حيات پاكان جلد ۳
داستان هايى از زندگى
امام محمد باقر، امام جعفر صادق و امام موسى كاظم (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۱ -


سخنى با خوانندگان
نوجوان عزيز
اگر بذرى در زمين مستعدى كاشته ، آبيارى و مراقبت شود جوانه مى زند رشد مى كند و همزمان با بالندگى ريشه اش مستحكم مى شود و به بركت زحمات باغبان پس از اندك زمانى به ثمر مى نشيند. دل ، زمينى است مستعد و ((موعظه و حكمت ، بذر اين مزرعه وجود است )) كه باغبان اين مزرعه (پيامبران و امامان معصوم (عليهم السلام )) در نهاد بشر كاشته . آن گاه با دستورهاى الهى و هدايت معصومان ، آبيارى و ريشه هاى اعتقادى انسان مستحكم مى گردد.
اما علف هاى هرز گناه ، پيچك هاى انحراف و كرم هاى تنه خوار، آفت هاى رشد و بالندگى هر درخت زندگى است كه در دستورات و اعمال اولياى خدا به صورت ((نبايد))ها و ((نهى كردن ))ها خود را مى نماياند.
اين مجموعه ، جلد سوم كتاب حيات پاكان است كه در بردارنده آموزه هايى از حيات پر بركت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام موسى كاظم (عليهم السلام ) مى باشد.
اميدوارم با عمل به دستورات و پرهيز از منهيات آنان درخت زندگيتان به ميوه كمال آراسته گردد.
 

مهدى محدثى
قم - تيرماه 81

فصل اول : امام محمد باقر (عليه السلام )

بيل زدن براى دنيا
همين طور كه مى رفت دانه دانه تسبيحش را كه از هسته هاى خرما درست كرده بود مى شمرد و ذكر مى گفت ، در اطراف شهر كارى داشت . به كنار مزرعه اى رسيد. سه نفر را ديد كه به سختى مشغول بيل زدن بودند.
با خود گفت : ((بهتر است بروم يك خسته نباشيد به آنان بگويم و اگر آب خنكى هم داشته باشند جرعه اى بنوشم )) و راهش را به سوى آنان كج كرد.
سلام .
عليكم السلام .
خدا قوت ، خسته نباشيد!
سلامت باشى !
مدتى به عرق هاى روى پيشانى او، كه در زير آفتاب مثل دانه هاى مرواريد مى درخشيد، نگاه كرد. او بزرگى از بزرگان قريش بود، با آن اندام فربه ، آن هم در چنين هواى گرمى به شدت روى مزرعه اش كار مى كرد و دو غلام نيز كمكش مى كردند.
با خود انديشيد از امامى مثل او بعيد است در اين هواى گرم و طاقت فرسا و با اين همه زحمت به فكر دنيا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصيحت كنم . جلو رفت و گفت : خدا كارهايتان را سامان دهد، آب خوردن داريد؟
يكى از غلامان آب گوارايى به او داد. مشك آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت ((الان موقعيت خوبى است ))، رو به امام باقر كرد و گفت : آقا، شما با اين مقام و مرتبه درست است به فكر دنيا و طلب مال باشيد؟ اگر خداى نكرده ، در اين حال اجل شما فرا رسد چه خواهيد كرد.
امام دست از كار كشيد و جلوتر آمد و با پشت دست عرق هاى درشتى را كه روى پيشانى اش بود پاك كرد و فرمود: مگر در حال ارتكاب گناه هستم .
نه ، ولى شما نبايد اين قدر براى مال دنيا به خود زحمت بدهيد.
به خدا سوگند، اگر در اين حال مرگ به سراغم بيايد در حال اطاعت خدا از دنيا رفته ام .
چه اطاعتى ، شما كه داريد بيل مى زنيد، آن هم براى دنيا!
