مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۶ -


سيره‏»و نسبيت اخلاق

بحثى كه قبلا طرح كرديم در اطراف اينكه آيا يك انسان ممكن است در شرايط مختلف زمانى و مكانى و در اوضاع مختلف اجتماعى و در موقعيتهاى متفاوت طبقاتى داراى معيارها و منطقهاى عملى ثابت‏باشد،از آن جهت لازم و ضرورى بود كه اگر غير آن كه گفتم باشد اساسا بحث از-به تعبير قرآن-«اسوه‏»يعنى بحث از اينكه يك انسان كامل را ما امام و مقتدا و پيشواى خود قرار بدهيم و از زندگى او شناخت‏بگيريم قهرا ديگر معنى نخواهد داشت:يك انسانى در هزار و چهار صد سال پيش با منطق خاصى عمل كرده است،من كه در شرايط او نيستم،او هم در شرايط من نبوده است،و هر شرايطى منطقى را ايجاب مى‏كند.اين سخن معنايش اين است كه هيچ فردى نمى‏تواند الگو باشد.و من براى همين جهت‏بحث قبلى را عرض كردم براى اينكه جوابى به اين مطلب داده باشم،و در بحثهايى هم كه در آينده خواهم كرد ان شاء الله و اگر خداى متعال توفيق عنايت فرمايد باز دلم مى‏خواهد روى اين مطلب بيشتر تكيه كنم،زيرا در عصر ما مساله‏اى به زبانها افتاده است كه چون درست آن را درك نكرده‏اند سبب يك سلسله بد آموزى‏ها شده است و آن مساله نسبيت اخلاق است،يعنى آيا معيارهاى انسانى،اينكه چه چيز خوب است و چه چيز بد،انسان خوب است چگونه باشد و خوب است چگونه نباشد،امرى است نسبى و يا مطلق؟اگر اين مطلب زياد در نوشته‏هاى امروز،در كتابها،مقاله‏ها،روزنامه‏ها و مجله‏ها!77 مطرح نبود،آن را طرح نمى‏كردم ولى چون زياد طرح مى‏شود بايد ما طرح كنيم.

آيا اخلاق،نسبى است؟

عده‏اى معتقدند كه به طور كلى اخلاق نسبى است،يعنى معيارهاى خوب و بد اخلاقى نسبى است و به عبارت ديگر انسان بودن امرى است نسبى.معناى نسبيت‏يك چيز اين است كه آن چيز در زمانها و مكانهاى مختلف تغيير مى‏كند:يك چيز در يك زمان،در يك شرايط،از نظر اخلاقى خوب است،همان چيز در زمان و شرايط ديگر ضد اخلاق است،يك چيز در يك اوضاع و احوال انسانى است،همان چيز در اوضاع و احوال ديگر ضد انسانى است.اين،معنى نسبيت اخلاق است كه بسيار به سر زبانها افتاده است.

مطلبى است كه من اكنون اصل مدعا را عرض مى‏كنم،بعد در اطرافش توضيح مى‏دهم و آن اين است كه اصول اوليه اخلاق،معيارهاى اوليه انسانيت‏به هيچ وجه نسبى نيست،مطلق است،ولى معيارهاى ثانوى نسبى است،و در اسلام هم ما با اين مساله مواجه هستيم،كه اين بحثى كه راجع به سيره نبوى مى‏كنم اين مطلب را تدريجا توضيح خواهد داد.

در سيره رسول اكرم (1) يك سلسله اصول را مى‏بينيم كه اينها اصول باطل و ملغى است،يعنى پيغمبر در سيره و روش خودش،در منطق عملى خودش هرگز از اين روشها در هيچ شرايطى استفاده نكرده است،همچنانكه ائمه ديگر هم از اين اصول و معيارها استفاده نكرده‏اند.اينها از نظر اسلام بد است در تمام شرايط و در تمام زمانها و مكانها.

سرمايه شيعه

ما شيعيان سرمايه‏اى داريم كه اهل تسنن اين سرمايه را ندارند و آن اين است كه ما براى آنها دوره معصوم يعنى دوره‏اى كه يك شخصيت معصوم در آن وجود داشته است كه از سيره او مى‏شود به طور جزم بهره برد،بيست و سه سال بيشتر نيست چون تنها معصوم را پيغمبر اكرم مى‏دانند.و درست است كه پيغمبر در طول بيست و سه سال با شرايط مختلف بوده است و در شرايط مختلف،بسيار سيره پيغمبر آموزنده است،ولى ما شيعيان همان بيست و سه سال را داريم به علاوه تقريبا 250 سال ديگر.يعنى ما مجموعا در حدود273 سال دوره عصمت داريم و از سيره معصوم مى‏توانيم استفاده كنيم،از زمان بعثت پيغمبر اكرم تا زمان وفات حضرت امام عسكرى عليه السلام يعنى سال 260 هجرى.260 سال كه از هجرت مى‏گذرد ابتداى غيبت صغرى است كه عموم دسترسى به امام معصوم ندارند.آن 260 سال به علاوه‏13 سال از بعثت تا هجرت،تمام براى شيعه دوره عصمت است.در اين‏273 سال شرايط و اوضاع چندين گونه عوض شده و در تمام اين دوره‏ها معصوم وجود داشته است و لهذا ما در شرايط مختلف نمى‏توانيم روش صحيح را استنباط كنيم.مثلا امام صادق در دوران بنى العباس هم بوده است در صورتى كه دوره‏اى شبيه دوره بنى العباس براى پيغمبر اكرم رخ نداده است.از اين جهت‏سرمايه‏هاى ما غنى‏تر و جامعتر است.

اصول ملغى:

الف:اصل غدر

بعضى از اصول را ما مى‏بينيم از پيغمبر تا امام عسكرى همه آن را طرد كرده‏اند،مى‏فهميم كه اينها معيارهاى قطعى و جزمى است كه در همه شرايط بايد نفى بشود.

