مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۱۴ -


جنح

جناح: بال پرنده. دو طرف شى‏ء دو جناح آن (دو طرف) گويند. فعل جنح به معنى ميل كردن است، گناهى كه انسان را از حق به باطل مايل مى‏كند جناح گويند. از اين ماده، 26 مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با جنگ صفين به شهرها نوشت: اختلاف فقط در خون عثمان بود گفتيم: بيائيد آنچه را كه امروز تدارك نمى‏شود، با آرامش مداوا كنيم: «فابوا حتى جنحت الحرب و ركدت و قدت نيرانها...» نامه 58، 448، ولى آنها امتناع كردند تا جنگ به طرف وقوع متمايل شد و استقرار يافت و آتشش شعله‏ور گرديد. درباره دنيا فرموده: «لا ينال امرء... و لا يمسى منها فى جناح امن الّا اصبح على قوادم خوف» خ 111، 165، جناح به معنى طرف است.

به محمد بن ابى بكر مى‏نويسد: «فاخفض لهم جناحك و الن لهم جانبك و ابسط لهم وجهك» نامه 27، 383، بال خويش را براى رعيت فرود آور (با آنها مهربان باش) پهلوى خويش براى آنها نرم گردان (در حضور تو بودن براى آنها آسان باشد) و با آنها گشاده‏رو باش.

درباره برادرش جعفر طيّار به معاويه مى‏نويسد: چون كارى مانند كار ديگران به سر ما آيد ما با مكرمت و بزرگوارى ياد مى‏شويم چنانكه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره شهادت برادرم جعفر از او با لقب «الطيار ذو الجناحين» نام بردند. نامه 28، 386. بالكن‏ها و قسمتهاى اضافى كه از ديوار خانه بيرون آمده‏اند در عرب «رواشن» و «اجنحه» ناميده مى‏شوند، آنحضرت راجع به خرابى بصره با آمدن صاحب زنج فرموده: «ويل لسكككم العامرة و الدور المزخرفة التى لها اجنحة كاجنحة النّسور» خ 128، 185، واى براى راههاى آباد و خانه‏هاى زرنگارتان كه بالهائى مانند بالهاى عقابها دارند. در رابطه با جناح (بال) ملائكه در خطبه اول و خطبه 91 آمده كه ملائكه بالها دارند، در جائى فرموده: «و أنشأهم على صور مختلفات و اقدار متفاوتات اولى اجنحة تسبّح جلال عزّته» خ 91، 129 و در جاى ديگرى آمده: «و منهم الثّابتة فى الارضين السفلى اقدامهم... ناكسة دونه ابصارهم متلفعون تحته باجنحتهم» خ 1، 410، ظهور اوّلى در آنستكه جناحهاى ملائكه ابعاد قدرت و توانائى آنهاست چنانكه در «قاموس قرآن» ذيل جناح گفته‏ايم ولى ظهور دوّمى در وجود جناح است مگر آنكه منظور از پيچيده شدن به بال، پيچيده شدن به ابعاد قدرت يعنى توانائى‏هاى گوناگونى است كه خدا به آنها داده است.

جوانح

جمع جانحه و آن دنده زير استخوان سينه است چنانكه ضلع قسمت پشت ظهر دنده است، جوانح دو بار در «نهج» آمده است خطبه 34 و 128.

«الجوانح: الاضلاع تحت الترائب ممّا يلى الصدر».

جند

لشكر. جمع آن جنود و اجناد است. «جنيد» لشكر كوچك چنانكه در خ 39، 82، از اين مادّه بيست و شش مورد در «نهج» آمده است كه به بعضى اشاره مى‏شود آنحضرت پس از شكست آشوب بصره به مردم آنجا چنين فرمود: «كنتم جند المرأة و اتباع البهيمه. رغا فاجبتم و عقر فهربتم» خ 13، 55، لشكريان زن (عائشه) بوديد، پيروان حيوان زبان بسته (شتر) بوديد، صدا كرد به دورش جمع شديد، كشته شد فرار كرديد.

به مالك اشتر مى‏نويسد: «فالجنود باذن اللّه حصون الرعيّة و زين الولاة و عزّ الدين و سبل الامن و ليس تقوم الرعية الّا بهم» نامه 53، 432، لشكريان به اذن خداوند، قلعه‏هاى رعيّت و زينت و اليان و عزّت دين و راههاى امنيّت هستند، رعيت جز با لشكريان، استوار و منظم نمى‏شوند. به محمد بن ابى بكر مى‏نويسد: «و اعلم- يا محمد بن ابى بكر- انّى قد وليّتك اعظم اجنادى فى نفسى اهل مصر» نامه 27، 384، اجناد فقط يكبار در «نهج» آمده است.

جندل

سنگ. جمع آن جنادل است كه فقط يك مورد در «نهج» ديده مى‏شود درباره مردگان فرموده: «و قد طحنهم بكلكله البلى و اكلتهم الجنادل و الثرى» خ 226، 349، پوسيدگى با سينه‏اش آنها را آرد كرده، و سنگها و خاك آنها را خورده است، آنحضرت پوسيدگى را به سينه شتر تشبيه كرده كه چيزى را زير سينه‏اش خرد مى‏كند.

جنس

نوع شى‏ء:

«الجنس: الضرب من كلّ شى‏ء و الجمع: الاجناس»

از اين ماده چهار مورد به صورت جمع در «نهج» ديده مى‏شود: «و لو اجتمع جميع حيوانها... و اصناف اسناخها و اجناسها... على احداث بعوضة ما قدرت» خ 186، 275، اگر همه حيوانهاى زمين و اصناف سنخهاى آن و انواع آن براى خلقت پشه ريزى جمع شوند نتوانند: «و قدّر اقواتها و احصى اجناسها» خ 185، 272.

