حيات پاكان جلد ۳
داستان هايى از زندگى
امام محمد باقر، امام جعفر صادق و امام موسى كاظم (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۳ -


حتى نمك !
هوا ابرى بود و نم نم باران شروع به باريدن كرده بود. وجود ابر در آسمان مانع رسيدن نور ماه به زمين مى شد و نور آن سوى ابرها به هدر مى رفت . از پنجره خانه ام به تماشاى كوچه نشسته بودم . امام صادق را در حال عبور ديدم چون بى خوابى به سراغم آمده بود تصميم گرفتم تعقيبش كنم . آرام آرام به دنبالش حركت مى كردم تا ببينم كجا مى رود. كار هر شبش بود. با يك سبد پر از بار مى رفت و دست خالى باز مى گشت و همين كنجكاوى ام را بر انگيخته بود. پشت درختى پنهان شدم تا مرا نبيند. در حال حركت بود كه سبدش از دستش رها شد و به زمين افتاد و هر چه در آن بود روى زمين ريخت . خم شد و به جستجو پرداخت .
جلو رفتم و سلام كردم . از صدا مرا شناخت . گفت ((معلى (27) تويى ؟)) گفتم ((آرى )). گفت : تو هم جستجو كن و هر چه روى زمين ريخته داخل سبد بريز.
دست به زمين مى ماليدم و گرده هاى نان را پيدا مى كردم و پس از تميز كردن آنها را به امام مى دادم و او نيز داخل سبد مى گذاشت تا اين كه سبد پر از نان شد. گفتم : اجازه دهيد من بردارم ، سنگين است .
نه ، خودم براى برداشتن آن سزاوارترم ، اما اگر دوست دارى همراهم بيا.
كجا مى رويد.
ظله بنى ساعده .(28)
با آن حضرت رفتيم تا به ظله بنى ساعده رسيديم . عده اى از فقرا را ديدم كه در آن جا خوابند. امام صادق (عليه السلام ) به محض رسيدن در كنار هر كدام از آنان يك يا دو نان مى گذاشت . گفتم ((اينها كه ...)) و او با دست اشاره كرد كه ساكت باشم . همين طور به كارش ادامه داد تا به نفر آخر رسيد. نان او را هم كنار دستش گذاشت و برگشتيم . در راه به او گفتم : اين كه شما نيز مثل پدرانتان به طور مخفيانه و پنهانى به پا برهنه ها كمك مى كنيد بسيار خوب است ، اما فكر مى كنيد اينها شيعه هستند، حق شما را مى شناسند كه كمكشان مى كنيد؟
اگر مى شناختند، حتى از خورشت و نمك نيز دريغ نمى كرديم .
آن شب تا صبح خوابم نبرد. به كار او فكر مى كردم و غبطه مى خوردم .
اين همه سخاوت ، اين قدر بزرگى ، حقا كه اگر آن كوردلان حق او را مى شناختند آن امام دريا دل همه اموالش را با آنان تقسيم مى كرد... حتى نمك غذايش را!(29)
هر كه سنگت زند، ثمر بخشش
بر اثر سمى كه وارد بدنش شده بود روز به روز لاغرتر مى شد و رنگش به زردى مى گراييد. ديگر توان برخاستن نداشت و در رختخواب بسترى بود. دوستانش براى عيادت مى آمدند، اما هنگام رفتن ، همه غمگين و اندوهناك بودند. آنها و من مى دانستيم كه او رفتنى است و از دست ما نيز كارى ساخته نبود.
سمى كه بسيار مهلك و قوى به اندام هاى بدنش سرايت كرده بود. من اين دو روز را كه بر بالين او بودم از سخت ترين روزهاى عمرم مى دانم . ديدن صحنه غلتيدن امام از اين پهلو به آن پهلو و درد كشيدن او برايم غير قابل تحمل بود، ولى چاره چه بود.
سال ها افتخار كنيزى در منزل او را داشتم و دلم نمى خواست آخرين روزهاى عمرش به او خدمت نكنم . گاه گاهى به حال اغما مى رفت و دوباره به هوش مى آمد. حالت نگاهش نيز فرق كرده بود بسيار بى رمق و ناتوان .
به چهره زرد او نگاه مى كردم كه چشم هايش را باز كرد و گفت : سالمه !
بله آقا.
به فلانى كه از اقوام ماست هفتاد سكه بدهيد و به فلان كس پنجاه سكه و...