آنهايى كه مى‏گويند اخلاق مطلقا نسبى است،ما از آنها سؤال مى‏كنيم:مثلا يكى از معيارها كه افراد در سيره‏هاشان ممكن است‏به كار ببرند همان اصل غدر و خيانت است.اكثريت قريب به اتفاق سياستمداران جهان از اصل غدر و خيانت‏براى مقصد و مقصود خودشان استفاده مى‏كنند.بعضى تمام سياستشان بر اساس غدر و خيانت است و بعضى لا اقل جايى از آن استفاده مى‏كنند،يعنى مى‏گويند در سياست،اخلاق معنى ندارد،بايد آن را رها كرد.يك مرد سياسى قول مى‏دهد،پيمان مى‏بندد،سوگند مى‏خورد ولى تا وقتى پايبند به قول و پيمان و سوگند خودش هست كه منافعش اقتضا كند،همين قدر كه منافع در يك طرف قرار گرفت، پيمان در طرف ديگر،فورا پيمانش را نقض مى‏كند.چرچيل در آن كتابى كه در تاريخ جنگ بين الملل دوم نوشته است و يك وقت روزنامه‏هاى ايران منتشر مى‏كردند و من مقدارى از آن را خواندم،وقتى كه حمله متفقين به ايران را نقل مى‏كند مى‏گويد:«اگر چه ما با ايرانيها پيمان بسته بوديم،قرار داد داشتيم و طبق قرارداد نبايد چنين كارى مى‏كرديم‏».بعد خودش به خودش جواب مى‏دهد،مى‏گويد:«ولى اين معيارها:پيمان و وفاى به پيمان،در مقياسهاى كوچك درست است،دو نفر وقتى با همديگر قول و قرار مى‏گذارند درست است اما در سياست،وقتى كه پاى منافع يك ملت در ميان مى‏آيد،اين حرفها ديگر موهوم است.من نمى‏توانستم از منافع بريتانياى كبير به عنوان اينكه اين كار ضد اخلاق است چشم بپوشم كه ما با يك كشور ديگر پيمان بسته‏ايم و نقض پيمان بر خلاف اصول انسانيت است.اين حرفها اساسا در مقياسهاى كلى و در شعاعهاى خيلى وسيع درست نيست‏».اين همان اصل غدر و خيانت است،اصلى كه معاويه در سياستش مطلقا از آن پيروى مى‏كرد.آنچه كه على عليه السلام را از سياستمداران ديگر جهان-البته به استثناى امثال پيغمبر اكرم-متمايز مى‏كند اين است كه او از اصل غدر و خيانت در روش پيروى نمى‏كند و لو به قيمت اينكه آنچه دارد و حتى خلافت از دستش برود،چرا؟چون مى‏گويد اساسا من پاسدار اين اصولم،فلسفه خلافت من پاسدارى اين اصول انسانى است،پاسدارى صداقت است،پاسدارى امانت است،پاسدارى وفاست،پاسدارى درستى است،و من خليفه‏ام براى اينها،آن وقت چطور ممكن است كه من اينها را فداى خلافت كنم؟!نه تنها خودش چنين است،در فرمانى كه به مالك اشتر نوشته است نيز به اين فلسفه تصريح مى‏كند.به مالك اشتر مى‏گويد:مالك!با هر كسى پيمان بستى و لو با كافر حربى،مبادا پيمان خودت را نقض كنى.مادامى كه آنها سر پيمان خودشان هستند، تو نيز باش.البته وقتى آنها نقض كردند ديگر پيمانى وجود ندارد.(قرآن هم مى‏گويد: فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم (2) .در مورد مشركين و بت‏پرست‏هاست كه با پيغمبر پيمان بسته بودند:مادامى كه آنها به عهد خودشان وفادار هستند،شما هم وفادار باشيد و آن را نشكنيد.اما اگر آنها شكستند،شما نيز بشكنيد).مى‏فرمايد:مالك!هرگز عهد و پيمانى را كه مى‏بندى،با هر كه باشد،با دشمن خونى خودت،با كفار،با مشركين،با دشمنان اسلام،آن را نقض نكن.بعد تصريح مى‏كند،مى‏فرمايد:براى اينكه اصلا زندگى بشر بر اساس اينهاست،اگر اينها شكسته بشود و محترم شناخته نشود ديگر چيزى باقى نمى‏ماند (3) .متاسفم كه عين عبارات را حفظ نيستم و الا به قدرى على ابن مطلب را زيبا بيان مى‏كند كه ديگر از اين بهتر نمى‏شود بيان كرد.

حالا اينهايى كه مى‏گويند اخلاق مطلقا نسبى است،من از اينها مى‏پرسم:آيا شما براى يك رهبر،اصل غدر و خيانت را هم نسبى مى‏دانيد؟يعنى مى‏گوييد در يك جا بايد خيانت كند،در جاى ديگر خيانت نكند،در يك شرايط اصل غدر و خيانت درست است،در شرايط ديگر خلاف آن؟يا نه،اصل غدر و خيانت مطلقا محكوم است.

ب.اصل تجاوز

اصل تجاوز چطور؟يعنى از حد يك قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن.آيا آنجا كه اسب ما مى‏رود،با دشمن و لو مشرك،حالا كه او دشمن است و مشرك و ضد مسلك و عقيده ما،ديگر حدى در كار نيست؟قرآن مى‏گويد حد در كار است‏حتى در مورد مشرك.مى‏گويد: و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا (4) اى مسلمانان!با اين كافران كه با شما مى‏جنگند بجنگيد ولى و لا تعتدوا .اينجا اساسا سخن از كافر است:با كفار و مشركين هم كه مى‏جنگيد حد را از دست ندهيد.يعنى چه حد را از دست ندهيد؟اين را در تفاسير ذكر كرده‏اند،فقه هم بيان مى‏كند:پيغمبر اكرم در وصاياى خودشان هميشه در جنگها توصيه مى‏كردند،على عليه السلام نيز در جنگها توصيه مى‏كرد-و در نهج البلاغه هست-كه وقتى دشمن افتاده و مجروح است و مثلا ديگر دستى ندارد تا با تو بجنگد،به او كارى نداشته باشيد.فلان پير مرد در جنگ شركت نكرده،به او كارى نداشته باشيد.به كودكانشان كارى نداشته باشيد.آب را بر آنها نبنديد.از اين كارهايى كه امروز خيلى معمول است(مثل استفاده از گازهاى سمى)نكنيد. گازهاى سمى در آن زمان نبوده ولى استفاده از آن نظير اين كارهاى غير انسانى و ضد انسانى و مثل اين است كه آب را ببندند.اينها ديگر از حد تجاوز كردن است.حتى ببينيد راجع به خصوص كفار قريش،قرآن چه دستور مى‏دهد؟اينها الد الخصام پيغمبر و كسانى بودند كه نه تنها مشرك و بت پرست و دشمن بودند بلكه حدود بيست‏سال با پيغمبر جنگيده بودند و از هيچ كارى كه از آنها ساخته باشد كوتاهى نكرده بودند.عموى پيغمبر را همينها كشتند، عزيزان پيغمبر را اينها كشتند،در دوره مكه چقدر پيغمبر و اصحاب و عزيزان او را زجر دادند! دندان پيغمبر را همينها شكستند،پيشانى پيغمبر را همينها شكستند،و ديگر كارى نبود كه نكنند.ولى آن اواخر،دوره فتح مكه مى‏رسد.سوره مائده آخرين سوره‏اى است كه بر پيغمبر نازل شده.بقايايى از دشمن باقى مانده ولى ديگر قدرت دست مسلمين است.در اين سوره مى‏فرمايد:

«يا ايها الذين آمنوا...و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى‏» . (5)

خلاصه مضمون اين است:اى اهل ايمان!ما مى‏دانيم دلهاى شما از اينها پر از عقده و ناراحتى است،شما از اينها خيلى ناراحتى و رنج ديديد،ولى مبادا آن ناراحتيها سبب بشود كه حتى درباره اين دشمنها از حد عدالت‏خارج بشويد.

