مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۲۳ -


سيرى در نهج البلاغه

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

نردبان آسمان است اين كلام هر كه از آن بر رود آيد به بام نى به بام چرخ كان اخضر بود بل به بامى كز فلك برتر بود

آشنايى من با نهج البلاغه

شايد برايتان پيش آمده باشد-و اگر هم پيش نيامده،مى‏توانيد آنچه را مى‏خواهم بگويم در ذهن خود مجسم سازيد-كه سالها با فردى در يك كوى و محله زندگى مى‏كنيد،لا اقل روزى يك بار او را مى‏بينيد و طبق عرف و عادت سلام و تعارفى مى‏كنيد و رد مى‏شويد،روزها و ماهها و سالها به همين منوال مى‏گذرد...

تا آنكه تصادفى رخ مى‏دهد و چند جلسه با او مى‏نشينيد و از نزديك با افكار و انديشه‏ها و گرايشها و احساسات و عواطف او آشنا مى‏شويد،با كمال تعجب احساس مى‏كنيد كه هرگز نمى‏توانسته‏ايد او را آنچنان كه هست‏حدس بزنيد و پيش‏بينى كنيد.

از آن به بعد چهره او در نظر شما عوض مى‏شود،حتى قيافه‏اش در چشم شما طور ديگر مى‏نمايد،عمق و معنى و احترام ديگرى در قلب شما پيدا مى‏كند،شخصيتش از پشت پرده مشخص متجلى مى‏گردد،گويى شخص ديگرى است غير آن كه سالها او را مى‏ديده‏ايد. احساس مى‏كنيد دنياى جديدى كشف كرده‏ايد.

برخورد من با نهج البلاغه چنين برخوردى بود.از كودكى با نام‏«نهج البلاغه‏»آشنا بودم و آن را در ميان كتابهاى مرحوم پدرم(اعلى الله مقامه)مى‏شناختم.پس از آن،سالها بود كه تحصيل مى‏كردم.مقدمات عربى را در حوزه علميه مشهد و سپس در حوزه علميه قم به پايان رسانده بودم.دروسى كه اصطلاحا«سطوح‏»ناميده مى‏شود نزديك به پايان بود و در همه اين مدت نام‏«نهج البلاغه‏»بعد از قرآن بيش از هر كتاب ديگر به گوشم مى‏خورد.چند خطبه زهدى تكرارى اهل منبر را آنقدر شنيده بودم كه تقريبا حفظ كرده بودم،اما اعتراف مى‏كنم كه مانند همه طلاب و همقطارانم با دنياى نهج البلاغه بيگانه بودم،بيگانه‏وار با آن برخورد مى‏كردم،بيگانه‏وار مى‏گذشتم.تا آنكه در تابستان سال هزار و سيصد و بيست،پس از پنج‏سال كه در قم اقامت داشتم،براى فرار از گرماى قم به اصفهان رفتم.تصادف كوچكى مرا با فردى آشنا با نهج البلاغه آشنا كرد.او دست مرا گرفت و اندكى وارد دنياى نهج البلاغه كرد.آن قت‏بود كه عميقا احساس كردم اين كتاب را نمى‏شناختم و بعدها مكرر آرزو كردم كه اى كاش كسى پيدا شود و مرا با دنياى قرآن نيز آشنا سازد.

از آن پس چهره نهج البلاغه در نظرم عوض شد،مورد علاقه‏ام قرار گرفت و محبوبم شد، گويى كتاب ديگرى است غير آن كتابى كه از دوران كودكى آن را مى‏شناختم.احساس كردم كه دنياى جديدى كشف كرده‏ام.

شيخ محمد عبده،مفتى اسبق مصر كه نهج البلاغه را با شرح مختصرى در مصر چاپ كرد و منتشر ساخت و براى اولين بار به توده مصرى معرفى كرد،مدعى است كه اصلا نهج البلاغه را نمى‏شناخته و نسبت‏به آن آگاهى نداشته است،تا اينكه در يك حالت دورى از وطن اين كتاب را مطالعه مى‏كند و سخت در شگفت مى‏ماند،احساس مى‏كند كه به گنجينه‏اى گرانبها ست‏يافته است.همان وقت تصميم مى‏گيرد آن را چاپ كند و به توده عرب معرفى نمايد.

