آداب الصلاة

امام خمينى رضوان الله تعالی علیه

- ۹ -


فصل ششم‏

يكى از آداب مهمّه قرائت قرآن كه انسان را به نتايج بسيار و استفادات بى‏شمار نائل كند، تطبيق است. و آن چنان است كه در هر آيه از آيات شريفه كه تفكر مى‏كند، مفاد آن را با حال خود منطبق كند، و نقصان خود را به واسطه آن مرتفع كند و امراض خود را بدان شفا دهد. مثلًا، در قصه شريفه حضرت آدم عليه السلام ببيند سبب مطرود شدن شيطان از بارگاه قدس با آن همه سجده‏ها و عبادتهاى طولانى چه بوده، خود را از آن تطهير كند؛ زيرا مقام قرب الهى جاى پاكان است، با اوصاف و اخلاق شيطانى قدم در آن بارگاه قدس نتوان گذاشت. از آيات شريفه استفاده شود كه مبدأ سجده ننمودن ابليس خودبينى و عجب بوده كه كوس انَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ‏(330) زد، و اين خودبينى اسباب خودخواهى و خودفروشى- كه استكبار است- شد؛ و آن، اسباب خودرأيى- كه استقلال و سرپيچى از فرمان است- شد، پس مطرود درگاه شد. ما از اول عمر شيطان را ملعون و مطرود خوانديم و خود به اوصاف خبيثه او متّصف هستيم. و در فكر آن برنيامديم كه آن چه سبب مطروديّت درگاه قدس است در هر كسى باشد مطرود است؛ شيطان خصوصيتى ندارد، آنچه او را از درگاه قرب دور كرد ما را نگذارد كه به آن درگاه راه يابيم. مى‏ترسم لعن‏هايى كه به ابليس مى‏كنيم خود نيز در آن شريك باشيم.

و نيز تفكّر كنيم در همين قصّه شريفه و سبب مزيت آدم و برترى او را از ملائكة اللَّه ببينيم چه بوده، خود نيز به مقدار طاقت به آن متّصف شويم. مى‏بينيم تعليم اسماء سبب آن بوده؛ چنانچه فرمايد: وَ عَلَّمَ آدَمَ اْلَاسْماءَ كُلَّها(331). و مرتبه عاليه تعليم اسماء تحقّق به مقام اسماء اللَّه است؛ چنانچه مرتبه عاليه از احصاء اسماء كه در روايت شريفه است: انَّ للَّه تِسْعٌ وَ تِسْعينَ اسْماً؛ مَنْ احْصاها، دَخَلَ الْجَنَّة(332)، تحقّق به حقيقت آنها است كه انسان را به جنّت اسمائى نائل كند.

انسان با ارتياضات قلبيّه مى‏تواند مظهر اسماء اللَّه و آيت كبراى الهى شود، و وجود او وجود ربّانى، و متصرّف در مملكت او دست جمال و جلال الهى باشد. و در حديثْ قريب به اين معنى است كه همانا روح مؤمن اتّصالش به خداى تعالى شديدتر است از اتّصال شعاع شمس به آن يا به نور آن‏(333).

و در حديث صحيح وارد است كه بنده چون با نافله به من نزديك شد، او را دوست دارم؛ و چون دوست داشتم او را، من گوش او شوم كه با آن مى‏شنود و چشم او شوم كه با آن مى‏بيند و زبان مى‏بيند و زبان او شوم كه با آن نطق مى‏كند و دست او شوم كه با آن اخذ مى‏كند(334).

و در حديث است كه عَلىٌّ عَيْنُ اللَّه وَ يَدُ اللَّه‏(335).. الى غير ذلك. و در حديث است كه نَحْنُ اسْماؤُهُ الْحُسْنى‏(336). و در اين خصوص شواهد عقليه و نقليه فراوان است.

بالجمله، كسى كه بخواهد از قرآن شريف حظّ وافر و بهره كافى بردارد، بايد هر يك از آيات شريفه را با حالات خود تطبيق كند تا استفاده كامله كند. مثلًا، در آيه شريفه در سوره انفال فرمايد: انَّما المُؤْمِنُونَ الَّذينَ اذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلوبُهُمْ وَ اذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ ايماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلوُن ...(337) الخ. شخص سالك بايد اين اوصاف ثلاثه را ببيند با او منطبق است؟ آيا وقتى ذكر خدا مى‏شود، قلب او فرو مى‏ريزد و ترسناك مى‏شود؟ و وقتى آيات شريفه الهيّه بر او خوانده مى‏شود، نور ايمان در قلبش افزايش پيدا مى‏كند؟ و اعتماد و توكلش به حق تعالى است؟ يا در هر يك از مراتب راجل، و از هر يك از اين خواصّ محروم است. اگر بخواهد بفهمد كه از حق ترسناك است و قلبش از ترس خداوند فرو مى‏ريزد، به اعمال خود نظر كند. انسان ترسناك در محضر كبريايى جسارت به مقام مقدّسش نكند و در حضور حضرت حق هتك حرمات الهيّه ننمايد- اگر با آيات الهيّه ايمان قوى شود، نور ايمان به مملكت ظاهرش نيز سرايت كند. ممكن نيست قلب نورانى باشد، و زبان و كلام و چشم و نظر و گوش و استماع نورانى نباشد. بشر نورانى آن است كه تمام قواى ملكيه و ملكوتيّه‏اش نوربخش باشد؛ و علاوه بر آن كه خود او را هدايت به سعادت و طريق مستقيم كند، به ديگران نيز نورافشانى كند و آنها را به راه انسانيت هدايت كند؛ چنانچه اگر كسى به خداى تعالى توكل و اعتماد داشته باشد، قطع طمع از دست ديگران كند و بار احتياج و فقر خود را به درگاه غنىّ مطلق افكند؛ و ديگران را كه چون خود او فقيران و بينوايانند مشكل‏گشا نداند.

پس، وظيفه سالك الى اللَّه آن است كه خود را به قرآن شريف عرضه دارد؛ و چنانچه ميزان در تشخيص صحّت و عدم صحّت و اعتبار و لا اعتبارِ حديث آن است كه آن را به كتاب خدا عرضه دارند و آن چه مخالف آن باشد باطل و زخرف شمارند، ميزان در استقامت و اعوجاج و شقاوت و سعادت آن است كه در ميزان كتاب اللَّه درست و مستقيم در آيد. و چنانچه خُلق رسول اللَّه قرآن است، خلق خود را با قرآن بايد متوافق كند تا با خلقِ ولى كامل نيز مطابق گردد. و خلقى كه مخالف كتاب اللَّه است زخرف و باطل است. و همچنين جميع معارف و احوال قلوب و اعمال باطن و ظاهر خود را بايد با كتاب خدا تطبيق كند و عرضه دارد تا به حقيقت قرآن متحقق گردد و قرآن صورت باطنى او گردد.

وَ انْتَ الْكِتابُ المُبينُ الَّذى بِاحْرُفِهِ تَظْهَرُ المُضْمَرُ

و در اين مقام آداب ديگرى است كه بعضى از آنها را ما در اول اين رساله در آداب مطلق عبادات مذكور داشتيم، و بعضى از آنها در همين آداب مندرج است، و ذكر بعضى ديگر منجر به تطويل شود، از اين جهت از آنها صرف نظر شد. و اللَّه العالم.

خاتمه: در ذكر ترجمه پاره‏اى از روايات شريفه است براى تتميم فائده و تبرك به كلام عترت طاهره.