همين تلاش من براى كسب روزى ، عبادت خداست ؛ با همين كار، خود را از تو و ديگران بى نياز مى سازم و دست نياز پيش كسى دراز نمى كنم ؛ زمانى از خدا بيمناكم كه در حال نافرمانى از او اجلم فرا برسد.
محمد بن منكدر از اين حرف امام به خود آمد و رو به امام كرد و گفت : خدا رحمتت كند، من مى خواستم شما را نصيحت كنم ، اما بر عكس شد، شما مرا آگاه كرديد.(1)
راضى به رضاى او
چهار پنج نفر جمع شديم و به راه افتاديم . در طول راه به يكى از همراهان گفتم ((بهتر است چيزى برايش بخريم و ببريم ، دست خالى رفتن خوب نيست )). او نيز به بقيه دوستان گفت و توافق كرديم مقدارى ميوه از بازار بخريم . تا خانه آن استاد بزرگ راه زيادى نمانده بود. هنگامى كه به در خانه اش رسيديم خدمتكار داشت از خانه بيرون مى آمد. گفتم : آقا تشريف دارند؟
بله .
برو بگو عده اى از دوستان براى عيادت فرزندتان آمده اند.
خدمتكار به داخل برگشت و پس از چند لحظه ما را به حضور امام باقر (عليه السلام ) راهنمايى كرد. با ديدن امام سلام كرديم و او نيز با خوش ‍ رويى پاسخ گفت . وقتى حال بيمارش را پرسيديم غم و اندوه بيشترى بر چهره اش نشست . آرام و قرار نداشت و بسيار بى تاب بود. حق هم داشت ، ما كه پدر بوديم مى فهميديم او در چه حالى است ، مريضى فرزند براى پدر خيلى سخت است ، مخصوصا مرضى كه علاج ناپذير باشد. پدر و مادر حاضرند بيشترين سختى ها را تحمل كنند، ولى حتى خارى به پاى فرزندشان فرو نرود.
با ديدن چنين وضعى فقط چند دقيقه نشستيم و صلاح ندانستيم بيشتر از آن مزاحم امام شويم . با اشاره من دوستان هم برخاستند و پس از آرزوى سلامتى و بهبودى براى فرزند امام خداحافظى كرديم و بيرون آمديم . در راه يكى از دوستان گفت ((ديديد امام چقدر ناراحت بود؟)). آن يكى گفت ((آرى ، اگر اين كودك طورى شود او چه مى كند!)). سر كوچه از همديگر خداحافظى كرديم و هر كس راه خانه اش را در پيش گرفت .
آن شب تا دير وقت بيدار بودم و در رختخواب از اين پهلو به آن پهلو مى غلتيدم ، به فكر آن كودك مريض بودم تا سرانجام خوابم برد.
روز بعد از كوچه مى گذشتم كه صداى زارى و شيون عده اى از زنان توجهم را جلب كرد. صدا از خانه امام بود. سراسيمه خود را به آنجا رساندم . در خانه باز بود و وارد شدم . خدمتكار امام را كه ديدم پرسيدم : خدا بد ندهد، چه شده ؟
چشم هايش پر از اشك شد و گفت : مريض فوت كرد.
انا لله و انا اليه راجعون ، امام كجاست .
در اتاقش نشسته است و مهمان دارد، شما هم اگر مى خواهيد تسليت بگوييد مى توانيد برويد و امام را ببينيد.
با ديدن امام دست در گردنش انداختم و تسليت گفتم و از خدا برايش صبر طلبيدم ، اما وقتى ديدم چهره اش بر خلاف ديروز آرام است و اثرى از پريشانى ديروز در او ديده نمى شود بسيار تعجب كردم ، گفتم : اى امام بزرگوار، ديروز كه فرزندتان مريض بود خيلى بى تاب و نگران بوديد، اما اكنون كه درگذشته و به رحمت خدا رفته ، انتظار داشتيم حالتان از ديروز هم بدتر باشد، ولى شما را با رويى گشاده مى بينيم ، حكمتش چيست .
