آداب الصلاة

امام خمينى رضوان الله تعالی علیه

- ۶ -


فصل دوم در بعضى از آداب و اسرار تكبيرات اذان و اقامه است‏

بدان كه چون اذان اعلام حضور قواى ظاهره و باطنه نفس است در محضر ربوبيّت براى ثناى ذات مقدّس به حسب جميع اسماء و صفات و شئون و آيات زيرا كه نماز، چنانچه اشاره به آن شد، ثناى جامع است و مورد اين ثناء ذات مقدس است به حسب جلوه به اسم اعظم كه مقام احديّت جمع اسماء است در حضرت واحديت، و مقام تجلّى به جمع و تفريق و ظهور و بطون است در حضرات اعيان و اسماء عينيّه، پس، سالك در اول امر متوجه به كبرياى ذات مقدس شود به حسب اين شأن جامع؛ پس، اعلان عظمت و كبرياى آن را كند اوّلًا به قواى ملكوتيّه و ملكيّه مملكت خود؛ و ثانياً به ملائكة اللَّه موكّله به ملكوت قواى منتشره در مملكت نفس؛ و ثالثاً به موجودات عوالم غيب و شهادت؛ و رابعاً به ملائكة اللَّه موكّله به ملكوت سموات و ارضين. پس، به حسب چهار تكبير، كبرياى اسم اعظم را به جميع سكنه عوالم غيب و شهادت مملكت داخلى و خارجى اعلان كند؛ و اين خود، اعلان عجز خود از قيام به ثناى ذات مقدس است و اعلام قصور خود از اقامه نماز است؛ و اين خود از امور شامله سلوك و آداب محيطه ثنا و عبادت است كه در تمام احوالِ نماز نصب العين سالك بايد باشد. و از اين جهت در اذان و اقامه مكرر ذكر شود و در نماز دائماً تكرار شود؛ در انتقال از هر حالى به حال ديگر اعاده آن شود كه در قلب سالك قصور ذاتىِ خود و عظمت و كبرياى ذات مقدس تمكين پيدا كند.

و از اين جا ادب آن نيز معلوم شود كه بايد سالك در هر تكبيرى قلب و قواى خود را متذكر كند به عجز خود و كبرياى حق. و به وجه ديگر ممكن است كه اين تكبيرات اوّليّه اذان هر يك اشاره به مقامى باشد: پس اول، اشاره باشد به تكبير از توصيف ذاتاً. و دوم، به تكبير از توصيف وصفاً. و سوم، به تكبير از توصيف اسماً. و چهارم، تكبير از توصيف فعلًا. پس گويى كه سالك گويد: اللَّه اكبر از توصيف ذات يا تجليّات ذاتيّه و از توصيف صفات و اسماء و افعال يا تجلّيات به حسب آنها.

و فى حديث طويلٍ عن امير المؤمنين عليه السلام انَّه قال: و الوَجْهُ الآخَرُ اللَّه اكبَرُ فيهِ نَفْىُ كَيْفِيَّتِهِ؛ كَانَّهُ يقولُ (اى المُؤَذّنُ): اللَّه اجلُّ مِنْ ان يُدْرِكَ الْواصِفُونَ قَدْرَ صِفَتِهَ الَّذى هُوَ مَوْصُوفٌ بِهِ؛ و انّما يَصِفُهُ الْواصِفوُنَ صِفَتَهُ عَلى قَدْرِهِمْ لا قَدْرِ عَظَمَتِهِ وَ جَلالِهِ. تَعالىَ اللَّه عَنْ ان يُدرِكَ الْواصِفوُنَ صِفَتَهُ عُلُوّاً كبيراً(193)...

الحديث و از آداب مهمّه تكبيرات آن است كه سالك مجاهده نمايد و با رياضات قلبيّه قلب را محلّ كبرياى حق جلّ جلاله قرار دهد؛ و كِبَر شأن و عظمت و سلطان و جلال را به ذات مقدّس حقّ جلّ و علا منحصر كند و سلب كبريا از ديگر موجودات نمايد؛ و اگر در دل از كبرياى احدى اثرى باشد كه آن را پرتو كبرياى حق نبيند و نداند، قلبش مريض و معلل است و مورد تصرف شيطان است؛ و چه بسا باشد كه تصرّفات شيطانيّه سبب شود كه غيرِ حق را در قلبْ سلطانِ كبريا از حق بيشتر شود و قلبْ او را اكبر از حق شناسد، و در اين صورت انسان در زمره منافقان محسوب گردد. و علامت اين مرض مهلك آن است كه انسان رضاى مخلوق را مقدم بر رضاى حق دارد و براى خوشنودى مخلوق خالق را به سخط آورد.

و فى الحديث، قال الصّادقُ عليه السلام: اذا كَبَّرْتَ، فَاسْتَصْغِرْ ما بَيْنَ السَّمَاوَاتِ الْعُلا وَ الثَّرى‏ دُونَ كِبْرِيائِهِ؛ فَانَّ اللَّه اذا اطَّلَعَ عَلى قَلْبِ الْعَبْدِ وَ هُوَ يُكَبِّرُ وَ فى قَلْبِهِ عارِضٌ عَنْ حَقيقةِ تَكْبيرِهِ، قالَ: يا كاذِبُ، ا تَخْدَعُنى؟ وَ عِزَّتى وَ جَلالى لَاحْرِمَنَّكَ حَلاوَةَ ذِكْرى وَ لَاحْجُبَنَّكَ عَنْ قُربى وَ الْمُسارَّةِ بِمُناجاتى‏(194).

مى‏فرمايد: چون تكبير گفتى، كوچك شمار در محضر كبرياى آن ذات مقدس از عرش تا فرش را؛ زيرا كه خداوند تبارك و تعالى اگر بنده‏اى را ببيند كه تكبير گويد ولى در قلبش علتى است از حقيقت تكبير، يعنى آنچه به زبان آورده قلب موافقت نكند، فرمايد: اى دروغگو، با من خدعه مى‏كنى؟ به عزت و جلالم قسم است كه از شيرينى ذكر خود تو را محروم مى‏كنم و از قرب خود تو را محجوب نمايم و از سرور به مناجات خويش تو را محتجب كنم.

اى عزيز، اين كه قلوب بيچاره ما از حلاوت ذكر حق تعالى محروم است و لذّت مناجات آن ذات مقدس در ذائقه روح ما وارد نشده و از وصول به قرب درگاه محتجب و از تجليات جمال و جلال محروميم، براى آن است كه قلوب ما معلّل و مريض است و توجّه به دنيا و اخلاد به ارض و احتجاب به حجب مظلمه طبيعت ما را از معرفت كبرياى حق و انوار جمال و جلال محجوب نموده. تا نظر ما به موجودات نظر ابليسى استقلالى است، از شراب وصل نخواهيم چشيد و به لذت مناجات نائل نخواهيم شد. تا در عالم وجودْ عزّت و كبريا و عظمت و جلال براى كسى مى‏بينيم و در حجاب بتهاى تعيّنات خلقيّه هستيم، سلطان كبرياى حقّ جلّ جلاله در قلب ما تجلّى نكند.

