زندگانى چهارده معصوم

مرحوم دكتر محمّد رضا صالحى كرمانى

- ۵ -


عهدنامه 
امام روشنگرى را از نخستين گام يعنى از مواد عهدنامه كه بايد به امضاى طرفين برسد، آغاز مى كند.
روح عهدنامه در چهار كلمه خلاصه مى شود:
1 قانون
2 زمامدارى از رهگذر توارث
3 آزادى
4 حرمت مردان حق طلب .
امام در مادّه اول ، ارزش قانون و لزوم اجراى قانون را از طرف زمامدار تأ كيد مى كند، در حقيقت امام در نخستين ماده ، وظيفه زمامدار را تبيين مى فرمايد.
در اين ماده چنين آمده است : معاويه وظيفه دارد و تعهد مى كند كه در بين مردم به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و همان روش پسنديده خلفاى شايسته عمل كند.
و مى دانيم كه كتاب و سنّت ، قانون است و روش خلفا كه شايد كنايتى مخصوصاً از روش على عليه السلام باشد تجسّمى است از اجراى قانون .
در مادّه دوم به يكى از اساسى ترين مسايل زمامدارى تصريح شده است .
مساءله اين است كه معيار انتخاب زمامدار چيست ؟
در جاى ديگرى از اين كتاب گفته شده كه : از نظر اسلام ، شرايط زمامدار و معيارهاى آن در دو كلمه خلاصه مى شود: دانش و تقوى .
زمامدار بايد در پرتو دانشى برتر، مصالح امّت و ملّت را تشخيص دهد و نيز در پرتو تقوايى والا به راه تشخيص خود گام بردارد، يعنى به راه مصالح امّت .
و آيا اصولاً توارث مى تواند معيار زمامدارى باشد؟ اسلام بطور صد در صد اين معيار را نفى مى كند، زيرا دانش و تقوى از رهگذر توارث به فرزند زمامدار منتقل نمى شود و به اين جهت اصل زمامدارى نيز نمى تواند از رهگذر توارث به كسى منتقل شود.
امام حسن عليه السلام در اين مورد و در اصل دوم از اصول عهدنامه ، از معاويه تعهد مى گيرد كه پس از خود، كسى را براى زمامدارى تعيين نكند و پيدا است كه مقصود، فرزند او يزيد است . امام عليه السلام براساس منطق عقل و واقعيت مى خواهد در برابر معاويه ايجاد سدّ كند تا روزى او به فكر نيفتد كه فرزند خود يزيد را به نام اينكه فرزند او است بر مسند خلافت و زمامدارى بعد از خودش منصوب سازد.
در مورد آزادى ، حسن عليه السلام در متن عهدنامه تصريح مى كند كه همه بايد در شعاع حكومت معاويه و در تمام شئون خود، از امنيّت برخوردار و از شر او ايمن باشند.
و مخصوصاً در قسمتى ديگر از عهدنامه ، روى حرمت مردان حق و يا به تعبير ديگر روى رجال حق طلب و آزادى خواه تكيه مى كند، اين دسته همه از پيروان على بن ابيطالب عليه السلام بودند و در مكتب آن حضرت درس ‍ آزادگى و آزاديخواهى را فراگرفته بودند،امام حسن عليه السلام مى خواهد تا معاويه تعهد كند كه پيروان على عليه السلام اين مردان حقيقت خواه و حقيقت طلب در هر كجا كه هستند حرمتشان مصون و محفوظ باشد.
اينها روح عهدنامه بود و گرچه معاويه به هيچ يك از آنها عمل نكرد ولى امام حسن عليه السلام با نگارش اين عهدنامه توفيق يافت كه روح اسلام را ترسيم كند و در طول مدت ده سال هرجا كه انحرافى از مواد عهدنامه مى ديد افكار را متوجه مى ساخت ، مخصوصاً داستان ننگين ولايتعهدى يزيد كه براساس توارث انجام گرفت با روشنگريهاى امام حسن عليه السلام هيجان عظيم فكرى در جامعه اسلام پديد آورد و تازه معاويه متوجه شد كه امام حسن عليه السلام نه تنها قتل و شهادتش جامعه را عليه او برمى انگيزد كه مى ديد حيات و زندگيش براى حكومت خودكامه او بسى خطناكتر است و به اين جهت تصميم به قتل آن حضرت گرفته و براى اينكه از واكنش ‍ انقلابى جامعه هم پيشگيرى كرده باشد خواست تا در پنهانى و نه در ميدان جنگ و با دست جعده كه زوجه آن حضرت و در حقيقت جاسوسه معاويه در دستگاه امامت بود، مساءله را به پايان برساند نه مستقيماً با دست خود و با اين ترتيب توطئه نابكارانه اى طرح كرد و با مقدارى سمّ كه براى جعده فرستاد و با وعده هايى طلايى و رؤ ياانگيز او را مأ موريّت داد تا امام را مسموم كند و او نيز اين وظيفه را به عهده گرفت و امام حسن عليه السلام را طبق مشهور در سن چهل و هفت سالگى در سال پنجاهم هجرى مسموم ساخت و يكبار ديگر انسانيّت را در مرگ و شهادت انسانى بزرگ و والا كه خود را قربانى عدالت و امّت ساخت به سوگ نشاند.
درود بر او و جاودانه باد راه و رسمش كه اين راه ادامه دارد و هر روز و هر لحظه قربانيان عدالت به حماسه هاى جاودان و پرشكوه تايخ روح و جان مى بخشند، باشد تا روزى كه ستم ، يكسره نابود شود و فاجعه اى بنام قربانى عدالت به تاريخ سپرده شود.
حضرت امام حسين عليه السّلام 
روز سوم شعبان از سال سوم هجرى ، كودكى در خاندان نبوّت قدم به عرصه حيات نهاد كه نامش را حسين گذاردند.
ميلياردها بشر از چنين سرنوشتى برخوردار شده اند، قدم به عرصه حيات نهاده اند. روزها، ماهها و سالها را در نورديده اند و سرانجام هم به كام مرگ ورود نموده و نابود شده اند، اين قبيل افراد همچون حبابى زودگذر بر سطح اقيانوس زمانه ، خودى نشان داده و بلافاصله هم محو گرديده و فراموش ‍ شده اند.
امام حسين عليه السلام او مانند تمام افراد به بستر زندگى ورود كرد و مانند همگى آنها روزها، ماهها و سالها را درهم نورديد و سرانجام هم از دروازه مرگ عبور كرده و در ابديّت جاى گرفت ، ولى نابود نگرديد و فراموش نشد.
او درخشش 58 ساله داشت ولى نه بسان حبابى زودگذر، بلكه اين درخشش همانند موجى كه در وسط اقيانوس پديد آيد، هر چه بيشتر بر عمرش مى گذرد، دامنه بيشترى مى يابد.
موج از يك نقطه شروع مى شود، ولى در آنجا متوقّف نمى گردد، بر بستر نرم و لغزنده اقيانوس به پيش مى تازد جلو مى رود و دامنه خود را به آخرين مرزهاى كرانه مى رساند و تمام سطح اقيانوس را در برمى گيرد.
حسين عليه السلام بصورت موجى بر سطح اقيانوس زمانه پديد آمد، نقطه شروعش سالهاى زندگيش بود. و يا بهتر گفته باشم ، حسين عليه السلام به همراه قيامى ظلم شكن كه عنوان جاويد عاشورا بخود گرفته است حركت خود را در بستر زمان و در محيط مغزها و فكرها آغاز كرد.
انكار نمى توان كرد كه اين حركت هرچه بيشتر از نقطه شروع خود دور مى شود بر دامنه و وسعت موجش افزده مى گردد و هر لحظه به مرزى تازه قدم مى نهد و آن را به روى خود مى گشايد و اينك اين ما هستيم كه پس از قرنها، شاهد گسترش عظيم و بيكران جلال و شكوه حسين عليه السلام مى باشيم . چرا؟ ...
خيلى روشن است كه قلمرو موج عاشورا را نمى توان در چهار چوب ملّتى و يا زمانى محدود و محبوس ساخت ، حسين عليه السلام ديگر تنها فرزند اسلام و محدود به مرزهاى اسلام نيست .
زيرا حسين عليه السلام خود را در قالب حادثه عاشورا، حادثه اى كه از ظلم شكنى و عدالت پرورى ، روح گرفته است ، جاى داده و اين قالبى است نامحدود با كرانه هايى ناپيدا.
از آن روزى كه بشر در سطح كره خاكى ، پديد آمده ، ظلمها و ستمها و بى عدالتى هايى نيز در برابر خود ديده است و آنگاه بشريّت در برابر سياهيهاى ظلم و تاريكيهاى ستم به دسته هاى مختلفى تقسيم شده است . يك دسته خود عامل اين ظلمها و ستمها بوده اند و اينها بدترين طبقات انسانى را تشكيل داده اند.
و يا نه ... اينها حتى از مقام انسانى هم سقوط كرده اند و درندگانى هستند كه در زير ماسك انسانى قيافه كريه و بدمنظر خود را پنهان نموده اند.
دسته اى ديگر بى تفاوت ، رژه ظلمها را سان ديده و با سكوت خويش ، ميدان را به روى پيشروى آن باز گذارده اند، اينها نيز مانند دسته اوّل چيزى جز بدنامى و سيه روزى ببار نياورده اند.
دسته سوم آنها كه در برابر ظلم و بى عدالتى عكس العمل نشان داده اند و كم و بيش تا آنجا كه شرايط روحى و امكانات فردى و اوضاع اجتماعى اجازه مى داده است در سركوب كردن و ريشه كن ساختن ظلم و ستم بپا خاسته اند.
بشريّت ، از اين دسته احترام مى كند و نام آنها را در سرلوحه تايخ خود جاى مى دهد. ولى در اين بين گاه مردانى ظهور كرده اند كه در راه محكوم ساختن ظلم هيچ منطقى جز عدالت ، وظيفه و خدا نمى شناخته اند، براى آنها شرايط روحى و امكانات فردى و اوضاع اجتماعى بهانه هايى محسوب مى شده براى انجام وظيفه نكردن .
در منطق آنان بى عدالتى در هر حالى و در هر شرايطى و در هر اجتماعى محكوم است و بايد ريشه كن شود.
اين قبيل شخصيّتها براساس اين فكر، خود را به خون و آتش كشيده اند و به جنگ ظلم و ستم رفته اند. نام افتخار آميز حسين عليه السلام در سرلوحه اين قبيل شخصيّت ها قراردارد.
او همچون پدرش على بن ابيطالب عليه السلام در راه برانداختن ستم و ستمگر به شرايط بى اعتقاد بود. در روزهاى اوّل خلافت على عليه السلام به او گفتند: معاويه را معزول مكن ! شرايط فعلى اجازه اين عزل را نمى دهد، چندى صبر كن تا پايه هاى حكومتت مستقر شود و شرايط از هر جهت آماده گردد آنگاه معاويه را از فرماندارى شام بر كنار نما!