ما نيز مثل هر پدرى دوست داريم عزيزانمان سالم و بدون درد باشند، اما زمانى كه امر خداوند سررسيد و تقدير خدا قطعى شد خواست خدا را مى پذيريم و در برابر اراده و مشيت الهى تسليم و راضى هستيم .
در راه با خود مى انديشيدم انسان چقدر بايد دريا دل باشد تا در اوج عواطف انسانى روحيه اى مطيع در برابر حكم خداوند داشته باشد، اگر چنين مساءله اى براى من اتفاق افتاده بود تا چند روز حال خود را درك نمى كردم ، اما او قلبى داشت كه با وجود اندوه فراوان همچون دريايى آرام و پر ابهت بود، در دلم به اين مكتب انسان ساز و پيشواى آن آفرين گفتم .(2)
تا آخر راه
كيسه اى پارچه اى در دست داشت و مشت مشت از داخل آن كاه خورد شده بر مى داشت و بر سر مردم مى ريخت . با هر مشت كاه كه به هوا مى پاشيد با صداى بلند مى گفت ((لا اله الا الله )) مردم نيز تكرار مى كردند و دوباره مى گفت ((محمدا رسول الله )) و مردم تكرار مى كردند.
اقوام و بستگان ميت (3) زير تابوت را گرفته بودند و به سوى قبرستان مى بردند. پسران بزرگش به دنبال تابوت حركت مى كردند و فرزندان كوچك تر كه اكنون غبار يتيمى بر سرشان نشسته بود در لابه لاى جمعيت بودند. آنها كه دل نازك تر بودند خود را به بچه هاى يتيم مى رساندند، دست نوازش و محبت بر سر آنها مى كشيدند و دلدارى شان مى دادند.
همه با حالتى اندوه بار جنازه را تشيع مى كرديم . در دلم به اين دنياى بى وفا، كه آخرش تاريكى گور است ، لعن و نفرين مى كردم . امام نيز در كنار من بود، او هم ساكت و در فكر بود، شايد او نيز مثل من فكر مى كرد.
در اين بين ، صداى ناله زنى برخاست . سرم را به عقب برگرداندم تا ببينم اين ناله جانسوز كه حاكى از درد جدايى بود از كيست ، صداى خواهر مرده بود، بيچاره حق داشت . مرگ برادر براى خواهر بسيار ناگوار است و اين ناله و ضجه زدن تنها كارى است كه از دست يك زن بر مى آيد. اين صداى ناله ادامه داشت تا اين كه ((عطا))(4) از كوره در رفت . منتظر شد تا زنان كه پشت سر زنان حركت مى كردند برسند. سپس رو به آن زن كرد و با عصبانيت گفت : زن بس كن ديگر، چه خبر است ، يا ساكت شو يا من همين الان برمى گردم و مى روم .
آن زن همچنان ناله و جيغ مى زد و صورتش را با ناخن هايش مى خراشيد. عطا كه كلافه شده بود خود را از لابه لاى جمعيت بيرون كشيد و از تشيع كنندگان دور شد و رفت . من كه نظاره گر اين صحنه بودم از امام عقب افتاده بودم . خود را به او رساندم و دوباره در كنار هم به راه ادامه داديم . نگاه پرسشگرانه اى به من كرد، يعنى اين كه چه خبر بود. گفتم : عطا از گريه و شيون آن زن به ستوه آمد و اعتراض كرد، اما چون آرام نشد بازگشت ، راستش من هم دو دل شده ام كه ادامه بدهم يا برگردم .
امام فرمود: زراره ، با ما باش تا همراه جنازه برويم ، ما نبايد حق را براى باطل رها كنيم .
يعنى چه ؟
يعنى اين كه تشيع جنازه اين مرد مسلمان را كه حق اوست براى زارى و شيون يك زن نبايد رها كنيم ، هر چند آزارمان دهد.
