مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۸ -


بزنطى

احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى،كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود،بالاخره بعد از مراسله‏هاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد و بدل شد و سؤالاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد،معتقد به امامت‏حضرت رضا شد.روزى به امام گفت:«من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمى‏كند شخصا به خانه شما بيايم و حضورا استفاده كنم.»

يك روز،آخر وقت،امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند.آن شب تا نيمه‏هاى شب به سؤال و جوابهاى علمى گذشت.مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مى‏پرسيد و امام جواب مى‏داد.بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مى‏باليد و از خوشحالى در پوست نمى‏گنجيد.

شب گذشته و موقع خواب شد.امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:«همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن مى‏خوابم بياور براى بزنطى بگستران تا استراحت كند.»

اين اظهار محبت،بيش از اندازه در بزنطى مؤثر افتاد.مرغ خيالش به پرواز در آمد.در دل با خود مى‏گفت الان در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبخت‏تر نيست.اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد.اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد.بعلاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند.پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبخت‏تر خواهد بود؟

بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و ما فيها را زير پاى خودش مى‏ديد.ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود،با جمله‏«يا احمد»بزنطى را مخاطب قرار داد و رشته خيالات او را پاره كرد،آنگاه فرمود:

«هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد مايه فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده،زيرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود مريض شد،على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد،دست‏خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت،ولى همينكه خواست از جا حركت كند و برود،او را مخاطب قرار داد و فرمود: اين امور را هرگز مايه فخر و مباهات خود قرار نده.اينها دليل بر چيزى از براى تو نمى‏شود. من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفه‏اى كه متوجه من است انجام دادم،و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند.» (1)

عقيل،مهمان على

عقيل در زمان خلافت‏برادرش امير المؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت در كوفه وارد شد.على به فرزند مهتر خويش،حسن بن على،اشاره كرد كه جامه‏اى به عمويت هديه كن.امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهداء كرد.شب فرا رسيد و هوا گرم بود.على و عقيل روى بام دار الاماره نشسته مشغول گفتگو بودند.موقع صرف شام رسيد.عقيل كه خود را مهمان در بار خلافت مى‏ديد طبعا انتظار سفره رنگينى داشت،ولى بر خلاف انتظار وى سفره بسيار ساده و فقيرانه‏اى آورده شد.با كمال تعجب پرسيد:«غذا هر چه هست همين است؟»

على:«مگر اين نعمت‏خدا نيست؟من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى‏كنم و سپاس مى‏گويم.»

عقيل:«پس بايد حاجت‏خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم.من مقروضم و زير بار قرض مانده‏ام،دستور فرما هر چه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى‏خواهى به برادرت كمك كنى بكن،تا زحمت را كم كرده به خانه خويش برگردم.»

-چقدر مقروضى؟

-صد هزار درهم.-اوه،صد هزار درهم!چقدر زياد!متاسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم،ولى صبر كن موقع پرداخت‏حقوق برسد،از سهم شخصى خودم بر مى‏دارم و به تو مى‏دهم و شرط مواسات و برادرى را بجا خواهم آورد.اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند،تمام سهم خودم را به تو مى‏دادم و چيزى براى خود نمى‏گذاشتم.

-چى؟!صبر كنم تا وقت پرداخت‏حقوق برسد؟بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى‏گويى صبر كن تا موقع پرداخت‏سهميه‏ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم!تو هر اندازه بخواهى مى‏توانى از خزانه و بيت المال بردارى،چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت‏حقوق حواله مى‏كنى؟!بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است؟فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى چه دردى از من دوا مى‏كند؟

-من از پيشنهاد تو تعجب مى‏كنم.خزانه دولت پول دارد يا ندارد،چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين.راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم،اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين.

مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى‏كرد كه‏«اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند،تا من دنبال كار خود بروم.»

آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود.صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آنجا ديده مى‏شد.در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى‏كرد،على به عقيل فرمود:«اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى‏پذيرى،پيشنهادى به تو مى‏كنم،اگر عمل كنى مى‏توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى.»-چه كار كنم؟

-در اين پايين صندوقهايى است.همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند،از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هر چه دلت مى‏خواهد بردار!

