مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۹ -


مساله ولايتعهد امام رضا عليه السلام(2)

موضوع بحث،مساله ولايتعهد حضرت رضا نسبت‏به مامون بود.در جلسه پيش عرض كرديم كه در اين داستان يك سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاريخى،و يك سلسله مسائل مشكوك است،و حتى مورخينى مثل جرجى زيدان تصريح مى‏كنند كه بنى العباس سياستشان بر كتمان بود و اسرار سياسى‏شان را كمتر مى‏گذاشتند كه فاش شود،و لهذا اين مجهولات در تاريخ باقى مانده است.آنچه كه قطعيت دارد و جاى بحث نيست اين است كه مساله ولايتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده،يعنى اينچنين نيست كه براى اين كار اقدامى از اين طرف شده باشد،از طرف مامون شروع شده،و تازه شروع هم كه شده به اين شكل نبوده كه مامون پيشنهاد كند و حضرت رضا قبول نمايد،بلكه به اين شكل بوده كه بدون اينكه اين موضوع را فاش كنند،عده‏اى را از خراسان-از خراسان قديم،از مرو،از ما وراء النهر،از اين سر زمينهايى كه امروز جزء روسيه به شمار مى‏رود و مامون در آنجا بوده-مى‏فرستند به مدينه و عده‏اى از بنى هاشم و در راس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى‏كنند،و صحبت اراده و اختيار در ميان نبوده است،و حتى خط سيرى را هم كه حضرت را عبور مى‏دهند قبلا مشخص مى‏كنند كه از شهرستانها و از راههايى عبور دهند كه شيعه در آن كمتر وجود دارند يا وجود ندارند.مخصوصا قيد كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاى شيعه نشين عبور ندهند.وقتى كه[اين گروه را]وارد مرو مى‏كنند،حضرت رضا را جدا در يك منزل اسكان مى‏دهند و ديگران را در جاى ديگر،و در آنجا براى اولين بار اين موضوع عرضه مى‏شود و مامون پيشنهاد مى‏كند كه[حضرت رضا ولايتعهد را بپذيرد.]صحبت اول مامون اين است كه من مى‏خواهم خلافت را واگذار كنم.(البته اين خيلى قطعى نيست.)به هر حال يا ابتدا خلافت را پيشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى‏پذيرى ولايتعهد را بپذير،و يا از اول ولايتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شديد امتناع كرد.

حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع كرد؟البته اينها را ما به صورت يك امر صد در صد قطعى نمى‏توانيم بگوييم ولى در رواياتى كه از خود ما نقل كرده‏اند-از جمله در روايت عيون اخبار الرضا-ذكر شده است كه وقتى مامون گفت من اين جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و با تو بيعت نمايم،امام فرمود:يا تو در خلافت ذى حقى و يا ذى حق نيستى.اگر اين خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و اين خلافت‏يك خلافت الهى است،حق ندارى چنين جامه‏اى را كه خدا براى تن تو تعيين كرده است‏به غير خودت بدهى،و اما اگر از آن تو نيست‏باز هم حق ندارى بدهى.چيزى را كه از آن تو نيست تو چرا به كسى بدهى؟!معنايش اين است كه اگر خلافت از آن تو نيست تو بايد مثل معاويه پسر يزيد اعلام كنى كه من ذى حق نيستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه كنى همان طور كه او تخطئه كرد و گفت:پدران من به نا حق اين جامه را به تن كردند و من هم در اين چند وقت‏به ناحق اين جامه را به تن كردم.بنا بر اين من مى‏روم،نه اينكه بگويى من خلافت را تفويض و واگذار مى‏كنم.وقتى كه مامون اين جمله را شنيد فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغيير داد و گفت:شما مجبور هستيد.

سپس مامون تهديد كرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود (1) .جمله‏اى گفت كه در آن،هم استدلال بود و هم تهديد،و آن اين بود كه گفت:«جدت على بن ابى طالب در شورا شركت كرد(در شوراى شش نفرى)و عمر كه خليفه وقت‏بود تهديد كرد،گفت:در ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميم‏نگرفتند يا بعضى از آنها از تصميم اكثريت تمرد كردند ابو طلحه انصارى مامور است كه گردنشان را بزند.»خواست‏بگويد الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع بود،من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود.تو از جدت پيروى كن و در اين كار شركت نما.در اين جمله تلويحا اين معنا بود كه جدت على با اينكه خلافت را از خودش مى‏دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟اينكه در كار شورا شركت كرد يعنى آمد آنجا تبادل نظر كند كه آيا خلافت را به اين بدهيم يا به آن؟و اين خودش يك نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب كه نيامد سر سختى كند و بگويد شورا يعنى چه؟! خلافت مال من است،اگر همه‏تان كنار مى‏رويد برويد تا من خودم خليفه باشم،اگر نه،من در شورا شركت نمى‏كنم.اينكه در شورا شركت كرد معنايش اين است كه از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن وضعت در اينجا نظير وضع على بن ابى طالب است.اين،جنبه استدلال قضيه بود.اما جنبه تهديدش:عمر خليفه‏اى بود كه كارهايش براى عصر و زمان تقريبا سند شمرده مى‏شد.مامون خواست‏بگويد كه اگر من تصميم شديدى بگيرم جامعه از من مى‏پذيرد،مى‏گويند او همان تصميمى را گرفت كه خليفه دوم گرفت،او گفت مصلحت مسلمين شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنيد، من هم به حكم اينكه خليفه هستم چنين فرمانى را مى‏دهم،مى‏گويم مصلحت مسلمين اين است كه على بن موسى ولايتعهد را بپذيرد،اگر تخلف كند،به حكم اينكه خليفه هستم گردنش را مى‏زنم.استدلال را با تهديد مخلوط كرد.