به راهمان ادامه داديم و نماز ميت را هم خوانديم . ديگر تا گورستان راه زيادى نمانده بود. پسر بزرگ آن مرحوم جلو آمد و به امام باقر (عليه السلام ) گفت : ((خدا اجرتان دهد، خيلى ممنون ، زحمت كشيديد، شما ديگر بفرماييد، بقيه راه براى شما سخت است )) اين را گفت و رفت . راست مى گفت ، امام چون وزنش زياد بود به سختى راه مى رفت ؛ اما قبول نكرد.
گفتم : آقا، اين مرد كه اجازه داد، برگرديد و برويم ، من هم با شما كارى دارم .
زراره ، تو اگر مى خواهى برگرد، مگر من با اجازه او آمده ام كه با اجازه او نيز برگردم . من اين كار را براى ثواب زيادى كه دارد انجام دادم ؛ به همان اندازه كه شخص جنازه را تشيع مى كند ثواب دارد.
جنازه را از زمين بلند كردند و تابوت روى دوش مردم قرار گرفت . دوباره صداى آن كسى كه كاه خرد شده مى پاشيد بلند شد و مى گفت ((لا اله الا الله )) و مردم يكصدا پاسخ دادند ((لا اله الا الله ))(5).
از كدام نوع ؟
عصايش را به زمين مى زد و مراقب بود تا به مانعى تر نخورد. به وسط كوچه رسيده بود كه پايش به تكه آجرى گرفت و روى زمين ولو شد. دستش را به زمين مى ماليد و به دنبال عصايش مى گشت . پس از كمى جستجو آن را يافت و به كمك عصا از برخاست و دوباره به راه افتاد.
مردى كه از پشت سر مى آمد خود را به او رساند، خاك لباس پيرمرد را تكاند و گفت : ابوبصير، طورى كه نشد؟
نه ، خدا را شكر، خدا خيرت دهد.
كجا مى روى .
بسمت بازار.
من نيز به همان طرف مى روم ، با هم مى رويم .
ابوبصير سرفه اى كرد و پرسيد: اسمت چيست .
همه به من حاجى مى گويند، تو هم حاجى صدايم كن .
از كدام نوع حاجى ها هستى .
يعنى چه ، مگر چند نوع حاجى داريم .
منظورم اين است كه حاجى حقيقى هستى يا غير حقيقى .
من كه منظورت را نمى فهمم !
مى دانى حاجى ، سال گذشته كه حج بودم صداى ناله و ضجه زيادى شنيدم . به امام باقر (عليه السلام ) گفتم ((ماشاالله امسال حاجى ، خيلى بيشتر از سال هاى گذشته است ، اين طور نيست ؟)) و او جواب داد ((اتفاقا بر عكس ، ناله و زارى زياد است ، اما حاجى واقعى كم )). به او گفتم ((سر و صداى زيادى به گوش مى رسد، درست است كورم ، اما كر نيستم ، صداها را مى شنوم )). امام دست مباركش را بر چشم هايم كشيد و علاوه بر چشم سر چشم دلم نيز روشن شد.
آنچه مى ديدم باورم نمى شد، تعدادى حاجى هايى كه با شكل انسان به دور كعبه طواف مى كردند از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمى كرد، اما آنهايى كه به شكل حيوان به دور خانه خدا مى چرخيدند تا دلت بخواهد زياد بودند. پس از ديدن آن صحنه چشم هايم به حالت گذشته در آمد. بعدها فهميدم حج رفتن شرايط زيادى دارد و از همه كس قبول نمى شود. از جملهة آن شرايط نخوردن مال حرام و مال يتيم ، پرداخت خمس و زكات و حلاليت طلبيدن از كسى كه آزرده اى و... است .
حاجى كه تا اين لحظه ساكت بود و به دقت گوش مى داد با دست به پشت ابوبصير زد و گفت : نمى دانم ، من سعى كرده ام تمام موارد را رعايت كنم ، اگر كسى را آزرده بودم از او حلاليت طلبيده ام و با پول حلال به حج رفته ام ، ديگر قبول شدنش به لطف خدا بستگى دارد.