در كافى شريف سند به سعد مى‏رساند از حضرت باقر العلوم عليه السلام كه فرمود: اى سعد، تعلّم كنيد قرآن را زيرا كه قرآن مى‏آيد روز قيامت در بهترين صورتها. پس فرمود قريب به اين معنى كه: در هر يك از صفوف خلايق از مؤمنين و شهداء و انبياء و در صف ملائكة اللَّه عبور كند، و آنها همه گويند اين از ما نورانى تر است تا آنكه رسول ختمى معرفى آن كند.- الى آخر الحديث‏(338). و از حضرت صادق روايت كند كه خداى تعالى وقتى كه جمع فرمايد اوّلين و آخرين را، ناگاه آنها شخصى را مى‏بينند كه پيش مى‏آيد كه هر گز صورتى از او بهتر ديده نشده‏(339). و احاديث به اين مضمون بسيار است و دليل واضح بر گفته اهل معرفت است كه از براى موجودات اين عالم در آخرت صورتهاى اخروى است.

و از احاديث اين بابْ صورت اخروى اعمال نيز مستفاد شود. كافى شريف سند به حضرت باقر العلوم عليه السلام رساند كه فرمود: رسول خدا فرمود: من و كتاب خدا و اهل بيتم اول كسى هستيم كه وارد شويم بر عزيز جبّار؛ پس از ما امّت من وارد شوند. پس از آن سؤال كنم كه چه كرديد با كتاب خدا و اهل بيت من‏(340).

و در حديث ديگر است كه مى‏فرمايد جبّار عزّ و جلّ به قرآن: به عزت و جلال و بلندى مقامم قسم كه البته اكرام كنم كسى را كه اكرام كرده است تو را، و اهانت كنم كسى را كه اهانت كرده تو را(341).

و بايد دانست كه اگر احياء احكام و معارف قرآن را به عمل به آن و تحقّق به حقيقت آن نكنيم، در آن روز جواب رسول خدا را نتوانيم داد. كدام اهانت بالاتر از آن است كه پشت پا به مقاصد و دعوتهاى آن زده شود؟ اكرام قرآن و اهل آن، كه اهل بيت عصمت است، فقط به بوسيدن جلد آن و ضريح مطهّر اينها نيست؛ اين يك مرتبه ضعيفه از احترام و اكرام است، كه اگر به دستورات آن و فرمايشات اينان عمل كرديم مقبول است؛ و الّا شبيه به استهزاء و بازيچه است. و در احاديث شريفه تحذير سخت شده است از قارى قرآن كه عامل به آن نباشد؛ چنانچه از عقاب الأعمال شيخ صدوق رضوان اللَّه عليه منقول است به سند خودش از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه فرمود در حديثى كه كسى كه تعلّم قرآن كند و عمل به آن نكند و حبّ دنيا و زينت آن را بر آن ترجيح دهد و اختيار كند، مستحقّ سخط خدا شود؛ و مى‏باشد در درجه با يهود و نصارى كه كتاب خدا را به پشت سر خود انداختند. و كسى كه قرائت قرآن كند و اراده كند به آن سُمْعه‏(342) و وصول به دنيا را، ملاقات كند خدا را در صورتى كه روى او استخوانى است كه گوشت بر آن نمى‏باشد؛ و قرآن به پشت گردن او زند تا داخل آتش شود و بيفتد در آتش با كسانى كه افتادند. و كسى كه قرائت قرآن كند و عمل به آن نكند، محشور كند خدا او را روز قيامت كور. مى‏گويد: پروردگارا، چرا مرا كور محشور كردى با اينكه بينا بودم؟ فرمايد: چنانچه آيات ما آمد تو را و نسيان آنها را كردى، همين طور امروز نسيان شدى‏(343). پس امر شود كه او را در آتش اندازند. و كسى كه قرآن را بخواند براى رضاى خدا و براى يادگرفتن معالم دين، مى‏باشد از براى او، از ثواب، مثل جميع آنچه عطا شده است به ملائكه و انبياء مرسلين (ع).

و كسى كه تعلّم كند قرآن را و اراده كند به آن رياء و سُمْعَه را تا مجادله كند با آن با سُفها و مباهات كند به آن بر علماء و طلب كند به آن دنيا را، از هم جدا كند خدا استخوانهاى او را در روز قيامت. و نمى‏باشد در آتشْ عذاب كسى از او شديدتر؛ و هيچ نوعى از انواع عذاب نيست مگر آن كه به آن معذّب شود از شدّت غضب و سخط خدا بر او.

و كسى كه تعلّم قرآن كند و تواضع كند در علم و تعليم كند بندگان خدا را و خواهش كند از ثوابِ آن چه نزد خدا است، نمى‏باشد در بهشت كسى كه ثوابش بزرگتر باشد از او؛ و هيچ منزل و درجه رفيعه نفيسه‏اى نيست در بهشت مگر آنكه در آن نصيب او وافرتر و منزل او شريفتر است‏(344).

و در خصوص تفكّر در معانى قرآن و اتعاظ به آن و تأثر از آن نيز روايات كثيره وارد است؛ چنانچه در كافى شريف سند به حضرت صادق رساند كه فرمود: همانا در اين قرآن است محل نور هدايت و چراغهاى شبهاى تار؛ پس جولان دهد جولان دهنده بصر خود را و باز كند از براى روشنايى نظر خويش را، زيرا كه تفكّرْ زندگانى قلبِ بينا است؛ چنانچه طالب نور به نور راه مى‏رود در ظلمات‏(345).- انتهى. مقصود حضرت آن است كه انسان چنانچه با نور ظاهرى در ظلمات بايد مشى كند تا از خطر پرتگاهها مصون باشد، با قرآن، كه نور هدايت و مصباح المنير راه عرفان و ايمان است، بايد در راه ظلمانى سير الى الآخرة و الى اللَّه مشى كند تا در پرتگاههاى مهلك نيفتد.

و در معانى الاخبار در حديثى از حضرت امير مؤمنان عليه السلام منقول است كه فرمود: فقيه حقيقى آن است كه ترك نكند قرآن را از روى بى‏ميلى و به غير آن متوجّه شود. آگاه باش كه خيرى نيست در علمى كه در آن تفهّم نباشد؛ و خيرى نيست در قرائتى كه در آن تدبّر نباشد؛ و خيرى نيست در عبادتى كه در آن تفقّه نباشد(346).

و در خصال و معانى الاخبار از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حديث كند كه فرمود: حَمَلَه قرآن عرفاء اهل بهشت مى‏باشند(347). و معلوم است مقصود از اين حمل، حملِ معارف و علوم قرآن است كه نتيجه آن در آخرتْ آن است كه در عداد اهل معرفت و اصحاب قلوب است؛ چنانچه اگر حملِ صورت آن كند بدون اتّعاظ از مواعظ آن و تحمّل معارف و حِكَم آن و عمل به احكام و سنن آن، مَثَل آن چنان است كه خداى تعالى فرمايد: مَثَلُ الَّذينَ حُمِّلوُا التَّوْريةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلوُها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ اسْفاراً(348).

و احاديث شريفه در شئون قرآن شريف و آداب آن بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد. وَ السّلامُ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ.

مصباح دوم در ذكر شمه‏اى از آداب قرائت است در خصوص نماز و در آن چند فصل است.

فصل اول‏

بدان كه از براى قرائت در اين سفر روحانى و معراج الهى مراتب و مدارجى است كه به مناسبت اين رساله به بعض از آن اكتفا مى‏كنيم.

اول آنكه قارى جز به تجويد قرائت و تحسين عبارت به چيزى نپردازد؛ و همّ او فقط تلفظ به اين كلمات و تصحيح مخارج حروف باشد تا تكليفى ادا و امرى ساقط شود. و معلوم است براى چنين اشخاصى تكاليف كلفت و زحمت دارد، و قلب آنها از آن منضجر و باطن آنها از آن منحرف است. اينان را حظّى از عبادت نيست جز آنكه معاقب به عقاب تارك نيستند؛ مگر آنكه از خزائن غيب تفضّلى شود و به همان لقلقه مورد احسان و انعام گردند. و اين طايفه گاهى شود كه زبان آنها كه مشتغل به ذكر حق است، قلب آنها از آن بكلّى عارى و برى و به كثرات دنيويّه و مشاغل ملكيّه پيوند است؛ و در حقيقت اين دسته به صورتْ داخل نماز و به باطن و حقيقتْ مشغول به دنيا و م‏آرب و شهوات دنيويّه هستند. و گاهى شود كه قلب آنها نيز اشتغال به تفكر در تصحيح صورت نماز دارد؛ در اين صورت، اينها به حسب قلب و زبان وارد صورت نماز هستند، و اين صورت از آنها مقبول و مرضىّ است.