جنّ

(به فتح اول) پوشيدن:

«جنّه جنّا و جنونا: ستره»

فعل آن لازم و متعدى بنفسه و متعدى بغير آمده است، به قلب انسان جنان گويند كه در ميان بدن پوشيده است، باغ و مزرعه را جنت و جنّات گويند كه روى زمين را مى‏پوشانند، بچه را در شكم مادر جنين گويند كه شكم مادر او را پوشانده است. ديوانه را مجنون گويند كه عقلش پوشانده شده است، از اين ماده به طور بى‏شمار در «نهج» آمده است، آنحضرت در رابطه با حق تعالى فرموده: «لا يلهيه صوت عن صوت... و لا يشغله غضب عن رحمة و لا تولهه رحمة عن عقاب و لا يجنّه البطون عن الظهور و لا يقطعه الظهور عن البطون» خ 195، 309، خدا را صدائى از صدائى مشغول نمى‏كند، و او را از ظاهر بودن مستور نمى‏كند، و ظاهر بودن از باطنها قطع نمى‏نمايد. درباره غضب فرموده: «الحدّة ضرب من الجنون لانّ صاحبها يندم فان لم يندم‏ فجنونه مستحكم» حكمت 255. قبر را جنن (بر وزن شرف) گويند كه انسان را مستور مى‏كند، جمع آن اجنان است چنانكه درباره مردگان فرموده: «و جعل لهم من الصفيح اجنان و من التراب اكفان و من الرّفات جيران» خ 111، 166، براى آنها از روى زمين قبرها قرار داده شد و از خاك كفن‏ها و از استخوانهاى پوسيده همسايگان معين گرديد، در «نهج» عبده آمده: كفن بودن خاك آنست كه كفنها مى‏پوسد بعد خاك كفن آنها مى‏گردد كه مانند كفن آنها را مى‏پوشاند. سپر را جنّة و مجنّ گويند كه انسان را به وقت جنگ مستور مى‏كند، درباره جهاد فرموده: «و هو لباس التقوى و درع اللّه الحصينة و جنّته الوثيقة» خ 27، 69 و در نامه‏اى به يكى از عموزادگانش مى‏نويسد: «قلبت لابن عمّك ظهر المجنّ ففارقته مع المفارقين» نامه 41، 413 براى عموزاده‏ات پشت سپر را رو كردى و با جدا شدگان از او جدا شدى. جمع جنّة، جنن (به ضم جيم و فتح نون) است چنانكه در خ 118، 175 آمده است و جمع مجنّ، مجانّ (به فتح ميم) آيد چنانكه درباره مغول فرموده: كانّى اراهم قوما كانّ وجوههم المجانّ المطرقه» خ 128، 186 گويا مى‏بينم آنها را گوئى صورتشان سپرهاى پوست چسبيده است، محمد عبده گويد: طراق پوستى است كه بر سپر از روى پوست آن مى‏چسبانند تا محكم شود

جنّ

(به كسر اول) موجودى است غير مادّى (نيمه مادى) با شعور و اراده، مكلّف، در آخرت مانند انسان مبعوث مى‏شود، و نيز مانند انسان، مؤمن، مشرك، مطيع، عاص و... مى‏باشد، اين كلمه دو بار در «نهج» آمده است يكى آنجا كه درباره سليمان فرموده: «الذى سخرّ له ملك الجن و الانس مع النبوّة و عظيم الزلفة» خ 182، 262، ديگرى آنجا كه فرموده: «و هو الذى اسكن الدنيا خلقه و بعث الى الجنّ و الانس رسله» خ 183، 265، تفصيل مطلب را در «قاموس قرآن» (جنّ) مطالعه فرمائيد.

جانّ

اين لفظ دو بار در «نهج» آمده است از آيات قرآن و نهج البلاغه معلوم‏ مى‏شود كه جانّ و جنّ يكى است كه هر دو با «انس» مقابل آمده‏اند، و

آنچه در مجمع و كشاف گفته: جانّ پدر جنّ است

و آنچه راغب گفته: جانّ نوعى از جنّ است

مدرك صحيحى ندارد.

امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «الحمد لله الكائن قبل ان يكون كرسىّ او عرش او سماء او ارض او جانّ او انس» خ 182، 262 و درباره خدا فرموده «و انّه لبكل مكان و فى كلّ حين و اوان و مع كل انس و جانّ» خ 195، 309

جنى

چيدن ميوه:

«جنى الثمرة: تناولها من شجرها»

مجتنى: چيننده ميوه: «جنّى» چيده شده، گناه را جنايت گويند كه شخص گناه را به طرف خود مى‏كشد گوئى مى‏چيند. راغب استعمال آن را در جنايت به طور استعاره دانسته است. از اين ماده يازده مورد در «نهج» آمده است.

آنحضرت در توصيف ميوه‏هاى بهشتى فرموده: «تجنى من غير تكلّف فتأتى على منية مجتنيها» خ 165، 239 آن ميوه‏ها بدون زحمت چيده مى‏شوند و آنطور كه چيننده بخواهد پيش او مى‏آيند. امام (عليه السلام) بابن زمعة كه از وى مال مى‏خواست فرمود: «انّ هذا المال ليس لى و لالك و انّما هو فى‏ء للمسلمين و جلب اسيافهم فان شركتهم فى حربهم كان لك مثل حظّهم و الّا فجناة ايديهم لا تكون لغير افواههم» خ 232، 353 جناة (بفتح اول) چيزى است كه چيده مى‏شود يعنى: اين مال نه مال من است و نه مال تو، بلكه غنيمت مسلمانان است و فرآورده شمشيرشان، اگر در جنگ با آنها شركت كرده‏اى، براى تو مثل سهم آنهاست، و گرنه آنچه دستهايشان چيده است فقط مال دهانتان مى‏شود. و در رابطه با اثبات خدا فرموده: «و هل يكون بناء من غير بان او جناية من غير جان» خ 185، 271 «جفاة» (بضم اوّل) جمع جافى است چنانكه به خوارج فرموده: «فأبيتم علىّ اباء المخالفين الجفاة و المنابذين العصاة» خ 35، 80.