بر سر دو راهى رسيده بودند و بايد از هم جدا مى شدند. ابوبصير دوباره سرفه اى شديد كرد و گفت : خدا قبول كند، پس ان شاالله از نوع اول هستى .
هر دو خنديدند و از يكديگر خداحافظى كردند، ابوبصير زمزمه كنان و عصا زنان به راه خود در دنياى تاريكش ادامه داد، در حالى كه دلش از روز روشن تر بود!(6)
او كيست ؟
از اين كه به همراه آنان به سفر حج مشرف شده بودم خيلى خوشحال بودم . اما هر چقدر به مسجدالحرام نزيك تر مى شديم او چهره اش بيشتر گرفته مى شد، كمتر حرف مى زد، خضوع و خشوع (7) از سيمايش مى باريد و تمامى توجهش به خدا بود. همين كه وارد مسجدالحرام شديم صداى گريه اش بلند شد وهاى هاى گريست . قطره هاى زلال اشك انحناى گونه اش ‍ را طى كرد و لابه لاى محاسن انبوهش گم شد، درست مثل تك تك افرادى كه در ازدحام طواف كنندگان گم مى شدند.
يك نگاهم به او بود و نگاه ديگرم سوى مردمى كه منتظر او بودند و با تعجب نگاهش مى كردند، اما او همچنان مى گريست . غلام او جلو آمد و گفت : آقا، خيلى ببخشيد، جسارت است ، شما سرور من هستيد و من غلام شما، اما بهتر نيست كمى آرام تر گريه كنيد، همه چشم ها به شما دوخته شده و منتظر شما هستند.
امام پاسخ داد: واى بر تو افلح ،(8) گريه مى كنم كه شايد خداوند رحمتش ‍ را شامل حالم كند و فرداى قيامت رستگار شوم .
افلح ديگر چيزى نگفت و امام با همان حالت تواضع به راه افتاد. طوافش را انجام داد و سپس به نماز ايستاد و چقدر خاشعانه نماز را به پايان رساند. آنگاه سرش را بر سجده گذاشت و مدت ها به همين حالت باقى ماند، من كه در كنارش نشسته بودم فقط لرزش شانه هايش را مى ديدم . وقتى سر از سجده برداشت سجده گاهش از اشك تر شده بود. با خود مى انديشيدم او كه امام است اين گونه عمل مى كند، پس واى به حال ما كه به زور، قطره اشكى از چشم جارى مى كنيم . در همين افكار غوطه ور بودم كه حاجى هاى كاروان دورش جمع شدند و در مورد دين و ((مناسك حج ))(9)شان سؤ الاتى پرسيدند. رفته رفته ازدحام نيز بيشتر شد و غريبه ها نيز دور او را گرفتند و در پرسش و پاسخ شركت كردند.
امام تك تك سؤ الات را جواب مى داد و همچون چشمه اى زلال همگان را سيراب مى كرد. آن دسته از مردم كه او را نمى شناختند از آمادگى و وسعت علوم او تعجب كرده بودند، از يكديگر مى پرسيدند كه او كيست . تسلط امام بر مسائل دينى براى شان باور كردنى نبود. اين از چشمان گرد شده شان فهميده مى شد.
دست آخر، يكى پرسيد: او كيست و اين همه معلومات را از كجا مى داند. برخاستم و گفتم : برادر، من به تو مى گويم كه او كيست ، او شكافنده علم پيامبران است ، چراغ روشنى است در تاريكى ظلمت ، او پسر فاطمه دختر رسول خدا است ، حجت باقى خدا بر روى زمين است ، او از نسل پيامبر و على و فاطمه (عليها السلام ) است ، او محمد باقر است .