پس، از آداب تكبير آن است كه سالكْ واقف در صورت آن نشود و به لفظ تنها و لقلقه لسان اكتفا نكند؛ بلكه در اوّل امر، به قوّت برهان و نور علوم الهيّه قلب را از كبرياى حقّ و قصر عظمت و جلال به ذات مقدّس جلّت عظمته و به فقر و ذلّت و مسكنت كافّه سكنه امكانى و قاطبه موجودات جسمانى و روحانى با خبر كند؛ و پس از آن، به قوّت رياضت و كثرت مراودت و انس تامّ قلب را زنده به اين لطيفه الهيّه نمايد و سعادت و حيات عقلى روحانى بخشد. و چون فقر و ذلّت ممكن و عظمت و كبرياى حق جلّت قدرته نصب العين سالك شد و تفكّر و تذكّر به حدّ نصاب رسيد و قلب را انس و سكونت حاصل شد، در همه موجودات آثار كبريا و جلال حق را به عين بصيرت مشاهده كند و علل و امراض قلبيّه علاج شود؛ پس، لذت مناجات و حلاوت ذكر اللَّه را دريابد و قلب مقرّ سلطان كبرياى حق جلّ جلاله شود، و در ظاهر و باطن مملكت آثار كبريا ظاهر گردد و قلب و لسان و سرّ و علن با هم موافق شوند؛ پس، تمام قواى باطن و ظاهر و ملك و ملكوت تكبير گويند و يكى از حجب غليظه مرتفع شود، و يك مرحله به حقيقت نماز كه معراج قرب است نزديك شود.

و اشاره به بعض از آنچه ذكر شد نموده در حديثى كه از علل منقول است از حضرت صادق سلام اللَّه عليه در حديث طويلى كه در آن حديثْ وصف معراج را فرموده:

قال: انْزَلَ اللَّه الْعَزيزُ الْجَبّارُ عَلَيهِ مَحْمِلًا مِنْ نُورٍ، فيه ارْبَعُونَ نَوْعًا مِنْ انْواعِ النُّوِر كانَتْ مُحْدِقَةً حَوْلَ الْعَرْشِ؛ عَرْشُهُ تَبارَكَ وَ تَعالى‏ تَغْشى‏ ابْصارَ الّناظرين. امّا واحٌد مِنْها فَاصْفَرُ؛ فَمِنْ اجْلِ ذلِكَ اصْفَرَّتِ الصُّفْرَةُ. وَ واحِدٌ مِنْها احْمَرُ؛ فَمِنْ اجْل ذلِكَ احْمَرَّتِ الْحُمْرَةُ. الى‏ انْ قالَ: فَجَلَسَ فيهِ ثُمَّ عَرَجَ بِهِ الَى السَّماءِ الدُّنْيا. فَنَفَرتِ الْمَلائِكَةُ الى اطراف السَّماءِ؛ الى انْ قالَ: فَجَلَسَ فيهِ ثُمَّ عَرَجَ بِهِ الىَ السَّماءِ؛ ثُمَّ خَرَّتْ سُجَّداً، فَقالْت: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّنا وَ رَبُّ الْمَلائِكةِ وَ الرُّوحِ؛ ما اشْبَهَ هذَا النُّورُ بِنُورِ رَبِّنا فَقال جِبْرَئيلُ: اللَّه اكْبَرُ، اللَّه اكْبَرُ. فَسَكَتَ الْمَلائِكةُ، وَ فُتِحَتِ السَّماءُ، وَ اجْتَمَعَتِ الْمَلائِكةُ؛ ثُمَّ جاءَتْ وَ سَلَّمَتْ عَلَيْهِ صلَّى اللَّه عَليه و آله و آله افواجاً ... الحديث‏(195).

و در اين حديث شريف اسرارى بزرگ است كه دست آمال ما از آن كوتاه است. و آنچه ذكر كردنى است اكنون از مقصد ما خارج است، مثل سرّ تنزل محمل از نور، و سرّ كثرت انوار، و سرّ كثرت نوعيّه، و سرّ عدد اربعين، و سرّ تنزيل خدا آن را، و سرّ احاطه آنها حول عرش، و حقيقت عرش در اين مقام، و سرّ اصفرار صفره و احمرار حمره به واسطه آنها، و سرّ نفور فرشتگان، و سجده كردن آنها و تسبيح و تقديس آنها، و تشبيه كردن آنها آن را به نور پروردگار، الى غير ذلك كه بيان در اطراف هر يك طولانى است. و آنچه تناسب با اين مقام دارد و شهادت بر مطلب ما مى‏دهد، آن است كه ملائكة اللَّه به واسطه تكبير جبرئيل ساكت و مطمئن شدند، و اجتماع بر گرد شمع جمع ولىّ مطلق كردند؛ و به واسطه تكبير فتح آسمان اول گرديد و يكى از حجب، كه بين راه عروج الى اللَّه بود، خرق گرديد. و بايد دانست كه اين حجب كه در اذان خرق و رفع شود غير از حجبى است كه در تكبيرات افتتاحيه است؛ و شايد پس از اين اشاره به اين معنى بيايد ان شاء اللَّه.

و شايد اين كه در اقامه دو تكبير وارد است، براى آن است كه سالك قواى خود را در محضر اقامه نموده و از كثرت تا اندازه‏اى رو به وحدت رفته تكبير ذات و اسماء و يا اسماء و صفات كند؛ و شايد در تكبيرِ ذات و اسماء تكبيرِ صفات و افعال منطوى باشد.

فصل سوم در بعض آداب شهادت به الوهيت است و بيان ارتباط آن با اذان و نماز

بدان كه از براى الوهيّت مقاماتى است كه به حسب جمع به دو مقام تعبير شود: يكى، مقام الوهيّت ذاتيّه؛ و ديگر، مقام الوهيّت فعليّه است. و اگر مقصود از شهادت بر قصر الوهيّت در حقْ الوهيّت ذاتيّه باشد، حقيقت آن با تكبير قريب به هم مى‏شود اگر مشتق از الهَ فى الشَّى‏ءِ اى، تَحَيَّرَ فيه باشد، يا مشتق از لاهَ به معناى ارْتَفَعَ باشد، يا مشتق از لاهَ، يَلُوهُ به معناى احْتَجَبَ باشد. و در اين صورت، ربط آن به اذان و صلاة معلوم شود پس از مراجعه به باب تكبير، و ادب آن نيز معلوم گردد. و اعاده آن گرچه خالى از بعض فوائد نيست ولى منافى با اختصار است. و اگر از الهَ به معنى عَبَدَ باشد و مراد مألوه به معناى معبود باشد، پس سالك بايد شهادت صورى به قصرِ معبوديّت را به حق تعالى جلّت عظمته منطبق كند به شهادت قلبى باطنى؛ و بداند كه اگر در قلبْ معبود ديگرى باشد، در اين شهادت منافق است.

پس، با هر رياضتى است شهادت به الوهيّت را به قلب برساند، و از كعبه دل بتهاى بزرگ و كوچك را كه به دست تصرّف شيطان و نفس امّاره تراشيده شده درهم شكند و فرو ريزد تا لايق حضور حضرت قدس گردد. و تا بتهاى حب دنيا و شئون دنيويّه در كعبه دل است، سالك را راه به مقصد نيست. پس، شهادت به الوهيت براى اعلان به قواى ملكيّه و ملكوتيّه است كه معبودهاى باطله و مقصودهاى معوجه را زير پا نهند تا بتوانند به معراج قرب عروج كنند.

و اگر مقصود از قصرِ الوهيّت الوهيّت فعليّه باشد، كه عبارت اخراى تصرّف و تدبير و تأثير است، پس چنين شود معنى شهادت كه شهادت مى‏دهم كه متصرّفى در دار تحقق و مؤثرى در غيب و شهادت نيست جز ذات مقدس حق جلّ و علا. و اگر در قلب سالك اعتماد به موجودى از موجودات و اطمينان به احدى از آحاد باشد، قلبش معلّل و شهادتش زور و مختلق است.