طايفه دوم كسانى هستند كه به اين حدّ قانع نشده و نماز را وسيله تذكّر حق دانند و قرائت را تحميد و ثناى حق شمارند. و از براى اين طايفه مراتب بسيارى است كه ذكر آن به طول انجامد. و شايد اشاره به اين طايفه است حديث شريف قدسى: قَسَّمْتُ الصلاةَ بَيْنى وَ بَيْنَ عَبْدى: فَنِصْفُها لىْ، وَ نِصْفُها لِعَبْدى. فَاذا قالَ: بِسْم اللَّه الرَّحْمن الرَّحيم يَقولُ اللَّه: ذَكَرَنى عَبْدى. وَ اذا قال: الْحَمْدُ للَّه يَقولُ اللَّه: حَمَدَنى عَبْدى وَ اثْنى‏ عَلَىَّ. وَ هُوَ مَعنى سَمِعَ اللَّه لِمَنْ حَمِدَهُ. و اذا قال: الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يَقولُ اللَّه: عَظَّمَنى عَبْدى. وَ اذا قالَ: مالِكِ يَوْمِ الدّينِ يَقولُ اللَّه: مَجَّدَنى عَبْدى [و فى رواية: فَوَّضَ الَىَّ عَبْدِى ]وَ اذا قالَ: ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينُ يَقولُ اللَّه: هذا بَيْنى وَ بَيْنَ عَبْدى. وَ اذا قال: اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ يَقولُ اللَّه: هذا لِعَبْدى و لِعَبْدى ما سَأَل‏(349). و چون نماز، به حسب اين حديث شريف، تقسيم شده است بين حق و عبد، بايد عبد تا آنجا كه حق مولى است قيام به حق او كند؛ و به ادب عبوديت، كه در اين حديث شريف فرموده است، قيام كند تا حق تعالى شأنه به لطايف ربوبيّت با او عمل فرمايد؛ چنانچه فرمايد: و اوْفُوا بِعَهْدى اوفِ بِعَهْدِكُم‏(350).

و خداى تعالى آداب عبوديّت را در قرائت به چهار ركن قائم فرموده:

ركن اول‏

تذكر است كه بايد در بسم اللَّه الرحمن الرحيم حاصل شود؛ و عبد سالك تمام دار تحقّق را به نظر اسمى كه فناى در مسمّى است نظر كند. و قلب را عادت دهد كه در همه ذرّات ممكنات حق جو و حق خواه شود، و فطرت تعلّم اسمايى را، كه در خميره ذات او ثبت است به مقتضاى جامعيّت نشئه و ظهور از حضرت اسم اللَّه الاعظم- كه اشاره به آن است در قول خداى تعالى: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسْماءَ كُلَّها(351) - به مرتبه فعليّت و ظهور آورد. و اين مقام، از خلوت با حق و شدّت تذكّر و تفكّر در شئون الهيّه حاصل شود، تا جايى رسد كه قلب عبد حقّانى شود و در تمام زواياى او اسمى جز از حق نباشد.

و اين يك مرتبه از فناى در الهيّت است كه قلوب منكوسه قاسيه جاحدين آن را به اين بيان كه ما كرديم نتواند انكار كرد، مگر آنكه جحود آن، جحود ابليسى باشد؛ كه آن طور قلوب- و العياذ باللَّه- از اسم و ذكر حق تنفّر طبعى دارند؛ و اگر حرفى از معارف الهيّه يا ذكرى از اسماء اللَّه پيش آيد، منقبض شوند، و جز از شهوات بطن و فرج به چيزى ديگر چشم دل باز نكنند. و در اين طائفه كسانى هستند كه براى انبياء و اولياء عليهم السلام نيز جز مقامات جسمانى و بهشت جسمانى، كه قضاى وَتَر حيوانى در آن شود، قائل نيستند؛ و بزرگى مقامات اخرويّه را چون بزرگى دنيايى به سعه باغات و انهار جاريه و زيادى حور و غلمان و قصور دانند. و اگر از عشق و محبّت و جذبه الهيّه كلامى بشنوند، با الفاظ ركيكه و كلمات قبيحه به صاحبانش حمله كنند؛ و گويى به آنها ناسزائى گفته شده كه جبران مى‏كنند. اين مردم سدّ طريق انسانى و خار راه معرفت اللَّه و شيطان آدم فريبند؛ و فوج فوج بندگان خدا را از حق و اسماء و صفات و ذكر و ياد او بازدارند و به مقاصد حيوانيّه و شهوات بطنيّه و فرجيّه متوجه كنند. اينها مأموران شيطانى هستند كه به مقتضاى و لَاقْعُدَنَّ لَهُم صِراطَكَ الْمُسْتَقيم‏(352). سر راه مستقيم الهى نشسته و نگذارند كسى با خداوند خود انس حاصل كند و از ظلمتهاى علاقه‏مندى به شهوات حيوانى، كه از آن جمله علاقه‏مندى به حور و قصور است، رهايى يابد. اينها ممكن است شواهدى از ادعيه انبياء و اهل بيت عصمت عليهم الصلاة و السلام آورند كه آنها نيز حور و قصور مى‏خواستند. و اين از قصور اين طائفه است كه فرق بين حبّ كرامة اللَّه، كه نظر به كرامت و اعطاء محبوب است كه خود علامت محبّت و عنايت است، با حبّ به حور و قصور و امثال آن استقلالًا، كه در خميره شهوت حيوانى است، نگذاشتند. حبّ كرامة اللَّه حبّ اللَّه است كه بالتّبع به كرامت و عنايت نيز سرايت كند- (عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.)

و ما حُبُّ الدِّيارِ شَغَفْنَ قَلْبى وَ لكِنْ حُبَّ مَنْ سكنَ الدِّيارا

و الّا على بن ابى طالب عليه السلام با حور و قصور چه سر و كارى دارد؟ آن سرور را با هواهاى نفسانيّه و شهوات حيوانيّه چه تناسب است؟ كسى كه عبادتش عبادت احرار است، جزاى او جزاى تجّار نخواهد بود. عنان قلم گسيخته شد و از مطلب دور افتادم.

بالجمله، كسى كه خود را عادت داد به قرائت آيات و اسماء الهيّه از كتاب تكوين و تدوين الهى، كم كم قلب او صورت ذكرى و آيه‏اى به خود گيرد، و باطن ذات محقّق به ذكر اللَّه و اسم اللَّه و آيت اللَّه شود؛ چنانچه ذكر به رسول اكرم و على بن ابى طالب صلوات اللَّه عليهما و آلهما و اسماء حسنى به ائمه هدى و آية اللَّه نيز به آن بزرگواران تفسير و تطبيق شده؛ آنها آيات الهيّه و اسماء اللَّه حسنى و ذكر اللَّه اكبرند. و مقام ذكر از مقامات عاليه بزرگى است كه به حوصله بيان و به حيطه تقرير و تحرير بر نيايد؛ و كفايت كند براى اهل معرفت و جذبه الهيّه و اصحاب محبّت و عشق آيه شريفه الهيّه كه مى‏فرمايد: فَاذْكُرُونى اذْكُرْكُم‏(353). و مى‏فرمايد خداى تعالى به موسى: يا موسى، انَا جَليسُ مَنْ ذَكَرَنى‏(354). و در روايت كافى رسول خدا فرمايد: مَن اكْثَرَ ذِكْرَ اللَّه احَبَّهُ اللَّه.

