تدبير
پدرم قول داده بود كه مرا هم با خود ببرد و من براى رفتن لحظه شمارى مى كردم .
بالاخره به همراه او به راه افتاديم . در راه از او پرسيدم :
- پدر! اين ((سنگ مقدس )) كه مى گويى ، چرا ((مقدس )) است ؟
- چون از بهشت آمده !
- گفتى اسمش چه بود؟
- حجرالاسود!
پدرم اصولا آدم كم حرفى بود! جواب هاى مختصرش مرا قانع نمى كرد؛ ولى از جوابهاى كوتاهش فهميدم كه ناراحت است . حق هم داشت . خانه كعبه براى همه قبايل عرب محترم بود و حال كه بخشى از آن فرو ريخته بود، همه سخت در تلاش بودند تا آن را بازسازى كنند... .
... تا حال اين همه جمعيت را يك جا نديده بودم . وقتى رسيديم ، غوغايى به پا بود. گويى بر سر مسئله اى اختلاف داشتند.
ناگهان طشتى پر از خون آوردند و هم پيمان شدند تا آخرين نفس بجنگند. تنها دو طايفه بنى عبدالدار و بنى عدى بن كعب نبود؛ بلكه چند قبيله ديگر نيز آماده كارزار شدند.
هر قبيله اى مى خواست اين افتخار بزرگ نصيب او شود و او - نه ديگرى ((حجرالاسود)) را سر جاى خود قرار دهد.
نزديك بود جنگى خونين به راه بيفتد.
پيرمردى كه از همه مسن تر بود گفت :
- مردم ! صبر كنيد! پيشنهادى دارم .
همه يك صدا گفتند: چه پيشنهادى ؟
پيرمرد گفت : اولين نفرى كه از آن در وارد مى شود - هر كه باشد - او را داور قرار دهيم . حرف او حجت باشد. به اين شكل اختلافى نخواهيم داشت .
مردم به يكديگر نگاه كردند. پيشنهاد منطقى و جالبى بود.
كمى منتظر شدند و پس از چند لحظه يك نفر وارد شد. او كسى بود كه همه به او اعتماد داشتند و به درستكارى معروف و مشهور بود.
نامش محمد بود و به ((محمد امين )) شهرت يافته بود.
همه يك صدا گفتند: او امين است . قبولش داريم .
او كه آمد، صلح و صفا را به ارمغان آورد:
حجرالاسود را در اين پارچه بگذاريد و هر كدام از شما گوشه اى از پارچه را بگيرد و بلند كند... .
بعد وقتى سنگ ، كنار ديوار كعبه رسيد، با دست خود آن را برداشت و در جايش نهاد و در اين لحظه غريو شادى و ((احسنت )) به آسمان برخاست (1).
رشته هايم پنبه شد
خوش به حالش ! رئيس است و در اين هواى گرم ، دست به سياه و سفيد نمى زند و يارانش هم با جان و دل در خدمت او هستند! كاش من به جاى او بودم !
غرق در اين افكار بودم كه همسفرم رسيد و با صداى بلند به همه اعلام كرد:
در همين جا قدرى استراحت مى كنيم . دستور آقا است !
من باز غرق پندارهايم شدم كه :
حالا خواهيم ديد آن آقا چه قدر راحت در سايه اى مى نشيند و دستور مى دهد و صد البته وقتى غذا آماده شد، بر سر سفره حاضر خواهد شد!
هر كدام از ياران عهده دار كارى شدند تا ناهار را آماده كنند. هيچ انتظارش را نداشتم ، اما ناگهان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد و گفت :
جمع كردن هيزم از صحرا نيز با من .
با اين كلام كوتاه ، هر چه بافته بودم پنبه شد!
مات و مبهوت و انگشت به دهان شنيدم كه مى گفت :
خداوند دوست ندارد بنده اش براى خود نسبت به ديگران ، امتيازى قائل شود(2).
چه كسى قوى تر است ؟!
تخته سنگ نسبتا بزرگى در وسط ميدان مسابقه بود و عده اى پهلوان در آن جا حاضر بودند. مردم نيز در اطراف آنان به تماشا نشسته بودند.