بيگانگى يك عالم سنى با نهج البلاغه چندان عجيب نيست.عجيب اين است كه نهج البلاغه در ديار خودش،در ميان شيعيان على،در حوزه‏هاى علميه شيعه‏«غريب‏»و«تنها»است همچنانكه خود على غريب و تنهاست.بديهى است كه اگر محتويات كتابى و يا انديشه‏ها و احساسات و عواطف شخصى با دنياى روحى مردمى سازگار نباشد،اين كتاب و يا آن شخص عملا تنها و بيگانه مى‏ماند هر چند نامشان با هزاران تجليل و تعظيم برده شود.

ما طلاب بايد اعتراف كنيم كه با نهج البلاغه بيگانه‏ايم،دنياى روحى‏اى كه براى خود ساخته‏ايم دنياى ديگرى است غير از دنياى نهج البلاغه.

يادى از استاد

دريغ است در اين مقدمه از آن بزرگمردى كه مرا اولين بار با نهج البلاغه آشنا ساخت و درك محضر او را همواره يكى از«ذخائر»گرانبهاى عمر خودم-كه حاضر نيستم با هيچ چيز معاوضه كنم-مى‏شمارم و شب و روزى نيست كه خاطره‏اش در نظرم مجسم نگردد،يادى نكنم و نامى نبرم و ذكر خيرى ننمايم.

به خود جرات مى‏دهم و مى‏گويم او به حقيقت‏يك‏«عالم ربانى‏»بود،اما چنين جراتى ندارم كه بگويم من‏«متعلم على سبيل نجاة‏» (1) بودم.يادم هست كه در برخورد با او همواره اين يت‏سعدى در ذهنم جان مى‏گرفت:

عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند مرد اگر هست‏به جز«عالم ربانى‏»نيست

او،هم فقيه بود و هم حكيم و هم اديب و هم طبيب.فقه و فلسفه و ادبيات عربى و فارسى و طب قديم را كاملا مى‏شناخت و در برخى متخصص درجه اول به شمار مى‏رفت.قانون بو على را كه اكنون مدرس ندارد،او به خوبى تدريس مى‏كرد و فضلا در حوزه درسش شركت مى‏كردند.اما هرگز نمى‏شد او را در بند يك تدريس مقيد ساخت.قيد و بند به هر شكل با روح او ناسازگار بود.يگانه تدريسى كه با علاقه مى‏نشست نهج البلاغه بود.نهج البلاغه به او حال مى‏داد و روى بال و پر خود مى‏نشاند و در عوالمى كه ما نمى‏توانستيم درست درك كنيم سير مى‏داد.

او با نهج البلاغه مى‏زيست،با نهج البلاغه تنفس مى‏كرد.روحش با اين كتاب همدم بود، نبضش با اين كتاب مى‏زد و قلبش با اين كتاب مى‏تپيد.جمله‏هاى اين كتاب ورد زبانش بود و به آنها استشهاد مى‏نمود.غالبا جريان كلمات نهج البلاغه بر زبانش با جريان سرشك از چشمانش بر محاسن سپيدش همراه بود.براى ما درگيرى او با نهج البلاغه-كه از ما و هر چه در اطرافش بود مى‏بريد و غافل مى‏شد-منظره‏اى تماشايى و لذتبخش و آموزنده بود.سخن دل را از صاحبدلى شنيدن،تاثير و جاذبه و كشش ديگرى دارد.او نمونه‏اى عينى از سلف صالح بود.سخن على درباره‏اش صادق مى‏نمود:

«و لو لا الاجل الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفة عين،شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب،عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم.» (2)

اديب محقق،حكيم متاله،فقيه بزرگوار،طبيب عاليقدر،عالم ربانى،مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى(قدس الله سره)راستى مرد حق و حقيقت‏بود.از خود و خودى رسته و به حق پيوسته بود.با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى،احساس وظيفه نسبت‏به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند.مواعظ و اندرزهايش چون از جان برون مى‏آمد لاجرم بر دل مى‏نشست.هر وقت‏به قم مى‏آمد علماى طراز اول قم با اصرار از او مى‏خواستند كه منبر برود و موعظه نمايد.منبرش بيش از آن كه‏«قال‏»باشد«حال‏»بود.

