آداب الصلاة

امام خمينى رضوان الله تعالی علیه

- ۴ -


فصل پنجم در شمه‏اى از آداب وضو است به حسب باطن و قلب‏

من ذلك ما ورد عن الرّضا عليه السّلام: انَّما امِرَ بالوُضُوءِ لِيَكوُنَ العَبْدُ طاهِراً اذا قامَ بَيْنَ يَدَىِ الْجَبّارِ وَ عِنْدَ مُناجاتِهِ ايّاهُ، مُطيعاً لَهُ فيما امَرَهُ نَقِيّاً مِنَ الْادْناسِ وَ النَّجاسَةِ؛ مَعَ ما فِيهِ مِنْ ذَهابِ الكَسَلِ وَ طَرْدِ النُّعاسِ وَ تَزْكِيَةِ الْفُؤادِ لِلْقيامِ بَيْنَ يَدَىِ الْجَبّارِ، و انّما وَجَبَ عَلى الْوَجْهِ وَ الْيَدَيْنِ وَ الرّأْسِ وَ الرَّجْلَيْنِ، لَانَّ العَبْدَ اذا قامَ بَيْنَ يَدَىِ الْجَبَّارِ، فَانّما يَنْكَشِفُ مِنْ جوَارِحِهِ وَ يَظْهَرُ ما وَجَبَ فِيهِ الوُضُوءُ؛ وَ ذلِك انَّهُ بِوَجْهِ يَسْجُدُ وَ يَخْضَعُ، وَ بِيَدِهِ يَسْأَلُ وَ يَرْغَبُ و يَرْهَبُ وَ يَتَبَتَّلُ، وَ بِرَأْسِهِ يَسْتَقْبِلُهُ فى رُكوعِهِ وَ سُجُودِهِ، وَ بِرِجْلَيْهِ يَقُوُم وَ يَقْعُد ...(110)

الخبر مى‏فرمايد: همانا امر شده است به وضوء تا آن كه بنده پاك باشد هنگامى كه مى‏ايستد مقابل خداى جبّار و وقت مناجات نمودن او حق را و براى آن كه مطيع باشد در آنچه او را امر فرموده و پاكيزه باشد از كثافات و نجاست؛ با آن كه در آن است فوائد ديگر از قبيل برطرف شدن كسالت و رفع شدن چرت و پاكيزه شدن دل براى ايستادن در مقابل خداى جبّار.

تا اينجا نكته اصل وضو را بيان فرمود؛ و اهل معرفت و اصحاب سلوك را متنبّه نمود به اين كه در محضر مقدّس حقّ جلّ و علا ايستادن و مناجات با قاضى الحاجات نمودن را آدابى است كه بايد منظور شود؛ حتّى با قذارات صوريّه و كثافات ظاهريّه و كسالت چشم ظاهر نيز نبايد در آن محضر رفت چه جاى آن كه دل معدن كثافات باشد و قلب مبتلاى به قاذورات معنويّه كه اصل همه قذارات است باشد. با آن كه در روايت است كه خداى تعالى نظر نمى‏كند به صورتهاى شما بلكه نظر مى‏فرمايد به قلب‏هاى شما(111). و با آن كه با آنچه انسان به حق تعالى توجه مى‏كند و آنچه كه از عوالم خلقيّه لايق نظر به كبرياى عظمت و جلال است قلب است و ديگر جوارح و اعضاء را از آن حظّ و نصيبى نيست، مع ذلك طهارت صوريّه و نظافت ظاهريّه را نيز اهمال ننموده‏اند: صورت طهارت را براى صورت انسان مقرر فرمودند، و باطن آن را براى باطن او. و از آن كه تزكيه قلب را در اين حديث شريف از فوائد وضوء قرار داده، معلوم شود كه براى وضوء باطنى است كه به آن تزكيه باطن شود؛ و نيز رابطه ما بين ظاهر و باطن و شهادت و غيب معلوم شود؛ و نيز استفاده شود كه طهور ظاهرى و وضوء صورى از عبادات است و اطاعت ربّ است، و از اين جهت طهور ظاهر موجب طهور باطن گردد، و از طهارت صورى تزكيه فؤاد حاصل شود. بالجمله، سالك الى اللَّه بايد در وقت وضوء متوجّه شود به اينكه مى‏خواهد متوجّه محضر مقدّس حضرت كبريا شود؛ و با اين احوالِ قلوب كه او را است، لياقت محضر ندارد، بلكه شايد مطرود از درگاه عزّ ربوبيّت شود؛ پس، دامن همّت به كمر زند كه طهارت ظاهرى را به باطن سرايت دهد و قلب خود را، كه مورد نظر حق، بلكه منزلگاه حضرت قدس است، از غير حقّ تطهير كند و تفرعن خود و خوديّت را، كه اصل اصول قذارات است، از سر بيفكند تا لايق مقام مقدّس شود. و پس از آن، حضرت رضا سلام اللَّه عليه وجه اختصاص اعضاى مخصوصه را در وضو بيان مى‏فرمايند و مى‏گويند:

و همانا واجب شد بر رو و دو دست و سر و دو پا، زيرا كه بنده وقتى كه ايستاد در حضور حضرت جبّار، همانا منكشف مى‏شود از جوارح او و ظاهر گردد آنچه كه وضوء در آن واجب شود؛ زيرا كه با رويش سجده كند و خضوع نمايد، و با دستش سؤال و رغبت و رهبت نمايد و منقطع به حق شود، و با سرش استقبال كند حق را در ركوع و سجودش، و با پاهايش بايستد و بنشيند.

حاصل فرموده آن جناب آن است كه چون اين اعضا را دخالت است در عبوديّت حق و از اين اعضا ظاهر شود آن، از اين جهت تطهير آنها لازم شده است. پس از آن، چيزهايى كه از آنها ظاهر شود بيان فرمودند و راه اعتبار و استفاده را براى اهلش باز نمودند و اهل معارف را به اسرار آن آشنا فرمودند به اين كه آنچه محل ظهور عبوديّت است در محضر مبارك حقّ بايد طاهر و پاكيزه باشد و اعضاء و جوارح ظاهريّه، كه حظّ ناقصى از آن معانى دارند، بى‏طهارت لايق مقام نيستند؛ با آنكه خضوع از صفات وجه بالحقيقه نيست و سؤال و رغبت و رهبت و تبتّل و استقبال هيچ يك از شئون اعضاى حسّيّه نيستند، ولى چون اين اعضاء مظاهر آنها است تطهير آنها لازم آمد. پس، تطهير قلب كه محل حقيقى عبوديّت و مركز واقعى اين معانى است تطهيرش لازم‏تر است؛ و بدون تطهير آن اگر با هفت دريا اعضاء صوريّه را شست و شو نمايند، تطهير نشود و لياقت مقام پيدا نكند، بلكه شيطان را در آن تصرّف باشد و از درگاه عزّت مطرود گردد.

