مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۶ -


نماز عيد

مامون،خليفه با هوش و با تدبير عباسى،پس از آنكه برادرش محمد امين را شكست داد و از بين برد و تمام منطقه وسيع خلافت آن روز تحت‏سيطره و نفوذش واقع شد،هنوز در مرو(كه جزء خراسان آن روز بود)به سر مى‏برد كه نامه‏اى به امام رضا عليه السلام در مدينه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد.حضرت رضا عذرهايى آورد و به دلايلى از رفتن به مرو معذرت خواست.مامون دست‏بردار نبود.نامه‏هايى پشت‏سر يكديگر نوشت،تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خليفه دست‏بردار نيست.

امام رضا از مدينه حركت كرد و به مرو آمد.مامون پيشنهاد كرد كه بيا و امر خلافت را به عهده بگير.امام رضا كه ضمير مامون را از اول خوانده بود و مى‏دانست كه اين مطلب صد در صد جنبه سياسى دارد،به هيچ نحو زير بار اين پيشنهاد نرفت.

مدت دو ماه اين جريان ادامه پيدا كرد،از يك طرف اصرار و از طرف ديگر امتناع و انكار.

آخر الامر مامون كه ديد اين پيشنهاد پذيرفته نمى‏شود،موضوع ولايت عهد را پيشنهاد كرد. اين پيشنهاد را امام با اين شرط قبول كرد كه صرفا جنبه تشريفاتى داشته باشد و امام مسؤوليت هيچ كارى را به عهده نگيرد و در هيچ كارى دخالت نكند.مامون!242 هم پذيرفت.

مامون از مردم بر اين امر بيعت گرفت.به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.

روز عيدى رسيد(عيد قربان)،مامون فرستاد پيش امام و خواهش كرد كه:در اين عيد شما برويد و نماز عيد را با مردم بخوانيد،تا براى مردم اطمينان بيشترى در اين كار پيدا شود.امام پيغام داد كه:«پيمان ما بر اين بوده كه در هيچ كار رسمى دخالت نكنم،بنابراين از اين كار معذرت مى‏خواهم.»

مامون جواب فرستاد:مصلحت در اين است كه شما برويد تا موضوع ولايت عهد كاملا ثبيت‏شود.آن قدر اصرار و تاكيد كرد كه آخر الامر امام فرمود:«مرا معاف بدارى بهتر است و اگر حتما بايد بروم،من همان طور اين فريضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و على بن ابى طالب ادا مى‏كرده‏اند.»

مامون گفت:«اختيار با خود تو است،هر طور مى‏خواهى عمل كن.»

بامداد روز عيد،سران سپاه و طبقات اعيان و اشراف و ساير مردم،طبق معمول و عادتى كه در زمان خلفا پيدا كرده بودند،لباسهاى فاخر پوشيدند و خود را آراسته بر اسبهاى زين و يراق كرده،پشت در خانه امام،براى شركت در نماز عيد حاضر شدند.ساير مردم نيز در كوچه‏ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولايت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلى بروند.حتى عده زيادى مرد و زن در پشت‏بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزديك مشاهده كنند.و همه منتظر بودند كه كى در خانه امام باز و موكب همايونى ظاهر مى‏شود.

از طرف ديگر حضرت رضا همان طور كه قبلا از مامون پيمان گرفته بود،با اين شرط حاضر شده بود در نماز عيد شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و على مرتضى اجرا مى‏كردند،نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند.لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپيدى بر سر بست،يك سر دستار را جلو سينه انداخت و يك سر ديگر را ميان دو شانه،پاها را برهنه كرد،دامن جامه را بالا زد،و به كسان خود گفت‏شما هم اين طور بكنيد.عصايى در دست گرفت كه سر آهنين داشت.به اتفاق كسانش از خانه بيرون آمد و طبق سنت اسلامى در اين روز،با صداى بلند گفت:«الله اكبر،الله اكبر»جمعيت‏با او به گفتن اين ذكر هم آواز شدند و چنان جمعيت‏با شور و هيجان!243 هماهنگ تكبير گفتند كه گويى از زمين و آسمان و در و ديوار اين جمله به گوش مى‏رسيد.لحظه‏اى جلو در خانه توقف كرد و اين ذكر را با صداى بلند گفت:

«الله اكبر،الله اكبر،الله اكبر على ما هدانا،الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام،الحمد لله على ما ابلانا»تمام مردم با صداى بلند هماهنگ يكديگر اين جمله را تكرار مى‏كردند،در حالى كه همه به شدت مى‏گريستند و اشك مى‏ريختند و احساساتشان به شدت تهييج‏شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمى آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند،خيال مى‏كردند مقام ولايت عهد با تشريفات سلطنتى و لباسهاى فاخر و سوار بر اسب بيرون خواهد آمد.همينكه امام را در آن وضع ساده و پياده و توجه به خدا ديدند،آنچنان تحت تاثير احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ريزان صدا را به تكبير بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زير افكندند و بى درنگ چكمه‏ها را از پا در آوردند.هر كس چاقويى مى‏يافت تا بند چكمه‏ها را پاره كند و براى باز كردن آن معطل نشود،خود را از ديگران خوشبخت‏تر مى‏دانست.

طولى نكشيد كه شهر مرو پر از ضجه و گريه شد،يكپارچه احساسات و هيجان و شور و نوا شد.امام رضا بعد از هر ده گام كه بر مى‏داشت،مى‏ايستاد و چهار بار تكبير مى‏گفت و معيت‏با صداى بلند و با گريه و هيجان او را مشايعت مى‏كردند.جلوه و شكوه معنا و حقيقت چنان احساسات مردم را برانگيخته بود كه جلوه‏ها و شكوههاى مظاهر مادى-كه مردم انتظار آن را مى‏كشيدند-از خاطرها محو شد.صفوف جمعيت‏با حرارت و شور به طرف مصلى حركت مى‏كرد.

خبر به مامون رسيد.نزديكانش به او گفتند اگر چند دقيقه ديگر اين وضع ادامه پيدا كند و على بن موسى به مصلى برسد،خطر انقلاب هست.مامون برخود لرزيد.فورا فرستاد پيش حضرت و تقاضا كرد كه برگرديد،زيرا ممكن است ناراحت‏بشويد و صدمه بخوريد.امام كفش و جامه خود را خواست و پوشيد و مراجعت كرد،و فرمود:«من كه اول گفتم از اين كار معذورم بداريد.» (1) !244 گوش به دعاى مادردر آن شب،همه‏اش به كلمات مادرش-كه در گوشه‏اى از اتاق رو به طرف قبله كرده بود-گوش مى‏داد.ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را در آن شب، كه شب جمعه بود،تحت نظر داشت.با اينكه هنوز كودك بود،مراقب بود ببيند مادرش كه اينهمه درباره مردان و زنان مسلمان دعاى خير مى‏كند و يك يك را نام مى‏برد و از خداى بزرگ براى هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مى‏خواهد،براى شخص خود از خداوند چه چيزى مسالت مى‏كند؟

امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيده و مراقب كار مادرش صديقه مرضيه عليها السلام بود و همه‏اش منتظر بود كه ببيند مادرش درباره خود چگونه دعا مى‏كند و از خداوند براى خود چه خير و سعادتى مى‏خواهد؟

شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ديگران گذشت و امام حسن حتى يك كلمه نشنيد كه مادرش براى خود دعا كند.صبح به مادر گفت:«مادر جان!چرا من هر چه گوش كردم تو درباره ديگران دعاى خير كردى و درباره خودت يك كلمه دعا نكردى؟»!245 مادر مهربان جواب داد:«پسرك عزيزم!اول همسايه،بعد خانه خود.» (2) !246 در محضر قاضى‏شاكى كايت‏خود را به خليفه مقتدر وقت،عمر بن الخطاب،تسليم كرد.طرفين دعوا بايد حاضر شوند و دعوا طرح شود.كسى كه از او شكايت‏شده بود امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام بود.عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست.طبق دستور اسلامى، دو طرف دعوا بايد پهلوى يكديگر بنشينند و اصل‏«تساوى در مقابل دادگاه‏»محفوظ بماند. خليفه مدعى را به نام خواند،و امر كرد در نقطه معينى روبروى قاضى بايستد.بعد رو كرد به على و گفت:«يا ابا الحسن!پهلوى مدعى خودت قرار بگير.»به شنيدن اين جمله،چهره على در هم و آثار ناراحتى در قيافه‏اش پيدا شد.خليفه گفت:«يا على!ميل ندارى پهلوى طرف مخاصمه خويش بايستى؟»على:«ناراحتى من از اين نبود كه بايد پهلوى طرف دعواى خود بايستم،بر عكس،ناراحتى من از اين بود كه تو كاملا عدالت را مراعات نكردى،زيرا مرا با احترام نام بردى و به كنيه خطاب كردى و گفتى‏«يا ابا الحسن‏»،اما طرف مرا به همان نام عادى خواندى.علت تاثر و ناراحتى من اين بود.» (3)