جهد

جهد (به فتح اول و ضمّ آن) و جهاد: تلاش توأم با رنج

به نظر بعضى جهاد (بفتح اول) تلاش در عمل و به ضم آن تلاش در رابطه با قوت و طعام است،

جهاد كه به معنى تلاش است به معنى جنگ هم آيد، اجتهاد: تلاش شديد در تحصيل امرى. مجاهده: تلاش و جنگ «مجهود»: تلاش شده و نيز به معنى طاقت و قدرت است «جهد الجهيد» ظاهرا به معنى جهد جميل است.

از اين مادّه شصت و نه مورد در «نهج» آمده است. كه به بعضى از آنها اشاره مى‏شود، درباره جهاد فرموده: «امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصّة اوليائه» خ 27، 69 و درباره عفّت فرموده: «ما المجاهد الشهيد فى سبيل الله باعظم اجرا ممّن قدر فعفّ: لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكة» حكمت 474. و در رابطه با عبرت از ضلالت شيطان فرموده: «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد» خ 192، 287. در خطبه 149، 207 بعد از سفارش به توحيد و نبوت فرموده: «حمّل كلّ امرء منكم مجهوده و خفف عن الجهلة» در نسخه صبحى صالح هر دو فعل از باب تفعيل و مجهول است يعنى تلاش و عمل هر كس بر خودش تحميل شده و بر جاهلان تخفيف داده شده است زيرا كه: «ربّ رحيم و دين قويم» ابن ميثم هر دو را لازم گرفته و اولى را از باب تفعيل دانسته است يعنى تكليف درباره تبليغ توحيد و نبوت متفاوت است هر يك از دانايان حامل طاقت خويش در تبليغ آندوست و خدا بر جاهلان تخفيف قائل شده است.

درباره شتران صدقه فرموده: «غير متعبات و لا مجهودات» نامه 25، 382 يعنى به زحمت افتاده و طاقت رفته نباشند.

جهر

آشكار شدن و آشكار كردن خواه به وسيله ديدن باشد يا شنيدن از اين ماده سه مورد در «نهج» يافته است، آنحضرت در رابطه به اينكه مردم را به كمك محمد بن ابى بكر خوانده است به عبد الله بن عباس مى‏نويسد: «و قد كنت حثثت الناس على لحاقه... و دعوتهم سرّا و جهرا و عودا و بدءا» نامه 35، 408 و در مقام موعظه فرموده: «و بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر» خ 20، 62، بحق مى‏گويم: عبرتها با صداى بلند شما را خوانده و پند داده شده‏ايد با آنچه در آن پند هست.

جهز

تجهيز: آماده كردن، «الاجهاز على الجريح» يعنى تمام كردن قتل او. از اين ماده سه مورد در «نهج» يافته است در رابطه با پايان خلافت و مرگ عثمان فرموده:

«الى ان انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته» خ 3، 49، تا رشته‏اش باز شد و كارش قتل او را تمام كرد و شكم پرستى‏اش ساقطش نمود. در صفين به يارانش فرمود: «فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح» نامه 14، 373 فرار كننده‏اى را نكشيد، تسليم شونده‏اى را از بين نبريد، قتل زخمى را تمام نكنيد (يعنى نكشيد) و در مقام موعظه فرموده: «تجهّزوا رحمكم الله فقد نودى فيكم بالرحيل» خ 204، 321

جهل

نادانى. بى‏اعتنائى و سفاهت.

مرحوم طبرسى ذيل آيه 67 بقره فرموده به قولى آن ضدّ علم است (يعنى سفاهت)

اين سخن حق است زيرا كه در بسيارى از موارد، جهل را عدم علم معنى كردن درست نيست مثلا در آيه (قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ) يوسف: 89، عدم علم منظور نيست، بلكه منظور همان سفاهت و بى‏اعتنائى به مسئوليت است.

اين ماده به طور وفور در «نهج» به كار رفته و در هر دو معنى استعمال شده است، طلحه و زبير آنحضرت را در عدم مشورت با ايشان ملامت كردند، امام (عليه السلام) در ضمن كلامى به آندو فرمود: «ام اىّ حق رفعه الىّ احد من المسلمين ضعفت عنه، ام جهلته ام أخطأت بابه» خ 205، 322 يا كدام حقى را كسى از مسلمان پيش من آورد كه از گرفتن آن عاجز شدم يا ندانستم و يا در آن خطا كردم

جاهليّت به معنى حالت جهل است

ابن اثير در نهايه گويد: مراد از آن صفت و حالتى است كه عرب قبل از اسلام داشتند از قبيل جهل به خدا و رسول و افتخار به انساب و خود پسندى و ظلم و غيره.

«و لا تكونوا كجفاة الجاهليّة لا فى الدين يتفقّهون و لا عن الله يعقلون» خ 166، 240 در خ 95، 140 آمده «و استخفتهم الجاهليّة الجهلاء» آن بر وزن صحرا وصف است براى مبالغه.