و در وسائل سند به حضرت صادق رساند كه فرمود: قالَ اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ: يا ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنى فى نَفْسِكَ، اذْكُرْكَ فى نَفْسى. يَا ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنى فى خَلاءٍ، اذْكُرْكَ فى خَلاءٍ. يا ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنى فى مَلاءٍ اذْكُرْكَ فى مَلاءٍ خَيْرٍ مِنْ مَلائِكَ. وَ قال: ما مِنْ عَبْدٍ ذَكَرَ اللَّه فى مَلاءٍ مِنَ النّاسِ الّا ذَكَرَهُ اللَّه فى مَلاءٍ مِنَ الْمَلائِكَة(355).

ركن دوم‏

تحميد است. و آن در قول مصلّى: الْحَمْدُ للَّه رَبِّ الْعالمين حاصل شود.

بدان كه چون مصلّى به مقام ذكر متحقّق شد و همه ذرّات كائنات و عوالى و ادانى موجودات را اسماء الهيّه ديد و جهت استقلال را از دل بيرون كرد و به چشم استظلال به موجودات عوالم غيب و شهود نگريست، مرتبه تحميد براى او دست دهد و دل او اعتراف كند كه جميع محامد از مختصّات ذات احدى، و ديگر موجودات را در آن شركتى نيست؛ زيرا كه از خود كمالى ندارند تا حمد و ثنائى براى آنها واقع شود. و در تفسير اين سوره مباركه بيان تفصيلى اين لطيفه الهيّه خواهد آمد. ان شاء اللَّه تعالى.

ركن سوّم‏

تعظيم است. و آن در الرّحمن الرّحيم حاصل شود. چون عبد سالك الى اللَّه در ركن تحميد محمدت را به حق تعالى منحصر كرد و از كثرات وجوديّه سلب كمال و تحميد نمود، به افق وحدت نزديك شود و چشم كثرت بينى او كم كم كور شود و صورت رحمانيّت، كه بسط وجود، و رحيميّت، كه بسط كمال وجود است، بر قلب او تجلّى كند و حق را به دو اسم محيط جامع كه كثرات در آن مضمحل است توصيف كند؛ پس، به واسطه جلوه كمالى قلب را هيبتِ حاصل از جمال دست دهد؛ پس، عظمت حق در قلب او جاى گزين شود.

و اين حال چون تمكين يافت، به‏

ركن چهارم‏

منتقل شود كه آن مقام تقديس است كه حقيقت تمجيد است؛ و به عبارت ديگر؛ تفويض امر الى اللَّه است. و آن، رؤيت مقام مالكيّت و قاهريّت حق و فرو ريختن غبار كثرت و شكستن بتهاى كعبه دل و ظهور مالك بيتِ قلب و تصرّف نمودن آن را بى‏مزاحم شيطانى است. و در اين حال به مقام خلوت رسد و بين بنده و حق حجابى نباشد و ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين در آن خلوت خاص و مجمع انس واقع شود. و از اين جهت فرمود: هذا بَيْنى وَ بَيْنَ عَبْدى. و چون عنايت ازلى شامل حال او شود و او را به خود آرد، استقامت به اين مقام و تمكين آن حضرت را خواهان شود بقوله: اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتقيم. و لهذا اهْدِنَا تفسير شده به: الْزِمْنا و ادِمْنا و ثَبِّتْنا. و اين براى آنان است كه از حجاب بيرون آمده و به مطلوب ازل رسيده‏اند. و اما امثال ما اهل حجاب بايد هدايت را به همان معنى خود از حق تعالى طلب كنيم. و شايد بقيّه از اين در تفسير سوره مباركه حمد بيايد. ان شاء اللَّه تعالى.

تكميل‏

از حديث شريف قدسى‏(356)چنين ظاهر شود كه تمام نماز بين حق و عبد تقسيم شده است و فقط حمد را از باب نمونه و مثل ذكر فرموده‏اند. پس بنا بر اين، گوييم مثلًا تكبيرات صلاتى، چه تكبيرات افتتاحيّه و چه غير آنها كه در خلال انقلاب احوالات صلاتى گفته شود، حظّ ربوبيّت و قسمت ذات مقدّس است. و اگر عبد سالك الى اللَّه به اين وظيفه عبوديّت قيام نمود و حق ربوبيّت را به قدرى كه در سعه او است اداء نمود، حق تعالى نيز حق عبد را كه فتح باب مراوده و مكاشفه است به الطاف خاصّه ازليّه ادا فرمايد. چنانچه در حديث شريف مصباح الشّريعة اشاره به آن فرمايد آنجا كه مى‏گويد: چون تكبير گفتى، كوچك بشمار همه موجودات را در نزد كبرياء حق. تا آنكه مى‏فرمايد: از قلب خود اعتبار كن در وقت نماز؛ اگر حلاوت نماز را دريافتى و سرور و بهجت آن در نفست حاصل شده و قلبت به مناجات حق مسرور و به مخاطبات او ملتذّ است، بدان كه خداوند تو را تصديق فرموده در تكبيرت؛ و الّا نداشتن لذّت مناجات و محروم بودن از حلاوت عبادت را دليل بگير بر تكذيب كردن خداوند تو را و مطرود نمودن از درگاهش‏(357).

و بدين مقياس در هر يك از احوال و افعال صلاتى براى حق تعالى حقى است كه عبد بايد به آن قيام كند كه آن آداب عبوديّت است در آن منزل؛ و براى عبد حظّ و نصيبى است كه پس از قيام به ادب عبوديّتْ حق تعالى عنايت فرمايد به لطف خفىّ و رحمت جلىّ. و اگر خود را در اين ميقاتهاى الهيّه از عنايات خاصّه محروم ديد، بداند كه به آداب عبوديّت قيام ننموده. و علامت آن براى متوسّطين آن است كه لذت مناجات و حلاوت عبادات را ذائقه قلب نمى‏چشد و از بهجت و سرور و انقطاع به حق محروم شود؛ و عبادتى كه از لذت و حلاوت خالى باشد، روحى ندارد و قلب را از آن استفاده‏اى نباشد.

پس اى عزيز، قلب را به آداب عبوديّت مأنوس كن و به ذائقه روح حلاوت ذكر خدا را بچشان. و اين لطيفه الهيّه در ابتداء امر به شدت تذكّر و انس با ذكر حق حاصل شود؛ ولى در ذكرْ قلبْ مرده نباشد و غفلت بر آن مستولى نشود. و چون با تذكّر قلب را مأنوس نمودى، كم كم عنايات ازليّه شامل حالت گردد و فتح ابواب ملكوت بر قلبت گردد. و علامت آن تجافى از دار غرور و انابه به دار خلود و استعداد براى موت قبل از رسيدن موت است.

بار الها، از لذت مناجات و حلاوت مخاطبان خود ما را نصيبى عنايت فرما؛ و ما را در زمره ذاكران و جرگه منقطعان به عزّ قدس خود قرار ده؛ و دل مرده ما را حياتى جاويدان بخش و از ديگران منقطع و به خود متوجّه فرما. انّكَ وَلِىُّ الْفَضْلِ و الانعام.

