مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۴)

خدمات متقابل اسلام و ايران

- ۵ -


اسلام از نظر مليت ايرانى

ما و اسلام

باسمه تعالى

به طورى كه تاريخ شهادت مى‏دهد،ما ايرانيان در طول زندگانى چندين هزار ساله خود با اقوام و ملل گوناگون عالم،به اقتضاى عوامل تاريخى گاهى روابط دوستانه و گاهى روابط خصمانه داشته‏ايم.يك سلسله افكار و عقايد در اثر اين روابط از ديگران به ما رسيده است، همچنانكه ما نيز به نوبه خود در افكار و عقايد ديگران تاثير كرده‏ايم.هر جا كه پاى قوميت و مليت ديگران به ميان آمده مقاومت كرده و در مليت ديگران هضم نشده‏ايم،و در عين اينكه به مليت‏خود علاقه‏مند بوده‏ايم اين علاقه‏مندى زياد تعصب آميز و كوركورانه نبوده و سبب كورباطنى ما نگشته است تا ما را از حقيقت دور نگاه دارد و قوه تميز را از ما بگيرد و در ما عناد و دشمنى نسبت‏به حقايق به وجود آورد.

از ابتداى دوره هخامنشى كه تمام ايران كنونى به اضافه قسمتهايى از كشورهاى همسايه تحت‏يك فرمان درآمد،تقريبا دو هزار و پانصد سال مى‏گذرد.

از اين بيست و پنج قرن،نزديك چهارده قرن آن را ما با اسلام به سر برده‏ايم و اين دين در متن زندگى ما وارد و جزء زندگى ما بوده است،با آداب اين دين كام اطفال خود را برداشته‏ايم، با آداب اين دين زندگى كرده‏ايم،با آداب اين دين خداى يگانه را پرستيده‏ايم،با آداب اين دين مرده‏هاى خود را به خاك سپرده‏ايم.تاريخ ما، ادبيات ما،سياست ما،قضاوت و دادگسترى ما، فرهنگ و تمدن ما،شؤون اجتماعى ما،و بالاخره همه چيز ما با اين دين توام بوده است.نيز به اعتراف همه مطلعين،ما در اين مدت خدمات ارزنده و فوق العاده و غير قابل توصيفى به تمدن اسلامى نموده‏ايم و در ترقى و تعالى اين دين و نشر آن در ميان ساير مردم جهان،از ساير ملل مسلمان-حتى خود اعراب-بيشتر كوشيده‏ايم.هيچ ملتى به اندازه ما در نشر و اشاعه و ترويج و تبليغ اين دين فعاليت نداشته است.

بنابر اين حق داريم روابط اسلام و ايران را از جهات مختلف مورد بررسى قرار دهيم و سهم خود را در نشر معارف اسلامى و نيز سهم اسلام را در ترقى مادى و معنوى خويش با دقت كامل و با اتكا به مدارك معتبر تاريخى روشن نماييم.

ملت پرستى در عصر حاضر

يكى از مسائلى كه در قرن حاضر مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است مساله‏«مليت‏»است.در اين روزها بسيارى از ملل عالم از جمله مسلمانان ايرانى و غير ايرانى به اين مساله توجه خاصى پيدا كرده‏اند و حتى برخى از آنان به قدرى در اين مساله غرق شده‏اند كه حد و حسابى براى آن نمى‏توان قائل شد.

حقيقت اين است كه مساله مليت پرستى در عصر حاضر براى جهان اسلام مشكل بزرگى به وجود آورده است.گذشته از اينكه فكر مليت پرستى بر خلاف اصول تعليماتى اسلامى است(زيرا از نظر اسلام همه عنصرها على السواء هستند)اين فكر مانع بزرگى است‏براى وحدت مسلمانان.

چنانكه مى‏دانيم جامعه اسلامى از ملل مختلفى تشكيل شده است و درگذشته،اسلام از ملل مختلف و گوناگون يك واحد به وجود آورد به نام جامعه اسلامى.اين واحد اكنون نيز واقعا وجود دارد،يعنى واقعا در حال حاضر يك واحد بزرگ هفتصد ميليونى (1) وجود دارد كه فكر واحد و آرمان واحد و احساسات واحد دارد و همبستگى نيرومندى ميان آنان حكمفرماست. هر اندازه جدايى ميان آنهاست مربوط به خود آنان نيست،مربوط به حكومتها و دولتها و سياستهاست،و در قرون جديد قدرتهاى اروپايى و آمريكايى عامل اساسى اين جدايى هستند. با همه اينها،هيچ يك از اين عاملها نتوانسته است اساس اين وحدت را كه در روح مردم قرار دارد از بين ببرد.به قول اقبال لاهورى:

امر حق را حجت و دعوى يكى است خيمه‏هاى ما جدا دلها يكى است از حجاز و چين و ايرانيم ما شبنم يك صبح خندانيم ما

افرادى از همين واحد،همه ساله يك اجتماع تقريبا يك ميليون و نيم نفرى را در مراسم حج تشكيل مى‏دهند.

