حيات پاكان جلد ۵
داستان هايى از زندگى امام حسن عسكرى (ع) و امام مهدى (عج)

مهدى محدثى

- ۲ -


فصل دوم : مهدى موعود (عجل الله تعالى فرجه )
طلوع خورشيد
سر و روى خود را پوشاند؛ دويد و پشت در رفت . پرسيد:
- كيست ؟
- باز كن ، من هستم .
حكيمه صداى خدمتكار برادرزاده اش را شناخت . در را باز كرد و پس از سلام و عليك ، عقيد به او گفت :
- امام فرمود به شما بگويم كه امشب حتما به منزلشان برويد. شام مهمان آنها هستيد.
- خبرى شده ؟
- نمى دانم . من فقط پيك هستم .
- باشد، مى آيم . سلام برسان .
حكيمه در را بست و به اتاق رفت . با خود مى انديشيد چه اتفاقى افتاده ؟
برادرزاده اش با او چه كار دارد؟
غروب آماده رفتن شد. پس از طى كردن كوچه ها، به خانه امام حسن عسكرى (عليه السلام) رسيد و در زد. مثل هميشه با استقبال گرم امام و نرجس رو به رو شد. نرجس پا پيش گذاشت و كفش هاى حكيمه ، عمه مهربان شوهرش را از پايش بيرون آورد و او را بالاى اتاق نشاند.
حكيمه به برادرزاده اش گفت :
- حسن جان ، خبرى شده كه برايم قاصد فرستاده اى ؟
- آرى عمه جان ، امشب همان شب موعود است . شب نيمه شعبان . خداوند حجت خود را آشكار مى سازد و فرزندى به دنيا مى آيد كه زمين را پر از عدل و داد مى كند.
- چه خوب حالا، مادر خوشبخت اين كودك كيست كه چنين افتخار بزرگى نصيبش شده ؟
- نرجس .
حكيمه خنديد و گفت : نرجس ؟ مگر نرجس حامله است ؟
- آرى عمه جان .
- ولى ... شكمش كه بر آمده نيست .
نرجس كه شاهد گفتگوى حكيمه با شوهرش بود، سرش را پايين انداخت و خجالت كشيد.
پس از اذان مغرب ، نماز خواندند و سر سفره شام نشستند. حكيمه با دقت حركات نرجس را زير نظر داشت . با خود گفت : معمولا زن ها در ماه هاى آخر باردارى سنگين مى شوند. پس چگونه نرجس اين قدر سبك و سرحال كارهايش را انجام مى دهد.
وقت خواب رسيد و حكيمه و نرجس در اتاقى خوابيدند. شب از نيمه گذشته بود كه حكيمه به مانند هر شب ، براى خواندن نماز شب برخاست . نگاهى به نرجس كرد و ديد به خواب عميقى رفته . نماز شبش را خواند و مشغول ذكر و دعا شد. بار ديگر نگاهى به نرجس انداخت او آرام خوابيده بود. با خود فكر كرد چرا برادرزاده اش امشب را شب موعود مى داند. آخر مردها از درد باردارى و وضع حمل آگاه نيستند. در اين فكر بود كه صداى امام حسن عسكرى (عليه السلام) را از اتاق مجاور شنيد: عمه جان ، شتاب نكن . وعده خدا نزديك است . حكيمه به رختخوابش بازگشت : اما خوابش نبرده پس از چند لحظه ، نرجس برخاست و نماز شب خواند و خوابيد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه سراسيمه بلند شد. حكيمه نيز برخاست و پيش نرجس رفت و گفت :
- عزيزم ، چيزى شده ؟ خواب بدى ديدى ؟ مى خواهى برايت آب بياورم ؟ عرق سردى روى پيشانى نرجس نشست . دستى به شكمش كشيد و با اشاره آب خواست .
ديگر چيزى نفهميدند و هنگامى به خود آمدند، ديدند نوزادى متولد شده كه با نوزادان ديگر تفاوت دارد. تميز و پاكيزه بود و به حال سجده نشسته بود. حكيمه و نرجس با تعجب او را نگاه مى كردند.
صداى امام حسن عسكرى (عليه السلام) از اتاق ديگر شنيده شد: عمه ، فرزندم را نزد من بياورم حكيمه نوزاد نو رسيده را پيش برادر زاده اش برد و امام دست روى بدن نوزاد كشيد و گفت : سخن بگو عزيز دلم . پدرت مى خواهد صدايت را بشنود.
حكيمه به برادر زاده اش گفت :
- مگر بچه مى تواند حرف بزند؟
- از امر خدا تعجب نكن !خداى تعالى ما را در كودكى به حكمت گويا مى كند و در بزرگى ، روى زمين حجت قرار مى دهد.(10)
حكيمه اگر با چشم هاى خود نمى ديد، هرگز قبول نمى كرد كه كودكى در آغاز تولد شيوا سخن بگويد. نوزاد در آغوش پدرش لب به سخن گشود: گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) آخرين فرستاده خداست ... .
سپس بر اميرمومنان ، على (عليه السلام) و امامان پس از او درود فرستاد و آنگاه سكوت كرد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) لب كودكش را بوسيد و او را به عمه اش داد تا به مادرش بسپارد.(11)
راز
پيش از آن كه چيزى بگويد، مولايش ، امام حسن عسكرى (عليه السلام) گفت :
اى احمد بن اسحاق ، خداوند از زمانى كه حضرت آدم (عليه السلام) را آفريد، تا كنون زمين را بدون حجت قرار نداده و تا روز قيامت نيز چنين است . از بركت وجود حجت خداست كه بلاها از اهل زمين دور مى گردد و باران رحمت خداوند از آسمان نازل شده زمين ها آباد مى شوند.