وصل: و من ذلك ما عن العِلَلِ بِاسنادِهِ قالَ: جاءَ نَفَرٌ مِنَ اليَهُودِ الى رَسُولِ اللَّه صلى اللَّه و عليه و آله. فَسَأَلُوهُ عَنْ مَسائِلَ؛ وَ كانَ فيما سَأَلوُهُ: اخْبِرْنا، يا مُحَمّدُ (ص)، لِاىِّ عِلَّةٍ تُوَضَّأُ هذِهِ الْجَوارِحُ الارْبَعُ وَ هِىَ انْظَفُ الْمَواضِعِ فى الْجَسَدِ؟ فقال النَّبىُّ صلّى اللَّه عليه و آله: لَمّا انْ وَسْوَسَ الشَّيْطانُ الى آدم (ع) وَ دَنا مِنَ الشَّجَرَةِ، فَنَظَرَ الَيْها، فَذَهَبَ ماءُ وَجْههِ؛ ثُمَّ قامَ وَ مَشى‏ الَيْها، وَ هِىَ اوّلُ قَدَمٍ مَشَتْ الَى الْخَطيئَةِ؛ ثُمَّ تَناوَلَ بِيَدِهِ مِنها ما عَلَيْها وَ اكَلَ، فَتَطايَرَ الحُلِىُّ وَ الْحُلَلُ عَنْ جَسَدِهِ. فَوَضَعَ آدَمُ يَدَهُ عَلى‏ امِّ رَأْسِه و بَكى‏. فَلَمّا تابَ اللَّه عَلَيْه، فَرَضَ اللَّه عَلَيْه و عَلى‏ ذُرِّيَّتِه تَطْهيرَ هذِهِ الْجَوارِحِ الْارْبَعِ: فَامَرَ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ بِغَسْلِ الْوَجْهِ، لِما نَظَرَ الَى الشَّجَرَةِ؛ وَ امَرَهُ بِغَسْلِ الْيَدَيْن الَى الْمُرْفَقَيْنِ، لِما تَناوَلَ بِهِما؛ و امَرَ بِمَسْحِ الرَّأْسِ لِما وَضَعَ يَدَهُ عَلى‏ امِّ رَأْسِهِ؛ وَ امَرَهُ بِمَسْحِ الْقَدَمَيْنِ، لِما مَشى‏ بِهِما الَى الْخَطيئَةِ(112).

حاصل ترجمه آن كه: يهودان سؤال كردند از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله كه به چه علّت وضوء مختصّ به اين چهار موضع شد، با آن كه اينها از همه اعضاء بدن نظيف‏ترند. فرمود: چون شيطان وسوسه كرد آدم را و او نزديك آن درخت رفت و نظر به سوى آن كرد، آبرويش ريخت؛ پس برخاست و به سوى آن درخت روان شد- و آن اوّل قدمى بود كه براى گناه برداشته شد. پس از آن با دست خويش آنچه در آن درخت بود چيد و خورد، پس زينت و زيور از جسمش پرواز نمود. و آدم دست خود را بالاى سرش گذاشت و گريه نمود. پس چون خداوند توبه او را قبول فرمود، واجب نمود بر او و بر ذريّه‏اش پاكيزه نمودن اين چهار عضو را؛ پس، امر فرمود خداى عزّ و جل به شستن روى، براى آن كه نظر نمود به شجره؛ و امر فرمود به شستن دستها تا مرفق، چون با آنها تناول نمود؛ و امر فرمود به مسح سر، چون دست خود را به سر گذاشت؛ و امر نمود به مسح قدمها، چون كه با آنها به سوى گناه رفته بود.

و در باب علّت وجوب صوم نيز در حديث شريف است كه يهودان سؤال نمودند كه به چه علّت واجب نمود خداوند بر امّت تو سى روز روزه در روزها. فرمود: همانا آدم عليه السلام چون از آن درخت خورد باقى ماند در شكمش سى روز؛ پس، واجب فرمود خداوند بر آدم و بر ذريه‏اش سى روز گرسنگى و تشنگى را؛ و تفضّل فرمود بر آنها به اين كه در شبها اجازه خوردن داد به آنها(113).

از اين احاديث شريفه اهل اشارات و اصحاب قلوب را استفاده‏هايى باشد كه خطيئه آدم عليه السلام با آن كه از قبيل خطيئات ديگران نبوده، بلكه شايد خطيئه طبيعيّه بوده يا خطيئه توجّه به كثرت كه شجره طبيعت است بوده يا توجّه به كثرت اسمائى پس از جاذبه فناى ذاتى بوده، لكن از مثل آدم عليه السلام، كه صفىّ اللَّه و مخصوص به قرب و فناى ذاتى است، متوقّع نبوده. لهذا به مقتضاى غيرت حبّى ذات مقدّس حق اعلان عصيان و غوايت او را در همه عوالم و در لسان همه انبياء عليهم السلام فرمود. و قال تعالى: وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى‏(114). با اين وصف، اين همه تطهير و تنزيه لازم است براى خود و ذريّه‏اش كه در صلب او مستكنّ بودند و در خطيئه شركت داشتند، بلكه پس از خروج از صلب نيز شركت نمودند.

پس خطيئه آدم و آدم‏زادگان را چنانچه مراتب و مظاهرى است- چنانچه اوّل مرتبه آن توجه به كثرات اسمائيه و آخر مظهر آن اكل از شجره منهيّه است كه صورت ملكوتى آن درختى است كه در آن انواع اثمار و فواكه است؛ و صورت مُلكىِ آن طبيعت و شئون آن است و حبّ دنيا و نفس كه اكنون در اين ذريّه است از شئون همان ميل به شجره و اكل آن است- همين طور از براى تطهير و تنزيه و طهارت و صلاة و صيام آنها، كه براى خروج از خطيئه پدر كه اصل است مراتب بسيارى است مطابق مراتب خطيئه. و از اين بيان معلوم شد كه جميع انواع معاصى قالبى ابن آدم از شئون اكل شجره است و تطهير آن به طورى است؛ و جميع انواع معاصى قلبيه آنها نيز از شئون آن شجره است؛ و تطهير آن به طورى است. و جميع انواع معاصى روحيّه از آن، و تطهير آن به طورى است.

و تطهير اعضاى ظاهريّه ظلّ طهارات قلبيّه و روحيّه است براى كمّل، و دستور و وسيله آنها است براى اهل سلوك. و انسان تا در حجاب تعيّن اعضا و طهارات آنها است و در آن حدّ واقف است، از اهل سلوك نيست و در خطيئه باقى مانده؛ و چون اشتغال به مراتب طهارات ظاهريّه و باطنيّه پيدا كرد و طهارات صوريّه قشريّه را وسيله طهارات معنويّه لبّيّه قرار داد و در جميع عبادات و مناسك حظوظ قلبيه آنها را نيز ملحوظ داشت و از آنها برخوردار شد بلكه جهات باطنيّه را بيشتر اهمّيّت داد و مقصد اعلاى مهمّ دانست، داخل در باب سلوك راه انسانيّت شده؛ چنانچه در حديث شريف كتاب مصباح الشريعه به آن اشاره شده آنجا كه فرمايد: و طَهِّرْ قَلْبَكَ بالتَّقْوى وَ الْيَقينِ عِنْدَ طَهارَةِ جَوارِحِكَ بِالْماءِ(115). پس، انسان سالك را اوّل سلوك علمى لازم است كه به بركت اهل ذكر سلام اللَّه عليهم مراتب عبادات را تشخيص داده و عبادات صوريّه را نازله عبادات قلبيّه و روحيّه بداند؛ و پس از آن شروع به سلوك عملى، كه حقيقت سلوك است. و غايت اين سلوك تخليه نفس از غير حق است و تحليه آن به تجلّيات اسمائى و ذاتى است. و چون سالك را اين مقام دست دهد، سلوكش به انتهاء رسد و غايت سير كمالى برايش حاصل شود؛ پس به اسرار نسك و عبادات و به لطايف سلوك نائل شود؛ و آن تجلّيات جلاليّه است كه اسرار طهارات است و تجلّيات جماليّه است كه غايت عبادات ديگر است. و تفصيل آن از عهده اين اوراق خارج است.

فصل ششم در غسل است و آداب قلبيّه آن‏

اهل معرفت گويند كه جنابتْ خروج از وطن عبوديّت و دخول در غربت است؛ و اظهار ربوبيّت و دعواى منيّت است و دخول در حدود مولا و اتّصاف به وصف سيادت است. و غسل براى تطهير از اين قذارت و اعتراف به تقصير است. و بعضى از مشايخ يكصد و پنجاه حال در ضمن ده فصل ذكر نموده كه بايد بنده سالك تطهير از آنها نمايد در خلال غسل، كه غالب آنها يا تمام آنها به عزّت و جبروت و كبرياى نفس و خودخواهى و خودبينى برگردد(116).