اما اين افرادى كه شما مى گوييد زمانى دشمن شما بودند، دشمنى با شما را تا حد كشتن نيز رسانده بودند، حال شما به آنها عطا مى كنيد؟
دلت نمى خواهد مشمول آيه قرآن شوم ؟
كدام آيه .
آن جا كه مى فرمايد ((آنان پيوندهايى را كه خدا امر كرده برقرار مى كنند (صله رحم (30) مى كنند) و از پروردگارشان مى ترسند و... آنان عاقبتى نيكو در سراى ديگر دارند)).(31)
شما درست مى فرماييد، اما آيا فراموش كرده ايد كه چقدر در حق شما بدى كردند.
امام صادق (عليه السلام ) آن پيشواى شيعيان كه همه زندگى اش درس بود پاسخ داد: اى سالمه ، خدا بهشت را آفريد و آن را پاكيزه و خوشبو نموده است ، به قدرى خوشبوست كه بوى آن از مسير راه دو هزار ساله به مشام مى رسد، اما اگر كسى پدر و مادر را از خود ناراضى كند و صله رحم نداشته باشد آن بو به مشامش نخواهد رسيد.
اين را گفت و خوابيد، نمى دانم كه خوابش برده بود يا نه ، ولى در جوابش ‍ گفتم : حتما اين كار را خواهيم كرد.(32)
سخن آخر
براى انجام كارى به مسافرت رفته بودم و سفرم به طول انجاميد. وقتى برگشتم قبل از اين كه به خانه بروم به بازار رفتم . هيچ هديه اى از آن جا نياورده بودم و دست خالى هم نمى شد به خانه بروم . به مغازه يكى از دوستانم رفتم تا براى خانواده ام سوغاتى بخرم . سلام كردم .
سلام ، كى آمدى .
تازه رسيده ام ، چرا پيراهن سياه به تن كرده اى .
مگر خبر به تو نرسيده است .
نه ، كدام خبر. سه ماه است كه من از شهر و ديارم دور بوده ام .
از پشت پيشخوان مغازه برخاست و به طرف من آمد، دست هايش را در گردنم انداخت وهاى هاى گريست . گفتم : بر سر زن و بچه ام بلايى آمده ؟
نه .
پس چه شده ، ديوانه ام كردى ، حرف بزن .
او در حالى كه اشكش را پاك مى كرد گفت : امام صادق (عليه السلام ).
خب !
منصور به دست افراد مرموز با خوراندن انگور مسموم او را به شهادت رساند.
از شنيدن اين خبر پاهايم سست شد و طاقت از زانوهايم رفت و روى زمين نشستم .
مقدارى آب برايم آورد و قدرى نوشيدم . كمى حالم سر جايش آمد. پرسيدم . چه مدت است .
پنج روز.
به همراه دوستم براى تسليت گفتن به خانه امام رفتيم . پارچه سياهى بالاى در آويزان كرده بودند و از در و ديوار خانه غم مى باريد. با ديدن ام حميده (همسر امام ) هر دو به سختى گريستيم .
پس از كمى آرام شدن ، او واقعه مسموم شدن و شهادت امام را با اشك و آه برايم توضيح داد، سپس گفت : اگر هنگام شهادتش بودى تعجب مى كردى .
چطور؟
لحظات آخر عمر امام بود، چشمانش را باز كرد و گفت همه قوم و خويش ها را نزد او جمع كنيم ، طولى نكشيد كه همه را حاضر كرديم . فكر مى كرديم لابد مى خواهد از همه حلاليت بطلبد يا سخنى و حرفى بگويد، اما او وقتى همه را بالاى سر خود ديد، فرمود ((شفاعت ما ائمه ، شامل كسى كه نماز را سبك بشمارد نمى شود)).(33)
قلم و كاغذى تهيه كردم و آخرين وصيت امام را با عنوان آخرين حديث نوشتم . الان سال هاى سال از آن مى گذرد و من اين حديث را براى هر كسى خوانده ام قول داده كه در نمازش سستى نكند، چرا كه همه به شفاعت آن خاندان چشم اميد دوخته اند.(34)
فصل سوم : امام موسى كاظم (عليه السلام )
بزم ننگين
آشغال هاى ريخت و پاش مهمانى را جارو كرده بودم مى خواستم از كنار در حياط به كوچه بريزم . خسته بودم .