پس، سالك بايد حقيقت لا مؤثّرَ فى الوجود الّا اللَّه را اوّل با برهان حكمى مستحكم كند؛ و از معارف الهيّه، كه غايت بعثت انبياء است، فرار نكند، و از تذكّر حق و شئون ذاتيّه و صفاتيّه اعراض نكند كه سرچشمه تمام سعادتها تذكّر حق است: وَ مَنْ اعْرَضَ عَنْ ذِكْرى فَانَّ لَهُ مَعيْشَةً ضَنْكاً(196). و پس از آن كه به حقيقت اين لطيفه الهيّه كه سرچشمه معارف الهيّه و باب الابواب حقايق غيبيّه است با قدم تفكّر و برهان رسيد، به قدم تذكر و رياضتْ قلب را با آن مأنوس كند تا قلب ايمان آورد به آن. و اين اول مرتبه صدق مقاله او است؛ و علامت آن، انقطاع به حق و چشم طمع و اميد از جميع موجودات پوشيدن است؛ و نتيجه آن توحيد فعلى است كه از مقامات بزرگ اهل معرفت است. و چون سالك الى اللَّه قصر جميع تأثيرات را در حق كرد و چشم طمع را از جميع موجودات جز ذات مقدّسش بست، لايق محضر مقدّس شود، بلكه قلبش فطرتاً و ذاتاً متوجّه به آن محضر شود. و شايد تكرار شهادت براى تمكين باشد و مقصود از شهادت يكى از دو شهادت باشد. و شايد تكرار نباشد و يكى اشاره به الوهيّت ذاتيّه، و ديگر اشاره به الوهيّت فعليّه باشد؛ در اين صورت ممكن است اعاده آن در آخر براى تمكين باشد، و از اين جهت به لفظ شهادت آنجا ذكر نشده.

تنبيه عرفانى‏

بدان كه از براى شهادت مراتبى است كه ما به بعض مراتب آن اكتفا مى‏كنيم به حسب مناسبت اين اوراق.

اول، شهادت قوليّه است. و آن معلوم است. و اين شهادت قوليّه اگر مشفوع با شهادت قلبيه نشود، و لو به بعض مراتب نازله آن، شهادت نخواهد بود، بلكه خدعه و نفاق خواهد بود؛ چنانچه در باب تكبير از حضرت صادق حديث شد(197).

دوم، شهادت فعليّه است. و آن چنان است كه انسان به حسب عملهاى جوارحى شهادت دهد؛ مثلًا، در طرز اعمال و جريان افعال خود حقيقت لا مُؤَثِّرَ فى الوجودِ الَّا اللَّه را داخل كند؛ و چنانچه لازمه شهادت قوليّه‏اش آن است كه كسى را مؤثّر نداند، نقشه اعمالش نيز چنان باشد؛ پس، دست احتياج خود را جز در محضر مقدس حق جلّ و علا دراز نكند و چشم اميد خود را به موجودى از موجودات باز ننمايد، و پيش بندگان ضعيف اظهار غنا و استغنا كند و از ضعف و ذلت و عجز كناره گيرد. و اين مطلب در احاديث شريفه بسيار است؛ چنانچه در روايت كافى شريف است كه عزّ مؤمن استغناء اوست از مردم.(198) و اظهار نعمت و غنى‏ نمودن خود يكى از مستحبّات شرعيّه است و طلب حوائج از مردم از مكروهات است. بالجمله، انسان بايد لطيفه الهيّه لا مُؤثّرَ فى الْوجودِ الَّا اللَّه را در مملكت ظاهر خود اجرا كند.

سوم، شهادت قلبيّه است. و آن سرچشمه شهادات افعاليّه و اقواليّه است؛ و تا آن نباشد، اينها صورت نگيرد و حقيقت پيدا نكند. و آن، چنان است كه توحيد فعلى حق در قلب تجلّى كند و قلب به سرّ باطنى خود دريابد حقيقت اين لطيفه را و از ديگر موجودات منقطع و منفصل شود. و عمده اخبارى كه از اهل بيت عصمت راجع به ترك طمع از دست مردم و يأس از بندگان و ثقه و اعتماد به خداى تبارك و تعالى وارد شده، راجع به اين مقام است.

عن الكافي باسناده عن على بن الحسين عليهما السلام، قال: رَايْتُ الخَيْرَ كُلَّهُ قَدِ اجْتَمَعَ فى قَطْعِ الطَّمَعِ عَمّا فى أَيْدىِ النّاسِ؛ وَ مَن لَمْ يَرْجُ النّاسَ فى شَى‏ءٍ وَ رَدَّ امْرَهُ الى اللَّه تَعالى‏ فى جَميعِ امُورِهِ، استَجابَ اللَّه تَعالى لَهُ فى كُلِّ شَى‏ء(199). و از اين قبيل احاديث بسيار است.

چهارم، شهادت ذاتيه است؛ و مقصود شهادت وجوديّه است. و آن در كمّل اولياء تحقق يابد. و در نظر اولياء در جميع موجودات به يك معنى اين شهادت هست. و شايد آيه شريفه شَهِدَ اللَّه انّهُ لا الهَ الّا هُوَ و الْمَلائِكةُ و اولوا الْعِلْم. اشاره به شهادت ذاتيّه باشد؛ زيرا كه حق تعالى در مقام احديّتِ جمع شهادت ذاتيّه به وحدانيّت خود دهد، زيرا كه صرفِ وجودْ احديّت ذاتيّه دارد و در طلوع يوم القيمة ظهور به وحدانيّت تامّه كند. و اين احديّتْ اول در مرآت جمع، و پس از آن در مرآت تفصيل ظهور كند؛ و لهذا فرموده: وَ المَلائِكَةُ و اولُوا الْعِلْم. و در اينجا مقاماتى از معارف است كه از عهده اين اوراق خارج است.

