مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۰ -


مهاجران حبشه

سال به سال و ماه به ماه بر عده مسلمين در مكه افزوده مى‏شد.فشارها و سختگيريهاى مكيان نه تنها نتوانست افرادى را كه به اسلام گرويده بودند از اسلام برگرداند،بلكه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوى اسلام بگيرد.هجوم روز افزون مردم به سوى اسلام و بعد دلسرد نشدن و سر نخوردن مسلمانان از اسلام،و اصرار و سماجت و محكم چسبيدن آنان-كه با هيچ وسيله‏اى بر نمى‏گشتند-بيشتر قريش را عصبى و خشمگين مى‏كرد و روز به روز بر شدت عمل و آزار و اذيت مسلمين مى‏افزودند.

كار بر مسلمين تنگ شد و همچنان صبر مى‏كردند.رسول اكرم براى اينكه موقتا دست قريش را از سر مسلمانان كوتاه كند،به مسلمانان پيشنهاد كرد از مكه خارج شوند و به سوى حبشه مهاجرت كنند.فرمود چون فرمانرواى فعلى حبشه مرد عادل و دادگسترى است، مى‏توانيد مدتى در جوار او به سر بريد،تا بعد خداى متعال فرجى براى همه فراهم سازد.

عده زيادى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند.در آنجا راحت و آسوده زندگى مى‏كردند و اعمال و فرائض مذهبى خويش را-كه در مكه به هيچ نحو نمى‏توانستند آزادانه انجام دهند-در آنجا آزادانه انجام مى‏دادند. قريش همينكه از رفتن مسلمانان به حبشه و آسايش آنها مطلع شدند،از ترس اينكه مبادا كانونى براى اسلام در آنجا تشكيل شود،در ميان خود شورا كردند و نقشه كشيدند كه كارى كنند تا مسلمانان را به مكه برگردانند و مثل هميشه تحت نظر بگيرند.براى اين منظور دو مرد شايسته و زيرك از ميان خود انتخاب كردند و همراه آنها هداياى زيادى براى‏«نجاشى‏»پادشاه حبشه،و هداياى زياد ديگرى براى سران و شخصيتها و اطرافيان نجاشى كه سخنانشان در پادشاه مؤثر بود فرستادند.به اين دو نفر دستور دادند كه بعد از ورود به حبشه اول به سراغ رؤسا و اطرافيان نجاشى برويد و هداياى آنها را بدهيد و به آنها بگوييد:«جمعى از جوانان بى تجربه و نادان ما اخيرا از دين ما برگشته‏اند و به دين شما نيز وارد نشده‏اند و حالا آمده‏اند به كشور شما.اكابر و بزرگان قوم ما، ما را پيش شما فرستاده‏اند كه از شما خواهش كنيم اينها را از كشور خود بيرون كنيد و به ما تسليم نماييد.خواهش مى‏كنيم وقتى اين مطلب در حضور نجاشى مطرح مى‏شود شما نظر ما را تاييد كنيد.»

فرستادگان قريش يك يك بزرگان و شخصيتها را ملاقات كردند و به هر يك هديه‏اى دادند و از همه آنها قول گرفتند كه در حضور پادشاه نظر آنان را تاييد كنند.

سپس به حضور خود نجاشى رفتند و هداياى عالى و نفيس خود را تقديم كردند و اجت‏خويش را بيان داشتند.

طبق قرار قبلى،حاشيه نشينان مجلس همه به نفع نمايندگان قريش سخن گفتند،همه نظر دادند كه فورا دستور اخراج مسلمانان و تسليم آنها به نمايندگان قريش داده شود.