جارو و خاك انداز در دست ، همان جا روى پله جلو در نشستم تا استراحت كوتاهى كنم . سرم از سر و صدا پر بود. صداى ساز و آواز مثل پتكى در مغزم صدا مى كرد. رقص و پايكوبى تا آن موقع شب خسته شان نكرده بود.
سرم را به در تكيه داده و روى پله نشسته بودم . از بيرون به جز صداى جغدى كه در خرابه مى خواند صداى ديگر نمى آمد، اما بر عكس داخل خانه غوغا بود و سر و صدا تا سر كوچه شنيده مى شد.
صداى پايى نزديك و نزديك تر شد. با خود گفتم ((خدايا، كيست كه اين موقع شب از كوچه پس كوچه هاى بغداد عبور مى كند)). با ديدن من و شنيدن صداى موسيقى از خانه گفت : كنيزك ، صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟
آزاد است .
- راست مى گويى ، اگر بنده بود از خداى خود مى ترسيد.
اين را گفت و رفت . امواج آرام چشم هايش انسان را به ساحل اميد مى برد، اما حرفى كه زد تن مرا لرزاند.
در را بستم و به داخل آمدم . عده اى دور مجلس نشسته بودند و شراب مى نوشيدند. قهقهه هاى مستانه شان ((گوش كر كن )) بود. صاحب مجلس كه ارباب من بود گفت : چقدر دير كردى !
دم در با كسى صحبت مى كردم .
با چه كسى ، آن هم اين موقع شب !
نمى دانم ، مردى رهگذر و فرزانه بود (و جريان را همان طور كه اتفاق افتاده بود تعريف كردم ).
بشر لرزيد، حالش دگرگون شد و دوان دوان خود را به در خانه رساند، گفتم : آقا، او رفت .
از كدام طرف .
از اين طرف (و مسير را نشانش دادم ).
پا برهنه و دوان دوان به دنبال رهگذر رفت .
بشر حافى (35) وقتى به او رسيده بود به روى قدم هايش افتاده بود و اظهار شرمندگى كرده بود، در حالى كه اشك ندامت از چشمانش سرازير بود به امام كاظم قول داده بود كه ديگر مجالس لهو و لعب (36) به پا نكند.(37)
زندگى براى خدمت
نمازش را هميشه مى خواند و حتى مستحبات را نيز به جا مى آورد، اما چون بدبختى و مشكلات فراوانى داشت به هر كسى مى رسيد و هر جا كه مى نشست مى گفت ((از همان اولين روزى كه از مادر زاده شده ام روى پيشانى ام نوشته بودند كه بايد بدبخت باشم )).
از بس هر جا نشسته بود و از مشكلاتش حرف زده بود هم خودش و هم بقيه خسته شده بودند. آخر سر يكى به او گفت : مرد حسابى ، براى يك بار هم كه شده ، پيش داناى شهر برو و با او مشورت كن و اين قدر هم خودت و هم ما را اذيت نكن ، اين طور كه نمى شود.
شايد همين حرف ها بود كه او را به خانه آن دانشمند فرزانه كشاند. هنگامى كه به در خانه اش رسيد و در زد و وارد شد. خيلى ساده و صميمى بود، مثل خانه اش ، مثل كوچه هاى شهرش .
سفره دلش را باز كرد و همه چيز را گفت ، دست آخر گفت : اى كاش خدا مرگم را مى رساند، به خدا قسم از اين همه بدبختى خسته شده ام .
منتظر بود تا او هم حرف هايش را تاءييد كند، اما امام پس از يك نگاه طولانى به چهره سبزه مرد گفت : بين خود و خدايت رابطه عميقى ايجاد كرده اى كه حمايتت كند؟
نه .
آيا كارهاى خوبى كه از كارهاى زشتت بيشتر باشد جلوتر از خود براى زندگى در آن جهان فرستاده اى .
نه .
دوست من ، به جاى اين كه از خدا مرگت را بخواهى از او عمر پر بركت بخواه تا به حال بقيه مفيد باشى ، نه اين كه با مرگ از زير بار مشكلات شانه خالى كنى ؛ حال كه با خدا رابطه محكمى ندارى و توشه اى هم براى آن طرف نفرستاده اى درخواست مرگ برايت مثل درخواست هلاكت ابدى است .