احمد فهميد كه امام به نيت او پى برده ، پيش از آن كه سؤ ال كند. احمد گفت :
- آقاى من ، اتفاقا براى پرسيدن همين مطلب آمدم كه بدانم پس از شما، چه كسى هدايت شيعيان را بر عهده خواهد داشت .
- كمى صبر كن ، الان برمى گردم .
امام عسكرى (عليه السلام) برخاست و به اتاقى رفت . طولى نكشيد كه با كودكى در آغوش برگشت و پيش احمد آمد. احمد تا آن زمان وى را نديده بود. كودكى زيبا و دوست داشتنى بود كه از چهره اش نور مى باريد. امام او را روى زانوان خويش نشاند و دست نوازش برسرش كشيد، و رو به احمد بن اسحاق كرد:
- امام تو پس از من اوست . اگر تو نزد ما اهل بيت عزيز و گرامى نبودى ، هرگز او را نشانت نمى دادم . اين فرزند من است كه نام و كنيه او، همان نام و كنيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و جهان پر از ستم و تجاوز را، از عدل و داد پر مى كند.
احمد تعجب كرده بود، با خود مى انديشيد كه چگونه ممكن است كودكى به سن و سال او چنين توانايى داشته باشد؟
امام حسن عسكرى (عليه السلام) كه تعجب او را ديد، اين گونه ادامه داد:
- او در امت من ، همچون حضرت خضر (عليه السلام) و ذوالقرنين است . از ديده ها پنهان خواهد شد و غيبت او آن قدر طول مى كشد كه بعضى از معتقدان به امامت او، از عقيده و دين خود دست مى كشند. غير از كسانى كه خداوند ولايت ما را در وجودشان جارى ساخته ، بقيه مردم گمراه و هلاك مى شوند.
اين سخنان براى احمد بن اسحاق كمى سنگين بود. چون تا آن هنگام امت شيعه در چنان وضعيتى قرار نگرفته بودند. از اين رو از امام حسن عسكرى پرسيد:
- آقا، معجزه يا علامتى هست كه دل من نيز مطمئن شود و از خطر گمراهى در امان باشم ؟
در اين هنگام ، كودك سه ساله لب به سخن گشود: من ذخيره خدا در روى زمين هستم و از دشمنان خدا انتقام مى گيرم .
احمد خداحافظى كرد و رفت . در راه بازگشت به خانه اش ، به خود مى باليد كه مورد اطمينان امام است و خوشحال بود كه پى به رازى بزرگ برده .(12)
سه نشانه
غبار سفر بر چهره داشت كه سراسيمه خود را به خانه امام رساند. صداى ناله و شيون از خانه شنيده مى شد و جعفر، برادر امام حسن عسكرى (عليه السلام) بيرون منزل ايستاده بود و شال سياهى بر گردنش بود و هر كه از راه مى رسيد، وفات برادرش را به او تسليت و جانشينى او را تبريك مى گفت .
ابوالاديان با ديدن اين منظره عجيب ، گيج شده بود و با خود مى انديشيد كه جعفر چگونه شايستگى دارد كه جانشين امام شود چرا كه ديده بود او شراب مى نوشد، قماربازى مى كند و با مجالس ساز و آواز هم بيگانه نيست . خدمتكار امام خود را به جعفر رساند و گفت :
- آقا: پيكر برادرتان كفن شده و براى نماز آماده است ؛ بفرماييد.
جعفر به حياط رفت . حاجز وشاء كه در حال ورود به خانه بود، گفت :
- ابوالاديان ، چرا اين جا ايستاده اى ؟ تو نمى خواهى به نمازگزاران بپيوندى ؟
- چرا.
- پس عجله كن . الان نماز شروع مى شود.
- اما، چه كسى نماز مى خواند؟
- معلوم است ، جعفر.
- ولى او شايسته چنين مقامى نيست كه بر پيكر مطهر امام نماز بخواند. مگر نشنيده اى كه بر پيكر امام معصوم ، امام معصوم نماز مى گزارد؟
- او جانشين امام است .
- اين غير ممكن است . من از او كارهاى ناشايست بسيار ديده ام . از همه مهم تر او دروغگوست و در بين مرد به جعفر كذاب معروف شده .
حاجزوشاء به ابوالاديان نزديك شد و پرسيد:
- اگر چيزى مى دانى ، به من هم بگو تا گمراه نشوم . من فكر مى كردم جعفر جانشين امام است .
- ببين حاجز، من نامه رسان امام حسن عسكرى (عليه السلام) بودم . او در بستر بيمارى بود كه مرا طلبيد و تعدادى نامه به من داد تا به مدائن ببرم . سپس گفت : بعد از پانزده روز كه به سامرا برگشتى ، از اين خانه صداى ناله مى شنوى . به او گفتم آقاى من ، اگر چنين حادثه اى پيش آمد، من چه كنم ؟ گفت جانشين من كسى است كه پاسخ نامه ها را از تو بخواهد. پرسيدم علامت ديگرى ندارد؟ گفت كسى كه بر جنازه من نماز بگزارد و از محتواى كيسه ها خبر داشته باشد.
- بسيار خوب ، اولين نشانه ظاهر شده و جعفر مى خواهد نماز بخواند. برويم .
ابوالاديان به اتفاق حاجز به حياط رفتند. جعفر جلو ايستاده بود و چند صف پشت سر او تشكيل شده بود. همين كه جعفر خواست تكبير نماز را بگويد، كودكى جلو آمد و لباس جعفر را گرفت و گفت :
- عمو، برو عقب . من سزاوارترم تا نماز بخوانم .
