جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۱ -


خداى عزوجل بر شما به وجود محمد صلى الله عليه و آله منت نهاد و او را كه از خود شما بود به رسالت سوى شما برانگيخت . او به شما كتاب و حكمت و فرائض و سنن را آموخت و شما به رعايت پيوند خويشاوندى و حفظ خونهايتان و اصلاح ميان يكديگر فرمان داد و مقرر فرمود : (كه امانتها را به صاحبش برگردانيد) (311) و به عهد و پيمان وفا كنيد، (و سوگندها را پس از موكد ساختن آن نشكنيد) (312) و اينكه به يكديگر مهربانى و نيكى كنيد و بخشش و رحم ، و شما را از غارت و ستم و حسد و ظلم و دشنام دادن به يكديگر و باده نوشى و كم فروشى و كاستن ترازو نهى فرمود و ضمن آنچه از آيات كه بر شما خوانده شد، به شما فرمان داد كه زنا مكنيد و ربا مخوريد و اموال يتيمان را با ستم مخوريد و امانت ها را به صاحبش برگردانيد و در زمين تباهى مكنيد (313) و از حد خود در نگذريد كه خداوند متجاوزان را دوست نمى دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كار خيرى كه به بهشت نزديك مى كند و از دوزخ دور مى سازد شما را فرمان داده و از هر بدى كه به دوزخ نزديك از بهشت دور مى سازد شما را بازداشته است .
و چون روزگارش به سر آمد خداوندش او را سعادتمند و پسنديده قبض روح فرمود. واى از اين سوگ ! كه نه تنها ويژه خويشاوندان و نزديكان او بود كه براى عموم مسلمانان بود. مصيبتى چون آن مصيبت پيش از آن نديده اند و پس از آن هم مصيبتى به آن بزرگى و نظيرش نخواهند ديد. و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود مسلمانان پس از او بر سر فرمانروايى نزاع كردند، و به خدا سوگند هرگز در انديشه من نمى گذشت و گمانش را نداشتم كه عرب پس از محمد صلى الله عليه و آله حكومت را از خاندان او برگردانند و مرا از آن بركنار دارند و چيزى مرا به خود نياورد مگر اينكه ديدم مردم بر ابوبكر جمع شدند و از هر سو به جانب او مى دوند تا با او بيعت كنند. من از بيعت دست بداشتم كه مى ديدم خودم به مقام محمد صلى الله عليه و آله سزاوارتر از كسى هستم كه پس از او حكومت را بر عهده گرفته است . مدتى همچنان درنگ كردم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشته اند و براى نابودى دين خدا و ملت محمدى فرا مى خوانند. (314) در اين هنگام بود كه ترسيدم اگر اسلام و مسلمانان را يارى ندهم در آن رخنه و ويرانى ببينم كه مصيبت آن به مراتب بزرگتر از اين است كه فرماندهى بر شما را از دست بدهم ، كه آن زمامدارى بهره چند روزى است و سپس ‍ همچون آب نما از ميان مى رود و همچون ابر پراكنده و از هم پاشيده مى شود. در اين وقت بود كه پيش ابوبكر رفتم و با او بيعت كردم و در آن حوادث برپا خواستم تا باطل از ميان رفت . و فرمان و گفتار خداوند برافراشته است هر چند كافران را ناخوش آيد.
ابوبكر امور را بر عهده گرفت هم نرمى داشت و هم استوارى ، و ميانه روى كرد و من در حالى كه خيرخواه بودم با او مصاحبت كردم و در آنچه كه از خداوند اطاعت مى كرد از او با كوشش اطاعت كردم ، (315) و طمع و اميد قطعى نبستم كه اگر براى او حادثه يى پيش ‍ آيد و من زنده باشم حكومتى كه در آغاز با آن ستيز داشتم به من برگردانده شود و از آن چنان نااميد هم نشدم كه هيچ اميدى به آن نداشته باشم ، و اگر ويژگى و پيمان خصوصى ميان ابوبكر و عمر نبود گمان مى كردم ابوبكر حكومت را از من دريغ نمى كند، ولى همينكه در بستر مرگ افتاد به عمر پيام فرستاد و او را به حكومت گماشت . ما هم شنيديم و اطاعت و خيرخواهى كرديم .