نويسنده گويد كه جنابتْ فناى در طبيعت و غفلت از روحانيّت است و غاية القصواى كمال سلطنت حيوانيّت و بهيميّت و دخول در اسفل السّافلين است. و غسل تطهير از اين خطيئه و رجوع از حكم طبيعت است، و دخول در سلطان رحمانيّت و تصرّف الهيّت است به شست و شو نمودن جميع مملكت نفس را كه فانى در طبيعت شده بود و به غرور شيطان مبتلا شده بود.

پس، آداب قلبيّه آن آن است كه سالك الى اللَّه در وقت غسل وقوف به تطهير ظاهر و غسل بدن، كه قشر ادنى و حظّ دنيا است، نكند و توجّه به جنابت باطنِ قلب و سرّ روح كند و غسل از آن را لازمتر شناسد؛ پس، از غلبه نفس بهيميّه و شأن حيوانى بر نفس انسانيّه و شئون رحمانى بپرهيزد و از رجز شيطان و غرور او توبه كند؛ و باطن روح را، كه نفخه الهيّه است و با نفَس رحمانى در او منفوخ شده، از حظوظ شيطانى، كه توجّه به غير كه اصل شجره منهيّه است [مى‏باشد ]تطهير كند تا لايق جنّت پدرش، آدم عليه السلام گردد؛ و بداند كه اكل از اين شجره طبيعت و اقبال به دنيا و توجّه به كثرتْ اصل اصول جنابت است. و تا طهارت از اين جنابت به انغماس يا تطهير تامّ به آب رحمت حقّ كه از ساق عرش رحمانى جارى است و خالص از تصرّف شيطانى است نكند، لايق صلاة، كه حقيقت معراج قرب است، نشود؛ فانّه لا صَلاةَ الّا بِطَهُور(117). و اشاره به آنچه ذكر شد فرموده در حديث شريف كه در وسايل از شيخ صدوق رضوان اللَّه عليه نقل نمايد. قال: وَ بِاسنادِهِ قال: جاءَ نَفَرٌ مِنَ الْيَهُودِ الى‏ رَسوُلِ اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم. فَسَأَلَهُ اعْلَمُهُمْ عَنْ مَسائِلَ؛ وَ كانَ فيما سَأَلَهُ انْ قالَ: لِاىِّ شَىْ‏ءٍ امَرَ اللَّه تَعالى‏ بالاغْتِسالِ مِنَ الْجَنابَةِ، وَ لَمْ يَأْمُرْ بالغُسل مِنَ الْغائِطِ و الْبُوْلِ. فَقالَ رَسولُ اللَّه (ص): انَّ آدَمَ (ع) لَمَّا اكَلَ مِنْ الشَّجَرَةِ: دَبَّ ذلِكَ فى عُروُقِهِ و شَعْرِهِ وَ بَشَرِهِ. فَاذا جامَعَ الَّرجُلُ اهْلَهُ، خَرَجَ الْماءُ مِنْ كُلِّ عِرْقٍ شَعْرَةٍ فى جَسَدِهِ، فَاوْجَبَ اللَّه عَزَّ و جَلَّ على‏ ذُرِّيَّتِهِ الْاغْتِسالَ مِنَ الْجَنابَةِ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ(118) ... الخبر. و فى روايَةٍ اخرى‏ عَنِ الرّضا عليه السّلام: و انَّما امِرُوا بالْغُسْل مِنَ الْجَنابَةِ: وَ لَمْ يُؤْمَروُا بالْغُسْلِ مِنَ الْخَلَاءِ وَ هُوَ أَنْجَسُ مِنَ الْجَنابَةِ وَ اقْذَرُ، مِن اجْلِ انَّ الْجَنابَةَ مِنَ نَفْسِ الِانْسانِ، وَ هُوَ شَىْ‏ءٌ يَخْرُجُ مِنْ جَميعِ جَسَدِهِ؛ وَ الخَلَاءُ لَيْسَ هُوَ مِنْ نَفْسِ الِانْسانِ: انَّما هُوَ غَذاءٌ يَدْخُلُ مِنْ بابٍ وَ يَخْرُجُ مِنْ بابٍ‏(119).

گرچه ظاهر اين احاديث نزد اصحاب ظاهر آن است كه چون نطفه از تمام بدن خارج مى‏شود، غسل جميع بدن لازم شد؛ و اين مطابق با رأى جمعى از اطبّاء و حكماى طبيعى؛ ولى معلّل نمودن آن را به اكل شجره چنانچه در حديث اول است، و نسبت دادن جنابت را به نفس چنانچه در حديث دوّم است براى اهل معرفت و اشارت راهى به معارف باز كند؛ چه كه قضيّه شجره و اكل آدم عليه السلام از آن از اسرار علوم قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است كه بسيارى از معارف در آن مرموز است، و لهذا در احاديث شريفه علّت تشريع بسيارى از عبادات را همان قضيّه آدم و اكل شجره قرار داده‏اند. من جمله باب وضوء و نماز و غسل و صوم شهر رمضان و سى روز بودن آن و بسيارى از مناسك حجّ. و نويسنده را سالها در نظر است كه در اين باب رساله‏اى تنظيم كنم و اشتغالات ديگر مانع شده؛ از خداى تعالى توفيق و سعادت مى‏خواهم.

بالجمله، تو آدم‏زاده كه بذر لقائى و براى معرفتْ مخلوق و خداى تعالى تو را براى خود برگزيده و با دو دست جمال و جلال خود تخمير فرموده و مسجود ملائكه و محسود ابليس قرار داده، اگر بخواهى از جنابت پدر كه اصل تو است خارج شوى و لايق لقاى حضرت محبوب شوى و استعداد وصول به مقام انس و حضرت قدس پيدا كنى، بايد با آب رحمت حقّ باطن دل را غسل دهى و از اقبال به دنيا، كه از مظاهر شجره منهيّه است، توبه كنى و قلب خود را، كه محفل جناب جميل و جمال جليل است، از حبّ دنيا و شئون خبيثه آن، كه رجز شيطان است، شست و شو دهى كه جنّتِ لقاى حقّ جاى پاكان است- و لا يدْخُلُ الجنَّةَ الا الطَّيِّبُ‏(120). (شست و شويى كن و آنگه به خرابات خرام(121).

فصل هفتم در پاره‏اى از آداب باطنيّه ازاله نجاست و تطهير از اخباث است‏

بدان كه ازاله حدث- چنانچه گذشت- خروج از انّيّت و انانيّت و فناى از نفسيّت است، بلكه خروج از بيت النّفس است بالكلّية؛ و تا عبد را بقايايى از خويش باقى است، محدث به حدث اكبر است و عابد و معبود در او شيطان و نفس است. و منازل سير اهل طريقت و سلوك اگر براى وصول به مقامات است و حصول معارج و مدارج است، از تصرّف نفس و شيطان خارج نيست و سير و سلوك معلّل است؛ پس سلوك در منازل نفس است و سير در جوف بيت است. و چنين سالكى مسافر و سالك نيست؛ و مهاجر الى اللَّه و رسوله نيست؛ و از حدث اكبر، كه عين عبد است، پاك نشده؛ و چون از اين حدث بكلّى تطهير شود، عابد و معبود حقّ شود و كُنْتُ سَمْعَهُ و بَصَره‏(122) كه نتيجه قرب نافله است حاصل شود. و از اين جهت در طهارت از حدث غسل جميع بدن لازم است، زيرا كه تا عين عبد به وجهى از وجوه باقى است، حدث مرتفع نشده: فانَّ تَحْتَ كُلِّ شَعْرَةٍ جَنابَةٌ(123). پس تطهير از حدث تطهير از حدوث است و فناى در بحر قِدم است. و كمال آن، خروج از كثرت اسمائى است كه باطن شجره است؛ و با اين خروج، از خطيئه ساريه آدم، كه اصل ذرّيه است، خارج شود.