مسابقه وزنه بردارى شروع شد تا از بين مردان آهنين ، قوى ترين آنها انتخاب شود و جايزه را نصيب خود كند. خيلى خوشحال بودم .
قطعا با اندام قوى و ورزيده ام ، هيچ كس قادر نبود به اندازه من امتياز كسب كند.
هر كس سنگ را بيشتر بالا مى برد، جمعيت تشويقش مى كرد. دو سه نفر مانده بود تا نوبت به من برسد. بى صبرانه در انتظار لحظه موعود بودم . در اين هنگام حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) وارد شد. همه سلام كرديم .
پيامبر جواب داد و بعد رو به مردم كرد و گفت :
مى خواهيد بگويم از همه نيرومندتر كيست ؟!.
همه چشمها به دهان پيامبر دوخته شده بود. قلبم داشت از جا كنده مى شد. شك نداشتم نام مرا خواهد برد، ولى رسول خدا چيزى فرمود كه همه را به فكر فرو برد:
قوى تر از همه ، كسى است كه علاقه به چيزى ، او را از دايره حق و انسانيت خارج نكند و در هنگام خشم ، بر خود مسلط باشد و جز حق نگويد(3).
مشورت
نماز مى خواندم كه صداى ((الله اكبر)) عده اى را شنيدم . بعد از نماز به كوچه رفتم و به دنبال جمعيت به راه افتادم .
پرسيدم : چه شده ؟ اين جمعيت كجا مى روند؟
يكى گفت : مگر نمى دانى ؟! ابوسفيان با حدود ده هزار نفر به سمت مدينه در حركت است ! آنان هزاران مرد جنگى ، هزار اسب و سيصد شتر دارند و مى خواهند مدينه را ويران كنند!
درنگ جايز نبود. مردم خود را به پيامبر (صلى الله عليه و آله ) رساندند. گروهى در حال تهيه ساز و برگ جنگ بودند.
همه از يكديگر مى پرسيدند:
چگونه و در كجا مى جنگيم ؟ پيامبر چه تصميمى خواهد گرفت ؟
پيامبر خدا جلسه اى ترتيب داد و نظر مردم را پرسيد.
- يا رسول الله ! در شهر بمانيم و دفاع كنيم . تعداد ما كمتر از آنها است .
- اى رسول خدا! اگر در شهر بمانيم ، مى گويند ((ترسيدند)) و مرد ميدان نيستند!
سلمان ! نظر تو چيست ؟
- سرور من ! در سرزمين ما، هر گاه لشكرى قصد تجاوز به شهرى را داشت ، دور شهر را خندق مى كندند و فقط در مناطق خاصى كه خندق نداشت ، مى جنگيدند. فكر مى كنم بتوانيم اين جا هم از آن روش استفاده كنيم .
اصحاب با نگاه هاى پرسشگرانه ، اما اميدوار به هم نگاه كردند. او عجم بود و غير عرب . من هم فكر نمى كردم پيامبر نظر سلمان فارسى را قبول كند، ولى ديدم از همه زودتر بيل و كلنگ به دست گرفت (4).
وفاى به عهد
عجب آدم سحر خيزى ! اين مرد كيست كه صبح به اين زودى گوسفندانش ‍ را به اينجا آورده است ؟
شناختم ! او ((محمد امين )) است (5). آفرين بر او! آفرين بر سحر خيزى او! ولى چرا نمى گذارد گوسفندان بچرند؟!
اين سؤ الات از ذهن پيرمرد گذشت . با اين همه ، حال آن كه جلو برود و از او علت را بپرسد، نداشت .
با خود گفت : بالاخره معلوم مى شود. منتظر مى مانم .
مدت زيادى طول نكشيد كه ديد شخص ديگرى با گله گوسفندان از راه رسيد خوب كه دقت كرد ديد كه او عمار پسر ياسر است .
گوش هايش را تيز كرد تا ببيند چه مى گويند.
عمار: چرا نمى گذارى گوسفندان بچرند؟!
محمد امين :
مگر قرارمان اين نبود كه گوسفندان مان با هم شروع به چريدن كنند؟!