وصل: عن محمد بن مسعود العياشى فى تفسيره عن عبد الصمد بن بشير، قال: ذُكِرَ عند ابى عبد اللَّه بَدْءُ الْاذانِ الى‏ ان قال: انَّ رَسولَ اللَّه صلّى اللَّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ كانَ نائِماً فى ظِلِّ الْكَعْبَةِ؛ فاتَاهُ جَبْرَئيلُ، وَ مَعَهُ طاسٌ فيهِ ماءٌ مِنَ الْجَنَّةِ؛ فَايْقَظَهُ وَ امرَهُ انْ يَغْتَسِلَ بِهِ. ثُمَّ وُضِعَ فى مَحْمِل لَهُ الْفُ الْفِ لَوْنٍ مِنْ نورٍ؛ ثُمَّ صُعِدَ بِهِ حَتَّى انْتَهى‏ الى ابْوابِ السَّماءِ. فَلَمّا رَاتْهُ الْمَلائِكَةُ، نَفَرَتْ عَنْ ابْواب السَّماءِ وَ قالَتْ: الهَيْنِ: الهٌ فىِ الْارضِ وَ الهٌ فىِ السَّماءِ. فَامَرَ اللَّه جَبْرَئيلَ، فَقالَ: اللَّه اكْبَرُ، اللَّه اكْبَرُ. فَتَراجَعَتِ الْمَلائِكةُ نَحْوَ ابْوابِ السَّماءِ؛ فَفُتِحَتِ الْبابُ، فَدَخَلَ حَتَّى انْتَهَى الى السَّمَاءِ الثّانِيَةِ؛ فَنَفَرَتِ الْمَلائِكَةُ عَنْ ابْوابِ الَّسماءِ، فَقالَ: اشْهَدُ انْ لا الَه الَّا اللَّه، اشْهَدُ انْ لا الَه الَّا اللَّه فَتَراجَعَتِ الْمَلائِكة، وَ عَلِمَتِ انّهُ مَخْلوُقُ؛ ثُمَّ فُتِحَ الْبابُ، فَدَخَل ... الحديث‏(200)و در حديث علل نيز قريب به اين مضمون وارد است‏(201). و از اين حديثها معلوم شود كه شهادت به الوهيّت موجب فتح ابواب سماء و خرق حجاب است، و باعث اجتماع ملائكة اللَّه مى‏باشد. و اين حجاب كه به واسطه شهادت به الوهيّت و قصر آن در ذات مقدّس خرق مى‏شود، از حجب غليظه ظلمانيّه است كه تا سالك در آن حجاب است، راهى به حضور محضر ندارد؛ و تا فتح اين باب بر او نشده، طريقى بر سلوك نخواهد داشت. و آن، حجاب كثرت افعالى است، و وقوع در احتجابِ تكثيرى است كه نتيجه آن رؤيت فاعليّت و مؤثّريّت موجودات است، كه ثمره آن رؤيت استقلال آنها است‏فدر فاعليّت، و تفويض محال و شرك اعظم است؛ چنانچه نتيجه شهادت به الوهيّت و حصر آن در حق تعالى، توحيد افعالى و افناء كثرات در فعل حق و نفى تأثير و فاعليّت از غير و طرد استقلال از غير حق تعالى است؛ و از اين جهت ملكوتيّين از حجاب كثرت الهٌ فىِ السَّماءِ و الهٌ فىِ الْارْضِ بيرون آمدند به واسطه اين شهادت؛ و از نفور و تفرقه به انس و اجتماع برگشتند و فتح ابواب آسمان گرديد. پس، سالك نيز بايد با اين شهادت خرق حجاب ظلمانى خويش نمايد و ابواب آسمان را به روى خود مفتوح كند، و از حجاب بزرگ استقلال قدمى بردارد تا راه عروج به معراج قرب نزديك شود. و اين حقيقت با لقلقه لسان و ذكر قولى حاصل نشود؛ و از اين جهت، عبادات ما از حدّ صورت و دنيا تجاوز نكند و فتح باب و رفع حجاب به روى ما نكند.

فصل چهارم در بعض آداب شهادت به رسالت است و در آن اشاره به شهادت به ولايت است‏

بدان كه طى اين سفر روحانى و معراج ايمانى را با اين پاى شكسته و عنانِ گسسته و چشم كور و قلب بى‏نور نتوان نمود: وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّه لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور(202). پس، در سلوك اين طريق روحانى و عروج اين معراج عرفانى تمسّك به مقام روحانيت هاديان طرق معرفت و انوار راه هدايت، كه واصلان الى اللَّه و عاكفان على اللَّه‏اند، حتم و لازم است؛ و اگر كسى با قدم انانيّت خود بى‏تمسّك به ولايت آنان بخواهد اين راه را طى كند، سلوك او الى الشّيطان و الهاوية است. و به بيان علمى، چنانچه در ربط حادث به قديم و متغيّر به ثابت، محتاج به واسطه و رابطه‏اى است كه وجهه ثبات و تغيّر و قدم و حدوث داشته باشد كه اگر آن واسطه نباشد فيض قديمِ ثابت عبور به متغيرِ حادث در سنّت الهيّه نكند رابطه كونيّه وجوديّه حاصل نشود- و در رابط بين اين دو، انظارِ علمىِ ارباب علوم برهانى مختلف است، چنانچه ذوق عرفانى را اقتضاى ديگرى است كه تفصيل آن از عهده اين اوراق خارج است، و در ذوق عرفانى رابطْ فيض مقدّس و وجود منبسط است كه مقام برزخيّت كبرى و وسطيّت عظمى را دارد و آن بعينه مقام روحانيت و ولايت رسول ختمى كه متّحد با مقام ولايت مطلقه علويّه است مى‏باشد و تفصيل آن در رساله مصباح الهداية(203) نويسنده داده شده- همين طور، در رابطه روحانيّه عروجيّه، كه عكس رابطه كونيّه نزوليّه است و بعبارة اخرى قبض وجود و رجوع الى ما بدء است، محتاج به واسطه است كه بدون آن واسطه صورت نگيرد، و ارتباط قلوب ناقصه مقيده و ارواح نازله محدوده به تامّ فوق التّمام و مطلق من جميع الجهات بى‏واسطه‏هاى روحانى و رابطه‏هاى غيبى تحقق پيدا نكند.

و اگر كسى گمان كند كه حق تعالى با هر موجودى قيّوم و به هر يك از اكوان محيط است بى‏واسطه وسايط، چنانچه اشاره به آن شده در آيه شريفه ما مِنْ دابَّةٍ الّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيتَها(204)، اختلاط بين مقامات و اشتباه بين اعتبارات نموده و مقام كثرتِ مراتبِ وجود را با فناى تعيّنات به هم خلط نموده. و اين بحث را بدين رساله چندان ارتباطى نيست و اين قدر نيز از طغيان قلم واقع شد.

بالجمله، تمسّك به اولياء نعم كه خودْ راه عروج به معارج را يافته و سير الى اللَّه را به اتمام رسانده‏اند از لوازم سير الى اللَّه است؛ چنانچه در احاديث شريفه به آن بسيار اشاره شده و در وسائل بابى منعقد فرموده در بطلان عبادت بدون ولايت ائمه و اعتقاد امامت آنان. و از كافى شريف حديث نموده به سند خود از محمد بن مسلم كه گفت: شنيدم حضرت باقر العلوم عليه السلام مى‏فرمود: بدان اى محمد، همانا امامان جور و اتباع آنها از دين خداوند معزولند و گمراهند و گمراه كنند؛ پس، اعمالى كه مى‏كنند مثل خاكسترى است كه در روز طوفانى باد سخت به او وزد و او را متفرق كند(205).

و در روايت ديگر است كه حضرت باقر عليه السلام فرمود: اگر كسى شبها را به عبادت قيام كند و روزها را روزه بگيرد و تمام مالش را تصدّق دهد و در تمام عمرْ حج به جا آورد و نشناسد ولايت ولىّ اللَّه را تا موالات او كند جميع اعمالش به دلالت او باشد، براى او پيش خداوند ثوابى نيست و نيست او از اهل ايمان‏(206).

و شيخ صدوق به سند خود از ابو حمزه ثمالى حديث كند كه گفت: حضرت على بن الحسين عليهما السلام به ما فرمود: كدام يك از بقعه‏ها افضل است؟ گفتيم: خداوند و رسول او و پسر رسول او بهتر مى‏دانند. فرمود: افضل بقعه‏ها براى ما، بين ركن و مقام است. اگر كسى عمر كند چندان كه نوح عمر كرد در قومش هزار سال، الّا پنجاه سال روزه بگيرد روز را و شبها به عبادت بايستد در آن مكان، پس از آن ملاقات كند خدا را بى‏ولايت ما، نفع نرساند او را چيزى از آن‏(207).

و اخبار در اين باب بيش از اين است كه در اين مختصر بگنجد.