ولى خود نجاشى تسليم اين فكر و نظر نشد.گفت:«مردمى از سرزمين خود به كشور من پناه آورده‏اند،اين صحيح نيست كه من تحقيق نكرده و نديده،حكم غيابى عليه آنها صادر كنم و دستور اخراج بدهم.لازم است آنها را احضار كنم و سخنشان را بشنوم،تا ببينم چه بايد بكنم؟ »

وقتى كه اين جمله آخر از دهان نجاشى خارج شد،رنگ از صورت نمايندگان قريش پريد و قلبشان تپيدن گرفت،زيرا چيزى كه از آن مى‏ترسيدند همان روبرو شدن نجاشى با مسلمانان بود.آنان ترجيح مى‏دادند مسلمانان در حبشه بمانند و با نجاشى روبرو نشوند،چون مگر نه اين است كه اين كيش جديد هر چه دارد از«سخن‏»و«كلام‏»دارد و هر كس كه مفتون اين دين شده،از شنيدن يك سلسله سخنان بخصوصى!307 است كه محمد مى‏گويد از جانب خدا به من وحى شده؟مگر نه اين است كه جاذبه‏اى سحر آميز در آن سخنان نهفته است؟حالا كه مى‏داند؟شايد مسلمانان آمدند و از همان سخنان كه همه‏شان حفظ دارند در اين مجلس خواندند و در اين مجلس نيز همان اثر را كرد كه در مجالس مكه مى‏كرد و مى‏كند.ولى چه بايد كرد،كار از كار گذشته است.نجاشى دستور داد اين عده را كه مى‏گويند به كشور حبشه پناه آورده‏اند در موقع معين به حضور وى بياورند.

مسلمانان از آمدن نمايندگان قريش و هديه‏هاى آنان و رفت و آمدشان به خانه‏هاى رجال و حاشيه نشينان دربار نجاشى و منظورشان از آمدن به حبشه كاملا آگاه بودند،و البته بسيار نگران بودند كه مبادا نقشه آنها كارگر شود و مجبور شوند به مكه برگردانده شوند.

وقتى كه مامور نجاشى آمد و آنان را احضار كرد،دانستند كه خطر تا بالاى سرشان آمده. جمع شدند و شورا كردند كه در آن مجلس چه بگويند؟رايها و نظرها همه متفق شد كه جز حقيقت چيزى نگويند،يعنى وضع خودشان را در جاهليت تعريف كنند و بعد حقيقت اسلام و دستورهاى اسلام و روح دعوت اسلامى را تشريح كنند،هيچ چيزى را كتمان نكنند و يك كلمه بر خلاف واقع نگويند.

با اين فكر و تصميم به مجلس وارد شدند.از آن طرف نيز،چون موضوع تحقيق در اطراف يك دين جديد مطرح بود،نجاشى دستور داد كه عده‏اى از علماى مذهب رسمى آن وقت‏حبشه كه مذهب مسيح بود در مجلس حاضر باشند.عده زيادى از«اسقف‏»ها با تشريفات مخصوصى شركت كردند.جلو هر كدام يك كتاب مقدس گذاشته شد.مقامات دولتى نيز هر يك در جاى مخصوص خود قرار گرفتند.تشريفات سلطنتى و تشريفات مذهبى دست‏به دست‏يكديگر داده، شكوه و جلال خاصى به مجلس داده بود.خود نجاشى در صدر مجلس نشسته بود و ديگران هر كدام،به ترتيب درجات،در جاى خود قرار گرفته بودند.هر بيننده‏اى بى اختيار در مقابل آنهمه عظمت و تشريفات خاضع مى‏شد.

مسلمانان كه ايمان و اعتقاد به اسلام وقار و متانت‏خاصى به آنان داده بود و خود را«خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى‏»مى‏ديدند،با طمانينه و آرامش و وقار وارد آن مجلس با ظمت‏شدند.جعفر بن ابى طالب در جلو و سايرين به دنبال او،يكى پس از ديگرى وارد شدند. ولى مثل اينكه هيچ توجهى به آنهمه جلال و شكوه ندارند. بالاتر از همه اينكه رعايت ادب معمول زمان را نسبت‏به مقام سلطنت،كه اظهار خاكسارى و به خاك بوسه زدن است،نكردند. وارد شدند و سلام كردند.

اين جريان كه به منزله اهانتى تلقى مى‏شد مورد اعتراض قرار گرفت،اما آنها فورا جواب دادند:«دين ما كه به خاطر آن به اينجا پناه آورده‏ايم به ما اجازه نمى‏دهد در مقابل غير خداى يگانه اظهار خاكسارى كنيم.»

