جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۱

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۷ -


(11)(199): اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است .
در اين خطبه كه با عبارت تزول الجبال و لا تزل (اگر كوهها از جاى خود حركت كرد تو از جاى خود حركت مكن ) شروع مى شود چنين آمده است :
كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب  
حمزة بن عبدالمطلب (200) جنگجويى سخت گستاخ بود و در جنگ توجهى به جلوه و پيش روى خود نداشت . جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف روز جنگ احد به برده خود وحشى (201) گفت : اى واى بر تو! همانا على در جنگ بدر عمويم طعيمة را، كه سرور بطحاء بود، كشته است ، اينك اگر امروز بتوانى او را بكشى آزاد خواهى بود و اگر محمد را بكشى آزادى و اگر حمزه را بكشى آزادى كه هيچكس جز اين سه تن همتاى عموى من نيست . وحشى گفت : اما محمد كه يارانش اطراف اويند و او را رها نمى كنند و به خود نمى بينم كه بر او دست يابم . اما على دلاورى آگاه و مواظب همه جانب است و در جنگ همه چيز را زير نظر دارد، ولى براى تو حمزه را خواهم كشت زيرا مردى است كه در جنگ جلو خود را هم نمى نگرد. وحشى در كمين حمزه ايستاد و چون حمزه برابرش رسيد به همان روش كه حبشى ها زوبين پرتاب كرد و او را كشت .(202)
محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او 
اميرالمومنين عليه السلام روز جنگ جمل رايت خويش را به پسرش محمد عليهما السلام سپرد و صفها آراسته بود، و به محمد فرمان حمله و پيشروى داد. محمد اندكى درنگ كرد. على دوباره فرمان حمله داد. محمد گفت : اى اميرالمومنين ! مگر اين تيرها را نمى بينيد كه همچون قطرات باران از هر سو فرو مى بارد! على عليه السلام به سينه محمد زد و فرمود: رگه ترسى از مادرت به تو رسيده است ، و رايت را خود بدست گرفت و آنرا به اهتزاز در آورد و چنين فرمود:
با آن ضربه بزن همچون ضربه زدن پدرت تا ستوده شوى . در جنگ چون آتش آن افروخته نشود خيرى نيست و بايد با شمشير مشرفى و نيزه استوار كار كرد.
آنگاه على عليه السلام حمله كرد و مردم از پى او حمله بردند و لشكر بصره را در هم كوبيد.
به محمد بن حنفيه گفته شد: چرا پدرت در جنگ ترا به جنگ كردن وا مى دارد و حسين و حسن (ع ) را به جنگ وا نمى دارد؟ گفت : آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم ؛ طبيعى است كه او با دست خود چشمهاى خويش را حفظ كند.
و على عليه السلام پسر خويش محمد را همواره در مورد خطرناك جنگ جلو مى انداخت و حال آنكه حسن و حسين (ع ) را از اين كار باز مى داشت و در جنگ صفين مى فرمود: اين دو جوانمرد را حفظ كنيد كه بيم دارم با كشته شدن آن دو نسل رسول خدا (ص ) قطع شود.
مادر محمد بن حنفيه (رض ) خولة دختر جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع بن ثعلبة بن الدول بن حنفية بن لجيم بن صعب بن على بن بكر بن وائل است .
درباره چگونگى احوال او اختلاف است . قومى گفته اند: او از اسيران كسانى است كه پس از رحلت پيامبر (ص ) از دين برگشتند و خويشاوندانش به روزگار ابوبكر مانند بسيارى از اعراب از پرداخت زكات خوددارى كردند. بنى حنفيه به پيامبرى مسيلمه گرويدند و به دست خالدبن وليد كشته شدند و ابوبكر خولة را به عنوان بخشى از غنايم كه سهم على (ع ) مى شد به او تسليم كرد.