-صندوقها مال كيست؟

-مال اين مردم كسبه است،اموال نقدينه خود را در آنجا مى‏ريزند.

-عجب!به من پيشنهاد مى‏كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره‏اى كه به هزار زحمت‏به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته‏اند بردارم و بروم؟

-پس تو چطور به من پيشنهاد مى‏كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم؟ مگر اين مال متعلق به كيست؟اين هم متعلق به مردمى است كه خود راحت و بى خيال در خانه‏هاى خويش خفته‏اند.اكنون پيشنهاد ديگرى مى‏كنم،اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير.

-ديگر چه پيشنهادى؟

-اگر حاضرى شمشير خويش را بردار،من نيز شمشير خود را بر مى‏دارم،در اين نزديكى كوفه شهر قديم‏«حيره‏»است،در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند،شبانه دو نفرى مى‏رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى‏زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى‏آوريم.

-بردار جان!من براى دزدى نيامده‏ام كه تو اين حرفها را مى‏زنى.من مى‏گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است اجازه بده پولى به من بدهند تا من قروض خود را بدهم.

-اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم بهتر است از اينكه مال صدها هزار نفر مسلمان يعنى مال همه مسلمين را بدزديم.چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير دزدى است،ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست؟تو خيال كرده‏اى كه دزدى فقط منحصر است‏به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او را از چنگالش بيرون بياورد؟!شنيع‏ترين اقسام دزدى همين است كه تو الان به من پيشنهاد مى‏كنى (2) .

خواب وحشتناك

خوابى كه ديده بود او را سخت‏به وحشت انداخته بود.هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مى‏رسيد.هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت:«خوابى ديده‏ام.»

«خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين،يا يك آدم چوبين،بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مى‏دهد.من از مشاهده آن بى نهايت‏به وحشت افتادم،و اكنون مى‏خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد.»

امام:«حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى.از خدايى كه تو را آفريده و تو را مى‏ميراند بترس و از تصميم خويش منصرف شو.»

-حقا كه عالم حقيقى تو هستى و علم را از معدن آن به دست آورده‏اى.اعتراف مى‏كنم كه همچو فكرى در سر من بود،يكى از همسايگانم مزرعه‏اى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مى‏خواهد بفروشد و فعلا غير از من مشترى ديگرى ندارد.من اين روزها همه‏اش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم (3) .

در ظله بنى ساعده

شب بود و هوا بارانى و مرطوب.امام صادق،تنها و بى خبر از همه كسان خويش،از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده از خانه بيرون آمد و به طرف‏«ظله بنى ساعده‏»روانه شد.از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بيرون شدن امام از خانه شد.پيش خود گفت امام را در اين تاريكى تنها نگذارم.با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مى‏ديد آهسته به دنبال امام روان شد.

همين طور كه آهسته به دنبال امام مى‏رفت ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت،و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:«خدايا اين را به ما برگردان.»

در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد.امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود:

«تو معلى هستى؟»

-بلى معلى هستم.

بعد از آنكه جواب امام را داد،دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين افتاد،ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است.

امام:«اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده.»

معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد.انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مى‏توانست آن را به دوش بكشد.

معلى:«اجازه بده اين را من به دوش بگيرم.»

امام:«خير،لازم نيست،خودم به اين كار از تو سزاوارترم.»

امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظله بنى ساعده رسيدند.آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود.كسانى كه از خود خانه و ماوايى نداشتند،در آنجا به سر مى‏بردند.همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار نبود.امام نانها را،يكى يكى و دو تا دو تا،در زير جامه فرد فرد گذاشت و احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.

معلى:«اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعه‏اند و معتقد به امامت هستند؟»

-نه،اينها معتقد به امامت نيستند،اگر معتقد به امامت‏بودند نمك هم مى‏آوردم (4) .

سلام يهود

عايشه همسر رسول اكرم در حضور رسول اكرم نشسته بود كه مردى يهودى وارد شد.هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت:«السام عليكم‏»يعنى‏«مرگ بر شما».

طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد،او هم به جاى سلام گفت‏«السام عليكم‏».معلوم بود كه تصادف نيست،نقشه‏اى است كه با زبان،رسول اكرم را آزار دهند.عايشه سخت‏خشمناك شد و فرياد بر آورد كه:«مرگ بر خود شما و...»

رسول اكرم فرمود:«اى عايشه!ناسزا مگو.ناسزا اگر مجسم گردد بدترين و زشت‏ترين صورتها را دارد.نرمى و ملايمت و بردبارى روى هر چه گذاشته شود آن را زيبا مى‏كند و زينت مى‏دهد، و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبايى آن مى‏كاهد.چرا عصبى و خشمگين شدى؟»

عايشه:«مگر نمى‏بينى يا رسول الله كه اينها با كمال وقاحت و بى شرمى به جاى سلام چه مى‏گويند؟»

-چرا،من هم در جواب گفتم:«عليكم‏»(بر خود شما)همين قدر كافى بود.» (5)

نامه‏اى به ابو ذر

نامه‏اى به دست ابو ذر رسيد،آن را باز كرد و خواند.از راه دور آمده بود.شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود.او از كسانى بود كه ابو ذر را مى‏شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده و رسول اكرم چقدر او را مورد عنايت قرار مى‏داده و با سخنان بلند و پر معناى خويش به او حكمت مى‏آموخته است.

ابو ذر در پاسخ فقط يك جمله نوشت،يك جمله كوتاه:«با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى‏دارى بدى و دشمنى مكن.»نامه را بست و براى طرف فرستاد.

آن شخص بعد از آنكه نامه ابو ذر را باز كرد و خواند چيزى از آن سر در نياورد.با خود فت‏يعنى چه؟مقصود چيست؟«با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى‏دارى بدى و دشمنى نكن‏»يعنى چه؟اين كه از قبيل توضيح واضحات است!مگر ممكن است كه آدمى محبوبى داشته باشد-آنهم عزيزترين محبوبها-و با او بدى بكند؟!بدى كه نمى‏كند سهل است، مال و جان و هستى خود را در پاى او مى‏ريزد و فدا مى‏كند.

از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور داشت،گوينده اين جمله ابو ذر است،ابو ذر لقمان امت است و عقلى حكيمانه دارد،چاره‏اى نيست‏بايد از خودش توضيح بخواهم.

مجددا نامه‏اى به ابو ذر نوشت و توضيح خواست.

ابو ذر در جواب نوشت:«مقصودم از محبوب‏ترين و عزيزترين افراد در نزد تو همان خودت هستى.مقصودم شخص ديگرى نيست.تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست مى‏دارى.اينكه گفتم با محبوب‏ترين عزيزانت دشمنى نكن،يعنى با خودت خصمانه رفتار نكن.مگر نمى‏دانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مى‏شود،مستقيما صدمه‏اش بر خودش وارد مى‏شود و ضررش دامن خودش را مى‏گيرد.» (6)

مزد نامعين

آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى با هم بيرون رفته بودند.غروب آفتاب شد و سليمان خواست‏به منزل خويش برود،على بن موسى الرضا به او فرمود:«بيا به خانه ما و امشب با ما باش.»اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.

امام غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند.ضمنا چشم امام به يك نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود،پرسيد:«اين كيست؟»غلامان:«اين را ما امروز اجير گرفته‏ايم تا با كمك كند.»

-بسيار خوب،چقدر مزد برايش تعيين كرده‏ايد؟

-يك چيزى بالاخره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد.

آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و رو آورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تاديب كند.سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد:«چرا خودت را ناراحت مى‏كنى؟»

امام فرمود:«من مكرر دستور داده‏ام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را معين نكنيد هرگز كسى را به كار نگماريد،اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد.اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد،آخر كار هم،مى‏توانيد چيزى علاوه به او بدهيد.البته او هم كه ببيند شما بيش از اندازه‏اى كه معين شده به او مى‏دهيد،از شما ممنون و متشكر مى‏شود و شما را دوست مى‏دارد و علاقه بين شما و او محكمتر مى‏شود.اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار گذاشته‏ايد اكتفا كنيد،شخص از شما ناراضى نخواهد بود.ولى اگر تعيين مزد نكنيد و كسى را به كار بگماريد،آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان نمى‏برد كه شما به او محبت كرده‏ايد،بلكه مى‏پندارد شما از مزدش كمتر به او داده‏ايد.» (7)