ديدن آن عمل و شنيدن اين سخن در توجيه آن عمل،رعبى در دلها انداخت و هيبت و عظمت و شخصيت عجيبى به مسلمانان داد كه ساير عظمتها و جلالهاى مجلس همه تحت الشعاع قرار گرفت.

نجاشى شخصا عهده‏دار بازپرسى از آنها شد،پرسيد:«اين دين جديد شما چه دينى است كه هم با دين قبلى خود شما متمايز است و هم با دين ما؟»

رياست و زعامت مسلمانان در حبشه با جعفر بن ابى طالب برادر بزرگتر امير المؤمنين على عليه السلام بود و قرار بر اين بود كه او عهده‏دار توضيحات و جوابده سؤالات باشد.

جعفر گفت:«ما مردمى بوديم كه در نادانى به سر مى‏برديم،بت مى‏پرستيديم،مردار مى‏خورديم،مرتكب فحشاء مى‏شديم،قطع رحم مى‏كرديم،به همسايگان بدى مى‏كرديم، اقوياى ما ضعفاى ما را مى‏خوردند.در چنين حالتى به سر مى‏برديم كه خداوند پيغمبرى به سوى ما مبعوث فرمود كه نسب و پاكدامنى او را كاملا مى‏شناسيم.او ما را به توحيد و عبادت خداى يكتا خواند و از پرستش بتها و سنگها و چوبها باز داشت.ما را فرمان داد به راستى در گفتار،و اداى امانت،و صله رحم،و خوش همسايگى،و احترام نفوس.ما را نهى كرد از ارتكاب فحشاء،و سخن باطل،و خوردن مال يتيم،و متهم ساختن زنان پاكدامن.ما را فرمان داد به شريك نگرفتن در عبادت براى خدا و به نماز و زكات و روزه و...

«ما هم به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و از اين دستورها كه بر شمردم پيروى كرديم. ولى قوم ما،ما را مورد تعرض قرار دادند و به ما پيچيدند كه اين دستورها را رها كنيم و برگرديم به همان وضعى كه در سابق داشتيم،باز برگرديم به بت پرستى و همان پستيها كه داشتيم.و چون امتناع كرديم،ما را عذاب كردند و تحت‏شكنجه قرار دادند.اين بود كه ما آنجا را رها كرديم و به كشور شما آمديم و اميدواريم كه در اينجا قرين امن باشيم.»

سخن جعفر كه به اينجا رسيد،نجاشى گفت:«از آن كلماتى كه پيغمبر شما مى‏گويد وحى است و از جهان ديگر به سوى او آمده،چيزى حفظ هستى؟»جعفر:«بلى.»

نجاشى:«مقدارى بخوان.»

جعفر با در نظر گرفتن وضع مجلس،كه همه مسيحى مذهب بودند و خود پادشاه هم شخصا مسيحى بود و«اسقف‏»ها همه كتاب مقدس انجيل را جلو گذاشته بودند و مجلس از احساسات مسيحيت موج مى‏زد،سوره مباركه مريم را-كه مربوط به مريم و عيسى و يحيى و زكرياست-آغاز كرد و آيات آن سوره را كه فاصله‏هاى كوتاه و خاتمه‏هاى يكنواخت آنها آهنگ مخصوصى پديد مى‏آورد،با طمانينه و استحكام خواند.جعفر ضمنا خواست‏با خواندن اين آيات منطق معتدل و صحيح قرآن را درباره عيسى و مريم براى مسيحيان بيان كند،و بفهماند كه قرآن در عين اينكه عيسى و مريم را به منتها درجه تقديس مى‏كند،آنها را از حريم الوهيت دور نگاه مى‏دارد.مجلس وضع عجيبى به خود گرفت،اشكها همه بر گونه‏ها جارى شد.

نجاشى گفت:«به خدا حقيقت آنچه عيسى گفته همينهاست.اين سخنان و سخنان عيسى از يك ريشه است.»

بعد رو كرد به نمايندگان قريش و گفت:«برويد دنبال كارتان.»هداياى آنها را هم به خودشان رد كرد.

نجاشى بعدا رسما مسلمان شد و در سال نهم هجرى از دنيا رفت.رسول اكرم از دور بر جنازه‏اش نماز خواند (1) .