اين اصل چه اصلى است؟[مطلق است‏يا نسبى؟]آيا مى‏شود گفت كه از حد تجاوز كردن در يك مواردى جايز است؟خير،از حد تجاوز كردن در هيچ موردى جايز نيست.هر چيزى ميزان و حد دارد،از آن حد نبايد تجاوز كرد.حد تجاوز در جنگ چيست؟مى‏پرسم با دشمن براى چه مى‏جنگى؟يك وقت مى‏گويى براى اينكه عقده‏هاى دلم را خالى كنم.آن،مال اسلام نيست. ولى يك وقت مى‏گويى من با دشمن مى‏جنگم تا خارى را از سر راه بشريت‏بردارم.خوب،خار را كه برداشتى ديگر كافى است.آن شاخه كه خار نيست،شاخه را براى چه مى‏خواهى بردارى؟! اين،معنى حد است.

ج.اصل انظلام و استرحام

اصل انظلام و استرحام از اصولى است كه هرگز پيغمبر يا اوصياى پيغمبر از اين اصل پيروى نكردند.يعنى آيا بوده در يك جايى كه چون دشمن را قوى مى‏ديدند،به يكى از اين دو وسيله چنگ بزنند:يكى اينكه استرحام كنند يعنى گردنشان را كج كنند و شروع كنند به التماس كردن،ناله و زارى كردن كه به ما رحم كن؟ابدا.انظلام چطور؟يعنى تن به ظلم دادن.اين هم ابدا.اينها يك سلسله اصول است كه هرگز پيغمبر اكرم و همچنين اوصياى بزرگوار او و بلكه همچنين تربيت‏شدگان مكتب او از اين اصول استفاده نكرده‏اند.

ولى يك سلسله اصول است كه هميشه از آن اصول استفاده كرده‏اند و لو به طور نسبى. اينجاست كه مساله نسبيت در بعضى از موارد مطرح مى‏شود.

اصل قدرت و اصل اعمال زور

ما يك اصل داريم به نام اصل قدرت،و يك اصل ديگر داريم به نام اصل اعمال زور.اصل قدرت يعنى اصل توانا بودن،توانا بودن براى اينكه دشمن طمع نكند،نه توانا بودن براى تو سر دشمن زدن.تصريح قرآن است:

و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم . (6)

اصل اقتدار،اصل مقتدر بودن،اصل نيرومند بودن در حدى كه دشمن بترسد از اينكه تهاجم كند.همه مفسرين گفته‏اند مقصود از«ترهبون‏»اين است كه دشمن به خودش اجازه تهاجم ندهد.

حال اين اصل آيا يك اصل مطلق است‏يا يك اصل نسبى؟آيا اسلام اين اصل را در يك زمان خاص معتبر مى‏داند يا در همه زمانها؟در همه زمانها.مادام كه دشمن وجود دارد اصل قدرت هم هست.ولى يك اصل ديگر داريم به نام اصل اعمال قدرت.اعمال قدرت غير از خود قدرت و توانايى،و به معنى اعمال زور است.آيا اسلام اعمال زور را جايز مى‏داند و روا مى‏دارد يا نه؟ پيغمبر اكرم در سيره خودش اعمال زور هم مى‏كرده يا نمى‏كرده است؟مى‏كرده،ولى به طور نسبى.يعنى در يك مواردى اعمال زور را اجازه مى‏داد،آنجايى كه هيچ راه ديگرى باقى نمانده بود.به تعبير معروف،مى‏گويند:«آخر الدواء الكى‏».به عنوان آخر الدواء اجازه مى‏داد.حال تعبيرى از امير المؤمنين على عليه السلام:

على جمله‏اى در باره پيغمبر اكرم دارد كه در نهج البلاغه است و سيره پيغمبر را در يك قسمت‏بيان مى‏كند.مى‏فرمايد:«طبيب‏»پيغمبر پزشكى بود براى مردم.البته معلوم است كه مقصود پزشك بدن نيست كه مثلا براى مردم نسخه گل گاوزبان مى‏داد،بلكه مقصود پزشك روان و پزشك اجتماع است.«طبيب دوار بطبه‏».در اولين تشبيه كه او را به طبيب تشبيه مى‏كند،مى‏خواهد بگويد روش پيغمبر روش يك طبيب معالج‏با بيماران خودش بود.يك طبيب معالج‏با بيمار چگونه رفتار مى‏كند؟از جمله خصوصيات طبيب معالج نسبت‏به بيمار، ترحم به حال بيمار است كما اينكه خود على عليه السلام در نهج البلاغه مى‏فرمايد:

و انما ينبغى لاهل العصمة و المصنوع اليهم فى السلامة ان يرحموا اهل الذنوب و المعصية (7) .

اشخاصى كه خدا به آنها توفيق داده كه پاك مانده‏اند،بايد به بيماران معصيت ترحم كنند.

گنهكاران لايق ترحم‏اند.يعنى چه؟آيا چون لايق ترحم‏اند پس چيزى به آنها نگوييم؟يا نه،اگر مريض لايق ترحم است‏يعنى فحشش نده و بى‏تفاوت هم نباش،معالجه‏اش كن.پيغمبر اكرم روشش روش يك طبيب معالج‏بود.ولى مى‏فرمايد:طبيب هم با طبيب فرق مى‏كند.ما طبيب ثابت داريم و طبيب سيار.يك طبيب،محكمه‏اى باز كرده،تابلويش را هم نصب كرده و در مطب خودش نشسته،هر كس آمد به او مراجعه كرد كه مرا معالجه كن،به او نسخه مى‏دهد،كسى مراجعه نكرد به او كارى ندارد.ولى يك طبيب،طبيب سيار است،قانع نيست‏به اينكه مريضها به او مراجعه كنند،او به مريضها مراجعه مى‏كند و سراغ آنها مى‏رود.پيغمبر سراغ مريضهاى اخلاقى و معنوى مى‏رفت.در تمام دوران زندگى‏اش كارش اين بود.