و اما آداب شهادت به رسالت آن است كه شهادت به رسالت از حق را به قلب برساند و عظمت مقام رسالت؛ خصوصاً رسالت ختميّه را كه تمام دائره وجود از عوالم غيب و شهود تكويناً و تشريعاً وجوداً و هدايتاً ريزه‏خوار خوان نعمت آن سرور هستند؛ و آن بزرگوار واسطه فيض حق و رابطه بين حق و خلق است. و اگر مقام روحانيّت و ولايت مطلقه او نبود، احدى از موجودات لايق استفاده از مقام غيب احدى نبود و فيض حق عبور به موجودى از موجودات نمى‏كرد و نور هدايت در هيچ يك از عوالم ظاهر و باطن نمى‏تابيد. و آن سرور نورى است كه در آيه نور وارد است كه اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الارْض‏(208).

و چون عظمت مشرّع دين و رسول ربّ العالمين در قلب انسان وارد شد، اهمّيّت و عظمت احكام و سنن او در قلب وارد شود؛ و چون قلب عظمت آن را ادراك كرد، ساير قواى ملكيّه و ملكوتيه خاضع آن شود و شريعت مقدّسه در جميع مملكت انسانى نافذ گرد. و علامت صدق شهادت آن است كه در جميع قواى غيبيّه و ظاهره آثار آن ظاهر گردد و تخلف از آن نكنند؛ چنانچه اشاره به آن در سابق شده است.

و از آنچه تا كنون ذكر شد ارتباط شهادت به رسالت به اذان و اقامه و نماز معلوم گرديد؛ چه كه سالك در اين طريق روحانى محتاج به تمسّك به آن وجود مقدس است تا به وسيله مصاحبت و دستگيرى او اين عروج روحانى را بنمايد.

و وجه ديگر آنكه در اين شهادت اعلان به قواى ملكيّه و ملكوتيّه است كه نماز، كه حقيقت معراج مؤمنين و سرچشمه معارف اصحاب عرفان و ارباب ايقان است، نتيجه كشف تامّ محمّدى صلّى اللَّه عليه و آله است كه خود به سلوك روحانى و جذبات الهيّه و جذوات رحمانيّه به وصول به مقام قاب قوسين او أَدنى‏(209) كشف حقيقت آن را به تبع تجلّيات ذاتيّه و اسمائيّه و صفاتيّه و الهامات انسيّه در حضرت غيب احدى فرموده. و فى الحقيقة اين سوغات و ره‏آوردى است كه از اين سفر معنوى روحانى براى امّت خود، كه خير امم است، آورده و آنها را قرين منّت و مستغرق نعمت فرموده. و چون اين عقيدت در قلب مستقرّ شد و به تكرار متمكّن گرديد، البته سالك عظمت مقام و بزرگى محل را ادراك مى‏كند و با قدم خوف و رجاء طىّ اين مرحله را مى‏نمايد. و اميد است ان شاء اللَّه اگر به مقدار مقدور قيام به امر كند، آن سرور دستگيرى از او بنمايد و او را به مقام قرب احدى كه مقصد اصلى و مقصود فطرى است برساند. و در علوم الهيّه به ثبوت پيوسته كه معاد همه موجودات به توسّط انسان كامل تحقق پيدا كند: كَما بَدَاكُمْ تَعُودُون‏(210) بِكُمْ فَتَحَ اللَّه و بِكُمْ يَخْتِمُ وَ ايابُ الْخَلقِ الَيْكُم‏(211).

نكته عرفانية

در حديث شريف علل، كه صلاة معراج را تفصيل مى‏دهد و توصيف مى‏كند، وارد است كه پس از آن كه رسول خدا با محمل نورى كه از جانب ربّ العزة نازل شده بود به مصاحبت جبرئيل عروج كردند و به آسمان سوم رسيدند، ملائكه فرار كردند و سجده نمودند و تسبيح گفتند و جبرئيل گفت: اشْهَدُ انّ محمّداً رَسُولُ اللَّه، اشهَدَ انّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه. ملائكه مجتمع شدند و سلام بر رسول خدا كردند، و از حال حضرت امير المؤمنين سؤال كردند. و درهاى آسمان گشوده شد و حضرت عروج به آسمان چهارم فرمودند، و در آنجا ملائكة اللَّه چيزى نگفتند. پس، ابواب آسمان گشوده شد و ملائكه مجتمع شدند و جبرئيل بقيه اقامه را گفت ... الحديث‏(212).

و از تفسير عياشى نيز قريب به اين مضمون وارد شده. و از اين حديث معلوم شود كه ملائكه هيچ يك از آسمانها طاقت مشاهده جمال احمدى ندارند، و به رؤيت آن نور مقدّس به سجده بيفتند و متفرّق شوند و توهّم نور حق مطلق كنند؛ و با فصول اذان و اقامه به انس رجوع كنند، و ابواب سماوات مفتوح گردد و رفع حجب شود.

پس، سالك بايد به واسطه اين شهادات از احتجابات بيرون آيد، و در شهادت به رسالت از احتجاب تعيّن خلقى بكلى خارج شود؛ چه كه مقام رسالت را كه براى اشرف الخلقيه ثابت نمود، مقام فناى مطلق و لا استقلالى تامّ است؛ زيرا كه رسالت مطلقه ختميّه خلافت كبراى الهيّه برزخيه است؛ و اين خلافتْ خلافت در ظهور و تجلّى و تكوين و تشريع است؛ و خليفه را از خود به هيچ وجه استقلالى و تعيّنى نبايد باشد و الّا خلافت به اصالت برگردد، و اين براى احدى از موجودات امكان ندارد.

پس، سالك الى اللَّه بايد مقام خلافت كبراى احمديّه را به باطن قلب و روح برساند؛ و به واسطه آن، كشف حجاب و خرق ستور نمايد و از حجب تعيّن خلقى بكلّى خارج شود؛ پس، ابواب جميع سماوات براى او مفتوح شود و به مقصد خود بى‏حجاب نائل گردد.

فَرْعٌ فِقْهىٌّ واصلٌ عِرْفانىٌّ

در بعض از روايات غير معتبره وارد شده است كه پس از شهادت به رسالت در اذان بگويند: اشْهَدُ انّ عَليّاً ولِىُّ اللَّه. مرَّتَيْنِ. و در بعضى از روايات است كه اشْهَدُ انَّ عَليّاً امير الْمؤمِنين حقّاً مرَّتَيْنِ. و در بعض ديگر است: مُحمَّدٌ و آلُ مُحمَّدٍ خَيْرُ اْلبَريّة. و شيخ صدوق رحمه اللَّه اين روايات را از موضوعات مفوضّه قرار دادند و تكذيب آنها را كردند(213). و مشهور بين علما رضوان اللَّه عليهم عدم اعتماد به اين روايات است. و بعضى از محدّثين آن را جزء مستحبّى قرار دادند به واسطه تسامح در ادلّه سنن. و اين قولْ بعيد از صواب نيست؛ گرچه به قصد قربت مطلقه گفتن اولى و احوط است، زيرا پس از شهادت به رسالت، مستحب است شهادت به ولايت و امارت مؤمنين. چنانچه در حديث احتجاج وارد است كه قاسم بن معاويه گفت كه به حضرت صادق عرض كردم كه اهل سنت حديثى در معراج نقل كنند كه چون رسول خدا را به معراج بردند، ديد بر عرش لا اله الّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، ابو بكرُ الصديق. فرمود: سبحان اللَّه، تغيير دادند هر چيز را حتى اين را گفت: آرى. فرمود: خداى عزّ و جلّ چون خلق فرمود عرش را، نوشت بر او لا اله الّا اللَّه، محمّدٌ رسولُ اللَّه، عَلىٌّ اميرُ المؤمنين. پس ذكر فرمود كتابت اين كلمات را بر آب و كرسى و لوح و جبهه اسرافيل و دو جناح جبرائيل و اكتاف آسمانها و زمينها و سر كوهها و بر شمس و قمر. پس فرمود: وقتى يكى از شما گفت: لا اله الّا اللَّه، محّمدٌ رَسولُ اللَّه، بگويد: عَلِىٌّ اميرُ الْمُؤمنين‏(214).