پس، حدث از قذارات معنويّه است و تطهير از آن نيز از امور غيبيه باطنيّه است و نور است؛ لكن وضوء نور محدود است و غسل نور مطلق است واىُّ وُضوءٍ انْقى‏ مِنَ الْغُسْل‏(124). و امّا ازاله خَبَث و نجاسات ظاهريّه را اين مكانت نيست، زيرا كه آن تنظيف صورى و تطهير ظاهرى است. و آداب قلبيّه آن آن است كه بنده سالك كه اراده حضور به محضر حق دارد بداند كه با رجز شيطان و رجس آن خبيث در محضر حقّ نتوان راه يافت و تا خروج از امّهات مذامّ اخلاقى كه مبدأ فساد مدينه فاضله انسانيّه است و منشأ خطيئات ظاهريّه و باطنيّه است دست ندهد، راهى به مقصد پيدا نكند و طريقى به مقصود نيابد.

شيطان كه مجاور عالم قدس و در سلك كرّوبين به شمار مى‏رفت، آخر الأمر به واسطه ملكات خبيثه از مقام مقرّبين درگاه تبعيدش و به نداى: فاخْرُجْ مِنْها فَانَّكَ رَجيم‏(125) مرجومش نمودند. پس، ما بازماندگان از كاروان عالم غيب و فرو رفتگان در چاه عميق طبيعت و مردودان به اسفل السافلين چطور مى‏توانيم با دارا بودن ملكات خبيثه شيطانيّه لايق محضر قدس گرديم و مجاور روحانيّين و رفيق مقرّبين شويم. شيطان خودبينى كرد و ناريّت خود را ديد و انَا خَيْرٌ مِنْه‏(126) گفت؛ اين اعجاب به نفس موجب خودپرستى و تكبّر شد و از آدم عليه السلام تحقير و توهين كرد و خَلَقْتَهُ مِنْ طين گفت و قياس غلط باطل نمود؛ خوبى آدم و كمال روحانيت او را نديد، و ظاهر آدم و مقام طينيّت و ترابيّت او را ديد، و از خود مقام ناريّت را ديد و از شرك خودخواهى و خودبينى خويش غفلت نمود. حبّ نفس پرده رؤيت نقص و حجاب شهود عيوبش شد، و اين خودبينى و خودخواهى اسباب خودپرستى و تكبّر و خودنمايى و ريا و خود رأيى و عصيان شد و از معراج قدس به تيه ظلمتخانه طبيعت تبعيد شد.

پس، بر سالك الى اللَّه لازم است كه در وقت تطهير از ارجاس صوريّه، از امّهات رذائل و ارجاس باطنيّه شيطانيّه خود را تطهير كند، و با آب رحمت حقّ و ارتياض شرعى مدينه فاضله را شست و شو دهد و تصفيه قلب، كه محلّ تجلّى حقّ است، نمايد و خلع نعلين حبّ جاه و شرف نمايد تا لايق دخول در وادى مقدّس ايمن گردد و قابل تجلّى ربّ شود. و تا تطهير از ارجاس خبيثه حاصل نيايد، تطهير از احداث ممكن نشود، زيرا كه تطهيرِ ظاهر مقدّمه تطهير باطن است؛ تا تقواى تامّ ملكى دنيائى بر وفق دستور شريعت مطهّره حاصل نشود، تقواى قلبى رخ ندهد؛ و تا تقواى قلبى از امورى كه شمرده شد حاصل نشود، تقواى روحى سرّى حقيقى پيدا نشود. و تمام مراتب تقوى‏ مقدّمه اين مرتبه است كه آن، ترك غير حقّ است.

تا سالك را بقايائى از انانيت است تجلّى حق بر سرّ او نگردد. بلى، گاهى شود كه به مقتضاى سبق رحمت و غلبه جنبه يلى اللّهى دستگيرى غيبى از سالك شود و با جذبه الهيّه بقايايى اگر از انيّت مانده بسوزد. و شايد در كيفيّت تجلّى حق براى جبل و مندكّ نمودن آن و صعق حضرت موسى اشارتى به آنچه ذكر شد باشد؛ و بين سالك مجذوب و مجذوب سالك نيز اين فرق هست. و اهل حقيقت از آنچه ذكر شد پى مى‏برند به يك نكته دانستنى و مطلب مهمّ، كه جهل به آن سر منشأ بسيارى از ضلالتها و غوايتها و بازماندن از راه حق است و بر هيچ طالب حق جهل آن روا نباشد و غفلت از آن جايز نيست، و آن اينست كه شخص سالك و طالب حق بايد خود را از افراط و تفريط بعضى از جهله اهل تصوّف و بعضى غفله أهل ظاهر مبرّا كند تا سير إلى اللَّه براى او ممكن شود، چه كه بعضى از آن طايفه را عقيده بر آنست كه علم و عمل ظاهرى قالبى حشو است و براى جهّال و عوام است؛ و امّا كسانى كه اهل سرّ و حقيقتند و اصحاب قلوبند و ارباب سابقه حسنى هستند احتياج به اين اعمال ندارند. و اعمال قالبيّه براى حصول حقايق قلبيّه و وصول به مقصد است؛ و چون سالك به مقصد خود رسيد، پرداختن به مقدّمات تبعيد است و اشتغال به كثرات حجاب است. و طايفه دوم در مقابل اين دسته قيام نمودند و در جانب تفريط افتادند و انكار كلّيّه مقامات معنويّه و اسرار الهيّه را نمودند و جز محض ظاهر و صورت و قشرْ ديگر امور را بكلّى منكر شدند و به تخيّلات و اوهام نسبت دادند. و بين اين دو طايفه لا زال كشمكش و مجادله و مخاصمه بوده و هر يك ديگرى را بر خلاف شريعت مى‏دانستند. و حق آن است كه هر دو طايفه قدرى از حدّ تجاوز نمودند و افراط و تفريط كردند. ما در رساله سرّ الصّلاة در اين موضوع اشاره نموديم، و در اين مقام نيز حدّ اعتدال را كه صراط مستقيم است مى‏نمايانيم.

بايد دانست كه مناسك صوريّه و عبادات قالبيّه نه فقط براى حصول ملكات كامله روحانيّه و حقايق قلبيّه است، بلكه آن يكى از ثمرات آنست. لكن نزد اهل معرفت و اصحاب قلوب كليّه عبادات سرايت دادن معارف الهيّه است از باطن به ظاهر و از سرّ به علن؛ و چنانچه نعمت رحمت رحمانيّه؛ بلكه رحيميّه، منبسط بر تمام نشئات قلبيّه و قالبيّه انسانيّه است، و هر يك از مراتب را حظّى است از نعم جامعه الهيّه، هر يك را حظّ و نصيبى است از ثناى حق و شكر نعمت رحمانى و رحيمى واجب مطلق. و تا از نشئه صوريّه دنياويّه نفس را حظّى است و از حيات ملكى نصيبى است، بساط كثرت بكلّى برچيده نشود و حظوظ طبيعت مرتفع نگردد. و سالك الى اللَّه چنانچه قلب را نبايد به غير حق مشغول كند، صدر و خيال و ملك طبيعت را نبايد در غير حق صرف كند تا توحيد و تقديس را در تمام نشئات قدم راسخ باشد. و اگر جذبه روحى را در ملك طبيعت نتيجه‏اى جز تعبّد و تواضع براى حق حاصل شود، از انانيّت نفس بقايائى مانده و سير سالك در جوف بيت نفس است نه سير الى اللَّه.