مسافرتش به طائف براى چه بود؟اساسا در مسجد الحرام كه سراغ اين و آن مى‏رفت،قرآن مى‏خواند،اين را جلب مى‏كرد،آن را دعوت مى‏كرد براى چه بود؟در اين ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مى‏كرد و قبايل عرب مى‏آمدند براى اينكه اعمال حج را به همان ترتيب بت پرستانه خودشان انجام بدهند،وقتى در عرفات و منى و بالخصوص در عرفات جمع مى‏شدند، پيغمبر از فرصت استفاده مى‏كرد و به ميان آنها مى‏رفت.ابو لهب هم از پشت‏سر مى‏آمد و هى مى‏گفت:حرف اين را گوش نكنيد،پسر برادر خودم است،من مى‏دانم كه اين دروغگوست-العياذ بالله-اين ديوانه است،اين چنين است،اين چنان است.ولى او به كار خود ادامه مى‏داد.اين براى چه بود؟مى‏فرمايد:پيغمبر روشش روش طبيب بود ولى طبيب سيار نه طبيب ثابت كه فقط بنشيند كه هر كس كه آمد از ما پرسيد ما جواب مى‏دهيم،هر كس نپرسيد ديگر ما مسؤوليتى نداريم،نه،او مسؤوليت‏خودش را بالاتر از اين حرفها مى‏دانست.در روايات ما هست كه عيساى مسيح عليه السلام را ديدند كه از خانه يك زن بدكاره بيرون آمد. مريدها تعجب كردند:يا روح الله!تو اينجا چكار مى‏كردى؟گفت:

طبيب به خانه مريض مى‏رود.خيلى حرف است!

«طبيب دوار بطبه،قد احكم مراهمه و احمى مواسمه.» (8) نسبيت متدها و سيره‏ها را على عليه السلام اين گونه ذكر مى‏كند.آيا پيغمبر با مردم با نرمش رفتار مى‏كرد يا با خشونت؟با ملاطفت و مهربانى عمل مى‏كرد يا با خشونت و اعمال زور؟على مى‏گويد:هر دو،ولى جاى هر كدام را مى‏شناخت.هم مرهم داشت هم ميسم.اين تعبير خود امير المؤمنين است:در يك دستش مرهم بود و در دست ديگرش ميسم.وقتى مى‏خواهند زخمى را با يك دوا نرم نرم معالجه كنند،مرهم داشت،در دست ديگر ميسم.آنجا كه با مرهم مى‏شد معالجه كند معالجه مى‏كرد ولى جاهايى كه مرهم كارگر نبود،ديگر سكوت نمى‏كرد كه بسيار خوب،حال كه مرهممان كارگر نيست پس بگذاريم به حال خودش باشد.اگر يك عضو فاسد را ديگر با مرهم نمى‏شود معالجه كرد،بايد داغش كرد و با اين وسيله معالجه نمود،با جراحى بايد قطعش كرد، بريد و دور انداخت.پس در جايى اعمال زور،در جاى ديگر نرمش و ملاطفت.هر كدام را در جاى خودش به كار مى‏برد.پس اصل قدرت يك مطلب است،اصل اعمال زور مطلب ديگر.در اسلام اين اصل هست:جامعه اسلامى بايد قويترين جامعه‏هاى دنيا باشد كه دشمن نتواند به منابعش،به سرمايه‏هايش،به سرزمينهايش،به مردمش و به فرهنگش طمع ببندد.اين ديگر اصل نسبى نيست،اصل مطلق است.ولى اعمال قدرت،يك اصل نسبى است،در يك جا بايد اين كار را كرد،در جاى ديگر نه.

اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعاب‏يكى ديگر از اصولى كه از يك نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايد گفت نسبى است،اصل سادگى در زندگى است.انتخاب سادگى در زندگى براى پيغمبر اكرم يك اصل بود.در باره احوال و سيره پيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم.ما از زبان على عليه السلام سيره پيغمبر را شنيده‏ايم،از زبان امام صادق شنيده‏ايم،از زبان ائمه ديگر شنيده‏ايم،از زبان بسيارى از صحابه شنيده‏ايم،مخصوصا دو روايت در اين باب هست،و روايتى كه از همه مفصلتر است روايتى است كه راوى آن امام حسن مجتبى عليه السلام است از دايى ناتنى‏شان.شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسن مجتبى يك دايى ناتنى داشته‏اند. دايى ناتنى حضرت مردى است‏به نام هند بن ابى هاله.او فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مى‏رفت،يعنى فرزند خديجه از شوهر قبل از رسول اكرم بود.هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش زينب بنت جحش بود،پسر خوانده پيغمبر بود. ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه پيغمبر را درك كرده است،اما هند چون بزرگتر بوده،در آن سيزده سال مكه هم در خدمت پيغمبر بوده و در ده سال مدينه هم بوده،و حتى در خانه پيغمبر و مثل فرزند پيغمبر بوده است.جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و امام حسن[نقل كرده‏اند].در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام بچه بود،به هند گفت: هند!جدم پيغمبر را آنچنانكه ديدى براى من توصيف كن،و هند براى امام حسن كوچك توصيف كرده است و امام حسن هر چه را كه هند گفته عينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما هست.آقايان اگر بخواهند مطالعه كنند،در تفسير!86 الميزان،جلد ششم اين جمله‏ها هست كه شايد به اندازه دو ورق يعنى چهار صفحه باشد.جزئيات زندگى پيغمبر را اين مرد نقل كرده است و ديگران هم نقل كرده‏اند.يكى از كسانى كه قسمتهايى از زندگى پيغمبر را نقل كرده است،يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مى‏كنم ابو سعيد خدرى باشد.

يكى از جمله‏هايى كه تقريبا همه گفته‏اند اين است(ولى اين تعبير مال يكى از آنهاست):«كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة‏».پيغمبر اكرم در زندگى،روش سادگى را انتخاب كرده بود.در همه چيز:در خوراك،در پوشاك،در مسكن و در معاشرت و برخورد با افراد روشش سادگى بود،در تمام خصوصيات از اصل سادگى و سبك بودن مؤونه استفاده مى‏كرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت.پيغمبر از به كار بردن روش ارعاب-كه خودش يك روشى است-اجتناب مى‏كرد.اغلب،قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مى‏كنند،و برخى روش ارعاب را به حدى رسانده‏اند كه مى‏گويند كسى فكر هم نبايد بكند.