پيرمرد اندكى پى برد كه قضيه چيست ، ولى مطلب ، آن طور كه بايد و شايد برايش روشن نشد. هر چه صبر كرد، سخنى نشنيد. حوصله اش سر رفت و تاب نياورد. جلو رفت و از عمار پرسيد: جريان قرار شما چيست ؟
او لبخندزنان گفت : اينجا دشتى است به نام ((فخ )). علوفه و گياهش كم است . محمد امين را هم كه مى شناسى ؟ صفات خوب و اخلاق پسنديده زيادى دارد! ديروز با هم قرار گذاشتيم گوسفندان مان را براى چرا به اينجا بياوريم تا با هم شروع به چريدن كنند. چون ديشب دير خوابيدم ، صبح خواب ماندم ، ولى او كه زودتر از من آمده بود، جلوى چريدن گوسفندانش ‍ را گرفت كه مبادا ناراحت شوم يا علف هاى كمترى براى گوسفندان من باقى بماند(6).
اذيت و آزار، هرگز!
خيلى حيف شد! عجب فرصت استثنايى را از دست دادم . افسوس ! حال من مانده ام و اين كنده درخت . خدايا! چه اشتباهى كردم !
مرد در حالى كه بغض گلويش را مى فشرد، زير لب اين سخنان را زمزمه مى كرد، به طورى كه هر كس از كنارش مى گذشت ، مى شنيد.
يكى از عابران كه توجهش جلب شده بود، پرسيد: تو كيستى ؟ چه شده ؟ انگار كشتى هايت غرق شده !
آه سردى كشيد و گفت :
من سمره بن جندب هستم . جريان از اين قرار است كه درخت خرمايى در حياط خانه يكى از ((انصار(7))) داشتم و گاهى براى رسيدگى به آن و چيدن خرما، به آنجا رفت و آمد مى كردم . چون مال داشتم و اختيار، لازم نمى ديدم اجازه بگيرم و سرزده وارد خانه مى شدم .
صاحب خانه پس از چند بار تذكر، به پيامبر شكايت كرد. پيامبر مرا خواست و چند پيشنهاد به من كرد، ولى من هيچ كدام را نپذيرفتم . حتى فرمود:
درخت را بفروش و در مقابلش درختى در بهشت به تو مى دهم ؛ باز نپذيرفتم !
آخر كار، پيامبر كه ديد حاضر به قبول هيچ پيشنهادى نيستم ، دستور داد درخت را از جا كندند و جلويم انداختند. آن گاه فرمود:
تو به ديگران زيان مى رسانى . در اسلام زيان رساندن وجود ندارد. برو درختت را هر جا كه خواستى بكار(8)!
زهد و رياضت
وقتى به خود آمدم كه نماز تمام شده بود. تكبيرگو السلام عليكم و رحمه الله را گفت .
با خود گفتم : عجب نمازى ! قطعا خدا همين يكى را قبول مى كند! مگر فكر زن و بچه و گرفتارى ها مى گذارد انسان درست و حسابى به عبادت بپردازد! اين گونه افكار، ما را از ياد خدا، آخرت ، عبادت و معنويت غافل مى كند. به نظر من يا زندگى يا عبادت . مسلمانى و عبادت ، آدم بيكار مى خواهد! بهتر است از همه چيز دست كشيده و به كنج خلوتى ، گوشه غارى ، جايى برويم و دور از هياهوى شهر، يكسره مشغول عبادت باشيم .
سخنان مرد تازه مسلمان ، نظر چند نفر ديگر را جلب كرد. آنها تصميم گرفتند به اين عقيده جامه عمل بپوشانند. همه چيز را رها كردند و به روشى جديد در عبادت روى آوردند.
پيش خود فكر مى كردند همه ، آنان را تحسين خواهند كرد و به همت والا و اخلاق پسنديده آنان آفرين خواهند گفت . همين طور هم شد. هر كسى از ماجرا خبردار مى شد، زبان به تشويق و تمجيد مى گشود و التماس دعا مى گفت . تازه مسلمانان ، آنقدر تشويق شدند كه در پوست خود نمى گنجيدند. احساس مى كردند در آسمان پرواز مى كنند.