گروهى ديگر كه ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى هم از ايشان است مى گويند: خولة از اسيرانى است كه به روزگار پيامبر (ص ) اسير شدند. آنان مى گويند: پيامبر (ص ) على را به يمن گسيل فرمود، و خولة هم كه ميان بنى زبيد بود اسير شد. بنى زبيد همراه عمرو بن سعدى كرب از دين برگشته بودند و آنان در يكى از حملات خود بر بنى حنيفه خوله را به اسيرى گرفته بودند، و خوله براى تو پسرى آورد، نام مرا بر او بگذار و كنيه مرا به او بده . خولة پس از رحلت فاطمه زهرا (ع ) محمد را زاييد و على (ع ) او را كنيه ابوالقاسم داد.
همين قول را احمد بن يحيى بلاذرى در كتاب معروف خود تاريخ الاشراف (203) برگزيده است .
هنگامى كه محمد بن حنفيه در جنگ جمل اندكى از حمله خوددارى كرد و على عليه السلام خود رايت را گرفت و حمله كرد و اركان لشكر جمل را به لرزه در آورد، رايت را به محمد سپرد و فرمود: حمله نخستين را با حمله دوم محو و نابود كن و اين گروه انصار هم همراه تو خواهند بود و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين را با گروهى از انصار كه بسيارى از ايشان از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند با محمد همراه فرمود. محمد حمله هاى فراوان پى در پى انجام داد و دشمن را از جايگاه خود عقب راند و سخت دلاورى و ايستادگى كرد. خزيمه به على (ع ) گفت : همانا اگر كس ديگرى غير از محمد مى بود رسوايى بار مى آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينكه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است بر او بيمى نداشتيم و اگر قصد شما اين است كه كيفيت حمله و نيزه زدن را به او بياموزيد، چه بسيار مردانى نام آور كه به تدريج آنرا آموخته اند.
و انصار گفته اند: اى اميرالمومنين !اگر حقى كه خداوند براى حسن و حسين (ع ) قرار داده است نبود، ما هيچكس از عرب را بر محمد مقدم نمى داشتيم . على (ع ) فرمود: ستاره كجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است ! آرى ، او بسيار خوب پايدارى كرد و براى او در اين مورد فضيلت است ، ولى اين موجب كاستى فضيلت دو برادرش بر او نمى شود و براى من همين نعمت كه خداوند بر او ارزانى داشته بسنده است . آنان گفتند: اى اميرالمومنين !به خدا سوگند ما او را همپايه حسن و حسين نمى دانيم و به خاطر او چيزى از حق آن دو نمى كاهيم و بديهى است كه به سبب فضيلت دو برادرش بر او از او هم چيزى نمى كاهيم . على (ع ) فرمود: چگونه ممكن است پسر من همتاى پسران دختر رسول خدا باشد. و خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنيفه اين ابيات را سرود:
اى محمد!امروز در تو و كار تو هيچ ننگ و عيبى نبود و در اين جنگ گزنده منهزم نبودى . آرى كه پدرت همان كسى است كه هيچكس چون او بر اسب سوار نشده است ؛ پدرت على است و پيامبر (ص ) ترا محمد نام نهاده است . اگر امكان و حق انتصاب خليفه براى پدرت بود همانا كه تو سزاوار آن بودى ، ولى در اين كار كسى را راه نيست يعنى انتصاب امام از سوى خداوند متعال است . خداى را سپاس كه تو زبان آور تر و بخشنده تر كسى از اعقاب غالب بن فهر هستى و در هر كار خير كه قريش اراده كند از همه نزديك تر و در هر وعده پايدارترى ؛ از همه افراد قريش بر سينه دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده مى زنى ، غير از دو برادرت كه هر دو سرورند و امام بر همگان و فرا خواننده به سوى هدايتند. خداوند هرگز براى دشمن تو جايگاه استقرارى در زمين و جايگاه اوج و صعودى در آسمان مقرر نخواهد فرمود. (204)
(12): اين گفتار اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.
اين معنى از گفتار پيامبر (ص ) به عثمان بن عفان گرفته شده است . عثمان در جنگ بدر شركت نكرد و به سبب بيمارى رقيه دختر رسول خدا كه منجر به مرگ او شد از شركت در بدر باز ماند. پيامبر (ص ) به او فرمود: هر چند غايب بودى ، همانا كه گويى حاضر بودى و براى تو پاداش معنوى و سهم غنيمت محفوظ است .