اما از اين طرف،فكر مليت پرستى و نژاد پرستى فكرى است كه مى‏خواهد ملل مختلف را در برابر يكديگر قرار دهد.اين موج در قرون اخير در اروپا بالا گرفت.شايد در آنجا طبيعى بود، زيرا مكتبى كه بتواند ملل اروپا را در يك واحد انسانى و عالى جمع كند وجود نداشت.اين موج در ميان ملل شرقى به وسيله استعمار نفوذ كرد.استعمار براى اينكه اصل‏«تفرقه بينداز و حكومت كن‏»را اجرا كند،راهى از اين بهتر نديد كه اقوام و ملل اسلامى را متوجه قوميت و مليت و نژادشان بكند و آنها را سرگرم افتخارات موهوم نمايد،به هندى بگويد تو سابقه‏ات چنين است و چنان،به ترك بگويد نهضت جوانان ترك ايجاد كن و«پان تركيسم‏»به وجود آور، به عرب-كه از هر قوم ديگر براى پذيرش اين تعصبات آماده‏تر است-بگويد روى عروبت و«پان عربيسم‏»تكيه كن،و به ايرانى بگويد نژاد تو آرياست و تو بايد حساب خود را از عرب كه از نژاد سامى است جدا كنى.

فكر مليت و تهييج احساسات ملى احيانا ممكن است آثار مثبت و مفيدى از لحاظ استقلال پاره‏اى از ملتها به وجود آورد ولى در كشورهاى اسلامى بيش از آنكه آثار خوبى به بار آورد، سبب تفرقه و جدايى شده است.اين ملتها قرنهاست كه اين مرحله را طى كرده‏اند و پا به مرحله عاليترى گذاشته‏اند.اسلام قرنهاست كه وحدتى بر اساس فكر و عقيده و ايدئولوژى به وجود آورده است.اسلام در قرن بيستم نيز نشان داده است كه در مبارزات ضد استعمارى مى‏تواند نقش قاطعى داشته باشد.

در مبارزاتى كه در قرن بيستم به وسيله مسلمانان بر ضد استعمار صورت گرفت و منتهى به نجات آنها از چنگال استعمار شد،بيش از آنكه عامل مليت تاثير داشته باشد عامل اسلام مؤثر بوده است از قبيل مبارزات الجزاير،اندونزى، كشورهاى عربى و پاكستان.

آرى،اين ملتها قرنهاست نشان داده‏اند كه با انگيزه فكرى و اعتقادى و بر اساس يك ايدئولوژى مى‏توانند وحدت به وجود آورند و قيام كنند و خود را از چنگال استعمارگران نجات دهند.سوق دادن چنين مردمى به سوى عامل احساس مليت‏حقا جز«ارتجاع‏»نامى ندارد.

به هر حال موج عنصر پرستى و نژاد پرستى كه سلسله جنبان آن اروپاييان‏اند مشكل بزرگى براى جهان اسلام به وجود آورده است.مى‏گويند علت اينكه مرحوم سيد جمال الدين اسدآبادى مليت‏خود را مخفى مى‏كرد اين بود كه نمى‏خواست‏خود را به يك ملت معين وابسته معرفى كند و احيانا بهانه‏اى به دست استعمارچيان بدهد و احساسات ديگران را عليه خود برانگيزد.

ما به حكم اينكه پيرو يك آيين و مسلك و يك ايدئولوژى به نام اسلام هستيم كه در آن عنصر قوميت وجود ندارد،نمى‏توانيم نسبت‏به جريانهايى كه بر ضد اين ايدئولوژى تحت نام و عنوان مليت و قوميت صورت مى‏گيرد بى تفاوت بمانيم.

همه مى‏دانيم كه در اين اواخر افرادى بيشمار تحت عنوان دفاع از مليت و قوميت ايرانى مبارزه وسيعى را عليه اسلام آغاز كرده‏اند (2) و در زير نقاب مبارزه با عرب و عربيت مقدسات اسلامى را به باد اهانت گرفته‏اند.

آثار اين مبارزه با اسلام را كه در ايران در كتابها،روزنامه‏ها،مجلات هفتگى و غيره مى‏بينيم نشان مى‏دهد يك امر اتفاقى و تصادفى نيست،يك نقشه حساب شده است و منظورى در كار است.

تبليغات زرتشتى‏گرى نيز كه اين روزها بالا گرفته و مد شده،يك فعاليت‏سياسى حساب شده است.همه مى‏دانند كه هرگز ايرانى امروز به دين زرتشتى برنخواهد گشت،تعاليم زرتشتى جاى تعاليم اسلامى را نخواهد گرفت،شخصيتهاى مزدكى و مانوى و زرتشتى و همه كسانى كه امروز تحت عنوان دروغين ملى معرفى مى‏شوند و هيچ صفت مشخصه‏اى جز انحراف از تعليمات اسلامى نداشته‏اند-خواه آنكه رسما به نام مبارزه با اسلام فعاليت كرده باشند با مبارزه با قوم عرب را بهانه قرار داده باشند-هرگز جاى قهرمانان اسلامى را در دل ايرانيان نخواهند گرفت،هرگز المقنع و سنباد و بابك خرم دين و مازيار جاى على بن ابيطالب و حسين بن على و حتى سلمان فارسى را در دل ايرانيان نخواهند گرفت.اينها را همه مى‏دانند.

ولى در عين حال جوانان خام و بى خرد را مى‏توان با تحريك احساسات و تعصبات قومى و نژادى و وطنى عليه اسلام برانگيخت و رابطه آنان را با اسلام قطع كرد،يعنى اگر چه نمى‏شود احساسات مذهبى ديگرى به جاى احساسات اسلامى نشانيد،ولى مى‏شود احساسات اسلامى را تبديل به احساسات ضد اسلامى كرد و از اين راه خدمت‏شايانى به استعمارگران نمود.لهذا مى‏بينيم افرادى كه بكلى ضد دين و ضد مذهب و ضد خدا هستند، در آثار خود و نوشته‏هاى پوچ و بى مغز خود از زرتشتى‏گرى و اوضاع ايران قبل از اسلام حمايت مى‏كنند.هدفشان روشن و معلوم است.