با اين همه ، هيچ انتظار نداشتند رسول اكرم با كار آنان مخالفت كند، ولى ناباورانه شنيدند فرمود:
اين كار را نكنيد! هر چيز به جاى خويش نيكو است . در اسلام ، رهبانيت و انزوا نداريم و من كه پيامبر خدايم ، مثل ساير مردم غذا مى خورم ؛ زندگى مى كنم و به عبادتم نيز مى پردازم (9).
گريه قهرمان
او را بارها در ميدان رزم ديده بودم ! مثل شير حمله مى كرد و گاه ده ها زخم شمشير و نيزه بر او وارد مى شد، اما خم به ابرو نمى آورد! با خود مى گفتم اين ديگر چه قهرمانى است ! گويى اصلا احساس درد نمى كند!
پيش خود گمان مى كردم هيچ گاه اشك او را به خاطر درد نخواهم ديد، اما آن روز كه به عيادتش رفته بودم ، ناباورانه ديدم كه ((چشم درد)) اشكش را درآورده بود! فهميدم چشم دردش ، معمولى نيست ، وگرنه على بن ابى طالب بيدى نيست كه به اين بادها بلرزد!
در اين افكار غوطه ور بودم كه پسر عمويش (پيامبر) به عيادتش آمد و پرسيد:
گريه تو از بى تابى است يا از شدت چشم درد؟!
- از شدت درد! در تمام عمرم ، چنين دردى به سراغم نيامده بود. دعا كن زودتر آرام شود!
پسر عموى مهربانش پس از دعا به درگاه خدا گفت :
اين دردها گذرا است . هيچ دردى به شدت درد كافرى كه مى خواهد از دنيا برود، نمى رسد!
- چطور مگر؟ آن چه دردى است ؟!
موقع مردن كافر، فرشته مرگ (عزرائيل ) كه براى قبض روح مى آيد، با خود قلاب هايى گداخته شده در آتش و سيخ ‌هايى كه از شدت حرارت سرخ شده ، مى آورد و آنها را به تن كافر فرو مى برد و با سختى تمام و درد فراوان روحش را از بدنش خارج كرده ، روانه جهنم مى كند!
از شنيدن اين سخنان ، گويى درد خود را فراموش كرد! برخاست و پرسيد:
يا رسول الله ! از امت شما كسى چنين مجازات مى شود؟
آرى يا على ! سه گروه موقع مرگ به چنين عقوبتى گرفتار مى شوند و به سختى قبض روح مى گردند:
آن كه به زير دستانش ستم كند؛
كسى كه مال يتيم را بخورد؛
آن كه به دروغ شهادت بدهد.
آسان ترين حساب
دور هم نشسته بوديم و از هر درى سخن مى گفتيم . جمع ، شكل كلاس به خود گرفته بود، با اين تفاوت كه در اينجا استاد، مثل شاگردان روى زمين و بين ما نشسته بود.
هر كلامى كه از دهانش بيرون مى آمد، يك دريا معنا داشت !
با اخلاق خوب و پسنديده اش همه را جذب مى كرد. كمتر استادى را ديده بودم كه مثل او صميمى و مهربان باشد! او يك رفيق شفيق بود. صحبت هايش را با شوق و ذوق مى شنيديم و از آن استفاده مى كرديم .
سخن از حسابرسى روز قيامت ، بهشت و نعمت هاى بى شمار آن و جهنم و عذابهاى هولناكش به ميان آمد. استاد هنگام برشمردن نعمت هاى خدا در بهشت ، چهره اى شاد داشت ؛ اما هنگام يادآورى عذاب هاى الهى ، اشكى كه در چشمانش حلقه زده بود، آشكارا ديده مى شد!
استاد گفت :
مى خواهيد بدانيد چه كسانى در روز قيامت به آسان ترين روش ، حسابرسى مى شوند و در بهشت از نعمت هاى بى پايان خداوند بهره مى برند؟!
قبل از اين كه استاد سخنش را كامل كند، پيش خود حدس زدم كه حتما من از آنان هستم ، چون عبادت هايم را به طور كامل انجام داده ام . پرسيدم : چه كسى ؟ آيا ما هستيم ؟
رسول اكرم فرمود:
اگر اين سه خصلت را داشته باشى ، آرى !