از اخبار جنگ جمل 
كلبى مى گويد: به ابو صالح گفتم : چگونه در جنگ جمل ، پس از آنكه على عليه السلام پيروز شد، بر مردم بصره شمشير ننهاد؟ گفت : نسبت به آنان با همان گذشت و بزرگوارى عمل كرد كه پيامبر (ص ) با مردم مكه در فتح مكه رفتار فرموده بود، و گرچه نخست مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند ولى بر آنان منت گزارد كه دوست مى داشت خداوند ايشان را هدايت فرمايد.
فطر بن خليفه (205) مى گويد: هيچگاه در كوفه وارد سراى وليد كه گاز رها در آن كار مى كردند نشدم ، مگر اينكه از هياهوى چوب كوبيدن آنان به فرشها و جامه ها، هياهوى شمشيرها در جنگ جمل را به ياد آوردم .
حرب بن جيهان جعفى مى گويد: در جنگ جمل ديدم كه مردان نيزه ها را چنان در سينه يكديگر كوفته بودند كه بر سينه در افتادگان در ميدان ، همچون بيشه ها و نيزارها بود، آن چنان كه اگر مردان مى خواستند، مى توانستند روى آن نيزه ها راه بروند؛ و مردم بصره در برابر ما سخت ايستادگى كردند، آن چنان كه نمى پنداشتم شكست بخورند و بگريزيد، و هيچ جنگى را شبيه تر به جنگ جمل از جنگ سخت جلو لاء نديده ام .
اصبغ بن نباته (206) مى گويد: چون مردم بصره شكست خوردند و گريختند، على عليه السلام بر استر پيامبر (ص ) كه نامش شهباء و نزد او باقى بود سوار شد و شروع به عبور كردن از مقابل كشتكان كرد و چون از كنار جسد كعب بن سور قاضى ، كه قاضى مردم بصره بود، عبور فرمود، گفت : او را بنشانيد، و او را نشاندند. على (ع ) خطاب به جسد گفت : اى كعب بن سور، واى بر تو و بر مادرت !ترا دانشى بود كه اى كاش برايت سودمند بود، ولى شيطان گمراهت كرد و ترا به لغزش انداخت و شتابان به آتش برد. او را به حال خود رها كنيد. سپس از كنار طلحة بن عبيدالله عبور كرد كه كشته در افتاده بود؛ فرمود: او را بنشانيد، و چون او را نشاندند، به نقل ابو مخنف در كتاب خود، خطاب به جسد او گفت : اى طلحه ، واى بر تو و بر مادرت ! تو از پيشگامان در اسلام بودى ، اى كاش ترا سود مى بخشيد، ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و شتابان به دوزخت برد. (207)
ولى اصحاب ما چيز ديگرى جز اين روايت مى كنند. آنان مى گويند: چون جسد طلحه را نشاندند على (ع ) فرمود: اى ابو محمد!براى من سخت دشوار است كه ترا اين چنين خاك آلوده و چهره بر خاك زير ستارگان آسمان و در دل اين وادى ببينم . آن هم پس از آن جهاد تو در راه خدا و دفاعى كه از پيامبر (ص ) كردى . در اين هنگام كسى آمد و گفت : اى اميرالمومنين !گواهى مى دهم پس از اينكه تير خورده و در افتاده بود فرياد بر آورد و مرا پيش خود فرا خواند و گفت : تو از اصحاب كدام كسى ؟ گفتم از اصحاب اميرالمومنين على هستم . گفت : دست فراز آر تا با تو براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنم و من دست خود را به سوى او فرا بردم و او با من براى تو بيعت كرد. على (ع ) فرمود: خداوند نمى خواست طلحه را به بهشت ببرد مگر اينكه بيعت من بر عهده و گردنش باشد. (208)
آنگاه على (ع ) از كنار جسد عبدالله بن خلف خزاعى كه به مبارزه و جنگ تن به تن با على آمده بود و على (ع ) او بدست خويش كشته بود عبور كرد. عبدالله بن خلف سالار مردم بصره بود. (209) على فرمود او را بنشانيد كه نشاندند و خطاب به او گفت : اى پسر خلف واى بر تو! در كارى بزرگ در آمدى و ستيز كردى . شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: و على (ع ) از كنار جسد عبدالرحمان بن عوف عتاب بن اسيد گذشت و گفت : او را بنشانيد؛ نشاندند فرمود: اين سرور قريش و خرد محض خاندان عبد مناف بود و سپس چنين گفت : هر چند نفس خود را آرامش بخشيدم ولى طايفه خود را كشتم !از اندوه و درد خود به خدا شكوه مى برم !بزرگان و سران خاندان عبد مناف كشته شدند و سران قبيله مذحج از چنگ من گريختند. كسى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، امروز اين جوان را بسيار ستودى !فرمود آرى من و او را زنانى پرورش داده و تربيت كرده اند كه در مورد تو چنان نبوده است .