پس يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين مساله است كه حضرت رضا[از قبول ولايتعهد مامون] امتناع كرده است ولى بعد با تهديد به قتل پذيرفته است.

مساله سوم كه اين هم جزء قطعيات و مسلمات است اين است كه امام از اول با مامون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم،يعنى عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم مى‏خواهد ولايتعهد باشد،باشد،سكه به نام من مى‏خواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام مى‏خواهند بخوانند،بخوانند،ولى در كارها عملا مرا شريك نكن،كارى را عملا به عهده من نگذار،نه در كار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم،نه در عزل و نصبها و نه در هيچ كار ديگرى (2) .در همان مراسم تشريفاتى نيز امام طورى رفتار كرد كه آن ناچسبى خودش به دستگاه مامونى را ثابت كرد.آن جمله‏اى كه در اولين خطابه ولايتعهدش خواند به نظر من خيلى عجيب و با ارزش است.آن مجلس عظيم را مامون تشكيل مى‏دهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصيتها را دعوت مى‏كند و همه با لباسهاى سبز-كه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردند-شركت مى‏كنند (3) .اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا به عنوان ولايتعهد بيعت كند پسرش عباس بن مامون بود كه ظاهرا قبلا وليعهد يا نامزد ولايتعهد بود،و بعد ديگران يك يك آمدند و بيعت كردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسيار عالى خواندند و خطابه‏هاى بسيار غرا انشاء كردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابه‏اى بخواند. حضرت برخاست و در يك سطر و نيم فقط،صحبت كرد كه جملاتش در واقع ايراد به تمام كارهاى آنها بود.مضمونش اين است:«ما(يعنى ما اهل بيت،ما ائمه)حقى داريم بر شما مردم به اينكه ولى امر شما باشيم:معنايش اين است كه اين حق اصلا مال ما هست و چيزى نيست كه مامون بخواهد به ما واگذار كند.و شما در عهده ما حقى داريد.حق شما اين است كه ما شما را اداره كنيم.و هر گاه شما حق ما را به ما داديد-يعنى هر وقت‏شما ما را به عنوان خليفه پذيرفتيد-بر ما لازم مى‏شود كه آن وظيفه خودمان را درباره شما انجام دهيم،و السلام‏» (4) .دو كلمه:«ما حقى داريم و آن خلافت است،شما حقى داريد به عنوان مردمى كه خليفه بايد آنها را اداره كند،شما مردم بايد حق ما را به ما بدهيد،و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفه‏اى داريم كه بايد انجام دهيم،و وظيفه خودمان را انجام مى‏دهيم.»نه تشكرى از مامون و نه حرف ديگرى،و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ولايتعهدى است.بعد هم اين جريان همين طور ادامه پيدا مى‏كند،حضرت رضا يك وليعهد به اصطلاح تشريفاتى است كه حاضر نيست در كارها مداخله كند و در يك مواردى هم كه اجبارا مداخله مى‏كند به شكلى مداخله مى‏كند كه منظور مامون تامين نمى‏شود،مثل همان قضيه نماز عيد خواندن كه مامون مى‏فرستد نزد حضرت و حضرت مى‏گويد:ما با تو قرار داريم كه من در هيچ كار مداخله نكنم.مى‏گويد آخر اينكه تو در هيچ كار مداخله نمى‏كنى مردم مرا متهم مى‏كنند، حال اين يك كار مانعى ندارد،حضرت مى‏فرمايد:اگر بخواهم اين كار را بكنم بايد به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.مامون مى‏گويد بسيار خوب.امام از خانه خارج مى‏شود.چنان غوغايى در شهر بپا مى‏شود كه در وسط راه مى‏آيند حضرت را بر مى‏گردانند.

بنابر اين تا اين مقدار مساله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آورده‏اند و عنوان ولايتعهد را به او تحميل كرده‏اند،تهديد به قتل كرده‏اند و حضرت بعد از تهديد به قتل قبول كرده به اين شرط كه در كارها عملا مداخله نكند،و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشيده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اينها نمى‏چسبيم و اينها هم به ما نمى‏چسبند.