و غايت سير اهل اللَّه آن است كه طبيعت و ملك بدن را منصبغ به صبغة اللَّه كنند. و يكى از مراتب و بواطن حديث شريف كه فرمايد از لسان حق تعالى شأنه: انَا اللَّه؛ و انَا الرَّحْمنُ. خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَ شَقَقْتُ لَها اسماء مِنْ اسْمى؛ فَمَنْ وَصَلَها وَصَلْتُهُ، وَ مَنْ قَطَعَها قَطَعْتَه‏(127). شايد همين قطع طبيعت، كه امّ الأرواح است، از موطن اصلى باشد، و وصلش ارتياض آن و ارجاع آن به موطن عبوديّت باشد. و فى الحديث عَن ابي عبدِ اللَّه (ع) قال: اسْتَوْصُوا بِعَمَّتِكُمُ النَخْلَةِ خَيْراً؛ فَانَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ آدم‏(128). و اين حديث شريف اشاره به همان رَحِميّت است كه مذكور شد.

بالجمله، اخراج مملكت ظاهر را از موطن عبوديّت و سر خود نمودن آن را، از غايت جهل از مقامات اهل معرفت است؛ و از تسويلات شيطان رجيم است كه هر طايفه را به طريقى از حق تعالى بازدارد؛ چنانچه انكار مقامات و سدّ طريق معارف كه قرّة العين اولياء خدا عليهم السلام، و تحديد نمودن شرايع الهيّه را به ظاهر، كه حظّ دنيا و ملك نفس و مقام حيوانيّت آن است، و غفلت از اسرار و آداب باطنيّه عبادات كه موجب تطهير سرّ و تعمير قلب و ترقّى باطن است، از غايت جهالت و غفلت است. و هر يك از اين دو طايفه از طريق سعادت و صراط مستقيم انسانيّت دور و از مقامات اهل معارف مهجورند. و عارف باللَّه و عالم به مقامات بايد همه حقوق باطنيّه و ظاهريّه را مراعات كند و هر صاحب حقّى را به حقّ و حظّ خود برساند، و از غلوّ و تقصير و افراط و تفريطْ خود را تطهير كند؛ و ازاله قذارتِ انكارِ صورتِ شريعت، كه فى الحقيقه تحديد است، و ازاله خباثتِ انكارِ باطنِ شريعت، كه تقييد است، و هر دو از وساوس شيطانيّه و اخباث آن لعين است، بنمايد تا طريق سير إلى اللَّه و وصول به مقامات معنويّه براى او آسان نشود.

پس، يكى از مراتب ازاله خَبَث، ازاله اخباث اوهام فاسده است كه مانع از قرب الى اللَّه و معراج مؤمنين است. و يكى از معانى و مقامات جامعيّت نبوّت ختميّه، بلكه دلائل بر خاتميّت، آن است كه در جميع مقامات نفسيّه تمام حقوق و حظوظ آن را از جميع شئون شريعت استيفا فرموده؛ و چنانچه در معرفت شئون ربوبيّت جلّت عظمته حق را در علوّ اعلا و دنوّ ادنى به مقام جامعيّت معرفى فرموده وَ هُو الَاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ و الْباطِنُ‏(129)و اللَّه نورُ السَمواتِ وَ الارْض‏(130) ... الخ. وَ لَوْ دُلّيتُمْ بِحَبْلٍ الى الَارَضينَ السُّفْلى لَهَبَطْتُمْ عَلى اللَّه. وَ ايْنَما تُوَلُّوا فَثَّمَ وَجْهُ اللَّه‏(131) الى غير ذلك فرموده، كه عارف به معارف الهيّه و مجذوب جذبات رحمانيّه را از آنها طرب ملكوتى حاصل و وجد لاهوتى پيدا شود، همين طور توحيد عملى قلبى را تا آخرين مراتب افق طبيعت و ملك بدن سرايت داده و هيچ موجودى را از حظّ معرفت اللَّه محروم نكرده.

بالجمله، اهل تصوّف از حكمت از حكمت عيسويّه، من حيث لا يشعرون، دم ميزنند و اهل ظاهر از حكمت موسويّه؛ و محمّديّون از هر دو اينها به طريق تقييد برى هستند. و تفصيل اين اجمال از عهده اين مقام خارج و درخور اين اوراق نيست. وصل: عن مِصباحِ الشَّريعَةِ قالَ الصّادِقُ عليه السلام: سُمِّىِ المُسْتَراحُ مُسْتَراحاً لِاسْتراحَةِ النُّفُوسِ مِنْ اثْقالِ النَّجاساتِ وَ اسْتِفراغ الكَثافاتِ وَ القَذَرِ فيها. وَ المُؤْمِنُ يَعْتَبِرُ عِنْدَها انَّ الخالِصَ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا كَذلِكَ يَصيرُ عاقِبَتُهُ؛ فَيَستَريحُ بالعُدوُلِ عَنْها وَ تَرْكِها، وَ يُفَرِّغُ نَفْسَهُ وَ قَلْبَهُ عَنْ شُغْلِها، وَ يَسْتَنْكِفُ عَنْ جَمْعِها وَ اخْذِها اسْتِنْكافَهُ عَنِ النَّجاسَةِ وَ الغائِطِ وَ القَذَر. وَ يَتَفَكَّرُ فى نَفْسِهِ المُكَرَّمَةِ فى حالٍ كَيْفَ تَصيرُ ذَليلَةً فى حالٍ؛ وَ يَعْلَمُ انَّ التَّمسُّكَ بالقَناعَةِ و التَّقوى‏ يُورِثُ لَهُ رَاحَةَ الدّارَيْنِ؛ وَ انَّ الرّاحَةَ فى هَوانِ الدُّنْيا وَ الفَراغِ مِنَ التَّمَتُّع بِها وَ فى ازالَةِ النِّجاسةِ مِنَ الحَرامِ وَ الشُّبْهَةِ؛ فَيُغْلِقُ عَنْ نَفْسِهِ بابَ الكِبْرِ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ ايّاها، وَ يَفِرُّ مِنَ الذُّنُوبِ، وَ يَفْتَحُ بابَ التَّواضُع وَ النَدَمِ وَ الحَياء؛ وَ يَجْتَهِدُ فى اداءِ اوامِرِهِ و اجْتِنابِ نَواهيهِ طَلَباً لِحُسْنِ المَ‏آبِ وَ طيبِ الزُّلْفى‏؛ وَ يُسْجِنُ نَفْسَهُ فى سِجْن الْخَوْفِ و الصَّبْرِ وَ الْكَفِّ عَنِ الشَّهِواتِ الى‏ انْ يَتَّصِلَ بِامانِ اللَّه فى دارِ الْقَرارِ، وَ يَذوقَ طَعْمَ رِضاهُ. فَانَّ المُعَوَّلَ ذلِكَ، وَ ما عَداهُ لا شَى‏ءَ(132). انتهى كلامه الشّريف.

در اين كلام شريف دستور جامعى است براى اهل معرفت و سلوك كه بايد انسانِ بيدارِ سالكِ الى دار الآخرة در هر حالى از حالاتْ حظوظ روحانيّه را استيفاء نمايد و در هيچ حالى از ذكر مرجع و م‏آل خود غافل نباشد. و لهذا حكماء فرمودند: النَّبيُّ خادِمُ الْقَضاءِ كَما انَّ الطّبيبَ خادِمُ الْبَدَن‏(133). انبياء عظام و اولياء كرام عليهم السلام را چون جز بر قضاى الهى و جنبه يل اللّهى نظرى نيست و ملكوت قضاى الهى بر قلوب آنها حكومت مى‏كند، جريان جميع امور را به دست ملائكة اللَّه، كه جنود الهيّه مى‏باشند، مى‏دانند و مى‏بينند؛ و طبيب طبيعى چون از اين مرحله دور و از اين وادى مهجور است، جريان امور طبيعيّه را به قواى طبيعيّه نسبت مى‏دهد.