مرد از تعجب مدتى به چهره امام كاظم خيره ماند، گويى در نگاه امام درياى آرامى را مى ديد كه او را به ساحل نجات هدايت مى كرد و طلوع خورشيدى كه او را به زندگى اميدوار مى ساخت .(38)
مقام پدر
آن روز براى كارى به در خانه دوستم رفته بودم . پسرش در را باز كرد و از همان جا با صداى بلند فرياد زد: آهاى ، نعمان بيا با تو كار دارند.
قبلا از دوستانم شنيده بودم كه پدرش را با نام كوچكش صدا مى كند، اما نمى دانستم اين قدر بى ادبانه و گستاخانه . نعمان به كنار در رسيد و با هم سلام و عليك كرديم . گفت : بفرما منزل .
نه ، كار دارم و بايد بروم ، آمده ام آن امانت را پس بگيرم .
صبر كن الان مى آورم .
راستى اگر وقت دارى لباس بپوش و تو هم همراه من بيا.
حتما، چه بهتر از اين ، اتفاقا حوصله ام سر رفته بود، صبر كن تا چند لحظه ديگر حاضر مى شوم .
با هم به راه افتاديم . پس از طى مسافت كمى به او گفتم : نعمان ، اگر تو را يك نصيحت كوچكى كنم ناراحت نمى شوى ؟
نه ، بگو.
ببين تو دوست صميمى من هستى و دوست بايد آينه دوست باشد و عيب هايش را بى كم و كاست به او نشان دهد.
مى دانم ، حال عيب من چيست .
تو كه نه ، ولى پسرت را مى گويم ، نبايد به او اجازه بدهى كه به تو نعمان بگويد.
پس چه بگويد.
بگويد پدر، بابا... چه مى دانم ، چيزى بگويد كه نشانه احترام به پدر باشد.
اتفاقا من فكر مى كنم در اين صورت بين پدر و پسر رفاقت و صميميت ايجاد شود، تازه من نيز اعتراضى ندارم ، بگذار هر چه دوست دارد صدايم كند.
يعنى فكر مى كنى اين طور بهتر است ؟
بهتر كه نه ، اما فرقى هم نمى كند.
مشغول صحبت بوديم كه جلو خانه امام به ايشان برخورديم .
امام كاظم (عليه السلام ) احوال ما را پرسيد و ما را به منزلش دعوت كرد. با اين كه كار داشتيم ولى دعوت او را پذيرفتيم . هر بار كه به حضورش رسيده بودم حرفى ، مطلبى ياد گرفته بودم ، سخنانش بارى از علم و معرفت داشت . هر كسى كه به حضورش مى رسيد اين درياى پهناور مرواريدى را تقديم او مى كرد و بر معلومات او مى افزود.
در آن عصر گرم تابستان ترجيح داديم در حياط بنشينيم ، چون داخل اتاق گرما بيداد مى كرد. فرصت را غنيمت شمردم تا هم خودم چيزى ياد بگيرم و هم نعمان را آگاه كنم ، گفتم : اى آقا، حق پدر بر فرزندش چيست .
نعمان سرش را به طرفم چرخاند و چشم غره اى رفت ، گويى خجالت مى كشيد امام كاظم (عليه السلام ) جريان او را بفهمد.
حضرت موسى بن جعفر گفت : از پدرانم شنيده ام كه مردى خدمت جدم رسول خدا رسيده و همين سؤ ال را پرسيده بود و پيامبر در جوابش فرموده بود ((فرزند بايد درباره پدرش چند چيز را مراعات كند؛ همانند ديگران او را به اسم نخواند، جلوتر از او راه نرود، قبل از نشستن او ننشيند و كارى انجام ندهد كه مردم بگويند بر پدرت لعنت ))(39) درباره آنها توضيحاتى داد.
برخاستيم و خداحافظى كرديم . نعمان متفكرانه به زمين نگاه مى كرد و سكوت كرده بود. من نيز حرفى نمى زدم تا او مطالب را در ذهنش مرور كند، سرانجام رو به من كرد و گفت : رفيق ، سؤ ال تو و توضيحات امام مرا آگاه كرد، الان كه فكر مى كنم مى بينم حق با تو است ، هم من و هم پسرم در اشتباه بوديم .
لقمه حرام
پشت در نشسته و سرش را بين زانوانش گرفته بود و زار زار مثل ابر بهارى مى گريست . جلو رفتم و گفتم : تو غلام اين خانه اى ؟
آرى .