امام على عليه السلام كه در راه برقرارى عدالت و از كار بر كنار نمودن ستمگر، شرايط نمى شناسد در همان روزهاى اوّل فرمان عزل معاويه را نوشت و به شام فرستاد. حسين عليه السلام فرزند اين پدر و شاگرد اين مكتب بود.
او در كنار اين پدر و در دامان مادرى چون فاطمه اطهر عليهاالسلام دختر پيغمبر اسلام ، رشد و نمو يافت .
و او سرنوشتى بس شگفت انگيز و رسالتى فوق العاده در پيش داشت ، سرنوشتى كه با تاريخ جهان و حيات اسلام بستگى داشت و اين سرنوشت با قلم قضاى الهى بر سيماى حيات درخشان حضرتش رقم زده شده بود.
تاريخ ، هميشه شخصيّتها را از روزنه تجليّات فكرى و روحى آنان مى شناسد و اين است آن دريچه اى كه تاريخ را به درون روح قهرمانان بزرگ وارد مى كند و عظمت و شگفتى روح آنان را نمايان مى سازد.
و ما حسين بن على بن ابيطالب عليهماالسلام را از روزنه عاليترين تجلّى روحى و فكرى او يعنى حادثه عاشورا مى شناسيم .
مكتب عاشورا بازگو كننده روح بزرگى است كه در روز سوم شعبان به همراه كودكى از خاندان نبوّت ، تولّد يافت . اين روح الفباى خاصى داشت و در نتيجه ، تجليّات آن نيز رنگ و روى خاصى به خود گرفت رنگ و رويى كه از خون و انقلاب منشاء مى گرفت .
حسين عليه السلام در شرايط خاصى از زمان واقع شده بود. در شرايطى كه امويان ، دودمان ضداسلام و ضدعدالت در اوج ترقّى خود بودند و در عين حال در اوج بى عدالتى و ستم .
حسن بن على عليهماالسلام فرزند بزرگ على عليه السلام و امام دوم ، سرانجام به دستور مكرآميزمعاويه مسموم شد و از دنيا رحلت فرمود.
اين امامت براى حسين بن على عليهماالسلام وظايف خاصى را ايجاب مى كرد، او در كسوت امامت ، شبانى امّت را به عهده گرفته بود و ديگر نمى توانست حملات گرگهاى درّنده را بسوى امّت ببيند و در برابر آن نقشى بى تفاوت داشته باشد.
از همان روزهاى اوّل امامت ، مانند برادرش امام حسن عليه السلام شديدترين حملات تبليغاتى خود را متوجّه معاويه كرد و شديداً حكومت ظالمانه او را به باد انتقاد گرفت . و با اين ترتيب از همان نخستين روز امامت مبارزه خود را عليه حكومت جبّار اموى بصورت جنگ سرد، شروع كرد. و يا بهتر گفته باشيم جنگ سردى را كه به موجب شرايط خاص زمان ، برادر ارجمندش حسن بن على عليهماالسلام شروع كرده بود، حسين بن على عليهماالسلام ادامه داد. زيرا با مرگ امام حسن عليه السلام شرايط تفاوت چندانى نكرد و حسين بن على عليهماالسلام نيز بايد براساس همان شرايط به جنگ سرد بپردازد. و اين جنگ سرد و يا بعبارت ديگر اين تهاجم تبليغاتى براى آفرينش حادثه عاشورا كه نقطه اوج مبارزه خاندان على عليه السلام با خاندان اموى است ، زمينه اى لازم و ضرورى بود.
حادثه عاشورا، نقطه اوج و آخرين قله رفيع اين مبارزه بود. براى رسيدن به اين نقطه اوج مى بايست قدم به قدم و منزل به منزل جلو آمد.
مبارزه عدل و ظلم ، اجتناب ناپذير است . بايد اين مبارزه آغاز مى شد و آغازكننده آن امام حسن عليه السلام بود. و او بود كه مبارزه تبليغاتى و جنگ سرد خود را به همان شكل و صورتى كه امكانات و شرايط زمان ايجاب مى كرد، شروع فرمود و به دنبال آن حسين بن على عليهماالسلام برنامه را دنبال كرد.
حكومت معاويه معصومانه تر از حكومت يزيد نبوده است و اصولاً همان حكومت خائنانه معاويه بوده است كه زمينه حكومت فاسد يزيد را آماده ساخته است پس جاى اين سئوال هست كه چرا حسين بن على عليهماالسلام در زمان معاويه قدم به صحنه كربلا و آفرينندگى حادثه عاشورا نگذاشت .
جواب اين است كه به همان دليلى كه امام حسن عليه السلام از ايجاد چنين صحنه اى خوددارى كرده است به همان دليل حسين عليه السلام هم در زمان معاويه از دست زدن به انفجار سهمگين عاشورا خوددارى كرده است .
چنين انفجارى ، مقدّماتى خاص و زمينه هايى مساعد لازم داشت . و اين مقدّمات و زمينه ها در زمان امام حسن عليه السلام و در اوايل امامت حسين بن على عليهماالسلام فراهم نبوده است و نخست بايد اين مقدمات فراهم مى شد و اين زمينه ها آماده مى گرديد.
و حسين بن على عليه السلام تا روز دهم محرّم از سال 61 هجرى به اين زمينه سازيها مشغول بود و نقش اساسى و رسالت عظيم او در صبح اين روز آغاز شد و اين همان رسالتى بود كه در همان نخستين روزهاى تولّد نبى اكرم اسلام به آن خبر داد.
حسين عليه السلام تازه از مادر زاده شده بود. رسول خدا اين كودك نوزاد را به آغوش كشيد، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و آنگاه او را به سينه چسباند و به فكرى عميق فرو رفت و حضّار كم كم برق اشكى را در گوشه چشم آن حضرت ديدند. اشكى كه آرام آرام راه خود را بسوى شيب نرم و نورانى گونه هاى پيغمبر بازمى كرد و جلو مى رفت . اين اشك فرو چكيد و رسول خدا چشم باز كرد و با تأ ثرشديد از دورنمايى خونين رنگ سخن گفت و از همان هنگام خاندان رسالت با مكتب انقلاب آفرين حسين عليه السلام و رسالت خاص آن حضرت آشنا شدند و اين دورنما همانطور كه گفتيم سرانجام در روز دهم محرّم از سال 61 در قاب سرخ رنگ عاشورا قرار گرفت و نقطه عطفى عظيم در تاريخ زندگى انسانهاى آزاده و آزاديخواه پديدآورد.
عاشورا، نماينده طرز تفكّرى خاص بود، طرز تفكّرى سرشار از فداكارى و جانبازى . و اينك به شناخت اين طرز فكر از زبان يك نويسنده مسيحى مى پردازيم .
ياران يزيد:چقدر به ما مى دهى ؟
ياران سيد الشهداء عليه السلام : با تو و در راه تو جان مى سپريم .
دو قطب مخالف ، دو طرز فكر متضاد، دو راه از هم جدا، يكى تاريك و ديگرى روشن ، يكى در نهايت پستى و كوچكى و ديگرى در نهايت عظمت و بزرگى و هر يك نماينده جمعيّتى مشخص ... .
اولى مربوط به پيروان يزيد و معاويه و دومى مربوط به ياران سيد الشهداء حسين بن على عليهماالسلام ....
دو جمله بالا كه عنوان سخن قرار گرفت از جرج جرداق نويسنده بزرگ و نامى مسيحى است و او كه يك شخصيّت مسيحى است براى نشان دادن ماهيّت مكتب حسين عليه السلام از يك طرف و معرفى كردن مكتب معاويه و يزيد از طرف ديگر، اين دوجمله را در كتاب معروف خود صوت العدالة الانسانيّه عنوان فصلى قرار داده است .
در جمله اوّل مخاطب معاويه و يزيد است و در جمله دوم روى سخن با حسين بن على عليهماالسلام است .
معاويه و يزيد نماينده مكتب اوّل و حسين بن على عليهماالسلام نماينده و امام و پيشواى مكتب دوم است .
پيروان مكتب اوّل غرق در سودجويى و خودخواهى و ماديّتند. و منطقشان اين است :
كم تهب لنا؟
چقدر به ما مى دهى ؟
و پيروان مكتب دوّم سرشار از فداكارى و جانبازى و از خودگذشتگى مى باشند و منطقشان در برابر پيشواى خود اين است :
ونموت معك .
و با تو و در راه تو، جان مى سپريم .
اين جمله ، نمايشى از روح فداكار و پرايمان ياران حسين عليه السلام است و آنها نيز اين درس را از مكتب پيشواى عاليقدر خود حسين عليه السلام آموخته بودند.
مهم اين نيست كه انسان هدف و عقيده اى را ترسيم كند و در سر راه بشريت قراردهد، مهم اين است كه ترسيم كننده ، خود در راه وصول به هدف و گسترش آن عقيده تا سر حد جانبازى و فداكارى پيش رود.
و همين مساءله حساس است كه صف پرشكوه انبيا و رهبران مذهبى را از صف ساير مردم جدا مى كند. پيشوايان دينى هرگز در لباس يك مصلح گوشه گير اخلاقى تجلّى نكرده اند.
يك معلم اخلاق ، پند مى دهد، نصيحت مى كند، راه خير و شر را بازگو مى كند و اين آخرين مرز فعاليت و تلاش او در راه سعادت آدمى است . ولى ... ولى ، انبياء و امامان اين خصوصيّت را دارند كه به دنبال پند و نصيحت ، به دنبال ترسيم هدف و بالاخره پس از برنامه ريزى ، شديداً در راه اجراى برنامه و وصول به هدف وارد كار مى شوند.
حسين بن على عليهماالسلام كه خلاصه نبوّت و سومين امام عاليقدر اسلام است در برابر مكتبى سودجو و منفعت طلب و فضيلت بر باد ده ، قرار گرفت . در اين موقعيت ، دو راه در برابر او نمودار بود: يا سكوت و در پرتو آن راحتى و آسايش و يا قيام عليه پيشروان مكتب مخالف و در نتيجه جان دادن و در آغوش خاك و خون جاى گرفتن .
و او مى بايست راه نهايى خود را انتخاب كند و در راه رسالت آسمانى خود شديداً وارد عمل شود، او بايد عملاً گشاينده مكتبى نو در جهان بشر گردد، او بايد به مقالات و سخنان پرشكوه خود لباس عمل پوشد و همه مى دانيم كه حسين عليه السلام و يارانش چگونه اين رسالت بزرگ و مقدّس را به انجام رساندند و همه مى دانيم كه چگونه در راه انجام وظيفه و به منظور درهم كوبيدن بساط سودجويى و ظلم و ستم يزيد در طى يك انقلاب خونين به جانبازى پرشكوه و بى سابقه اى دست زدند، انقلابى كه نام عاشورا، به خود گرفت و به همراه عدل كه روح و ريشه آن بود به مرز ابديّت ورود كرد.