بالجمله، اين ذكر شريف مطلقاً پس از شهادت به رسالت مستحب است؛ و در فصول اذان، بالخصوص، بعيد نيست كه مستحب باشد، گرچه به واسطه تكذيب علماء اعلام اين روايات را احتياط اقتضا كند كه به قصد قربت مطلقه گويند نه خصوصيّت در اذان.

و اما نكته عرفانيّه براى نوشتن اين كلمات بر جميع موجودات از عرش اعلا تا منتهاى ارضين آن است كه حقيقت خلافت و ولايتْ ظهور الوهيّت است؛ و آن اصل وجود و كمال آن است. و هر موجودى كه حظّى از وجود دارد، از حقيقت الوهيّت و ظهور آن كه حقيقت خلافت و ولايت است حظّى دارد؛ و لطيفه الهيّه در سرتاسر كائنات از عوالم غيب تا منتهاى عالم شهادت بر ناصيه همه ثبت است. و آن لطيفه الهيّه حقيقت وجود منبسط و نفَس الرحمن و حقّ مَخْلوقٌ بِه است كه بعينه باطن خلافت ختميّه و ولايت مطلقه علويّه است. و از اين جهت است كه شيخ عارف شاه‏آبادى دام ظلّه مى‏فرمود كه شهادت به ولايت در شهادت به رسالت منطوى است، زيرا كه ولايت باطن رسالت است. و نويسنده گويد كه در شهادت به الوهيّتْ شهادتين منطوى است جمعاً، و در شهادت به رسالتْ آن دو شهادت نيز منطوى است؛ چنانچه در شهادت به ولايتْ آن دو شهادت ديگر منطوى است. و الحمد للَّه اوّلًا و آخراً.

فصل پنجم در بعضى از آداب حيعلات است‏

و چون سالك الى اللَّه با تكبيرات اعلان عظمت حق تعالى را از توصيف نمود و با شهادت به الوهيت قصر توصيف و تحميد بلكه هر تأثير را در حق نمود و خود را از لياقت قيام به امر انداخت و با شهادت به رسالت و ولايت اختيار رفيق و مصاحب كرد و تمسّك به مقام قدس خلافت و ولايت پيدا نمود- كما قيل: الرّفيقُ ثُمَّ الطَّريق‏(215) - پس از آن، بايد به صراحت لهجه قواى ملكيّه و ملكوتيّه را مهيّا نمايد براى نماز و اعلان حضور را به آنها بدهد بقوله: حَىَّ عَلى الصَّلاة. و تكرار آن براى تنبيه كامل و ايقاظ تام است؛ يا يكى به قواى مملكت داخل است، و ديگر به قواى مملكت خارج است؛ چه كه آنها نيز در اين سفر با انسان سالكند، چنانچه اشاره به آن گرديد و بيايد.

و در اين مقام ادب سالك آن است كه قلب و قواى خود را تفهيم كند و به باطن قلب بفهماند قرب حضور را تا خود را مهيا كند براى آن، و آداب صوريّه و معنويّه را كاملًا مراقبت نمايد. پس از آن، سرّ صلاة و نتيجه آن را اجمالًا اعلان كند بقوله: حَىَّ عَلى الفَلاح و حَىَّ عَلى خَيْرِ العَمَل تا فطرت را بيدار نمايد؛ زيرا كه فلاح و رستگارى سعادت مطلقه است، و فطرت همه بشر عاشق سعادت مطلقه است، زيرا كه فطرتْ كمال طلب و راحت طلب است و حقيقتِ سعادتْ كمال مطلق و راحت مطلق است. و آن در نماز كه خير الاعمال است قلباً و قالباً و ظهوراً و بطوناً حاصل آيد، زيرا كه صلاة به حسب صورت و ظاهر، ذكر كبير و جامع است و ثناى به اسم اعظم است كه مستجمع جميعِ شئون الهيّه است، و از اين جهت اذان و اقامه مفتتح است به اللَّه و مختتم است به آن؛ و اللَّه اكبر در جميع حالات و انتقالات نماز تكرار شود و توحيدات ثلاثه، كه قرة العين اولياء است، در نماز حاصل شود؛ و صورت فناء مطلق و رجوع تام در آن آميخته است. و به حسب باطن و حقيقت، معراج قرب حق است و حقيقت وصول به جمال جميل مطلق است و فناى در آن ذات مقدس است، كه فطرت بر آن عاشق است؛ و طمأنينه تامّه و راحت مطلقه و سعادت عقليّه تامّه به آن حاصل آيد- الا بِذِكْرِ اللَّه تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب‏(216).

پس، كمال مطلق، كه وصول بفناء اللَّه و اتصال به بحر غير متناهى وجوبى است و شهود جمال ازل و استغراق در درياى نور مطلق است، در نماز حاصل شود؛ و راحتى مطلق و استراحت تامّ و طمأنينه كامله نيز در آن پيدا شود؛ و دو ركن سعادت حاصل آيد. پس، نماز فلاح مطلق است، و آن خير الاعمال است. و سالك بايد اين لطيفه الهيّه را با تكرار و تذكّر تامّ به قلب بفهماند و فطرت را بيدار كند؛ و پس از ورود به قلب، فطرت از جهت كمال و سعادت‏طلبى به آن اهميت دهد و از آن محافظت و مراقبت نمايد. و در تكرار آنها نيز همان نكته است كه گفته شد.

و چون سالك بدين مقام رسيد، اعلان حضور دهد فقَدْ قامَتِ الصَّلوة. پس، بايد خود را در حضور مالك الملوك عوالم وجود و سلطان السّلاطين و عظيم مطلق ببيند؛ و به قلب خود خطرهاى حضور را كه همه‏اش به قصور و تقصير امكانى رجوع كند، بفهماند، و با كمال شرمندگى و خجلت از عدم قيام به امر و قدم خوف و رجا وارد شود؛ و وفود به كريم كند و خود را داراى زاد و راحله نبيند و قلب خود را از سلامت تهى بيند و عمل خويش را از حسنات نداند و به پشيزى نشمرد. و اگر اين حال در قلبش مستحكم شد، اميد است كه مورد عنايت گردد: امَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء. وَصْلٌ و تَتْميمٌ‏(217)

محمد بن يعقوب، باسناده عن ابى عبد اللَّه عليه السلام، قال: اذا اذَّنْتَ و اقَمْتَ، صَلّى‏ خَلْفَكَ صَفّانِ مِنَ الْمَلائِكةِ؛ و اذا اقَمْتَ، صَلّى‏ خَلْفَكَ صَفُّ مِنَ الْمَلائِكةِ(218). و احاديث به اين مضمون زياد است. و در بعض اخبار است كه حد صفْ بين مشرق و مغرب است‏(219).

و در ثواب الاعمال است كه حضرت صادق فرمود: كسى كه نماز كند با اذان و اقامه، دو صف از ملائكه پشت سرش نماز كند؛ و كسى كه نماز كند با اقامه بدون اذان، پشت سرش يك صف از ملائكه نماز كند. راوى سؤال مى‏كند كه مقدار هر صفى چقدر است. فرمود: اقلش ما بين مشرق و مغرب است، و اكثرش ما بين آسمان و زمين است. و در بعضى روايات است كه اگر اقامه به غير اذان گفت، از طرف راست او يك ملك و از طرف چپش يك ملك بايستد(220) - الى غير ذلك من الاخبار. و اختلاف اخبار شايد به واسطه اختلاق معارف و خلوص نمازگزاران باشد؛ چنانچه از بعضى روايات باب استفاده شود؛ مثل روايتى كه وارد شده راجع به نماز با اذان و اقامه در بيابان يا ارض قفراء(221).