چه شده ، چرا اين جا نشسته اى و مثل بچه ها گريه مى كنى .
قطره هاى درشت اشك را كه روى صورت سياهش ريخته بود پاك كرد و گفت : از ترسم بيرون آمده ام .
چرا.
مى ترسم مرا تنبيه كند.
اى بابا، تو كه جان مرا به لبم رساندى ، حرف بزن ببينم چه شده .
قول مى دهى واسطه شوى و بخواهى كه مرا تنبيه نكند؟
بستگى دارد كه چه كار كرده باشى .
غلام سياه ، دستى به موهاى وز وزى سرش كشيد و گفت : امام به من مقدارى پول داده بود تا از بازار تخم مرغ بخرم ، در راه غلام خانه روبرو را ديدم كه او هم به بازار مى رفت ؛ هر دو مقدارى پول در دستمان بود و وسوسه شديم يك دست قمار بازى كنيم .
عجب ، پس قمار هم بازى مى كنى ، حالا بردى يا باختى ؟
غلام سرش را پايين انداخت و پس از كمى مكث كردن گفت : بار اول باختم ، ولى بار دوم برنده شدم و مقدارى هم پول اضافه به دستم رسيد و تخم مرغ خريدم و به خانه آمدم . ناهار پخته شد و آن را جلو امام گذاشتيم ... پول هاى اضافى را به غلام ديگرى كه پيش ماست نشان دادم و با خوشحالى گفتم كه ((اين پول ها مال خودم است )). وقتى فهميد كه از چه راهى به دست آمده دو دستى بر سرم كوبيد و گفت ((خاك بر سرت )). گفتم ((مگر چه شده )) و او در حالى كه مى رفت به امام خبر بدهد گفت ((ديگر مى خواستى چه بشود، با پول آلوده تخم مرغ خريده اى )). صداى امام را شنيدم كه مى گفت ((زود يك طشت بياور)). انگشت خود را به گلو كرد و هر چه خورده بود بالا آورد. آن قدر اين كار را كرد كه از چشمانش اشك در آمد و من كه ترسيده بودم دوان دوان خود را به بيرون رساندم .
برخيز و برويم به داخل خانه تا من براى ايشان توضيح دهم ، تو شرم نكردى كه قمار بازى كردى ؟
هر دو نفر به داخل خانه رفتيم . امام كاظم از شدت تهوع (40) بى رمق نشسته بود. جلو رفتم و گفتم : آقا، اين مرد اشتباه كرده و الان نيز پشيمان است ، او را ببخشيد (به غلام اشاره كردم كه معذرت خواهى كند).
غلام خود را روى پاهاى امام كاظم (عليه السلام ) انداخت و زار زار گريست و غذر خواهى كرد در اين لحظه ، دستى زير بغل غلام را گرفت و او را از زمين بلند كرد. آن امام مهربان ، به چشم هاى اشكبار غلام نگاهى كرد، اما چيزى نگفت و رفت .
غلام به مرد عرب گفت : او مرا مى بخشد؟
اگر من ارباب تو بودم مى كشتمت ، شانس آورده اى كه آقاى تو كاظم (كنترل كننده خشم ) است و با نگاه تو را تنبيه مى كند... حال تو نيز توبه كن و براى جبران اشتباهت هرگز دست به قمار نزن .(41)
كدام بهتر بود؟
سوار الاغش شد و به اطراف مدينه رفت تا او را هنگام كار در مزرعه اش ‍ ببيند. از دور او را ديد كه مشغول كشاورزى است . همچنان سواره به پيش ‍ رفت و وارد مزرعه او شد. مرد عرب وقتى ديد شخصى با مركبش به مزرعه اش داخل شده و همين طور پيش مى آيد دست از كار كشيد، فرياد زد: آهاى ، كجا مى آيى ، مگر نمى بينى مزرعه است ، كشت و زرع ما را خراب نكن ، از آن طرف بيا.
اما سوار بدون توجه به او جلو آمد تا به نزد او رسيد. با روى باز سلام كرد و خسته نباشى گفت و حالش را پرسيد. مرد عرب كه اگر كاردش مى زدى خونش در نمى آمد گفت : مرد حسابى ، چه سلامى ، چه عليكى ، مگر نمى بينى اين جا را كاشته ام ، همين طور سرت را پايين انداخته اى و مى آيى ؟
سوار گفت : هزينه تخم و كاشت تو در اين مزرعه چقدر شده ؟
صد دينار.