جعفر عصبانى شد، اما به روى خودش نياورد و عقب رفت . طفل بر جنازه پدرش نماز خواند و جسد را كنار قبر امام هادى (عليه السلام) به خاك سپرد و پس از پايان مراسم دفت : به ابوالاديان گفت : پاسخ نامه ها را به من بده .
ابوالاديان بلافاصله نامه ها را به او داد و خود به فكر فرو رفت كه او كيست !؟
حاجز نزد ابوالاديان رفت و پرسيد: آن كودك كه بود؟
- نمى دانم . ولى هر كه بود، دو نشانه از نشانه هايى كه امام حسن عسكرى (عليه السلام ) داده بود، آشكار شد. حاجز خود را به جعفر رساند. جعفر ناراحت بود. حاجز پرسيد:
- جعفر، آن كودك كه بود؟
- تا به حال او را نديده بودم . شايد برادر زاده ام باشد. بى خبرم . آخر برادرم از اين پنهان كارى ها، زياد داشت .
در اين فاصله ، عده اى از شهر قم براى ديدن امام حسن عسكرى (عليه السلام) آمدند. با شنيدن خبر شهادت امام ، از جانشين او پرسيدند و مردم جعفر را نشان دادند. قمى ها پس از تسليت به او گفتند:
- همراه ما تعدادى نامه و مقدارى پول هست . بگو صاحبان نامه جه كسانى هستند و توى كيسه چه مقدار پول هست . جعفر كلافه شده بود. برخاست و خاك لباسش را تكاند و گفت :
- مگر من علم غيب دارم ؟
- ولى امام حسن عسكرى (عليه السلام) پيش از اين كه اينها را ببيند، از محتواى نامه ها و كيسه ها آگاه بود. هنوز مشغول گفت و گو بودند كه خدمتكارى از اتاق بيرون آمد و به مسافران قمى گفت :
- نزد شما نامه هايى از فلانى و فلانى است و در كيسه هزار دينار است كه ده عدد از آن سكه ها تقلبى است و روكش طلا دارد. آنها را بدهيد تا نزد حضرت مهدى (عليه السلام) ببرم .
مسافران قمى نامه ها و كيسه ها را به او دادند.
ابوالاديان هنگامى ديد، از نشانه اى كه امام داده ، هر سه ظاهر شده ، لبخند زد و همراه مسافران ، به ديدار جانشين امام رفت .(13)
نامه سرگشوده
به همراه عده اى از بزرگان و سرشناسان شيعه ، به عيادتش رفتيم . هنگامى وارد اتاق شديم ، تنى چند از شيعيان خاص نيز آن جا بودند و پيرمرد را نگاه مى كردند كه در بستر افتاده بود و با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد.
مدتى نگذشته بود كه بيمار چشم هايش را باز كرد و تا دوستان و شيعيانش را ديد. گفت :
- برادران ، حلالم كنيد. ديگر مرگم نزديك است .
همه او را دلدارى دادند. يكى گفت : خدا نكند، اين چه حرفى است ؟ ديگرى گفت : خودت را نبازى . مريضى سراغ همه مى آيد.
پير مرد گفت : اين بار مرگ پشت در خانه ام نشسته و از آن گريزى نيست . سفر آخرت در پيش است .
من نيز براى اين كه حرفى زده باشم ، گفتم :
- البته مرگ حق است و همگان آن را خواهند چشيد؛ اما سوالى دارم .
- بپرس پسرم .
- پس از شما چه كسى سفير امام زمان (عليه السلام) خواهد بود؟ نماينده شما كيست ؟ سمرى گفت : براى تعيين وحى و جانشين به من دستورى داده نشده .
- چرا؟
- من چهارمين و آخرين نماينده حضرت صاحب الامر هستم .
عيادت كنندگان با تعجب به يك ديگر نگاه كردند. پيرمرد دستش را زير متكا برد و نامه اى بيرون آورد و به من داد.
پرسيدم : اين چيست ؟
- دست خط مبارك امام زمان (عليه السلام) است . بلند بخوان تا همه بشنوند.
نامه را باز كردم و دست خط زيباى امام عصر (عليه السلام) را بوسيدم و بر چشمانم نهاده و بلند خواندم :
بسم الله الرحمن الرحيم
اى على بن محمد سمرى ، خداوند در مصيبت مرگ تو، به برادرانت پاداشى نيكو عطا فرمايد. تو تا شش روز ديگر به سراى باقى خواهى شتافت . آماده باش و به كسى وصيت نكن كه پس از تو جانشين گردد. از اين پس غيبت كبرا رخ خواهد داد و تا زمانى كه خداوند اراده نكند، ظهور نخواهم كرد. بدان كه امر ظهور پس از زمانى طولانى و قساوت دل ها و آكنده شدن زمين از ظلم و جور خواهد بود. طولى نخواهد كشيد كه كسى در ميان شيعيان ادعا مى كند كه مرا ديده . آگاه باش كه هر كسى قبل از خروج سفيانى(14) و نداى آسمانى مدعى شود، دروغگوست .
لا حول و لا قوة الا بالله
حجت بن الحسن(15)
دست پاك
دشوارى راه ، هواى نامناسب و غذاى نامطلوب سبب شد كه نتوانم به سفرم ادامه دهم . دچار مريضى سختى شدم . به حدى كه مرگ را مى ديدم . در بغداد ماندم . ديگر اميدى به زندگى نداشتم . تا بغداد، رنج اين سفر پر مشقت را به جان خريدم تا به آرزويم برسم ؛ اما افسوس كه روزگار با آرزوها سر سازگارى ندارد. نامه اى نوشتم . مى خواستم بدانم بر اثر اين بيمارى مى ميرم يا نه ، نامه را مهر و موم كردم و به پسر بزرگ عبدالله دادم . او با كاروان بزرگ بغداد، عازم سفر حج بود. به او گفتم :
- از عمر من چيزى نمانده . خواهش مى كنم اين نامه را به مكه برسان . و قول بده كه نامه را باز نكنى و حتما به دست صاحبش ‍ برسانى .