كارگر و آفتاب

امام صادق عليه السلام جامه زبر كارگرى بر تن و بيل در دست داشت و در بوستان خويش سرگرم بود.چنان فعاليت كرده بود كه سراپايش را عرق گرفته بود.

در اين حال ابو عمرو شيبانى وارد شد و امام را در آن تعب و رنج مشاهده كرد.پيش خود فت‏شايد علت اينكه امام شخصا بيل به دست گرفته و متصدى اين كار شده اين است كه كسى ديگر نبوده و از روى ناچارى خودش دست‏به كار شده.جلو آمد و عرض كرد:«اين بيل را به من بدهيد،من انجام مى‏دهم.»

امام فرمود:«نه،من اساسا دوست دارم كه مرد براى تحصيل روزى رنج‏بكشد و آفتاب بخورد.» (2)

همسايه نو

مرد انصارى خانه جديدى در يكى از محلات مدينه خريد و به آنجا منتقل شد.تازه متوجه شد كه همسايه نا هموارى نصيب وى شده.

به حضور رسول اكرم آمد و عرض كرد:«در فلان محله،ميان فلان قبيله خانه‏اى خريده‏ام و به آنجا منتقل شده‏ام،متاسفانه نزديكترين همسايگان من شخصى است كه نه تنها وجودش براى من خير و سعادت نيست،از شرش نيز در امان نيستم.اطمينان ندارم كه موجبات زيان و آزار مرا فراهم نسازد.»

رسول اكرم چهار نفر:على،سلمان،ابو ذر و شخصى ديگر را-كه گفته‏اند مقداد بوده است-مامور كرد با صداى بلند در مسجد به عموم مردم از زن و از مرد ابلاغ كنند كه‏«هر كس همسايگانش از آزار او در امان نباشند ايمان ندارد.»

اين اعلام در سه نوبت تكرار شد.بعد رسول اكرم با دست‏خود به چهار طرف اشاره كرد و فرمود:«از هر طرف تا چهل خانه همسايه محسوب مى‏شوند.» (3)

آخرين سخن

تا چشم ام حميده،مادر امام كاظم عليه السلام،به ابو بصير-كه براى تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق آمده بود-افتاد اشكهايش جارى شد.ابو بصير نيز لختى گريست.همينكه گريه ام حميده ايستاد،به ابو بصير گفت:«تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى،قضيه عجيبى اتفاق افتاد.»

ابو بصير پرسيد:«چه قضيه‏اى؟»گفت:«لحظات آخر زندگى امام بود.امام دقايق آخر عمر خود را طى مى‏كرد.پلكها روى هم افتاده بود.ناگهان امام پلكها را از روى هم برداشت و فرمود: «همين الآن جميع افراد خويشاوندان مرا حاضر كنيد.»مطلب عجيبى بود.در اين وقت امام همچو دستورى داده بود.ما هم همت كرديم و همه را جمع كرديم.كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند كه آنجا حاضر نشده باشد.همه منتظر و آماده كه امام در اين لحظه حساس مى‏خواهد چه بكند و چه بگويد.

«امام همينكه همه را حاضر ديد،جمعيت را مخاطب قرار داده فرمود:شفاعت ما هرگز نصيب كسانى كه نماز را سبك مى‏شمارند نخواهد شد.» (4)

نسيبه

اثرى كه روى شانه نسيبه دختر كعب-كه به نام پسرش عماره‏«ام عماره‏»خوانده مى‏شد-باقى مانده بود،از يك جراحت‏بزرگى در گذشته حكايت مى‏كرد.زنان و بالاخص دختران و زنان جوانى كه عصر رسول خدا را درك نكرده بودند يا در آن وقت كوچك بودند،وقتى كه احيانا متوجه گودى سر شانه نسيبه مى‏شدند،با كنجكاوى زيادى از او ماجراى هولناكى را كه منجر به زخم شانه‏اش شده بود مى‏پرسيدند.همه ميل داشتند داستان حيرت انگيز نسيبه را در صحنه‏«احد»از زبان خودش بشنوند.