اميدوارى كه از فروش محصولاتش چقدر به دست آورى .
نمى دانم ، علم غيب كه ندارم .
حدودا چقدر تخمين مى زنى .
شايد دويست دينار.
امام كاظم (عليه السلام ) از مركبش پايين آمد و كيسه اى پول به او داد. مرد عرب گفت : اين چيست .
سيصد دينار پول .
ولى من مزرعه ام را نه مى فروشم و نه اجاره مى دهم .
كسى چنين قصدى ندارد، اين سيصد دينار پول براى تو، مزرعه ات هم مال خودت ، ان شاءالله آن مقدارى كه اميدوارى ، به دست آورى .
چگونه ممكن بود، او هميشه با امام دشمنى مى كرد و با كمال گستاخى به پدران امام كاظم فحش مى داد، مخصوصا به على (عليه السلام ) مرد عرب كه تحت تاءثير بزرگوارى او قرار گرفته بود شرمنده و سرافكنده به نزد او آمد و با يك دنيا خجالت و شرمندگى گفت : بدزبانى مرا ببخش ، من به اجداد شما خيلى بى احترامى كردم ، لياقت اين هديه شما را ندارم .
امام سوار شد و رفت و او با خود فكر مى كرد كه عجب آدم بزرگوارى است ، من در جمع دوستانش به او فحش دادم و ناسزا گفتم ، اما او در خلوت برايم پول آورده تا آبرويم نريزد.
مدتى از اين واقعه گذشت . او نمى توانست چشم در چشم امام بيندازد تا اين كه روزى به مسجد رفت .
وقتى امام كاظم (عليه السلام ) وارد شد از جا برخاست و در حالى كه بسيار خوشحال و خندان بود گفت : خدا آگاه تر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد.(42)
ياران امام به پچ پچ افتادند. يكى مى گفت ((اين مرد همان نوه عمر نيست كه به امام فحش مى داد)) آن يكى مى گفت ((آرى ، خودش است ، برويم ببينيم چه شده )). وقتى علت را از او پرسيدند، او فقط گفت : در اشتباه بودم .
امام بعد از نماز به سمت خانه حركت كرد. يكى از ياران به سرعت خود را به امام رسانيد و گفت : آقا اين مرد همان نوه عمر نبود؟
چرا.
پس چطور شده كه امروز اين قدر عوض شده .
امام جريان را گفت و سپس فرمود: شما مى خواستيد آن مرد بد زبان را بكشيد، اما من اجازه ندادم . كدام يك از اين راه ها بهتر بود، آنچه شما مى خواستيد يا آنچه من كردم ؟
از اين بزرگوارى امام انگشت تعجب به دندان گرفته بودم ، واقعا كه او كاظم (43) بود و لقب خوبى را به خود اختصاص داده بود.(44)
پايان خوش
هر چه سعى كردند كه اختلاف بين خود را حل كنند نتوانستند. آنها هر يك خود را صاحب حق مى دانستند. سرانجام كار به ناسزا گويى كشيد. آنچه كه بدو بيراه بلد بودند به همديگر مى گفتند و بدين ترتيب مى خواستند يكديگر را محكوم و مغلوب كنند. با آن حرف هاى زشت كه به هم حواله مى كردند خرمن خوبى هاى زندگى شان را به باد نيستى مى دادند گويى نمى دانستند كه با زبان حرف هاى خوب نيز مى توان زد.
گلاويز شده بودند و حتى در حضور امام نيز شرم نمى كردند و همچنان به هم فحش مى دادند. به دستور امام براى نصيحت جلو رفتم : چه خبر شده ، از هيكل تان خجالت نمى كشيد، چرا فحش و بد و بيراه مى گوييد.
تقصير او بود، اول او شروع كرد.
نه دروغ مى گويد، من آغاز كننده نبودم ، هر چه مى گويم به كله پوكش فرو نمى رود... احمق !
احمق خودتى .
و دوباره فحش و ناسزا شروع شد. گفتم : برادران ، يقه همديگر را رها كنيد و دست برداريد؛ شيطان توى جلدتان رفته ، او را لعنت كنيد و روى يكديگر را ببوسيد، مثل سگ و گربه به جان هم افتاده ايد كه چه ، وقتى اين همه راه خوب است چرا از بيراهه مى رويد.