ما مى‏خواهيم در اين بحث‏خود با همان منطقى كه اين افراد به كار مى‏بندند وارد بحث‏شويم يعنى منطق مليت و احساسات ملى و ناسيوناليستى،آرى با همين منطق،هر چند توجه داريم كه به قول اقبال پاكستانى‏«ملت پرستى،خود نوعى توحش است‏»،توجه داريم كه احساسات ملى تا آنجا كه جنبه مثبت داشته باشد و نتيجه‏اش خدمت‏به هموطنان باشد قابل توجه است ولى آنجا كه جنبه منفى به خود مى‏گيرد و موجب تبعيض در قضاوت،در ديدن و نديدن خوبيها و بديها،و در جانبدارى‏ها مى‏شود ضد اخلاق و ضد انسانيت است،توجه داريم كه منطق عاليترى از منطق احساسات ملى و ناسيوناليستى وجود دارد كه طبق آن منطق، علم و فلسفه و دين فوق مرحله احساسات است.احساسات قومى و غرورهاى ملى در هر كجا مطلوب باشد،در جستجوهاى علمى و فلسفى و دينى مطلوب نيست.يك مساله علمى يا يك نظريه فلسفى يا يك حقيقت دينى را هرگز به دليل اينكه ملى و وطنى است نمى‏توان پذيرفت، همچنانكه به بهانه اينكه بيگانه و اجنبى است نمى‏توان ناديده گرفت و رد كرد.راست گفته آن كه گفته است:«علم و دين و فلسفه وطن ندارد،همه جايى و همگانى است‏»،همچنانكه رجال علم و رجال دين و رجال فلسفه نيز وطن ندارند،جهانى مى‏باشند،به همه جهان تعلق دارند، همه جا وطن آنهاست و همه جهانيان هموطن آنها هستند.آرى همه اينها را مى‏دانيم.

اما ما فعلا به اين منطق عالى عقلى و انسانى كارى نداريم.مى‏خواهيم با همان منطق احساساتى كه شايسته انسانهاى تكامل نيافته است وارد بحث‏شويم.

مى‏خواهيم ببينيم با منطق احساسات ملى،آيا بايد اسلام را امرى خودى به شمار آوريم يا امرى بيگانه و اجنبى؟آيا با مقياس مليت،اسلام جزء مليت ايرانى است و احساسات ناسيوناليستى ايرانى بايد آن را در بر گيرد يا خارج از آن است؟

از اين رو بايد بحث‏خود را در دو قسمت ادامه دهيم:اول درباره مقياس‏«مليت‏»،يعنى ملاك اينكه چيزى را جزء مليت‏يك قوم يا خارج از مليت‏يك قوم قرار دهيم چيست؟قسمت دوم درباره اينكه طبق اين مقياس،آيا اسلام از نظر مليت ايرانى يك امر«خودى‏»است‏يا يك امر بيگانه و اجنبى؟در واقع بحث ما كبرايى دارد و صغرايى،قسمت اول كبراى بحث است و قسمت دوم صغراى بحث.

ضمنا مقايسه‏اى نيز از اين جهت ميان اسلام و زرتشتى‏گرى به عمل خواهد آمد،معلوم خواهد شد كه با معيارها و مقياسهاى ملى،آيا اسلام بيشتر جنبه ملى ايرانى دارد يا زرتشتى‏گرى؟

واژه‏«ملت‏»

كلمه‏«ملت‏»كلمه‏اى عربى است و به معنى راه و روش است.در قرآن كريم نيز اين كلمه به همين معنى آمده است (3) .اين كلمه[پانزده] (4) بار(در 15 آيه)در قرآن كريم آمده است،ولى مفهومى كه اين كلمه در قرآن كريم دارد با مفهومى كه امروز مصطلح فارسى زبانان است و از آن كلمه‏«مليت‏»را مشتق كرده‏اند متفاوت است.

«ملت‏»در اصطلاح قرآن به معنى راه و روش و طريقه‏اى است كه از طرف يك رهبر الهى بر مردم عرضه شده است.مثلا مى‏فرمايد: «ملة ابيكم ابراهيم‏» (5) يعنى راه و روش پدر شما ابراهيم،يا مى فرمايد: «مله ابراهيم حنيفا» (6) .

راغب اصفهانى در كتاب مفردات القرآن مى‏گويد:«ملت و املال كه همان املاء است از يك ريشه است‏». «فليملل وليه بالعدل‏» (7) يعنى ولى او از روى عدالت املاء كند.راغب مى‏گويد: «علت اينكه يك طريقه الهى‏«ملت‏»ناميده شده است اين است كه از طرف خداوند املاء و ديكته شده است‏».

پس،از نظر قرآن يك مجموعه فكرى و علمى و يك روشى كه مردم بايد طبق آن عمل كنند، ملت ناميده مى‏شود.بنابر اين،ملت‏با دين يك معنى دارد،با اين تفاوت كه يك چيز به اعتبارى دين و به اعتبار ديگرى ملت ناميده مى‏شود،به آن اعتبار ملت ناميده مى‏شود كه آن چيز از طرف خدا به پيامبرى املاء مى‏شود كه به مردم ابلاغ نمايد و مردم را بر اساس آن رهبرى نمايد.