بالجمله، انسان سالك در جميع احوال و از همه امور حظوظ سلوكى خود را بايد استفاده كند. پس، چون حطام دنيا و لذائذ عالم ملك را رو به زوال و تغيّر ديد و عواقب امر آنها را فساد و افول ديد، به راحتى قلب از آنها اعراض كند و از اشتغال و جمع آنها قلب خود را فارغ كند و مستنكف شود از آنها چنانچه از قذارات استنكاف كند. باطنِ عالم طبيعت قذارت است؛ و تعبير كثافت و قذارت در نوم- كه بابى از مكاشفه است- دنيا و مال است؛ و در مكاشفه علويّه عليه السلام دنيا جيفه و مردار است‏(134). پس مؤمن همان طور كه از اثقال و فضولات طبيعت خود را فارغ كند و مدينه طبيعيّه را از اذيّت آن راحت كند، قلب را از تعلّق و اشتغال به آن مستريح كند و ثقل حبّ دنيا و جاه را از دل بردارد و مدينه فاضله روحانيّه را از آن فارغ و راحت كند. و تفكر كند در اين كه اشتغال به دنيا نفس شريف را چگونه پس از چند ساعت ذليل و خوار كند و او را محتاج به بدترين و فضيحترين حالات كند، بفهمد كه اشتغال قلبى به عالم پس از چندى كه پرده ملك برداشته شد و حجاب طبيعت مرتفع گرديد، انسان را ذليل و خوار كند و به حساب و عقاب گرفتار كند. و بداند كه تمسّك به تقوى و قناعت موجب راحتىِ دو دنيا است؛ و راحتى در آن است كه دنيا را خوار و ناچيز شمارد و از آن لذّت و تمتّع نبرد؛ و چنانچه خود را از نجاسات صوريّه پاكيزه كرد، از نجاسات حرام و شبهه نيز پاكيزه نمايد؛ و چون خود را شناخت و ذلّ احتياج خود را دريافت، باب كبر و بزرگى را بر خود فرو بندد و از سركشى و گناه فرار نمايد، و بر خود درِ فروتنى و ندامت و خجلت را مفتوح كند و جدّ و جهد در فرمانبردارى حق و دورى از نافرمانى كند تا با نيكوئى و خوبى به حق رجوع كند و با پاكيزگى و صفاى نفسْ متقرّب به مقام قدس شود؛ و خود به نفس خود خويش را در زندان خوف و صبر و نگاهدارى از خواهشهاى نفسانى مسجون كند تا از زندان عذاب الهى در امان باشد و به دار قرار حق در پناه ذات مقدّسش ملحق گردد، و در اين حال طعم رضاى حق را بچشد. و اين غايت آمال اهل سلوك است و غير آن را ارزشى نيست.

مقصد دوم در شمّه‏اى از آداب لباس است و در آن دو مقام است‏

مقام اوّل در آداب مطلق لباس است‏

بدان كه نفس ناطقه انسانيّه حقيقتى است كه در عين وحدت و كمال بساطت داراى نشئاتى است كه عمده آن به طريق كلّى سه نشئه است: اوّل، نشئه ملكيّه دنياويّه ظاهره، كه مظهر آن حواسّ ظاهره، و قشر ادناى آن بدن مُلكيّه است.

دوم، نشئه برزخيّه متوسّطه، كه مظهر آن، حواسّ باطنه و بدن برزخى و قالب مثالى است.

سوّم، نشئه غيبيّه باطنيّه است كه مظهر آن، قلب و شئون قلبيّه است. و نسبت هر يك از اين مراتب به ديگرى نسبت ظاهريّت و باطنيّت و جلوه و متجلّى است؛ و از اين جهت است كه آثار و خواصّ و انفعالات هر مرتبه‏اى به مرتبه ديگر سرايت مى‏كند؛ چنانچه اگر مثلًا حاسّه بصرى چيزى را ادراك كند، از آن اثرى در حسّ بصر برزخى واقع شود به مناسبت آن نشئه؛ و از آن اثرى در بصر قلبىِ باطنى واقع شود به مناسبت آن نشئه. و همين طور آثار قلبيّه در دو نشئه ديگر نيز ظاهر گردد. و اين مطلب علاوه بر آنكه مطابق برهان قوىّ متين است مطابق با وجدان نيز هست. و از اين جهت است كه جميع آداب صوريّه شرعيّه را در باطن اثر بلكه آثارى است؛ و هر يك از اخلاق جميله را، كه از حظوظ مقام برزخيّت نفس است، نيز در ظاهر و باطن آثارى است؛ و هر يك از معارف الهيّه و عقايد حقّه را در دو نشئه برزخيّه و ظاهره آثارى است. مثلًا، ايمان به اين كه متصرّف در مملكت وجود و عوالم غيب و شهود حق تعالى است و ديگر موجودات را تصرّفى نيست مگر تصرّف اذنى ظلّى، موجب بسيارى از كمالات نفسانيّه و اخلاق فاضله انسانيّه گردد، مثل توكّل و اعتماد به حق و قطع طمع از مخلوق كه امّ الكمالات است؛ و موجب بسيارى از اعمال صالحه و افعال حسنه و ترك بسيارى از قبايح شود. و همين طور ساير معارف كه تعداد هر يك و تأثيرات آن از حوصله اين اوراق و قلم شكسته نويسنده خارج است، و محتاج به تحرير كتابى ضخيم است كه از قلم تواناى اهل معرفتى يا از نفس گرم اهل حالى فراهم شود: دست ما كوتاه و خرما بر نخيل(135).

و همين طور مثلًا خُلق رضا، كه يكى از اخلاق كماليّه انسانيّه است، در تصفيه و تجليه نفس تأثيرات بسيارى دارد كه قلب را مورد تجلّيات خاصّه الهيّه قرار مى‏دهد و ايمان را به كمال ايمان، و كمال ايمان را به طمأنينه، و طمأنينه را به كمال آن، و كمال آن را به مشاهده، و آن را به كمال مشاهده، و كمال آن را به معاشقه، و معاشقه را به كمال آن، و كمال آن را به مراوده، و مراوده را به كمال آن، و كمال آن را به مواصله، و مواصله را به كمال آن، و آنچه در وهم من و تو نايد ترقّى دهد؛ و در ملك بدن و آثار و افعال صوريّه كه شاخ و برگ است تأثيرات غريبى دارد: سمع و بصر و ديگر قوى‏ و اعضا را الهى كند و سرّ كُنْتُ سَمْعَهُ و بَصَرَهُ‏(136) را تا اندازه‏اى ظاهر گرداند. و چنانچه آن مراتب را در ظاهر تأثير بلكه تأثيرات است، هيأت ظاهر و جميع حركات و سكنات عاديّه و غير عاديّه و تمام تروك و افعال را در آنها نيز تأثيراتى است بس عجيب، كه گاه شود كه با يك نظر از روى حقارت به يكى از بندگان خدا سالك را از اوج اعلى به اسفل سافلين پرتاب كند و جبران آن را به سالهاى دراز نتواند بنمايد.

و چون قلبهاى بيچاره ما ضعيف و ناتوان است و چون بيد مجنون از نسيم ملايمى به لرزه در آيد و حال سكونت خود را از دست بدهد، پس لازم است كه حتّى در امور عاديّه، كه يكى از آنها اتّخاذ لباس است، ملاحظه حالات قلبيّه نموده نگاهدارى قلب را بكنيم. و چون نفس و شيطان را دامهايى بس محكم و تسويلاتى بس دقيق است كه احاطه به آن از طاقت ما خارج است، ناچار تا اندازه قدرت و نطاق وسع خود در مقابل آنها قيام و از حق تعالى در همه حالات طلب توفيق و تأييد نماييم.