امام كاظم (عليه السلام ) كه تا اين لحظه ساكت ايستاده بود، با ديدن و شنيدن سخنان زشت آن دو نفر كه همچون تيغى تيز پرده حياى يكديگر را مى دريدند و آبروى خودشان را لگدمال مى كردند كلام نرمش را همچون لطافت باران به سر آنان فرود آورد: كسى كه آغاز به دشنام كرده است ستمكار است و بار گناه خود و رفيقش را بر دوش مى كشد، البته تا زمانى كه ستمديده و مظلوم از حد خود تجاوز نكند.
با اين سخن امام ، هر دو نفرشان آب شدند و زير بار خجالت و شرم ، شكستند، آن گاه روى يكديگر را بوسيدند و رفتند.(45)
دل بى دوست ، دلى غمگين است
زير سايه درختى نشسته بود و كيسه بزرگش را هم كنارش گذاشته بود. قيافه اش آن قدر زشت شده بود كه او را نمى شد شبيه هيچ جانورى تصور كرد. آن قد كوتاه و بينى پهن چهره اش را زشت تر از آنچه بود نشان مى داد و بوى گند بدنش تا چند قدمى به مشام مى رسيد. شايد خودش هم نمى دانست آخرين بار كه به حمام رفته بود چه موقع بود. براى همين كثيفى و زشتى هيچ كس او را تحويل نمى گرفت تا چه رسد به اين كه با او دوست شوند.
در عين ناباورى از اسب پياده شد و افسار آن را به دست من داد و به نزد او رفت . سلام عليك كرد و ساعتى در كنارش نشست . من چند قدم اين طرف تر از صورتش حالم به هم مى خورد، اما او در كنارش مشغول صحبت بود، نمى دانم چگونه او را تحمل مى كرد، دست آخر هنگام برخاستن با آن مرد گفت : برادر، اگر چيزى كم و كسر داشتى مبادا تعارف بكنى ، من در حد توان برآورده مى كنم .
آمد و سوار شد و به حركت ادامه داديم ، گفتم : اى فرزند رسول خدا، چگونه در كنار اين مرد زشت منظر نشستى و همچون رفيقى صميمى از نيازمندى هايش پرسيدى ، او به شما نيازمند است ، نه شما به او، با اين مقام و منزلت نبايستى چنين مى كردى .
آن چيزى كه مرا به اين كار وادار كرد سه چيز بود كه در وجود او هست ؛ او بنده اى از بندگان خداست ، خداوند در كتابش او را برادر ما خوانده ، و در سرزمين پهناور خدا او همسايه ماست ؛ علاوه بر آنها مگر ما انسان ها فرزند آدم (عليه السلام ) نيستيم ، مگر پيرو يك دين نمى باشيم ، شايد روزى فراز و نشيب هاى زندگى ما را به او نيازمند كرد... اگر امروز دچار غرور شويم شايد روزگار طورى رقم بخورد كه زمانى در برابرش متواضع شويم و حال مان زار شود.
سرم را پايين انداخته بودم و به گفته هايش فكر مى كردم . مدتى بين من و امام كاظم (عليه السلام ) سكوت برقرار بود. سرانجام امام لب هاى مباركش را باز كرد و سكوت را شكست و اين شعر را زمزمه كرد.
((با كسى كه محتاج وصال ما نيست رابطه برقرار مى كنيم از ترس آن كه مبادا بدون رفيق بمانيم )).(46)
كادوى عيد
عيد نوروز از راه مى رسيد و منصور در تدارك جشن عيد بود و براى فردا آماده مى شد. از آن جايى كه خودش اعتبار چندانى نداشت فكرى به ذهنش رسيد، امام كاظم (عليه السلام ) را خواست و گفت : فردا عيد نوروز است ، از قديم رسم بوده كه كوچك ترها به ديدن بزرگ ترها مى رفتند و عيد مباركى مى گفتند، مى خواهم فردا اين جا باشى و تبريك مردم را پاسخ بگويى .
اما من در سخنان جدم رسول خدا چنين چيزى نديده ام ، اين سنت مربوط به مردم فارس مى باشد نه عرب ، اسلام چنين عيدى را به رسميت نمى شناسد و من پناه مى برم به خدا از اين كه در دين بدعتى (47) ايجاد كنم .