جهائل

جمع جهل يا مجهول است درباره صفت فسّاق فرموده: «و آخر قد تسمّى عالما و ليس به فاقتبس جهائل من جهّال و اضاليل من ضلّال» خ 87، 119، و

 ديگرى خود را عالم ناميده با آنكه عالم نيست بلكه مجهولاتى از نادانان و ضلالتهائى از گمراهان اقتباس كرده است.

جهم

(بر وزن عقل) ترشروئى. جهام (به فتح اول) ابريكه باران ندارد، از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» يافته است در رابطه با دعاى استسقاء فرموده: «اللهم... و انزل علينا سماء مخضلة... غير خلّب برقها و لا جهام عارضها» خ 115، 172، خدايا بر ما باران پر آبى بفرست بى‏آنكه برقش طمع آورنده و بى‏باران باشد و بى‏آنكه ابرش خالى از آب باشد «خلّب» برق و ابرى است كه انسان فكر مى‏كند، باران دارد ولى بارانى در آن نيست. در رابطه با زمان قبل از بعثت فرموده: «قد درست منار الهدى و ظهرت اعلام الرّدى فهى متجّهمة لاهلها عابسة فى وجه طالبها خ 89، 122. محلهاى نور هدايت در آن مندرس گشته و علامتهاى هلاكت آشكار شده بود، دنيا بر اهلش عبوس و بر طالبانش ترشرو بود.

جهّنم

خانه عذاب.

در اقرب الموارد مى‏گويد: ابو البقاء گفته گويند: آن اسم عجمى و گويند فارسى و بقولى عبرى است و اصل آن كهنّام است

در قاموس گويد: «ركيّة جهنّام و جهنّم» يعنى چاه عميق و جهنم به علت عميق بودن جهنم ناميده شده است.

به هر حال اين لفظ فقط سه بار در «نهج» آمده است درباره پيشواى ظالم خطاب به عثمان فرموده: «و انى سمعت رسول الله ص يقول يؤتى يوم القيامة بالامام الجائر و ليس معه نصير و لا عاذر فيلقى فى نار جهنّم» خ 164، 235 روز قيامت پيشواى ظالم را مى‏آورند در حاليكه نه يارى دارد و نه عذر آورى و او در آتش جهنّم انداخته مى‏شود. ايضا در خطبه 193 و نامه 17، اين كلمه آمده است.

جوب

بريدن.

«جاب الثوب جوبا: قطعه»

جواب كلام را از آنجهت جواب گويند كه سخن گوينده با آن قطع و تمام مى‏شود (اقرب الموارد) يعنى جواب دهنده سخن او را قطع مى‏كند. اين ماده به صورت مصدر و فعل بطور مفصل در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «اذا ازدحم الجواب خفى الصواب» حكمت 243.

اجابت: جواب دادن به سئوال خواه به طور ردّ جواب باشد و يا به طور عمل مثل: «دعوا للجهاد فاجابوا» خ 182، 264 كه اجابت عملى است. تجاوب: جواب دادن بهمديگر و محاوره است، «استجابت»: مثل اجابت به معنى ردّ جواب است: «يا نوف... انّها لساعة لا يد عوفيها عبد الّا استجيب له» حكمت 104، اى نوف (اين ساعت شب) وقتى است كه هيچ بنده‏اى در آن دعا نمى‏كند مگر آنكه اجابت مى‏شود. «جوبات» جمع جوبه به معنى حفره است درباره خلقت زمين فرموده: «فسكنت من الميدان لرسوب الجبال... فى جوبات خياشيمها» خ 91، 132 زمين از بالا و پائين رفتن آرام گرفت در اثر رسوب كوهها... در حفره‏هاى بينى‏هاى آن.

جوح

هلاك كردن. مستأصل كردن:

«جاج الشى‏ء جوحا، استأصله»

از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» ديده مى‏شود انحضرت به معاويه مى‏نويسد: «فاراد قومنا قتل نبيّنا و اجتياح اصلنا» نامه 9، 368، قوم قريش خواست پيامبر ما را بكشد و ريشه ما را بخشكاند: «ثم قد نسينا كلّ واعظ و واعظة و رمينا بكل فادح و جائحة» حكمت 122 «جائحه» آفت هلاك كننده.

جود

(به ضمّ اوّل) بذل مال. جودة: خوب و عالى شدن.

«جاد بالمال: بذله»

و نيز آمده:

«جاد جودة: صار جيّدا»

از اين ماده بيست و يك مورد در كلام امام آمده است.

در رابطه با احسان فرموده است: «من ايقن بالخلف جاد بالعطيّة» حكمت 138 هر كس به ثواب يقين كند، بذل عطا نمايد از آنحضرت (صلوات اللّه عليه) پرسيدند عدالت افضل است يا جود و بذل فرمود: «العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عامّ و الجود عارض خاصّ فالعدل اشرفهما و افضلهما» حكمت 437. يعنى: عدل اشرف و افضل است زيرا كه عدالت كارها را در جاى خود قرار مى‏دهد ولى بذل آنها را از جهت خود خارج مى‏كند، عدالت اداره كننده عمومى است و اما جود پيشامد خاصّى است كه درد كسى را دوا مى‏كند. «جود» به معنى باران شديد نيز آمده است چنانكه درباره اموات فرموده است:

«فهم جيرة لا يجيبون داعيا... ان جيدوا لم يفرحوا و ان قحطوا لم يقنطوا، جميع و هم آحاد» خ 111، 166، آنها همسايگانند ولى دعوت كننده‏اى را جواب نمى‏دهند، اگر باران داده شوند شاد نمى‏گردند و اگر به قطحى افتند نا اميد نمى‏شوند. مجتمعند ولى تنها تنها. «جيدوا» ماضى مجهول از جود به معنى باران است. «يجود بنفسه» خودش را يا روحش را بذل مى‏كند يعنى مى‏ميرد، درباره مردم دنيا فرموده: «يصبحون و يمسون على احوال شّتى فميّت يبكى و آخر يعزّى و صريع مبتلى و عائد يعود و آخر بنفسه يجود» خ 99، 145 صبح و شام مى‏كنند در احوال مختلف مرده‏ايكه بر آن گريه مى‏شود، ديگرى را تسليت مى‏گويند. يكى نقش بر زمين و گرفتار، و عيادت كننده‏اى كه مريض را عيادت مى‏كند و ديگرى كه روح خودش را بذل مى‏كند. «جيّد» خوب. ضدّ ردّى، جمع آن جياد است، در باره آزاد بودن انسانها فرموده: «و خلّوا لمضمار الجياد و روّية الارتياد» خ 83، 109 ترك شده‏اند براى ميدان اسبان اصيل و اعمال فكر براى رسيدن به مراد و نيز در نامه 29 آمده است.

جور

اصل جور به معنى انحراف از اعتدال است:

«جار جورا: مال عن القصد»

ظلم را بدان علت جور گفته‏اند كه انحراف از عدل است. «جار» همسايه:

«الجار: المجاور فى السكن»

«جوار» به معنى عهد و امان و نيز به معنى آب كثير است. از اين ماده حدود شصت مورد در «نهج» آمده است در رابطه با تيولها و حاتم بخشيهاى عثمان فرموده: «و الله لو وجدته قد تزوّج به النساء و ملك به الاماء لرددته فانّ فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق» خ 15، 57 به خدا قسم اگر آن تيول را پيدا كنم كه با آن زنان تزويج شده و كنيزان خريدارى گشته است به بيت المال بر مى‏گردانم، چون در عدالت وسعت است، هر كس عدالت بر او تنگ آيد، ظلم بر وى تنگتر خواهد بو.

جائر

منحرف از عدل. (ظالم) آنحضرت به عثمان در حاليكه در محاصره بود فرمود: «و انّ شرّ الناس عند الله امام جائر ضلّ و ضلّ به» خ 163، 235 بعد از ضربت خوردن در وصيت خويش فرمود: «و انّما كنت جارا جاوركم بدنى‏

بدنى ايّاما» خ 149، 207 جمع جار، جيران و جيره است.

جوز

گذشتن از محلّ با سير در آن و نيز به معنى عدم منع و مباح بودن آيد: «جاز الامر جوازا: كان جائزا و لم يمنع» از اين ماده به اين دو معنى نوزده مورد در «نهج» يافته است درباره قرآن فرموده: «فهو... اعلام لا يعمى عنها السّائرون و آكام لا يجوز عنها القاصدون» خ 198، 316، قرآن علامتهائى است كه رهروان از آنها گمراه نمى‏شوند و بلنديهايى است كه قاصدان حقائق از آنها تجاوز نمى‏كنند. آنگاه كه به آنحضرت خبر دادند كه انصار گفته‏اند از ما اميرى و از شما (مهاجران) اميرى. حضرت فرمود: چرا بر آنها دليل نياوردند كه رسول خدا ص وصيت كرده كه به نيكوكاران انصار نيكى شود و از بدكارانشان اغماض گردد. «وصىّ بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم» گفتند: در اين سخن چه دليلى بر عليه آنهاست فرمود: اگر امامت در آنها مى‏بود درباره‏شان توصيه نمى‏شد.

مجاز

راه، طريق، اسم مكان است محل عبور و گذشتن و آن سه بار در «نهج» آمده است: «و لئن امهل الله الظالم فلن يفوت اخذه و هو له بالمرصاد على مجاز طريقه و بموضع الشجا من مساغ ريقه» خ 97، 141، اگر خدا ظالم را مهلت دهد مؤاخذه‏اش از خدا فوت نمى‏شود خدا در كمين اوست بر گذرگاه راهش و در محل ماندن استخوان از حلقش. و نيز فرموده: «ايها الناس انّما الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار» خ 203، 320 و نيز در خ 132 آمده است.

جوع

گرسنگى: «احذروا صولة الكريم اذا جاع و اللئيم اذا شبع» حكمت: 49، حذر كنيد از حمله كريم وقتى كه گرسنه شود و از حمله لئيم وقتى كه سير گردد «جوعة» براى دفعه، «مجاعة» نيز به معنى گرسنگى چنانكه در نامه 60 و 67 آمده است و نيز فرمايد: «انّ الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء أقوات الفقراء فما جاع فقير الّا بما متعّ به غنّى و الله تعالى سائلهم عن ذلك» حكمت 328، از اين ماده ده مورد در «نهج» آمده است.

جوف

درون.

«الجوف من الانسان: بطنه و من البيت و غيره: داخله»

از اين ماده‏ فقط دو مورد در «نهج» يافته است: «مثل الدنيا كمثل الحيّه ليّن مسّها و السّم الناقع فى جوفها» حكمت 119 و نيز در خ 185 در وصف مورچه آمده است «فى الجوف من شراسيف بطنها».

جول

جولان و جولة: سير و رفتن:

«جال فى البلاد جولانا: طاف غير مستّقر فيها. جال الفرس فى الميدان: قطع جوانبه»

چهارده مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.