در سرزمين منا

مردمى كه به حج رفته بودند،در سر زمين منا جمع بودند.امام صادق عليه السلام و گروهى از ياران،لحظه‏اى در نقطه‏اى نشسته از انگورى كه در جلوشان بود مى‏خوردند.

سائلى پيدا شد و كمك خواست.امام مقدارى انگور برداشت و خواست‏به سائل بدهد.سائل قبول نكرد و گفت:«به من پول بدهيد.»امام گفت:«خير است،پولى ندارم.»سائل مايوس شد و رفت.

سائل،بعد از چند قدم كه رفت پشيمان شد و گفت:«پس همان انگور را بدهيد.»امام فرمود: «خير است‏»و آن انگور را هم به او نداد.

طولى نكشيد سائل ديگرى پيدا شد و كمك خواست.امام براى او هم يك خوشه انگور برداشت و داد.سائل انگور را گرفت و گفت:«سپاس خداوند عالميان را كه به من روزى رساند. »امام با شنيدن اين جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد.سائل براى بار دوم خدا را شكر كرد.

امام باز هم به او گفت:«بايست و نرو.»سپس به يكى از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: «چقدر پول همراهت هست؟»او جستجو كرد،در حدود بيست درهم بود.به امر امام به سائل داد.سائل براى سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت:«سپاس منحصرا براى خداست.خدايا منعم تويى و شريكى براى تو نيست.»

امام بعد از شنيدن اين جمله جامه خويش را از تن كند و به سائل داد.در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله‏اى تشكر آميز نسبت‏به خود امام گفت.امام بعد از آن ديگر چيزى به او نداد و او رفت.

ياران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند:«ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه مى‏داد،باز هم امام به او كمك مى‏كرد،ولى چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاسگزارى كرد،ديگر كمك ادامه نيافت.» (4)

وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زور آزمايى و مسابقه وزنه‏بردارى بودند.سنگ بزرگى آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگى جوانان به شمار مى‏رفت و هر كس آن را به قدر توانايى خود حركت مى‏داد.در اين هنگام رسول اكرم رسيد و پرسيد:

«چه مى‏كنيد؟»

-داريم زور آزمايى مى‏كنيم.مى‏خواهيم ببينيم كدام يك از ما قويتر و زورمندتر است.

-ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است؟

-البته،چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كدام يك را به عنوان قهرمان معرفى خواهد كرد؟عده‏اى بودند كه هر يك پيش خود فكر مى‏كردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفى خواهد كرد.

رسول اكرم:«از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزى خوشش آمد و مجذوب آن شد،علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت‏خارج نسازد و به زشتى آلوده نكند،و اگر در موردى عصبانى شد و موجى از خشم در روحش پيدا شد،تسلط بر خويشتن را حفظ كند،جز حقيقت نگويد و كلمه‏اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد،و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد،زياده از ميزانى كه استحقاق دارد دست درازى نكند.» (5)

تازه مسلمان

دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى‏گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آنقدر از اسلام توصيف و تعريف كرد كه همسايه نصرانى‏اش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.

شب فرا رسيد.هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه‏اش را مى‏كوبند.متحير و نگران پرسيد:

«كيستى؟»

از پشت در صدا بلند شد:من فلان شخصم،و خودش را معرفى كرد.همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.

