مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۹ -


مهمان قاضى

مردى به عنوان يك مهمان عادى بر على عليه السلام وارد شد.روزها در خانه آن حضرت مهمان بود.اما او يك مهمان عادى نبود.چيزى در دل داشت كه ابتدا اظهار نمى‏كرد.حقيقت اين بود كه اين مرد اختلاف دعوايى با شخص ديگرى داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر على عليه السلام طرح گردد.تا روزى خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاكمه را عنوان كرد.

على فرمود:

«پس تو فعلا طرف دعوا هستى؟»

-بلى يا امير المؤمنين!

-خيلى معذرت مى‏خواهم،از امروز ديگر نمى‏توانم از تو به عنوان مهمان پذيرايى كنم،زيرا پيغمبر اكرم فرموده است:

«هرگاه دعوايى نزد قاضى مطرح است،قاضى حق ندارد يكى از متخاصمين را ضيافت كند، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانى حاضر باشند.» (1)

حرف بقالها

در زمانى كه على بن موسى الرضا عليه السلام از طرف مامون به خراسان احضار شده و اجبارا با شرايط خاصى ولايت عهد مامون را پذيرفته بود،«زيد النار»برادر امام نيز در خراسان بود.زيد به واسطه داعيه‏اى كه داشت و انقلابى كه در مدينه بر پا كرده بود،مورد خشم و غضب مامون قرار گرفته بود.اما مامون كه آن ايام سياستش اقتضا مى‏كرد حرمت و حشمت امام رضا را حفظ كند،به خاطر امام از قتل يا حبس برادرش زيد صرف نظر كرد.

روزى در يك مجلس عام عده زيادى شركت داشتند و امام رضا عليه السلام براى آنها صحبت مى‏كرد.از آن سو زيد عده‏اى از اهل مجلس را متوجه خود كرده بود و براى آنها در ضيلت‏سادات و اولاد پيغمبر و اينكه آنان وضع استثنائى دارند،داد سخن مى‏داد و مرتب مى‏گفت:«ما خانواده چنين،ما خانواده چنان.»امام متوجه گفتار زيد شد.ناگهان نگاه تند و فرياد«يا زيد!»امام،زيد و همه اهل مجلس را متوجه كرد.فرمود:«اى زيد!حرفهاى بقالهاى كوفه باورت آمده و مرتب تحويل مردم مى‏دهى.اينها چه چيز است كه به مردم مى‏گويى؟!آن كه شنيده‏اى خداوند ذريه فاطمه را از آتش جهنم مصون داشته است،مقصود فرزندان بلا فصل فاطمه يعنى حسن و حسين و دو خواهر ايشان است.اگر مطلب اين طور است كه تو مى‏گويى و اولاد فاطمه وضع استثنائى دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند،پس تو نزد خدا از پدرت موسى بن جعفر گرامى‏ترى،زيرا او در دنيا امر خدا را اطاعت كرد،قائم الليل و صائم النهار بود،و تو امر خدا را عصيان مى‏كنى،و به قول تو هر دو،مثل هم،اهل نجات و سعادت هستيد.پس برد با تو است،زيرا موسى بن جعفر عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج‏بردى.على بن الحسين زين العابدين مى‏گفت:نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر دو برابر اجر دارد و بد كار ما دو برابر عذاب-همان طور كه قرآن درباره زنان پيغمبر تصريح كرده است-زيرا آن كس از خاندان ما كه نيكوكارى مى‏كند در حقيقت دو كار كرده:يكى اينكه مانند ديگران كار نيكى كرده،ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است.آن كس هم كه گناه مى‏كند دو گناه مرتكب شده:يكى اينكه مانند ديگران كار بدى كرده،ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است.»

آنگاه امام رو كرد به حسن بن موساى وشاء بغدادى-كه از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت-و فرمود:

«مردم عرقا اين آيه قرآن را: انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح چگونه قرائت مى‏كنند؟»

-يا ابن رسول الله!بعضى طبق معمول انه عمل غير صالح (2) قرائت مى‏كنند،اما بعضى ديگر كه باور نمى‏كنند خداوند پسر پيغمبرى را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد،آيه را انه عمل غير صالح (3) قرائت مى‏كنند و مى‏گويند او در واقع از نسل نوح نبود،خداوند به او گفت:«اى نوح!او از نسل تو نيست،اگر از نسل تو مى‏بود من به خاطر تو او را نجات مى‏دادم.