نسيبه هيچ فكر نمى‏كرد كه در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش به دوش يكديگر بجنگند و از رسول خدا دفاع كنند.او فقط مشك آبى را به دوش كشيده بود براى آنكه در ميدان جنگ به مجروحين آب برساند.نيز مقدارى نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده بود تا زخمهاى مجروحين را ببندد.او بيش از اين دو كار،در آن روز،براى خود پيش بينى نمى‏كرد.

مسلمانان در آغاز مبارزه،با آنكه از لحاظ عدد زياد نبودند و تجهيزات كافى هم نداشتند، شكست عظيمى به دشمن دادند.دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالى كرد.ولى طولى نكشيد، در اثر غفلتى كه يك عده از نگهبانان تل‏«عينين‏»در انجام وظيفه خويش كردند،دشمن از پشت‏سر شبيخون زد،وضع عوض شد و عده زيادى از مسلمانان از دور رسول اكرم پراكنده شدند.

نسيبه همينكه وضع را به اين نحو ديد،مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت.گاهى از شمشير استفاده مى‏كرد و گاهى از تير و كمان.سپر مردى را كه فرار مى‏كرد نيز برداشت و مورد استفاده قرار داد.يك وقت متوجه شد كه يكى از سپاهيان دشمن فرياد مى‏كشد:«خود محمد كجاست؟خود محمد كجاست؟»نسيبه فورا خود را به او رساند و چندين ضربت‏بر او وارد كرد،و چون آن مرد دو زره روى هم پوشيده بود ضربات نسيبه چندان در او تاثير نكرد،ولى او ضربت محكمى روى شانه بى دفاع نسيبه زد كه تا يك سال مداوا مى‏كرد.رسول خدا همينكه متوجه شد خون از شانه نسيبه فوران مى‏كند،يكى از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود:«زود زخم مادرت را ببند.»وى زخم مادر را بست و باز هم نسيبه مشغول كارزار شد.

در اين بين نسيبه متوجه شد يكى از پسرانش زخم برداشته،فورا پارچه‏هايى كه به شكل نوار براى زخم بندى مجروحين با خود آورده بود در آورد و زخم پسرش را بست.رسول اكرم تماشا مى‏كرد و از مشاهده شهامت اين زن لبخندى در چهره داشت.همينكه نسيبه زخم فرزند را بست‏به او گفت:«فرزندم زود حركت كن و مهياى جنگيدن باش.»هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه رسول اكرم شخصى را به نسيبه نشان داد و فرمود:«ضارب پسرت همين بود. »نسيبه مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق پاى او نواخت كه به روى زمين افتاد.رسول اكرم فرمود:«خوب انتقام خويش را گرفتى.خدا را شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن ساخت.»

عده‏اى از مسلمانان شهيد شدند و عده‏اى مجروح.نسيبه جراحات بسيارى برداشته بود كه اميد زيادى به زنده ماندنش نمى‏رفت.

بعد از واقعه احد،رسول اكرم براى اطمينان از وضع دشمن،بلا فاصله دستور داد به طرف‏«حمراء الاسد»حركت كنند.ستون لشكر حركت كرد.نسيبه نيز خواست‏به همان حال حركت كند،ولى زخمهاى سنگين اجازه حركت‏به او نداد.همينكه رسول اكرم از«حمراء الاسد»برگشت،هنوز داخل خانه خود نشده بود كه شخصى را براى احوالپرسى نسيبه فرستاد. خبر سلامتى او را دادند.رسول خدا از اين خبر خوشحال و مسرور شد (5) .


پى‏نوشتها:

1- سيره ابن هشام،جلد 1،صفحات 321-338،و شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه،جلد 4، چاپ بيروت،ص 175-177،و ناسخ التواريخ،وقايع قبل از هجرت.

2- «انى احب ان يتاذى الرجل بحر الشمس فى طلب المعيشة.»:بحار الانوار،ج 11/ص 120.

3- كافى،جلد 2،باب‏«حق الجوار»،صفحه‏666.

4- بحار الانوار،ج 11/ص 105.

5- شرح ابن ابى الحديد،جلد3،صفحات 568-570،نقل از مغازى واقدى.