ابوالاسود ولى مى گويد: چون على (ع ) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم ، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛ و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم ، گويى على (ع ) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.
حبة عرنى (210) مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت . در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت : اى اميرالمومنين !من با قلب و دل خود همراه تو بودم ، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى . اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.
راويان همگى اتفاق دارند كه على عليه السلام فقط سلاح و مركب و بردگان و كالاهايى را كه در جنگ مورد استفاده لشكر جمل قرار گرفته بود تصرف و ميان اصحاب خود قسمت فرمود و اصحابش به او گفتند: بايد مردم بصره را در حكم اسيران جنگى و برده قرار دهى و ميان ما قسمت كنى . فرمود: هرگز گفتند: چگونه ريختن خون آنان براى ما حلال و جايز است ، ولى اسير گرفتن زن و فرزندشان براى ما حرام و نارواست ! فرمود: آرى چگونه ممكن است زن و فرزندى ناتوان در شهرى كه مسلمان است براى شما روا باشد!البته آنچه را آن قوم با خود به اردوگاه خويش آورده و در جنگ با شما از آن بهره برده اند غنيمت و از آن شماست ، ولى آنچه در خانه ها و پشت درهاى بسته است متعلق به اهل آن است و براى شما هيچ بهره و نصيبى در آن نيست . و چون در اين باره بسيار سخن گفتند، فرمود: بسيار خوب ، اينك قرعه بكشيد و ببينيد عايشه در سهم چه كسى قرار مى گيرد تا او را به هر كس قرعه اصابت كند بسپرم . گفتند: اى اميرالمومنين ، از خداوند آمرزش مى خواهيم ، و برگشتند. (211)
(13): اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية (شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش ‍ مردم بصره است .
درباره خبر دادن على عليه السلام از اينكه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من ابن ابى الحديد كسى را ديدم كه مى گفت : كتابهاى ملاحم پيش بينى فتنه ها و حوادث و خونريزى ها دلالت دارد بر اينكه بصره با جوشيدن آبى سياه كه از زمين آن خواهد جوشيد از ميان مى رود و غرق مى شود و فقط مسجدش از آب بيرون مى ماند.
و صحيح آن است كه اين موضوع اتفاق افتاده و بصره تا كنون دوبار غرق شده است ؛ يك بار به روزگار حكومت القادر بالله و بار ديگر به روزگار حكومت القائم بامرالله و در اين هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سينه كشتى يا سينه پرنده از آب بيرون مانده و مشخص بوده است ، به همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه خبر داده است . آب از خليج فارس از جايى كه امروز به جزيره فرس معروف است و از سوى كوهى كه به كوه سنام معروف است ، طغيان كرده است و تمام خانه هايى آن ويران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسيارى از مردمش كشته شده اند و اخبار مربوط به اين دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نياكان خود آنرا نقل مى كنند. (212)
اخبارى ديگر از جنگ جمل 
ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى گويند: از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است ، نقل نشده و بيشتر اين رجزها از قول افراد بنى ضبة و ازد كه برگرد شتر بودند و از آن حمايت مى كردند نقل شده است . در همان حال كه سرها از دوشها جدا مى شد و دستها از آرنج فرو مى افتاد و شكمها دريده مى شد و امعاء و احشاء بيرون مى ريخت ، آنان همچون دسته هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تكان نمى خوردند و عقب نمى نشستند تا آنكه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، اين شتر را پى كنيد كه شيطان است !سپس گفت : آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند.
تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد.
از جمله رجزهاى لشكر بصره كه در جنگ جمل خوانده و روايت شده است اين ابيات است :
ما پسران قبيله ضبه و ياران شتريم . اگر مرگ هم فرود آيد با مرگ نبرد مى كنيم . با لبه تيز شمشير و پيكان ، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى داريم . پيرمرد ما را براى ما برگردانيد، ديگر سخنى نيست !مرگ در نظر ما از عسل شيرين تر است و چون اجل فرا رسد در مرگ ننگى نيست . على از بدترين عوض هاست و اگر مى خواهيد او را معادل با پير ما بدانيد هرگز برابر و معادل نيست . زمين پست و گود كجا قابل مقايسه با قله هاى بلند كوه است . (213)
مردى از لشكر كوفه و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به او چنين پاسخ داد: آرى ما نعثل (214) را كشته ايم ، همراه ديگر كسان كه كشته شدند. هر كه مى خواست در آن كار فراوان شركت كرد يا كمتر. از كجا ممكن است نعثل باز گردانده شود و حال آنكه مرده و پوست بدنش خشكيده است . آرى ، ما بر ميان او زديم تا سقط شد. حكم او همانند سر كشان نخستين است كه غنيمت را براى خود برگزيد و در عمل جور و ستم كرد. خداوند به جاى او بهترين بدل و عوض را داد و من مردى پيشرو و پيشاهنگم و سست نيستم ؛ براى جنگ دامن به كمر زده ام و دلاورى نامدارم .
ديگر از رجزهاى مردم بصره اين ابيات است :
اى سپاهى كه ايمان شما سخت استوار است ، بپا خيزيد بپا خاستنى و از خداوند رحمان فرياد رس بخواهيد!خبرى رنگارنگ به من رسيده است كه على پسر عفان را كشته است . اينك پير ما را همانگونه كه بوده است به ما برگردانيد! پروردگار! براى عثمان يارى دهنده يى بر انگيزه كه آنان را با نيرو و چيرگى بكشد.
مردى از لشكر كوفه به او چنين پاسخ داد:
شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل را آنچنان كه بوده باز گردانند خوددارى مى كند. آفرينشى درست پس از آفرينش خداوند رحمان ! و حال آنكه او در مورد احكام به حكم شيطان قضاوت مى كرد. او از حق و پرتو قرآنى كناره گرفت و جام مرگ را همانگونه كه تشنگان جام آب را مى نوشند نوشيد... (215)
گويند در اين هنگام از ميان مردم بصره پيرمردى خوش چهره بيرون آمد كه خردمند به نظر مى رسيد جبه اى رنگارنگ و با نقض و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :
اى گروه ازد، از مادر خود يعنى عايشه سخت مواظبت كنيد كه او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست كه حرمتش بر همه شما واجب است ، كوشش و دور انديشى خود را براى او فراهم و آماده سازيد، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چيره شود كه اگر دشمن بر شما برترى يابد سخت تكبر و گردنكشى مى كند و جور و ستم خود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت ، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشويد .
مدائنى و واقدى مى گويند: اين رجز تصديق روايتى است كه طلحه و زبير ميان مردم بپاخاستند و گفتند: اگر على پيروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابراين از خود حمايت كنيد كه او هيچ حرمت و حريمى را براى كسى باقى نمى دارد و آنرا درهم مى درد و هيچ كودكى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد كشت و هيچ زن پوشيده يى را رها نمى كند و او را به اسيرى خواهد گرفت ؛ بنابراين پيكار كنيد، چونان پيكار كسى كه از ناموس و حرم خود دفاع و حمايت مى كند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوايى ببيند مرگ را بر آن بر مى گزيند.