امام فرمود:«ابدا اين طور نيست.او فرزند حقيقى نوح و از نسل نوح بود.چون بدكار شد و امر خدا را عصيان كرد،پيوند معنوى‏اش با نوح بريده شد.به نوح گفته شد اين فرزند تو ناصالح است،از اين رو نمى‏تواند در رديف صالحان قرار گيرد.موضوع ما خانواده نيز چنين است. اساس كار،پيوند معنوى و صلاح عمل و اطاعت امر خداست.هر كس خدا را اطاعت كند از ما اهل بيت است،گو اينكه هيچ گونه نسبت و رابطه نسلى و جسمانى با ما نداشته باشد،و هر كس گنهكار باشد از ما نيست،گو اينكه از اولاد حقيقى و صحيح النسب زهرا باشد.همين خود تو كه با ما هيچ گونه نسبتى ندارى،اگر نيكوكار و مطيع امر حق باشى از ما هستى.» (4)

پير و كودكان

پير مردى مشغول وضو بود،اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى‏دانست.امام حسن و امام حسين كه در آن هنگام طفل بودند،وضو گرفتن پيرمرد را ديدند.جاى ترديد نبود،تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است،بايد وضوى صحيح را به پيرمرد ياد داد،اما اگر مستقيما به او گفته شود وضوى تو صحيح نيست،گذشته از اينكه موجب رنجش خاطر او مى‏شود،براى هميشه خاطره تلخى از وضو خواهد داشت.بعلاوه از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند و يكباره روى دنده لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.

اين دو طفل انديشدند تا به طور غير مستقيم او را متذكر كنند.در ابتدا با يكديگر به مباحثه پرداختند و پير مرد مى‏شنيد.يكى گفت:«وضوى من از وضوى تو كاملتر است.»ديگرى گفت: «وضوى من از وضوى تو كاملتر است.»بعد توافق كردند كه در حضور پير مرد هر دو نفر وضو بگيرند و پير مرد حكميت كند.طبق قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پير مرد گرفتند.پير مرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است،و به فراست مقصود اصلى دو طفل را دريافت و سخت تحت تاثير محبت‏بى شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت.گفت:

«وضوى شما صحيح و كامل است.من پير مرد نادان هنوز وضوساختن را نمى‏دانم.به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد مرا متنبه ساختيد.متشكرم.» (5)

پيام سعد

ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد.مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه،گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند،اما در اثر غفلت و تخلف عده‏اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند.اگر مقاومت‏شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود،كار مسلمانان يكسره شده بود.اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.

چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند،شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم.اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و بر عكس به مشركين قريش جرئت و نيرو بخشيد.ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است،همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند.مسلمانان، گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند.جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود.آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند،و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند،هيچ نمى‏دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است‏يا مرده؟

در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى از كنار يكى از مجروحين به نام سعد بن ربيع-كه دوازده زخم كارى برداشته بود-عبور كرد و به او گفت:

«از قرارى كه شنيده‏ام پيغمبر كشته شده است!»سعد گفت:

«اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى‏ميرد.تو چرا معطلى و از دين خود دفاع نمى‏كنى؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد،ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است.»

از آن سوى،رسول اكرم كه اصحاب خود را ياد مى‏كرد،ببيند كى زنده است و كى مرده؟كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست؟فرمود:

«چه كسى داوطلب مى‏شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟»

يكى از انصار گفت:

«من حاضرم.»

مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت،اما هنوز رمقى از حيات در او بود.به او گفت:

«پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده‏اى يا مرده؟»سعد گفت:

«سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است،زيرا چند لحظه‏اى بيشتر از زندگى او باقى نمانده است،و بگو سعد گفت:خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر ست‏بدهد.»آنگاه گفت اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن،بگو سعد مى‏گويد:«عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد.»

هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين تسليم كرد (6) .

دعاى مستجاب

خدايا مرا به خاندانم بر نگردان!

اين جمله‏اى بود كه هند،زن عمرو بن الجموح،پس از آنكه شوهرش مسلح شد و براى شركت در جنگ احد راه افتاد،از زبان شوهرش شنيد.اين اولين بار بود كه عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت مى‏كرد.تا آن وقت‏شركت نكرده بود،زيرا پايش لنگ بود و اتفاقا به شدت مى‏لنگيد،و مطابق حكم صريح قرآن مجيد،بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بيمار جهاد واجب نيست (7) .او هر چند خود شخصا در جهاد شركت نمى‏كرد،اما چهار شير پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند و هيچ كس گمان نمى‏كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعى كه دارد،خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند،سلاح برگيرد و به سربازان ملحق شود.

خويشاوندان عمرو،همينكه از تصميم وى آگاه شدند آمدند مانع شوند،گفتند:

«اولا تو شرعا معذورى،ثانيا چهار فرزند سرباز دلاور دارى كه با پيغمبر حركت كرده‏اند، لزومى ندارد خودت نيز به سربازى بروى!»گفت:

«به همان دليل كه فرزندانم آرزوى سعادت ابدى و بهشت جاويدان دارند من هم دارم.عجب! آنها بروند و به فيض شهادت نائل شوند و من در خانه پيش شماها بمانم؟!ابدا ممكن نيست.»