علماى فقه اللغة مى‏گويند:يك تفاوت ميان كلمه‏«دين‏»و كلمه‏«ملت‏»اين است كه كلمه‏«دين‏»را به خدا مى‏توان اضافه كرد و مثلا گفت:«دين الله‏»يعنى دين خدا،و همچنين به فرد پيرو نيز اضافه مى‏شود،مثلا گفته مى‏شود:«دين زيد،دين عمرو».ولى كلمه‏«ملت‏»نه به خدا اضافه مى‏شود و نه به فرد پيرو،گفته نمى‏شود:ملت‏خدا يا ملت زيد يا ملت عمرو،بلكه به آن رهبرى كه از طرف خدا مامور رهبرى مردم بر طبق طريقه خاصى است اضافه مى‏شود،مثلا گفته مى‏شود:«ملت ابراهيم‏»يا«ملت عيسى‏»يا«ملت محمد صلى الله عليه و آله‏».مثل اين است كه در مفهوم اين كلمه رهبرى گنجانده شده است.

از اين نظر مى‏توان گفت كلمه‏«ملت‏»نزديك است‏با كلمه‏«مكتب‏»در اصطلاح جديد. كلمه‏«مكتب‏»نيز معمولا به رهبر يك روش و مسلك اضافه مى‏شود.اگر اين جهت را كه در كلمه‏«ملت‏»نيز مانند كلمه‏«مكتب‏»املاء و ديكته كردن گنجانيده شده است مورد توجه قرار دهيم،شباهت و نزديكى اين دو كلمه بيشتر روشن مى‏شود.

كلمه‏«ملت‏»در اصطلاح امروز فارسى

در اصطلاح امروز فارسى،اين كلمه بكلى مفهوم مغايرى با مفهوم اصلى خود پيدا كرده است. امروز كلمه‏«ملت‏»به يك واحد اجتماعى گفته مى‏شود كه داراى سابقه تاريخى واحد و قانون و حكومت واحد و احيانا آمال و آرمانهاى مشترك و واحد مى‏باشند.ما امروز بجاى مردم آلمان و انگلستان و فرانسه و غيره،ملت آلمان،ملت انگلستان،ملت فرانسه مى‏گوييم و احيانا به همه آن مردم اين كلمه را اطلاق نمى‏كنيم،به يك طبقه از مردم،ملت مى‏گوييم،يعنى آنها را به دو طبقه تقسيم مى‏كنيم:طبقه حاكمه و طبقه محكومه،به طبقه حاكمه كلمه‏«دولت‏»و به طبقه محكومه كلمه‏«ملت‏»را اطلاق مى‏كنيم.

اين اصطلاح فارسى يك اصطلاح مستحدث و جديد است و در واقع يك غلط است.در صد سال و دويست‏سال و هزار سال پيش هرگز اين كلمه در زبان فارسى به اين معنى غلط استعمال نمى‏شد.گمان مى‏كنم اين اصطلاح جديد از زمان مشروطيت‏به بعد پيدا شده است و ظاهرا ريشه اين غلط اين بوده كه اين كلمه را مضاف اليه كلمه ديگر قرار مى‏داده‏اند،مثلا مى‏گفته‏اند:پيروان ملت ابراهيم،پيروان ملت محمد صلى الله عليه و آله،پيروان ملت عيسى و همچنين.بعدها كلمه پيروان حذف شده و گفته‏اند:ملت محمد صلى الله عليه و آله،ملت عيسى.كم‏كم كار به آنجا كشيده كه گفته‏اند:ملت ايران،ملت ترك،ملت عرب،ملت انگليس.به هر حال،يك اصطلاح مستحدث است.

اعراب امروز در مواردى كه ما كلمه‏«ملت‏»را به كار مى‏بريم آنها كلمه‏«قوم‏»يا كلمه‏«شعب‏»را به كار مى‏برند،مثلا مى‏گويند:«الشعب الايرانى‏»و يا«الشعب المصرى‏»و غيره.ما كه فعلا در اين بحث كلمه‏«ملت‏»و«مليت‏»را به كار مى‏بريم،همان مفهوم جديد و مصطلح امروز فارسى را در نظر گرفته‏ايم،خواه غلط و خواه درست.

مليت از نظر اجتماعى

از بحث لغوى مى‏گذريم و وارد بحث اجتماعى مى‏شويم.كوچكترين واحد اجتماعى‏«خانواده‏»است.زندگى مشترك انسانها تا وقتى كه به زن و شوهر و فرزندان و فرزندزادگان و احيانا همسران فرزندان آنها محدود است‏«زندگى خانوادگى‏»ناميده مى‏شود.

زندگى خانوادگى فوق العاده قديم است.از وقتى كه انسان پيدا شده،زندگى خانوادگى داشته است.به عقيده بعضى،اجداد حيوانى انسان هم كم و بيش زندگى خانوادگى داشته‏اند.

واحد بزرگتر از خانواده‏«قبيله‏»است.زندگى قبيله‏اى مجموعه خانواده‏هايى را كه در جد اعلى با هم مشتركند در بر مى‏گيرد.زندگى قبيله‏اى مرحله تكامل يافته زندگى خانوادگى است. مى‏گويند در زندگيهاى خانوادگى و انفرادى اوليه بشر،از لحاظ مالى و اقتصادى اشتراك حكمفرما بود نه اختصاص،بعدها مالكيت اختصاصى به وجود آمده است.