عمر حكومت را به دست گرفت . پسنديده سيرت و فرخنده طينت بود. او چون به بستر مرگ افتاد با خويشتن گفتم هرگز حكومت را از من برنمى گرداند. او مرا نفر ششم از آن شش تن قرار داد و آنان از ولايت هيچكس به اندازه ولايت من به خودشان كراهت نداشتند. آنان پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه چون ابوبكر پافشارى و ستيز كرد من مى گفتم اى گروه قريش ! ما اهل بيت بر اين حكومت از شما سزاوارتريم و مخصوصا تا هنگامى كه ميان ما كسانى هستند كه قرآن بدانند و سنت بشناسند و بر دين حق باشند. آن قوم ترسيدند كه اگر من بر ايشان حكومت كنم ، تا هنگامى كه زنده باشند نصيب و بهره يى نخواهند داشت ؛ اين بود كه همگى هماهنگ شدند و حكومت را به عثمان دادند و مرا از آن بيرون نهادند به آن اميد كه خود به آن برسند و دست به دستش ‍ دهند و چون نااميد شدند كه از جانب من چيزى به آنان نمى رسد به من گفتند : بشتاب و بيعت كن و گرنه با تو جنگ خواهيم كرد. به ناچار با كراهت بيعت و براى رضاى خداوند شكيبايى كرد. سخنگوى آنان گفت : اى پسر ابيطالب ! همانا كه تو بر حكومت سخت آزمندى . گفتم : شما از من آزمندتريد در حالى كه از آن دورتريد. كداميك از ما آزمندتريم ؟ من كه ميراث و حق خود را كه خدا و پيامبرش براى آن كار سزاوارتر دانسته اند يا شما كه بر چهره من مى زنيد و ميان من و آن حايل مى شويد؟ مبهوت ماندند و خداوند مردم ستمكار را هدايت نمى فرمايد
بارخدايا، من از تو بر قريش يارى مى جويم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و مرا تباه ساختند. (316) و در حقى كه از ايشان بر آن سزاوارتر بودم در مخالفت و ستيز با من اجماع كردند و آنرا از من در ربودند و سپس گفتند : حق آن است كه بتوانى بگيرى و آنرا نگهدارى ، اينك يا اندوهگين شكيبا باش يا با عقده در گلو بمير.
و چون نگريستم ديدم همراه و مدافع و يارى كننده و كمك دهنده يى جز اهل بيت خود ندارم و دريغ داشتم كه مرگ آنانرا فرو گيرد، و ديده بر خار و خاشاك فرو بستم و آب دهانم را بر استخوان در گلو گير كرده و فرو بردم و بر فرو خوردن خشمى كه تلخ ‌تر از (حنظل ) (317) و بر دل دردانگيزتر از تيزى تيغ بود شكيبايى ورزيدم تا آنگاه كه خود بر عثمان خشم گرفتيد. او را كشتيد و سپس پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد. من خوددارى كردم و از پذيرفتن پيشنهاد شما دست بداشتم . با من ستيز كرديد و دستم را گشوديد؛ من باز دست خود را بستم . دوباره كشيديد و من آنرا بستم و چنان بر من ازدحام كرديد كه پنداشتم برخى از شما برخى ديگر يا مرا خواهيد كشت ، و گفتيد : با ما بيعت كن كه كسى جز تو نمى يابيم و به كسى جز تو راضى نيستيم ؛ بيعت ما را بپذير تا پراكنده نشويم و اختلاف كلمه پيدا نكنيم . ناچار با شما بيعت كردم و مردم را به بيعت خويش فراخواندم . هر كس با رغبت بيعت كرد پذيرفتم و هر كس خوددارى كرد رهايش كردم و او را مجبور نساختم .
از جمله كسانى كه با من بيعت كردند طلحه و زبير بودند و اگر آن دو هم خوددارى مى كردند مجبورشان نمى كردم ، همانگونه كه ديگران غير از آن دو را مجبور نكرد. آن دو اندكى توقف كردند و چيزى نگذشت كه به من خبر رسيد از مكه همراه لشكرى آهنگ بصره كرده اند و ميان آن لشكر هيچ كس نبود مگر اينكه با من بيعت كرده و اطاعت مرا پذيرفته بود. طلحه و زبير بر كارگزار و خزانه داران بيت المال و مردم شهرى از شهرهاى من كه همگان بر بيعت و اطاعت از من بودند وارد شدند و ميان آنان تفرقه انداختند و جماعت ايشان را تباه كردند و سپس بر مسلمانانى كه شيعيان من بودند حمله بردند گروهى را با خدعه و مكر كشتند و گروهى را دست بسته گردن زدند. دسته يى هم براى خاطر خدا و به پاس من خشم گرفتند و شمشيرهاى خود را كشيدند و ضربه زدند تا راستگو و وفادار خدا را ديدار كنند. به خدا سوگند، اگر آنان فقط يكى از مردم بصره را كشته بودند در قبال آن براى من كشتن تمام آن لشكر حلال و روا بود، بگذريم از اينكه آنان از مسلمانان بيش از بصره بر آنها وارد شده بود كشتند، و خداوند شكست را بهره ايشان قرار داد (و دور باشند (از زحمت خدا) مردم ستمكار)
(318) از آن پس در كار مردم شام نگريستم كه دسته ها و گروههايى از اعراب بيابانى و آزمند و جفا پيشه و سفله بودند و از هر سو جمع شده بودند. آنان كسانى بودند. كه مى بايد ادب شوند و كسى بر ايشان گماشته و دست ايشان گرفته شود. نه از مهاجران بودند نه از انصار و نه از پيروان نيكوكار ايشان . به سوى ايشان رفتم و آنان را به اطاعت و حفظ جماعت فرا خواندم ، چيزى جز جدايى و نفاق نخواستند و سرانجام روياروى مسلمانان ايستادند و آنانرا با تير و نيزه زخمى كردند و در اين هنگام بود كه من با مسلمانان به آن گروه حمله بردم و چون شمشير ايشان را فرو گرفت و درد و رنج زخم را احساس كردند قر آنها را افراشتند و شما را به آنچه در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن نيستند و قرآن را براى مكر و خدعه و از سستى و زبونى برافراشته اند، در پى جنگ و گرفتن حق خود باشيد. از من نپذيرفتيد و به من گفتيد : از ايشان بپذير كه اگر حكم قرآن را بپذيرند با ما بر آنچه هستيم هماهنگ خواهند شد و اگر نپذيرفتند برهان و حجت ما بر آنان بزرگتر و روشن تر مى شود. چون شما سست شديد و پيشنهاد مرا نپذيرفتيد من هم دست از ايشان برداشتم و قرار صلح ميان شما و ايشان بر مبناى حكم دو مرد بود كه آنچه را در قرآن زنده كرده است زنده بدارند و آنچه را در قرآن نابود ساخته است نابود كنند. آن دو اختلاف راى پيدا كردند و حكمشان با يكديگر تفاوت داشت . آنان آنچه را در قرآن بود پشت سر افكندند و با آنچه در آن بود مخالفت كردند، در نتيجه خداوند از هدايت و استوارى دورشان كرد و به گمراهى درافكند.