خويشاوندان عمرو از او دست‏برنداشتند و دائما يكى پس از ديگرى مى‏آمدند كه او را منصرف كنند.عمرو براى خلاصى از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجى شد:

-يا رسول الله!فاميل من مى‏خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم.به خدا قسم آرزو دارم با اين پاى لنگ به بهشت‏بروم.

-يا عمرو!آخر تو عذر شرعى دارى،خدا تو را معذور داشته است،بر تو جهاد واجب نيست.

-يا رسول الله!مى‏دانم،در عين حال كه بر من واجب نيست‏باز هم...

رسول اكرم فرمود:«مانعش نشويد،بگذاريد برود،آرزوى شهادت دارد،شايد خدا نصيبش كند. »

از تماشايى‏ترين صحنه‏هاى احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود كه با پاى لنگ،خود را به قلب سپاه دشمن مى‏زد و فرياد مى‏كشيد:«آرزوى بهشت دارم.»يكى از پسران وى نيز پشت‏سر پدر حركت مى‏كرد.آنقدر اين دو نفر مشتاقانه جنگيدند تا كشته شدند.

پس از خاتمه جنگ بسيارى از زنان مدينه از شهر بيرون آمدند تا از نزديك از قضايا آگاه گردند،خصوصا كه خبرهاى وحشتناكى به مدينه رسيده بود.عايشه همسر پيغمبر يكى از آن زنان بود.عايشه اندكى كه از شهر بيرون رفت،چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد در حالى كه سه جنازه بر روى شتر گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدينه مى‏كشيد.عايشه پرسيد:

«چه خبر؟»

-الحمد لله پيغمبر سلامت است.ايشان كه سالم هستند ديگر غمى نداريم.خبر ديگر اينكه: «رد الله الذين كفروا بغيظهم‏» خداوند كفار را در حالى كه پر از خشم بودند برگردانيد.

-اين جنازه‏ها از كيست؟

-اينها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.

-كجا مى‏برى؟

-مى‏برم به مدينه دفن كنم.

هند اين را گفت و مهار شتر را به طرف مدينه كشيد،اما شتر به زحمت پشت‏سر هند راه مى‏رفت و عاقبت‏خوابيد.عايشه گفت:

«بار حيوان سنگين است،نمى‏تواند بكشد.»

-اين طور نيست.اين شتر ما بسيار نيرومند است،معمولا بار دو شتر را به خوبى حمل مى‏كند.بايد علت ديگرى داشته باشد.

اين را گفت و شتر را حركت داد.تا خواست‏حيوان را به طرف مدينه ببرد دو مرتبه زانو زد و همينكه روى حيوان را به طرف احد كرد ديد به تندى راه افتاد.

هند ديد وضع عجيبى است.حيوان حاضر نيست‏به طرف مدينه برود،اما به طرف احد به آسانى و سرعت راه مى‏رود.با خود گفت‏شايد رمزى در كار باشد.هند در حالى كه مهار شتر را مى‏كشيد و جنازه‏ها بر روى حيوان بودند،يكسره به احد برگشت و به حضور پيغمبر رسيد:

-يا رسول الله!ماجراى عجيبى است،من اين جنازه‏ها را روى حيوان گذاشته‏ام كه به مدينه ببرم و دفن كنم،وقتى كه اين حيوان را به طرف مدينه مى‏خواهم ببرم از من اطاعت نمى‏كند،اما به طرف احد خوب مى‏آيد،چرا؟

-آيا شوهرت وقتى كه به احد مى‏آمد چيزى گفت؟

-يا رسول الله!پس از آنكه راه افتاد اين جمله را از او شنيدم:«خدايا مرا به خاندانم بر نگردان.»

-پس همين است،دعاى خالصانه اين مرد شهيد مستجاب شده است،خداوند نمى‏خواهد اين جنازه برگردد.در ميان شما انصار كسانى يافت مى‏شوند كه اگر خدا را به چيزى بخوانند و قسم بدهند،خداوند دعاى آنها را مستجاب مى‏كند.شوهر تو عمرو بن الجموح يكى از آن كسان است.

با نظر رسول اكرم هر سه نفر را در همان احد دفن كردند.آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:

-اين سه نفر در آن جهان پيش هم خواهند بود.

-يا رسول الله!از خداوند بخواه من هم پيش آنها بروم (8) .


پى‏نوشتها:

1- وسائل،ج‏3/ص 395.

2- يعنى اين فرزند تو فرزندى است نا صالح.

3- يعنى او فرزند آدم بدى است،فرزند تو نيست.

4- بحار الانوار،ج 10/ص 65.

5- بحار الانوار،ج 10/ص‏89.

6- شرح ابن ابى الحديد،جلد3،چاپ بيروت،صفحه 574،و سيره ابن هشام،ج 2/ص 94.

7- «ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المريض‏»:سوره فتح،آيه‏17.

8- شرح ابن ابى الحديد،جلد3،چاپ بيروت،صفحه‏566.