واحد اجتماعى ديگرى كه از اين واحد بزرگتر و تكامل يافته‏تر است و شامل مجموع مردمى مى‏شود كه حكومت واحد و قانون واحدى بر آنها حكومت مى‏كند،در اصطلاح امروز فارسى زبانان‏«ملت‏»ناميده مى‏شود.واحد«ملى‏»ممكن است از مجموع قبايلى فراهم شده باشد كه در اصل و ريشه و خون با هم شريكند،و ممكن است قبايلى كه ايجاد كننده يك ملت هستند در خون و ريشه اصلى هيچ گونه با هم اشتراك نداشته باشند،و ممكن است اساسا زندگى قبيله‏اى و ايلى در ميان آنها به هيچ وجه وجود نداشته باشد و اگر وجود داشته باشد فقط در ميان بعضى از افراد آن ملت وجود داشته باشد نه در ميان همه آنها.

در كتاب اصول علوم سياسى جلد اول،صفحه‏327 چنين آمده است:

«با تفكيكى كه در قرن بيستم از«ملت‏»و«مردم‏»مى‏شود،لغت‏«مردم‏»بيشتر براى تعيين گروه اجتماعى به كار مى‏رود و ليكن‏«ملت‏»از نظر حقوقى و سياسى واحد جمعيت است كه بر قلمرو ارضى كشورى مستقر مى‏شود و اين استقرار نتيجه وحدت تاريخى،زبانى،مذهبى يا اقتصادى يا آرمانهاى مشترك و خواستن ادامه زندگى مشترك است.كلمه‏«مردم‏» جنبه جامعه‏شناسى بيشترى دارد در حالى كه‏«ملت‏»بيشتر از نظر حقوق و سياست داخلى يا بين المللى مورد نظر قرار مى‏گيرد.بعلاوه،استعمال اين كلمه در عرف ماركسيستها و ليبرالها فرق مى‏كند و بايد توجه داشت كه در به كار بردن،گوينده يا نويسنده پيرو چه ايدئولوژى و انديشه است.»

امروز در جهان،ملل گوناگونى وجود دارد.آنچه آنها را به صورت ملت واحد در آورده است زندگى مشترك و قانون و حكومت مشترك است نه چيز ديگر از قبيل نژاد و خون و غيره. وجه مشترك اين واحدها اين است كه حكومت واحدى آنها را اداره مى‏كند.بعضى از اين ملتها سابقه تاريخى زيادى ندارند،مولود يك حادثه اجتماعى‏اند مثل بسيارى از ملل خاورميانه كه مولود جنگ بين الملل اول و شكست عثمانيهايند.

فعلا در دنيا ملتى وجود ندارد كه از نظر خون و نژاد از ساير ملل جدا باشد.مثلا ما ايرانيها كه سابقه تاريخى نيز داريم و از لحاظ حكومت و قوانين داراى وضع خاصى هستيم،آيا از لحاظ خون و نژاد از ساير ملل مجاور جدا هستيم؟مثلا ما كه خود را از نژاد آريا و اعراب را از نژاد سامى مى‏دانيم،آيا واقعا همين طور است‏يا ديگر پس از اينهمه اختلاطها و امتزاجها،از نژادها اثرى باقى نمانده است؟

حقيقت اين است كه ادعاى جدا بودن خونها و نژادها خرافه‏اى بيش نيست.نژاد سامى و آريايى و غيره به صورت جدا و مستقل از يكديگر فقط در گذشته بوده است،اما حالا آنقدر اختلاط و امتزاج و نقل و انتقال صورت گرفته است كه اثرى از نژادهاى مستقل باقى نمانده است.

بسيارى از مردم امروز ايران كه ايرانى و فارسى زبان‏اند و داعيه ايرانى‏گرى دارند،يا عرب‏اند يا ترك يا مغول،همچنانكه بسيارى از اعراب كه با حماسه زيادى دم از عربيت مى‏زنند از نژاد ايرانى يا ترك يا مغول مى‏باشند.شما اگر همين حالا سفرى به مكه و مدينه برويد،اكثر مردم ساكن آنجا را مى‏بينيد كه در اصل اهل هند يا ايران يا بلخ يا بخارا يا جاى ديگرى هستند. شايد بسيارى از كسانى كه نژادشان از كوروش و داريوش است،الآن در كشورهاى عربى تعصب شديد عربيت دارند و بالعكس شايد بسيارى از اولاد ابو سفيان‏ها امروز سنگ تعصب ايرانيت‏به سينه مى‏زنند.

چند سال پيش يكى از اساتيد دانشگاه تهران كوشش داشت‏با دليل اثبات كند كه يزيد بن معاويه يك ايرانى اصيل بوده تا چه رسد به فرزندانش،اگر در اين سرزمين باشند.

پس آنچه به نام ملت فعلا وجود دارد اين است كه ما فعلا مردمى هستيم كه در يك سرزمين و در زير يك پرچم و با يك رژيم حكومتى و با قوانين خاصى زندگى مى‏كنيم،اما اينكه نياكان و اجداد ما هم حتما ايرانى بوده‏اند يا يونانى يا عرب يا مغول يا چيز ديگر،نمى‏دانيم.

اگر ما ايرانيان بخواهيم بر اساس نژاد قضاوت كنيم و كسانى را ايرانى بدانيم كه نژاد آريا داشته باشند،بيشتر ملت ايران را بايد غير ايرانى بدانيم و بسيارى از مفاخر خود را از ست‏بدهيم،يعنى از اين راه بزرگترين ضربت را بر مليت ايرانى زده‏ايم.الآن در ايران قومها و قبايلى زندگى مى‏كنند كه نه زبانشان فارسى است و نه خود را از نژاد آريا مى‏دانند.