مسائل مشكوك

اما مسائلى كه عرض كرديم مشكوك است.در اينجا قضاياى مشكوك زياد است.اينجاست كه علما و اهل تاريخ،اجتهادشان اختلاف پيدا كرده.اصلا اين مساله ولايتعهد چه بود؟چطور شد كه مامون حاضر شد حضرت رضا را از مدينه بخواهد براى ولايتعهد،و خلافت را به او تفويض كند،از خاندان عباسى بيرون ببرد و تحويل خاندان علوى بدهد؟آيا اين ابتكار از خودش بود يا از فضل بن سهل ذو الرياستين سرخسى و او بر مامون تحميل كرده بود از باب اينكه وزير بسيار مقتدرى بود و لشكريان مامون كه اكثريت قريب به اتفاقشان ايرانى بودند تحت نظر اين وزير بودند و او هر نظرى كه داشت مى‏توانست تحميل كند.حال او چرا اين كار را كرد؟ بعضى-كه البته اين احتمال خيلى ضعيف است گو اينكه افرادى مثل‏«جرجى زيدان‏»و حتى‏«ادوارد براون‏»قبول كرده‏اند-مى‏گويند:اصلا فضل بن سهل شيعه بوده[و در اين موضوع] حسن نيت داشت و مى‏خواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى]منتقل كند.اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند،به جهت اينكه وسيله كاملا آماده شده است كه خلافت‏به علويين منتقل شود،و حتى نبايد بگويد من قبول نمى‏كنم تا تهديد به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگويد بايد جنبه تشريفاتى داشته باشد،من در كارها مداخله نمى‏كنم،بلكه بايد جدا قبول كند،در كارها هم مداخله نمايد و مامون را عملا از خلافت‏خلع يد كند. البته اينجا يك اشكال هست و آن اين كه اگر فرض هم كنيم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى‏شد مامون را از خلافت‏خلع كرد،چنين نبود كه ديگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى بود،همين قدر كه به مرز رى مى‏رسيديم،از آنجا به آن طرف،يعنى قسمت عراق كه قبلا دار الخلافه بود،و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگرى داشت،آنها كه تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمايلاتى بر ضد اينها داشتند،يعنى اگر فرض هم مى‏كرديم كه اين قضيه به همين شكل بود و عملى مى‏شد،حضرت رضا در خراسان خليفه بود،بغداد در مقابلش محكم مى‏ايستاد،همچنانكه تا خبر ولايتعهد حضرت رضا به بغداد رسيد و بنى العباس در بغداد فهميدند كه مامون چنين كارى كرده است فورا نماينده مامون را معزول كردند و با يكى از بنى العباس به نام ابراهيم بن شكله-با اينكه صلاحيتى هم نداشت-بيعت كردند و اعلام طغيان نمودند،گفتند ما هرگز زير بار علويين نمى‏رويم،اجداد ما صد سال است كه زحمت كشيده‏اند،جان كنده‏اند،حالا يكدفعه خلافت را تحويل علويين بدهيم؟!بغداد قيام مى‏كرد و به دنبال آن خيلى جاهاى ديگر نيز قيام مى‏كردند.

ولى اين يك فرض است و تازه اصل فرض درست نيست،يعنى اين حرف قابل قبول نيست كه فضل بن سهل ذو الرياستين شيعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين كارى كرد.اولا اينكه ابتكار از او باشد محل ترديد است.ثانيا:به فرض اينكه ابتكار از او باشد،اينكه او احساسات شيعى داشته باشد سخت محل ترديد است.آنچه احتمال بيشتر قضيه است اين است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مى‏خواست‏به اين وسيله ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام (5) ،فكر كرد الآن ايرانيها قبول نمى‏كنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر كه اسم مبارزه با اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مى‏كنند.با خود انديشيد كه كلك خليفه عباسى را به دست مردى كه خود او وجهه‏اى دارد بكند،حضرت رضا را عجالتا بياورد روى كار و بعد ايشان را از خارج دچار دشواريهاى مخالفت‏بنى العباس كند،و از داخل هم خودش زمينه را فراهم نمايد براى برگرداندن ايران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتيگرى.

اگر اين فرض درست‏باشد،در اينجا وظيفه حضرت رضا همكارى با مامون است‏براى قلع و قمع كردن خطر بزرگتر،يعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مامون است‏براى اسلام،زيرا بالاخره مامون هر چه هست‏يك خليفه مسلمان است.

يك مطلب ديگر را هم بايد عرض كنم و آن اين است كه ما نبايد اين جور فكر كنيم كه همه خلفايى كه با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد كردند در يك عرض هستند،بنا بر اين چه فرقى ميان يزيد بن معاويه و مامون است؟تفاوت از زمين تا آسمان است.مامون در طبقه خودش يعنى در طبقه خلفا و سلاطين،هم از جنبه علمى و هم از جنبه‏هاى ديگر يعنى حسن سياست،عدالت نسبى و ظلم نسبى،و از نظر حسن اداره و مفيد بودن به حال مردم،از بهترين خلفا و سلاطين است.مردى بود بسيار روشنفكر.اين تمدن عظيم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست‏به دست همين هارون و مامون به وجود آمد،يعنى اينها يك سعه نظر و يك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسيارى از كارهايى كه كردند امروز اسباب افتخار دنياى اسلام است.مساله‏«الملك عقيم‏»و اينكه مامون به خاطر ملك و سلطنت‏بر ضد عقيده خودش قيام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد يك مطلب است،و ساير قسمتها مطلب ديگر.

به هر حال اگر واقعا مطلب اين باشد كه مساله ولايتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين طور كه قرائن نشان مى‏دهد[سوء نيت داشته است،در اين صورت امام مى‏بايست طرف مامون را بگيرد.]روايات ما اين مطلب را تاييد مى‏كند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مامون،و در مواردى كه ميان فضل بن سهل و مامون اختلاف پيش مى‏آمد،حضرت طرف مامون را مى‏گرفت.در روايات ما هست كه فضل بن سهل و يك نفر ديگر به نام هشام بن ابراهيم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت‏حق شماست،اينها همه‏شان غاصبند،شما موافقت كنيد،ما مامون را به قتل مى‏رسانيم و بعد شما رسما خليفه باشيد.حضرت به شدت اين دو نفر را طرد كرد.اينها بعد فهميدند كه اشتباه كرده‏اند،فورا رفتند نزد مامون،گفتند:ما نزد على بن موسى بوديم،خواستيم او را امتحان كنيم،اين مساله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم كه او نسبت‏به تو حسن نيت دارد يا نه.ديديم نه،حسن نيت دارد.به او گفتيم بيا با ما همكارى كن تا مامون را بكشيم،او ما را طرد كرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با مامون داشتند-و مامون هم سابقه ذهنى داشت-قضيه را طرح كردند و فرمودند اينها آمدند و دروغ مى‏گويند،جدى مى‏گفتند،و بعد حضرت به مامون فرمود كه از اينها احتياط كن.