در كتابى كه چند سال پيش ميلوان جيلاس نوشته بود خواندم-و در تاريخ ديگرى نخواندم-كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و آن قتل عام ها را كرد و آنهمه مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را پر كرد و آنهمه خرابكارى كرد كه واقعا عجيب است،روزى يكى از سربازها آمد به او گزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو را به قتل برساند. دستور داد تحقيق كنند.وقتى تحقيق كردند معلوم شد كه دروغ است،بين اين سرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى بوده و آن سرباز يا افسر آن دختر را گرفته و اين براى اينكه بتواند از او انتقام بگيرد آمده چنين گزارش غلطى داده است.فتحعلى شاه كه اسم كوچكش بابا خان است در آن زمان وليعهدش بود.(خودش كه بچه نداشت،برادر زاده‏اش است).به فتحعلى شاه يعنى به بابا خان آن وقت گفت:بابا خان!برو در اين قضيه تحقيق كن. وقتى رفت تحقيق كرد ديد قضيه از اين قرار و دروغ است.محمد خان گفت:حالا به عقيده تو ما چه بكنيم؟گفت:معلوم است،اين بابا گزارش دروغ داده،بايد مجازات بشود.گفت:آنچه تو مى‏گويى،با منطق عدالت همين حرف درست است،او مقصر است و بايد مجازات بشود.ولى با منطق سياست درست نيست.از نظر منطق عدالت،همين حرف درست است،او مقصر است و بايد مجازات بشود.ولى هيچ فكر كرده‏اى در اين چند روز كه تو دارى در اطراف اين قضيه تحقيق مى‏كنى همه‏اش سخن از كشتن محمد خان قاجار است،همه‏اش!87 صحبت از كشتن من است،اين مى‏گويد تو قصد داشتى بكشى،آن مى‏گويد من قصد نداشتم بكشم،شاهدها آمدند شهادت دادند كه نه،قصد كشتن در كار نبوده.چند شبانه روز است كه در فكر اينها تصور كشتن من هست،در فكر شاهدها هست،در فكر متهم هست،در فكر آن كسى هم كه اتهام زده هست.مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من را راه داده باشند، يك روز هم به فكر كشتن مى‏افتند.مصلحت نيست كسانى كه چند روز تصور كشتن من را كرده‏اند زنده باشند.همه اينها را،اتهام زن،متهم و حتى شاهدها را دستور دادم يكجا بكشند چون چند روز اين فكر در مغزشان آمده است.

چنگيز چكار مى‏كرد؟تيمور چكار مى‏كرد؟درجه كوچكش اين است كه لا اقل از اوهام مردم استفاده كنند،يعنى دبدبه‏ها و طنطنه‏ها ايجاد كنند براى اينكه مردم تحت تاثير آن قرار بگيرند.

بيان على عليه السلام

على عليه السلام در نهج البلاغه جمله‏اى دارد كه سيره پيغمبر اكرم را تفسير مى‏كند و عجيب است.من وقتى كه به اين نكته برخورد كردم به قدرى تحت تاثير آن قرار گرفتم كه حد ندارد.داستان رفتن موسى و هارون به پيشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مى‏كند. مى‏فرمايد اينها وقتى مامور شدند،در لباس چوپانى،مانند دو تا چوپان(تعبير چوپان از من است)بر فرعون وارد شدند.«و عليهما مدارع الصوف‏»هر دو جامه‏هاى پشمينه پوشيده بودند كه ساده‏ترين جامه‏ها بوده‏«و بايديهما العصى‏»و هر كدام يك عصا به دست گرفته بودند و تمام سرمايه اين دو نفر همين بود.حالا فرعون با آن جلال و شوكت،دو نفر با لباسهاى مندرس پشمينه و دو تا عصا آمده‏اند نزد او (9) و با كمال قدرت و توانايى روحى دارند به او خطاب مى‏كنند كه ما پيامى داريم،رسالتى داريم،آمده‏ايم اين رسالت را تبليغ كنيم.اصل مطلب را مسلم گرفته‏اند كه ما در اين رسالت‏خودمان پيروزيم،آمده‏ايم با تو اتمام حجت كنيم. مى‏گويند:اول آمديم پيش خودت كه اگر از فرعون مآبى خودت دست‏بردارى و واقعا اسلام بياورى (10) ما عزت و ملك را براى تو تضمين مى‏كنيم ولى در مدار اسلام.فرعون نگاهى به اطرافش مى‏كند و مى‏گويد:«ا لا ترون هذين؟»اين دو تا را نمى‏بينيد با اين لباسهاى كهنه مندرسشان و با اين دو تا چوب خشك كه به دست گرفته‏اند؟!اصل مساله برايشان مسلم است كه اينها پيروزمند،تازه آمده‏اند با من شرط مى‏كنند كه اگر مى‏خواهى بعد هم عزيز باشى و به خاك مذلت نيفتى بيا اسلام بياور.

حال منطق فرعون چيست؟«فهلا القى عليهما اساورة من ذهب‏»اينها اگر به راستى چنين آينده‏اى دارند،پس اين سر و وضعشان چيست؟پس كو طلا و جواهرهاشان؟پس كو تشكيلات و تشريفاتشان؟على عليه السلام مى‏گويد:«اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه‏»به نظرش پول خيلى بزرگ آمده و لباس ساده كوچك آمده.با خودش فكر مى‏كند اين اگر راست مى‏گويد و با يك مبدا الهى ارتباط دارد،آن خدايش بيايد به او ده برابر ما گنج و جواهر و دبدبه بدهد.پس چرا ندارد؟