فصل دوم در بعض آداب استعاذه است‏

قال تعالى: فَاذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم انَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنوُا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ انَّما سُلْطانُهُ عَلى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ و الّذيْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُون‏(358) از آداب مهمّه قرائت، خصوصاً قرائت در نماز كه سفر روحانى الى اللَّه و معراج حقيقى و مرقاة وصول اهل اللَّه است، استعاذه از شيطان رجيم است كه خار طريق معرفت و مانع سير و سلوك الى اللَّه است؛ چنانچه خداى تعالى خبر دهد از قول او در سوره مباركه اعراف آنجا كه فرمايد: قالَ فَبِما اغْوَيْتَنى لَاقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيم‏(359). قسم خورده است كه سر راه مستقيم را بر اولاد آدم بگيرد و آنها را از آن بازدارد. پس، در نماز كه صراط مستقيم انسانيت و معراج وصول الى اللَّه است بى‏استعاذه از اين راهزن صورت نگيرد و بدون پناه بردن به حصن حصين الوهيّت از شرّ او ايمنى حاصل نشود. و اين استعاذه و پناه بردن، با لقلقه لسان و صورت بى‏روح و دنياى بى‏آخرت تحقّق پيدا نكند؛ چنانچه مشهود است كه اين لفظ را كسانى هستند كه چهل پنجاه سال گفته و از شرّ اين راهزن نجات نيافته، و در اخلاق و اعمال بلكه عقايد قلبيّه از شيطان تبعيّت و تقليد نموده‏اند. اگر درست پناه برده بوديم از شر اين پليد، ذات مقدس حق تعالى كه فيّاض مطلق و صاحب رحمت واسعه و قدرت كامله و علم محيط و كرم بسيط است ما را پناه داده بود و ايمان و اخلاق و اعمال ما اصلاح شده بود. پس، بايد دانست كه هر چه از اين سير ملكوتى و سلوك الهى بازمانديم، به واسطه اغواى شيطان و واقع شدن در تحت سلطنت شيطانيّه، از قصور يا تقصير خود ما است كه به آداب معنويّه و شرايط قلبيّه آن قيام نكرديم؛ چنانچه در تمام اذكار و اوراد و عبادات كه به نتايج روحيّه و آثار ظاهريّه و باطنيّه آنها نائل نمى‏شويم براى همين دقيقه است. از آيات شريفه قرآنيّه و از احاديث شريفه معصومين عليهم السلام آداب كثيره استفاده شود كه تعداد همه آنها محتاج به فحص كامل و اطاله كلام است. و ما به ذكر بعض آنها اكتفا مى‏كنيم.

يكى از مهمّات آداب استعاذه، خلوص است؛ چنانچه خداى تعالى از شيطان نقل فرمايد كه گفت: فَبِعِزَّتِك لَاغْوِيَنَّهُمْ اجمعين الّا عِبادَكَ مِنْهُمُ المُخْلَصين. و اين اخلاص، به حسب آنچه از كريمه شريفه ظاهر شود، بالاتر از اخلاص عملى است، چه عمل جوانحى يا جوارحى؛ زيرا كه به صيغه مفعول است؛ و اگر منظور اخلاص اعمالى بود، به صيغه فاعل تعبير مى‏شد. پس، مقصود از اين اخلاص، خالص شدن هويت انسانيه به جميع شئون غيبيّه و ظاهريّه است كه اخلاص عملى از رشحات آن است. گرچه در ابتداء سلوك براى عامّه اين حقيقت و لطيفه الهيّه حاصل نشود مگر به شدّت رياضات عمليّه، و خصوصاً قلبيّه كه اصل آن است؛ چنانچه اشاره به آن است در حديث مشهور كه مى‏فرمايد: مَنْ اخْلَصَ للَّه ارْبَعينَ صَباحاً جَرَتْ يَنابيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِه‏(360). كسى كه چهل صباح- به مقدار تخمير طينت آدم كه چهل صباح بوده و رابطه اين دو به هم پيش اهل معرفت و اصحاب قلوب معلوم است- خود را براى خدا خالص كند و عملهاى قلبى و قالبيش را خالص براى حق كند، قلبش الهى شود؛ و قلب الهى جز چشمه‏هاى حكمت نزايد؛ پس زبانش نيز، كه بزرگتر ترجمان قلب است، ناطق به حكمت شود. پس، در اوّل امر اخلاص عمل باعث خلوص قلب شود؛ و چون قلب خالص شد، انوار جلال و جمال، كه به تخمير الهى در طينت آدمى وديعه بود، در مرآت قلب ظاهر شود و جلوه كند و از باطن قلب به ظاهر ملك بدن سرايت كند.

بالجمله، آن خلوص كه موجب خروج از تحت سلطنت شيطانيّه است، خالص شدن هويّت روح و باطن قلب است براى خداى تعالى. و اشاره به اين مرتبه از خلوص است كلام حضرت امير المؤمنين در مناجات شعبانيّه: الهى، هَبْ لى كَمالَ الانْقِطاع الَيْكَ‏(361). و چون قلب به اين مرتبه از اخلاص رسد و از ما سوى بكلى منقطع شود و در مملكت وجود او به جز حق راه نداشته باشد، شيطان را- كه از غير راه حق بر انسان راه يابد- بر او راه نباشد؛ و حق تعالى او را به پناه خود بپذيرد و در حصن حصين الوهيّت واقع شود؛ چنانچه فرمايد: كلمةُ لا الهَ الّا اللَّه حِصْنى؛ فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى، امِنَ مِنْ عَذابى. دخول در حصن لا الهَ الّا اللَّه را مراتبى است، چنانچه ايمنى از عذاب را نيز مراتبى است. پس، كسى كه به باطن و ظاهر و قلب و قالب در حصن حق واقع شود و به پناه او برود، از جميع مراتب عذاب، كه عذاب احتجاب از جمال حق و فراق از وصال محبوب جلّ و علا بالاترين آنها است، ايمن شود. حضرت مولى‏ در دعاى كميل عرضه دارد: فهبنى صبرتُ على عذابكَ فكيف اصبرُ على‏ فراقك. و دست ما از آن كوتاه است. و كسى را كه اين مقام دست داد، عبد اللَّه حقيقى است و در تحت قِباب ربوبيّت واقع شود و حق تعالى متصرّف در مملكت او شود و از تحت ولايت طاغوت خارج شود. و اين مقام از اعزّ مقامات اولياء و اخصّ مدارج اصفياء است و ديگر مردم را از آن حظّى نيست؛ بلكه شايد قلوب قاسيه جاحدين و نفوس صلبه مجادلين، كه از اين مرحله مراحلى بعيدند، انكار اين مقامات كنند و سخن در اطراف آن را نيز باطل شمارند؛ بلكه- و العياذ باللَّه- اين امور را، كه قرة العين اولياء است و كتاب و سنت از آن مشحون است، به بافته‏هاى صوفيّه و اراجيف حشويّه نسبت دهند. و ما نيز كه ذكرى از اين مقامات، كه فى الحقيقه مقام كمّل است، پيش مى‏آوريم نه براى آن است كه خود حظّى از آن داشته يا چشم طمعى به آن دوخته‏ايم، بلكه براى آن است كه انكار مقامات را نيز روا نداريم و ذكر اولياء و مقامات آنها را نيز در تصفيه قلوب و تخليص و تعمير آن دخيل دانيم؛ زيرا كه ذكر خير اصحاب ولايت و معرفت موجب محبّت و تواصل و تناسب شود؛ و اين تناسب باعث تجاذب شود؛ و اين تجاذب باعث تشافع شود كه ظاهرش اخراج از ظلمتهاى جهل به انوار هدايت و علم است، و باطنش ظهور به شفاعت است در عالم آخرت؛ چه كه شفاعت شفعاء بى‏تناسب و تجاذب باطنى صورت نگيرد و از روى جزاف و باطل نخواهد بود.

بالجمله، گرچه تخليص به اين مرتبه كامله براى غير كمّل از اولياء و اصفياء عليهم الصلاة و السلام صورت نگيرد، بلكه مقام كمال اين مرتبه از مختصّات نبىّ ختمى و قلب خالص نورانى احدى احمدى جمعى محمّدى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است بالاصاله و از براى كمّل و خلّص اهل بيت او است بالتبعيّه، ولى مؤمنان و مخلصان نيز نبايد از همه مراتب آن چشم پوشيده، قناعت كنند به اخلاص صورى عملى و خلوص ظاهرى فقهى؛ زيرا كه وقوف در منازل از شاهكارهاى ابليس است كه به سر راه انسان و انسانيت نشسته و او را با هر وسيله هست از عروج به كمالات و وصول به مدارج بازمى‏دارد. پس، بايد همت را بزرگ كرده و اراده را قوّت داده بلكه اين نور الهى و لطيفه ربّانيه از صورت به باطن و از ملك به ملكوت سرايت كند. و به هر مرتبه‏اى از اخلاص كه انسان نائل شود، به همان اندازه در پناه حق رفته و حقيقت استعاذه متحقق شده و دست تصرف ديو پليد و شيطان از انسان كوتاه گردد.

