فرياد سرخ
داستان زندگي ابوذر غفاري

محمد رضا پيوندي

- ۴ -


ياس كبود

خبر، سهمگين است و اندوهبار! امّت اسلام پس از رحلت رسولِ خدا(ص)، اندوهى بزرگ‏تر از اين نداشته است. على چه‏مى‏كند؟ تا فاطمه بود، على در ساحل فاطمه آرام مى‏گرفت و مظلوم عالم به مظلومه عالم دلخوش بود. اينك كوثر قرآن به‏شهادت رسيده و تنها پشتيبان ولايت نزد باب عزيزش رسول خدا(ص) پرواز كرده است.
اكنون ابوذر به تشييع جنازه او دعوت شده است، پيكر مقدس يادگارِ هيجده ساله پيامبر گرامى اسلام را در دل شب تشييع‏مى‏كنند؟!به راستى چرا؟! چرا در سن هيجده سالگى و چرا شب؟! ابوذر اين قصّه پر غصّه را به كه بگويد و اين فرياد سرخ را دركدام وادى سردهد؟ او كه پاره قلب پيامبر بود و مگر نه اينكه او دختر نبوّت و رسالت، مادر امامت، همسر ولايت و خود، اسوه‏انسانيت و مظهرِ شرافت بود؟
مدينه امشب تب‏دار است، داغ است، هوايش را مه غليظ و سنگينى در بر گرفته است. حتى ماه آسمانش نيز غم گرفته و چهره‏درهم كشيده است. سكوتش وهم‏انگيز است و كُشنده. از محله ثقيفه بنى ساعده بوى توطئه‏اى وهم آلود مى‏آيد. مرغ شب به جاى‏آواز، ناله مى‏زند و غمگين مى‏خواند. بيا برويم ابوذر، بيا برويم اينجا مدينه نيست! اينجا شهر صورت‏هاى نيلى‏شده از سيلى‏است! اينجا دست گشاينده خيبر را بسته‏اند و دستهاى هرزگان سخت دل را بازگذاشته‏اند. اينجا شهر آرمان‏هاى بلند در خون‏تپيده است. اينجا شهر لاله‏هاى سيلى خورده در ميان كوچه است. اينجا شهر غنچه‏هاى بر شاخه افسرده است.
بيا برويم ابوذر، تو چه دلى دارى كه مانده‏اى! مگر با چشم‏هاى خودت نديدى كه توصيه اكيد پيامبر خدا در كوچه‏هاى مدينه‏سيلى خورد. مگر ورق پاره‏هاى قرآن ناطق را نديدى كه در زير پاى ظاهر فريبان سست عنصر لگد مال شد. تو چه دلى دارى ابوذر!مگر تو اين صحنه‏هاى وقيح را جاى ديگرى ديده‏اى كه چنين بى‏خيال شده‏اى؟!
مگر ديده بودى كه ياس را كبود كنند؟! لاله را سر ببرند، گل را سيلى بزنند و سينه بلبل را سوراخ كنند؟!
و تو اى مدينه! همه اينها را ديده‏اى و تاب آورده‏اى و تو اى مدينه امشب در دل تار و خموش خود چه گوهرى را پنهان خواهى‏كرد، اكنون چسان تاب خواهى آورد.
آى مدينه! مگر تو را مدينة النبى نخوانده‏اند؟ ابوذر متحير است كه تو در مدت كمتر از سه ماه چگونه پدر و دختر، اين عزيزترين وپاك‏ترين و بهترين خلق خدا را در خاك خود ديده‏اى و تحمل كرده‏اى و بر خود نلرزيده‏اى و ديوارهاى تو، ديوارهاى گلين توهمچنان پابرجاست و فرياد تو گوش فلك را كر نمى‏كند.
تو مدينه! تو پا برجاباشى و دخت گرامى‏رسول خدا شبانه به خاك سپرده شود؟!
آى مدينه! زهرايت را چه كردى؟! ابوذر خاك بر سر كند كه تنها حامى ولايت به خاموشى گراييد. بگذار ياد كنم غمهاى زهرا را،بگذار مويه كنم و غمناك بخوانم، بگذار ياد كنم زخمهاى فاطمه را!
دست و بازو! سينه! محسن!
در! ديوار! لگد! فاطمه! على! محسن!
آه و ناله! فضّه! محسن! خون، فرياد، شيون، محسن.
بارخدايا تو دردهاى دل شيعيان على را با محبّت على و آل‏على درمان كن!