ابو مخنف هم مى گويد: هيچيك از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى تر و بهتر از اين براى اهل جمل نخوانده است . چون اين پيرمرد اين رجز را خواند مردم تا پاى جان ايستادگى و كنار شتر پايدارى كردند و هر يك آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بيرون آمد و بانگ برداشته بود كه هيچكس جز على بن ابى طالب و فرزندانش كشندگان و خونى عثمان نيست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند كه ضمن آن مى گفت :
...اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسين از چنگ ما بگريزند مايه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.
و پيش آمد و شروع به شمشير زدن كرد تا كشته شد.
در اين هنگام عبدالله بن ابزى لگام شتر را گرفت ، و هر كس كه مى خواست در جنگ كوشش و جديت و تا پاى جان ايستادگى كند خود را كنار شتر مى رساند و لگامش را به دست مى گرفت ، و عبدالله بر لشكر على (ع ) حمله كرد و چنين گفت :
به آنان ضربه مى زنم ولى ابوالحسن را نمى بينم و اين خود اندوهى از اندوههاست .
اميرالمومنين على عليه السلام با نيزه به او حمله آورد و او را كشت و گفت : اينت ابوالحسن او را ديدى و چگونه ديدى ! و نيزه خود را همچنان در بدن او رها كرد. در اين هنگام عايشه مشتى سنگ ريزه برداشت و بر چهره اصحاب على عليه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت : چهره هايتان زشت باد! عايشه اين كار را، به تقليد از رسول خدا (ص ) در جنگ حنين ، كرد و كسى به او گفت : و تو سنگ زيره ها را پرتاب نكردى هنگامى كه پرتاب كردى ، بلكه شيطان چنين كرد . در اين هنگام على (ع ) به تن خويش به همراهى لشكرى گران از مهاجران و انصار و در حالى كه پسرانش حسن و حسين و محمد كه درود بر ايشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رايت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پيش برو كه آنرا در چشم شتر جادهى و جلوتر از آن توقف نكنى . محمد شروع به پيشروى كرد، ولى گرفتار شدت تيرباران دشمن شد و به ياران خود گفت : آهسته تر پيش برويد تا تيرهاى دشمن تمام شود و نتواند بيش از يكى دوبار تيراندازى كنند. على عليه السلام كسى را پيش محمد فرستاد و او را به حمله تشويق كرد و فرمان داد سريع پيشروى كند و چون محمد باز هم كندى كرد، على (ع ) به تن خويش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، گفت : اى بى مادر پيش برو! محمد بن حنيفه پس از آن هر گاه اين موضوع را ياد مى آورد مى گريست و مى گفت : گويى هم اكنون رايحه نفس ‍ على (ع ) را پشت سر خود احساس مى كنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد. در اين هنگام على (ع ) بر پسر خويش رحمت آورد و رايت را با دست چپ خويش از او گرفت و شمشير معروف ذوالفقار را در دست راست خويش داست و حمله برد و ميان لشكر بصره نفوذ كرد و هنگامى برگشت كه شمشيرش خميده شده بود؛ آنرا بر زانوى خود نهاد و راست كرد. اصحاب و پسران على (ع ) و عمار و اشتر گفتند: ما اين كار را از سوى شما بر عهده مى گيريم و كفايت مى كنيم . هيچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نيفكند و باز شروع به حمله كرد و همچون شير غرش مى كرد؛ همه كسانى را كه اطرافش بودند پراكنده ساخت . و همچنان چشم به لشكر بصره دوخته بود، گويى كسانى را كه بر گرد او بودند نمى بيند و هيچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى داد. آنگاه رايت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهايى حمله كرد و خود را ميان دشمن انداخت و بر آنان شمشير مى زد و پيشروى مى كرد و مردان همگى از مقابل او مى گريختند و به سوى چپ و راست پراكنده مى شدند و زمين را از خون كشتگان رنگين ساخت و سپس برگشت و شمشيرش خميده شده بود؛ باز آنرا با زانوى خود راست كرد. در اين هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند كه بر جان خود و اسلام ترحم فرمايد و گفتند: اگر تو كشته شوى دين از ميان مى رود، خويشتن دار باش و دست نگهدار كه ما ترا كفايت مى كنيم . فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى بينيد منظورى جز رضاى خداوند و رسيدن به عنايت او در سراى ديگر را ندارم . آنگاه به پسرش ‍ محمد فرمود: اى پسر حنيفه اينچنين حمله كن ! مردم گفتند: اى اميرالمومنين ، چه كسى مى تواند آنچه را كه تو مى توانى انجام دهد!