مطابق اين روايات،على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مامون بالاتر و شديدتر مى‏دانسته است.بنا بر اين فرض[كه ابتكار ولايتعهد از فضل بن سهل بوده است] (6) حضرت رضا اين ولايتعهدى را كه به دست اين مرد ابتكار شده است‏خطرناك مى‏داند، مى‏گويد نيت‏سوئى در كار است،اينها آمده‏اند مرا وسيله قرار دهند براى برگرداندن ايران از اسلام به مجوسى‏گرى.

پس ما روى فرض صحبت مى‏كنيم.اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شيعه باشد(آن طور كه برخى از مورخين اروپايى گفته‏اند)حضرت رضا بايد با فضل همكارى مى‏كرد عليه مامون،و اگر اين روح زردشتيگرى در كار بوده،بر عكس بايد با مامون همكارى مى‏كرد عليه اينها تا كلك اينها كنده شود.روايات ما اين دوم را بيشتر تاييد مى‏كند،يعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده،اينكه حضرت رضا با فضل ميانه خوبى نداشت و حتى مامون را از خطر فضل مى‏ترساند،از نظر روايات ما امر مسلمى است.

فرضيه ديگر اين است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده،ابتكار از خود مامون بوده است.اگر ابتكار از خود مامون بوده،مامون چرا اين كار را كرد؟آيا حسن نيت داشت‏يا سوء نيت؟اگر حسن نيت داشت آيا تا آخر بر حسن نيت‏خود باقى بود يا در اواسط تغيير نظر پيدا كرد؟اينكه بگوييم مامون حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت‏خود باقى بود سخن غير قابل قبولى است. هرگز چنين چيزى نبوده.حد اكثر اين است كه بگوييم در ابتدا حسن نيت داشت ولى در انتها تغيير عقيده داد.عرض كرديم كه شيخ صدوق و ظاهرا شيخ مفيد هم[بر اين عقيده بوده‏اند].شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا عقيده‏اش اين است كه مامون در ابتدا حسن نيت داشت،واقعا نذرى كرده بود،در آن گرفتار شديدى كه با برادرش امين پيدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امين پيروز كند خلافت را به اهلش برگرداند،و اينكه حضرت رضا[از قبول‏ولايتعهد]امتناع كرد از اين جهت‏بود كه مى‏دانست كه او تحت تاثير احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشيمان مى‏شود،شديد هم پشيمان مى‏شود.البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند كه مامون از اول حسن نيت نداشت و يك نيرنگ سياسى در كار بود.حال نيرنگ سياسى‏اش چه بود؟آيا مى‏خواست نهضتهاى علويين را به اين وسيله فرو بنشاند؟و آيا مى‏خواست‏به اين وسيله حضرت رضا را بدنام كند؟چون اينها در كنار كه بودند به صورت يك شخص منتقد بودند.خواست‏حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند،همين طور كه در سياستها اغلب اين كار را مى‏كنند،براى اينكه يك منتقد فعال وجيه المله‏اى را خراب كنند مى‏آيند پستى به او مى‏دهند و بعد در كار او خرابكارى مى‏كنند،از يك طرف پست‏به او مى‏دهند و از طرف ديگر در كارهايش اخلال مى‏كنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا در يكى از سخنانشان به مامون فرمودند:«من مى‏دانم تو مى‏خواهى به اين وسيله مرا خراب كنى‏»كه مامون عصبانى و ناراحت‏شد و گفت:اين حرفها چيست كه تو مى‏گويى؟!چرا اين نسبتها را به ما مى‏دهى؟!

بررسى فرضيه‏ها

در ميان اين فرضها،در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا همكارى شديد بوده،و آن فرض همان است كه فضل شيعه بوده و ابتكار در دست او بوده است.بنا بر اين فرض،ايرادى بر حضرت رضا از اين نظر نيست كه چرا ولايتعهد را قبول كرد،اگر ايرادى باشد از اين نظر است كه چرا جدى قبول نكرد.ولى ما از همين جا بايد بفهميم كه قضيه به اين شكل نبوده است. حال ما از نظر يك شيعه نمى‏گوييم،از نظر يك آدم به اصطلاح بى‏طرف مى‏گوييم:حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا.اگر مرد دين بود بايد وقتى كه مى‏بيند چنين زمينه‏اى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى]فراهم شده[با فضل]همكارى كند،و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همكارى مى‏كرد.پس اينكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دليل بر اين است كه اين فرض غلط است.

اما اگر فرض اين باشد كه ابتكار از ذو الرياستين است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده،كار حضرت رضا صد در صد صحيح است،يعنى حضرت در ميان دو شر،آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر(همكارى با مامون)هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است.

اشكال،بيشتر در آنجايى است كه بگوييم ابتكار از خود مامون بوده است.اينجاست كه شايد اشخاصى بگويند وظيفه حضرت رضا اين بود كه وقتى مامون او را دعوت به همكارى مى‏كند و سوء نيت هم دارد،مقاومت كند،و اگر مى‏گويد تو را مى‏كشم،بگويد بكش.بايد حضرت رضا مقاومت مى‏كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مى‏شد،و حاضر مى‏گرديد كه او را بكشند و به هيچ وجه همان ولايتعهد ظاهرى و تشريفاتى و نچسب را نمى‏پذيرفت.