عدل ، عاشورا  
... و اين فصل را با دو كلمه عدل و عاشورا شروع مى كنيم .
در تاريخ ملّتها، احياناً به روزها و ماههايى برمى خوريم كه رنگ ابدى و جاودانى بخود گرفته اند. روز خود قطعه اى از زمان است و حلقه اى است از زنجير ممتد كه آغاز و انجام آن ناپيدا است .
عجيب است كه گاه يكى از اين حلقه ها خود را از بند ناگسستنى زمان مى رهاند، اوج مى گيرد، خاصيّت گذرا بودن خود را از دست مى دهد و حتى رشد مى كند. و در پرتو عواملى خاص گسترش مى يابد تا اينكه آرام آرام ، جوّ زمان را از خود پر مى سازد و ديگر در پيشگاه او گذشته و آينده مفهوم خود را از دست مى دهد.
گفتيم كه اين جريان در پرتو عواملى خاص صورت مى گيرد و هر چه هست و هر راز و رمزى كه وجود دارد در همين عامل خاص است . عاملى كه با آن قطعه از زمان ، پيوند گرفته و در آن حلّ شده است و با اين ترتيب ديگر نمى توان آن قطعه از زمان را عنصرى جدا از آن عامل تصوّر كرد، به اين هنگام است كه خاصيتهاى آن عامل در آن قطعه از زمان نيز نفوذ مى كند و آن را به رنگ و روى خود در مى آورد؛ محرّم از چنين خاصيتى برخوردار است ، محرّم ماهى است كه رنگ ابدى و جاودانى به خود گرفته و جو زمان و فضاى تاريخ بشرى را از خود پر كرده است .
در اينجا مساءله قابل توجّه اين است كه كدام عامل ، ماه محرّم را از صف رده بندى شده ماهها جدا كرده و به آن اوج و عظمت و ابديّت بخشيده است ؟
آن عامل پر اوج و پر عظمت چيست كه با عاشورا پيوند گرفته و خواص ‍ خود را نيز به آن بخشيده است ؟ هر چه هست اين همه جلال و شكوه از آن عامل است و راز ابديّت محرّم و عاشورا بايد از درون آن عامل جستجو كرد و در اينجا است كه سخن رنگ و روى ديگرى به خود مى گيرد و بحث مطلق و نسبى بودن پاره اى از امور به ميان مى آيد.
آيا حق و عدل نسبى هستند يا مطلق ؟ 
اگر آنها را نسبى بدانيم بايد فقط در يك زمان و در يك جامعه از عظمت و ارزش برخوردار باشند.
و اگر نسبى بودن اين امور مسلّم است ، پس چرا پيروان حق و عدل خود را از محدوده زمانها و مكانها خارج ساخته و براى هميشه بر سينه تاريخ بشريّت مى درخشند؟
واقعيّت اين است كه اگر پاره اى از امور را هم نسبى بدانيم لااقل بايد معتقد باشيم كه اصولى چند از خاصه اطلاق برخوردارند و آنها كه با اين اصول پيوند گرفته اند شخصيّتهايى ابدى و جاودانى هستند.
سقراط و جام شوكران او، از آن ملّت يونان و از درخششهاى خاص قرن سوم قبل از ميلاد نيست . دو كلمه سقراط و جام شوكران حكايتى از يك اصل مطلق دارد: فداكارى در راه حق و عدل و قانون ، اصلى كه براى هميشه ارزشمند و در هر ناحيه اى ، تجلّى احترام انگيز خواهد داشت .
بگذاريد از اين مرز بگذريم قدم فراتر نهيم ، به مرز انبيا كه شخصيّتى معنوى و والاتر از نوابغ دارند ورود كنيم ، ابراهيم را ببينيم و موسى و عيسى را و محمّد عليهم السلام را.
اينها همه در برابر آفرينندگان ستم قرار داشتند، نمرودها، فرعونها و ابوسفيانها.
پيامبران الهى پرچم عدل را در جامعه هاى دود گرفته ، برافراشتند و فروغ مقدّس آن را به درون زواياى تاريك اجتماعات بشرى تاباندند فرياد ستم را در حنجره هاى شيطانى نمرودها و فرعونها و ابوسفيانها خفه ساختند و اين ايده نهايى بشريّت بود، ايده اى مقدّس و در عين حال مطلق .
و همين است رمز ابديّت پيامبران ، آنها كه براى هميشه بر تارك اعلاى انسانيّت جاى دارند و براى ابد، روشنى بخش قلبهاى عدالت خواهان مى باشند.
عدالت ، يك مفهوم منطقه اى و ناحيه اى نيست ، مفهومى است فراتر از زمان و مكان و به اين جهت روزها و ماههايى كه نطفه عدالت را در خود تكوين داده اند بسان خود عدالت ابدى و جاويد خواهند بود.
عدل اسلامى 
عاشوراى حسينى در ماهى خاص تكوين يافت . ماه محّرم است ، سال 61 هجرى .
ولى اين ماه كه حادثه رستاخيز عدل را در خود تكوين داده بود، سرانجام با جلال و شكوه عدل پيوند گرفت و بسان عدل ، جاويد و ابدى شد.
چه آنكه محرّم ، ماه تجسّم عدل اسلامى است و عاشورايش نشان دهنده اين واقعيّت است كه اسلام هرگز و در هيچ شرايطى ميدان را براى رشد و نمو ستم بازنمى گذارد.
آرى ! عدل ، هدف عاشورا است .
و قهرمان اين عاشورا حسين عليه السلام است و به اين جهت است كه راز ابدى بودن حسين عليه السلام را نيز بايد در ابديّت هدفش جستجو كنيم .
هدف  
ارزش هر شخصيّت بستگى مستقيمى با هدف او دارد. هرچه هدف عاليتر و انسانيتر باشد، ارزش انسان نيز بيشتر و قيمتش سنگينتر است ....
عدّه اى دنيا را در خود خلاصه مى كنند، مى جوشند، مى خروشند، تلاش ‍ مى كنند، به مبارزه برمى خيزند، اما اينها همه را براى خود انجام مى دهند، زندگى و حياتشان را دايره اى تشكيل مى دهد كه از خودشان شروع شده و به خودشان نيز ختم مى شود. اينها كسانى هستند كه در پيله خود مى تنند و هدفشان در چهار چوب وجودشان خلاصه مى گردد، دنيا براى اين قبيل مردان ارزشى نمى شناسد و تاريخ نيز حوصله نگه دارى نام آنها را در خود ندارد، ميلياردها از اين نفوس ، سر از دريچه عدم بيرون كرده و همچون حبابى زودگذر بر سطح اقيانوس زمانه ، خودى نشان داده بلافاصله هم در مقبره نيستى و فراموشى دفن شده اند ....
ولى ... ولى ، گاه مردانى ظهور مى كنند كه هدف و ايده آنها جز بر محور انسانيّت دور نمى زند، خود را فراموش كرده و به ديگران پرداخته اند، مى روند تا متعلّق به يك جامعه عظيم شده و با بشريّت پيوند گيرند، آنجا كه انسانى را، جامعه اى را، ملّتى را گرفتار رنج و محنت و يا اسير ظلم و ستم بينند، يكباره از خود بيخود شده به تلاش مى افتند، مى جوشند، مى خروشند و تا رنج و محنت و يا ظلم و ستم را نكوبند و سايه آن را دور نكنند آرام نمى گيرند، حيات اين قبيل مردان از خود شروع ، ولى به انسانيّت ختم شده است ، از لحظه اى آغاز شده ولى سرانجام با ابديّت پيوند گرفته است ، پرده اعصار و قرون ، جلوه و جلال آنها را نمى پوشاند و تاريخ انسانيّت نيز هرگز آنها را فراموش نمى كند.
اكنون قرنها است كه از شعبان سال سوم هجرى مى گذرد ولى اين روز بزرگ و الهام بخش همچنان بر سينه سپيد تاريخ انسانها مى درخشد و روز به روز هم بر جلال و شكوه آسمانيش افزوده مى شود. در اين روز در خاندان پيغمبر، فرزندى چشم به جهان گشود كه نام حسين عليه السلام به خود گرفت ، هشت سال از آغاز حياتش در دامن پاك پيغمبر گذشت و پس از آن نيز سايه پدر و مادرى چون على و فاطمه عليهماالسلام بالاى سرش بود، حسين عليه السلام آنچه را كه لازم بود در اين دامنهاى پاك و مقدس فرا گرفت .
حسين عليه السلام در هشت سال اوّل عمر خود از تربيت سه شخصيّت بزرگ و يگانه برخوردار بود: پيغمبر، على و فاطمه عليهم السلام . دست تربيت اين سه شخصيّت در مزاج روحى حسين بن على عليهماالسلام بكار افتاد و سرانجام از حسين عليه السلام انسانى ساخت كه براى جهان و تايخ جهان ، انسانى استثنايى و فراموش ناشدنى است .
حسين عليه السلام در اين هشت سال از دامان پاك و مقدس رسول خدا بهره ور بود، به روى سينه پيغمبر بزرگ شد و از مهر سرشار آن حضرت برخوردار گرديد.
اين علاقه و مهر به آن حد بود كه رسول خدا حسين عليه السلام را جزئى از خودش مى دانست و مى فرمود:
حسين منّى و انا من حسين .(20)
حسين از من و من از حسينم .
پيغمبر از رسالت عظيم و تاريخى حسين عليه السلام بخوبى آگاه بود و مى دانست كه روزى همين كودك ، دست به فداكارى پرشكوه و فراموش ‍ ناشدنى تاريخ خواهد زد.
و همين كودك است كه سرانجام خون پاك و مقدّس خويش را نثار آرمانهاى مكتب آسمانى او كرده و پديده نوبنياد اسلام را از يك سقوط نجات خواهد داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در دورنماى آينده زمان ، تجليّات قهرمانانه همين كودك را در صحنه عاشورا مى ديد و مى ديد او را كه چگونه دارد با خون خوشرنگ خويش ، كتاب آزادى و آزادگى اسلام را رقم مى زند و چگونه براساس اجساد پاك و مطهّر عزيزان خود، كاخ عظمت و شرف اسلامى را بنيانگذارى مى كند.
چشمان دوربين محمّد صلى الله عليه و آله پرده هاى انبوه زمان را از هم مى شكافت و از پس آن ، كودك امروز را مى ديد كه بصورت مردى پولادين قدم به ميدان رزم نهاده و جنگ و ستيزى مقدّس و خونبار آغاز كرده است : جنگ در برابر ستمكاران و جباران .