به كسى كه تو را محروم مى كند، عطا و بخشش كنى ؛
با كسى كه با تو قطع رابطه كرده ، پيوند برقرار كنى ؛
آن كسى را كه به تو ستم روا داشته ، عفو كنى !
تا جواب را شنيدم ، به فكر فرو رفتم و با خود گفتم : بايد در رفتارم دقت بيشترى كنم (10)!
خشم مگير
از يكنواختى زندگى خسته شده بودم . با خود گفتم : بهتر است بيابان را مدتى رها كنم و به شهر بروم . شايد تغيير و تحول و پيشرفتى در زندگى ام حاصل شود!
يكباره در ذهنم جرقه اى زده شد كه : برو پندى ، حكمتى و اندرزى از آن دانشمند فرزانه بياموز!
شور و شوقى وصف ناپذير سراسر وجودم را فراگرفت و مرا به سوى مدينه كشاند. چند ساعتى در راه بودم و حسابى خسته و كوفته شدم ، اما شوق ديدار، خستگى را از يادم برده بود!
به حضورش رسيدم . جمعيت دورش حلقه زده بود و او همچون نگين انگشتر ميان آنها مى درخشيد. نوبتم كه شد، در جوابم لبخندى زد و فقط فرمود: ((خشم مگير!))
خجالت كشيدم توضيح بيشترى بخواهم . تشكر كردم و بازگشتم . در بين راه با خود مى گفتم : فقط همين ؟! اى كاش بيشتر مى فرمود! حالا مگر خشم و عصبانيت چه نقشى در زندگى ما دارد؟ يا كنترل آن چه سودى مى رساند؟! نمى دانم ، شايد معجزه كند!
از حرف خودم خنده ام گرفته بود.
وقتى به قبيله ام رسيدم ، فهميدم در نبود من واقعه اى رخ داده است ؛ چند تن از جوانان نادان به قبيله مجاور دستبرد زده بودند و آنان نيز مقابله به مثل كرده اند و همين كار، آتش فتنه را شعله ور ساخته است . اكنون هر دو طرف آماده جنگ و خونريزى اند.
من هم غيرتم به جوش آمد و لباس جنگ بر تن كردم و دست به شمشير بردم .
اما ناگهان جمله او به يادم آمد: خشم مگير! باخود گفتم : راستى چرا براى هيچ و پوچ به كشت و كشتار بپردازيم ؟! چه معنا دارد به خاطر عده اى نادان ، ده ها نفر كشته شوند!
به سرعت جلو رفتم و به رئيس قبيله همسايه گفتم :
حاضرم از اموال شخصى خود غرامت شما را بپردازم . چرا برادر كشى كنيم و به جان هم بيفتيم ؟!
با شنيدن حرفهايم به يكديگر نگاهى كردند و جوانمرديشان گل كرد و گفتند:
حال كه چنين است ، ما هم دست از دعوا بر مى داريم .
هر قبيله به محل خود بازگشت و من در راه برگشت با خود مى گفتم : ديدى دو كلمه رسول خدا چگونه معجزه كرد(11)!
فصل دوم : اميرمؤ منان (عليه السلام )
داد و عدالت
روز گذشته كه آن را پيدا كردم فهميدم از آن سرباز يا رزمنده اى كهنه كار است . آثار نيزه و شمشير زيادى رويش بود؛ گويى به جاى سپر استفاده شده بود!
تصميم گرفتم بفروشمش ! چون مسيحى بودم و بين مسلمانان زندگى مى كردم ، نيازى به آن نداشتم !
در بازار شخصى جلو آمد. فكر كردم مشترى است . زره را ورانداز كرد و گفت :
اين را از كجا آورده اى ؟
- چطور مگر؟ اگر مشترى هستى ، كارى به اين حرفها نداشته باش !
- فكر مى كنم اشتباهى شده ! اين زره از آن من است . مطمئنم !