بنده است‏يا آزاد؟

صداى ساز و آواز بلند بود.هر كس كه از نزديك آن خانه مى‏گذشت،مى‏توانست‏حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟بساط عشرت و مى گسارى پهن بود و جام‏«مى‏»بود كه پيا پى نوشيده مى‏شد.كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه‏ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد.در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره‏اش نمايان بود و پيشانى‏اش از سجده‏هاى طولانى حكايت مى‏كرد از آنجا مى‏گذشت،از آن كنيزك پرسيد:

«صاحب اين خانه بنده است‏يا آزاد؟»

-آزاد.

-معلوم است كه آزاد است.اگر بنده مى‏بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى‏داشت و اين بساط را پهن نمى‏كرد.

رد و بدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند.هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد:«چرا اين قدر دير آمدى؟»

كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت:«مردى با چنين وضع و هيئت مى‏گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»

شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد.مخصوصا آن جمله(اگر بنده مى‏بود از صاحب اختيار خود پروا مى‏كرد)مثل تير بر قلبش نشست.بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد.با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت.دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند.به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد،و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.او كه تا آن روز به‏«بشر بن حارث بن عبد الرحمن مروزى‏»معروف بود،از آن به بعد لقب‏«الحافى‏»يعنى‏«پا برهنه‏»يافت و به‏«بشر حافى‏»معروف و مشهور گشت.تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند،ديگر گرد گناه نگشت.تا آن روز در سلك اشراف‏زادگان و عياشان بود،از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خدا پرست در آمد (8) .

در ميقات

مالك بن انس،فقيه معروف مدينه (9) ،سالى در سفر حج همراه امام صادق عليه السلام بود.به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن-يعنى ذكر معروف لبيك اللهم لبيك-رسيد.ديگران طبق معمول اين ذكر را به زبان آوردند و گفتند.مالك بن انس متوجه امام صادق شد،ديد حال امام منقلب است،همينكه مى‏خواهد اين ذكر را بر زبان آورد، هيجانى به امام دست مى‏دهد و صدا در گلويش مى‏شكند و عنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى‏دهد كه مى‏خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد.مالك جلو آمد و گفت:«يا بن رسول الله!چاره‏اى نيست،هر طور هست اين ذكر را بگوييد.»

امام فرمود:

«اى پسر ابى عامر!چگونه جسارت بورزم و به خود جرات بدهم كه لبيك بگويم؟لبيك گفتن به معناى اين است كه خدايا تو مرا به آنچه مى‏خوانى با كمال سرعت اجابت مى‏كنم و همواره آماده به خدمتم.با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم؟اگر در جوابم گفته شود:«لا لبيك‏»آن وقت چكار كنم؟» (10)

بار نخل

على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول به طرف صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مى‏رفت،ضمنا بارى نيز همراه داشت.شخصى پرسيد:«يا على!چه چيز همراه دارى؟»

على:«درخت‏خرما،ان شاء الله.»

-درخت‏خرما؟!

تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام هسته‏هاى خرمايى كه آن روز على همراه مى‏برد كه كشت كند و آرزو داشت در آينده هر يك درخت‏خرماى تناورى شود،به صورت يك نخلستان در آمد و تمام آن هسته‏هاى سبز و هر كدام درختى شد. (11)

عرق كار

امام كاظم در زمينى كه متعلق به شخص خودش بود مشغول كار و اصلاح زمين بود.فعاليت زياد عرق امام را از تمام بدنش جارى ساخته بود.على بن ابى حمزه بطائنى در اين وقت رسيد و عرض كرد:

«قربانت گردم،چرا اين كار را به عهده ديگران نمى‏گذارى؟»

-چرا به عهده ديگران بگذارم؟افراد از من بهتر همواره از اين كارها مى‏كرده‏اند-مثلا چه كسانى؟

-رسول خدا و امير المؤمنين و همه پدران و اجدادم.اساسا كار و فعاليت در زمين از سنن پيغمبران و اوصياى پيغمبران و بندگان شايسته خداوند است (12) .