به هر حال در عصر حاضر دم زدن از استقلال خونى و نژادى خرافه‏اى بيش نيست.

تعصبات ملى

واحد اجتماعى،خواه خانواده،خواه قبيله و خواه ملت(به اصطلاح امروز فارسى)با نوعى احساسات و تعصبات همراه است،يعنى در انسان يك نوع حس جانبدارى نسبت‏به خانواده و قوم و ملت‏خود پيدا مى‏شود.اين حس جانبدارى ممكن است در واحد خيلى بزرگتر يعنى واحد«قاره‏اى و منطقه‏اى‏»نيز به وجود آيد.مثلا مردم اروپا در برابر مردم آسيا يك نوع حس جانبدارى نسبت‏به خود احساس مى‏كنند و بالعكس مردم آسيا در برابر مردم اروپا،همان طور كه مردم يك نژاد نيز امكان دارد كه چنين احساسى نسبت‏به هم نژادان خود داشته باشند.

مليت از خانواده‏«خودخواهى‏»است كه از حدود فرد و قبيله تجاوز كرده،شامل افراد يك لت‏شده است و خواه‏ناخواه عوارض اخلاقى خودخواهى:تعصب،عجب،نديدن عيب خود(البته عيبهاى ملى در مقياس ملت)،بزرگتر ديدن خوبيهاى خود،تفاخر و امثال اينها را همراه دارد.

ناسيوناليسم

گرايش به جنبه‏هاى قومى و ملى در زبانهاى اروپايى‏«ناسيوناليسم‏»خوانده مى‏شود كه برخى از دانشمندان فارسى زبان آن را«ملت پرستى‏»ترجمه كرده‏اند.

ناسيوناليسم مطابق بيان گذشته،بر عواطف و احساسات قومى و ملى متكى است نه بر عقل و منطق.ناسيوناليسم را نبايد به طور كلى محكوم كرد.ناسيوناليسم اگر تنها جنبه مثبت داشته باشد،يعنى موجب همبستگى بيشتر و روابط حسنه بيشتر و احسان و خدمت‏بيشتر به كسانى كه با آنها زندگى مشترك داريم بشود،ضد عقل و منطق نيست و از نظر اسلام مذموم نمى‏باشد،بلكه اسلام براى كسانى كه طبعا حقوق بيشترى دارند از قبيل همسايگان و خويشاوندان،حقوق قانونى زيادترى قائل است.

ناسيوناليسم آنگاه عقلا محكوم است كه جنبه منفى به خود مى‏گيرد،يعنى افراد را تحت عنوان مليتهاى مختلف از يكديگر جدا مى‏كند و روابط خصمانه‏اى ميان آنها به وجود مى‏آورد و حقوق واقعى ديگران را ناديده مى‏گيرد.

نقطه مقابل ناسيوناليسم،«انترناسيوناليسم‏»است كه قضايا را با مقياس جهانى مى‏نگرد و احساسات ناسيوناليستى را محكوم مى‏كند.ولى همچنانكه گفتيم اسلام همه احساسات ناسيوناليستى را محكوم نمى‏كند،احساسات منفى ناسيوناليستى را محكوم مى‏كند نه احساسات مثبت را.

مقياس مليت

در ابتدا چنين به نظر مى‏رسد كه لازمه ناسيوناليسم و احساسات ملى اين است كه هر چيزى كه محصول يك سرزمين معين يا نتيجه ابداع فكر مردم آن سرزمين است،آن چيز از نظر آن مردم بايد ملى به حساب آيد و احساسات ملى و ناسيوناليستى،آن را در بر مى‏گيرد و هر چيزى كه از مرز و بوم ديگر آمده است‏بايد براى مردم اين سرزمين بيگانه و اجنبى به شمار آيد.

ولى اين مقياس مقياس درستى نيست،زيرا ملت از افراد زيادى تشكيل مى‏شود و ممكن است فردى از افراد ملت چيزى را ابداع كند و مورد قبول ساير افراد واقع نشود و ذوق عمومى آن را طرد كند.بدون شك چنين چيزى نمى‏تواند جنبه ملى به خود بگيرد.

مثلا ممكن است ملتى يك سيستم اجتماعى مخصوصى را در زندگى خود انتخاب كند و فردى يا افرادى از همان ملت‏يك سيستم مغاير با سيستم عمومى ابداع و پيشنهاد كنند و مورد قبول عموم واقع نشود.در اين صورت،آن سيستم مردود و مطرود را صرفا به خاطر اينكه از ميان مردم برخاسته و مبدع و مبتكر آن يكى از افراد همان ملت‏بوده نمى‏توان براى آن ملت‏يك پديده ملى دانست،و بر عكس ممكن است‏يك سيستم اجتماعى در خارج از مرزهاى يك كشور به وسيله افرادى از غير آن ملت طرح شود ولى افراد آن كشور با آغوش باز آن را بپذيرند.بديهى است در اينجا نمى‏توانيم آن سيستم پذيرفته شده را به خاطر آنكه از جاى ديگر آمده است‏بيگانه و اجنبى بخوانيم و يا مدعى شويم كه مردمى كه چنين كارى كرده‏اند بر خلاف اصول مليت‏خود عمل كرده و در ملت ديگر خود را هضم كرده‏اند و يا بالاتر، مدعى شويم كه چنين مردمى خود را تغيير داده‏اند.