اينجاست كه بايد قضاوت شود كه آيا امام بايد همين كار را مى‏كرد يا بايد قبول مى‏كرد؟ مساله‏اى است از نظر شرعى:مى‏دانيم كه خود را به كشتن دادن يعنى كارى كردن كه منجر به قتل خود شود،گاهى جايز مى‏شود اما در شرايطى كه اثر كشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن،يعنى امر داير باشد كه يا شخص كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضيه امام حسين.از امام حسين براى يزيد بيعت مى‏خواستند و براى اولين بار بود كه مساله ولايتعهد را معاويه عملى مى‏كرد.حضرت امام حسين كشته شدن را بر اين بيعت كردن ترجيح داد،و بعلاوه امام حسين در شرايطى قرار گرفته بود كه دنياى اسلام احتياج به يك بيدارى و يك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت و لو به قيمت‏خون خودش باشد،اين كار را كرد و نتيجه‏هايى هم گرفت.اما آيا شرايط امام رضا نيز همين طور بود؟يعنى واقعا براى حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود[كه خود را به كشتن دهد؟]يك وقت كسى به جايى مى‏رسد كه بدون اختيار خودش او را مى‏كشند،مثل قضيه مسموميت كه البته قضيه مسموميت از نظر روايات شيعه يك امر قطعى است ولى از نظر تاريخ قطعى نيست. بسيارى از مورخين-حتى مورخين شيعه مثل مسعودى (7) -معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفته و كشته نشده است.حال بنا بر عقيده معروفى كه ميان شيعه هست و آن اين است كه مامون حضرت رضا را مسموم كرد،بسيار خوب،انسان يك وقت در شرايطى قرار مى‏گيرد كه بدون اختيار خودش مسموم مى‏شود،ولى يك وقت در شرايطى قرار مى‏گيرد كه ميان يكى از دو امر مختار و مخير است،خودش بايد انتخاب كند،يا كشته شدن را و يا اختيار اين كار را.نگوييد عاقبت همه مى‏ميرند.اگر من يقين داشته باشم كه امروز غروب مى‏ميرم ولى الآن مرا مخير كنند ميان انتخاب يكى از دو كار،يا كشته بشوم يا فلان كار را انتخاب كنم، آيا در اينجا من مى‏توانم بگويم من كه غروب مى‏ميرم،اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد؟نه، باز من بايد حساب كنم كه در همين مقدار كه مى‏توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف اين ارزش را دارد كه من حيات خودم را به دست‏خودم از دست‏بدهم؟حضرت رضا مخير مى‏شود ميان يكى از دو كار:يا چنين ولايتعهدى را-كه من تعبير مى‏كنم به‏«ولايتعهد نچسب‏»و از مسلمات تاريخ است-بپذيرد و يا كشته شدن كه بعد هم تاريخ بيايد او را محكوم كند.به نظر من مسلم اولى را بايد انتخاب كند.چرا آن را انتخاب نكند؟!صرف همكارى كردن با شخصى مثل مامون كه ما مى‏دانيم گناه نيست،نوع همكارى كردن مهم است.

همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار

مى‏دانيم كه در همان زمان خلفاى عباسى،با آنهمه مخالفت‏شديدى كه ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همكارى با آنها منع مى‏كردند،در موارد خاصى همكارى با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخى اهداف اسلامى تجويز و بلكه تشويق مى‏نمودند.]صفوان جمال-كه شيعه موسى بن جعفر است-شترهايش را براى سفر حج‏به هارون كرايه مى‏دهد.مى‏آيد خدمت موسى بن جعفر.حضرت به او مى‏گويد:تو همه چيزت خوب است الا يك چيزت. مى‏گويد چى؟مى‏فرمايد:چرا شترهايت را به هارون كرايه دادى؟مى‏گويد من كه كار بدى نكردم،براى سفر حج‏بود،براى كار بدى نبود.فرمود:براى سفر حج هم[نبايد چنين مى‏كردى.] بعد فرمود:لا بد پس كرايه‏اش باقى مانده است كه بعد بايد بگيرى.عرض كرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگويند چنانچه هارون همين الآن از بين برود راضى هستى يا راضى نيستى،دلت مى‏خواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بميرد.اين مقدار راضى به بقاى او هستى.گفت:بله.فرمود: همين مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است.صفوان كه يك شيعه خالص است ولى سوابق زيادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسايل كار خود را يكجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند كه صفوان هر چه شتر و وسايل حمل و نقل داشته همه را يكجا فروخته است.هارون احضارش كرد.گفت چرا اين كار را كردى؟ گفت:ديگر پير شده‏ام و از كار مانده‏ام،نمى‏توانم بچه‏هايم را خوب اداره كنم،فكر كردم كه ديگر از اين كار به كلى صرف نظر كنم.هارون گفت:راستش را بگو.گفت:همين است.هارون خيلى زيرك بود،گفت:آيا مى‏خواهى بگويم قضيه چيست؟من فكر مى‏كنم بعد از اينكه تو با من اين قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره‏اى كرده.گفت:نه،اين حرفها نيست.گفت‏بيخود انكار نكن.اگر آن سوابق چندين ساله‏اى كه من با تو دارم نبود همين جا دستور مى‏دادم گردنت را بزنند.