حرف هايم كه تمام شد نشستم . افلح به سوى من آمد و گفت : احسنت ، آفرين ، نمى دانستم اين قدر خوب سخن مى گويى ، حقا كه امامت را خوب شناساندى .
به خانه كعبه خيره شدم و در جوابش گفتم : نه ، هنوز او را نشناخته ام ، اين حرف هايى كه زدم يكى از هزاران فضيلت او هم نيست .(10)
ملعون كيست ؟
راه درازى را طى كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانى اى كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتكار در را باز كرد. گفت : به اربابت بگو كه فلانى آمده و چند دقيقه اى قصد مزاحمت دارد.
خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گويد بعدا بيا، الان وقت ندارد.
مرد خسته بود و كلافه ، به خدمتكار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمى دارد.
خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گويد الان كار دارم ، بگو فردا بيايد.
مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتى به هم كوبيد و رفت . گره كارش ‍ به دست او باز مى شد و به هر ترتيبى بود بايد تا فردا صبر مى كرد. سنگريزه هاى وسط كوچه را با پايش پرتاب مى كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالى مى كرد.
شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه بانى كه از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از يك سو و پشه هاى سمج از سوى ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص ‍ رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!
خدمتكار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و يك ساعتى طول مى كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست ).
مرد عرب كه بسيار عصبانى شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى كه در كنار در بود نشست . يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى ؟
آقا درست صحبت كن ، اين چه طرز حرف زدن است .
از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اى ، حال مى گويى درست حرف بزنم .
خب بد موقع آمدى ، حال چه كار دارى .
كارم فعلاً بماند، هيچ مى دانى از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟
مرد در حالى كه قاه قاه مى خنديد گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟
نه ، چون چيزى را كه من مى دانم اگر تو هم مى دانستى اين گونه برخورد نمى كردى .
بگو بدانم كه چه مى دانى .
مگر نشنيده اى كه امام باقر (عليه السلام ) فرموده ((هر مسلمانى كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود)).
مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسى شنيده اى .
از خود امام ، وقتى امام اين حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسيدم كه اگر اين ملاقات چند روز طول بكشد و امام فرمود ((آرى )).
او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گويد و از ياران امام باقر (عليه السلام ) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم ، برادر، حلالم كن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگرى نمى زنم .
كار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام كه رسيدى سلام مرا به او برسان .(11)
خيانت نكن
زن به شوهرش گفت : مرد، مگر قرار نبود به مكه برويم و آن جا سكونت كنيم ، تمام وسايل و اثاثيه را جمع كرده ام و آماده است ، پس چرا اين دست و آن دست مى كنى .
چند روزى صبر كن ، كار واجبى دارم كه حتما بايد انجامش بدهم .
يعنى دوباره وسايل و اثاثيه را باز كنم و بسته بندى ها را به هم بزنم ؟
آرى ، چاره اى نيست .
ولى تو كه از من بيشتر براى سكونت در مكه لحظه شمارى مى كردى ، پس ‍ چه شد، اين كار واجبت چيست .
ببين زن ، همان طور كه مى دانى من به يكى از مردم اين شهر مبلغى بدهكارم ، مدت زيادى است كه قرض گرفته ام ، بايد آن را بپردازم يا نه ؟
آن مرد ((مرجئى ))(12) را مى گويى ، ولش كن ، او كه دين و ايمان درست و حسابى ندارد، تازه نياز هم ندارد، چند روز ديرتر طورى نمى شود.
زن ، من به او مديونم ، چرا متوجه نيستى .
آخر او كه مذهب ساختگى دارد و امامان هم پيروان آن مذهب را لعن كرده اند، اگر نپردازى نيز گناهى نكرده اى .
ابو ثمامه با خشم به زنش نگريست و گفت : از خودت فتوا مى دهى ؟ هيچ مى دانى چه مى گويى ، براى يك نا مسلمان آتش جهنم را بر خود هموار كنم ؟
پس چرا تا چند روز پيش به اين فكر نيفتاده بودى .