در برابر آنانكه بر مسند رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته و به نام اسلام بر مردم حكومت مى كنند ولى از هدفها و آرمانهاى مقدّس اسلام و پيامبر عاليمقام آن بويى به مشامشان نرسيده است .
حسين عليه السلام را مى ديد كه با افراد اندك خود به قلب جبهه ظلم حمله مى برد و در راه تأ مين عدالت كه اساسيترين اصل جامعه اسلامى است ، خون خود را نثار مى كند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله اينها همه را مى ديد و دو حالت متضاد روحش ‍ را لبريز مى ساخت : شوقى آميخته با غم و سرورى به رنگ تأ ثر وجودش را احاطه مى كرد، چهره اش مى شكفت ولى چشمانش نيز از اشك مالامال مى گرديد.
نگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله از پشت چهره كودكانه حسين عليه السلام راهى بسوى سرنوشت غم انگيزش باز مى كرد، نگاهش در سراشيب اين سرنوشت مى لغزيد و جلو مى رفت ، خون مى ديد، آتش مى ديد، بلا و مصيبت مى ديد، درّندگانى را مى ديد كه دهان خون آلود خود را باز كرده و بسوى حسينش حمله ور شده اند و او را به خاك و خون مى كشند. نگاهش ‍ بصورت موجى از غم برمى گشت ، به ديوار وجودش مى خورد، آن را درهم مى شكست ، به جانش مى دويد، به قلب و روحش ورود مى كرد و آن را به لرزه مى آورد. چشمان خود را فرو مى بست و مى خواست تا لب نيز فرو بندد و اين سرّ عظيم را در خود نگه دارد، ولى اين سرّ نگاهداشتنى نبود، گاه و بى گاه زبان مى گشود و از مصيبت عظيم او ياد مى كرد، از نقش مؤ ثر و فداكارى پرشكوه او در مقابل ستمگران خبر مى داد.
اين ستمگران همانها بودند كه با روح شيطان زده خود به جان اسلام و مسلمين افتادند و همه چيز را دستخوش هوا و هوسهاى شوم خود قرار داده بودند.
تاريخ ، دوره اى ننگينتر و سياهتر از دوره يزيد به خاطر ندارد، در اين دوره بود كه هدف نهايى اسلام يعنى حكومت خدا بر مردم تبديل به حكومت فردى شد، آن هم فردى فاسد و هوسران مانند يزيد. در اين دوره ، اموال عمومى كه مى بايست در راه مصالح عاليه مردم بكار افتد، تنها در راه ارضاى هوسهاى پليد عدّه اى معيّن بكار افتاده بود. درخت شاداب اسلام در پرتو تندباد مسموم هوسهاى اين حكومت به زردى گراييد و شاخ و برگهايش يكى پس از ديگرى فرو مى افتاد.
اساسيترين شاخه اسلام كه عدالت اجتماعى بود خرد شده و درهم شكست ، مى رفت تا يكباره ريشه اين درخت خشك شود و دوباره بشريّت به آغوش جاهليّت بازگردد و بتهاى درهم شكسته شده اجتماع ، زندگى از سر گيرند.
تنها حسين بن على عليهماالسلام بود كه اين موقعيت خطرناك را درك كرد و اين يكى از همان مميزاتى است كه هميشه مردان بزرگ را از مردم عادى و معمولى جدا نموده و آنها را در مقامى بالاتر از همه جاى مى دهد.
و امتياز حسين عليه السلام تنها در اين درك صحيحش نبود، بلكه امتياز بزرگتر و مخصوص به خودش كه او را اصولاً از ضعف بشريّت جدا نموده و همچون گوهرى درخشان بر طاق سپهرش جاى داده ، فداكارى و از خودگذشتگى بى نظيرش بود.
او از يك طرف براى ابديّت بخشيدن به آيينى كه جدّش پيغمبر صلى الله عليه و آله ايجاد كننده آن بود و از يك طرف براى نجات مردم از زير سيطره ظالمانه يزيد نقشه اى كه براساس شهادت خود و اسارت خاندانش تنظيم شده بود، طرح كرد.
بشر ذاتاً به خودش و حياتش علاقمند است و هيچ نقشه اى براساس انهدام قطعى خويش طرح ريزى نمى كند، ولى حسين عليه السلام در اين مسير از مرز بشريّت گذشت و در صف فرشتگان خدا جاى گرفت .
او مى گفت : لا ارى الموت إ لاّ سعادة والحياة مع الظالمين إ لاّ برما.(21)
مرگ را سعادت و زندگى را ستمگران را جانفرسا و روح خراش ‍ مى دانست .
تمام فعاليّتهاى اجتماعى و سياسى حسين عليه السلام در طى عمر 58 ساله اش بر پايه همين منطق عالى و بزرگ قرار داشت و لذا در راه نابودى ستم و ستمگر حتى از جان شيرين خودش هم گذشت و به كام مرگ ورود كرد، ولى عجيب اين است كه او از اين كانالى كه سرانجام همه را در خود غرق نموده و به دست نيستى و فراموشى مى سپرد، به زندگانى جاودان پيوست ، قبله قلبها و دلهاى آزادگان شد و درود بشريّت را بسوى خود برانگيخت .
پيغمبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز تولّد حسين عليه السلام براى او اشك ريخت و سرنوشت خونين رنگ آينده اش را بازگو كرد و در عين حال به آن افتخار مى كرد.
حسين عليه السلام دوران رسول خدا را پشت سر گذارد و در سن هشت سالگى مرگ تأ ثرزاى جدّش قلب نازك او را درهم فشرد، از آن پس با زمانه و حوادث خوب و بد آن جلو آمد تا اينكه سرانجام نوبت به خود او رسيد.
در سال 60 هجرى بود كه حسين عليه السلام رسالت عظيم خود را آغاز كرد و قدم در ميدان مبارزه با دودمان اموى كه مظهر ظلم و ستم بودند نهاد.
در اينجا است كه حسين عليه السلام بصورت بنيانگذار مكتب جاودانى عاشورا تجلّى مى كند. او را بصورت سربازى قهرمان مى بينيم كه در كارزار حيات ، سخت مشغول جوش و خروش است . او را مى بينيم كه بنام نجات انسانيّت از زير سلطه استعمار دودمان اموى ، قدم به ميدانى بس خطير نهاده . او را مى بينيم كه ضربه هاى شكننده شمشيرها و نوك سرنيزه ها را به جان مى خرد تا بلكه انسانها را از آن همه بدبختى و رنج و بلا نجات بخشد.
آرى ! حسين عليه السلام مردى بود كه هدفش در نجات انسانها از زير سيطره ستم خلاصه مى شد. و ما مى توانيم هدف او را و نيز راهى را كه براى رسيدن به هدفش انتخاب كرده است از خلال كلماتى كه به شخصيّتهاى مختلف اظهار كرده است ، استنباط كنيم ، از آن جمله : گفتگويى با محمّد حنفيه .
زمانى كه حسين بن على عليه السلام مى خواست از مدينه خارج شده و بسوى مكّه رهسپار شود گفتگوهايى با برادر خود محمّد حنفيه دارد كه مى تواند ما را در شناخت هدف آن حضرت يارى كند و علاوه ما مى توانيم با توجّه به اين گفتگو، راه و روشى را نيز كه براى وصول به هدف انتخاب كرده است تشخيص دهيم .
حسين عليه السلام در ضمن گفتگوى خود با محمّد حنفيه مى گويد:
وانّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدّى صلى الله عليه و آله اريد ان آمر بالمعروف وانهى عن المنكر.(22)
جمله اوّل نشان مى دهد كه هدف حسين عليه السلام اصلاح حال امّت و نجات آنها از مفاسد و آلودگيها بوده است .
در آن روز، جامعه اسلامى ، گرفتار آلودگى و انحراف شده بود، آن هم آلودگى و انحرافى كه ضربه به ريشه و اساس ملّت اسلام مى زد.
بطور كلى انحرافها و مفاسد اجتماعى بر دو نوعند:
يك نوع انحرانى كه شعاع قدرتش محدود و موج بدبختيش كم ارتفاع است ، اين نوع انحرافها جامعه را آلوده مى كنند ولى ضرر به ريشه و اساس ‍ مليّت نمى زنند، در حدود قدرتش موجب بدبختى مى گردد ولى موجوديّت يك ملّت را در معرض خطر قرار نمى دهد.
نوع دوم انحرافى است كه مستقيماً با اساس مليّت و موجوديّت يك اجتماع سر و كار پيدا مى كند. اين نوع انحرافها آنچنان قوى و نيرومندند كه خيلى سريع يك جامعه را در كام خود فرو بلعيده و اساس آن را واژگون مى كنند. در سرلوحه اين قبيل انحرافها، گناه ظلم و ستم قرار دارد.
على عليه السلام مى فرمايد:
الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم (23).
ممكن است حكومتى با گناه كفر بماند ولى ممكن نيست كه با آلوده شدن به ظلم و ستم باز هم پايدار بماند.
ظلم و ستم آنچنان ميكروب خطرناكى است كه در حداقل مدّت ، اساس ‍ حكومتها و ملتها را متزلزل نموده و در كام مرگ و نيستى فرو مى برد.
در سال 60 هجرى ، اسلام با چنين خطر بزرگ و نابود كننده اى روبرو شده بود، حكومتى كه شخصى چون يزيد در رأ س آن قرار داشت ، از مسير عدالت خارج شده و برنامه ظلم را در پيش گرفته بود. ستم ، در و ديوار جامعه را سياه و تاريك كرده بود، جامعه اسلامى در فساد و بدبختى و سيه روزى غوطه مى خورد، در چنين شرايطى لازم بود كه يك دست نيرومند اصلاح طلب از آستين بدر آيد و ميكروب خطرناك ظلم و ستم را از بين برده و ملّت اسلام را از يك سقوط قطعى نجات بخشد و اين دست نيرومند و مقتدرانه حسين بن على عليهماالسلام بود.
حسين عليه السلام نمى توانست در مقابل اين گناه عظيم بى تفاوت بماند، چه آنكه مرض ظلم و گناه از امراض معنوى جامعه است ، معالجه امراض ‍ مادّى جامعه ، كار سهل و آسانى است و با اجراى يك سلسله طرحهاى حساب شده مى توان آنها را ريشه كن كرد.
ولى معالجه امراض معنوى جامعه كار هر كس نيست ، قدرتى بزرگ و مافوق انسانى لازم است كه ريشه امراض معنوى جامعه را تشخيص داده و آنگاه با طرحهايى خاص به معالجه آنها اقدام نمايد.