از امامت جماعت پرهيز داشت.سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد او را وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند.با اينكه مرتب نمى‏آمد و قيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى‏كرد،جمعيت‏بى‏سابقه‏اى براى اقتدا شركت مى‏كردند.شنيدم كه جماعتهاى اطراف خلوت شد،او هم ديگر ادامه نداد.

تا آنجا كه من اطلاع دارم مردم اصفهان عموما او را مى‏شناختند و به او ارادت مى‏ورزيدند، همچنانكه حوزه علميه قم به او ارادت مى‏ورزيد.هنگام ورودش به قم علماى قم با اشتياق به زيارتش مى‏شتافتند.ولى او از قيد«مريدى‏»و«مرادى‏»مانند قيود ديگر آزاد بود.رحمة الله عليه رحمة واسعة و حشره الله مع اوليائه.

با همه اينها من ادعا نمى‏كنم كه او در همه دنياهاى نهج البلاغه وارد بود و همه سرزمينهاى نهج البلاغه را فتح كرده بود.او متخصص برخى از دنياهاى نهج البلاغه بود و در آنچه متخصص بود خود بدان‏«متحقق‏»بود،يعنى آن قسمت از نهج البلاغه در او عينيت‏خارجى يافته بود.نهج البلاغه چندين دنيا دارد:دنياى زهد و تقوا،دنياى عبادت و عرفان،دنياى حكمت و فلسفه،دنياى پند و موعظه،دنياى ملاحم و مغيبات،دنياى سياست و مسؤوليتهاى اجتماعى،دنياى حماسه و شجاعت...اينهمه از يك فرد دور از انتظار است.او توانسته بود بخشى از اين اقيانوس عظيم را بپيمايد و بر قسمتهايى از آن احاطه يابد.

نهج البلاغه و جامعه امروز اسلامى

تنها من و امثال من نبوديم كه با دنياى نهج البلاغه بيگانه بوديم،جامعه اسلامى اين كتاب را نمى‏شناخت.آن كه مى‏شناخت از حدود شرح كلمات و ترجمه الفاظ تجاوز نمى‏كرد.روح و محتواى نهج البلاغه از همگان مخفى بود.اخيرا جهان اسلام دارد نهج البلاغه را كشف مى‏كند و به تعبير ديگر نهج البلاغه جهان اسلام را فتح مى‏كند.

چيزى كه مايه حيرت است اين است كه قسمتى از محتواى نهج البلاغه را،چه در كشور شيعه ايران و چه در كشورهاى عربى،اولين بار«بى‏خدا»ها و يا«باخدا»هاى غير مسلمان كشف كردند و در اختيار توده مردم مسلمان قرار دادند.

البته هدف غالب يا همه آنها از اين كار اين بود كه از على و نهج البلاغه على توجيهى براى درستى پاره‏اى از مدعاهاى اجتماعى خود بسازند و خود را تقويت كنند.ولى براى آنها نتيجه معكوس داد،زيرا براى اولين بار توده مسلمان دانست كه سخنان پر زرق و برق ديگران چيز تازه‏اى نيست،بهترش در نهج البلاغه على است،در سيرت على است،در سيرت تربيت‏شدگان على از قبيل سلمان و ابوذر و عمار است.نتيجه اين شد كه بجاى اينكه على و نهج البلاغه آنها را«توجيه‏»نمايند آنها را«شكست‏»دادند.ولى به هر حال بايد اعتراف كنيم كه قبل از اين جريان، آشنايى اكثريت ما از حدود چند خطبه زهدى و موعظه‏اى تجاوز نمى‏كرد،گنجينه‏اى مانند«عهد نامه‏»مولى به مالك اشتر نخعى را كسى نه مى‏شناخت و نه توجهى مى‏كرد. همچنانكه در فصل اول و دوم كتاب ذكر شده،نهج البلاغه منتخبى است از خطبه‏ها و وصايا و دعاها و نامه‏ها و كلمات كوتاه على عليه السلام كه سيد شريف رضى در حدود هزار سال پيش جمع آورى كرده است.نه كلمات مولى منحصر است‏بدانچه سيد رضى گرد آورده است (3) و نه گردآورى كلمات امير المؤمنين عليه السلام منحصر به سيد رضى بوده است.

اكنون دو كار لازم در مورد نهج البلاغه در پيش است:يكى غور و تعمق در محتواى نهج البلاغه است،تا مكتب على در مسائل مختلف و متنوعى كه در نهج البلاغه مطرح است دقيقا روشن شود كه جامعه اسلامى سخت‏بدان نيازمند است،ديگر تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه.خوشبختانه مى‏شنويم كه در گوشه و كنار جامعه اسلامى فضلايى مشغول انجام اين دو مهم مى‏باشند.

آنچه در اين كتاب آمده است،مجموع مقالات متسلسلى است كه در سالهاى 51-52 در مجله گرامى‏«مكتب اسلام‏»منتشر شده است و اكنون به صورت يك كتاب در اختيار خوانندگان محترم قرار مى‏گيرد.قبلا پنج جلسه در مؤسسه اسلامى حسينيه ارشاد تحت همين عنوان سخنرانى كرده بودم.بعد از آن بود كه علاقه‏مند شدم با تفصيل بيشتر به صورت يك سلسله مقالات آنها را منتشر كنم.

از اول كه نام‏«سيرى در نهج البلاغه‏»به آن دادم،توجه داشتم كه كار من جز يك‏«سير»و يك‏«گردش‏»نام ديگرى نمى‏تواند داشته باشد،هرگز نمى‏توان اين كوشش مختصر را«تحقيق‏»ناميد.نه وقت و فرصت‏يك تحقيق را داشتم و نه خودم را لايق و شايسته اين كار مى‏دانستم.بعلاوه تحقيق عميق و دقيق در محتواى نهج البلاغه و شناخت مكتب على و همچنين تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه كار يك فرد نيست،كار گروه است.ولى از باب‏«ما لا يدرك كله لا يترك كله‏»و به حكم اينكه كارهاى كوچك راه را براى كارهاى بزرگ باز مى‏كند،سير و گردش خود را شروع كردم.متاسفم كه همين سير هم به پايان نرسيد.برنامه‏اى كه براى اين سير تنظيم كرده بودم-كه در فصل سوم كتاب ذكر شده است-به علت گرفتاريهاى زياد ناتمام ماند.نمى‏دانم موفق خواهم شد كه بار ديگر به اين سير بپردازم يا نه، ولى سخت آرزومندم.

قلهك،25 ديماه‏1353 شمسى مطابق‏3 محرم الحرام 1395 قمرى

مرتضى مطهرى


پى‏نوشتها:

1- «يا كميل!الناس ثلثة:فعالم ربانى و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع‏».نهج البلاغه، حكمت‏139.

2- اگر نبود اجل معينى كه براى آنها مقدر شده،روانهاشان در تن‏هاشان نمى‏ماند،از كمال اشتياق به پاداشهاى الهى و ترس از كيفرهاى الهى.آفريننده در روحشان به عظمت تجلى كرده،ديگر غير او در چشمهايشان كوچك مى‏نمايد.نهج البلاغه،خطبه 191.

3- مسعودى كه صد سال قبل از سيد رضى بوده است در جلد دوم مروج الذهب مى‏گويد: «در حال حاضر چهار صد و هشتاد و اندى خطبه از على در دست مردم است‏»در صورتى كه همه خطبه‏هاى گرد آورى شده سيد رضى‏239 است،يعنى كمتر از نصف عددى كه مسعودى مى‏گويد.