چند روز پيش كه براى اوضاع مسكن و شغل و... به مكه رفته بودم امام باقر (عليه السلام ) را ديدم . به او گفتم كه قصد سكونت در مكه را دارم ، اما مقدارى بدهى دارم و نظر او را در مورد اين كه بعدها بدهى آن مرد ((مرجئى مذهب )) را بپردازم پرسيدم .
خب ، امام چه گفت .
برخيز و مقدارى آب بياور تا بگويم .
زن با عجله برخاست و از كوزه آب ريخت و براى شوهرش آورد، در مقابل او نشست و گفت : حتما امام هم با نظر من موافق بود، نه ؟
مرد آب را تا آخر سر كشيد و دستى به ريش هايش كه خيس شده بود كشيد و گفت : اتفاقا نه ، او فرمود ((به سوى طلبكارت بازگرد و قرضت را ادا كن ، مصمم باش به گونه اى زندگى كنى كه هنگام مرگ و ملاقت با خدا به كسى بدهكار نباشى )).
ابوثمامه به زنش نگاه كرد، ديد كه خيلى تعجب كرده و ادامه داد: امام باقر (عليه السلام ) حرفى زد كه بيشتر به غيرتم برخورد.
چه گفت .
گفت ((مؤ من هرگز خيانت نمى كند)).
مگر مى خواهيم خيانت كنيم .
نپرداختن بدهى هم يك نوع خيانت است .
مرد برخاست و با كمك زنش وسايل را دوباره سرجايش چيد و تصميم گرفتند تا پرداخت بدهى شان آن جا بمانند.
ترس و اميد
آيا اين درست است كه در روز قيامت گروهى براى خوش گمانى به خدا به بهشت مى روند.(13)
نمى دانم ، فكر نمى كنم حرف درستى باشد، چطور ممكن است شخصى مرتكب گناه شود، ولى به خدا و بخشش او اميدوار باشد.
عبدالله كه حرف آن دو را مى شنيد جلوتر آمد و گفت : بله ، درست است ، اتفاقا من هم شنيده ام .
از چه كسى .
از امام باقر (عليه السلام ) شنيده ام .
اصل آن چيست .
عبدالله اداى آدم هاى مهم را در آورد و بادى به غبغب انداخت و گفت : روزى در مسجد نشسته بوديم و امام باقر (عليه السلام ) براى مان صحبت مى كرد، او فرمود ((در قيامت بنده گنهكار را در برابر خداوند نگه مى دارند و دستور مى رسد كه او را به سمت جهنم ببرند و در دوزخ بيندازند، گنهكار مى گويد خداوندا، من هيچ گاه نسبت به تو اين گونه فكر نمى كردم ، به او گفته مى شود پس چه گمان مى كردى ؟ و بنده مى گويد: اميدوار بودم كه مورد عفو قرار بگيرم و مرا ببخشى و خداوند براى اين خوش گمانى او را مى بخشد و به جهنم روانه نمى كند)).
پس تكليف گناهانى كه كرده چه مى شود.
نمى دانم ، اگر حق الناس (14) نباشد، خدا خواهد بخشيد.
از جواب عبدالله قانع نشدند و هر سه نفر به حضور امام رفتند و سؤ الشان را مطرح كردند، امام فرمود: واى بر شما، بايد ترس از خدا و اميد به بخشش ‍ (خوف و رجا) مثل دو كفه ترازو برابر باشند؛ در قلب هر مؤ منى دو نور وجود دارد، يكى نور ترس است و ديگرى نور اميد، به شكلى كه اگر اين دو نور را با هم مقايسه كنند هيچ كدام از ديگرى بيشتر نباشد و دقيقا مثل دو كفه ترازو مساوى باشند.
در اين لحظه عبدالله زار زار گريست ، آن دو نفر با تعجب او را نگاه كردند و پرسيدند: چه شده ، چرا گريه مى كنى .