حسين بن على عليهماالسلام كه از زاويه امامت و ولايت ، جامعه را مى ديد، بخوبى تشخيص مى داد كه سرطان گناه و ظلم ، ريشه حيات اجتماعى ملّت اسلام را مى سوزاند و او كه پاسدار ديانت و عهده دار مقام امامت است ، هرچه زودتر و سريعتر بايد دست بكار شود و براى ريشه كن كردن اين ماده سرطان كه خاندان اموى ، مخصوصاً شخص يزيد است ، اقدام فورى نمايد.
جامعه آن روز در اثر خدعه ها و نيرنگها و تبليغات مسموم خاندان اموى آنچنان تخدير شده و به خواب رفته بود كه به اين سادگيها بيدار شدنى نبود، برنامه هاى آرام و ساده نمى توانست به جامعه اسلامى تكان داده و او را از خواب گرانش بيدار كند.
حسين بن على عليهماالسلام در فكر طرح نقشه بود، نقشه اى كه مانند بمب منفجر شود و جامعه خواب آلود را به سختى و بشدّت تكان دهد، حسين عليه السلام اين نقشه را براساس شهادت خود و اسارت خاندانش ‍ طرح ريزى كرد.
حسين عليه السلام در جامعه اسلامى آن روز، داراى شخصيّتى ممتاز بود او فرزند پيغمبر و امام بود، مردم پاكدل و مسلمان به او علاقه فراوانى داشتند. او را يادگار رسول خداصلى الله عليه و آله و بازمانده خاندان رسالت مى دانستند و حسين عليه السلام از اين موقعيّت عظيم خود در دل مردم بخوبى اطّلاع داشت ، خواست تا از اين موقعيّت استفاده كند و به نفع سعادت ملّت اسلام خود را فدا نمايد.
شهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندان رسالت ، مساءله اى نيست كه جامعه اسلامى به اين سادگيها از آن بگذرد، درست است كه دستگاه جبّار اموى قدرت و سيطره ظالمانه خويش را بر همه جا گسترده و افكار و عقايد بزرگان جامعه را با تزوير و ريا و با تهديد و تطميع در اختيار خود گرفته است ، ولى در عين حال شهادت شخصيّتى چون حسين عليه السلام اين قدرت عظيم را دارد كه موجى سخت خروشان و شكننده در اقيانوس ‍ جامعه اسلامى برانگيزد و آتش انقلاب را شعله ور سازد. و توده هاى وسيع جمعيّت رابه طغيان و شورش وادار نمايد. براى درهم شكستن قدرت ظالمانه يزيد، چنين طغيانى لازم و ضرورى است .
همانطور كه گاهى امراض فردى را جز با چاقوى جراحى و جارى ساختن خون نمى توان معالجه كرد، امراض اجتماعى نيز گاهى به مرحله اى مى رسد كه ديگر زبان پند و موعظه و نصيحت در آن مؤ ثر نبوده و با روشهاى آرام و ملايم معالجه نمى شوند.
در اين هنگام است كه رجال بزرگ جامعه ، طغيان و انقلاب را ضرورى تشخيص داده و از اين راه وارد مى شوند.
بايد موج انقلاب در جامعه اسلامى سال 60 هجرى برانگيخته شود و اين انقلاب جز با شهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندانش امكان پذير نيست . هدف حسين عليه السلام نجات انسانها از زير سيطره تبهكارانى چون يزيد است ، گو اينكه در اين راه سر ببازد و طعمه شمشيرهاى برّان شود. و اصولاً هدف او اين است كه با شهادت خود و اسارت خاندانش ‍ زمينه انقلاب فراهم گردد.
هدف حسين عليه السلام رسيدن به مقام حكومت نبود و نيز پيروزى نظامى را دنبال نمى كرد. مطالعه تاريخ حادثه عاشورا بخوبى روشن مى كند كه حسين بن على عليهماالسلام چه هدفى را تعقيب مى نمايد و براى رسيدن به آن هدف ، از چه راه وارد مى شود. و اين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد:
انّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدى صلى الله عليه و آله .
مى روم تا دست اصلاح طلب خود را بسوى امت جدّم پيغمبر دراز كنم .
حسين عليه السلام مى رفت تا جامعه اسلامى را از فساد و تباهى نجات بخشد و آن را از يك مرگ حتمى برهاند.
و اكنون بايد ديد كه حسين عليه السلام اين هدف بزرگ و مقدس را از چه راهى دنبال كرده است ؟
مى فرمايد: ... اريد ان امر بالمعروف وانهى عن المنكر.(24)
مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر كنم .
حسين عليه السلام هدف خود را از طريق امر به معروف و نهى از منكر دنبال مى كند.
امر به معروف و نهى از منكر چيست ؟ 
قدرت نيرومندى است كه اسلام ، ضمانت اجراى قوانين و مقررات خود را به عهده آن گذارده است .
قانون هرچه خوب و صحيح باشد، اگر داراى ضمانت اجرايى قوى و نيرومند نباشد، نمى تواند منشاء اثر شده و جامعه را اداره كند. اسلام ، وظيفه خود را در مرحله قانونگزارى به پايان رساند و براى تمام شئون فردى و اجتماعى بشر، قانون وضع نمود، بديها و خوبيها را توضيح داد، مردم را با عوامل سعادت و اسباب بدبختى آشنا كرد و اكنون نوبت آن است كه براى قوانين خود، ضامن اجرايى قوى و نيرومند تهيّه كند؛ ضامن اجرايى كه بتواند جلو سيل گناه را بگيرد و خوبيها را ترويج نمايد.
اسلام در اين مرحله مانند تمام مكتبهاى حقوقى جهان ، حداكثر استفاده را از مجازات و كيفر نموده است ، فصلى بنام فصل حدود و ديات باز مى كند، براى هر جرم و گناهى ، مجازاتى متناسب وضع مى نمايد.
ولى اسلام تنها به اين اكتفا نمى كند، بلكه مى كوشد تا با ترتيبى صحيح آن هم براساس ايمان و عقيده ، ضامن اجرايى نيرومند در درون خود مردم تهيّه كند، ايمانى كه در خلوت و جلوت نگه دارنده مردم و بازدارنده آنها از گناه و انحراف بوده باشد.
اهميّت و امتياز مكتب اسلام در اين است كه وظيفه ضمانت اجراى قوانين را بطور دربست و صد در صد به عهده مجازات و كيفر نگذارده است بلكه كوشش كرده است تا از راههايى ديگر كه اتفاقاً مفيدتر و مؤ ثرتر از مجازات و كيفر مى باشد، مردم را از گناه بازداشته و متمايل به خوبى و نيكى بنمايد. يكى از آن راهها تربيت براساس ايمان است و راه دوم راه امر به معروف و نهى از منكر است . اسلام امر به خوبى و نهى از بدى را بر تمام مردم واجب كرده است .
دنياى امروز اين حق را به مردم داده است كه با چشمانى باز و ريز بين متوجه سير اجتماع بوده و هرجا كه به قانون شكنى و انحرافى برخورد كردند، زبان به اعتراض و انتقاد بگشايند و مجرم و قانون شكن را توبيخ و سرزنش نمايند.
دنياى آزاديخواه امروز نظارت ملى را بصورت يك حق طبيعى كه لازمه دموكراسى و حكومت مردم بر مردم است به افراد جامعه تفويض نموده و اسلام ، مساءله نظارت ملّى را بنام امر به معروف و نهى از منكر بر تمام مردم مسلمان واجب كرده است .
مسلمان نه تنها حق نظارت در سير اجتماع دارد، بلكه بر او واجب است كه از اين حق طبيعى و قانونى خود استفاده نموده و جداً و شديداً در مقابل گناه و ظلم بپاخيزد. اسلام به تمام مردم مسلمان مأ موريّت داده است كه هر يك به نوبه خود در راه نشر خوبيها و فضايل ، تلاشى پيگير و مداوم داشته باشند و با اين ترتيب از توده جمعيّت ، ضامن اجرايى قوى و پرگسترش ، براى احكام و مقرّرات خود تهيّه كرده است . اگر در جامعه اى اين ضامن اجرايى پايدار و مشغول به كار باشد، تمام احكام و قوانين و مقررات به خوبى و صحيح مراعات مى گردد و در صورتى كه مردم چشمان خود را فروبندند و از امر به معروف و نهى از منكر سرباز زنند، بدون ترديد راه را براى گسترش گناه باز گذارده اند و روز به روز بر دامنه آن افزوده مى گردد و لذا امام باقر عليه السلام مى فرمايند:
ان الامر بالمعروف والنهى عن المنكر فريضتان تقام بهما الفرائض .(25)
امر به معروف و نهى از منكر (و بعبارت ديگر نظارت عمومى و دسته جمعى ) قدرتى است كه ضامن اجراى تمام قوانين و مقررات است .
امر به معروف و نهى از منكر، داراى مراحل مختلف و راه و روشهاى گوناگونى است . اجراى اين وظيفه بزرگ ، گاهى به موجب شرايط خاص ‍ اجتماعى ، بايد بصورت مبارزه منفى انجام گيرد و گاهى بصورت مبارزه مثبت .
حسين بن على عليهماالسلام شخصيّتى است كه براى درهم كوبيدن ظلم و ستم ناچار بايد فعاليّتى كوبنده را آغاز كند. وظيفه او اين است كه در مقابل ستمگران آرام ننشيند و بنام امر به معروف و نهى از منكر شديداً دست بكار شود. و اين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد: مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر كنم .
حسين عليه السلام در راه انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس ، راه مبارزه مثبت را در پيش مى گيرد، مردانه قدم در ميدان پيكار و نبرد مى گذارد، فداكارى مى كند، جان مى بازد و به اين ترتيب راه و روش امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با جرم و گناه و ستم را به بشريّت تعليم مى دهد و سرانجام هم در راه اين آرمان مقدس و بزرگ ، خود و خاندان گراميش را فدا كرد و با اين ترتيب هم خود و هم خاندان گرامش را با حياتى ابدى پيوندداد.
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اءَمْواتاً بَلْ اءَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.(26)
ريشه هاى تاريخى حادثه كربلا 
حوادث را جامعه ها مى آفرينند و شرايط خاص اجتماعى است كه خلق كننده حوادث و وقايع تاريخ مى باشند و يا بعبارت ديگر جامعه به موجب عوامل خاص درونى خود جوششهايى دارد كه در اثر آن جوششها، حبابهايى بر سطح جامعه نمودار مى شود و اين حبابها همان حوادث و وقايعى هستند كه مواد تاريخ و خوراك مورّخ مى باشند.