پى‏نوشتها:

1- بحار،ج 12/ص 14.

2- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،صفحه‏613.

3- وسائل،ج 2/ص 582.

4- بحار الانوار،جلد 11،چاپ كمپانى،صفحه 110.وسائل،جلد 2،چاپ امير بهادر،صفحه‏49.

5- وسائل،ج 2/ص 212.

6- ارشاد ديلمى.

7- بحار الانوار،ج 12/ص 31.

8- الكنى و الالقاب محدث قمى،جلد 2،ذيل عنوان‏«الحافى‏»،صفحه‏153،به نقل از علامه در منهاج الكرامه.

9- مالك بن انس بن مالك بن ابى عامر يكى از امامهاى چهارگانه اهل سنت و جماعت است و مذهب معروف‏«مالكى‏»منسوب به او است.عصر وى مقارن است‏با عصر ابو حنيفه.شافعى شاگرد مالك بود و احمد بن حنبل شاگرد شافعى.

مكتب فقهى مالك نقطه مقابل مكتب فقهى ابو حنيفه به شمار مى‏رفت،زيرا مكتب ابو حنيفه بيشتر متكى بر راى و قياس بود،بر خلاف مكتب فقهى مالك كه بيشتر متكى بر سنت و حديث‏بود.در عين حال،مطابق نقل ابن خلكان در وفيات الاعيان(جلد3،صفحه‏286)،مالك در نزديكى مردن سخت مى‏گريست و از اينكه در برخى موارد به راى خويش فتوا داده است نگران و وحشتناك بود،مى‏گفت:«اى كاش به راى فتوا نداده بودم،و راضيم به جاى هر يك از آن فتواها تازيانه‏اى بخورم و از تبعه آن گناهان آزاد باشم.»

از مفاخر مالك اين مطلب شمرده شده كه معتقد بود بيعت‏«محمد بن عبد الله محض‏»كه شهيد شد صحيح است و بيعت‏بنى العباس چون مبنى بر زور بوده صحيح نيست.مالك از اظهار اين عقيده خويش امتناع نمى‏كرد و از سطوت بنى العباس پروا نمى‏نمود.همين امر سبب شد كه به دستور جعفر بن سليمان عباسى،عموى سفاح و منصور،تازيانه سختى به وى زدند.و اتفاقا همين تازيانه خوردن سبب شد كه مالك احترام و شهرت و محبوبيت زيادترى پيدا كند.رجوع شود به وفيات الاعيان،جلد3،صفحه 285.

مالك چون در مدينه بود به محضر امام صادق زياد رفت و آمد مى‏كرد و از كسانى بود كه از آن حضرت حديث روايت كرده‏اند.و مطابق نقل بحار(جلد 11،صفحه‏109)از كتابهاى خصال و علل الشرايع و امالى صدوق،هنگامى كه مالك به محضر امام صادق مى‏رفت امام به او محبت مى‏فرمود و گاه به او مى‏فرمود:

«من تو را دوست مى‏دارم‏»و مالك از اينكه مورد تفقد امام قرار مى‏گرفت‏سخت‏شاد مى‏گشت. مالك به نقل كتاب الامام الصادق(صفحه‏3)مى‏گفت:«من مدتى به حضور امام صادق آمد و شد داشتم.او را هميشه در حال نماز يا روزه يا تلاوت قرآن مى‏ديدم.فاضلتر از جعفر بن محمد در علم و تقوا و عبادت چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلبى خطور نكرده است.»و هم مالك است كه به نقل بحار درباره امام صادق مى‏گويد:«او از بزرگان عباد و زهاد بود كه از خدا مى‏ترسيد و بسيار حديث مى‏دانست.خوش مجلس و خوش معاشرت بود.مجلسش پر فيض بود.نام رسول خدا را كه مى‏شنيد رنگ صورتش تغيير مى‏كرد.»

10- بحار الانوار،ج 11/ص‏109.

11- وسائل،ج 2/ص 531،و بحار،ج‏9/ص‏599.

12- بحار الانوار،ج 11/ص‏266،و وسائل،ج 2/ص 531.