(319) در نتيجه گروهى از ما منحرف شدند و ما هم آنان را تا هنگامى كه به ما كارى نداشتند آزاد گذاشتيم . تا آنكه در زمين تباهى بار آورند و شروع به كشتار و فساد كردند. به سوى ايشان رفتيم و گفتيم : قاتلان برادران ما را به ما بسپريد، پس از آن كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد. گفتند : ما همگى آنان را كشته ايم و همگان ريختن خون آنرا حلال و روا دانسته ايم ، وانگهى سواران و پيادگانشان بر ما حمله آوردند و خداوند همه را چون ستمگران به خاك افكند. چون كار ايشان سپرى شد به شما فرمان دادم بيدرنگ به سوى دشمنان خود بتازيد. گفتيد : شمشيرهايمان كند و تيرهايمان تمام شده است و بيشتر سرنيزه هايمان از كار افتاده و شكسته است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده حركت شويم و بتوانى به شمار كسانى كه از ما كشته شده و پراكنده گرديده اند بر شمار جنگجويان ما بيفزايى و اين كار موجب نيروى بيشتر ما بر دشمن است . شما را به كوفه آوردم و چون نزديك كوفه رسيديد به شما فرمان دادم در نخلية فرود آييد و در لشكر گاه خود بمانيد و به راه دور مرويد و دل بر جهاد بنديد و فراوان به ديدار زنان و فرزندان خود مرويد كه مردم جنگ بايد پايدار و شكيبا باشند و كسانى كه براى جنگ دامن به كمر زده اند كسانى هستند كه از بيدارى شبها و تشنگى روزها و گرسنگى شكمها و خستگى بدنها گله يى ندارند. گروهى از شما همراه من براى بدست ندادن بهانه فرود آمدند و گروهى ديگر از شما؛ در حال عصيان و سرپيچى وارد شهر شدند. نه آنان كه ماندند پايدارى و شكيبايى كردند و نه آنان كه به شهر رفته بودند برگشتند. و وقتى به لشكرگاه خود نگريستيم پنجاه مرد در آن نبود. چون رفتار شما را ديدم پيش شما آمدم و تا امروز نتوانسته ام شما را با خود بيرون ببرم . منتظر چه هستيد؟ نمى بينيد كه اطراف شما كاسته مى شود و مصر گشوده شد و شيعيان من در آن كشته شدند؟ به پادگان ها و مرزهاى خود كه خالى شده است و به شهرهاى خود كه مورد هجوم واقع مى شود نمى نگريد؟ و حال آنكه شمارتان بسيار است و داراى دليرى و شوكتى آشكاريد. شما را چه مى شود؟ شما را به خدا از كجا ضربت و آسيب مى خوريد؟ چرا دروغ مى گوييد و تا چه اندازه جادو مى شويد؟
اگر شما عزم خود را استوار كنيد و همداستان باشيد هرگز هدف قرار نمى گيريد و آگاه باشيد كه آن قوم بازگشتند و به يكديگر پيوستند و خير خواهى كردند، حال آنكه شما سستى كرديد و نسبت به يكديگر بدى كرديد و پراكنده شديد و بر فرض كه با اين حالات پيش من هم فراهم شويد باز سعادتمند و كامياب نخواهيد بود. همگان جمع و هماهنگ گرديد و براى جنگ با دشمن خود يكدل شويد كه خامه از شير آشكار شده و سپيده دم براى آنكه دو چشم دارد و پديدار گشته است . همانا كه شما از بردگان آزاد شده پسران بردگان آزاد شده جنگ مى كنيد، آنان كه ستم پيشه اند و با اجبار مسلمان شده اند و در آغاز اسلام همگان با پيامبر دشمن و در حال جنگ بودند. دشمنان خدا و سنت و قرآن و بدعتگذار و فتنه گرند. آنان از اسلام منحرفند و بايد از نابكاريهاى آنان پرهيز كرد؛ رشوه خواران و بندگان دنيايند. به من خبر داده شده است كه پسر نابغه (عمر و عاص ) با معاويه بيعت نكرده است تا با او شرط كرده است كه عطايى به او دهد كه از آنچه در دست خود معاويه است بيشتر باشد. دست اين كسى كه دين خود را به دنيا فروخته است تهى باد! و رسوا و زبون باد امانت اين مشترى كه ياور نابكارى است نسبت به اموال مسلمانان خيانت كرده است ! و ميان ايشان كسى است كه باده نوشى كرد و او را تازيانه زدند و معروف به فساد در دين و كردار ناپسند است . و ميان ايشان كسانى هستند كه مسلمان نشدند تا براى آنان اندك عطايى مقرر شد.