بعد[اشاره مى‏كند]به فلسفه اينكه چرا خدا پيغمبران را اين گونه مبعوث مى‏كند و همراه آنها از اين تجهيزات ظاهرى و تشكيلات و قدرتهاى برو و بيا و پول و جواهر نمى‏دهد.مى‏گويد:اگر خدا اينها را بدهد ديگر اختيار در واقع از بين مى‏رود.اگر ايمان جبرى در كار باشد همه مردم مى‏آيند ايمان مى‏آورند ولى آن ديگر ايمان نيست.ايمان آن است كه مردم از روى حقيقت و اختيار[گرايش پيدا كنند]و الا-تعبير خود امير المؤمنين است-خدا مى‏تواند حيوانات را مسخر اينها قرار بدهد(كه به طور نمونه براى سليمان پيغمبر اين كار را كرد)،مرغها را مسخر اينها قرار بدهد و وقتى كه اين دو نفر نزد فرعون مى‏آيند،مرغها از بالاى سرشان حركت كنند، حيوانها آنها را تعظيم كنند تا ديگر هيچ شكى براى مردم باقى نماند و اصلا اختيار به كلى از بين برود.مى‏فرمايد در اين صورت‏«لا لزمت الاسماء معانيها»اين ايمان ديگر ايمان نيست.ايمان آن ايمانى است كه هيچ نوع جبرى در كار نباشد.معجزه و كرامت هم در حد اينكه دليل باشد[اعمال مى‏شود].وقتى تا حد دليل است قرآن مى‏گويد آيه، معجزه،اما اگر از حد دليل بيشتر بخواهند،مى‏گويد پيغمبر كارخانه معجزه سازى نياورده.او آمده است ايمان خودش را بر مردم عرضه بدارد،و براى اينكه شاهد و گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتش باشد،خدا به دست او معجزه هم ظاهر مى‏كند.همين قدر كه اتمام حجت‏شد،ديگر در معجزه‏سازى بسته مى‏شود.نه اينكه يك معجزه اينجا،يك معجزه آنجا،او بگويد فلان معجزه را انجام بده،بسيار خوب،آن يكى پيشنهاد ديگر بكند،بسيار خوب(مثل اين معركه‏گيرها)،يكى بگويد كه من مى‏گويم آن آدم را سوسك كن،ديگرى بگويد من مى‏خواهم كه اين الاغ را تبديل به اسب كنى. بديهى است كه مساله اين نيست.على عليه السلام مى‏گويد اگر اين طور مى‏بود،ديگر ايمانها ايمان نبود.

جمله بعدش كه محل شاهد من است اين است،مى‏گويد:خدا از اين جور تشريفات و تشكيلات و دبدبه‏ها و طنطنه‏ها هرگز به پيغمبرش نمى‏دهد،اين جور نيروها كه واهمه مردم را تحت تاثير قرار بدهد خدا به پيغمبران نمى‏دهد و پيغمبران هم از اين روش پيروى نمى‏كنند.«و لكن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم‏»خدا هر نيرويى كه به پيغمبران داده،در همتشان داده،در اراده‏شان داده،در عزمشان داده،در روحشان داده كه مى‏آيد با آن لباس پشمى و عصاى چوبى به دست،در مقابل فرعونى مى‏ايستد و با چنان قدرتى سخن مى‏گويد:«و ضعفة فيما ترى الاعين من حالاتهم‏» (11) .بعد مى‏فرمايد:

«مع قناعة تملا القلوب و العيون غنى،و خصاصة تملا الابصار و الاسماع اذى.» (12)

(شايد نتوانم اين تعبير را براى شما تفسير و ترجمه كنم ولى دلم مى‏خواهد بتوانم و شما هم درست درك كنيد):خدا به آنها در درونشان نيروى عزم و تصميم و اراده داده با يك قناعتى كه دلها و چشمها را از نظر بى‏نيازى پر مى‏كند.يك كسى شما مى‏بينيد با«داشتن‏»كه چى دارم و چى دارم مى‏خواهد چشمها را پر كند،يك كسى با«ندارم ولى بى نيازم و اعتنا ندارم‏»چشمها را پر مى‏كند.على عليه السلام مى‏گويد پيغمبران هم چشمها را پر مى‏كردند ولى با«ندارم و بى نيازم‏»نه با اينكه اين باغ را دارم،اين خانه را دارم،اين قدر اسب پشت‏سر من حركت مى‏كند،اين قدر نوكر پشت‏سر من حركت مى‏كند،اين جلال و جبروت و برو و بيا را دارم.هيچ از اين برو و بياها به خودشان نمى‏بستند.در نهايت‏سادگى،ولى همان سادگى،آن جلال و جبروتها و حشمتها را خرد مى‏كرد.

اسكندر و ديوژن

حكيم معروفى است از حكماى كلبى (13) به نام ديوژن كه مسلمين به او مى‏گفتند ديوجانس،و آن شعر معروف مولوى در ديوان شمس اشاره به اوست:

دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند يافت مى‏نشود گشته‏ايم ما گفت آنچه يافت مى‏نشود آنم آرزوست

داستان مربوط به همين ديوژن است كه مى‏گويند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه مى‏رفت.گفتند:چرا چراغ به دست گرفته‏اى؟گفت:دنبال يك چيزى مى‏گردم.گفتند:دنبال چه مى‏گردى؟گفت:دنبال آدم.

اسكندر بعد از آنكه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادى نصيبش شد،همه آمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند.ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد.آخر دل اسكندر طاقت نياورد،گفت ما مى‏رويم سراغ ديوژن.رفت در بيابان سراغ ديوژن.او هم به قول امروزيها حمام آفتاب گرفته بود.اسكندر مى‏آمد.آن نزديكيها كه سر و صداى اسبها و غيره بلند شد او كمى بلند شد، نگاهى كرد و ديگر اعتنا نكرد،دو مرتبه خوابيد تا وقتى كه اسكندر با اسبش رسيد بالاى سرش.همان جا ايستاد.گفت:بلند شو.دو سه كلمه با او حرف زد و او جواب داد.در آخر اسكندر به او گفت:يك چيزى از من بخواه.گفت:فقط يك چيز مى‏خواهم.گفت:چى؟گفت:سايه‏ات را از سر من كم كن.من اينجا آفتاب گرفته بودم،آمدى سايه انداختى و جلوى آفتاب را گرفتى. وقتى كه اسكندر با سران سپاه خودش برگشت،سران گفتند:عجب آدم پستى بود،عجب آدم حقيرى!آدم يعنى اينقدر پست!دولت عالم به او رو آورده،او مى‏توانست همه چيز بخواهد.ولى اسكندر در مقابل روح ديوژن خرد شده بود.

جمله‏اى گفته كه در تاريخ مانده است،گفت:«اگر اسكندر نبودم دوست داشتم ديوژن باشم‏». ولى در حالى كه اسكندر هم بود باز دوست داشت ديوژن باشد.اينكه گفت:«اگر اسكندر نبودم‏»براى اين بود كه جاى به اصطلاح عريضه خالى نباشد.