-در اين وقت‏شب چكار دارى؟

-زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز.

تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد.هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود.موقع نافله شب بود.

آنقدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد.نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملا روشن شد.تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش، رفيقش گفت:«كجا مى‏روى؟»-مى‏خواهم برگردم به خانه‏ام.فريضه صبح را كه خوانديم،ديگر كارى نداريم-مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.

-بسيار خوب.

تازه مسلمان نشست و آنقدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد.برخاست كه برود،رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت:«فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشيد بالا بيايد،و من توصيه مى‏كنم كه امروز نيت روزه كن،نمى‏دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد!»

كم كم نزديك ظهر شد.گفت:«صبر كن،چيزى به ظهر نمانده،نماز ظهر را در مسجد بخوان. »نماز ظهر خوانده شد.به او گفت:«صبر كن،طولى نمى‏كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى‏رسد،آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم.»بعد از خواندن نماز عصر گفت:«چيزى از روز نمانده.»او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد.تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند.رفيق مسلمانش گفت:«يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن نماز عشاء است. صبر كن تا حدود يك ساعت از شب گذشته.»وقت نماز عشاء(وقت فضيلت)رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد.تازه مسلمان حركت كرد و رفت.

شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى‏كوبند،پرسيد:«كيست؟»-من فلان شخص همسايه‏ات هستم،زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم.

-من همان ديشب كه از مسجد برگشتم،از اين دين استعفا كردم.برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت‏خود را بتواند در مسجد بگذراند.من آدمى فقير و عيالمندم،بايد دنبال كار و كسب روزى بروم.

امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد،فرمود:«به اين ترتيب آن مرد عابد سختگير،بيچاره‏اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنا بر اين شما هميشه متوجه اين حقيقت‏باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد،اندازه و طاقت و توانايى مردم را در نظر بگيريد.تا مى‏توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند.آيا نمى‏دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست؟» (6)

سفره خليفه

شريك بن عبد الله نخعى،از فقهاى معروف قرن دوم هجرى،به علم و تقوا معروف بود.مهدى بن منصور،خليفه عباسى،علاقه فراوان داشت كه منصب‏«قضا»را به او وا گذار كند،ولى شريك بن عبد الله براى آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زير اين بار نمى‏رفت.نيز خليفه علاقه‏مند بود كه‏«شريك‏»را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم ديث‏بياموزد.شريك اين كار را نيز قبول نمى‏كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه‏اى كه داشت قانع بود.

روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت:«بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى:يا عهده‏دار منصب‏«قضا»بشوى،يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى،يا آنكه همين امروز ناهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى.»

شريك با خود فكرى كرد و گفت:حالا كه اجبار و اضطرار است،البته از اين سه كار،سومى بر من آسانتر است.

خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براى شريك تهيه كن. غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.

شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود،با اشتهاى كامل خورد.خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت:«به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.»

طولى نكشيد كه ديدند شريك،هم عهده‏دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب‏«قضا»را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد.

روزى با متصدى پرداخت‏حقوق حرفش شد.متصدى به او گفت:«تو كه گندم به ما نفروخته‏اى كه اينقدر سماجت مى‏كنى؟»شريك گفت:«چيزى از گندم بهتر به شما فروخته‏ام، من دين خود را فروخته‏ام.» (7)


پى‏نوشتها:

1- بحار الانوار،جلد 12،حالات حضرت رضا،صفحه‏39.

2- «يا بنى الجار ثم الدار»:بحار الانوار،ج 10/ص 25.

3- الامام على،صوت العدالة الانسانية،صفحه‏49،و رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،چاپ بيروت،ج 4/ص 185.

4- بحار الانوار،ج 11،حالات امام صادق،ص‏116.

5- وسائل،ج 2/ص‏469.

6- وسائل،جلد 2،صفحه 494،باب‏«استحباب الرفق على المؤمنين‏»،حديث‏3 و حديث‏9.

7- مروج الذهب مسعودى،جلد 2،حالات مهدى عباسى.