(320) اينان كه برشمردم پيشوايان آن قومند و آن گروه از رهبرانشان كه از گفتن بديهاى ايشان خوددارى كردم همانند آنانى هستند كه گفتم بلكه از آنان بدترند. و اين گروهى كه گفتم دوست مى دارند بر شما والى شوند و ميان شما كفر و تباهى و گناهان و چيرگى با زور را آشكار كنند، در پى هوس باشند و به ناحق حكم كنند و شما با آنكه داراى سستى و زبونى هستيد و از يارى دادن خوددارى مى كنيد باز هم از آنان بهتر و راهتان به هدايت نزديكتر است ، كه ميان شما عالمان و فقيهان و افراد نجيب و حكيم و حافظان قرآن و شب زنده داران در سحرها و آباد كنندگان مساجد، به تلاوت قرآن وجود دارد. آيا به خشم نمى آييد و اهتمامى نمى ورزيد تا آنجا كه سفلگان و بدان و فرومايگان شما درباره ولايت بر شما با شما ستيز كنند!
اينك سخن مرا بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد. به خدا سوگند، اگر از من اطاعت كنيد گمراه نخواهيد شد، و اگر از من نافرمانى كنيد هدايت نخواهيد شد آماده نبرد شويد و چنان كه شايد و بايد ساز و برگ آنرا فراهم سازيد كه شعله ور گرديده و آتش آن بالا گرفته است . تبهكاران در آن جنگ براى شما آماده شده اند تا بندگان خدا را عذاب كنند و فروغ خدا را خاموش سازند. همانا نبايد ياران شيطان كه اهل آز و فريب هستند و جفا پيشه در گمراهى و باطل خود كوشاتر از اولياى خدا باشند كه اهل نيكى و زهد و توجه به خدايند آن هم در حق و اطاعت از پروردگارشان .
به خدا سوگند كه من اگر تنها با آنان روياروى شوم و آنان به اندازه گنجايش زمين باشند از آنان باك نخواهم داشت و به وحشت نخواهم افتاد و من از گمراهى يى كه ايشان در آنند و هدايتى كه ما بر آنيم هيچ در شك و ترديد نيستم بلكه بر اعتماد و دليل و يقين و بصيرتم ، و همانا كه من مشتاق ديدار پروردگار خويش و منتظر پسنديده ترين ثواب خداوندم ، ولى اندوهى كه در دل دارم و غمى كه سينه ام را مى خلد اين است كه سفلگان و تبهكاران اين امت حكومت اين امت را عهده دار شوند و مال خدا را مايه دولت و توانگرى خويش و بندگان خدا را بردگان خويش قرار دهند و نابكاران را حزب خود سازند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر اين نمى بود اين همه شما را سرزنش و تحريض نمى كردم و شما را پس از آنكه سستى و از فرمان سرپيچى كرديد به حال خود رها مى كردم تا هر زمانى كه براى من فراهم باشد خودم با آنان رو يا روى شوم كه به خدا سوگند، من بر حق و دوستدار شهادتم . اينك (سبكبار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جنگ كنيد كه اگر بدانيد و بفهميد براى شما بهتر است .) (321) و به زمين مى چسبيد تا در خوارى و زبونى مستقر و ضعيف شود نابود مى شود آن كس كه جهاد را ترك كند زيان مند زبون است
بار خدايا، ما و ايشان را بر هدايت جمع فرماى و ما و آنان را نسبت به دنيا بى رغبت تر گردان و آن جهان را براى من و آنان بهتر از اين جهان قرار ده . (322)
كشته شدن محمد بن ابى حذيفه  
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى نقل مى كند كه چون عمروعاص مصر را گشود محمد بن ابى حذيفة بن عتبته بن ربيعه بن عبد شمس دستگير شد. عمرو او را پيش معاويه بن ابى سفيان كه در آن هنگام در فلسطين بود فرستاد. معاويه محمد را كه پسر دائيش بود در زندانى كه داشت محبوس كرد. او مدتى دراز در زندان نماند و گريخت . معاويه با آنكه دوست مى داشت او از زندان بگريزد و نجات پيدا كند براى مردم چنين وانمود كرد كه گريختن او را از زندان خوش نمى داشته است و به شاميان گفت : چه كسى به جستجوى او بر مى آيد؟ مردى از قبيله خثعم كه نامش عبيدالله بن عمر و بن ظلام و مردى دلير و طرفدار عثمان بود گفت : من به تعقيب او مى پردازم .او با سوارانى بيرون رفت در حوارين (323)به او دست يافت و چنان بود كه محمد به غارى پناه برد بود. اتفاق را چند خر وارد آن غار شدند و چون او را در غار ديدند هراسان رم كردند و بيرون آمدند خر چرانان كه آنجا بودند گفتند : اين خران را چيزى پيش آمده است كه از اين غار رم كردند. آنان كه نزديك غر بودند رفتند و چون او را ديدند بيرون آمدند در همين حال عبيدالله بن عمرو بن - ظلام رسيد و از آنان پرسيد چنين كسى را نديده اند و نشانيهاى او را براى ايشان گفت . گفتند. او همان كسى است كه در غار است . عبيدالله آمد و او را از غار بيرون كشيد و چون نمى دانست او را پيش معاويه ببرد كه آزادش كند گردنش ‍ را زد.
