حيات پاكان جلد ۱
داستان هايى از زندگى
پيامبر اكرم ، امير مؤ منان و حضرت فاطمه (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۳ -


آزار دختر پيامبر
عمر دوان دوان خود را به ابوبكر رساند و گفت : خبر را شنيده اى ؟ مى دانى در شهر چه مى گويند؟
- نه ، كدام خبر؟ چه شده ؟!
- با دختر پيامبر چه رفتارى داشتى ؟ همه مى گويند فاطمه بر تو خشم گرفته و گفته با تو صحبت نخواهد كرد!
- آن قدر مهم نبود. فاطمه گفت :
اگر فدك (34) را پس ندهى ، تا زنده ام با تو سخن نخواهم گفت !
من اعتنايى نكردم . بگذار صحبت نكند! آسمان كه به زمين نمى آيد؟ همه افتخار مى كنند با من كه خليفه مسلمانان هستم ، هم صحبت شوند. صحبت نكردن يك زن چه اهميتى دارد!
- ابوبكر! اشتباه تو همين جا است . او هر جا تو را مى بيند، روى برمى گرداند و سكوت مى كند. همه مردم مى گويند كه خليفه ، دختر پيامبر را آزرده . آن وقت تو بى اعتنايى ؟! همه مردم مى دانند كه رسول خدا گفته است :
هر كس فاطمه را بيازارد، مرا آزرده و هر كس مرا بيازارد، خدا را آزرده و ...
- مى گويى چه كنم ؟ بروم و به دست و پايش بيفتم ؟! هرگز!
- با شيوه اى كه تو در پيش گرفته اى ، مردم شورش مى كنند و خلافت را از تو مى گيرند. هنوز مدت زيادى از رحلت پيامبر نگذشته است .
ابوبكر رنگ ش پريد و با نگرانى پرسيد: پيشنهاد تو چيست ؟
- من مى گويم به عيادتش برويم و با معذرت خواهى - كه خرجى ندارد - و با زبان چرم و نرم قانعش كنيم تا اوضاع آرام شود و آب از آسياب بيفتد. با هم به راه افتادند و به خانه دختر رسول خدا رسيدند. اما او اجازه ورود نداد.
فردا دوباره آمدند، ولى باز نشد و...
بار چهارم موضوع را به على (عليه السلام ) گفتند تا او از همسرش اجازه بگيرد. بالاخره به هر مكافاتى بود به حضور فاطمه رسيدند:
- اى دختر رسول خدا! ما را ببخش ! ما اشتباه كرديم . از ما راضى باش ‍ ...
فاطمه كه از نقشه آنان خبر داشت و مى دانست كه واقعا پشيمان نيستند، رو به ديوار كرد و به آنان گفت :
شما را به خدا! آيا از پدر من نشنيديد كه مى گفت : ((فاطمه پاره تن من است ؛ هر كس او را بيازارد، مرا آزرده است ؟))
- چرا، شنيده ايم .
در اين هنگام بانوى بزرگوار دست به آسمان برد و گفت :
خدايا! شاهد باش اين دو نفر مرا اذيت كردند و من هرگز از آنان راضى نخواهم شد تا پدرم را ملاقات كنم و به او شكايت نمايم .
آن دو مات و مبهوت به هم نگاه كردند و با ناراحتى خانه على (عليه السلام ) را ترك كردند(35).
خطبه آتشين
شنيده بودم كه حرفهايى دارد و مى خواهد همه بشنوند. مردم در مسجد اجتماع كرده و لحظه شمارى مى كردند.
دسته دسته بر تعداد مردم افزوده مى شد. من هم در مسجد بودم و مى خواستم بدانم او چه مى فرمايد.
مقنعه اى بر سر انداخته و چادرش را به خود پيچيده بود و با گروهى از زنان بنى هاشم ، با جلال و شكوه به مسجد مى آمد. راه رفتنش مثل پدرش بود؛ متين و باوقار.
ابوبكر هم بين مردم بود. همه منتظر بودند.
بين او و جمعيت ، پرده اى آويختند. نفس ها در سينه ها حبس بود و سكوت همه جا را فراگرفته بود!
پس از نشستن ، چشمش به منبر پدرش رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) افتاد و گريه كرد. مردم از گريه دختر پيامبر، سخت گريستند. او هنوز داغدار بود. داغ پدر بزرگوارش ، چيزى نبود كه به اين زودى از يادش برود. پس از اين كه گريه و همهمه مردم فروكش كرد، او صحبتهايش را شروع كرد.
خدا را سپاس گفت و به نقش مهم پدر در هدايت مردم اشاره كرد. حوادث ايام رسالت و غديرخم را به مردم يادآورى نمود و على (عليه السلام ) را بيشتر به مردم شناساند و به امتى كه بعد از رحلت پدرش منحرف شده و دستور او را در مورد امامت على ناديده گرفته بودند، هشدار داد.
آن گاه به فدك پرداخت و با افشاگرى پرده از چهره ابوبكر و اطرافيانش كنار زد.
بالاخره به مرقد مطهر پدرش اشاره كرد و با شكايت به آن حضرت صحبتهايش را خاتمه داد.
مردم با يادآورى حوادث دوران رسول اكرم مى گريستند و از راه اشتباهى كه رفته بودند، پشيمان بودند، ولى چه فايده !
تا به حال نديده بودم زنى به آن خوبى سخنرانى كند و از حق خود و امامت و اسلام دفاع نمايد.
تقريبا مسجد خالى شده بود و من هنوز به صحبتهاى بانو فكر مى كردم .
راستى چرا اين همه سفارش پيامبر را در مورد على (عليه السلام ) و فاطمه (عليها السلام ) ناديده گرفتيم و غدير فراموشمان شد(36)؟!
مرواريدى در صدف
چيزى به اذان مغرب نمانده بود. روشنايى هوا داشت جاى خود را به تاريكى شب مى داد و من كنار بسترش نشسته بودم .
چشم هايش را باز كرد و نگاهى به آسمان سرخ فام انداخت . لب هاى بى رمقش به آرامى به هم خورد. مى خواست چيزى بگويد. گوشم را نزديك بردم . با صدايى ضعيف گفت :
- چادر نماز و عطر مرا بياور!
گفتم : شما با اين حال و روز نمى توانيد از جا برخيزيد و نماز بخوانيد. او با سكوتش فهماند كه كارش را انجام دهم !
به سرعت آنها را آماده كردم . با زحمت زياد نشست و وضو گرفت تا نمازش ‍ را بخواند. طبق معمول ، پيش از نماز، از عطر خوشبو خود را معطر كرد، ولى بيمارى اجازه نداد بيشتر بنشيند. حالش دگرگون شد و چشمان خسته اش ‍ روى هم افتاد. كمكش كردم تا در بستر دراز بكشد.
با كلمات بريده گفت :
اسما! كنارم بشين و اذان كه تمام شد، براى نماز بيدارم كن ! اگر برنخاستم ، بدان كه از دنيا رفته ام . آن وقت على را خبر كن !
- خدا آن روز را نياورد بانو! اين چه حرفى است ! ان شاءالله حالتان خوب مى شود!
با خود انديشيدم كه اگر برود، بر سر حسن و حسين چه مى آيد؟ على (عليه السلام ) دورى او را چگونه تاب مى آورد؟
با چنين افكارى ، اشك آرام آرام ، مثل ذوب شدن شمع بر گونه ام جارى شد؛ اشكهايى كه حاكى از درد فراق بود.
دقايقى گذشت . وقت آن شده بود كه صدايش بزنم .
- فاطمه جان ! برخيز! اذان تمام شد.
اما ديگر از او صدايى برنخاست . او به خوابى بس طولانى و ابدى فرو رفته بود.
بوى عطر خوشبوى او در فضا پيچيده بود و چادر نمازش او را، چون مرواريدى در بر گرفته بود، و اين گونه به ديدار معبودش شتافت (37).