پس، اگر صورت ملكيّه انسانيّه را براى خدا خالص كردى و جيوش ظاهريّه دنياويّه نفس را كه عبارت است از قواى متشتّته در ملك بدن به پناه حق بردى و اقاليم سبعه ارضيّه را كه چشم و گوش و زبان و بطن و فرج و دست و پا است تطهير از قذارات معاصى نمودى و به تصرف ملائكة اللَّه كه جيوش الهيه‏اند دادى، كم كم اين اقاليم حقّانى شود و به تصرف حق متصرف گردد تا آنجا كه خود نيز ملائكة اللَّه شود، يا چون ملائكة اللَّه لا يَعْصُونَ اللَّه ما امَرَهُمْ و يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُون‏(362) گردد؛ پس، مرتبه اولاى استعاذه صورت گيرد، و شيطان و جيوشش از مملكت ظاهر كوچ كنند و به باطن رو آورند و به قواى ملكوتيّه نفسانيّه هجوم كنند. از اين جهت كار سالك مشكلتر و سلوكش دقيقتر گردد؛ و بايد قدم سيرش قويتر و مراقبتش كاملتر گردد و از مهالك نفسانيّه كه عجب و ريا و كبر و افتخار و غير آن است بايد به خداى متعال پناه برد، و كم كم به تصفيه باطن از كدورات معنويّه و قذارات باطنيّه اشتغال پيدا كند. و در اين مقام، بلكه جميع مقامات، توجّه تام به توحيد فعلى حقّ و متذكّر ساختن قلب را به اين لطيفه الهيّه و مائده آسمانى، از مهمّات سلوك و اركان عروج است. و حقيقت مالكيّت حق تعالى سماوات و ارض و باطن و ظاهر و ملك و ملكوت را به ذائقه قلب بايد چشانيد تا قلب با توحيد در الهيّت و نفى شريك در تصرّفْ ارتياض يافته مخمّر به تخمير الهى گردد و مربّى‏ به تربيت توحيدى شود. و در اين صورت، قلب مفزع و ملجأى و پناه و مُعينى جز حق نبيند و نداند، و بالطّوع و الحقيقة استعاذه به حق و مقام مقدس الوهيّت پيدا كند. و تا دل از تصرّف ديگران بر ندارد و چشم طمع از موجودات نبندد، به پناه حق از روى حقيقت نرود، و دعوى او كاذب و در مسلك اهل معرفت در زمره منافقان منسلك است و به خديعت و فريب منسوب است.

و در اين وادى هولناك و بحر عميق خطرخيز، از دم حكيمى ربّانى يا عارفى نورانى كه رشته علمش متّصل به اوليا كمّل است استفادت توحيدات ثلاثه را علماً كردن اعانتى به سزا از باطن قلب كند؛ ولى شرط اين استفاده آن است كه با نظر آيه و علامت و سير و سلوك الى اللَّه بدان اشتغال ورزد، و الّا خود خار طريق و حجاب چهره جانان شود؛ چنانچه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اين علم را در حديث شريف كافى آية محكمة لقب داد(363).

بالجمله، چون در قلب ريشه توحيد فعلى حق محكم شد و با آب علمِ توأم با عمل لطيف كه قرع باب قلب كند آبيارى گرديد، نتيجه آن، تذكّر مقام الوهيّت شود، و قلب كم كم صافى براى تجلّى فعلى حق شود. و چون خانه از خائن و آشيانه از بيگانه خالى شد، صاحب خانه آن را متصرّف شود، و دست ولايت حق از ملكوت باطن و قلب تا ملك و ظاهر بدنْ قواى ملكوتيّه و ملكيّه را در تحت تصرّف و حكومت خود در آورد، و شياطين يكسره از اين مرحله نيز كوچ كنند و مملكت باطن به استقلال خود، كه عين استظلال براى حق است، برگردد. و اين، مرتبه دوم از لطيفه ربّانيّه استعاذه است. و پس از اين مقام، استعاذه روح، و استعاذه سرّ، و ديگر مراتب استعاذه است، كه با اين اوراق تناسب ندارد؛ و اين قدر نيز از طغيان قلم عبد يا اجراى قلم مولا جلَّ و علا صوت ترقيم گرفت. و الَيْهِ المَفْزَع.

يكى ديگر از آداب و شرائط استعاذه آن است كه در آيه شريفه- كه در اول فصل مذكور شد- اشاره به آن فرموده، و آن ايمان است. و آن غير از علم است، و لو به برهان حِكَمى حاصل شود (پاى استدلاليان چوبين بود).

و ايمان حظّ قلب است كه با شدّت تذكّر و تفكّر و انس و خلوت با حق حاصل شود. شيطان با آن كه علم به مبدأ و معاد- به نص قرآن- داشته، در زمره كفار محسوب شده. اگر ايمان عبارت از همين علم برهانى بود، بايد كسانى كه اين علم را دارند از تصرف شيطان دور باشند و نور هدايت قرآن در آنها تابان باشد؛ با اينكه اين آثار را مى‏بينيم حاصل نشود با ايمان برهانى. پس اگر بخواهيم از تصرف شيطان خارج شويم و در تحت پناه حق تعالى واقع شويم، بايد با شدّت ارتياض قلبى و دوام توجّه يا كثرت آن و شدّت مراوده و خلوت، حقايق ايمانيّه را به قلب رسانده تا قلب الهى شود؛ و چون قلب الهى شد، از تصرّف شيطان تهى گردد؛ چنانچه خداى تعالى فرمايد: اللَّه وَلِىُّ الَّذينَ آمَنوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُلُماتِ الَى النُّور(364). پس مؤمنين را، كه حق تعالى متصرّف و متولّى ظاهر و باطن و سرّ و علن است، از تصرّفات شيطان خالص و در سلطنت رحمن داخلند، و از همه مراتب ظلمات به نور مطلق آنها را خارج كند: از ظلمت معصيت و طغيان، و ظلمت كدورات اخلاق رذيله، و ظلمت جهل و كفر و شرك و خودبينى و خودخواهى و خودپسندى، به نور طاعت و عبادت و انوار اخلاق فاضله، و نور علم و كمال ايمان و توحيد و خدابينى و خداخواهى و خدادوستى منتقل شود.

چنانچه يكى از آداب آن توكّل است؛ كه آن نيز از شعب ايمان و انوار حقيقى لطيفه ايمانيّه است. و آن واگذار نمودن امور است به حق، كه از ايمان قلب به توحيد فعلى حاصل شود. و تفصيل آن از نطاق اين اوراق خارج است.

و چون بنده سالكْ غير حق تعالى مفزع و پناهى نديد و تصرّف در امور منحصر به ذات مقدّسش دانست، حالت انقطاع و الجاء و توكّل در قلب پيدا شود و استعاذه او حقيقت پيدا كند. و چون از روى حقيقت به حصن حصين ربوبيّت و الوهيت پناه برد، ناچار او را پناه دهد با فضل واسع و رحمت كريمانه- انّهُ ذُو فَضْلٍ عَظيم.

تتميم و نتيجه

از مطالب فصل سابق معلوم شد كه حقيقت استعاذه عبارت است حالت و كيفيّت نفسانيّه‏اى كه از علم كامل برهانى به مقام توحيد فعلى حق و ايمان به اين مقام حاصل شود؛ يعنى، پس از آنكه به طريق عقلِ منوّر با برهان متين حكمى و شواهد نقليّه مستفاده از نصوص قرآنيّه و اشارات و بدايع كتاب الهى و احاديث شريفه فهميد كه سلطنت ايجاديّه و استقلال در تأثير، بلكه اصل تأثير، منحصر است به ذات مقدس الهى و ديگر موجودات را شركت در آن نيست- چنانچه در محل خود مقرر است- بايد دل را از آن آگاه كند و با قلم عقل به لوح قلبْ حقيقت لا الهَ الّا اللَّه و لا مؤَثِّرَ فى الْوُجُودِ الَّا اللَّه را بنويسد. و چون قلب به اين لطيفه ايمانيّه و حقيقت برهانيّه ايمان آورد، در آن حالت انقطاع و التجائى حاصل شود؛ و چون شيطان را قاطع طريق انسانيّت و دشمن قوى خود يافت، حالت اضطرارى حاصل شود كه اين حالت قلبى حقيقت استعاذه است. و چون زبان ترجمان قلب است، آن حالت قلبيّه را با كمال اضطرار و احتياج به زبان آورد و اعُوذُ باللَّه مِنَ الشّيْطانِ الرَّجيم را از روى حقيقت گويد. و اگر در قلب از اين حقايق اثرى نباشد و شيطان متصرّف قلب و ساير مملكت وجوديّه او باشد، استعاذه نيز از روى تصرّف و تدبير شيطان واقع شود؛ و در لفظْ استعاذه باللَّه مِنَ الشّيطان گويد، و در حقيقت چون تصرّف شيطانى است، استعاذه به شيطان مِنَ اللَّه واقع شود؛ و خود استعاذه عكس مطلوب را محقّق كند، و شيطان گوينده استعاذه را مسخره كند؛ و اين سخريّه نتيجه‏اش پس از كشف غطا و برچيده شدن پرده طبيعت معلوم شود. و مَثَل چنين شخصى كه استعاذه‏اش فقط لفظيّه است مَثلَ كسى است كه از شرّ دشمن جرّارى بخواهد به قلعه محكمى پناه ببرد، ولى خود به طرف دشمن برود و از قلعه رو برگرداند و لفظاً بگويد از شر اين دشمن به اين قلعه پناه مى‏برم. چنين شخصى علاوه بر آنكه به شرّ دشمن گرفتار شود به سخريه او نيز دچار گردد.

فصل سوم در بيان اركان استعاذه است و آن چهار است‏

اول، مستعيذ. دوم، مستعاذ منه. سوم، مستعاذ به. چهارم، مستعاذ لأجله بدان كه براى اين اركان تفصيل بسيار است كه از حوصله اين اوراق خارج است، و ما به ذكر مختصرى از آن اكتفا مى‏كنيم.

ركن اول: در مستعيذ است. و آن حقيقت انسانيّه است از اول منزل سلوك الى اللَّه تا منتهى النّهايه فناى ذاتى- وَ اذا تَمَّ الْفَناءُ الْمُطْلَقُ، هَلَكَ الشَّيْطانُ وَ تَمَّ الْاسْتِعاذَة(365).

و تفصيل اين اجمال آنكه انسان تا در بيت نفس و طبيعت مقيم است و به سفر روحانى و سلوك الى اللَّه اشتغال پيدا نكرده و در تحت سلطنت شيطانيّه به همه شئون و مراتب است، به حقيقت استعاذه متلبّس نشده و لقلقه لسان او بى‏فائده بلكه تثبيت و تحكيم سلطنت شيطانيّه است، مگر با تفضّل و عنايت الهى. و چون به سير و سلوك الى اللَّه متلبّس گرديد و سفر روحانى را شروع نمود، تا در سير و سلوك است آنچه مانع از اين سفر و خار طريق است شيطان او است، چه از قواى روحانيّه شيطانيّه و يا از جنّ و انس باشد؛ زيرا كه جنّ و انس نيز اگر خار طريق و مانع سلوك الى اللَّه باشند به دستيارى شيطان و تصرّف آن باشد؛ چنانچه خداى تعالى اشاره به آن فرموده در سوره مباركه ناس آنجا كه فرمايد: مِنْ شَرّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ الَّذى يُوَسْوِسُ فى صُدُورِ الناسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ الناس. و شيطان اگر جن باشد، از آيه شريفه استفاده شود كه وسواس خناس كه شيطان است جن است و انس- يكى بالاصاله و ديگر بالتّبعيّه. و اگر شيطان حقيقت ديگرى باشد شبيه به جن، از آيه شريفه معلوم شود كه اين نوع، يعنى جن و انس، نيز تمثّلات شيطانيّه و مظاهر آنند. و در آيه ديگر اشاره فرمايد به اين معنى آنجا كه فرمايد: شَياطينَ الْانْسِ وَ الْجِنّ‏(366). و در اين سوره مباركه اشاره به اركان استعاذه چنانچه مذكور شد فرموده؛ چنانچه ظاهر است.

بالجمله، انسان قبل از شروع به سلوك و سير الى اللَّه مستعيذ نيست؛ و پس از آنكه سير تمام شد و از آثار عبوديّت به هيچ وجه باقى نماند و به فناى ذاتى مطلق نائل شد، از استعاذه و مستعاذ منه و مستعيذ اثرى باقى نماند و جز حق و سلطنت الهيّه در قلب عارف چيزى نيست، و از قلب خود و خود نيز خبرى ندارد و اعُوذُ بِكَ مِنْك‏(367) نيز در اين مقام نيست. و چون حالت صحو و انس و رجوع رخ داد، باز استعاذه را حقيقتى باشد، لكن نه چون استعاذه‏اى كه سالك را است؛ و لهذا به حضرت رسول ختمى صلّى اللَّه عليه و آله نيز امر به استعاذه شده؛ چنانچه خداى تعالى فرمايد: قُلْ اعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ و قُلْ رَبِّ أَعوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطينِ وَ أعُوذُ بِكَ رَبِّ انْ يَحْضُرُون‏(368).

پس، انسان در دو مقام مستعيذ نيست: يكى قبل از سلوك؛ و آن حال احتجاب محض است كه در تحت تصرّف و سلطنت شيطان است. و يكى بعد از ختم سلوك؛ كه فناى مطلق دست دهد، كه از مستعيذ و مستعاذ منه مستعاذ له و استعاذه خبرى نيست. و در دو مقام مستعيذ است: يكى حال سلوك الى اللَّه؛ كه استعاذه كند از خارهاى طريق وصول كه قعود بر صراط مستقيم انسانيت كردند؛ چنانچه خداوند از قول شيطان حكايت فرمايد: فَبِما اغْوَيْتَنى لَاقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيم‏(369). و يكى در حال صحو و رجوع از فناى مطلق؛ كه استعاذه كند از احتجابات تلوينيّه و غير آن.

ركن دوم: در مستعاذ منه است. و آن ابليس لعين و شيطان رجيم است كه به واسطه دامهاى گوناگون انسان را از وصول به مقصد و حصول مقصود بازدارد. و آنچه كه بعض اعاظم از اهل معرفت ذكر فرموده كه حقيقت شيطان عبارت است از جميع عالم به جنبه سوائيّه، پيش نويسنده تمام نيست؛ زيرا كه جنبه سوائيّه كه عبارت از يك صورت موهومه عارى از حقيقت و خالى از تحقّق و واقعيتى است، از دامهاى ابليس است كه انسان را سرگرم به آن مى‏كند- و شايد اشاره به اين معنى باشد قول خداى تعالى: الْهيكُمُ التَّكاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِر(370) - و الّا خود ابليس حقيقتى است كه داراى تجرّد مثالى و حقيقت ابليسيّه كلّيّه كه رئيس الأبالسه است و هم [ابليس ]الكل است؛ چنانچه حقيقت عقليّه مجرّده كلّيّه، كه آدم اوّل است، عقل الكلّ است؛ و واهمه‏هاى جزئيّه ملكيّه از مظاهر و شئون آن است؛ چنانچه عقول جزئيّه از شئون و مظاهر عقل كلّى است. و تفصيل و تحقيق اين مقام از حوصله اين رساله خارج است. بالجمله، آنچه در اين سلوك الهى و سير الى اللَّه مانع از سير شود و خار طريق گردد، آن، شيطان يا مظاهر آن مى‏باشد كه اعمال آنها نيز عمل شيطان است. و آنچه از عوالم غيب و شهود و عوارض حاصله براى نفس و حالات مختلفه آن حجاب روى جانان شود، چه از عوالم ملكيّه دنياويّه باشد چون فقر و غنا و صحت و مرض و قدرت و عجز و علم و جهل و آفات و عاهات و غير آن و چه از عوالم غيبيّه تجرديّه و مثاليّه باشد چون بهشت و جهنّم و علم متعلق به آن حتى علوم عقليه برهانيّه كه راجع به توحيد و تقديس حق است تمام آنها از دامهاى ابليس است كه انسان را از حق و انس و خلوت با او بازمى‏دارد و به آنها سرگرم مى‏كند. حتى سرگرمى به مقامات معنوى و وقوف به مدارج روحانى، كه ظاهرش وقوف در صراط انسانيّت و باطنش وقوف در صراط حق است- كه جسرِ روحانىِ جهنّمِ فراق و بعد، و منتهى شود به جنت لقاء، و اين جسر مخصوص به يك طائفه قليله از اهل معرفت و اصحاب قلوب است- از دامهاى بزرگ ابليس الا الأبالسه است كه بايد از آن پناه به ذات مقدس حق جل شأنه برد.

بالجمله، آنچه تو را از حق بازدارد و از جمال جميل محبوب جلّ جلاله محجوب كند شيطان تو است، چه در صورت انسان باشد يا جن. و آنچه كه به آن وسيله تو را از اين مقصد و مقصود بازدارند دامهاى شيطانى است، چه از سنخ مقامات و مدارج باشد يا علوم و كمالات يا حِرَف و صنايع يا عيش و راحت يا رنج و ذلّت يا غير اينها. و اينها عبارت از دنياى مذمومه است؛ و به عبارت ديگر، تعلّق قلب به غير حقْ دنياى او است و آن مذموم است و دام شيطان است و استعاذه از آن بايد كرد. و آنچه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله منقول است كه مى‏فرمود: اعُوذُ بِوَجْهِ اللَّه الْكَريمِ، وَ بِكَلِماتِ اللَّه الَّتى لا يُجاوِزُهُنَّ بَرٌّ وَ لا فاجِرٌ، مِنْ شَرِّ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها، وَ شَرِّ ما يَنْزِلُ مِنَ الْارْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنها، وَ مِن شَرِّ فِتَنِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ، وَ منْ شَرِّ طَوارِقِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ، الّا طارِقاً يَطْرُقُ بِخَيْرٍ(371) شايد مقصود همين معنا باشد.

و استعاذه به وجه اللَّه و كلمات اللَّه استغراق در بحر جمال و جلال است. و آنچه انسان را از آن بازدارد، از شرور است و مربوط به عالم شيطان و مكايد آن است. و از آن بايد پناه به وجه اللَّه برد، چه آن از حقايق كامله سماويّه باشد يا ناقصه ارضيّه؛ مگر آنكه طارق به خير باشد، كه آن طارق الهى است كه به خير مطلق، كه حق تعالى است، دعوت كند.

ركن سوم: در مستعاذ به است. بدان كه چون حقيقت استعاذه در سالك الى اللَّه متحقّق و در سير و سلوك به سوى حق متحصّل است، يعنى استعاذه اختصاص دارد به سالك در مراتب سلوك، پس به حسب مقامات و مراتب سايران و مدارج و منازل سالكان، حقيقت استعاذه و مستعيذ و مستعاذ منه و مستعاذ به فرق مى‏كند. و اشاره به اين توان باشد سوره شريفه ناس كه فرمايد: قُلْ اعُوذُ بِرَبِّ الناس مَلِكِ الناس اله الناس- از مبادى سلوك تا حدود مقام قلب، سالك به مقام ربوبيّت پناه بَرد. و توان، اين ربوبيّتْ ربوبيّت فعليه باشد كه مطابق شود با اعُوذُ بِكَلِماتِ اللَّهِ التّامّات‏(372). و چون سير سالك منتهى شد به مقام قلب، مقام سلطنت الهيّه در قلب ظهور كند؛ و در اين مقام به مقام مَلِكِ النّاس از شرّ تصرّفات قلبيّه ابليس و سلطنت باطنيّه جائرانه او پناه برد؛ چنانچه در مقام اول از شر تصرّفات صدريّه او پناه برد. و شايد اين كه فرموده: الَّذى يُوَسْوِسُ فى صُدُور النّاس، با آنكه وسوسه در قلوب و ارواح نيز از خنّاس است، براى آن باشد كه در مقام معرّفى به شأن عمومى و صفت ظاهره پيش همه مناسب است تعريف شود. و چون سالك از مقام قلب نيز تجاوز نمود به مقام روح، كه از نفخه الهيّه است و اتّصالش به حق تعالى بيشتر است از اتصال شعاع شمس به شمس، و در اين مقام مبادى حيرت و هيمان و جذبه و عشق و شوق شروع شود؛ و در اين مقام به إله النّاس پناه برد. و چون از اين مقام ترقّى كند و ذات بى‏مرآت شئون نصب العين شود و به عبارت ديگر به مقام سرّ رسد، اعُوذُ بِكَ مِنْك‏(373) مناسب با او است. و در اين مقامات تفصيلى است كه مناسب اين مقاله نيست.

و بدان كه استعاذه باسم اللَّه به واسطه جامعيّت مناسب با همه مقامات است؛ و آن در حقيقت استعاذه مطلقه است و ديگر استعاذه‏ها مقيّده است.

ركن چهارم: در مستعاذ له است، يعنى غايت استعاذه. بدان كه آنچه مطلوب بالذّات است براى انسان مستعيذ، از سنخ كمال و سعادت و خير است. و آن به حسب مراتب و مقامات سالكان بسيار متفاوت است. چنانچه سالك تا در بيت نفس و حجاب طبيعت است، غايت سيرش حصول كمالات نفسانيّه و سعادات طبيعيّه خسيسه است؛ و اين در مبادى سلوك است. و چون از بيت نفس خارج شد و از مقامات روحانيّه و كمالات تجرّديّه ذوقى نمود، مقصدش عالى‏تر و مقصودش كاملتر مى‏شود، و به مقامات نفسانيّه پشت پازند، و قبله مقصودش حصول كمالات قلبيّه و سعادات باطنيّه شود. و چون از اين مقام نيز عنان سير را برتافت و به سر منزل سرّ روحى رسيد، مبادى تجلّيات الهيّه در باطن او بروز كند؛ و لسان باطنش در اول امر وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِوَجْهِ اللَّه، و پس از آن وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِاسْماءِ اللَّه أو للَّه، و پس از آن وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لَهُ شود. و شايد وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلّذي فَطَرَ السَّمواتِ وَ الْارْض‏(374) راجع به مقام اول باشد به مناسبت فاطريّت.

بالجمله، سالك در هر مقامى غايت حقيقى او حصول كمال و سعادت است بالذّات. و چون با سعادت و كمالات در هر مقامى شيطانى قرين و دامى از دامهاى او مانع از حصول است، ناچار سالك به حق تعالى پناه برد از آن شيطان و شرور و دامهاى او براى حصول مقصود اصلى و منظور ذاتى؛ پس، در حقيقت غايت استعاذه براى سالك، حصول آن كمال مترقّب و سعادت مطلوبه است. و غاية الغايات و منتهى الطّلبات، حق تعالى جلّت عظمته است، و در اين مقام يا پس از آن همه چيز محو شود جز او جل و علا و استعاذه از شيطان بالتّبع و در حال صحو واقع مى‏شود. و الحمد للَّه اولًا و آخراً.