على عليه السلام مى‏گويد پيغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و اين سياستشان بود، سياست الهى،آنها هم دلها را پر مى‏كردند ولى نه با جلال و دبدبه‏هاى ظاهرى،بلكه با جلال معنوى كه توام با سادگيها بود.به قدرى پيغمبر اكرم از اين جلال و حشمتها تنفر داشت كه سراسر زندگى او پر از اين قضيه است.اگر يك جا مى‏خواست راه بيفتد،چنانچه عده‏اى مى‏خواستند پشت‏سرش حركت كنند اجازه نمى‏داد.اگر سواره بود و يك پياده مى‏خواست‏با او بيايد مى‏گفت‏برادر!يكى از اين كارها را بايد انتخاب كنى:يا تو جلو برو و من از پشت‏سرت مى‏آيم،يا من مى‏روم تو بعد بيا.يا احيانا اگر ممكن بود كه دو نفرى سوار بشوند مى‏فرمود:بيا دو نفرى با همديگر سوار مى‏شويم،من سواره باشم تو پياده،اين جور در نمى‏آيد.محال بود اجازه بدهد او سواره حركت كند و يك نفر پياده.در مجلس كه مى‏نشست مى‏گفت[به شكل] حلقه بنشينيم كه مجلس ما بالا و پايين نداشته باشد،اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما در اطراف،شما مى‏شويد جزء جلال و دبدبه من،و من چنين چيزى را نمى‏خواهم.پيغمبر تا زنده بود از اين اصل تجاوز نكرد،مخصوصا از يك نظر اين را براى يك رهبر ضرورى و لازم مى‏دانست.و لهذا ما مى‏بينيم على عليه السلام هم در زمان خلافت‏خودش،در نهايت درجه اين اصل را رعايت مى‏كند.يك رهبر-مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته باشد-هرگز اسلام به او اجازه نمى‏دهد كه براى خودش جلال و جبروت قائل بشود،اصلا جلال و جبروتش در همان معنويتش است،در همان قناعتش است،در روحش است نه در جسمش و نه در تشكيلات ظاهرى‏اش.امير المؤمنين در زمان خلافت وقتى كه آمدند به مدائن-كه نزديك بغداد است و قصر قديم انوشيروان يعنى قصر مدائن در آنجا بود-رفتند داخل اين قصر و آن را تماشا مى‏كردند.شخصى شروع كرد به خواندن يك شعر عربى در بى وفايى دنيا كه رفتند و...فرمود اينها چيست؟!آيه قرآن بخوان:

كم تركوا من جنات و عيون.و زروع و مقام كريم.و نعمة كانوا فيها فاكهين.» (14)

وقتى كه حضرت وارد سرزمين ايران شدند و ايرانيها خبردار شدند كه على عليه السلام مى‏آيد،يك عده از دهاقين (15) ،عده‏اى از سران كشاورزان آمدند به استقبال حضرت و شروع كردند در جلوى ايشان دويدن.حضرت صدايشان كرد و فرمود:چكار مى‏كنيد؟گفتند:اين احترامى است كه ما براى بزرگان خود بجا مى‏آوريم كه در ركابش در جلويش مى‏دويم.به احترام شما چنين كارى مى‏كنيم.فرمود:شما با اين كارتان خودتان را حقير و پست مى‏كنيد، به آن بزرگ هم يك ذره سود نمى‏رسد.اين كارها چيست؟من از اين تشريفات برى و مبرا هستم.انسان هستيد و آزاد.من بشرى هستم،شما هم بشرى.

اين است كه يكى از اصول زندگى رسول اكرم و از اصول روشهاى پيغمبر اكرم اصل سادگى بود كه‏«كان رسول الله خفيف المؤونة‏»و تا آخر عمر اين اصل را رعايت كرد.در يكى از احاديث نقل كرده‏اند(اهل تسنن هم نقل كرده‏اند)كه عمر بن الخطاب به اتاق پيغمبر اكرم وارد مى‏شود،در آن جريانى كه حضرت از زنهايشان اعراض كردند و آنها را ميان طلاق و يا صبر كردن به زندگى ساده مخير نمودند.عده‏اى از زنها گفتند آخر ما وضعمان خيلى ساده است،ما هم زر و زيور مى‏خواهيم،از غنائم به ما هم بدهيد.فرمود:زندگى من زندگى ساده است.من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبق معمول كه يك زن مطلقه را-به تعبير قرآن-بايد تسريح كرد(يعنى بايد مجهز كرد و يك چيزى هم به او داد)حاضرم چيزى هم به شما بدهم.اگر به زندگى ساده من مى‏سازيد بسازيد،و اگر مى‏خواهيد رهايتان كنم رهايتان كنم.البته همه‏شان گفتند خير،ما به زندگى ساده مى‏سازيم،كه جريان مفصل است.نوشته‏اند عمر بن الخطاب وقتى كه اطلاع پيدا كرد حضرت از زنهايشان ناراحت‏شده‏اند،رفت كه با حضرت صحبت كند. مى‏گويد آنجا سياهى بود كه در واقع به منزله دربان بود كه حضرت به او سپرده بودند كسى نيايد.تا رفتم آنجا،گفتم به حضرت بگو كه عمر است.رفت و آمد گفت:جوابى ندادند.من رفتم و دو مرتبه آمدم.اجازه خواستم،باز هم به من جواب نداد.دفعه سوم گفت:بيا.وقتى رفتم،ديدم پيغمبر در يك اتاقى كه فقط فرشى كه گويى از ليف خرماست در آن افتاده استراحت كرده،و وقتى من رفتم مثل اينكه حضرت كمى از جا حركت كردند،ديدم خشونت اين فرش روى بدن مباركش اثر گذاشته.خيلى ناراحت‏شدم.بعد مى‏گويد(و شايد با گريه):يا رسول الله!چرا بايد اين جور باشد؟چرا كسرى‏ها و قيصرها غرق در تنعم باشند و تو كه پيغمبر خدا هستى چنين وضعى داشته باشى؟حضرت مثل اينكه ناراحت مى‏شود،از جا بلند مى‏شود و مى‏فرمايد:چه مى‏گويى تو؟اين مهملات چيست كه مى‏بافى؟تو خيلى به نظرت جلوه كرده، خيال كرده‏اى من كه اينها را ندارم،اين محروميتى است‏براى من؟و خيال كرده‏اى آن نعمت است‏براى آنها؟به خدا قسم كه تمام آنها نصيب مسلمين مى‏شود،ولى اينها براى كسى افتخار نيست.