«اجاله» گرداندن

«اجال سيفه: اداره»

اجتيال: گردش و گردان شخص از قصدش. از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است، آنحضرت به يارانش فرموده: «و قد كرهت ان يكون جال فى ظنّكم انّى احبّ الاطراء و استماع الثناء و لست بحمد الله كذلك» خ 216، 335 مكروه دارم از اينكه در ذهن شما خطور كند كه من دوست مى‏دارم مبالغه در تعريف و شنيدن مداحّى را، حمد خدا را كه چنين نيستم. و در خ 1، 43 فرموده: «و اجتالتهم الشياطين عن معرفته» الشّياطين انسان را از معرفت خدا منحرف كردند. و در رابطه با توحيد فرمايد: «أنشأ الخلق انشاء و ابتدئه ابتداءا بلا رويّة اجالها و لا تجربة استفادها» 1، 40 مخلوق را به وجود آورد و خلقت را شروع فرمود، بدون فكريكه گردانده باشد و بدون تجربه‏ايكه به دست آورده باشد. تجوال مبالغه در جولان است، آنحضرت به برادرش عقيل نوشته: «فدع عنك قريشا و تركاضهم فى الضلال و تجوالهم فى الشّقاق» نامه 36، 409، رها كن قريش و به سرعت رقتنشان در گمراهى و جولانشان را در دشمنى و تفرقه. جائل جولان كننده خ 89، 122، مجال: محلّ جولان خ 196، 311

جاه

قدر. منزلت. مقام. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است در مقام دعا فرموده: «اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار» خ 225، 347 خدايا آبرويم را با وسعت معيشت حفظ فرما، منزلت و مقامم را با فقر ساقط منما. بذل جاه اسقاط منزلت در قلوب است.

جوهر

باطن ماهيّت، آن فقط يكبار در «نهج» يافته است: «فى تقلّب الاحوال علم جواهر الرجال» حكمت 217 «علم» در اينجا مصدر است.

جوّ

هوا. جمع آن أجواء است و يا آن به معنى فضا و ميان زمين و آسمان است، و آن هشت بار در كلام امام (عليه السلام) به كار رفته است. «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف... ان اظهرتنا على عدوّنا فجنّبنا البغى و سدّدنا للحق و ان اظهرتهم علينا فارزقنا الشهادة» خ 171، 245. خدايا اى پروردگار آسمان بلند و جوّ نگاه داشته شده، اگر ما را بر دشمن پيروز كردى از ظلم دورمان دار و براى حق استوار گردان و اگر دشمن را بر ما پيروز كردى ما را شهادت نصيب كن. «ثم انشأ سبحانه فتق الأجواء و شقّ الارجاء» خ 1، 40 پس خداوند شروع كرد به باز كردن جوّها و شكافتن اطرافها، اين كلام در خلقت جهان است.

جاء

مجى‏ء: آمدن. جائى: آينده. «الرجاء مع الجائى و اليأس مع الماضى» خ 114، 171، «ان مع كل انسان ملكين يحفظانه فاذا جاء القدر خلّيا بينه و بينه» حكمت 201.

جيب

قلب. سينه

در اقرب الموارد آمده: «الجيب القلب و الصدر»

آنحضرت به مالك مى‏نويسد: «فولّ من جنودك انصحهم فى نفسك لله و لرسوله و لامامك و أتقاهم جيبا» نامه 53، 432، فرمانده كن از لشكريانت كسى را كه در نظر تو، به خدا و رسول خيرخواه‏تر و پاك قلبتر است. در اينجا «جيب» به معنى قلب و سينه است. و در تعريف صحابه فرموده: «اذا ذكر الله هملت أعينهم حتّى تبلّ جيوبهم» خ 97، 143، چون خدا ياد مى‏شد، چشم آنها مى‏گريست تا گريبانشان‏تر مى‏شد، اينجا جيب به معنى «گريبان» است، از اين ماده دو مورد بيشتر در «نهج» نيامده است.

جيش

جوشيدن. طوفانى شدن.

«جاشت القدر: غلت، جاش البحر: هاج و اضطرب»

گويا لشكر و لشكريان را به علت تحركّ و جوشيدن «جيش» گفته‏اند. از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است، آنگاه كه از اهل كوفه خواست براى سركوبى آشوب بصره به ياريش بيايند، به آنها چنين نوشت: «و اعلموا انّ دار الهجرة قد قلعت باهلها... و جاشت جيش المرجل» نامه 1، 363 بدانيد: مدينه اهل خود را از جا كنده (و به جنگ فرستاده) و مانند ديگ بجوش آمده است» فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم الله» خ 102، 148.

جيشه يكدفعه جوشيدن است جمع آن جيشات آيد در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «المعلن الحقّ بالحقّ و الدافع جيشات الاباطيل و الدّامغ صولات الاضاليل» خ 72، 101، آشكار كننده حق به وسيله حق دفع كننده جوششها و طوفانهاى باطل، و شكافنده مغز صولتهاى گمراهيها.

جيف

گنديدن

«جافت الجثّه جيفا: انتنت»

جيفه: بدن گنديده ميّت، اين لفظ شش بار در «نهج» يافته است در رابطه با مرگ انسان فرموده: «و خرجت الروح من جسده فصار جيفة بين اهله قد اوحشوا من جانبه و تباعدوا من قربه» خ 109، 161 و نيز فرموده: «ما لابن آدم و الفخر، اوّله نطفة و آخره جيفة و لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه» حكمت 454.

جيل

صنفى از مردم:

«الجيل: الصنف من الناس»

آن لفظ يك مورد بيشتر در «نهج» نيامده است، آنحضرت به معاويه مى‏نويسد: «و ارديت جيلا من الناس كثيرا.