- از كجا اين قدر مطمئنى ؟ من اين زره را خريده ام و حال مى خواهم آن را بفروشم . چطور ثابت مى كنى از تو است ؟
دروغ مى گفتم ، ولى سماجت كردم و سخن او را نپذيرفتم . تا اينكه قرار شد نزد قاضى ، مسئله را حل كنيم .
رو به قاضى كرد و گفت :
اين زره مال من است و چند روزى است گم شده . نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . حال در دست اين مرد است !
صحبتهايش را قطع كردم و گفتم :
اين زره را خريده ام و حال مى خواهم بفروشم .
قاضى به آن مرد گفت : ياعلى ! شاهدى دارى ؟
- نه ! شاهدى ندارم .
- پس ، از نظر دادگاه اين زره متعلق به اين مرد است .
بدون اينكه اعتراضى كند، برخاست و رفت .
من هم به راه افتادم ، اما درونم غوغايى بود!
مرد رزمنده ، شير ميدان نبرد، على بن ابى طالب است ؟! همان كه امام مسلمانان است ؟ او كه مى توانست با زور، زرهش راپس بگيرد! چرانگرفت ؟!
معلوم است از عمق جان قانون اسلام را پذيرفته است . عجب دينى ! عجب قضاوتى ! همه چيز به نفع من تمام شد.
بغض گلويم را مى فشرد. غوغايى در وجودم بر پا شد. دوان دوان به دنبال او رفتم و با كلماتى بريده بريده گفتم :
اءشهد اءن لا الله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله (12)
درستكارى
مثلا مهمان بود! انتظار داشت حال كه بعد از مدت ها به منزل برادرش آمده ، شام مفصلى نوش جان كند و دلى از عزا در آورد. چلومرغى ؛ بوقلمونى !
وقت شام كه شد، از سادگى غذا تعجب كرد، اما به روى خودش نياورد. چون اگر حرفى مى زد و اعتراض مى كرد، ممكن بود از هدف اصلى اش باز بماند.
بعد از خوردن شام ، از هر درى صحبت كردند و سرانجام ، عقيل تاب نياورد. گفت :
برادر! مقدارى قرض دارم ، ولى توانايى پرداخت آن را ندارم . آمده ام تا كمكم كنى .
- چقدر مقروضى ؟
- صد هزار درهم .
- صد هزار درهم ؟! مى دانى كه چنين پولى ندارم ، ولى صبر كن . موقع دريافت حقوق كه شد، مقدارى از آن را به تو مى بخشم .
- مگر صندوق و خزانه مملكت در اختيار تو نيست ؟ از آنجا بردار! جاى دورى كه نمى رود!
- اگر نمى توانى صبر كنى ، همين امشب ، به مغازه هاى بازار دستبرد بزنيم و از مال آنان بدهى ات را بپردازيم .
- برادر جان ! من و دزدى ! چه پيشنهادى ! من كه براى دزدى نيامده ام . آمده ام از بيت المالى كه نزد تو است ، بردارى و به من كه برادرت هستم ، كمك كنى .
- تو دزدى از يك نفر را بد و ناپسند مى دانى . من چگونه دزدى از بيت المال را كه مربوط به همه مسلمانان است ، بد ندانم ؟! تو اگر نمى توانى جواب يك نفر را بدهى ، من در آخرت جواب همه مردم را چگونه بدهم ؟ عقيل ! برادرم ! بدترين دزديها، دزدى از بيت المال است (13).
لو رفتن عمليات
اگر اين نامه به دست دشمن مى رسيد، پيروزى ممكن نبود و نقشه ها لو مى رفت .
آن دو وقتى فهميدند، سوار بر اسب شدند و شتابان به راه افتادند و به سرعت تاختند.
در بيابان به جاسوس رسيدند و مانع حركت او شدند.
- نامه كو؟
- كدام نامه ؟
- خود را به آن راه نزن ! همان نامه كه ((حاطب )) به تو داده است .
- ((حاطب )) كيست ؟ اشتباهى گرفته ايد آقا!
- نه ! هرگز! زبير! بيا اسباب و اثاثيه اش را بگرديم !
آن دو مرد با دقت و حوصله گشتند، اما هر چه جست و جو كردند، چيزى نيافتند.