همين ائمه كه همكارى[با خلفا]را تا اين حد نهى مى‏كنند و ممنوع مى‏شمارند،در عين حال اگر كسى همكارى‏اش به نفع جامعه مسلمين باشد،آنجا كه مى‏رود از مظالم و شرور بكاهد، يعنى در جهت هدف و مسلك خود فعاليت كند-نه آن كارى كه صفوان جمال كرد كه فقط تاييد و همكارى است-اين همكارى را جايز مى‏دانند.يك وقت‏يك كسى مى‏رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى‏كند براى اينكه از اين پست و مقام حسن استفاده كند.اين همان چيزى است كه فقه ما اجازه مى‏دهد،سيره ائمه اجازه مى‏دهد،قرآن هم اجازه مى‏دهد.

استدلال حضرت رضا

برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء اينها؟فرمود:آيا پيغمبران شانشان بالاتر است‏يا اوصياء پيغمبران؟گفتند:پيغمبران.فرمود:يك پادشاه مشرك بدتر است‏يا يك پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرك.فرمود:آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است‏يا كسى كه به زور به او تحميل كنند؟گفتند:آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود:يوسف صديق پيغمبر است،عزيز مصر كافر و مشرك بود،و يوسف خودش تقاضا كرد كه: اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (8) ،چون مى‏خواست پستى را اشغال كند كه از آن پست‏حسن استفاده كند.تازه عزيز مصر كافر بود،مامون مسلمان فاسقى است،يوسف پيغمبر بود،من وصى پيغمبر هستم،او پيشنهاد كرد و مرا مجبور كردند.صرف اين قضيه كه نمى‏شود مورد ايراد واقع شود.

حال،حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمال را كه صرفا همكارى مى‏كند ووجودش فقط به نفع آنهاست‏شديد منع مى‏كند و مى‏فرمايد:چرا تو شترهايت را به هارون اجاره مى‏دهى، على بن يقطين را كه محرمانه با او سر و سرى دارد و شيعه است و تشيع خودش را كتمان مى‏كند تشويق مى‏نمايد كه حتما در اين دستگاه باش،ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شيعه هستى،وضو را مطابق وضوى آنها بگير،نماز را مطابق نماز آنها بخوان،تشيع خودت را به اشد مراتب مخفى كن،اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى.

اين همان چيزى است كه همه منطقها اجازه مى‏دهد.هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مى‏دهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اينكه هدف،كار براى مسلك خود باشد نه براى طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]يعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود.شكلش فرق مى‏كند،يكى جزء دستگاه است،نيروى او صرف منافع دستگاه مى‏شود،و يكى جزء دستگاه است،نيروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايده‏اى كه خودش دارد استخدام مى‏كند.

به نظر من اگر كسى بگويد اين مقدار هم نبايد باشد،اين يك تعصب و يك جمود بى جهت است.همه ائمه اين جور بودند كه از يك طرف،شديد همكارى با دستگاه خلفاى بنى اميه و بنى العباس را نهى مى‏كردند و هر كسى كه عذر مى‏آورد كه آقا بالاخره ما نكنيم كس ديگر مى‏كند،مى‏گفتند همه نكنند،اين كه عذر نشد،وقتى هيچ كس نكند كار آنها فلج مى‏شود،و از طرف ديگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در دستگاه خلفاى اموى يا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى‏كردند تشويق مى‏كردند چه تشويقى!مثل همين‏«على بن يقطين‏»يا«اسماعيل بن بزيع‏»،و رواياتى كه ما در مدح و ستايش چنين كسانى داريم حيرت آور است،يعنى اينها را در رديف اولياء الله درجه اول معرفى كرده‏اند.رواياتش را شيخ انصارى در مكاسب در مساله‏«ولايت جائر»نقل كرده است.

ولايت جائر

مساله‏اى داريم در فقه به نام‏«ولايت جائر»يعنى قبول پست از ناحيه ظالم.قبول پست از ناحيه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته‏اند همين كه فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى‏شود و در مواردى واجب.نوشته‏اند اگر تمكن از امر به معروف و نهى از منكر-كه امر به معروف و نهى از منكر در واقع يعنى خدمت-متوقف باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم،پذيرفتن آن واجب است.منطق هم همين را قبول مى‏كند،زيرا اگر بپذيريد مى‏توانيد در جهت هدفتان كار كنيد و خدمت نماييد،نيروى خودتان را تقويت و نيروى دشمنتان را تضعيف كنيد.من خيال نمى‏كنم اهل مسلكهاى ديگر،همانها كه مادى و ماترياليست و كمونيست هستند اين گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند، مى‏گويند:بپذير ولى كار خودت را بكن.

ما مى‏بينيم در مدتى كه حضرت رضا ولايتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بيشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست ولايتعهدى به طور غير رسمى شخصيت علمى خود را ثابت كرد كه هيچ وقت ديگر ثابت نمى‏شد.در ميان ائمه،به اندازه‏اى كه شخصيت علمى حضرت رضا و حضرت امير ثابت‏شده-و حضرت صادق هم در يك جهت ديگرى-شخصيت علمى هيچ امام ديگرى ثابت نشده است، حضرت امير به واسطه همان چهار پنج‏سال خلافت،آن خطبه‏ها و آن احتجاجات كه باقى ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الاميه با يكديگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكيل داد،و حضرت رضا براى همين چهار صباح ولايتعهد و آن خاصيت علم دوستى مامون و آن جلسات عجيبى كه مامون تشكيل مى‏داد،و از ماديين گرفته تا مسيحيها،يهوديها،مجوسيها،صابئيها و بوداييها،علماى همه مذاهب را جمع مى‏كرد و حضرت رضا را مى‏آورد و حضرت با اينها صحبت مى‏كرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالس-كه اينها در كتابهاى احتجاجات هست-هم شخصيت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست ولايتعهد يك استفاده غير رسمى كرد،آن شغلها را نپذيرفت ولى استفاده اينچنينى هم كرد.

پرسش و پاسخ

سؤال:وقتى معاويه يزيد را به ولايتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند،نه به خاطر اينكه يزيد يك شخصيت فاسدى بود،بلكه اساسا با اصل ولايتعهدى!143 مخالفت مى‏شد.آنوقت چطور شد كه ولايتعهدى در زمان مامون اين ايراد را نداشت؟

جواب:اولا اين كه مى‏گويند مخالفت مى‏شد،آنچنان هم مخالفت نمى‏شد،يعنى آن وقت هنوز ديگران به خطرات اين مطلب توجه نكرده بودند،فقط عده كمى توجه داشتند،و اين بدعتى بود كه براى اولين بار در دنياى اسلام به وجود آمد،و علت آن عكس العمل بسيار شديد امام حسين نيز همين بود كه بى اعتبارى و بدعت‏بودن و حرام بودن اين كار را مشخص كند كه كرد.در دوره‏هاى بعد اين امر ديگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود،همان شكل ولايتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه‏اش فقط زور بود و ديگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت،و علت مخالفت‏حضرت رضا با قبول ولايتعهدى نيز يكى همين بود-و در كلمات خود حضرت هست-كه اصلا خود اين عنوان‏«ولايتعهد»عنوان غلطى است،چون معنى‏«ولايتعهد»اين است كه حق مال من است و من زيد را براى جانشينى خودم انتخاب مى‏كنم،و آن بيانى كه حضرت فرمود اين مال توست‏يا مال غير و اگر مال غير است تو حق ندارى بدهى،شامل‏«ولايتعهد»هم هست.

سؤال:فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شيعى واقعى بود مصلحت‏بود كه حضرت در ولايتعهدى با ايشان همكارى كند و بعد دست مامون را از خلافت كوتاه كنند.اينجا اشكالى پيش مى‏آيد و آن اينكه در اين صورت لازم مى‏شد كه حضرت مدتى اعمال مامون را تصويب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على عليه السلام امضا كردن كار ظالم در هر حدى جايز نيست.

جواب:به نظر مى‏رسد كه اين ايراد وارد نباشد.فرموديد به فرض اينكه فضل بن سهل شيعى بود حضرت بايد مدتى اعمال مامون را امضاء مى‏كرد و اين جايز نبود همچنانكه حضرت امير حكومت معاويه را امضاء نكرد.

خيلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت‏به مامون و وضع حضرت امير نسبت‏به معاويه.حضرت امير مى‏بايست امضايش به اين شكل مى‏بود كه معاويه به عنوان يك نايب و كسى كه از ناحيه او منصوب است كار را انجام دهد،يك ظالمى مثل معاويه به عنوان نيابت از على بن ابى طالب كار كند.ولى قضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا بايد مدتى كارى به كار مامون نداشته باشد،يعنى مانعى در راه مامون ايجاد نكند.به طور كلى،هم منطقا و هم شرعا فرق است ميان اينكه مفسده‏اى را ما خودمان بخواهيم تاثيرى در ايجادش داشته باشيم-كه در اينجا يك وظيفه داريم-و اين كه مفسده موجودى را بخواهيم از بين ببريم[كه در اينجا وظيفه ديگرى داريم.]

مثالى عرض مى‏كنم.يك وقت هست من شير آب را باز مى‏كنم كه آب بيايد داخل حياط شما خرابى به بار آورد.اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اينكه در خرابى آن تاثير داشته‏ام.و يك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مى‏شوم،مى‏بينم كه شير آب باز شده و آب به پاى ديوار شما رسيده است.اينجا اخلاقا من وظيفه دارم كه اين شير را ببندم و به شما خدمت كنم.نمى‏كنم و اين ضرر به شما وارد مى‏آيد.در اينجا اين كار بر من واجب نيست.

اين را گفتم از نظر اين كه خيلى فرق است ميان اين كه كارى به دست‏شخصى يا به دست دست او مى‏خواهد انجام شود.و اين كه كارى را يك كس ديگر انجام مى‏دهد و ديگرى وظيفه از بين بردن آن را دارد.معاويه،مافوقش على عليه السلام بود،يعنى تثبيت معاويه معنايش اين بود كه على عليه السلام معاويه را به عنوان دستى براى خود بپذيرد،ولى تثبيت[مامون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنايش اين است كه حضرت رضا مدتى در مقابل مامون سكوت داشته باشد.اين،دو وظيفه است.در آنجا على عليه السلام مافوق است.در اينجا قضيه بر عكس است،مامون مافوق است.اين كه حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همكارى كند،يا به قول شما[مامون را]تثبيت كند،يعنى مدتى در مقابل مامون ساكت‏باشد.مدتى ساكت‏بودن براى مصلحت‏بزرگتر،براى انتظار كشيدن يك فرصت‏بهتر،مانعى ندارد.و بعلاوه در قضيه معاويه، مساله تنها اين نيست كه حضرت راضى نمى‏شد كه معاويه يك روز حكومت كند(البته اين هم يك مساله آن است،فرمود:من راضى نمى‏شوم كه ظالم حتى يك روز حكومت كند)،مساله ديگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضيه بود،يعنى اگر حضرت،معاويه را نگاه مى‏داشت، او روز به روز نيرومندتر مى‏شد و از هدف خودش هم بر نمى‏گشت.ولى در اينجا فرض اين است كه بايد صبر كنند تا روز به روز مامون ضعيفتر شود و خودشان قويتر گردند.پس اينها را نمى‏شود با هم قياس كرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسموميت‏حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بياناتتان فرموديد كه حضرت رضا معلوم نيست كه مسموم شده باشد،ولى واقعيت اين است كه چون هر چه مى‏گذشت‏بيشتر معلوم مى‏شد كه خلافت‏حق حضرت رضاست،مامون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند.دليلى كه مى‏آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنيا رفتند.اينكه امامى كه تمام جنبه‏هاى بهداشتى را رعايت مى‏كند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سالگى بميرد خيلى بعيد است.همچنين آن حديث معروف مى‏فرمايد:«ما منا الا مقتول او مسموم‏»يعنى هيچ كدام از ما(ائمه)نيستيم الا اينكه كشته شديم يا مسموم شديم.بنابراين اين امر از نظر تاريخ شيعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودى)اشتباهى كرده دليل نمى‏شود كه ما بگوييم حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند بلكه از نظر اكثر مورخين شيعه حضرت رضا مسلما مسموم شده‏اند.