بلى،در يك صورت آن چيزى كه از خارج رسيده است‏بيگانه و اجنبى خوانده مى‏شود و پذيرش آن بر خلاف اصول مليت‏شناخته مى‏شود و احيانا پذيرش آن نوعى تغيير مليت‏به شمار مى‏آيد كه آن چيز رنگ يك ملت‏بالخصوص داشته باشد و از شعارهاى يك ملت‏بيگانه باشد.بديهى است كه در اين صورت اگر ملتى شعار ملت ديگر را بپذيرد و رنگ آن ملت را به خود بگيرد،بر خلاف اصول مليت‏خود عمل كرده است.مثلا نازيسم آلمان و صهيونيزم يهود رنگ مليت‏بالخصوصى دارد،اگر افراد يك ملت ديگر بخواهند آن را بپذيرند،بر خلاف ليت‏خود عمل كرده‏اند.

اما اگر آن چيز رنگ مخصوص نداشته باشد،نسبتش با همه ملتها على السواء باشد، شعارهايش شعارهاى كلى و عمومى و انسانى باشد و ملت مورد نظر هم آن را پذيرفته باشد، آن چيز اجنبى و بيگانه و ضد ملى شمرده نمى‏شود و به قول طلاب:«لا بشرط يجتمع مع الف شرط‏»يعنى يك طبيعت‏بى رنگ با هر رنگى قابل جمع است،اما«طبيعت‏بشرط شى‏ء»يعنى طبيعتى كه رنگ بخصوصى دارد،با هيچ رنگدارى جمع نمى‏شود.

به همين دليل،حقايق علمى به همه جهان تعلق دارد.جدول فيثاغورس و نسبيت اينشتين به قوم معينى تعلق ندارد و با هيچ مليتى منافات ندارد،براى اينكه اين حقايق بى رنگ است و رنگ و بوى قوم و ملت مخصوصى را ندارد.

به اين دليل،دانشمندان و فيلسوفان و پيامبران به همه جهانيان تعلق دارند،كه عقايد و آرمانهاى آنها محصور در محدوده يك قوم و ملت نيست.

خورشيد از ملت‏خاصى نيست و هيچ ملتى نسبت‏به آن احساس بيگانگى نمى‏كند،زيرا خورشيد به همه عالم يك نسبت دارد و با هيچ سرزمين وابستگى مخصوص ندارد.اگر بعضى از سرزمينها كمتر از نور خورشيد استفاده مى‏كنند،مربوط به وضع خودشان است نه به خورشيد.خورشيد خود را به سرزمينى معين وابسته نكرده است.

پس معلوم شد صرف اينكه يك چيزى از ميان يك مردمى برخاسته باشد،ملاك خودى بودن آن نمى‏شود و صرف اينكه چيزى از خارج مرزها آمده باشد،ملاك اجنبى بودن و بيگانه بودن آن نمى‏شود.همچنانكه سابقه تاريخى ملاك عمل نيست،يعنى ممكن است ملتى قرنها يك سيستم خاص اجتماعى را پذيرفته باشد و بعد تغيير نظر بدهد و سيستم نوينى را به جاى آن انتخاب كند.مثلا ما مردم ايران در طول بيست و پنج قرن تاريخ ملى،مانند بسيارى از كشورهاى ديگر رژيم استبدادى داشتيم و اكنون كمى بيش از نيم قرن است كه رژيم مشروطه را به جاى آن انتخاب كرده‏ايم.رژيم مشروطيت را ما ابداع و ابتكار نكرديم،بلكه از دنياى خارج به كشور ما آمده است ولى ملت ما آن را پذيرفته و در راه تحصيل آن فداكاريها كرده است.البته افراد زيادى از همين ملت‏با سر سختى عجيبى مقاومت كردند،مسلحانه قيام كردند و براى حفظ رژيم استبداد خون خود را ريختند ولى از آنجا كه در اقليت‏بودند و اكثريت ملت ايران رژيم مشروطيت را پذيرفت و در راه آن فداكارى كرد،آنان شكست‏خوردند و عاقبت تسليم اراده اكثريت‏شدند.

اكنون آيا ما بايد رژيم مشروطه را يك رژيم ملى و خودى بدانيم،يا نظر به اينكه در طول تاريخ زندگى اجتماعى و ملى ما،رژيم ما رژيم استبداد بوده نه رژيم مشروطه و بعلاوه ما ابداع كننده آن نبوده‏ايم و آن را از جاى ديگر اقتباس كرده‏ايم،بايد بگوييم رژيم ملى ما رژيم استبدادى است و رژيم مشروطه براى ما يك رژيم بيگانه است؟

اعلاميه حقوق بشر را ما تنظيم نكرده‏ايم و در تنظيم آن هم شركت نداشته‏ايم و در طول تاريخ ملى ما مسائلى كه در آن اعلاميه مطرح است كمتر مطرح شده است، ولى ملت ما مانند ملتهاى ديگر جهان كم و بيش مواد آن را پذيرفته است.اكنون ما از نظر«مليت ايرانى‏»درباره اين اعلاميه چه بگوييم؟ساير ملتهايى كه تنظيم كننده اين اعلاميه نيستند، درباره اين اعلاميه كه از خارج مرزهاى كشورشان به آنها رسيده است چه بگويند؟آيا احساسات ملى ايجاب مى‏كند كه به حكم سابقه تاريخى و به حكم اينكه اين اعلاميه از خارج مرزهاى آنها سرچشمه گرفته است،با آن مبارزه كنند؟آن را اجنبى و بيگانه بدانند؟يا اينكه به حكم دو اصل مزبور:يكى اينكه اين اعلاميه رنگ و بوى ملت‏خاصى ندارد،ديگر اينكه ملت آن را پذيرفته است،بايد آن را خودى و غير اجنبى بدانند؟

عكس اين مطلب را نيز مى‏توان در نظر گرفت،يعنى ممكن است آيين و مسلك و مرامى از ميان ملتى برخيزد اما«ملى‏»شمرده نشود،از باب اينكه رنگ يك ملت ديگر را دارد،يا از راه اينكه مورد قبول اين ملتى كه از ميان آنها برخاسته واقع نشده است،مثلا كيش مانوى و مسلك مزدكى از ميان ملت ايران برخاسته است ولى نتوانسته است پشتيبانى ملت را به دست آورد،به همين جهت اين دو مسلك را نمى‏توان يك پديده ملى به شمار آورد.