پس، گوييم كه پس از آن كه واضح شد كه باطن را در ظاهر و ظاهر را در باطن تأثير است، انسان طالب حق و ترقّى روحانى بايد در انتخاب مادّه و هيأت لباس آنچه را كه در روح تأثير بد دارد و قلب را از استقامت خارج و از حق غافل مى‏كند و وجهه روح را دنيايى مى‏نمايد احتراز كند. و گمان نشود كه تسويل شيطان و تدليس نفس امّاره فقط در لباس فاخر زيبا و تجمّل و تزيّن است، بلكه گاه شود كه انسان را به واسطه لباس مندرس و بى‏ارزش از درجه اعتبار ساقط نمايد؛ و از اين جهت انسان بايد از لباس شهرت، بلكه مطلق مشى بر خلاف معمول و متعارف، احتراز نمايد. چنانچه از لباسهاى فاخر كه مادّه و جنس آن سنگين قيمت و هيأت و برش آن جالب توجّه و انگشت نما است بايد احتراز كند؛ زيرا قلب ما بسيار ضعيف و سخت بى‏ثبات است، به مجرّد فى الجمله امتياز و تعيّنى مى‏لغزد و از اعتدال منحرف مى‏شود. چه بسا باشد انسان بيچاره ضعيفى كه از تمام مراحل شرف و انسانيّت و عزّت نفس و كمال آدميّت عارى و برى است به واسطه دو سه زرع پارچه ابريشمى و يا پشمى كه در برش و دوخت آن تقليد از اجانب كرده يا آنكه با چندين ننگ و شرف فروشى آن را تحصيل نموده بر بندگان خدا به نظر حقارت و كبر و ناز نگاه و هيچ موجودى را به چيزى نشمرد؛ و اين نيست جز از كمال ضعف نفس و كوچكى ظرفيّت كه فضلات كرم و لباس گوسفند را مايه اعتبار و شرف خود پندارد.

اى بيچاره انسان، چقدر مخلوق ضعيف بى‏مايه‏اى هستى؛ تو بايد فخر عالم امكان و خلاصه كون و مكان باشى؛ تو آدم زاده‏اى، بايد معلّم اسماء و صفات باشى؛ تو خليفه‏زاده‏اى، بايد از از آيات باهرات باشى- تو را ز كنگره عرش مى‏زنند صفير(137). بدبخت ناخلف، يك مشت فضلات و ملبوسات حيوانات بيچاره را غصب نمودى و با آن افتخار فروشى مى‏كنى؛ اين افتخار از كرم ابريشم و گوسفند و شتر و سنجاب و روباه است، چرا با لباس ديگران فخريّه مى‏كنى و با افتخار ديگران ناز و تكبّر مى‏نمائى.

بالجمله، همان طور كه مادّه و جنس لباس و پر قيمت و پر زينت بودن آن را در نفوس تأثير است، از اين جهت حضرت امير فرموده- چنانچه قطب راوندى عليه الرّحمة روايت كرده-: كسى كه لباس عالى بپوشد لا بدّ است از تكبّر و لا بدّ است براى متكبّر آتش. در هيأت و طرز برش و دوخت آن آثارى است؛ كه گاه شود كه انسان به واسطه آن كه لباس خود را شبيه به اجانب نموده، عصبيّت جاهلانه پيدا كند نسبت به آنها و از دوستان خدا و رسول منضجر و متنفّر گردد و دشمنان آنها محبوب او گردد. و از اين جهت است كه به حسب روايت، كه از حضرت صادق وارد است، خداى تبارك و تعالى به يكى از انبياء وحى فرموده كه به مؤمنين بگو نپوشيد لباس اعداى مرا، و نخوريد همچون دشمنان من، و مشى نكنيد همچون دشمنان من، تا دشمن من شويد چنانچه آنها دشمن منند(138).

و همان طور كه لباسهاى خيلى فاخر را در نفوس تأثير است، لباسهاى خيلى پست را چه در مادّه و جنس و چه در هيئت و شكل در نفوس تأثير است؛ و چه بسا باشد كه فساد اين به مراتب بالاتر از آن لباسهاى فاخر باشد؛ زيرا كه نفس را مكايدى است بسيار دقيق، همين كه خود را از نوع ممتاز ديد به اينكه خود لباس خشن و كرباس پوشيده و ديگران لباسهاى نرم و لطيف پوشيدند، از معايب خود به واسطه حبّ به خود غفلت مى‏كند؛ و اين امر عرضى غير مربوط به خود را مايه افتخار شمارد؛ و بسا باشد كه به خود اعجاب كند و تكبّر بر بندگان خدا كند و سايرين را از ساحت قدس حق دور داند و خود را از مقرّبين و خلّص عباد اللَّه داند؛ و چه بسا مبتلا به ريا و ديگر مفاسد بزرگ شود. بيچاره از همه مراتب معرفت و تقوى و كمالات نفسانيّه به لباس خشن و ژنده‏پوشى قناعت نموده، و از هزاران عيب خود كه بزرگترين آنها همين است كه از سوء تأثير اين لباس پيدا شده غافل است، و خود را كه از اولياى شيطان است اهل اللَّه محسوب دارد و بندگان خدا را ناچيز و بى‏ارزش داند. و همين طور بسا باشد كه هيئت و طرز لباس انسان را مبتلا به مفاسد كند، چنانچه طورى لباس را ترتيب دهد كه به زهد و قدس مشهور شود.

بالجمله، لباس شهرت، چه در جانب افراط يا در جانب تفريط، از امورى است كه قلوب ضعيفه را متزلزل و از مكارم اخلاق منخلع مى‏نمايد و موجب عجب و ريا و كبر و افتخار شود كه هر يك از آنها از امّهات رذائل نفسانيّه بلكه موجب ركون به دنيا و دلبستگى به آن گردد كه آن رأس كلّ خطيئات و سرچشمه جميع قبايح است. و در احاديث نيز اشاره به بسيارى از امور مذكوره گرديده؛ چنانچه در كافى شريف از حضرت صادق نقل كند كه فرمود: خداى تعالى خشمناك مى‏باشد به شهرت لباس‏(139).

و هم از آن حضرت نقل نموده كه فرمود: شهرت، خوب و بدش، در آتش است.

و هم از آن حضرت منقول است كه خداوند از دو شهرت خشمناك مى‏شود: يكى شهرت لباس، و يكى شهرت نماز(140).

و از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حديث شده كه فرمود: كسى كه در دنيا لباس شهرت بپوشد، خداوند در آخرت لباس ذلّت به او مى‏پوشاند.(141)

مقام دوم در پاره‏اى از آداب لباس مصلّى است و در آن دو باب است‏

باب اوّل در سرّ طهارت لباس است‏

بدان كه نماز مقام عروج به مقام قرب و حضور در محضر انس است؛ و سالك را مراعات آداب حضور در محضر مقدّس ملك الملوك لازم است. و چون از ادنى مراتب و مراحل ظهور نفس، كه قشر قشر و بدن صورى ملكى آن است، تا اعلى مقامات و حقايق آن، كه لبّ لباب و مقام سرّ قلب است، در محضر مقدّس حق چنانچه حاضر است، سالك نيز بايد استحضار كند و جميع جنود باطنه و ظاهره ممالك سرّ و علن را به محضر حق جلّ و علا بايد ارائه دهد؛ و اماناتى را كه ذات مقدّسش با كمال طهارت و صفا و بدون تصرّف احدى از موجودات به يد قدرت جمال و جلال به او مرحمت فرموده بايد تقديم محضر مقدّس كند و ردّ امانات را چنانچه به او لطف شده بنمايد.