بالجمله، چون سالك خود را پيشواى ملائكة اللَّه ديد و قلب خود را پيشواى قواى ملكيّه و ملكوتيّه ديد و به اذان و اقامه مجتمع كرد قواى ملكيّه و ملكوتيّه خود را و بر او اجتماع نمودند ملائكة اللَّه، قلب را كه افضل قواى ظاهر و باطن است و شفيع قواى ديگر است امام بايد قرار دهد. و چون قلب ضامن قرائت مأمومين است و وزر ديگران به عهده او است، بايد محافظه تامّه و مراقبه جميله از آن كند كه حفظ حضرت و حضور نمايد و به ادب مقام مقدّس قيام كند، و اين اجتماع مقدس را غنيمت شمارد، و توجه ملائكة اللَّه و تأييد آنها را بزرگ داند و از نعم ولى نعمت حقيقى شناسد و عجز و قصور خود را از شكر اين نعم بزرگ تقديم مقام مقدس نمايد. انّهُ وَلِىُّ النِّعَم.

باب دوم در قيام است و در آن دو فصل است‏

فصل اول در سرّ جملى قيام است‏

بدان كه اهل معرفت قيام را اشاره به توحيد افعال دانند؛ چنانچه ركوع را به توحيد صفات، و سجود را به توحيد ذات اشاره دانند. و بيان اين دو در محل خود بيايد. و اما بيان آن كه قيام اشاره به توحيد فعلى است آن است كه در خود قيام وضعاً، و قرائت لفظاً، اشارت به آن مقام است:

اما اين كه قيام وضعاً اشارت به آن است اين است كه در آن اشارت به قيام عبد به حق و مقام قيّوميّت حق است كه آن تجلّى به فيض مقدس و تجلّى فعلى است؛ و در اين تجلّى مقام فاعليّت حق ظاهر شود و همه موجودات مستهلك در تجلّى فعلى و مضمحلّ در تحت كبرياى ظهورى شود. و ادب عرفانى سالك در اين مقام آن است كه اين لطيفه الهيه را به ياد قلب آورد و ترك تعيّنات نفسيّه را هر چه بتواند بكند و حقيقت فيض مقدّس را به قلب تذكّر دهد و نسبت قيّوميّت حق و تقوّم خلق به حق را به باطن قلب برساند. و چون اين حقيقت در قلب سالك متمكّن شد، قرائت او به لسان حق واقع شود و ذاكر و مذكورْ خود حق گردد، و بعضى از اسرار قدر بر قلب عارف كشف گردد و انْتَ كَما اثْنَيْتَ عَلى‏ نَفْسِك‏(222) و وَ اعُوذُ بِكَ مِنْك‏(223) به بعض مراتب براى او مكشوف شود و بعضى از اسرار صلاة را قلب عارف دريابد؛ چنانچه در نظر نمودن به محل سجود، كه تراب است و نشئه اصليّه است، و در خاضع نمودن رقبه و سر به زير انداختن كه لازمه آن است، اشاره به ذُلّ و فقر امكانى و فناى تحت عزّ و سلطان كبريا است- يا ايُّهَا النّاسُ انْتُمُ الْفُقَراءُ الىَ اللَّه وَ اللَّه هُوَ الْغَنِىُّ الْحَميد(224).

و اما آنكه در قرائتْ لفظاً اشارت به مقام توحيد فعلى است، در تفسير سوره مباركه حمد تفصيل آن بيايد ان شاء اللَّه.

فصل دوم در آداب قيام است‏

و آن، چنان است كه سالك خود را حاضر در محضر حقّ ببيند و عالم را محضر ربوبيّت بداند و خود را از حضار مجلس و مقيم بين يدى اللَّه محسوب كند، و عظمت حاضر و محضر را به قلب برساند و اهمّيّت مناجات با حق تعالى و خطر آن را به قلب بفهماند؛ و با تفكّر و تدبّر، قبل از ورود در صلاة، قلب را حاضر كند و به او بزرگى مطلب را بفهماند و آن را ملتزم كند به خضوع و خشوع و طمأنينه و خشيت و خوف و رجا و ذلّ و مسكنت تا آخر نماز. و با قلب مشارطه كند كه از اين امور مراقبت و محافظت كند، و تفكّر و تدبّر در احوال بزرگان دين و هاديان سبل كند كه براى آنها چه حالاتى دست مى‏داده و آنها چه معامله‏اى با مالك الملوك مى‏كردند؛ و از احوال ائمّه هدى سرمشق اتخاذ كند و تأسى به آن بزرگواران كند و از تاريخ بزرگان دين و ائمّه معصومين اكتفا به سال و روز وفات و تولّد و مقدار عمر شريف و امثال اين امور، كه چندان فايده بزرگى ندارد، نكند؛ بلكه عمده سير او در سير و سلوك ايمانى و عرفانى آنها باشد، كه معاملات آنها در عبوديّت چه بوده و در سير الى اللَّه چه مشيى داشتند و مقامات عرفانى آنها، كه از كلمات معجز آيات آنها به دست مى‏آيد، چه اندازه بوده.

افسوس كه ما اهل غفلت و سكر طبيعت و مغروران بى‏مايه در تمام امور دست نشانده شيطان پليد هستيم و هيچ گاه از خواب گران و نسيان بى‏پايان بيرون نمى‏آييم؛ و استفادت ما از مقامات و معارف ائمّه هدى عليهم السلام به قدرى كم و ناچيز است كه به حساب درست نيايد؛ و از تاريخ حيات آنها به قشر و صورت اكتفا كرديم و از آنچه غايت بعثت انبياء عليهم السلام است بكلّى صرف نظر كرده و در حقيقت مشمول مثل معروف اسْتَسْمَنَ ذا وَرَمٍ‏(225). هستيم. و ما اكنون در اين مقام بعضى از رواياتى كه در اين باب وارد است ذكر مى‏كنيم شايد بعض از اخوان مؤمنين را تذكّرى حاصل آيد. و الحمد للَّه و له الشّكر. عن محمد بن يعقوب باسناده عن ابى عبد اللَّه عليه السلام، قال: كانَ عَلىُّ بْنُ الْحُسينِ عليهما السلام اذا قامَ الى الصَّلاةِ، تَغَيَّرَ لَونُهُ. فِاذا سجَدَ لَمْ يَرفَعْ رَأْسَهُ حتّى يَرْفَضَ عَرَقاً(226).

و باسناده عنه عليه السلام، قال: كانَ ابى يقولُ كانَ عَلىُّ بنُ الحُسَينِ اذا قامَ الى الصَّلاةِ، كَأَنَّهُ ساقُ شَجَرٍ لا يَتَحَرَّكُ مِنْهُ شَىْ‏ءٌ الّا ما حَرَّكَتِ الرّيحُ مِنْه‏(227).

و عن محمد بن على بن الحسين فى العلل باسناده عن ابان بن تَغْلِبَ قالَ: قُلْتُ لِابى عبد اللَّه عليه السلام: انّى رَايْتُ عَلى بنَ الحُسينِ اذا قامَ الى الصَّلوةِ، غَشِىَ لَوْنَهُ لَوْنٌ آخَرُ. فقال لى: و اللَّه انَّ عَلى بنَ الْحُسينِ كانَ يَعْرِفُ الِّذى يَقومُ بَيْنَ يَدَيْه‏(228).

و عن السّيّد عَلّى بن طاوُسَ فى فَلاح السائل فى حديثٍ، فَقالَ ابو عَبْدِ اللَّه عليه السلام: لا تَتِمُّ الصَّلاةُ الّا لِذى طُهْرٍ سابغٍ وَ تَمامٍ بالغٍ غيرِ نازغٍ و لا زائِغ، عَرَفَ فَوَقَفَ، و اخْبَتَ فَثَبَتَ؛ فَهُوَ واقِفٌ بَيْنَ الْيَأْسِ وَ الطَّمَعِ وَ الصَّبْرِ وَ الجَزَعِ كَأَنَّ الْوَعْدَ لَهُ صُنِعَ وَ الوَعيدَ بِهِ وَقَعَ؛ يُذِلُّ عِرْضَهُ وَ يُمَثِّل عَرْضَهُ؛ وَ بَذَلَ فى اللَّه المُهْجَةَ، وَ تَنَكَّبَ الَيْه الْمَحَجَّةَ غَيرَ مُرْتَغِمٍ بِارْتغامٍ؛ يقْطَعُ علائِقَ الْاهتِمامِ بِعَيْنِ مَنْ لَهُ قَصَدَ، وَ الَيهِ وَفَدَ وَ مِنْهُ استَرْفَدَ. فِاذا اتى بذلِكَ، كانَتْ هِى الصَّلاةُ الَّتى بها امِرَ و عَنها اخْبِرَ. و انَّها هَى الصَّلاةُ الَّتى تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ المُنْكَرِ ... الحديث‏(229).

و عن محمد بن يعقوب باسناده الى مولانا زَيْنِ العابِدين عليه السلام انَّهُ قال: وَ امّا حُقُوقُ الصَّلاةِ، فَأَنْ تَعْلَمَ انّها وِفَادَةٌ الى اللَّه وَ انَّكَ فيها قائِمٌ بَيْنَ يَدَىِ اللَّه. فَاذا عَلِمْتَ ذلِكَ، كُنْتَ خَليقًا انْ تَقوُمَ فيها مَقامَ الْعَبْدِ الذَّليلِ الرّاغِبِ الرّاهِبِ الخائِفِ الرّاجِىِ الْمِسْكينِ المُتَضَرَّعِ المُعْظِمِ مَقام مَنْ يَقومُ بَيْنَ يَدَيْهِ بالسُّكونِ و الْوَقارِ وَ خُشوعِ الاطْراف وَ لِينِ الْجَناحِ و حُسْنِ المُناجاتِ لَهُ فىِ نَفْسِهِ وَ الَّطَلبِ اليهِ فى فكاكِ رَقَبَتِهِ الَّتى احاطت به خطيئته و استهلكتها ذنوبه، و لا قوة الا باللَّه‏(230).

و عن النّبى صلى اللَّه عليه و آله: اعْبُدْ رَبَّكَ كَانَّكَ تَراهُ؛ فان لَمْ تَكُنْ تَراهُ، فَانّهُ يَرْاك‏(231) .

و عن فِقْهِ الرضا عليه السلام: فَاذا ارَدْتَ انْ تَقُومَ الى الصَّلاةِ، فَلا تَقُمْ الَيها مُتَكاسِلًا وَ لا مُتَناعِساً وَ لا مُسْتْعجِلًا وَ لا مُتَلاهياً؛ وَ لكِنْ تأْتيها عَلى السُّكوُنِ وَ الوَقارِ وَ التُّؤَدَةِ. وَ عَلَيْكَ بالخُشوعِ وَ الخُضوع مُتَواضِعاً للَّه عَزَّ وَ جَلَّ مُتَخاشِعاً؛ عَلَيْكَ الخَشْيَةَ وَ سيماءَ الخَوْفِ راجِياً خائِفًا بِالطُّمَأْنِينَةِ عَلى الْوَجَلِ والْحَذَرِ؛ فَقِفْ بَيْنَ يَدَيهِ كالْعَبدِ الآْبِقِ المُذْنِبِ بَيْنَ يَدَىْ مَوْلاهُ. فَصِفْ قَدَمَيْكَ، وَ انْصَبْ نَفْسَكَ؛ وَ لا تَلْتَفِتْ يَميناً و شِمالًا؛ وَ تَحْسَبْ كَانَّكَ تَراهُ؛ فَانْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ، فَانَّهُ يَراك ... الحديث‏(232).

و فى عُدّة الداعى: رُوِىَ انّ ابراهيمَ عليه السلام كانَ يُسْمَعُ تَأَوُّهُهُ عَلى حَدِّ ميلٍ، حَتّى مَدَحَهُ اللَّه بِقَوْلِهِ: انّ ابراهيمَ لَحَليمٌ اوّاهٌ مُنيبٌ. وَ كانَ فى صَلاتِهِ يُسْمَعُ لَهُ ازيْر كَازيرِ الْمِرْجَلِ. وَ كَذلِكَ يُسْمَعُ مِنْ صَدْرِ سيدِنا رَسولِ اللَّه صلى اللَّه عليه و آله مِثْلُ ذلِكَ. وَ كانَتْ فاطِمةُ عليها السَّلامُ تَنْهَجُ فى الصَّلاةِ مِنْ خيفَةِ اللَّه‏(233). الى غَيرِ ذلِكَ مِن الاخبار.

و در اين موضوعات اخبار شريفه بيش از اين است كه در اين مختصر بگنجد. و تفكر در همين چند حديث نيز براى اهل تذكر و تفكر كفايت مى‏كند- هم راجع به آداب صوريه و هم راجع به آداب قلبيه و معنويه و كيفيت قيام بين يدى اللَّه.

قدرى تفكر كن در حالات علىّ بن الحسين، و مناجات آن بزرگوار با حضرت حق، و دعاهاى لطيف آن سرور كه كيفيت آداب عبوديّت را به بندگان خدا تعليم مى‏كند. من نمى‏گويم مناجات آن بزرگواران براى تعليم عِباد است، زيرا كه اين كلام بى‏مغز باطلى است كه صادر شده از جهل به مقام ربوبيّت و معارف اهل البيت؛ خوف و خشيت آنها از همه كس بيشتر بوده و عظمت و جلال حق در قلب آنها از هر كس بيشتر تجلّى نموده؛ لكن مى‏گويم بايد بندگان خدا از آنها كيفيت عبوديّت و سلوك الى اللَّه را تعلّم كنند، وقتى ادعيه و مناجات‏هاى آنها را مى‏خوانند لقلقه لسان نباشد، بلكه تفكر كنند در چگونگى معامله آنها با حق و اظهار تذلّل و عجز و نياز نمودن آنها با ذات مقدس.

و لَعَمْرِ الحبيبِ كه جناب علىّ بن الحسين از بزرگترين نعمتهايى است كه ذات مقدّس حق بر بندگان خود به وجودش منّت گزارده و آن سرور را از عالم قرب و قدس نازل فرموده براى فهماندن طرق عبوديّت به بندگان خود و لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيم‏(234). و اگر از ما سؤال شود كه قدر اين نعمت را چرا ندانستيد و استفادت از اين بزرگوار چرا نكرديد، جوابى نداريم جز آنكه سر خجلت به پيش افكنيم و به نار پشيمانى و تأسّف بسوزيم؛ و در آن وقت پشيمانى نتيجه ندارد.