اساسا اگر اين گونه امور را به اعتبار ابداع كنندگان و پيروان معدودشان‏«ملى‏»به حساب آوريم عواطف و احساسات اكثريت را ناديده گرفته‏ايم.

از مجموع مطالبى كه گفته شد دانسته مى‏شود كه از نظر احساسات ملى و عواطف قومى،نه هر چيزى كه از وطن برخاست جنبه ملى پيدا مى‏كند و نه هر چيزى كه از مرز و بوم ديگر آمده باشد بيگانه به شمار مى‏رود،بلكه عمده آن است كه اولا بدانيم آن چيز رنگ لت‏بالخصوصى دارد يا بى رنگ است و عمومى و جهانى است،ثانيا آيا ملت مورد نظر آن چيز را به طوع و رغبت پذيرفته است‏يا به زور و اكراه.

اگر هر دو شرط جمع شد،آن چيز خودى و غير اجنبى به شمار مى‏رود و اگر اين دو شرط جمع نشد،خواه فقط يكى از ايندو موجود باشد و خواه هيچ كدام موجود نباشد،آن چيز بيگانه شمرده مى‏شود.به هر حال عامل‏«اينكه اين چيز از ميان چه ملتى برخاسته است‏»نه سبب مى‏شود كه الزاما آن چيز خودى و ملى محسوب شود و نه سبب مى‏شود كه اجنبى و بيگانه شمرده شود.

اكنون بايد وارد اين مبحث‏بشويم كه آيا اسلام در ايران واجد دو شرط هست‏يا نيست؟يعنى آيا اولا اسلام رنگ ملت مخصوصى مثلا ملت عرب را دارد يا دينى است جهانى و عمومى و از نظر مليتها و نژادها بى رنگ،و ثانيا آيا ملت ايران به طوع و رغبت اسلام را پذيرفته است‏يا خير؟

آنچه درباره‏«ملت‏»و«مليت‏»گفتيم،به اصطلاح طلاب‏«كبرا»ى بحث‏بود،اكنون وارد«صغرا»ى بحث‏بشويم.


پى‏نوشتها:

1- [اين رقم مربوط به زمان نگارش كتاب است.]

2- مساله قوميت و مليت پرستى در كشورهاى عربى نيز روز به روز بالا مى‏گيرد،به طورى كه گروه بيشمارى از مردم اين كشورها با آنكه مسلمان هستند،با تعصب خاصى تنها به جنبه عربيت‏خود تكيه مى‏كنند،و اين خود همچنانكه مى‏دانيم نوعى مبارزه است‏با مقياسهاى وسيع اسلامى كه تنها به جنبه‏هاى انسانى و معنوى متكى است.نيز همان طور كه مى‏دانيم زيان اين كار در درجه اول متوجه خودشان گرديده است و با آنهمه كثرت جمعيت و مصالح جنگى نتوانسته‏اند با اسرائيليها برابرى نمايند.و بدون شك اگر اعراب به نيروى مذهبى خود تكيه مى‏كردند،هرگز دچار چنين شكستى نمى‏شدند.يكى از نويسندگان پاكستانى نوشته بود:در جنگ ژوئن اعراب و اسرائيل،نيروى مذهبى يعنى صهيونيسم بر نيروى قوميت غلبه كرد.اگر چه در اين بيان نوعى اغراق و مبالغه وجود دارد يعنى عامل مذهب را در صهيونيسم زياد دخالت داده است(زيرا در قوم يهود هميشه نژاد بر مذهب غلبه داشته و دارد)ولى از آن جهت كه اتكاء بى معنى اعراب را بر عربيت تخطئه مى‏كند صحيح است.

در سال گذشته(سال‏1387 قمرى)كه به حج مشرف بوديم،در مؤتمر«رابطة العالم الاسلامى‏»يكى از دانشمندان عرب سخنرانى بليغى كرد و در ضمن سخنرانى فرياد مى‏زد:«و الله لم يدخل الاسلام المعركة قط‏»به خدا قسم كه در اين مبارزه اصولا پاى اسلام داخل نشده بود،اسلام هرگز وارد معركه نشد،اسلام نبود كه با اسرائيل مى‏جنگيد،عربيسم بود كه با صهيونيسم مى‏جنگيد.

3- مواردى كه در قرآن كريم كلمه‏«ملت‏»استعمال شده است عبارتند از:

بقره/120 و 130 و 135،آل عمران/95،نساء/125،انعام/161،اعراف/88 و89،يوسف/37 و 38، ابراهيم/13،نحل/123،كهف/20،حج/78،ص/7.

4- [در آخرين چاپ زمان استاد«هفده‏»آمده است.]

5- حج/78.

6- انعام/161.

7- بقره/282.