خدعتهم بغيّك و القيتهم فى موج بحرك» نامه 32، 406 گروه كثيرى از مردم را با ضلالت خودت فريفتى و آنها در درياى گمراهى خودت افكندى. 10، 3، 1370

و الحمد لله و هو خير ختام.

حرف الحاء

حبذّا

به به (خوشا) اين لفظ مركب است از «حبّ» فعل مدح و «ذا» كه اسم اشاره است، اين كلمه فقط يك بار در «نهج» آمده است «كم من صائم ليس له من صيامه الّا الجوع و العطش و كم من قائم ليس له من قيامه الّا السهر و العناء حبّذا نوم الاكياس و افطارهم» حكمت 145 اى بسا روزه داريكه از روزه‏اش جز گرسنگى و عطش نصيب او نيست و اى بسا شب زنده‏داريكه فقط بى‏خوابى و رنج عايد اوست، خوشا به خواب اهل كمال و افطارشان.

حبّ

دوست داشتن. فعل آن از ثلاثى مجرد در قرآن مجيد و نهج البلاغه نيامده است همه از باب افعال و غيره آمده است در اقرب الموارد گويد: استعمال شابع آن از باب افعال است «تحبّب» اظهار محبت و دوستى «تحابب» بين الاثنين است (دوست داشتن يكديگر) از اين ماده به طور وفور در «نهج» آمده است.

آنگاه كه سهل بن حنيف در كوفه از دنيا رفت، و او از محبوبترين يارانش بود و در صفين در ركاب آنحضرت شمشير زده بود، حضرت به دنبال مرگ وى چنين فرمود: «لو احبّنى جبل لتهافت» حكمت 111، اگر كوهى مرا دوست دارد منفجر شده مى‏ريزد. سيد رضى «ره» در شرح آن فرموده: يعنى گرفتارى براى او بيشتر مى‏شود مصائب بر وى حمله مى‏كند و آنها فقط بر اتقياء و نيكوكاران روى مى‏آورند ابن ميثم فرموده: آن اشاره به كثرت مصائب و بلاياى او (عليه السلام) و دوستانش مى‏باشد،

ابن ابى الحديد آنرا با روايات اثبات كرده است.

محبّ محل حبّ، جمع آن محّاب است چنانكه فرموده: «و انهى اليكم (على لسانه) محابّه من الاعمال و مكارهه» خ 86، 117، خدا بر زبان آنحضرت تا آخر رسانده محلهاى دوست داشتن از اعمال صالحه و مكروه‏هايش را.

حبّه

دانه و آن فقط شش بار در «نهج» آمده است در رابطه با فتنه بنى اميه فرموده: «و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطير الحبة البطينة من بين هزيل الحبّ» خ 108، 157 و مى‏گيرد آن فتنه مؤمن را از ميان شما مانند گرفتن پرنده دانه بزرگ را از ميان دانه لاغر و كوچك (چنانكه هجر بن عدى‏ها و ديگران را گرفت).

و نيز درباره مورچه فرموده است: «تنقل الحبّة الى جحرها» خ 185.

حبر

(بر وزن شرف) شادى و سرور. فعل آن از علم بعلم است:

«حبر الرجل حبرا و حبورا: سرّ»

و بر وزن علم: زينت دادن

«حبره حبرا: زيّنة»

از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با دنيا فرموده: «فانى احذركم الدنيا فانها... تحلّت بالامال و تزنيّت بالغرور لا تدوم حبرتها و لا تؤمن فجعتها» خ 111، 164، و دنيا با آرزوها زينت شده و با فريفتن مزيّن گشته است، سرورش دائمى نيست و از پشامد ناگهانيش در امان نمى‏شود، و در ذيل همان كلام فرموده: «لم يكن امرء منها فى حبرة الّا اعقبته بعدها عبرة، «عبره» با فتح، اشك چشم است.

تحبير زينت دادن، آنحضرت به معاويه مى‏نويسد: «فقد اتتنى منك موعظة موصلة و رسالة محبرة نمّقتها بظلالك...» نامه 7، 367 از تو به من موعظه‏اى آمد كه مطالب مختلف و متباين در آن به هم وصل شده بود و نامه مزيّنى كه با گمراهى خودت آنرا زينت داده بودى.

حبس

بازداشتن، ضدّ رها كردن، «

حبسه عنه: منعه عنه، حبسه: ضبطه»

ز اين ماده هشت مورد در «نهج» آمده است، در رابطه با طلحه و زبير كه عائشه را به بصره بردند فرمود: «فحبسا نسائهما فى بيوتهما و أبرزا حبيس رسول اللّه- ص- لهما و لغير هما» ج 172، 247، زنان خويش را در خانه‏هايشان نگاه داشتند و زن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را بر خود و ديگران خارج و آشكار كردند، به عايشه «حبيس» گفتن اشاره به آيه «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ» است.

احتباس

قبول حبس است درباره بصره فرموده: «المحتبس فيها بذنبه و الخارج بعفو اللّه» ج 13، 56 قبول حبس كننده (ماندگار) در آن گرفتار گناه خويش و خارج شونده مورد عفو خدا قرار گرفته است

حبط

بطلان. (پوچ شدن).

«حبط العمل حبطا، بطل»

و نيز:

«حبط العمل حبطا: فسد و هدر»

از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» يافته است در حكمت 144 فرموده: «ينزل الصبر على قدر المصيبة و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله» صبر به قدر بلا نازل مى‏شود، هر كس در وقت بلا بر زانويش بكوبد، عملش باطل مى‏شود ز ثواب بلا محروم مى‏گردد).