پى جويى در مورد علل و عوامل و ريشه هاى اجتماعى يك رويداد تاريخى ، كارى بس دشوار و دقيق است . چه آنكه كمتر ممكن است يك حادثه تاريخى مولود يك و يا لااقل چند علّت باشد. اغلب چنين است كه علل و عوامل زيادى دست به دست هم مى دهند و يك واقعه اجتماعى را باعث مى شوند، براى شناخت حوادث تجزيه و تحليل تمام اين علل و عوامل لازم و ضرورى به نظر مى رسد. اين عوامل قسمتى مربوط به زمينه هاى روحى افراد اجتماع است ، چه آنكه ساختمان روحى و طرز تفكّر مردم يك جامعه ، تأ ثير قاطع و مستقيمى در رويدادهاى تاريخى آن جامعه دارد.
در تجزيه و تحليل يك حادثه تاريخى ، رويدادهاى قبلى را نيز نبايد از نظر دورداشت ، زيرا حوادث اجتماعى مانند حلقه هاى زنجيرى هستند كه هريك از آنها مولود حلقه هاى قبلى و در عين حال مؤ ثر در پيدايش ‍ حلقه هاى بعدى مى باشند.
حادثه عاشوراى حسين بن على عليهماالسلام يك رويداد بزرگ و يك حادثه عظيم تاريخى است كه براى تجزيه و تحليل آن بايد تمام اين عوامل مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد. چرا اين حادثه بوجود آمد؟
از يك طرف بايد به اعماق تاريخ فرو شويم و حوادث قبل از سال 61 هجرى را آنطور كه بوده است ببينيم و تأ ثير آنها را در بوجود آمدن اين حادثه مورد بررسى قراردهيم . در اينجا حتّى بايد برگ زرين تاريخ اسلام را نيز ورق بزنيم و به اوراق سياه و تاريك قبل از آن ، اوراق مربوط به دوره جاهليّت و عصبيّتهاى قومى و اختلاف بين بنى اميّه و بنى هاشم برسيم .
بنى اميّه و بنى هاشم دو قبيله بزرگ قريشند. اختلاف اين دو قبيله ريشه هاى عميق تاريخى دارد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از دودمان هاشم است .
قبل از پديده اسلام حكومت و فرماندهى عرب با بنى اميه بود و آنگاه كه نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد، با افكار و عقايد مردم كه براساس بت پرستى بود به مبارزه برخاست و نيز آداب و رسوم و مقررات اجتماعى را كه بر بنيان خرافات و ظلم و ستم قرار داشت محكوم كرد.
به آن هنگام نظام فرسوده و مندرس اجتماع در مسير منافع يك عدّه گردنكش سيرمى كرد و در سرلوحه اين گردنكشان ، ابوسفيان قرار داشت .
او بزرگِ خاندان اموى و از رؤ ساى بزرگ قريش بود، ثروت و مقام هر دو را در خود جمع كرد، مردى بود تاجرپيشه و استثمارگر و اين بود راه و روش ‍ منفور تمام رؤ ساى قبايل .
آيين جديد رسول خداصلى الله عليه و آله درهم شكننده اين نظام فرسوده و ظالمانه بود. آنگاه كه نداى عدالت اسلامى از حلقوم پاك محمّد صلى الله عليه و آله در قلب جامعه آن روز عرب درافكنده شد، پايه هاى سيادت و آقايى اين گردنكشان به لرزه در افتاد. اسلام درست در مسير مخالف آنان سير مى كرد و مى كوشيد تا بندهاى ظالمانه را پاره كند و توده جمعيّت را از قيد اسارت رؤ ساى قبائل و جبّاران اجتماع نجات بخشد.
طبعاً آنانكه منافع خود را در سيستمهاى موجود مى دانستند، در برابر اين نهضت آزاديبخش سكوت نمى كردند. فعاليّتها و جنب و جوشها شروع شد و اقليّت ستمگر در برابر رسول خداصلى الله عليه و آله به جبهه بندى پرداختند و فرمانده آنها ابوسفيان بود.
پيغمبر در مدت سيزده سال در مكّه به انجام رسالت حق ، اشتغال داشت و در طول تمام اين مدّت ابوسفيان رئيس خاندان بنى اميه با آن حضرت مخالفت نموده و هرچه بيشتر كار را بر پيغمبر و يارانش تنگ مى گرفت ناچار پيغمبر براى رهايى از فشارها و كارشكنيهاى ابوسفيان و عمّالش از مكّه هجرت كرد و بسوى مدينه رهسپار گرديد. مردم مقدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرامى داشتند ولى باز هم ابوسفيان در مكّه آرام ننشست . او كه روز به روز پيشروى پيغمبر و نفوذ آيين او را در افكار مردم مى ديد، تصميم گرفت به هر قيمت كه شده نداى عدالت اسلامى را خاموش سازد و رسول خدا را از ميان بردارد.
ناچار تصميم به جنگ با پيغمبر گرفت ، جنگ احد و احزاب كه در سالهاى بعد از هجرت اتفاق افتاده است مظهرى گويا و زنده از دشمنى عميق ابوسفيان و ساير بت پرستان مكّه با رسول خدا است ، در تمام اين جنگها جبهه ابوسفيان با شكستى مفتضحانه عقب نشينى كرد.
سرانجام پيغمبر اسلام در نجات انسانها به موفقيّت چشمگير و قابل توجّهى رسيد، اين قدرت برايش فراهم شده بود كه بسوى مكّه برگردد و پايگاه توحيد يعنى خانه كعبه را از وجود بتها تهى سازد، به حكم جبر تاريخ ديگر طرز تفكر ابوسفيانها و نظامات اجتماعى اى كه مورد حمايت آنها بود محكوم به مرگ و فنا بود، افكار اسلامى هر روز رشد و نمو بيشترى مى يافت ، جبهه اسلام لحظه به لحظه قدرتمندتر مى گرديد.
رسول خدا اطمينان پيدا كرده بود، كه ديگر جبهه ظلم و ستم و جبهه ابوسفيان را در برابر قدرت عظيم او تاب ايستادگى نيست لذا از شهر مدينه بسوى مكّه حركت كرد، انتظار مى رفت كه ابوسفيان نيز بسيج عمومى اعلام كند و براى دفاع از شهر و دفاع از اصولى كه پايه هاى رياست و خودكامگيش بر آنها قرار دارد، جبهه بندى را آغاز كند، ولى همينكه از نيروى عظيم اسلام اطّلاع يافت و شوكت و سطوت پيامبر صلى الله عليه و آله را با چشمهاى خود ديد، بهتر آن دانست كه راه و روش را عوض كند و نبرد خود را عليه اسلام به شكل ديگرى آغاز نمايد.
او تشخيص داد كه ديگر مبارزه مستقيم عليه اسلام بدون نتيجه است ، سيل عظيم و خروشانى است كه جارى شده و راه خود را بسوى شهرها و ديارها باز نموده است ، هر مانعى را كه در برابر خود ببيند، درهم مى شكند و هر قدرت را هرچه هم نيرومند باشد، در هم خرد مى كند. شنا كردن برخلاف مسير آب غير مقدور و برخلاف عقل و منطق است .
ابوسفيان تابش نور افكار محمّد صلى الله عليه و آله را بخوبى به روى مغزهاى مردم احساس نمود و اسلام را در لباس تسليم مشاهده كرد، تسليم مردم در برابر محمّد صلى الله عليه و آله تسليم در برابر اوامر و دستوراتش ؛ نمونه بارز اين تسليم را مخصوصاً در همان روز ورود سربازان اسلام به مكّه مشاهده كرد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن روز با ده هزار مردم مسلمان دلاور كه هر يك در موقع خود بصورت سربازى شيرافكن در مى آمدند به شهر مكّه رسيد. تا آنروز نه ابوسفيان و نه هيچيك از مكّيها چنين سپاه عظيم و بزرگى را نديده بودند، بيابان از وجود آنها پر شده بود و از همه عجيبتر حالت تسليم و انضباط شديد آنان در برابر فرمانده خود، پيغمبرصلى الله عليه و آله بود. به فرمان پيغمبر بپا مى خواستند و به دستور او حركت مى كردند، آنگاه كه مى خواست سخن گويد، گويى خاكستر مرگ به روى اين ده هزار مرد جنگى پاشيده مى شد، نفس در سينه ها حبس مى گرديد و همه سر تا پا گوش مى شدند، تسليم و اطاعت آنها نمودى بارز و چشمگير داشت .
ابوسفيان كه كم و بيش از نزديكى سپاه اسلام به شهر باخبر شده بود، از مكّه خارج شد.
همانطور كه در فصل مربوط به پيامبر اشاره كرديم سپاه اسلام در مرالظهران توقّف كرده بود و ابوسفيان پس از اندكى راهپيمايى ، شكوه و عظمت سپاه پيغمبر را ديد كه در برابرش دامن گسترده است . او هرگز جمعيّتى چنين انبوه در برابر خود نديده بود رو به رفيقش ‍ بديل بن ورقا كرد و گفت : آه ! من هيچگاه آتشى به اين فروزندگى و لشگرى به اين زيادى نديده بودم !
عباس بن عبدالمطلب كه قبلاً به نزد پيغمبر رفته بود و اكنون براى دادن امان بر اسب سفيد پيغمبر نشسته و بسوى شهر مى رفت ، همينكه صداى ابوسفيان را شنيد بايستاد و فرياد زد: ابو حنظلة ! ابو حنظله ، كنيه ديگر ابوسفيان بود.
ابوسفيان كه از كثرت سپاه پيغمبر، وحشت زده و سراسيمه گشته بود همينكه صداى آشنا شنيد، بسوى آن متوجّه گشت و عباس را بديد.
عباس همينكه نگاهش به چهره رنگ باخته ابوسفيان افتاد گفت : ابوسفيان ! اين پيغمبر خدا است كه بسوى مكّه مى آيد واى بر تو كه اگر اين سپاه عظيم بخواهد با جنگ و خونريزى وارد شهر بشود ... .
سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى از دنيا رحلت فرمود و اين فرصتى بود كه ابوسفيان مى توانست با استفاده از آن از كمينگاه خارج شود و فعاليّت حاد و پيگير خود را در راه انتقال قدرت از بنى هاشم به بنى اميه شروع كند.
رسول خدا در زمان حيات خود و به دستور پروردگار و به موجب فرمان صريح : يااءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ....(27) على بن ابيطالب عليه السلام را به مقام جانشينى خود به مردم معرفى كرده بود. و على عليه السلام نيز از برگزيدگان تيره بنى هاشم بود. امويان انديشيدند كه : به هر قيمت و به هر ترتيبى كه هست بايد على را از اين مقام محروم كرد.
و اين بود پايه و اساس فعاليّت مخالفان بنى هاشم بعد از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله .
على عليه السلام نيز مانند رسول خدا مردى باهدف و مؤ من به قرآن و اسلام بود و او نيز به پيروى از آيين پاك اسلام در افقى بالاتر از مسايل فاميلى و قبيله اى سير مى كرد. او بشريّت را مى ديد و عدالت را، بنى هاشم و بنى اميه و اصولاً حتى عرب هم در مسير يك رسالت جهانى نمى توانند بصورت مساءله اى قابل توجّه مطرح شده و محور حوادث و پديده هاى مولود اين رسالت شوند.