خدايش رحمت كند!
(68) 
از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود  
(در اين خطبه كه در نكوهش ياران خود ايراد فرموده است و با عبارت : ( كم اداريكم كماتدارى البكار العمده و الثياب المتداعيه ) (تا چند با شما مدارا كنم همانگونه كه با شتران جوان فرسوده كوهان و جامه هاى ژنده مدارا مى كنند) شروع مى شود، پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات نخست اشعارى در نكوهش ترس و سپس اخبار برخى از افراد مشهور به ترس را آورده است كه برخى از آنها در كمال لطافت است )
اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان  
:
از جمله اخبار ايشان داستانهايى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است . او مى گويد : روزى معاويه عمروعاص را ديد و خنديد. عمرو گفت : اى اميرالمومنين ! خداوند لبت را همواره خندان بدارد، از چه چيز خنديدى ؟ گفت : از حضور ذهن تو در آشكار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابوطالب مى خندم و به خدا سوگند، على را بزرگوار و بسيار بخشنده يافتى و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست تر بكشد. عمرو گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در آن هنگام كه على ترا به جنگ تن به تن دعوت كرد به جانب راست تو بودم ، چشمهايت از بيم كژ شد و نفس در سينه ات بند آمد و چيزها از تو ظاهر شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم . بنابراين ، بر خويشتن بخند يا خنديدن را رها كن . (324)
ابن قتيبه مى گويد : حجاج در حالى كه زره بر تن و عمامه سياهى بر سر داشت و كمانى عربى و تيردان بر دوش افكنده بود پيش وليد بن عبدالملك آمد. ام البنين دختر عبدالعزيز مروان كه در آن هنگام همسر وليد بود به وليد پيام فرستاد و گفت : اين مرد عرب كه سراپا پوشيده از سلاح است در خلوت پيش تو چه كار دارد و حال آنكه تو فقط يك پيرآهن بر تن دارى ؟ وليد به همسرش پيام فرستاد كه آن مرد حجاج است . ام البنين فرستاده را برگرداند و گفت : به خدا سوگند، اگر فرشته مرگ با تو خلوت كند براى من خوشتر از اين است كه حجاج با تو خلوت كند. وليد خنديد و سخن او را براى حجاج نقل كرد و با او به شوخى پرداخت . حجاج گفت : اى اميرالمؤ منين با زنان خنده و شوخى را با ياوه گويى مياميز و اسرار خود را با آنان بازگو مكن و آنان را از كيد و مكر خويش آگاه مگردان كه زن گياه خوشبوست نه كارفرما و غيره .
چون حجاج برگشت ، وليد پيش همسر خويش باز آمد و سخن حجاج را براى او نقل كرد.
ام البنين به وليد گفت : اى اميرالمؤ منين امروز خواسته و نياز من از تو اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا در حالى كه سراپا پوشيده در سلاح باشد پيش من آيد. وليد پذيرفت . فرداى آن روز حجاج نزد ام البنين آمد. نخست تا مدتى او را نپذيرفت و سپس به او اجازه ورود داد؛ ولى اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان برپاى بود؛ ام البنين به حجاج گفت : اى حجاج ! گويا تو به سبب آنكه پسر زبير و پسر اشعث را كشته اى بر اميرالمؤ منين منت مى نهى ؟ و حال آنكه به خدا سوگند، اگر نه اين است كه خدا مى داند تو بدترين خلق اويى ترا گرفتار سنگسار كردن كعبه محترم و كشتن پسر ذات الناطقين (يعنى عبدالله بن زبير) كه نخستين مولود در اسلام است ، نمى فرمود. اما اين سخنت كه اميرالمومنين را از شوخى و خنده كردن با زنان و لذتجويى و كاميابى از ايشان منع كرده اى ، آرى اگر ايشان فرزندانى چون تو بزايند كه چه نيكو گفته اى و اين پيشنهادت را بايد پذيرفت و اگر قرار باشد فرزندانى چون اميرالمؤ منين بزايند بديهى است كه نبايد سخن ترا بپذيرد، به خدا سوگند، در آن هنگام كه تو سخت گرفتار بودى و نيزه هاى دشمن بر تو سايه افكنده بود و جنگ و ستيز سرگرمت مى داشت زنان اميرالمؤ منين عطر و مشكى را كه مى بايست در زلفهاى خود بكار برند براى پرداخت حقوق مردم شام مى فروختند و اميرالمؤ منين در نظر ايشان محبوب تر از پدران و پسران ايشان بود و خداوند ترا به سبب دوستى ايشان با اميرالمؤ منين از دست دشمن نجات داد. خدا بكشد آن كسى را كه به تو مى نگريست و نيزه غزاله (325) ميان شانه هايت بود، و چنين سرود :
(بر من همچون شير است و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ بدون حركت است كه از صداى سوت زدن رم مى كند، اى كاش در جنگ به نبرد با غزاله مى پرداختى يا آنكه دلت ميان بال پرنده يى قرار مى داشت .)
ام البنين سپس به كنيزكان خود فرمان داد او را بيرون كنند و او را بيرون كردند. ديگر از داستانهاى نغز ترسويان داستان زير است كه آن را هم ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آورده است :
مى گويد : پيرمردى از خاندان نهشل بن دارم به نام عروة بن مرثد كه كنيه اش
ابوالاغر بود در بصره ميان خواهر زادگان خويش كه از قبيله ازد بودند در كوچه بنى مازن زندگى مى كردند. قضا را در ماه رمضان مردان آن كوچه به كشتزارها و زنان براى گزاردن نماز به مسجد رفته بودند و جز تنى چند از كنيزان كسى در خانه باقى نمانده بود، شبى سگى ولگرد در خانه يى را گشوده ديد، داخل شد در هم از روى او بسته شد. يكى از كنيزان صدايى شنيد، پنداشت دزدى است كه به خانه در آمده است . كنيزى خود را ابوالاغر رساند و اين خبر را به او داد. ابوالاغر گفت : دزد از ما چه مى خواهد؟ عصاى خود را برداشت و آمد و كنار در خانه ايستاد و گفت : هان ! اى فلان ، به خدا سوگند من ترا مى شناسم ، آيا از دزدهاى بنى مازنى كه باده ترشيده بدى آشاميده اى و چون بر سرت اثر گذاشته است با خود پنداشته و در اين آرزو بر آمده اى و گفته اى : به خانه هاى بنى عمرو دستبرد بزنم كه مردانشان غائبند و زنهايشان در مسجد نماز مى گزارند و مى توانم از اموال ايشان چيزى بدزد. بدا به حال تو! به خدا سوگند، آزادگان چنين نمى كنند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر بيرون نيايى چنان بانگ نافرخنده يى مى زنم كه در قبيله عمرو و حنظله به يكديگر روياروى شوند و به شمار ريگهاى بيابان مردان از اين سو و آن سو فرا رسند و ترا فرو گيرند و اگر چنين كنم در آن صورت تو بدبخت ترين فرزندان خواهى بود.
ابوالاغر همينكه ديد پاسخى نمى دهد شروع به نرمى كرد و با ملايمت گفت : پدرم فداى تو باد! پوشيده بيرون آى و به خدا سوگند، خيال نمى كنم مرا بشناسى كه اگر مرا مى شناختى به گفتارم قانع مى شدى و به اين خواهرزادگان مهربان و نيكوكارم اطمينان پيدا مى كردى ، قربانت گردم ! من ابوالاغر نهشلى و دايى اين قوم و همچون چشم ايشانم . آنان از فرمان من سرپيچى نمى كنند و امشب زيانى به تو نمى رسد و تو در امان خواهى بود، وانگهى مرا دو جامه نرم و پاكيزه است كه خواهرزاده نيكوكارم به من بخشيده است يكى از آن دو را براى خود بردار كه به فرمان خدا و رسول بر تو حلال باد.
سگ چون سخن ابوالاغر را مى شنيد آرام و بى حركت مى ماند و چون ابوالاغر سكوت مى كرد به جست و خير مى پرداخت و در جستجوى راه گريز برآمد. ابوالاغر هياهويى كرد و باز خنديد و خطاب به سگ گفت : اى فرومايه ترين مردم ! مگر نمى بينى كه امشب من در اين هستم و تو در آن سو؟ كنيزكان سياه و سپيد جمع شده اند و تو دم بر مى آورى و گاه خاموش مى شوى و چون من سكوت مى كنم به جست و خيز بر مى آيى و آهنگ بيرون مى كنى ؟ به خدا سوگند، اگر بيرون نيايى در اين خانه در مى آيم . چون مدت توقف ابوالاغر بر در خانه دراز شد يكى از كنيزكان آمد و گفت : به خدا سوگند، اين مرد عربى ديوانه است . من كه در اين خانه چيزى نمى بينم ، در را گشود و سگ گريزان از خانه بيرون آمد و در حالى كه ابواالاغر خود را از او كنار كشيد و پاهايش سست شد و بر پشت افتاد و مى گفت : به خدا سوگند، داستانى چون امشب نديده بود. اين كه فقط سگى بود و اگر مى دانستم خودم بر او حمله مى بردم .
(326) نظير اين داستان داستان ابوحيه نميرى است كه سخت ترسو بوده است . گويند ابوحيه را شمشيرى بوده كه در ميان آن و چوب فرقى وجود نداشته است ، خودش آنرا (لعاب المنيه ) مى ناميده است . يكى از همسايگانش حكايت مى كند و مى گويد : شبى ابوحيه را ديدم كه شمشيرش را كشيده و مى گويد : اى كسى كه گول خورده اى و نسبت به ما گستاخى كرده اى ، به خدا سوگند، چه بدچيزى براى خود برگزيده اى ، خيرى اندك و شمشيرى كشيده كه (لعاب المنية ) است و نامش را شنيده اى ، صولت آن مشهور است و خطا نمى كند. تو خود بيرون بيا تا ترا عفو كنم و مگذار كه من به قصد عقوبت تو بر تو وارد شوم . به خدا سوگند، اگر من قبيله قيس را فرا خوانم فضا را انباشته از سواران و پيادگان براى جنگ با تو مى كنند. سبحان الله ! چه گروه بسيار و فرخنده اى كه در آن صورت ميان موج آن فروخواهى شد و از آن گريزى نخواهى يافت .
گويد : در اين هنگام بادى وزيد در حجره باز شد و سگى شتابان بيرون آمد و گريخت . ابوحيه بر جاى خود خشك شد و پاهايش ‍ لرزيد و در افتاد. زنان قبيله پيش او دويدند و گفتند : اى ابوحيه آرام بگير و آسوده خاطر باش كه سگى بود. او نشست و مى گفت : سپاس خداوندى كه ترا به صورت سگ در آورد و جنگ را از من كفايت فرمود. (327)
مغيرة بن سعيد عجلى همراه سى مرد در پشت كوفه قيام كرد و چون حمله آورد خالد بن عبدالله قسرى امير عراق بر منبر بود و خطبه مى خواند، چنان عرق كرد و نگران و سرگردان شد كه فرياد مى كشيد آب به من بدهيد آب . ابن نوفل در اين مورد او را هجو گرفته و اشعارى سروده است كه از جمله اين دو بيت است .
(تو به هنگام خروج مغيره كه برده يى سفله بود از ترس و بانگ هياهوى ايشان برخود ادرار كردى ، از بيم فرياد برداشتى كه به من آب بياشامانيد و سپس بر تخت شاشيدى .)
ديگرى هم او را هجو گفته و چنين سروده است :
(از بيم و وحشت بر منابر ادرار كرد و چون براى گريز كوشش مى كرد آب خواست .)
و از جمله سخنان ابن مقفع در نكوهش ترس اين است : ترس ، خود مايه مرگ و آزمندى مايه محروميت است در آنچه ديده و شنيده اى بنگر و دقت كن آيا كسانى كه به جنگ روى آورده اند بيشتر كشته شده اند يا آنان كه گريخته اند؟ و بنگر و ببين هر كس به نحو پسنديده و با كرامت از تو چيزى مى طلبد سزاوارتر به بخشيدن است و نفس تو در بخشش به او آرامتر است يا آن كس كه با حرص و آز مطالبه مى كند؟
(69) 
سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن  
(در اين خطبه كه با عبارت ( ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله صلى الله عليه ، فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود واللدد... ) (در حالى كه نشسته بودم در خواب چشمم را در ربود رسول خدا بر من آشكار شد عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد....) شروع مى شود پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات مبحث تاريخى زير آمده است :) :
خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد 
لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلب كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است . (328)
ابوالفرج على بن حسين ، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم ، چنين گفته است :
تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گرامى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم .
پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با يكديگر در اين مورد پيمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم (329) گفت : من شما را از على كفايت مى كنم ، ديگرى گفت : من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد. اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على عليه السلام را كشت آن كار را انجام دهند.
ابوالفرج مى گويد : ابومخنف ، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود.
گويد : آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد. او را گرفتند. طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت : اين شمشير زهرآلود بوده است ، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها تو را معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد. معاويه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه مايه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشك به او شربتهايى آشاميد كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد
برك بن عبدالله به معاويه گفت : برايت مژده اى دار. معاويه پرسيد : چيست ؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت : على هم امشب كشته شده است . اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده شود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على عليه السلام در آن شب كشته شده است او را رها كرد. اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند : معاويه او را هماندم كشت .
و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند. قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجة بن حنيفة از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجة براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد. عمرو بن بكر را گرفتند و پيش عمروعاص بردند كه او را كشت . عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت . او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمود
ابن ملجم هم در آن شب على عليه السلام را كشت .