جواب:من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند.من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همين نظر شما را تاييد مى‏كنم.قرائن همين را نشان مى‏دهد كه ايشان را مسموم كردند،و يك علت اساسى همان قيام بنى العباس در بغداد بود.مامون در حالى حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مى‏رفت و مرتب[اوضاع بغداد را]به او گزارش مى‏دادند.به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قيام كرده.او ديد كه حضرت رضا را معزول كه نمى‏تواند بكند،و اگر با اين وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسيار مشكل است.براى اينكه زمينه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس بگويد كار تمام شد،حضرت را مسموم كرد. آن علت اساسى‏اى كه مى‏گويند و قابل قبول هم هست و با تاريخ نيز وفق مى‏دهد همين جهت است،يعنى مامون ديد كه رفتن به بغداد عملى نيست و بقاى بر ولايتعهد هم عملى نيست(با اينكه مامون جوانتر بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نيز در آغاز به مامون فرمود:من از تو پيرترم و قبل از تو مى‏ميرم)و اگر به اين شكل بخواهد به بغداد برود محال است كه بغداد تسليم بشود و يك جنگ عجيبى در مى‏گيرد.وضع خود را خطرناك ديد.اين بود كه تصميم گرفت هم فضل را از ميان بردارد و هم حضرت رضا را.فضل را در حمام سرخس از بين برد.البته اين قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود،عده‏اى با شمشير ريختند و قطعه قطعه‏اش كردند و بعد هم گفتند«افرادى با او كينه داشتند»(و اتفاقا يكى از پسر خاله‏هاى او نيز جزء قتله بود)و خونش را لوث كردند، ولى ظاهر اين است كه آن هم كار مامون بود،ديد او خيلى قدرت پيدا كرده و اسباب زحمت است،او را از بين برد.بعد،از سرخس آمدند به همين طوس.مرتب گزارشهاى بغداد هم مى‏رسيد.ديد نمى‏تواند با حضرت رضا و وليعهد علوى وارد بغداد شود،اين بود كه حضرت را نيز در آنجا كشت.

يك وقت‏يك حرفى مى‏زنيم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم.از نظر روايات شيعى شكى نيست در اينكه مامون[حضرت رضا را مسموم كرد]ولى از نظر برخى مورخين اين طور نيست،مثلا مورخ اروپايى اين حرف را قبول نمى‏كند،او مدارك تاريخى را مطالعه مى‏كند،مى‏گويد:تاريخ نوشته‏«قيل‏».اغلب مورخين اهل تسنن كه[اين قضيه را]نقل كرده‏اند، نوشته‏اند حضرت آمد در[طوس]مريض شد و فوت كرد و«قيل‏»كه مسموم شد(و گفته شده كه مسموم شد).اين بود كه من خواستم با منطقى غير منطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت كرده باشم،و الا قرائن همه حكايت مى‏كند از همين كه حضرت را مسموم كردند.


پى‏نوشتها:

1- مامون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حديث آگاه بود،از تاريخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبيات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شايد اندكى از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شايد در طبقه سلاطين و خلفا در جهان نظير نداشته باشد.

2- در واقع امام نمى‏خواست جزء دستگاه مامونى قرار گيرد به طورى كه به اين دستگاه بچسبد.

3- البته اينكه لباس سبز چرا،بعضى مى‏گويند اين،تدبير فضل بن سهل بود،زيرا شعار خود عباسيها لباس سياه بود،فضل از آن روز دستور داد كه همه با لباس سبز بيايند،و گفته‏اند در اين تدبير،روح زردشتيگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسيها بود.ولى من نمى‏دانم اين سخن چقدر اساس دارد.

4- [در بحار الانوار،ج‏49/ص‏146 عبارت چنين است:لنا عليكم حق برسول الله صلى الله عليه و آله،و لكم علينا حق به،فاذا انتم اديتم الينا ذلك وجب علينا الحق لكم.]

5- عرض كرديم كه اينها هيچ كدام قطعى نيست و از شبهات تاريخ است،ولى برخى از روايات اين طور حكايت مى‏كند.

6- حال يا خودش تازه مسلمان بود يا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست‏برمكيها مسلمان شده بود و اسلامش يك اسلام سياسى بود زيرا يك آدم زردشتى نمى‏توانست وزير خليفه مسلمان باشد.

7- مسعودى به عقيده بسيارى از علما يك مورخ شيعى است.

8- يوسف/55.