از جمله كلمات بسيار فصيح و گوياى على (ع ) در جنگ جمل چيزى است كه كلبى از قول مردى از انصار نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه در جنگ جمل در صف اول ايستاده بودم ناگاه على (ع ) سررسيد. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم كجاست ؟ گفتم : آنجا كنار عايشه .
كلبى مى گويد: منظور على از اين كلمه اين بوده كه محل اجتماع اصلى بيشترين شمار دشمن كجاست ؟ لغت ثرى بر وزن فعيل به معنى افزون و بسيار است ، در مورد مرد ثروتمند كلمه ثروان و براى زن توانگر كلمه ثروى استعمال مى شود و مصغر آن كلمه ثريا است و گفته شده است : صدقه مثرات است ، يعنى موجب بيشى و افزونى مال مى شود.
ابو مخنف مى گويد: و على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد و آنجا پناه برد. بنى ضبة و بنى عدى هم به آنان پيوستند، و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبة و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى ، بصره ، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سوار كار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع ) را كشت .
گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست . علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع ) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت . پس از او هندبن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت (216) و باز هماورد خواست . در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت : به سوى ما بشتاب . اينك من به جنگ عمرو بن يثربى مى روم ، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم . سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز مى خواند:
علباء و هند را برخس و خاشاك كشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم . امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم تر سو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است ؛ كسى همتاى او نيست ، يعنى على ، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.
عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع ) بود. عمرو بن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است ؛ گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا الله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت باز گردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود؛ شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزديك زير بغل او قرار داشت . عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمرو بن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع ) آورد. ابن يثربى گفت : اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم . على (ع ) گفت : پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى ترا زنده نگه دارم ؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت : در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم . فرمود: تو سر كشى و پيامبر (ص ) اخبار سركشان را به من فرموده است و ترا در ميان ايشان نام برده است . عمرو بن يثربى گفت : به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم ، بينى ترا چنان با دندان مى گزيدم كه آنرا بر مى كندم .
و على (ع ) فرمان داد گردنش را زدند.
گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمرو بن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ازد گفت : اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت ، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود، و اين مادرتان عايشه ؛ نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است . من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم . او گفت : من هم فقط از او مى ترسم .
ابو مخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:
من چنان كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم . دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم ؛ نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش .
مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست ، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام ، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم به زمين افتاد، و مردى از قبيله سدوس بر جست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع ) آورد. عمرو على (ع ) را به خدا سوگند داد و گفت : اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى . على (ع ) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او پرسيدند: خونت بر عهده كيست ؟ گفت : اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب با نشاط بودم ، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى ، با آنكه من زخمى بودم ، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است . عمرو پس از آن مرد.
ابو مخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ازد سپاسگذارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:
اى قبيله ضبه ! همانا به سوار كارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده هماوردان بود مصيبت زده شدى ؛ عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ازد (يعنى ازد عمان ) بر او رحمت آوردند...
ابو مخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است : به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم ، و اشتر از پى من رسيد و من در زمره پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم ، و به عمرو نيزه يى كه خيال نمى كردم و تصور آنرا نداشتم كه آنرا به مالك نسبت دهند. راست است كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است ، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت ، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است ، و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخافت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت : به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آنرا بر زمين انداخته است . عبدالرحمان گفت : من در اين باره با او نزاعى ندارم . سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم !
در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:
اى ابا تراب ! تو دو انگشت جلو بيا كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم و در سينه من كينه تو نهفته است .
على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد.