جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۶ -


مفسران گفته اند كه چون قوم عاد نابود شدند قوم ثمود سرزمينهاى آنان را آباد كردند و جانشين آنان شدند و شمارشان بسيار بود و عمرى طولانى داشتند، آن چنان كه كسى از ايشان خانه يى محكم و استوار براى خويش مى ساخت و در دوره زندگيش ويران مى شد. آنان خانه هايى در دل كوهها تراشيدند و در رفاه و آسايش بودند، ولى سركشى كردند و در زمين تباهى به بار آوردند و بت پرستى پيشه ساختند.
خداوند صالح (ع ) را به پيامبرى براى ايشان مبعوث فرمود. آنان قومى عرب بودند و صالح از كسانى بود كه از نظر نسب از طبقه متوسط بود در نتيجه فقط اندكى از مستضعفان به او گرويدند، صالح (ع ) آنان را بيم داد و برحذر داشت .
آنان معجزه اى از او خواستند؛ گفت : چه معجزه يى مى خواهيد؟ گفتند روز عيد (119) با ما در جشن شركت كن تو خداى خويش را بخوان ما هم خداى خويش را مى خوانيم اگر دعاى تو برآورده شد ما از تو پيروى مى كنيم و اگر دعاى ما پذيرفته و برآورده شد تو از ما پيروى كن . فرمود: آرى ، و با ايشان بيرون آمد. آنان بتهاى خويش را فرا خواندند و از آنان خواستند پاسخ دهند و نيازشان را برآورند و پاسخى داده نشد. سالارشان كه جندع بن عمرو بود به صخره اى كه به تنهايى كنار كوه قرار داشت اشاره كرد و نام آن صخره كائبة بود و به صالح گفت براى ما ناقه يى پشمالو و شكم بزرگ كه شبيه شتران بختى خراسان باشد از اين سنگ بيرون آور و اگر چنين كردى تو را تصديق مى كنيم و دعوتت را مى پذيريم .
صالح (ع ) از آنان عهد و پيمانهاى استوار گرفت و گفت : اگر چنين كنم آيا ايمان مى آوريد و تصديق مى كنيد! گفتند آرى . صالح نخست نماز گزارد و سپس پروردگار خويش را فرا خواند، آن سنگ چنان به ناله و اضطراب درآمد كه ناقه براى زاييدن كره خود چنان مى كند و ناگاه سنگ شكافته شد و ناقه اى شكم بزرگ و پشمالو و تنومند كه ده ماهه باردار بود از آن بيرون آمد و بزرگان ايشان نگاه مى كردند، سپس از آن ناقه كره اى كه به بزرگى مادر بود زاييده شد. جندع و گروهى از قوم او به صالح ايمان آوردند ولى گروهى از سران ايشان مانع ايمان آوردن پيروان شدند. آن ناقه با كره خود علفها را مى چريد و آب مى آشاميد و روز در ميان ظاهر مى شد روزى كه نوبت او بود سر خود را داخل چاه مى كرد و سر بر نمى داشت تا همه آب چاه را مى آشاميد و سپس ميان پاى خود را مى گشود و آنان هر چه شير مى خواستند از او مى دوشيدند آنچنان كه همه ظرفهاى آنان آكنده از شير مى شد و مى آشاميدند و اندوخته مى كردند. چون هوا گرم و تابستان مى شد او پشت دره مى رفت در نتيجه چهارپايان آن قوم مى گريختند و به اين سوى دره مى آمدند و چون هوا سرد مى شد و زمستان فرا مى رسيد آن ناقه به اين سوى دره مى آمد و دامهاى ايشان به سوى ديگر مى گريختند و اين كار بر ايشان دشوار آمد و دو زن به نامهاى عنيزة يا غنم و صدفة دختر مختار كه داراى دامهاى بسيار بودند و به آنان زيان بسيار مى رسيد، كشتن و پى كردن ناقه را در نظر آن قوم آراستند و سرانجام آن را پى كردند. شخصى به نام قداراحمر ناقه را پى كرد و كشت و سپس گوشتش ‍ را تقسيم كردند و پختند.
كره ناقه به كوهى كه نامش قاره بود بالا رفت و سه بار نعره زد، صالح (ع ) به آنان مى گفت بكوشيد كره ناقه را بدست آوريد شايد عذاب از شما برداشته شود، ولى آنان بر آن كار يارا نيافتند، پس از سه بار نعره زدن كره شتر، آن صخره دهان گشود و كره شتر در آن درآمد. صالح به ايشان گفت : فردا بامداد چهره هايتان زرد و پس فردا چهره هايتان سرخ و روز بعد از آن چهره هايتان سياه مى شود و سپس عذاب شما را فرو مى گيرد.(120)
قوم چون آن نشانه ها را ديدند در صدد كشتن صالح برآمدند و خداوند او را از آنان نجات داد و او به سرزمين فلسطين رفت . چون روز چهارم فرا رسيد و روز برآمد آنان صبر زرد به جاى حنوط بر خويش ماليدند و سفره هاى چرمى را چون كفن بر خود پيچيدند، ناگهان بانگى آسمانى و فرورفتن و زلزله يى بسيار سخت ايشان را فرا رسيد كه دلهاى ايشان پاره شد و نابود گرديدند.
در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) در جنگ تبوك از ناحيه حجر عبور كرد و به ياران خود فرمود هيچيك از شما وارد اين شهر نشود و از آب آن مياشاميد و در سرزمين اين قوم عذاب شده وارد نشويد مگر آنكه فقط در حال گريستن از آن بگذاريد كه مبادا نظير آنچه بر سر ايشان آمده است بر شما برسد.(121)
محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرمود: آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟ گفت : آرى . آن كس كه ناقه ى صالح را پى كرد. پيامبر پرسيد: آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟ گفت : خدا و رسولش داناترند.
فرمود: آن كس كه بر اين سر تو ضربه زند و ريش تو را به خون بياميزد.(122)
(195) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
روايت شده است كه على (ع ) اين خطبه را به هنگام دفن سيدة النساء فاطمه (ع ) و كنار مرقد رسول خدا، همچون كسى كه با آن حضرت راز گويد، ايراد فرموده است با عبارت السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك (سلام بر تو اى رسول خدا، از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده و شتابان به تو پيوسته است ) (123) شروع مى شود.
مى گويم : اينكه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد! از فاطمه زهرا به سيدة النساء مهمتر زنان تعبير كرده است ، اخبار متواتر از پيامبر (ص ) نقل شده است كه فرموده اند فاطمة سيدة النساء العالمين عين حال يا عين همين لفظ يا لفظى كه همين معنى را دارد. چنانكه روايت شده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را به هنگام مرگ خود گريان ديد، به او فرمود آيا خشنود نيستى كه مهتر زنان اين امت هستى ! همچنين روايت شده است كه پيامبر فرموده اند مهتران زنان جهانيان چهار تن هستند: خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد (ص )، آسيه دختر مزاحم ، و مريم دختر عمران .
اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است شتابان در پيوستن به تو نيز در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را هنگام مرگ خويشتن ديد كه مى گريد آهسته به او فرمود تو از همه اهل من شتابانتر و زودتر به من ملحق خواهى شد و فاطمه (ع ) لبخند زد.
اما اين جمله كه اميرالمومنين (ع ) فرموده است نفس تو ميان گلو و سينه ام بيرون آمد روايت شده است كه مقدار كمى خون به هنگام رحلت پيامبر (ص ) از دهان آن حضرت بيرون آمده است . كسانى كه اين سخن را گفته اند پنداشته اند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده و قرحه يى كه ميان پرده درونى دنده ها قرار داشته در آن هنگام تركيده و با آن جان مقدس پيامبر از تن بيرون آمده است . گروهى ديگر بر اين عقيده اند كه بيمارى آن حضرت تب و سرسام گرم بوده ولى چون رسول خدا مدهوش بوده است اهل خانه پنداشته اند كه ذات الجنب است و در همان حال بر لبهاى آن حضرت لدود (124) ماليده اند و اعراب كسانى را كه گرفتار ذات الجنب مى شدند با لدود معالجه مى كردند و چون پيامبر (ص ) به هوش آمد و دانست بر او لدود ماليده اند فرمود خداوند آن بيمارى را بر من چيره نمى دارد. اينك هر كه را در خانه است لدود بماليد و آنان شروع به لدودماليدن به يكديگر كردند.
كسانى كه معتقدند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است به اين موضوع استناد مى كنند كه روايت شده است پيامبر ترجيح مى داده اند تكيه داده باشند و امكان درازكشيدن روى پشت و دنده ها فراهم نبوده است . در اين مورد سلمان فارسى روايت مى كند و مى گويد: بامداد يك روز پيش از آنكه پيامبر (ص ) رحلت فرمايند به حضورشان رسيدم . پيامبر به من فرمود: اى سلمان آيا نمى پرسى كه ديشب را از درد و بيخوابى من و على چگونه گذرانيديم . گفتم : اى رسول خدا، اجازه مى فرماييد امشب را من به جاى على با شما بيدار بمانم ؟ فرمود: نه ، او براى آن كار سزاوارتر است .
گروهى ديگر پنداشته اند بيمارى مرگ رسول خدا (ص ) در اثر خوردن همان لقمه زهرآلود بوده است و در اين مورد به اين گفتار آن حضرت استناد مى كنند كه فرموده است همان لقمه خيبر همواره با من همراه بود تا اينك كه رگ دلم را پاره كرد.
كسانى كه معتقد نيستند كه بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است سخن على عليه السلام را چنين تاءويل مى كنند كه مقصود آخرين نفسهايى است كه ميت مى كشد و ديگر نمى تواند هوا را وارد ريه خود كند و براى هيچ ميتى از آخرين بازدم كه آخرين حركات اوست گريزى نيست . گروهى هم مى گويند منظور از لفظ نفس و روح است و عرب فرقى ميان نفس و روح قائل نيست .
بدان كه در اين مورد اخبار مختلف است . گروهى بسيار از محدثان از قول عايشه روايت مى كنند كه گفته است : پيامبر (ص ) در حالى كه ميان سينه و گلوى من قرار داشت رحلت فرمود: گروه بسيارى هم اين سخن را از على عليه السلام روايت مى كنند و در روايت ديگرى آمده كه على فرموده است جان شريفش در دست من بيرون آمد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .
گرچه خداوند متعال به حقيقت اين حال داناتر است ولى در نظر من بعيد است كه اين هر دو خبر صحيح باشد (125) يا اينكه پيامبر (ص ) به هنگام رحلت به هر دو (يعنى على و عايشه ) متكى بوده است . در اين موضوع اتفاق نظر است كه على (ع ) به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) حاضر بوده است هموست كه پس از رحلت جسد مطهر را خوابانده و در شبهاى بيمارى از آن حضرت پرستارى فرموده است و ممكن و جايز است كه رسول خدا (ص ) در آن هنگام به همسر خود عايشه و پسرعمويش على تكيه داده باشد و نظير اين كار در روزگار ما هم اتفاق مى افتد تا چه رسد به آن زمان كه زنان و مردان مختلط بوده و چندان استتارى از يكديگر نداشته اند.
اگر بگويى با اين سخن در مورد آيه حجاب چه مى گويى و اينكه مسلم است كه همسران رسول خدا پس از نزول اين آيه از مردم خود را پوشيده مى داشتند.
مى گويم : مورد اتفاق همه است كه عباس عموى پيامبر (ص ) هنگام بيمارى آن حضرت در خانه عايشه ملازم ايشان بوده است و اين موضوع را هيچ كس انكار نكرده است با توجه به اينكه عباس به هيچ يك از همسران رسول خدا (ص ) محرم نبوده است و بر همان قاعده كه عباس ملازم على عليه السلام هم حضور داشته است و اين را دوگونه مى توان تفسير كرد: نخست آنكه زنان پيامبر (ص ) از عباس و على (ع ) از آن جهت كه از خويشاوندان نزديك بوده اند در پس پرده قرار نمى گرفتند يا آنكه زنان روبند و روسرى داشته اند در حالى كه چهره هايشان ديده نمى شده است با مردان يكجا حاضر مى شده اند. وانگهى عايشه به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) تنها در آن خانه نبوده است ، دخترش فاطمه هم كنار بالين و سرش بوده است .
ما موضوع بيمارى و وفات رسول خدا (ص ) را در مباحث گذشته بيان كرده ايم . (126)
روايت شده است كه فاطمه دختر امام حسين (ع ) هنگامى كه شوهر و پسرعمويش حسن پسر امام حسن درگذشت خيمه يى بر سر گورش برپا كرد و يك سال همانجا ماند و چون سال تمام شد خيمه را جمع كرد و به خانه خويش بازگشت ، شنيد كه سروشى چنين مى گويد: آيا به آنچه در جستجويش بودند رسيدند؟ سروشى ديگر گفت : نه ، نوميد شدند و بازگشتند.
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد (127) على عليه السلام كنار مرقد فاطمه (ع ) به اين ابيات تمثل جست :
ابواروى را ياد كردم و شب را چنان به صبح آوردم كه گويى وكيل بازگرداندن اندوههاى گذشته ام ، براى اجتماع هر دو دوستى جدايى است و همه چيز فراق اندك است . بى گمان اينكه من يكى را پس از ديگرى از دست مى دهم دليل آن است كه دوستى جاودانه نمى ماند.
مردم مصراع اول بيت سوم را چنين مى خوانند:
بى گمان از دست دادن من فاطمه را پس از احمد.
جلد دهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد و جلد يازدهم از پى آن است .
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداى يگانه عادل را
(198) (128) : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .
طلحه و زبير او را سرزنش كرده بودند كه رايزنى با آن دو و يارى گرفتن از ايشان را رها كرده است .
اين خطبه با عبارت لقد نقمتما يسيرا و ارجاءتما كثيراء (بدرستى كه چيز اندكى را ناخوشايند داشتيد و بسيارى از حق مرا را رها كرديد) شروع مى شود.(129)
على عليه السلام سوگند خورده است كه او را از نياز و رغبتى به خلافت نبوده است و بدرستى كه راست گفته است و مورخان و تمام سيره نويسان همين گونه نوشته اند. طبرى در تاريخ خود و ديگران هم در آثار خويش آورده اند كه مردم اطراف او را گرفتند و با اصرار از او مى خواستند اجازه دهد بيعت كنند و او در آينده خوددارى مى كرد و مى فرمود رهايم كنيد و در جستجوى كسى جز من باشيد، كه پايدار و دلها براى آن شكيبا و مقاوم نخواهد بود گفتند: به خدايت سوگند مى دهيم ، مگر فتنه را نمى بينى ؟ مگر نمى بينى كه در اسلام چه پديد آمده است ، مگر از خدا نمى ترسى ؟ فرمود اينك به سبب آنچه از شما ديدم خواسته شما را مى پذيرم و بدانيد كه اگر خواسته شما را پذيرفتم در مورد شما آنچه را مى دانم انجام مى دهم و حال آنكه اگر رهايم كنيد من همچون يكى از شمايم بلكه از همه نسبت به كسى كه حكومت خود را به او واگذاريد سخن شنواتر و مطيع ترم ، گفتند: ما از تو جدا نمى شويم تا با تو بيعت كنيم . فرمود: اگر از اين كار گزيرى نيست بايد در مسجد صورت گيرد كه بيعت من پوشيده نخواهد بود و نبايد جز با رضايت مسلمانان و در حضور جمع صورت گيرد. پس برخاست و در حالى كه مردم بر گرد او بودند وارد مسجد شدند و مسلمانان از هر سوى پيش او دويدند و گرد آمدند و بيعت كردند و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند.(130)
مى گويم : اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است بيعت من پوشيده نخواهد بود و فقط در مسجد و حضور عموم مردم بايد صورت بگيرد شبيه گفتار او پس از رحلت پيامبر (ص ) به عباس است كه چون عباس به او گفت : دست براى بيعت فراز آر. فرمود دوست مى دارم كه اين بيعت آشكارا صورت گيرد و خوش نمى دارم پشت پرده و ديوار با من بيعت شود.
على عليه السلام سپس مى گويد. كه اگر با او بيعت شود به كتاب خدا و سنت رسول خدا عمل خواهد كرد و نيازمند به رايزنى با طلحه و زبير و جز ايشان نخواهد بود و حكمى اتفاق نمى افتد كه او آن را نداند و مجبور به رايزنى با آن دو باشد و اگر چنان شود با آن دو و جز آن دو مشورت و رايزنى خواهد كرد و از آن كار خوددارى نخواهد كرد.
سپس على عليه السلام در مورد چگونگى تقسيم مقررى سخن گفته است كه او در اين مورد به روش و سنت رسول خدا (ص ) عمل مى كند و راست گفته است كه پيامبر (ص ) عطاء و مقررى را ميان مردم به تساوى تقسيم مى فرمود و ابوبكر هم همان روش را داشت .
از اخبار طلحه و زبير 
پيش از اين ما مواردى را كه طلحه و زبير بر على عليه السلام خرده گرفته و گفته بودند نمى بينيم در كارى با ما رايزنى كند و در انديشه اى با ما گفتگو كند و كار را بدون رايزنى با ما انجام مى دهد و نسبت به ما استبداد مى ورزد آورده ايم . و حال آنكه دگرگونه اميد داشتند: طلحه مى خواست على او را به ولايت بصره بگمارد و زبير مى خواست او را به امارت كوفه منصوب كند. همين كه صلابت او در دين و قوت عزمش را در نپذيرفتن چرب زبانى و مراقبت او را در پرهيز از هر گونه زيركى و سياست بازى ديدند و متوجه شدند كه در همه كارهايش فقط كتاب خدا و سنت را در نظر مى گيرد رنجيده خاطر شدند و حال آنكه اين موضوع را از قديم مى دانستند كه خوى و سرشت على (ع ) چگونه است كه عمر پيش از آن به طلحه و زبير گفته بود كه اگر اين مرد اصلع (على عليه السلام ) به خلافت برسد همه شما را به شاهراه رخشان و راه راست راهنمايى خواهد كرد، و پيامبر (ص ) مدتها پيش از آن فرموده بود اگر خلافت را به على واگذاريد او را هدايت شده و هدايت كننده خواهيد يافت ولى خبر همچون معاينه و سخن چون گفتار نيست و وعده چون برآوردن نيست . اين بود كه آن دو از على (ع ) برگشتند و دگرگون شدند و به بدگويى نسبت به او درافتادند و خرده گرفتند و نسبت به اداى حق او سستى كردند.
بدين سبب در صدد پيداكردن انگيزه هايى براى تاءويل كار خود برآمدند. نخست موضوع استبداد و رهاكردن رايزنى را مطرح ساختند و سپس موضوع تقسيم اموال و غنايم را به طور تساوى پيش كشيدند و عمر را ستايش كردند و روش او را پسنديده و راى او را درست دانستند و گفتند عمر پيشگامان و سابقه داران را برترى مى داد و على عليه السلام را گمراه دانستند و گفتند او خطا مى كند و با روش عمر كه روش پسنديده يى بود مخالفت مى كند و روش پيامبر (ص ) با قرب روزگار ما به آن با روش عمر منافاتى نداشته است ، و با اين بهانه از سران مسلمانان كه عمر آنان را برترى مى داد و غنيمت را بر آنان بيشتر از ديگران مى بخشيد بر ضد على (ع ) يارى خواستند و مردم دنياشيفتگانى هستند كه مال را سخت دوست مى دارند، بدين گونه با دگرگون شدن آن دو دل بسيارى از مردم نسبت به على دگرگون شد و نيت آنان كه پيش از آن درست بود تباه گشت . عمر نخست در كار خويش بسيار موفق بود كه قريش و مهاجران و افراد سابقه دار را از خروج از مدينه منع كرد و آنانرا از آمد و شد و آميزش با مردم و مردم را از آمد و شد و آميزش با آنان بازداشت و معتقد بود كه معاشرت آنان با يكديگر سرچشمه اصلى تباهى در زمين است . توجه داشت كه پيروزيها و غنيمتها مسلمانان را سرمست كرده است هرگاه سران و بزرگان از مركز هجرت دور و تنها شوند و مردم در سرزمينهاى دور با آنان معاشرت كنند اطمينانى نيست كه قيام كردن و طلب حكومت و تفرقه انداختن در نظرشان آراسته گردد و نظام دوستى و الفت گسسته شود. ولى عمر كه به هر حال خدايش از او خشنود باد! اين راى استوار را پس از اينكه ابولولوه او را كار زد نقص كرد و شكست و موضوع شورى را پيش آورد كه سبب اصلى هر فتنه اى شد كه پس از آن پديد آمد و تا پايان دنيا ادامه خواهد داشت .
ما اين موضوع را قبلا گفتيم و شرح داديم كه موضوع شورى و اينكه هر يك از آن شش تن خود را براى خلافت شايسته مى دانست چه تباهيها ببار آورد.
ابوجعفر طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمر براى سرشناسان مهاجران قريش بيرون رفتن از مدينه و سفر به شهرها را بدون اجازه و مدتى معلوم ممنوع كرده بود. آنان از او زبان به شكايت گشودند چون خبر به او رسيد برخاست و خطبه خواند و گفت ! همانا من اينك براى اسلام سن و سالى چون سن و سال شتر را مثل مى زنم و همان گونه دندانهاى آنرا بر مى شمرم : نخست دندانهايش ‍ نورسته و كامل است ، آن گاه ثناياى او فرو مى افتد و سپس دندانى كه ميان دندانهاى ثنايا و نيش است فرو مى افتد، سپس دندان هشت سالگى و آن گاه دندان نه سالگى او. آيا براى چنين شترى جز كاستى و ناتوانى مى توان انتظار داشت ! همانا كه اسلام اينك چنان شده است و قريش مى خواهند اموال خدا را بگيرند و آنرا در آنچه در دل دارند هزينه سازند. همانا ميان قريش كسانى هستند كه انديشه تفرقه در ضمير مى پرورند و در صدد آن اند تا ريسمان طاعت را از گردن بيرون آورند، ولى تا پسر خطاب زنده باشد اين كار صورت نخواهد گرفت من كنار دره آتش ايستاده ام حلقوم و گريبان قريش را استوار گرفته ام كه در آتش فرو نيفتند.
همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون عثمان به ولايت رسيد، قريش و مهاجران را بر آنچه عمر فرو گرفته بود فرو نگرفت و آنان به ديگر شهرها و كشورها رفتند و همين كه به آنجا رسيدند و دنيا را ديدند و مردم ايشان را شناختند و ديدند كسانى كه داراى سابقه و پيشگامى در اسلام نبودند كنار زده و به فراموشى سپرده شدند و كسانى كه داراى فضل و سابقه بودند مشهور شدند و مردم به آنان گرايش پيدا كردند و در نتيجه به صورت گروهها و دسته ها درآمدند، و خود را به آنان نزديكتر ساختند و ايشان را طمع انداختند، و گفتند چه خوب است اينان به پادشاهى رسيد كه در آن براى ما هم بهره يى باشد. اين نخستين سستى بود كه بر اسلام رسيد و نخستين فتنه يى كه براى عوام پيش آمد.
همچنين ابوجعفر طبرى ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : عمر نمرد تا آنكه قريش از او سخت ملول شدند كه ايشان را در مدينه محصور كرده بود آنان از او خواستند اجازه دهد به شهرهاى ديگر بروند و او خوددارى مى كرد و مى گفت : همانا بيمناك ترين چيزى كه از آن بر اين امت بيمناكم پراكنده شدن شما در سرزمينهاست . كار به آنجا كشيد كه كسى از او درباره شركت در جنگ و جهاد با ايرانيان و روميان اجازه مى خواست و آنها مهاجران قرشى بودند كه او ايشان را در مدينه بازداشته بود، در همان جهادها كه همراه پيامبر (ص ) شركت كرده اى آن قدر ثواب نهفته است كه تو را بسنده باشد و به مقام پسنديده و مورد رضايت حق برساند و همان براى تو از شركت در جهاد امروز بهتر است ، براى تو سودبخش تر از همه اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را.
چون عمر مرد و عثمان به حكومت رسيد آنان را آزاد گذاشت و در سرزمينها پراكنده شدند و مردم به آنان گرايش يافتند و آنان با مردم معاشرت كردند و به همين سبب بود كه عثمان در نظر قريش محبوبتر از عمر بود.
اينك حسن انديشه عمر در بازداشتن مهاجران و افراد با سابقه خويش از معاشرت و آمد و شد با مردم و خروج ايشان از مدينه براى تو روشن شد (!) و اين هم براى تو روشن شد كه عثمان اين محدوديت را شكست و در نتيجه مردم با آنان معاشرت كردند و ايشان را به تباهى كشاندند و پادشاهى و فرماندهى و سالارى را در نظر آنان آراستند به ويژه با ثروت گرايانى كه براى آنان فراهم شده بود. و ثروت ابزار تباهى است و چه ابزارى ! و براى طلحه و زبير از آن ميان چنان ثروتى فراهم شد كه چنان توانگرى و آسايشى براى كس ‍ ديگرى غير از آن دو تن فراهم نشد.(131) با توجه به سابقه آن دو در اسلام گروهى بزرگ از مسلمانان آرزوى خلافت را در وجود آن دو بر مى انگيختند و رياست طلبى را در نظرشان مى آراستند، به ويژه كه عمر هم آن دو را لايق و همچون خودش آن را سزاوار مقام خلافت دانسته و به عضويت شورى درآورده بود، و هر كس كه به خويشتن اميدى دهد و بر آن آرزومند شود تا هنگامى كه در گور پنهان شود از اين اميد دست بر نمى دارد. از آن ميان طلحه چنان بود كه هنگام زنده بودن ابوبكر آرزوى خليفه شدن پس از او را داشت و براى خود اين شبهه را ايجاد كرده بود كه چون از عموزادگان ابوبكر است ، ابوبكر او را به جانشينى خود خواهد گماشت و بدين سبب خلافت عمر را خوش نداشت و به ابوبكر گفت : به خداى خودت چه پاسخى مى دهى و حال آنكه درشتخوى خشنى را بر ما والى كردى ؟ به روزگار خلافت عمر هم گروهى با طلحه بودند كه پيش او مى نشستند و پوشيده با او درباره خلافت سخن مى گفتند و به او اظهار مى داشتند اگر عمر بميرد ناگهان با تو بيعت خواهيم كرد روزگار هر چه مى خواهد بر ضد ما انجام دهد. اين سخن به اطلاعليه السلام عمر رسيد و آن خطبه و سخن مشهور خود را ايراد كرد كه گروهى مى گويند بيعت ابوبكر ناگهانى و حساب نشده بود و اگر عمر بميرد چنين و چنان خواهيم كرد، راست است كه بيعت ابوبكر چنان بود ولى خداوند شر آن را برطرف فرمود و از آن محفوظ داشت ، وانگهى ميان شما كسى همچون ابوبكر نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود و هر كس بدون رايزنى با مسلمانان با كسى ديگر بيعت كند هر دو شايسته آن اند كه كشته شوند.
چون خلافت به عثمان رسيد با آن كه نخست به آن راضى شده بود آن را ناخوش دانست و آنچه را در دل ظاهر ساخت و مردم را چندان بر او شوراند تا كشته شد و چون عثمان كشته شد طلحه هيچ شك و ترديد نداشت كه حكومت از آن او خواهد بود و چون حكومت به على عليه السلام رسيد از آن مرد سر زد آنچه سر زد و آخرين دوا داغ كردن است .
اما زبير فقط علوى انديشه بود و بس و على را به شدت دوست مى داشت چندان كه همچون روان او شمرده مى شد و گفته مى شود كه چون على عليه السلام پس از روز سقيفه و آنچه در آن گذشت از مسلمان يارى خواست و شبها همسرش فاطمه (ع ) را بر خرى سوار مى كرد و خود لگام آن را مى كشيد و دو پسرشان حسن و حسين هم پيشاپيش حركت مى كردند آن گاه بر در خانه هاى انصار و ديگران مى آمد و از ايشان يارى و كمك مى خواست . چهل مرد به على (ع ) پاسخ مثبت دادند على با آنان به شرط ايستادگى تا پاى جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالى كه سرهاى خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند و چون سپيده دميد از آن گروه جز چهار تن كسى به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابوذر و سلمان بودند. على (ع ) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد؛ گفتند: فردا صبح زود حضورت خواهيم بود. باز هم از ايشان جز چهار تن كسى نيامد كه همان چهار تن بودند. شب سوم على (ع ) با آنان ديدار كرد نتيجه همان بود، از ميان آن چهار تن زبير از همگان در نصرت على پايدارتر و در اطاعت او روشن بين تر بود. بارها سرش را تراشيد و در حالى كه شمشيرش را بر دوش داشت به حضور على آمد البته كه آن سه تن هم همين گونه رفتار مى كردند ولى بايد در نظر داشت كه زبير سالارشان بود. مردم اين خبر را هم در مورد زبير نوشته اند كه چون به خانه فاطمه (ع ) هجوم بردند نخست به زبير حمله شد و شمشيرش را گرفتند و چندان به سنگ زدند كه شكسته شد. همچنين ويژه بودن زبير به على (ع ) و خلوتهايى را كه با هم داشته اند نوشته اند و زبير همواره دوستدار على (ع ) و متمسك به محبت و مودت با او بود تا هنگامى كه پسرش عبدالله بزرگ شد و به جوانى رسيد و به مادر گرايش يافت و بدان سوى شتافت و از محبت و دوستى نسبت به اين سو منحرف شد و محبت پدر به پسر معلوم است و بدين گونه زبير هم از محبت به على (ع ) منحرف شد و به روزگار عمر هم ميان زبير و على عليه السلام امورى پيش آمد كه تا اندازه يى سبب كدورت و تيرگى گرديد. از جمله داستان بردگان آزاد كرده و وابستگان صفيه است و منازعه على و زبير در مورد ميراثى كه عمر به نفع زبير راى داد و على عليه السلام آن حكم را فقط به سبب قدرت و حكومت عمر به ظاهر پذيرفت بدون اينكه از لحاظ شرعى به آن موضوعى اعتراف داشته باشد و از اين بابت تكدرى در دل زبير باقى ماند.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد! در كتاب نقض العثمانيه سخنى از زبير نقل مى كند كه اگر درست باشد دليل بر انحراف شديد زبير از دوستى با اميرالمومنين عليه السلام است .
او مى گويد: گويند على عليه السلام و زبير مفاخره كردند؛ زبير گفت : من در حال بلوغ مسلمان شدم و تو در حال كودكى مسلمان شدى ؛ من نخستين كسى بودم كه در مكه شمشير كشيد و حال آنكه تو در آن هنگام در شعب ابى طالب زندگى مى كردى و مردان تو را در پناه گرفته بودند و خويشاوندان نزديك از خاندان بنى هاشم هزينه زندگى تو را پرداخت مى كردند و من سواركار بودم و تو پياده و فرشتگان به شكل و سيماى من فرود آمدند، وانگهى من حوارى رسول خدايم .
شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين خبر ساخته و پرداخته است و ميان على (ع ) و زبير چيزى از اين گفتگو صورت نگرفته است و اين خبر از مجعولات عثمانيان است و چنين سخنى ميان احاديث شنيده نشده و در كتابهاى تاريخ ديده نشده است . على عليه السلام مى توانست در پاسخ او بگويد، كودك مسلمان برتر از شخص بالغ است . اما شمشير كشيدن تو در مكه به هنگام و در جاى خود نبوده است و خداوند در اين مورد چنين فرموده است آيا نمى بينى آنانى را كه به ايشان گفته شده دست برداريد... (132) تا آخر آيه و من در خوددارى از جنگ و اقدام بر آن طبق سنت رسول خدا عمل مى كنم . وانگهى كفالت مردان و خويشاوندان نزديك از على عليه السلام در آن دره براى على (ع ) ننگى نيست كه پيامبر (ص ) خود همچنان در آن دره بود و مردان و خويشاوندان عهده دار كفالت آن حضرت بودند. اما اينكه تو سواره جنگى كنى و من پياده ؛ اى كاش آن سواركارى تو در جنگ با عمروبن عبدود يا در جنگ احد هنگام جنگ با طلحة بن ابى طلحه يا در جنگ خيبر با رويارويى با مرحب سودبخش مى بود. اسبى كه در آن روزگاران بر آن سوار مى شدى و جنگ مى كردى درمانده و زبون تر از بز گرفتار به گرى بود، و آن كس كه فرشتگان بر او سلام دهند برتر از كسى است كه فرشتگان به صورت او فرود آيند چرا كه فرشتگان به صورت دحيه كلبى هم فرود آمده اند، آيا اين موجب مى شود كه دحيه از من برتر باشد اما اينكه تو حوارى رسول خدا باشى اگر خصائص مرا در قبال اين خصيصه بر شمرى وقت و زمان را فرا خواهى گرفت و چه بسا سكوت كه از سخن گفتن رساتر است .
اينك به بحث نخست بر مى گرديم و مى گوييم همين كه طلحه و زبير از سوى على (ع ) و رسيدن به امور دنيوى از جانب او نوميد شدند آنچه در دل نهان داشتند بيرون ريختند و پيش از آنكه از او جدا شوند با او بگو و مگو و ستيزى ناپسنديده كردند.
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در اين باره چنين روايت مى كند:
طلحه و زبير پيش از آنكه آهنگ مكه كنند همراه محمد بن طلحه پيامى براى على (ع ) فرستادند. آن دو به محمد گفتند: به على عنوان اميرالمومنين مده فقط به او ابوالحسن بگو و سپس پيام ما را بدين گونه به او برسان كه انديشه و گمان ما در مورد تو به سستى و نوميدى مبدل شد، ما كار را براى تو رو به راه و حكومت را استوار ساختيم و مردم را از هر سو بر عثمان شورانديم تا كشته شد و چون مردم براى اجراى حكومت به جستجوى تو درآمدند ما شتابان پيش تو آمديم و با تو بيعت كرديم و گردن همه اعراب را به سوى تو كشانديم و مهاجران و انصار در بيعت تو از ما پيروى كردند ولى همين كه زمام كار را بدست گرفتى با انديشه خود مستبد شدى و به ما اعتنايى نكردى و همچون زن سالخورده يى كه كسى رغبت ازدواج با او نمى كند ما را به حال خود رها كردى و خوارى و زبونى كه با كنيزكان مى شود نسبت به ما روا داشتى و كار خود را به اشتر و حكيم بن جبله و ديگر اعراب و زورمندان شهرستانها واگذار كردى ، داستان ما و آرزوهاى ما از تو و اميدهاى ما از ناحيه تو چنان شده است كه آن شاعر پيشين سروده است :
تو چنان آبشخورى شدى كه آب دادنش همچون سراب فريبنده در فلات سخت و استوار است .
چون محمد بن طلحه به حضور على آمد و اين پيام را گزارد فرمود پيش آن دو برگرد و بگو چه چيزى شما را خشنود مى كند؟ او رفت و سپس بازگشت و گفت : مى گويند يكى از ما را والى بصره و ديگرى را والى كوفه كن . على فرمود: هرگز چنين مباد كه در آن صورت همه رويه زمين خواب خوش مى بيند و تباهى برانگيخته و همه شهرها از هر سو براى من بر هم مى ريزد. به خدا سوگند، اينك كه آن دو در مدينه و پيش من هستند از ايشان در امان نيستم چگونه در حالى كه آن دو را بر دو عراق (كوفه و بصره ) والى گردانم در امان باشم ؟ پيش آن دو برو و بگو اى پيرمرد! از خشم و سطوت خداوند بترسيد و براى مسلمانان فريب و مكر برپا مكنيد كه شما اين سخن خداوند متعال را شنيده ايد كه فرموده است اين سراى ديگر را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين اراده بزرگ منشى و تباهى نكنند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است (133)
محمد بن طلحه برخاست و پيش آن دو برگشت و ديگر به حضور على باز نيامد. آن دو نيز چند روزى به حضور على نيامدند سپس ‍ پيش او آمدند و از او اجازه خواستند كه براى گزاردن عمره به مكه بروند. على (ع ) پس از اينكه آن دو را سوگند داد كه بيعت او را نشكنند و نسبت به او فريب نسازند و اتحاد مسلمانان را دچار تفرقه نكنند و پس از انجام عمره به خانه هاى خود در مدينه برگردند به آنان اجازه داد، آن دو را براى همه اين موارد سوگند خوردند و بيرون رفتند و كردند آنچه كردند.
شيخ ما ابوعثمان جاحظ همچنين روايت مى كند كه چون طلحه و زبير به مكه رفتند و مردم را به اين گمان انداختند كه براى عمره مى روند. على عليه السلام به ياران خود فرمود به خدا سوگند، آهنگ عمره گزاردن ندارند كه آهنگ فريبكارى دارند و اين آيه را تلاوت فرمود كه هر كس پيمان بگسلد جز اين نيست كه نسبت به خويش پيمان گسلى (ستم ) كرده است و آن كس كه به آنچه با خداوند بر آن پيمان بسته است وفا كند بزودى پاداشى بزرگ به او ارزانى مى دارد.
طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه چون طلحه و زبير با على عليه السلام بيعت كردند از او خواستند كه آنان را بر كوفه و بصره اميرى دهد. فرمود: شما پيش من باشيد كه حضور شما بر زيور من بيفزايد كه من از دورى شما دلتنگ مى شوم .
طبرى مى گويد: على عليه السلام پيش از بيعت كردن آن دو به ايشان فرمود اگر دوست مى داريد شما با من بيعت كنيد و اگر دوست مى داريد من با شما بيعت كنم گفتند: نه ، ما با تو بيعت مى كنيم . آن گاه پس از آن گفتند كه ما از ترس جان با او بيعت كرديم و مى دانستيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد. سپس چهار ماه پس از كشته شدن عثمان به مكه رفتند و خروج كردند.
طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم با على عليه السلام بيعت كردند و حكومت براى او استوار شد طلحه به زبير گفت : چنين مى بينم كه براى ما از اين حكومت چيزى بيشتر از سياهى پوزه سنگ نباشد.(134)
طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، على بر در خانه زبير آمد و اجازه خواست .
ابوحبيبة برده زبير مى گويد: چون به زبير خبر دادم شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و آن را برهنه زير تشك خود نهاد و گفت به على اجازه ورود بده و من اجازه دادم .
على آمد و سلام داد و همان گونه كه ايستاده بود بدون آنكه سخنى بگويد بازگشت .
زبير به من گفت : بدون ترديد براى كارى آمد كه انجام نداد و نگفت . برخيز و همانجا كه على ايستاده بود بايست و ببين آيا از شمشير چيزى مى بينى . من برخاستم و همانجا ايستادم و زبانه شمشير را ديدم و به زبير گفتم : هر كس كه اينجا بايستد زبانه شمشير را مى بيند. زبير گفت : آرى همين مسئله آن مرد را به شتاب واداشت .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ نقل مى كند كه مصعب بن زبير براى عبدالملك چنين نوشت :
از مصعب بن زبير به عبدالملك بن مروان . سلام بر تو، من همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد،
اى جوانمرد كبودچشم ! بزودى خواهى دانست كه من پرده و حجاب همسرانت را خواهم دريد، و شهرى را كه تو در آن ساكنى چنان خواهم كرد كه خرابى و ويرانى از هر گوشه آن آشكار گردد.
همانا در قبال خداوند بر عهده من است كه به اين كار وفا كنم مگر آنكه تو به كنى و بازگردى و به جان خودم سوگند كه تو همسنگ عبدالله بن زبير نيستى و مروان همسنگ زبير بن عوام كه حوارى و پسرعمه پيامبر است نيست . كار را به اهل آن بسپار كه اگر بتوانى خويشتن را نجات دهى بزرگترين غنيمتها است .
والسلام .
عبدالملك مروان در پاسخ او چنين نوشت :
از بنده خدا عبدالملك اميرالمومنين به شخص زبونى كه هر كس او را به مصعب (سركش ) ناميده بر خطا رفته است . سلام بر تو، همراه خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد،
آيا بيم مرا بيم مى دهى و تا امروز نديده ام و تا امروز نديده ام كه گنجشك عقاب را بيم دهد! آخر عقاب چه هنگامى با گنجشك روياروى مى شود كه از جنگجويان او پرده بردرد آيا شيران بيشه را به گرگان بيم مى دهى و حال آنكه شيران بيشه گرگان را يك باره فرو مى بلعند.
اما آنچه در مورد وفاى خود ذكر كردى ، به جان خودم سوگند كه پدرت هم مى خواست با افراد گمنام قريش براى تيم وعدى وفا كند و چون كارها بدست صاحب آن يعنى عثمان كه داراى نسب شريفش و تبار گرامى بود افتاد براى او غائله ها برانگيخت و دام ها بگسترد تا به خواسته خود در آن مورد رسيد؛ سپس مردم را به بيعت با على فرا خواند و خودش هم با او بيعت كرد و چون كارها براى على (ع ) روبه راه شد و همگى در مورد او هماهنگ شدند، همان حسد قديمى كه نسبت به خاندان عبد مناف داشت او را فرا گرفت و عهد على را شكست و بيعت او را آن هم پس از آنكه استوار كرده بود، گسست و فكر و انديشه بدى كرد و خدايش بكشد چه انديشه نادرستى كرد، (135) سرانجام گوشتهايش را كفتارها و درندگان در وادى السباع دريدند. به جان خودم سوگند، اى كسى كه از خاندان عبدالعزى بن قصى هستى ، نيك مى دانى كه ما افراد خاندان عبد مناف همواره سروران و رهبران شما بوده ايم چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ، ولى حسد و رشك تو را بر آنچه گفتى واداشته است و اين را از خويشاوندان دور به ارث نبرده اى بلكه از پدرت ميراث برده اى ، و گمان نمى كنم حسد تو و برادرت به چيز ديگرى جز همان نتيجه حسد پدرتان برسد كه فريب زشت جز صاحبش كس ديگرى را نابود نمى كند (136) و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفر گاهى بازگشت مى كنند (137)
همچنين ابوعثمان مى گويد: حسن بن على عليهماالسلام پيش معاويه آمد و عبدالله بن زبير هم آنجا بود. معاويه دوست مى داشت ميان قريش فتنه انگيزى كند بدين سبب به امام حسن گفت : اى ابومحمد! آيا على از لحاظ سنى بزرگتر بود يا زبير؟ حسن فرمود سن آن دو نزديك يكديگر ولى على از زبير مسن تر بود: خداوند على را رحمت فرمايد! عبدالله بن زبير بلافاصله گفت : و خداوند زبير را رحمت فرمايد! ابوسعيد پسر عقيل بن ابى طالب كه آنجا حضور داشت گفت : اى عبدالله چه معنى داشت كه ترحم اين مرد بر پدرش ‍ تو را اين چنين برانگيخت ؟ گفت : من هم براى پدرم طلب رحمت كردم . ابوسعيد گفت : گويا زبير را نظير و مانند على مى دانى ؟ گفت : چه چيزى مانع از اين است ، كه هر دو از قريش هستند و هر دو مردم را براى حكومت خود فرا خواندند و كار براى ايشان انجام نيافت . ابوسعيد گفت : اى عبدالله ، اين سخن را رها كن كه مقام و منزلت على در قريش و نسبت به رسول (ص ) چنان است كه مى دانى و چون على مردم را به پيروى از خويش فرا خواند از او پيروى شد و خود سالار بود، حال آنكه زبير به كارى فرا خواند كه سالارش ‍ زنى (عايشه ) بود و چون دو گروه روياروى شدند پيش از آنكه حق آشكار و پيروز شود و او را فرو گيرد يا باطل از ميان رود و رهايش ‍ كند بر پاشنه هاى خود برگشت و گريزان پشت به جنگ كرد و مردى كه اگر او را با يكى از اندامهاى زبير مقايسه مى كردند كوچكتر بود به او رسيد و گردنش را زد و جامه و سلاحش را برگرفت و سرش را با خود آورد. در حالى كه على همچنان بر عادتى كه در التزام پسرعمويش محمد (ص ) داشت به پيشروى خويش ادامه داد. بنابراين ، خداوند على را قرين رحمت بدارد!
ابن زبير گفت : اى ابوسعيد، اگر كسى ديگرى جز تو اين سخنان را مى گفت مى دانست ! ابوسعيد گفت : آن كس كه معترض آن شود از تو رويگردان است . معاويه ابوسعيد را از سخن گفتن بازداشت و همگان سكوت كردند.
عايشه از گفتگوى ايشان آگاه شد. قضا را ابوسعيد از كنار خانه او گذاشت و عايشه او را ندا داد كه اى ابوسعيد، تو آن سخنان را به خواهرزاده من گفته اى . ابوسعيد برگشت و نگريست و چيزى نديد. گفت : شيطان تو را مى بيند و تو او را نمى بينى عايشه خنديد و گفت : خدا پدرت را بيامرزد! چه اندازه زبانت تيز است .
(199) : از سخنان على (ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند (138)
اين خطبه با عبارت انى اكره لكم ان تكونوا سبابين (بدرستى كه براى شما خوش نمى دارم كه دشنام دهندگان باشيد) شروع مى شود.
ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره لغت سب و تفاوت آن با لعن و اينكه على عليه السلام از دشنام دادن و بدزبانى ناراحت بوده است بحث زير را ايراد كرده است كه هر چند جنبه تاريخى ندارد ولى ترجمه آن براى خوانندگان سودبخش است .
مى گويم : اين موضوع آن چنان نيست كه برخى از حشويه پنداشته و گفته اند لعن هيچ كس كه بر او مسلمان بگويند جايز نيست (139) و بر هر كس كه كسى را لعنت مى كند خرده مى گيرند حتى برخى از ايشان در آن باره چنان تندروى كرده اند كه مى گويند كافر و ابليس را هم لعنت نمى كنم زيرا حق تعالى روز قيامت به هيچ كس نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى فرمايد چرا لعنت كردى .
اين انديشه مخالف با نص كتاب خداوند است كه خدا فرموده است خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ مهيا كرده است (140)
همچنين خداوند متعال در مورد كافران فرموده است آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان نيز ايشان را لعنت مى كنند (141) و خداوند متعال درباره ابليس مى فرمايد همانا لعنت من تا روز دين بر تو خواهد بود.(142) نيز فرموده است آنان لعنت شدگان اند هر كجا درآيند (143) و در قرآن مجيد از اين نمونه ها بسيار است . وانگهى چگونه ممكن است مسلمان منكر تبرى شود آن هم از كسانى كه تبرى از ايشان واجب است ؟ مگر اين قوم اين سخن خداوند متعال را نشنيده اند كه فرموده است همانا براى شما در ابراهيم و كسانى كه همراه او بودند سرمشقى است كه آنان به قوم خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم ، ما به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما براى هميشه كينه و دشمنى آشكار است . (144)
بديهى است در مورد كسى كه حالش مشتبه است بايد دقت كرد؛ اگر مرتكب گناهى كبيره شده باشد به آن وسيله مستحق لعن و بى زارى جستن است و هيچ اشكالى براى كسى كه چنان شخصى را لعنت كند و از او بى زارى جويد نيست . و اگر مرتكب گناه كبيره نشده باشد لعن كردن و تبرى جستن از او جايز نيست .