پس، در ادب حضور بسى خطرات است كه سالك نبايد از آن لحظه‏اى غفلت كند. و طهارت لباس را، كه ساتر قشر بلكه قشر قشر است، بايد وسيله طهارت لباسهاى باطنى قرار دهد؛ و بداند كه چنانچه اين لباس صورى ساتر و لباسِ بدنِ مُلكى است، خود بدن ساترِ بدن برزخى [است و بدن برزخى الآن موجود است ولى در ستر و حجاب بدن دنيائى است و اين بدن ساتر او است؛ و بدن برزخى ساتر و لباس و حجاب نفس است؛ و آن ساترِ قلب است؛ و قلب ساترِ روح است؛ و روح ساترِ سرّ است؛ و آن ساترِ لطيفه خفيّه است، الى غير ذلك از مراتب. هر مرتبه نازله ساتر مرتبه عاليه است. و جميع اين مراتب گرچه در خلّص اهل اللَّه موجود و ديگران از آنها محرومند، ولى بعضى از آن مراتب را چون همه دارند لهذا اشاره به همان مى‏شود.

پس، بايد دانست كه چنانچه صورت نماز به طهارت لباس و بدن محقق نشود و قذارت كه رجز شيطان و مبعِّد محضر رحمان است از موانع ورود در محضر است و مصلّى را با لباس و بدن آلوده به رجز شيطان از محضر قدس تبعيد و به مقام انس بار ندهند، قذارات معاصى و نافرمانى حق كه از تصرّفات شيطان و از رجز و قاذورات آن پليد است از موانع ورود در محضر است. پس متلبّس به معاصى، تنجيس ساتر بدن برزخى نموده و با اين قذارت نتواند به محضر حق وارد شود؛ و تطهير اين لباس از شرايط تحقّق و صحت نماز باطنى است و انسان تا در در حجاب دنيا است، از آن بدن غيبى و طهارت و قذارت لباس آن و شرطيّت طهارت و مانعيّت قذارت در آن اطّلاعى ندارد؛ روزى كه از اين حجاب بيرون آمد و سلطنت باطن و يوم الجمعْ بساط تفرقه ظاهر را در هم پيچيد و شمس حقيقت از وراء حجب مظلمه دنيائى طالع گرديد و چشم باطن ملكوتى باز و چشم حيوانى ملكى بسته شد، با عين بصيرت دريابد كه تا آخر امر نماز او طهارت نداشته و مبتلاى به هزاران موانع بوده كه هر يك از آنها براى تبعيد از محضر مقدّس حق، سببى مستقلّ بودند. و هزاران افسوس كه در آن روز راهى براى جبران و حيله‏اى براى انسان نيست و فقط چيزى كه مى‏ماند حسرتها و ندامتها است- ندامتهايى كه آخر ندارد، حسرتهايى كه پايانش نيست: وَ انْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ اذْ قُضِىَ الْامْر(142).

و چون لباس بدن باطنى را طهارت حاصل شد، طهارت خود بدن ملكوتى از رجز شيطان نيز لازم است. و آن تطهير از ارجاس اخلاق ذميمه است، كه هر يك تلويث باطن كند و انسان را از محضر دور و از بساط قرب حق مهجور نمايد؛ و آنها نيز از رجس شيطان بعيد از رحمت است. و اصول و مبادى همه ذمائمْ خودبينى و خودخواهى و خودفروشى و خودنمايى و خودرأيى است كه هر يك از آنها مبدأ بسيارى از ذمائم اخلاقيّه و رأس كثيرى از خطيئات است.

و چون كه سالك از اين طهارت فارغ شد و لباس تقوى را به آب توبه نصوح و رياضت شرعى تطهير كرد، لازم است كه اشتغال پيدا كند به تطهير قلب كه ساتر حقيقى است و تصرّف شيطان در آن بيشتر است و قذارت آن سارى به ساير لباسها و ساترها است، و تا تطهير آن نشود طهارات ديگر ميسور نگردد. و از براى تطهير آن مراتبى است كه به بعضى از آن به مناسبت اين اوراق اشاره مى‏شود.

يكى، تطهير از حبّ دنيا است، كه رأس كلّ خطيئات و منشأ تمام مفاسد است؛ و تا انسان را اين محبّت در قلب است، ورود در محضر حق برايش ميسّر نشود و محبّت الهيّه، كه امّ الطّهارات است، با اين قذارت صورت نگيرد. و شايد در كتاب خدا و وصيّتهاى انبياء و اولياء عليهم السلام، و خصوصاً حضرت امير المؤمنين سلام اللَّه عليه به كمتر چيزى مثل ترك دنيا و زهد در آن و پرهيز از آن، كه از حقايق تقوى است، اهميّت داده باشند. و اين مرتبه از تطهير حاصل نشود جز به علم نافع و رياضات قويّه قلبيّه و صرف همّت در تفكّر در مبدأ و معاد و مشغول نمودن قلب به اعتبار در افول و خراب دنيا و كرامت و سعادت عوالم غيبيّه: رَحِمَ اللَّه امْرَأً عَلِمَ مِنْ ايْنَ وَ فِى ايْنَ وَ الى‏ ايْنَ‏(143).

و ديگر تطهير از اعتماد به خلق است كه آن شرك خفىّ، بلكه نزد اهل معرفت شرك جلىّ است. و آن تطهير حاصل شود به توحيد فعلى حق جلّ و علا كه سرچشمه جميع طهارات قلبيّه است. و بايد دانست كه مجرد علم برهانى و قدم تفكّرى در باب توحيد فعلى نتيجه مطلوبه ندارد، بلكه گاه شود كه كثرت اشتغال به علوم برهانيّه سبب ظلمت و كدورت قلب شود و انسان را از مقصد اعلى از دارد؛ و در اين مقام گفته‏اند: العِلْمُ هُوَ الحِجابُ الْاكْبَر(144). به عقيده نويسنده جميع علومْ عملى است حتى علم توحيد. شايد از كلمه توحيد كه تفعيل است عملى بودن آن نيز استفاده شود؛ چه كه به حسب مناسبتِ اشتقاق، توحيد از كثرت رو به وحدت رفتن و جهات كثرت را در عينِ جمعْ مستهلك و مضمحلّ نمودن است؛ و اين معنى با برهان حاصل نيايد، بلكه به رياضات قلبيّه و توجّه غريزى به مالك القلوب بايد قلب را از آنچه برهان افاده نموده آگاه نمود تا حقيقت توحيد حاصل شود. بلى، برهان به ما مى‏گويد: لا مُؤَثِّرَ فى الوُجُودِ الَّا اللَّه‏(145). و اين يكى از مهانى لا اله الّا اللَّه‏(146) است، و به بركت اين برهان دست تصرّف موجودات را از ساحت كبرياى وجود كوتاه مى‏كنيم و ملكوت و ملك عوالم را به صاحبش ردّ مى‏كنيم و حقيقت لَهُ ما فىِ السَّمواتِ وَ الْارْضِ‏(147) وَ بيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَى‏ءٍ(148) وَ هُوَ الَّذى فى السَّماءِ الهٌ وَ فى الْارْضِ الهٌ‏(149) را اظهار مى‏كنيم، ولى تا اين مطلب برهانى به قلب نرسيده و صورت باطنى قلب نشده، ما از حدّ علم به حدّ ايمان نرسيديم و از نور ايمان كه مملكت باطن و ظاهر را نورانى كند بهره و نصيبى نداريم. و از اين جهت است كه با داشتن برهان بر اين مطلب شامخ الهى، باز در تكثير واقعيم و از توحيد، كه قرّة العين اهل اللَّه است، بى‏خبريم؛ كوس لا مُؤثِّرَ فى الوجود الّا اللَّه مى‏زنيم و چشم طمع و دست طلب پيش هر كس و ناكس داريم:

پاى استدلاليان چوبين بود پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود(150)

و اين تطهيرْ از مقامات بزرگ سالكين است. و پس از اين مقام مقامات ديگرى است كه از حدّ ما خارج است؛ و شايد در خلال اين اوراق به مناسبت ان شاء اللَّه ذكرى از آن پيش آيد.