ببينيد زندگى پيغمبر چگونه بود.وقتى كه رحلت كرد از خودش چه باقى گذاشت؟وقتى كه على رحلت كرد از خودش چه باقى گذاشت؟پيغمبر وقتى كه از دنيا مى‏رود يك دختر بيشتر ندارد.طبق معمول،هر انسانى طبق عاطفه بشرى و اگر از اين معيارها پيروى كند،بالاخره دخترش است،دلش مى‏خواهد برايش ذخيره‏هايى مثلا خانه و زندگى تهيه كند.ولى بر عكس، يك روز وارد خانه فاطمه مى‏شود،مى‏بيند فاطمه دستبندى از نقره به دست دارد و يك پرده الوان هم آويخته است.با آن علاقه مفرطى كه به حضرت زهرا دارد،بدون اينكه حرفى بزند بر مى‏گردد.حضرت زهرا احساس مى‏كند كه پدرش اين مقدار را هم براى او نمى‏پسندد،چرا؟ زيرا دوره اهل صفه است.زهرا كه هميشه اهل ايثار بوده است و آنچه از مال دنيا دارد به ديگران مى‏بخشد،تا پيغمبر بر مى‏گردد فورا آن دستبند نقره را از دستش بيرون مى‏كند،آن پرده الوان را هم مى‏كند و همراه كسى مى‏فرستد خدمت رسول اكرم،يا رسول الله!دخترتان فرستاده است و عرض مى‏كند اين را به هر مصرف خيرى كه مى‏دانيد برسانيد.آن وقت است كه چهره پيغمبر مى‏شكفد و جمله‏اى از اين قبيل مى‏فرمايد:اى پدرش به قربانش!94 شب عروسى زهراست.براى زهرا فقط يك پيراهن نو به عنوان پيراهن شب زفاف خريده‏اند،و يك پيراهن قبلى هم داشته است.سائلى در شب زفاف مى‏آيد در خانه زهرا صدا مى‏كند:من عريانم،كسى نيست مرا بپوشاند؟ديگران متوجه اين سائل نمى‏شوند كه چيزى به او بدهند. زهرا كه عروس اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است،مى‏بيند كسى متوجه نيست،فورا تنها حركت مى‏كند مى‏رود در خلوت،اين لباس نو را از تنش مى‏كند و لباس كهنه خودش را مى‏پوشد و لباس نو را تقديم سائل مى‏كند.وقتى مى‏آيد،مى‏پرسند پيراهنت كو؟[مى‏گويد]در راه خدا دادم.براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميتى دارد؟! لباس يعنى چه؟!تشكيلات و دبدبه يعنى چه؟!زهرا اگر دنبال فدك مى‏رود از باب اين است كه اسلام احقاق حق را واجب مى‏داند و الا فدك چه ارزشى دارد؟!چون اگر دنبال فدك نمى‏رفت،تن به ظلم داده بود و انظلام بود،و الا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مى‏دادند. چون انظلام نبايد كرد،زهرا حق خودش را مطالبه مى‏كند،يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى.از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم،به ديگران بتوانم برسم.

آرى،زهرا چنين شب عروسى‏اى داشت.ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه‏اى پوشيد كه احتضارش در آن حالت‏باشد.اسماء بنت عميس مى‏گويد:يك روز(حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم)ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است،از جا حركت كرد و نشست،سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود:اسماء!آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور (16) .من خيلى خوشحال شدم كه الحمد لله مثل اينكه حال بى بى بهتر است. ولى بى بى جمله‏اى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت.فرمود:اسماء!من الآن رو به قبله مى‏خوابم،تو هنيئه‏اى،لحظه‏اى،لحظاتى با من حرف نزن،همينكه مدتى گذشت مرا صدا كن، اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است.اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت.طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله...

خدايا ما را قدر دان اسلام و قرآن قرار بده،توفيق عمل و خلوص نيت‏به همه ما كرامت‏بفرما، انوار محبت و معرفت‏خودت را در دلهاى ما قرار بده،نور محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت را در دلهاى ما بتابان،اموات ما مشمول عنايت و رحمت‏خودت بفرما.

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان.


پى‏نوشتها:

1- البته توجه داشته باشيد وقتى مى‏گويم سيره رسول اكرم،نگوييد سيره امام حسين هم همين طور است،سيره حضرت على هم همين طور است.البته همين طور است ولى ما فعلا از زاويه وجود پيغمبر اكرم داريم بحث مى‏كنيم و الا فرقى نمى‏كند.

2- توبه/7.

3- نهج البلاغه فيض الاسلام،ص‏1027،فرمان مالك اشتر.

4- بقره/190.

5- مائده/8.

6- انفال/60.

7- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 140،ص 428.

8- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه‏107،ص 321.

9- اين جهت در اينجا نيامده كه چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پيدا كردند خودشان را به او برسانند.

10- اسلام يعنى همان دين حق كه در همه زمانها بوده و به دست پيغمبر اكرم به حد كمال خودش رسيده.قرآن همه را اسلام مى‏داند و تعبير آن‏«اسلام‏»است.

11- [ترجمه:و در حالاتشان كه به چشم ديگران مى‏آيد ضعيف و ناتوان قرارشان داده است.]

12-نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 192.

13- البته اينها در اين كارها افراط مى‏كردند،يعنى مردمان به اصطلاح زاهد پيشه به شكل عجيبى بودند و به مال و ابزار دنيا هيچ اعتنا نداشتند.او حتى خانه و زندگى هم نداشت.

14- دخان/25-27.[ترجمه:چه باغستانها و چشمه‏ها و زراعتها و مجالس نيكو و عيش و نوش‏هاى فراوانى را كه در آنها دلخوش بودند،رها نمودند.]

15.دهاقين جمع دهقان است كه معرب دهگان است،و اصل معنى دهقان يعنى كدخدا نه كشاورز عادى.

16- اسماء،كلفت و اين حرفها نبوده.او به اصطلاح جارى قبلى حضرت زهرا بوده يعنى قبلا زن جناب جعفر بود كه آن وقت مى‏شد جارى حضرت زهرا.بعد از جناب جعفر زن ابو بكر شد كه محمد بن ابى بكر كه بسيار مرد شريفى است از همين اسماء به دنيا آمد.بعد از ابو بكر حضرت امير با اسماء ازدواج كردند كه محمد بن ابى بكر پسر خوانده امير المؤمنين شد و تربيت‏شده امير المؤمنين است و ولاى امير المؤمنين را دارد و با پدرش ارتباطى ندارد. غرض اين است كه اسماء زن مجلله‏اى است.همان وقت هم كه همسر ابو بكر است،ولايش با على عليه السلام است،دوست على است و ارادتمند به خاندان على نه به خاندان شوهرش.