ابوالفرج مى گويد : محمد بن حسين اشنانى (330)و كسان ديگرى غير از او، از قول على بن منذر طريقى ، از ابن فضيل ، از فطر، (331) از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد، على عليه السلام او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد. على عليه السلام به او فرمود : چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است ؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند :
(كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديدار كننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بيتابى مكن .)
ابوالفرج مى گويد : براى ما از طريق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او اين بيت را خواند :
(من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد. چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟) (332)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عيسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهير عبسى (333) براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود. او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش را در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود. روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود. او از زيباترين زنان روزگار خويش بود. ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش شد و از او خواستگارى كرد. قطام گفت : چه چيزى كابين من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى . ابن ملجم به او گفت : همه چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على بن ابيطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن است كه او را بكشم . گفت : او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چيزى انگيزه آمدن من به شهر جز كشتن على نبوده است ، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم .
قطام گفت : من جتسجو مى كنم و كسى را مى يابم كه كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند. سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت .
ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيرة بود رفت . و به او گفت : اى شبيب ، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسيد : چه كارى است ؟ گفت : اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى . شبيب با آنكه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگريد! كارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد.
ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر كشتن آنى مرد هماهنگ شده ايم . او به آنان گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن مجلم را بر او تكليف بود پيش او برگشتند، (334) و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است .
ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ام كه هر يك از كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد.
مى گويم : آن سه تن - يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو - در مكه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام مى شود.
و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .
ابوالفرج مى گويد : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى كه از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده سپيده دم رسوايت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى يك چشم او را كشتى ! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پيشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى كه رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند : اميرالمؤ منين كشته شد.(335)
ابوالفرج مى گويد : در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمؤ منين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است ، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى ، از اسماعيل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل كرد كه اشعث بر خانه على عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلود كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدند از بيم به لرزه در مى آيد. گفته شد : اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست ؟ فرمود : غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند. گفته شد : اى اميرالمؤ نين ، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بيست سال
ابوالفرج همچنين مى گويد : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على آمد و گفتگويى كرد كه على عليه السلام به او درشتى كرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على عليه السلام به او فرمود : آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد.
ابوالفرج مى گويد : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى (336) نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند. در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزارند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند، گويى خسته نمى شوند. ناگاه در سپيده دم على عليه السلام آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد : (اى على ! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست ) سپس درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.
ابوالفرج مى گويد : درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على عليه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند.
ابومخنف مى گويد : قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده (337) ابن ملجم را گرفته است . ديگران گفته اند چنين نيست مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از دستش ‍ بيرون كشيد و او را آورد.
گويد : شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و شمشيرش از دستش ‍ بيرون كشيد تا او را بكشد، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت . در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد كه پارچه حرير را از سينه اش مى گشايد، به او گفت : اين چيست ؟ شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ،؟ او كه خواست بگويد : نه گفت : آرى . پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت .
او مخنف مى گويد : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على عليه السلام بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على عليه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد. ابن ملجم گفت : اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين را كشتى ! گفت : من پدر ترا كشتم . ام كلثوم گفت : اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بينم كه بر على گريه مى كنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت .
ابوالفرج مى گويد : ابن ملجم را از حضور على عليه السلام بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند :
(اى دختر برگزيدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش ؟ از آن خون بيرون جهيد...) (338)
گويد : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند، گويى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، ديدى چه كردى ؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى ! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت .
ابوالفرج گويد : ابومخنف ، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على عليه السلام را ضربت زده بود صعصعة بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على عليه السلام عيادت كند، و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على عليه السلام بگو : اى اميرالمؤ منين ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمؤ منين ابلاغ كرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى .
(339) ابوالفرج مى گويد : سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على عليه السلام داناتر از اثير بن عمروبن هانى سكونى نبود. او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنرا در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود. اثير همينكه به زخم اميرالمؤ منين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسفندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود. او گفت : اى اميرالمؤ منين ! وصيت خود را انجام ده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است . در اين هنگام على عليه السلام كاغذ و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين چيزى است كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب به آن وصيت مى كند. نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر همه اديان پيروز سازد، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند. درودها و بركتهاى خداوند بر او باد! (همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است . او را انبازى نيست . به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم .)
(340) اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او مى رسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست . (و نبايد بميرد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد) (341) (و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد) (342) كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است ). و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست . به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب شما را بر شما سبك فرمايد. خدا را خدا در مورد يتيمان مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته خويش را تكرار كنند. (343) خدا را خدا در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد. خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند. خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان ، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درويشان و بينوايان ، آنانرا در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد. خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است (بردگان و جانوران ) كه اين آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش مى كنم .) و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد، از شما كفايت فرمايد. براى مردم سخن پسنديده بگوييد، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه كسى ديگر غير از شما آنرا بر عهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد، (بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است )(344) خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد. شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.(345)