درست است كه پيغمبر و على عليهماالسلام خود از بنى هاشم بودند ولى شخصيّتهاى بزرگ تاريخ كه در راه مصالح و منافع بشريت قيام و اقدام كرده اند، هرگز در محدوده يك قوم و يك قبيله و يك ملّت و حتى يك نژاد باقى نماندند.
و على عليه السلام نيز در سر لوحه اين قبيل شخصيّتها جاى دارد، او هرگز نمى تواند بنام مصالح امويان و يا بنى هاشم مصالح انسانها را ناديده بگيرد.
على عليه السلام مردى سازشكار و انعطاف پذير نيست ، قطعاً بايد او را از حكومت محروم كرد تا راه براى پيشرفت امويان باز شود.
رسول خدا از دنيا رحلت كرد، على عليه السلام گرفتار مراسم كفن و دفن پيغمبر بود. ولى كهنه كاران هنوز بدن مبارك پيغمبر دفن نشده مشغول اجراى نقشه هاى خود براى بدست گرفتن قدرت بودند. نقشه ها يكى پس ‍ از ديگرى و به سرعت اجرا مى شد، زمينه ها آماده گرديد و سرانجام دور از چشم على عليه السلام چند نفرى كه در جلسه سقيفه بنى ساعده بودند با ابوبكر به نام خلافت و جانشينى پيغمبر بيعت كردند و مردم را نيز واداشتند تا با او بيعت كنند. على عليه السلام سر قبر پيغمبر بود و تازه داشت از دفن رسول خدا فارغ مى شد.
بهتر اين است كه من بيان اين قسمت از تاريخ را به ياد مرحوم جواد فاضل (كه خداى رحمتش كند) به عهده او واگذارم . او با شور و التهابى خاص كه مظهرى گويا از ارادت صميمانه اش به على و آل على عليهم السلام بود چنين مى نگارد:
على عليه السلام بيلى به دست گرفته بود و با تن تنها، آهسته آهسته قبر رسول اللّه را مرمت مى كرد، ناگهان جندب بن زهير از راه رسيد و گفت :
: مى دانى يا ابا الحسن چى شده ؟
: مگر چى شده ؟
: ابوبكر به خلافت رسيد.
اميرالمؤ منين نگاهى به جندب كرد و فرمود: به همين آسانى ؟
: نه يا اباالحسن ! انصار با مهاجر بسيار بحث و جدال كردند ولى مهاجرين بنام اينكه با رسول اللّه از لحاظ حسب و نسب نزديكتر هستند و تقريباً قوم و خويش پيامبر شمرده مى شوند، قبايل انصار را به خضوع و تسليم واداشتند و ابوبكر به اعتبار اينكه قريش است و پدر همسر رسول اللّه بر منبر خلافت پريد.
: همين ! چون قريش با رسول اللّه نسبت دارد و رحامت دارد حق دارد كه بر انصار حكومت كند؟
: بله يا اباالحسن !
: بنابراين ما كه از قريش به رسول اكرم نزديكتريم ، ما كه از خون و خوى وى بوجود آمده ايم آيا ما از قريش به ميراث رسول اللّه سزاوارتر نيستيم ؟
على عليه السلام از آنجا به خانه اش برگشت و شب خود را با نماز و نيازى كه برنامه همه شبش بود به روز رسانيد اما هنوز آفتاب حجاز شهر مدينه را فرو نگرفته بود كه فضه آمد و گفت : يا مولاى ! ابوسفيان بن حرب ، سيّد بنى اميه مى خواهد شرفياب شود.
اجازه داد. ابو سفيان از راه رسيد، برآشفته ، خشمناك ، كف كرده و از جا در رفته .
اميرالمؤ منين خونسردانه فرمود: چى شده يا ابى حنظله كه در اين وقت روز به ديدار من آمده اى ؟
ابوسفيان نعره كشيد: چى شده ؟ مگر چه مى خواستيد بشود؟
ابوسفيان در محضر على عليه السلام با كمال آشفتگى و نعره زنان فرياد زد: ابوبكر به خلافت رسيد. اين ذلّتى كه به دودمان عبد مناف روى آورده ، بايد سيل خون به راه انداخت ، حكومت را سرنگون كرد. بيا جلو تا من به نام خلافت دست بيعت دردست تو بگذارم و آنگاه كه لازم شود براى يارى تو مدينه را غرق در سربازان مسلح خواهم نمود.
ابوسفيان نه دلش به حال اسلام سوخته بود و نه براى على عليه السلام . او مى خواست از اين موقعيّت استفاده كند و با ايجاد يك اختلاف عميق و ريشه دار داخلى پى و بنيان اسلام را از ريشه بر كند و دوباره دوران كثيف و ننگين جاهليّت را تجديد نمايد و در پرتو اين تجديد دوباره خود به رياست رسد و بر گرده مردم سوار گردد و بساط فرعونى خود را بگستراند.
ولى على عليه السلام هوشمندتر از آن بود كه فريب شخص شناخته شده اى مثل ابوسفيان را بخورد، آنچه براى على عليه السلام در درجه اوّل از اهميّت قرار داشت ، حفظ اسلام و مسلمين بود گو اينكه در پرتو اين حفاظت خود مجبور به خانه نشينى شود و حق مسلّمش از دست برود.
ابوسفيان انتظار داشت كه على عليه السلام از اين پيشنهاد استقبال كند و دست در دست او بگذارد و با كمك يكديگر بنيان حكومت نوبنياد را متزلزل ساخته ، واژگونش سازند و خودشان زمام امر خلافت را در دست گرفته و بر مردم حكومت نمايند.
ولى على عليه السلام مردى نبود كه براى رسيدن به مقام ، آتش فتنه بر افروزد و خون مردم را دستخوش هوا و هوس اين و آن سازد، از كشته پشته بسازد و آن را نردبان پيشرفت و به حكومت رسيدن خود قرار دهد.
على عليه السلام در آن روز با كمال صراحت و قاطعيّت پيشنهاد ابوسفيان را رد كرد.
و بنا به نقل مرحوم فاضل در جواب ابوسفيان چنين گفت : من مى دانم كه سينه تو از كينه اسلام مالامال است من مى دانم كه هدف تو در اين اقدام جز تجديد سيادت و كسب مال و مقام نيست و من پيشنهاد تو را هرگز نخواهم پذيرفت .
و آنگاه تتمه داستان را كه مورد استناد ما است ، چنين شرح مى دهد:
ابوسفيان كه همچون كوره داغ شده و زبانه زده به خدمت على عليه السلام رفته بود، مانند يخچال لبريز از يخ ، خانه على عليه السلام را ترك گفت و خواست به خانه خود برگردد، فرستاده ابوبكر سر راهش سبز شد و گفت : يا ابا حنظله ! خليفه رسول اللّه مى خواهد شما را ببيند.
ابوسفيان كمى اين دست و آن دست كرد، آخر همين حالا، همين چند لحظه پيش بود كه على بن ابيطالب را بر ضد خليفه رسول اللّه تحريك مى كرد و وعده مى داد مدينه را از سواره نظام و پياده بر ضد ابو فصيل مالامال خواهد ساخت . اكنون با خود ابوفصيل چه بگويد؟
ولى ابوسفيان كه خود، مردى سياستمدار بود توانست دست و پايش را جمع كند و خليفه رسول اللّه را ببيند.
ابوسفيان راهش را به سمت خانه ابوبكر كج كرد، در آنجا ابوبكر و ابوحفص ‍ عمر و ابوعبيده جراح و خالد بن وليد، انجمنى محرمانه داشتند، خدا مى داند كه با ابوسفيان چه گفتند و از ابوسفيان چه شنيدند، اما آنچه مسلم است ، اين است كه فرمانفرمايى خانواده ابوسفيان در شام ، طى آن گفتگوى محرمانه ، تسجيل شد.
گفته مى شود كه ابوبكر كتباً حكومت يزيد بن ابوسفيان را در شام ضمانت كرد و اين ضمانت هشت سال ديگر يعنى در سال هيجدهم هجرت كه ششمين سال خلافت عمر بود به دست عمر بن الخطاب اجرا شد.
و با اين ترتيب زمينه اصلى حادثه عاشورا و قتل حسين بن على عليهماالسلام در آن روز يعنى بلافاصله بعد از مرگ پيغمبر فراهم گرديد.
خليفه دوّم ، فرمان حكومت شام را به نام يزيد بن ابوسفيان نوشت و پس از او هم برادرش معاويه بن ابى سفيان را به حكومت منصوب ساخت . عمر كشته شد و نوبت به عثمان رسيد، او هم حكومت معاويه بن ابى سفيان را در شام امضا كرد. معاويه (لعنة اللّه عليه ) كه مردى فوق العاده زيرك و كاردان بود در شام و دور ازچشم حكومت مركزى كم كم و آرام آرام ، زمينه را براى خلافت خود آماده مى ساخت .
عثمان در يك انقلاب و شورش پرهيجانى كه از طرف مردم و بر ضد او برانگيخته شده بود، كشته شد.
و آنگاه مردم به در خانه على عليه السلام رفتند و دست بيعت در دست او نهادند.
على عليه السلام به مقام خلافت ظاهرى نائل آمد. و با اين ترتيب دوران سيه روزى بسر آمد. بايد حكومت عدل برقرار شود، بايد دست ناپاكان از دامن مردم كوتاه گردد، هرچه سريعتر بايد يك تصفيه عميق و پر گسترش در دستگاه حكومت عملى گردد.
معاويه ، مردى ننگين و كثيف بود، او بازمانده ابوسفيان و محصول شجره ناپاك دودمان اموى بود. او در دوره فرمانداريش بيت المال را كه از اموال عمومى و حق مسلّم تمام مردم بود در راه ارضاى هوسهاى خود بكار مى برد. به حقوق مردم تجاوز مى كرد و حكومتى صد در صد ظالمانه داشت ، چنين شخصى طبعاً نمى تواند از عضويّت حكومت شخصيّتى چون على عليه السلام برخوردار گردد، به اين جهت در همان روزهاى اول ، على عليه السلام فرمان عزل او را نوشت و به شام فرستاد.
ولى مگر معاويه به اين سادگيها دست بردار است ؟
او قتل عثمان را بهانه كرد و به نام خونخواهى عثمان سر و صداها به راه انداخت و جار و جنجالها بپا كرد، او به نام اينكه ولىّ دَم عثمان است ، پيراهنى خون آلود بر سر نيزه كرد و مردم شام را تحريك نمود تا با كشندگان عثمان به جنگ برخيزند و از طرفى با تبليغاتى شرم آور و ناجوانمردانه چنين وانمود مى كرد كه على عليه السلام مردم را به شورش و طغيان عليه عثمان برانگيخته است و در حقيقت اين على بن ابيطالب است كه بايد بنام خونخواهى عثمان با او به جنگ پرداخت . شاميان ساده دل كه سالها تحت تأ ثير تبليغات مسموم فرزندان ابوسفيان قرار گرفته بودند، اين سخنان را باور كرده ، آمادگى خود را براى جنگ اعلام داشتند.