و نيز درباره شيطان فرموده: «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد... عن كبر ساعة واحدة» خ 192، 287 (القاصعة) از كلام حضرت معلوم مى‏شود كه دست زدن به زانو در وقت مصيبت و تكبّر از فرمان حق از عوامل حيط مى‏باشد.

حبل

ريسمان. و بر وزن شرف، حامله شدن را گويند،

«حبلت المرأد حبلا: حملت»

احتبال: افتادن به دام. گويند

«احتبل الصّيد: وقع فى الحبالة»

حباله (بكسر اوّل): ريسمان صيد (تله، كمند، دام) جمع آن حبائل است، حبال جمع حبل آيد، به «رگ» نيز حبل گويند از اين ماده بيست و هشت مورد در «نهج» آمده است، آنحضرت به خوارج فرمودند: «فانى نذيركم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النهر... قد طوّحت بكم الدّار و احتبلكم المقدار» خ 36، 80 من شما را مى‏ترسانم از اينكه در اثناء اين نهر نعشتان به زمين افتد... دنيا بضلالتتان انداخته، قضا و قدر به دامتان بكشد درباره قرآن فرموده: «فانه حبل الله المتين و سببه الامين و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم» خ 176، 254، علت استعمال حبل در قرآن آنستكه: اين كتاب انسان را به خدا مربوط مى‏كند و در حقيقت ريسمانى است ما بين خدا و خلق.

در رابطه با خودش فرموده: «اليك عنّى يا دنيا فحبلك على غاربك قد انسللت من مخالبك و افلتّ من حبائلك» نامه 45، 419، دور شو از من اى دنيا، از چنگالهاى تو كنار كشيده‏ام و از دام‏هاى تو نجات يافته‏ام.

حباء

عطّيه. از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است.

در رابطه با خداوند فرموده: «و انّه لبكل مكان و فى كلّ حين و اوان و مع كلّ انس و جانّ لا يثلمه العطاء و لا ينقصه الحباء» خ 195، 309، او در هر مكان هست و در همه اوقات وجود دارد، با هر انس و جن است، نعمت دادن او را نمى‏شكند، و بذل و بخشش چيزى از او ناقص نمى‏كند.

آنحضرت به مالك اشتر مى‏نويسد: «ثمّ انظر فى امور عمّالك فاستعملهم اختبارا و لا توّلهم محاباة... نامه 53، 435، يعنى كارمندان خود را از روى امتحان منصوب كن نه از روى ميل (دسته‏بندى) به آنها و به فكر بارى دادن به تو

«حاباه: مال اليه».

حتّ

ساقط شدن و ساقط كردن. لازم و متعدى هر دو آمده است و سه مورد از آن در «نهج» يافته است، آنحضرت به بعض از يارانش كه مريض شده بود فرمود: خداوند اين مرض را سبب ريختن گناهان تو گرداند، مرض خودش اجرى ندارد، (اجر در عمل است): «و لكنّه يحطّ السيئات و يحتّهاحتّ الأوراق» حكمت 42 و ليكن مرض گناهان را مى‏ريزد، آنها را مانند برگ درختان مى‏ريزد. و درباره نماز فرموده: «و انّها لتحت الذنوب حتّ الورق و تطلقها اطلاق الربق» خ 199، 316، نماز گناهان را مى‏ريزد مانند ريزش برگ، و آنها را باز مى‏كند، مانند باز كردن از بندها. ناگفته نماند «حتّ» اول متعدّى و دوم لازم است، «الريق» ريسمانى است كه دستگيره‏ها را در آن كنند، گوئى گناهان در گردن انسان است نماز آنها را باز كرده و رها مى‏كند «ربق» جمع ربقه است.

انحتات: ريختن. پراكنده شدن چنانكه در خ 165، 238 درباره طاووس آمده است.

حتف

مرگ. جمع آن حتوف است، و از آن پنج مورد در «نهج» آمده است: «تذلّ الامور للمقادير حتّى يكون الحتف فى التدبير» حكمت 15، كارها در مقابل قضا و قدر چنان ذليل هستند كه گاهى تدبير انسان منجّر به مرگ و هلاكت مى‏شود.

و درباره انسان فرموده: «فبينا هو يضحك الى الدنيا و تضحك اليه فى ظل عيش غفول، اذ وطى‏ء الدهر به حسكه و نقضت الايّام قواه و نظرت اليه الحتوف من كثب» خ 221، 341. يعنى: گاهى مى‏بينى كه انسان به دنيا مى‏خندد و دنيا به انسان، و در عيش غافل كننده است كه دنيا خار خويش را در او فرو برد و روزگار قوايش را شكست، و مرگ‏ها از نزديك او را زير نظر گرفتند، سخنان امام (صلوات اللّه عليه) در اينجا و در همه جا پر از بلاغت عجيب است حيف كه من در اين كتاب نه وقت بررسى آنها را دارم و نه توانائى بيان آنها را.

حتم

واجب و قطعى. و آن فقط يكبار در «نهج» يافته است مردى از امام (عليه السلام) پرسيد: آيا رفتن ما به طرف شام از روى قضا و قدر الهى بود آنحضرت ضمن جواب مفصلى كه به او داد فرمود: «ويحك لعلّك ظننت قضاء و قدرا حاتما و لو كان ذلك كذلك لبطل الثّواب و العقاب و سقط الوعد و الوعيد» حكمت 78، يعنى قضاء و قدر حتمى و الزامى نبود كه ما را مجبور كند، و اگر كارها و از جمله رفتن به شام حتمى و جبرى باشد ديگر ثواب و عقاب باطل شده و وعد و وعيد ساقط ميگردد. با جبر، تكليف وجود ندارد رجوع شود به «قضاء و قدر»