- حتما انجام مى دهم ، اما به چه كسى بدهم ؟ مگر در مكه قوم و خويش دارى ؟
- نه !
- پس اين نامه براى كيست ؟
- براى كسى كه حجرالاسود(16) را سر جايش مى گذارد.
- چه مى گويى ؟ دارى هذيان مى گويى ؟ مگر حجرالاسود سرجايش نيست ؟
- نه . قرمطيان(17) براى تعمير كعبه آن را پايين آورده اند و امسال در موسم حج ، طى مراسم خاصى سرجايش مى گذارند آنها از عهده اين كار بر نمى آيند.
- چرا؟
- زيرا دستى كه آن را سرجايش قرار مى دهد، بايد دست پاكى باشد.
پسر عبدالله نامه را گرفت و رفت . و من به جاى اين كه پشت سر آنان آب بريزم تا زودتر برگردند، اشك ريختم . افسوس مى خوردم كه چرا از اين سفر باز ماندم و از دست بيمارى ام مى ناليدم .
تا بازگشتن قاسد، خون دل خوردم و هر روز با بيمارى كشنده ام دست و پنجه نرم مى كردم . بارها پيش طبيب رفتم و نذر و نياز كردم تا بازگشت پيك نميرم . سرانجام انتظار به پايان رسيد. پسر عبدالله كه دل مرا نيز همراه خود برده بود، بازگشت و سراغ من آمد.
مرا در آغوش گرفت و با خنده گفت :
- تو كه هنوز زنده اى . فكر نمى كردم زنده بمانى .
- چه شد؟ نامه را دادى ؟
- آرى . خوشبختانه در مراسم نصب حجرالاسود، حضور داشتيم ، جوان رشيد و زيبايى را ديدم كه قد و قامت رعنايى داشت . مى خواست سنگ مقدس را سرجايش بگذارد كه خود را به او رساندم ؛ اما قبل از اين كه چيزى بگويم ، گفت نامه را بده . خيلى تعجب كردم . نامه را دادم و بدون اين كه از آن را بخواند. گفت به ابن قولويه بگو كه بر اثر اين بيمارى نمى ميرد و آنچه برايش چاره اى نيست (مرگ ) سى سال ديگر اتفاق مى افتد.
گل لبخند بر لبان خشكيده ام شكفت . با هر زحمتى بود، برخاستم و چشم هاى پسر عبدالله را بوسيدم .
پسر عبدالله تعجب كرد و پرسيد:
- معنى اين كارها چيست ؟ بگو چه خبر شده ؟
- مى دانى چه كسى را ديده اى ؟
- نه .
- او را نشناختى ؟
- از كجا بايد مى شناختم ؟ مگر او كه بود؟
- او صاحب الزمان ، مهدى (عجل الله تعالى فرجه بود. گفته بودم كه دستى پاك ، حجرالاسود را سرجايش مى گذارد.
پسر عبدالله خشكش زد. كنار در نشست و گريستيم . و هر دو افسوس خورديم . او چون امام را نشناخته بود و. براى اين كه از ديدارش ، محروم شده بودم .(18)
قطعه اى از بهشت ...
- نام تو بايد حسن باشد.
- درست است ؛ اما شما مرا از كجا شناختيد؟
- ارباب ما، سيد ابوالحسن از صبح زود منتظر شماست . گفته شما را پيش او ببريم . بفرماييد.
حسن بن مثله ، حاج و واج مانده بود. نمى دانست چه كند؛ ولى چون ماءمور بود و معذور، با آنان به خانه سيد ابوالحسن رفت . سيد ابوالحسن تا او را ديد، به احترامش برخاست و پيشانى او را بوسيد و از او پرسيد: حسن بن مثله تويى ؟
- آرى .
- اهل جمكران هستى ؟
- بله . اما چطور مرا مى شناسى ؟ من كه قبلا سعادت نداشتم خدمت شما برسم ؟
- بنشين تا برايت بگويم .
سيد ابوالحسن دستور داد تا از او پذيرايى كنند و به حسن گفت :
ديشب شخصى را در خواب ديدم كه صورتش را پوشانده بود. او به من گفت فردا كسى به نام حسن بن مثله جمكرانى پيش تو خواهد آمد. حرف هاى او را تاءييد و به او اعتماد كن . از خواب پريدم . فهميدم خوابم ، يك رؤ ياى معمولى نيست . حال تو بگو ببينم ، ماجرا چيست ؟
- ديشب خوابيده بودم كه صداى در شنيدم . در را كه باز كردم ، چند نفر را ديدم . ابتدا ترسيدم . از خود پرسيدم اين وقت شب با من چكار دارند؟ آنها را نمى شناختم . گفتند صاحب الزمان تو را خواسته . بايد خودت را زود برسانى . خواستم لباسهايم را عوض كنم و با سر و وضع مناسبى بروم كه فرصت ندادند و مرا با خود بردند. به زمين وسيعى رسيدم كه تخت زيبايى در آن قرار داشت . روى تخت فرش نفيس و زيبايى انداخته بودند. تا حال چنين فرشى نديده بودم . جوان برومندى - حدودا سى ساله - بر بالش تكيه داده بود. پير مردى نيز روى تخت نشسته بود و براى جوان كتاب مى خواند. از همراهان پرسيدم كه آنان كيستند؟ گفتند آن جوان حضرت بقية الله (عليه السلام) است و آن پيرمرد، حضرت خضر (عليه السلام).
هنگامى نزديكتر رفتيم ، خضر (عليه السلام) كتاب را بست و آن حضرت مرا به نام خواند و فرمود برو به حسن مسلم بگو، پنج سال است در اين زمين كشاورزى مى كنند؛ ولى محصولى به دست نمى آورد. به او بگو اجازه ندارد در اين زمين زراعت كند و تا به حال هر چه از اين زمين بهره برده ، بايد همه را باز گرداند. پرسيدم چرا؟ او در پاسخ گفت : اين زمين ، زمين شريفى است كه خداوند آن را بر ساير زمين ها برترى بخشيده ؛ اما او اين زمين را به املاك خود افزوده است خداوند دو پسرش را از او گرفت ؛ ولى او عبرت نگرفت . به او بگو اگر به اين كار ادامه دهد، منتظر خشم پروردگار باشد.
در اين هنگام خدمتكاران سيد ابوالحسن ، با ميوه هاى رسيده از حسن جمكرانى پذيرايى كردند و ظرف ميوه را وسط اتاق گذاشته و رفتند. حسن چند لحظه اى سكوت كرد. سيد ابوالحسن كه با اشتياق سخنان او را گوش مى كرد، گفت : ادامه بده .
- آرى ، به آن حضرت گفتم اى بزرگوار اين زمين با اين وسعت را چگونه در ميان ديگر زمينها بشناسد؟ علامتى ، نشانه اى . حضرت فرمود تو نگران نباش ، علامتى اين جا خواهيم گذاشت تا حرف تو ثابت شود. سيد ابوالحسن برو و بگو حسن مسلم را حاظر كند و همه سودى را كه تا به حال از اين زمين برده ، از او پس بگيرد و با آن ، مسجدى در اين جا بسازد. به مردم نيز پيغام بده كه اين مكان را مقدس شمرده ، آن را عزيز داشته و براى نماز به اين مسجد رو كنند. پرسيدم : چگونه نماز بخوانند؟ فرمود: دو ركعت نماز تحيت بخوانند، با يك حمد و هفت قل هو الله احد. در هر ركعت ، ذكر ركوع و سجده ها را هفت مرتبه بگويند. پس از آن نيز دو ركعت نماز به نيت من بخوانند. بدين ترتيب كه در هر ركعت حمد را بخوانند و هنگامى كه به جمله اياك نعبد و اياك نستعين رسيدند، آن را صد مرتبه تكرار نماييد. سپس نماز را ادامه داده و با خواندن يك بار قل هو الله احد، ذكرهاى ركوع و سجده را هفت بار بخوانند هنگامى از نماز كه فارغ شدند، پس از گفتن لااله الا الله ، تسبيحات مادرم ، زهرا (عليها السلام ) را بخوانند و سر بر سجده گذاشته ، صد مرتبه به جدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آل او درود فرستند. پرسيدم : اين نماز خاصيتش چيست ؟ او فرمود بدان هر كه اين نماز را با خشوع و خضوع و حضور قلب بجاى آورد، گويى در كنار خانه خدا نماز گزارده است .(19)
نويسنده زبر دست
علم را از هر كس كه بود، مى آموخت و هر روز بر اندوخته هاى علمى و سرمايه هاى فرهنگى اش مى افزود. گاهى مجبور مى شد، براى مدتى شهر و ديار خويش را نيز ترك كند و با شرايط بسيار سختى به كسب دانش ها و مهارت هاى روز بپردازد.
مدتى به صورت ناشناس ، همچون شاگردان ديگر در درس استادى سنى مذهب شركت كرد. گاهى استادش كتاب قطورى را مى گشود و مطالبى را كه در رد مذهب شيعه نگاشته بود، براى شاگردانش مى خواند. پس از اتمام كلاس ، غوغايى ميان جويندگان دانش به پا مى شد و هر يك از آنها درباره سخنان استاد، ديدگاه هاى مختلفى را ارائه مى كردند، مرد با خود گفت اين استاد با دروغ گويى ، به مذهب شيعه مى تازد و آن را، در حد كفر پايين مى آورد. بايد كارى كنم ، اما... .
چند روز گذشت تا اين كه فكرى به خاطرش رسيد. علامه حلى از فرداى آن روز، به استادش نزديك تر شد و چنان وانمود كرد كه گويى از مريدان واقعى اوست . روزها از پى هم مى گذشت و علامه حلى براى به دست آوردن كتاب استادش لحظه شمارى مى كرد. مى خواست نوشته هايش را با دليل و برهان رو كند. به اين ترتيب حقانيت شيعه را - كه روز به روز بيشتر مورد ترديد قرار مى گرفت - ثابت كند.
سرانجام روزى دل به دريا زد و با اصرار از استادش خواست تا كتابش ره براى چند روز به او بدهد. استاد زيرك تر از آن بود كه چنين كارى كند. او به شاگردش ، علامه حلى گفت : من نذر كرده ام كه كتاب را بيش از يك شب به كسى نسپارم . اگر قول مى دهى فردا صبح آن را صحيح و سالم تحويل دهى ، به تو امانت مى دهم .
علامه چاره اى نداشت و پذيرفت . در راه بازگشت به خانه ، با خود مى انديشيد: چگونه يك شبه كتاب را مطالعه كنم و از روى آن بنويسم ؟ نوشتن آن حداقل يك سال وقت مى برد. بنابر اين تصميم گرفت ، شب بيدار بماند و كتاب را بخواند و در فرصتى مناسب با نوشتن رديه ،(20) جلوى تبليغات مسموم عليه شيعه را بگيرد تا عده اى از گمراهى نجات پيدا كنند.