از طرف ديگر على عليه السلام هم براى برانداختن حكومت معاويه ناچار عازم جنگ با او شد و سرانجام اين دو جبهه در سرزمين صفّين بر يكديگر برخورد كردند، جنگ صفين ماهها طول كشيد و در آخر كار با قرار حكميّت خاتمه پيدا كرد.
معاويه توانست با درهم و دينارهاى فراوانى كه بسوى فرماندهان سپاه على عليه السلام مى فرستاد و نيز در پرتو نقشه هاى شيطانى عمروعاص ‍ سرنوشت اين جنگ را كه مى رفت به شكست قطعى او انجامد، تغيير دهد و كار را به نفع خود خاتمه دهد.
تا على عليه السلام زنده بود، معاويه با گستاخى فراوان در مقابل حكومت حق و عدالت تمكين نكرد و همچنان در شام به حكومت ظالمانه خود ادامه مى داد.
على عليه السلام شهيد شد و سد نيرومند شخصيّت و قدرت على عليه السلام از برابر معاويه برداشته شد.
امام حسن ، فرزند على عليه السلام به خلافت رسيد، معاويه در برابر حكومت نوبنياد امام حسن عليه السلام هم تمكين نكرد و باز هم با سپاهى گران بسوى كوفه آمد تا بلكه با واژگون كردن حكومت امام به مقام خلافت برسد؛ جنگ با امام حسن عليه السلام آغاز شد و باز هم پيروان امام در مقابل درهم و دينار معاويه دل باختند و از اطراف او پراكنده شدند تا آنجا كه حتى به جان مباركش سوء قصد كردند. امام عليه السلام ناچار با معاويه صلح كرد و خود حتّى ديگر در كوفه هم نماند و به مدينه جدّش رسول خدا، بازگشت نمود.
معاويه به آرزوى ديرين خود رسيد و خود را خليفه مسلمين و جانشين رسول خدا ناميد. حكومت ظالمانه خود را از شام به تمام جامعه هاى اسلامى گسترش داد و پس از چندى هم به اين فكر افتاد كه مساءله خلافت را موروثى سازد و سرانجام عليرغم قراردادى كه با حسن بن على عليهماالسلام بسته بود و عليرغم افكار عمومى مردم مسلمان منظور خود را عملى كرد و فرزند خود يزيد را جانشين خود معرفى نمود.
معاويه از دنيا رفت و يزيد بر مسند خلافت نشست ، حكومت يزيد با سوابق ننگينى كه داشت نمى توانست مورد تصويب حسين عليه السلام قرار گيرد.
در آن روزگار حسين عليه السلام چشم و چراغ دنياى اسلام بود، همه به او متوجّه بودند و همه هم او را از جان و دل دوست مى داشتند.
دنياى اسلام كه از تحمّل حكومت ننگين يزيد شرم داشت ، منتظر بود تا ببيند عكس العمل حسين عليه السلام در برابر اين حكومت چيست ؟ و چگونه با آن برخورد مى كند؟
مردم ، يزيد و پدرش معاويه و جدّش ابوسفيان را به خوبى مى شناختند و از راه ورسم ننگين اين دودمان شوم كاملاً اطّلاع داشتند، مى دانستند كه حسين عليه السلام شخصيّتى نيست كه در برابر شخصى چون يزيد سر تسليم فرود آورد و با اين ترتيب پس از مرگ معاويه ، برخورد حسين عليه السلام يا يزيد قطعى به نظر مى رسيد. معاويه در زمان خود سخت از برخورد با حسين عليه السلام اجتناب مى كرد و به اين جهت با حسين بن على عليهماالسلام مدارا مى كرد و هرگز او را مجبور نكرد كه با فرزندش ‍ يزيد بيعت كند.
معاويه در سفرى كه به مدينه كرده بود، در زمينه جانشينى يزيد با حسين بن على عليهماالسلام سخن گفته بود و چون مقاومت و انعطاف ناپذيرى حسين عليه السلام را در برابر اين مساءله مشاهده كرد، از او در گذشت و عليه آن حضرت دست به عمل حاد و تندى نزد و حتى به فرزندش يزيد نيز توصيه كرده بود كه با حسين بن على عليهماالسلام با نرمش مدارا رفتار كند و به او گفته بود: اگر هم حسين عليه تو فعاليّتى كرد، مبادا در برابر او عكس العملى تند و حاد از خود نشان دهى . ولى يزيد پس از مرگ معاويه و حتى على رغم مصالح خود، وصاياى پدر را از ياد برد و نامه اى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه با كمال قدرت و جسارت دست بكار شود و از حسين بن على عليهماالسلام و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابوبكر كه تا آن هنگام هنوز بيعت نكرده بودند، بيعت بگيرد و نوشته بود كه : دست از شدّت عمل بر مدار تا اينكه اين چهار تن را در برابر حكومت من مجبور به تسليم كنى .
اين نامه به مدينه سيد و وليد بن عتبه را در بن بستى عجيب قرار داد.
وليد بن عتبه بخوبى از روحيه حسين بن على عليهماالسلام اطلاع داشت و مى دانست كه او هرگز در برابر شخصى مانند يزيد تمكين نمى كند و دست بيعت در دستش نمى گذارد. ولى ناچار بود در راه اجراى فرمان حكومت مركزى دست به فعاليّتى بزند و لااقل مطالب را با حسين عليه السلام در ميان گذارد.
به اين جهت وليد از حسين بن على عليهماالسلام دعوت كرد و آن حضرت را در جريان گذاشت . ولى حسين بن على عليهماالسلام هم همانطور كه وليد خود پيش بينى كرده بود، با كمال صراحت و قاطعيّت از بيعت با يزيد و به رسميّت شناختن حكومت ظالمانه او خوددارى كرد.
در اينجا مساءله مهمتر براى حسين بن على عليهماالسلام اين بود كه آيا تنها با بيعت نكردن وظيفه اش پايان مى پذيرد و ديگر در برابر دستگاه ستمگرانه يزيد كه بر خلاف اصول عدالت بر جامعه اسلامى حكمرانى مى كند، وظيفه اى ندارد؟
در اينجا است كه حسين بن على عليهماالسلام از مرز انسانهاى عادى و معمولى مى گذرد و به صفوف رجال الهى و آسمانى مى پيوندد او هرگز به خود اجازه نمى دهد كه در برابر حكومت جبار و ستمگرى كه به نام خلافت اسلامى و جانشينى رسول خدا بر مردم ظالمانه حكومت مى كند، سكوت كند.
به اين جهت پس از خارج شدن از منزل وليد، تصميم خود را گرفت . تصميم گرفت كه با كمال قاطعيّت قدم در راه مبارزه بگذارد و پرده از باطن سياه و ننگين دودمان اموى بردارد.
خواست تا شعله انقلاب برافروزد. شعله اى كه ستم و ستمگر را بسوزاند، حسين عليه السلام با قصد ايجاد چنين انقلابى از مدينه حركت كرد و رو بسوى مكّه نهاد.
چند صباحى در مكّه ماند و با سخنرانيهاى حاد و آتشين خود، افكار مردم مكّه را روشن كرد و پس از آن بسوى عراق حركت كرد، چه آنكه مردم كوفه با نامه هاى زيادى كه براى آن حضرت فرستاده بودند، تقاضا كرده بودند كه به كوفه رود و زمام امور مسلمانان را به كف گيرد.
گو اينكه حسين بن على عليهماالسلام سوابقى كه از مردم كوفه داشت ، نمى توانست حساب قاطعى روى آنها كرده و كوفه را پايگاهى مستحكم براى خود بشمرد، ولى بالاخره چاره چه بود؟ بايد مبارزه از نقطه اى آغاز شود و اينك كه مردم كوفه خود آمادگى خويش را اعلام داشته اند، چه بهتر كه نقطه شروع حركت از كوفه باشد.
هدف اين است كه عامل ظلم و ستم ، مفتضح و رسوا شود، بايد جوامع اسلامى با روش برخورد اسلام با شخصيّت ظالم و ستمگرى چون يزيد آشنا شوند.
حسين عليه السلام بسوى كوفه حركت كرد ولى كوفه ديگر چهره سابق خود را از دست داده بود، زيرا ابن زياد به دستور و فرمان يزيد، وارد كوفه شده و كنترل آن را به دست گرفته بود. بد نيست در اينجا به اين نكته اشاره كنيم كه بطور كلى جامعه ها بر دو دسته اند: مقاوم و سرسخت ، انعطاف پذير و ملايم .
مردم كوفه از دسته دوم بودند، در راه فكر و عقيده خود، سرسخت و مقاوم نبودند، خيلى زود رنگ عوض مى كردند و خيلى سريع ، مسير فعاليّت خود را تغيير مى دادند. آنها در آغاز كار از حسين عليه السلام خواستند تا رهبرى آنها را عليه دودمان اموى به عهده بگيرد و همينكه ابن زياد سفاك و خونريز را در برابر خود ديدند انعطاف پيدا كردند و حسين عليه السلام را در برابر دشمن ، يكه و تنها رها ساختند. به اين جهت ابن زياد در كوفه خيلى زود به موفقيّت رسيد، او كوفه را مهار كرد و سپس به فكر چاره جويى براى درهم شكستن نهضت حسين بن على عليهماالسلام افتاد و سرانجام هم موفق شد با سپاهيان فراوانى كه از كوفه و نواحى آن تهيّه كرده بود، بر سر راه حسين عليه السلام قرار گيرد و مسير آن حضرت را از كوفه بسوى كربلا تغيير دهد.
ابن زياد اين توفيق را بدست آورد كه در كربلا حسين بن على عليهماالسلام را شكست دهد و حسين بن على عليهماالسلام هم اين توفيق عظيم را بدست آورد كه با شهادت خود، انقلابى عمومى در كشورهاى اسلامى برانگيزد و دودمان ستمگر اموى را در ميان شعله هاى آتش بسوزاند و توفيق بزرگتر و عظيمتر كه در حقيقت رسالت الهى و خاص او را تشكيل مى دهد آن است كه حسين عليه السلام با قيام تاريخى و درخشان خود راه و روش ‍ مبارزه با ستمگران را به جامعه اسلامى آموخت و مكتبى پايه گذارى كرد كه براى هميشه الهام بخش قهرمانان و رجال اصلاح طلب بشريّت شده است .

next page

fehrest page

back page