- على ! بيا برگرديم ! اين زن بيچاره چيزى به همراه ندارد. لابد اشتباهى شده است .
اما دوست زبير با لحنى جدى و مردانه گفت :
- هرگز! رسول اكرم راست گفته است و نامه حتما نزد اين زن است .
بعد شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و با صداى بلند به زن گفت : نامه را بيرون مى آورى ، يا بدن و لباست را جستجو خواهم كرد!
زن كه جديت و سماجت او را ديد، گفت :
قدرى دورتر بايستيد!
بعد دست به موهايش برد و نامه را بيرون آورد.
نامه را گرفتند و به راه افتادند.
زبير رو به دوستش كرد و گفت : احسنت ! من كاملا نااميد شده بودم ، اما تهديد تو كارساز شد. راستى از كجا اينقدر مطمئن بودى ؟!
على (عليه السلام ) نگاهى به زبير انداخت و با لبخند گفت :
من ايمان دارم كه پيامبر هرگز دروغ نمى گويد و هيچ وقت اشتباه نمى كند. من بزرگ شده اويم و هرگز از او كار بيهوده اى نديده ام .
زبير پرسيد: راستى مخاطب نامه كيست ؟ او از كجا فهميد كه حاطب اين زن را براى جاسوسى اجير كرده است ؟
امام على (عليه السلام ) جواب داد:
زمانى كه رسول الله تصميم به فتح مكه گرفت ، براى غافلگير كردن دشمن ، دستور حركت داد، اما مقصد را به هيچ كس نگفت . حاطب كه يكى از مسلمانان است ، مطلب را فهميد و نامه اى به سه نفر از سران قريش نوشت و آن را به اين زن - ساره - داد. خدا هم از طريق وحى پيامبرش را با خبر ساخت (14).
همسردارى
سر ظهر و در هواى گرم تابستان هيچ چيز لذت بخش تر از استراحت در سايه اى خنك و نوشيدن شربتى گوارا نيست !
مى خواست به خانه برگردد تا استراحت كند. در اين لحظه ديد زنى شتابان مى آيد و از گرما بى تاب شده است بعد از سلام و عليك ، زن گفت :
- اى قاضى ! شوهرم اذيتم مى كند. بهانه مى گيرد و الان هم مرا به ناحق از خانه بيرون انداخته و تهديد كرده است كتكم خواهد زد! براى دادخواهى نزد تو آمده ام !
در آن هواى گرم با آن كه بسيار خسته و تشنه بود، با خود گفت :
روا نيست در گرفتن حق مظلومى تاءخير شود.
براى دادخواهى و كمك به زن به راه افتاد.
به در خانه زن رسيدند. جوانى در را باز كرد و وقتى زنش را ديد، به او پرخاش كرد. سپس رو به مرد (قاضى ) كرد و گفت : ها! فرمايش !
قاضى :
سلام جوان ! اين زن مى گويد تو آزارش مى دهى و از خانه بيرونش كرده اى ! زندگى را سخت نگير! گذشت داشته باش تا زندگى ات شيرين شود!
جوان حرفهاى قاضى را قطع كرد و گفت : به كسى ربطى ندارد. زن خودم است و مى خواهم زندگى ام را تلخ كنم و تبديل به جهنم نمايم ! حال كه چنين شد او را زنده خواهم سوزاند!
قاضى برآشفت . شمشيرش را كشيد و گفت :
جوانك ! من تو را پند و اندرز مى دهم . تو او را تهديد به سوزاندن مى كنى ؟! مگر اسلام به تو چنين اجازه اى مى دهد؟!
چند نفر صداى آنها را شنيدند و از منزل خود بيرون آمدند و بامشاهده آن اوضاع گفتند: السلام عليك اى اميرمؤ منان ! آيا از دست ما كمكى ساخته است ؟!
جوان وقتى فهميد مرد مسن ، على بن ابى طالب (عليه السلام ) است ، ترسيد و به التماس افتاد و قول داد از آن پس ، هرگز همسرش را آزار ندهد.
امام رو به زن كرد و گفت :
برو به خانه ات . قول بده كارى نكنى كه شوهرت عصبانى شود(15).