شب شام سبكى خورد تا بتواند بيدار بماند و بلافاصله شروع به خواندن كتاب كرد؛ اما ديد لازم است از بعضى جاها يادداشت بردارى كند. همين كار را نيز كرد. هنوز چند صفحه اى ننوشته بود كه احساس كرد، پلك هايش سنگين شده . از اين رو به حياط رفت و آبى به سر و صورت خود زد تا خوابش نبرد و دوباره مشغول شود. هنوز از كنار حوض بر نخاسته بود كه صداى در را شنيد. گفت :
- اين موقع شب كيست كه در مى زند؟!
صدايى شنيد:
- باز كن . مهمان نمى خواهى ؟
آه از نهاد علامه حلى برخاست . سمت در رفت و با خود گفت خدايا، درست است كه مهمان حبيب توست ، ولى چرا امشب ؟ در را باز كرد و مرد عربى را ديد. او را به اتاقش راهنمايى كرد. از او پرسيد: شام خورده اى ؟ و بدون اين كه منتظر پاسخ بماند، برايش ‍ مقدارى نان و خرما آورد. مرد عرب پرسيد: چه مى كنى ؟
- از كتابى يادداشب بر مى دارم . فردا صبح كتاب را بايد به صاحبش برگردانم . و ماجرا را برايش گفت . مرد عرب به او گفت كه حاضر است كمكش كند. قرار شد علامه حلى كاغذها را خط كشى كند و آن مرد بنويسد. علامه به سرعت خط كشى مى كرد و مرد تند مى نوشت .
يك ساعت گذشت ، ولى هنوز در ابتداى راه بودند. مرد عرب ديد علامه خسته است و پى در پى خميازه مى كشد و پلك هايش را مى مالد. رو به او كرد و گفت :
- تو برو بخواب . من تا هر جا كه توانستم مى نويسم .
علامه تا سرش را روى متكا گذاشت ، خوابش برد.
نزديك اذان صبح ، علامه از خواب برخاست . ياد مرد افتاد و قول و قرارى كه با او گذاشته بود. خانه را جست و جو كرد و او را نيافت . با خود گفت پس كجاست ؟ تا چه قسمتى از كتاب را نوشته است ؟
سراسيمه سوى كتاب رفت . يك صفحه را برداشت و ديد با خط زيبايى نوشته شده . كتاب را تا صفحه آخر ورق زد. ديد تمام مطالب كتاب استادش را نوشته . چشمانش برق زد. به آخر كتاب كه رسيد. خشكش زد. بغضش تركيد واشكش كنار امضاى مرد عرب ريخت : كتبه الحجة ... .
آن مرد، حضرت حجت (عليه السلام) بود.(21)
غذاى حيوانى
نيمه شب بود و فضايى معنوى بر آن جمع حاكم شده بود. نور سبزى كه از محراب مى درخشيد، حال و هوايى ديگرى ايجاد كرده بود. هر كس به كارى مشغول بود. يكى سر بر سجده گذاشته بود. ديگرى نماز مى خواند. آن طرف تر مردى دعا مى كرد و لرزش ‍ شانه هايش نشان از چشم اشكبارش داشت .
در اين بين مرد عربى كه تازه وارد مسجد شده بود، دنبال جاى خالى مى گشت تا بنشيند و اعمال مسجد سهله(22) را انجام دهد. كسى چه مى دانست ، شايد او هم مثل من مى خواست امام زمانش را ببيند و با نگاه مهربان او، دردهاى نهفته اش را مداوا نمايد.
مرد عرب تا ديد نزديك محراب پر از جمعيت است ، به عقب برگشت و به صف هاى فشرده نماز گزاران نگاه كرد. چشمش به جاى خالى اى كه كنار من بود، افتاد. خود را به من رساند و پرسيد:
- جاى كسى است ؟
- نه .
كنارم نشست و قرآنش را باز كرد. من به نماز ايستادم و او همچنان قرآن مى خواند. سپس برخاست و نماز خواند. من نيز تسبيح در دست ، صلوات و ذكر فرستادم . پس از مدتى از من پرسيد: چند وقت است به اين مسجد مى آيى ؟
- حدودا 35 هفته .
- به مرادت نيز رسيده اى ؟
- هنوز نه .
نمى خواستم با او سخن بگويم . آخر مسجد سهله كه جاى حرف زدن نبود. من پاسخ ‌هايى كوتاه مى دادم و او دوباره چيز ديگرى مى پرسيد. ديدم پرسش هاى او مانع عبادتم مى شود، برخاستم و نماز مستحبى خواندم . تشهد مى خواندم كه ديدم بقچه اش را باز كرد و ظرف غذايش را بيرون آورد. بوى غذا حواس مرا پرت كرد. مرد عرب منتظر شد تا نمازم را تمام كردم . سپس رو به من كرد و گفت : برادر، بسم الله .
- نوش جان . بفرما.
- يك لقمه بخور، خوشمزه است .
- نه ، نمى خورم .
چند بار اصرار كرد. سرانجام گفتم :
- اينهايى كه مى خورى ، غذاى حيوانى است . من يازده ماه است ، لب به غذاهايى كه گوشت و روغن دارد، نزده ام . اگر به خودت سختى ندهى و غذاى حيوانى بخورى ، موفق به ديدار امام زمان (عليه السلام) نخواهى شد. اين را گفتم و به سجده رفتم . عبايم را بر سر كشيدم تا بوى غذا، اشتهايم را تحريك نكند.
در سجده بودم كه دستى به شانه ام زد و گفت :
- آن چه شنيده اى به اين معناست كه همچون حيوانات غذا نخورى ، به اين كه غذاى حيوانى نخورى . يعنى به حلال و حرام پاى بند باشى و... .
سر از سجده برداشتم تا از مرد عرب بپرسم ، منظورش چيست ؟ اما او رفته بود. دو دستى بر سرم كوبيدم و تازه فهميدم او همان كسى بود كه من براى ديدارش به اين جا مى آمدم .(23)
درياى دانش
توفيق زيادت كربلا و نجف نصيبش شده بود و خوشحال بود. چند روزى در كربلا ماند و پس از آن عازم نجف اشرف ، مرقد نورانى و مطهر اولين امام شيعيان ، حضرت على (عليه السلام) شد. تصميم داشت چند روز در نجف بماند. پس از خواندن زيارت نامه ، نشسته و به ضريح حضرت چشم دوخته . او با مولاى خود درد دل كرد و از غم هايش گفت و ياد مظلوميت على (عليه السلام) افتاد كه چطور 25 سال او را خانه نشين كردند و همسرش را در برابر او كتك زدند و به شهادت رساندند.
پس از زيادت ، تصميم گرفت سرى به خانه دوست قديمى اش - كه به بحرالعلوم شهرت يافته بود - بزند. به راه افتاد و پرسان پرسان منزل او را يافت . عده زيادى آن جا بودند و جلسه اى علمى برقرار بود. گوشه اى نشست و به پرسش و پاسخ ‌ها گوش داد. علامه بحرالعلوم با چنان مهارتى به سوالات پاسخ مى گفت كه را اما و اگر را مى بست . جلسه كه پايان يافت ، به جز سه نفر همه رفتند. ميرزاى قمى از گوشه مجلس برخاست و خود را به دوست صميمى سال هاى گذشته اش رساند. علامه بحرالعلوم از ديدن او شگفت زده شد. برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت :
- ميرزا، تو كجا و اين جا كجا؟ خوش آمدى . صفا آوردى .
ميرزاى قمى را كنار خويش نشاند و او را به آن سه نفر معرفى كرد. آنها كه خداحافظى كردند و رفتند، اين دو يار قديمى تنها ماندند و از خاطرات زمان تحصيل و گذشته هاى خوبشان گفتند. ميرزا گفت :
- سيد، سوالى دارم .
- بگو، اگر بتوانم پاسخ مى دهم .
- به ياد دارى ، در درس آقا باقر بهبهانى شرك مى كرديم ؟
- البته مگر مى توان آن را فراموش كرد!
- منظور اين است كه آن وقت ها اين گونه نبودى .
- آرى ، جوانى بود و شادابى .
- نه ، آن هنگام استعداد تو كمتر از من بود. گاهى پيش مى آمد درسى را كه فرا گرفته بودم ، برايت مى گفتم تا متوجه شوى .
- درست است .
- امروز مى بينم كه در دانش ، درياى مواجى شده اى و واقعا لقب بحرالعلوم(24) زيبنده و سزاوار توست .
بگو چگونه به اين مقام رسيده اى .
- ميرزا، اين از اسرار است .
- من و تو كه با هم اين حرف ها را نداريم . چه سرى ؟
- بايد قول بدهى تا من زنده هستم ، اين راز را به كسى نگويى .
- باشد، قبول است .
- راستش را بخواهى ، همه چيزم را مديون امام زمان (عليه السلام) هستم .
- چگونه ؟
علامه بحرالعلوم به متكايى كه پشت سرش بود، تكيه داد و گفت :
- سال ها پيش ، از خدا خواستم تا به حضور حضرت بقية الله برسم و از جانب او عنايتى به من شود. بارها به مسجد كوفه رفتم و شب ها بيدار ماندم و گريه كردم . شبى از شب ها به دلم افتاد كه به مسجد بروم . هوا سرد بود و كوچه هاى كوفه خلوت . در راه مسجد موجود زنده اى نديدم . در مسجد بسته بود. ابتدا فكر كردم براى سرما در را بستند. در را كه باز كردم ، مردى را ديدم كه در محراب نشسته و دعا مى كند. نور چراغ كم بود و نتوانستم او را بشناسم . خواستم نماز و اعمال مسجد را به جا آورم ؛ اما متوجه حرف هايش ‍ شدم . سخن تازه اى بود. به گونه اى دعا مى كرد كه مو بر تنم راست مى شد. از عمق نيايش او، پى به شخصيتش بردم .
ناگهان گريه ام گرفت و حال عجيبى پيدا كردم . جلو رفتم و سلام كردم . پاسخ سلامم را داد و گفت :
سيد، جلوتر بيا. جلوتر رفتم . او برخاست و دوباره فرمود بيا جلوتر.
دو قدم با او فاصله داشتم . زيبا و نورانى بود. خال زيبايى هم روى گونه اش داشت . خواستم به پايش بيفتم و او را در آغوش بگيرم . مرا بغل كرد و سينه اش را به سينه ام چسباند. حالم دگرگون شد بود. هر آنچه خداوند اراده كرده بود تا به اين سينه سرازير شود، در سراسر وجودم جارى شد.(25)
فراتر از زمان و مكان
صداى زنگوله شترها، از رسيدن قافله حجاج خبر مى داد. همدان حال و هواى ديگرى داشت و شادى موج مى زد و صداى همهمه بچه ها و هلهله زنان شنيده مى شد. كاروان كه به مركز شهر رسيد، گوسفندان يكى پس از ديگرى ذبح شدند و حاجى ها گذشتند. دم به دم صداى صلوات بلند مى شد.
حمزه نيز به حج رفته بود. همسر، فرزندان و برادر حاج حمزه براى استقبال آمده بودند و در ميان جمعيت دنبال او مى گشتند همسرش او را شناخت و به برادر شوهرش گفت : آن جاست ، حاج حمزه آن جاست .
بچه هاى حاج حمزه خود را به پدرشان رساندند و پس از روبوسى ، با تعجب به سر تراشيده پدرشان نگاه كردند. طولى نكشيد كه برادر و همسر حاج حمزه نيز به آنان پيوستند و در ميان صلوات بستگان او را به خانه بردند.
يك ساعتى نگذشته بود كه برادر حاج حمزه پرسيد:
- حاجى ، چرا ناراحتى ؟ الان بايد خوشحال باشى .
- چه بگويم ؟ يكى از همشهرى ها در راه گم شد. چند ساعت بعد متوجه غيبت او شديم ؛ اما هر چه جست و جو كرديم ، او را نيافتيم . حتما تا به حال خوراك درندگان شده . برادر حمزه آهى كشيد و گفت :
- قسمتش اين بوده . از جهتى هم سعادتمند شد؛ چون از خانه خدا باز مى گشت و همه گناهانش آمرزيده شده بود. اگر هم مرده باشد، حتما اهل بهشت است .
- مرد بيچاره نمى دانم خانواده اش با شنيدن اين خبر چه مى كنند.
برادر حمزه با كنجكاوى از او پرسيد: راستى او كه بو؟ ما مى شناختيم ؟
جعفر بود.
- كدام جعفر؟!
- پسر مرحوم اكبر هيزم فروش .
- چه مى گويى برادر؟ او كه يك هفته پيش بازگشت .
- اين غير ممكن است .
- آرى .
- ولى ... چطور چنين چيزى ممكن است ؟
- چيز زيادى نمى دانم . فقط شنيده ام كه او يك هفته زودتر از بقيه برگشته است .
- برخيز برويم و ببينيم ماجرا از چه قرار است ؟
- الان ؟
- آرى ، همين الان .
حاج حمزه و برادرش به خانه جعفر رفتند و در زدند. زن جعفر در را باز كرد:
- سلام كرد حاج حمزه ، زيارت قبول .
- سلام حال شما چطور است ؟
- به مرحمت شما. با زحمت هاى جعفر چه مى كنيد؟ او مى گفت در مكه شما را حسابى به زحمت انداخته .
- نه خواهر، چه زحمتى . پس همشهرى بودن به چه دردى مى خورد؟ الان كجاست ؟
- براى كارى رفته به يكى از روستاها. شب بر مى گردد. بفرماييد تو و گلويى تازه كنيد.
- خيلى ممنون . شب باز مى گرديم كه او هم باشد.
حمزه و برادرش خداحافظى كردند و به خانه باز گشتند و تا شب ، مشغول پذيرايى از ميهانان شدند.
شب دوباره حاج حمزه و برادرش سراغ حاج جعفر رفتند. حمزه با ديدن جعفر گفت : خداى من ، تو زنده اى يا من خواب مى بينم ؟ مرد حسابى تو الان بايد در شكم درندگان باشى .
اين را گفت و همديگر را در آغوش گرفتند. جعفر آنها را به خانه برد و چاى آورد و پيش آنان نشست . حمزه پرسيد:
- چه شد كه زنده ماندى ؟ ما سر ظهر متوجه شديم كه نيستى و همه جا را گشتيم ، ولى ... .
- حمزه جان ماجرايش مفصل است . من بافاصله زيادى از شما خوابيده بودم . به قدر خسته بودم كه متوجه حركتتان نشدم . هنگامى هم بيدار شدم ، ديدم همه رفته اند. بدون اين كه بدانم كجا مى روم ، به راه افتادم . نصف روز راه رفتم و به خانه اى رسيدم . با خود گفتم اين خانه در اين بيابان جه مى كند؟ خوب است بروم كمى آب و غذا بگيرم و راه را بپرسم .
به در خانه كه رسيدم ، دربان با آغوش باز مرا پذيرفت و به نزد صاحب خانه برد. او به من گفت : مرا مى شناسى ؟ گفتم نه آقا. او گفت من قائم آل محمد هستم ، كه در آخرالزمان ظهور خواهم كرد و جهانى را كه از ظلم و ستم پر شده ، از عدل و داد پر خواهم كرد. تا اين سخن را شنيدم ، روى پايش افتادم . دستى به سرم كشيد و گفت : اين كار را نكن ، برخيز. من نيز دستور او را اطاعت كردم . او گفت : تو جعفر هستى ؟ اهل همدان .
شهرى كه در دامنه كوهى است ؟ گفتم همينطور است كه مى فرماييد. گفت مى خواهى نزد خانواده ات بازگردى ؟ گفتم آرى .
حمزه پرسيد:
- پس از سال ها كه آرزوى ديدارش را داشتى ، چرا اين قدر زود خواستى برگردى ؟ چند روزى مهمانش مى شدى .
- نمى شد، بايد باز مى گشتم .
- بسيار خوب ، بقيه ماجرا را بگو.
جعفر چايى اش را خورد و ادامه داد: حضرت كيسه كوچكى به من داد. خداحافظ كرديم و با خدمتكار، چند قدمى راه آمديم به جايى رسيديم ؟ تپه ها، درختان و مناره مسجدش به نظرم آشنا آمد. او گفت اين جا را مى شناسى ؟ گفتم نزديكى هاى ما جايى به نام اسد آباد است كه چنين است . گفت اين جا اسد آباد است ؛ برو به سلامت .
حمزه و برادرش با تعجب به هم نگاه كردند. برادر حمزه پرسيد:
- يعنى با همان چند قدم به اسد آباد رسيديد؟
- آرى .
- توى كيسه چه بود؟
- پنجاه سكه طلا.
حمزه پرسيد: پس خدمتكار امام چه شد؟
- نمى دانم . ديگر او را نديدم . بعد از آن به همدان رفتم و سوغاتى خريدم و يك هفته زودتر از شما به خانه ام رسيدم .
حاج حمزه نمى توانست باور كند. استكان چاى در دستش سرد شده بود و به جعفر غبطه مى خورد كه حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) را ديده .(26)