پايان سكوت‏

درود و صلوات خداوند به روح منوّر رسول خدا كه روزى همه اين امور را پيش بينى فرمود:
»- هنگامى كه آل ابى العاص به سى نفر برسند اموال خدا را مال خود حساب مى‏كنند و كتاب خدا را به بازى مى‏گيرند و بندگان‏خدا را برده خود مى‏پندارند.«
اكنون اين مروان بن حكم نوه همان ابى العاص است كه همه كاره خليفه شده است.
خلافت ملعبه دست كسانى شده است كه گويا بويى از اسلام به مشامشان نخورده است. على بيست سال استخوان در گلو و خار درچشم صبر كرد و براى وحدت مسلمين از آن دو نفر بد نگفت،اما لااقل آن دو ظواهر را حفظ مى‏كردند، با آمدن اين سومى،ديگر جز نامى از اسلام باقى نمانده است، خدايا باز هم ابوذر صبر كند؟! حَكَم بن عاص كه در زمان رسول خدا(ص) ذليل بود و به‏فرمان مبارك رسول خدا از مدينه تبعيد شده بود به مدينه برگردد؟! مگر همو نبود كه در مكّه، پيامبر و مسلمين ديگررا سخت آزرد.
همه مى‏دانند كه رسول خدا بر او لعن و نفرين فرستاد. و فرمود: او و ذريه‏اش اهل آتش هستند.
چه كسى به ياد ندارد آنگاه كه مولايم على(ع) به فرمان رسول خدا(ص)، گوش‏هاى حَكَم را گرفت و همانند گوسفندى كه براى‏دوشيدن مى‏كشند او را كشيد و مقابل رسول الله(ص) آورد و آنگاه رسول خدا(ص) سه مرتبه او را لعنت فرستاد. حال،مروانِ حكم - داماد جناب خليفه - فرزند اوست كه چنين تركتازى مى‏كند.
يا آن كعب الاحبار يهودى زاده كه به دستگاه خلافت راه يافته است و به گونه‏اى فتوا مى‏دهد كه توجيه‏گر اعمال خليفه باشد. خداآن روز را نياورد كه مسلمين به فتواى مثل »كعب الاحبار« محتاج باشند.
ابوذر سكوت را خواهد شكست، مگر مى‏تواند ساكت باشد كه حقِّ على را غصب كنند و اين چنين به احكام خدا دهن كجى‏كنند و مسلمين را از حقوق حقّه خود محروم گردانند؟ ديگر دوران صبر و سكوت به سر آمده است، ابوذر بايد حق را بگويد گرچه به مذاق عده‏اى خوش نيايد.
خليفه مسلمين؟ عجب! رسول خدا(ص) كجاست تا ببيند بر منبر مقدس او چه كسى تكيه زده است.
اينها همان فرزندان عاص هستند. اين خليفه مسلمين است كه فدك را كه پيامبر گرامى اسلام به فاطمه(س) كوثر قرآن بخشيده‏بود، غصب كرده و به مروان بن حكم داده است. علاوه بر آن صد هزار دينار از بيت‏المال به او بخشيده است.
يا رسول الله! ابوذر چه كند، مگر راهى جز فرياد زدن در كوچه و بازار و مسجد براى او مانده است؟! خليفه تصور مى‏كند ياران وصحابه رسول‏خدا اينها را نمى‏دانند كه مثل كبكى سرش را به زير برف برده و بى امان‏از جيب مسلمين خرج مى‏كند. ماليات‏آفريقا را - همه‏اش را - كه به حكم صريح قرآن از آن همه مسلمين است به عبدالله ابن ابى سرح برادر رضاعى‏اش مى‏دهد.
ابوذر بميرد از اين درد جانكاه كه فدك را به اين بهانه كه پيامبران ارث نمى‏گذارند از فاطمه(س) گرفته‏اند، اما عايشه دختر خليفه‏هنگام ازدواجش با حرث بن حكم، صد هزار درهم مى‏گيرد و به دختر ديگرش 60 هزار درهم از بيت‏المال بصره مى‏بخشد. خوب‏است. بنى‏اميه اگر اين خليفه بخشنده )!( را نخواهند واقعاً بايستى احمق باشند: خليفه‏اى كه حتى گوسفندان بنى‏اميه را برگوسفندان ديگر مسلمين ترجيح داده و دستور داده است چراگاه‏هاى اطراف مدينه به چريدن گوسفندان بنى‏اميّه اختصاص‏يابد و گوسفندانِ ديگران حق چريدن در آن را نداشته باشند!
گمان نكنيد اين خليفه تنها به اطرافيان و اقوام خود مى‏بخشد. نه! خليفه آنقدر مى‏داند كه چه كسانى دعوى خلافت دارند تادهان آنها را با پول ببندد. و همين‏ها در كسب اموال گوى سبقت را از ديگران ربوده‏اند.
»زبير« با يازده خانه در مدينه و خانه‏هايى در بصره و كوفه و مصر، با چهار همسر و پنجاه ميليون و هشتصد هزار درهم طلا!!
- »طلحه« كه از غلّه عراق هر روز هزار دينار مى‏گيرد و سى ميليون درهم اموال؛
- »سعد ابى وقاص« با 250 ميليون درهم و قصرى خيال‏انگيز!
- و زيد بن ثابت با طلاهايى انبوه كه با تبر قطع مى‏شود و صدهزار درهم مال و اموال.
وقتى شعار خليفه اين باشد كه:
»هذا مالُ اللّه اَعْطيهِ مَنْ شِئْت وَ اَمْنَعُهُ مَن شِئْت...«
»اين اموال مال خداست )و اكنون در دست ماست( پس ما اموال را به هر كه بخواهيم مى‏بخشيم و به هر كه نخواهيم،نمى‏دهيم، گر چه شما با اين امر مخالف باشيد« بايد هم اين ثروت‏هاى عظيم جمع شود.
خدا رحمت كند عمّار را كه جواب او را دادو گفت: خدا را شاهد مى‏گيرم كه اولين مخالف اين سخن من هستم.
يا رسول‏اللَّه! تو شاهدى و مى‏بينى كه چگونه مال خدا را همانند شتران تشنه مى‏خورند، اما حق اصحاب تو را نمى‏دهند.دنده‏هاى عبدالله مسعود را مى‏شكنند، به عمار اهانت مى‏كنند و ابوذر اين پير غلام تو را دشنام مى‏دهند. مگر ابوذر چه كرده است،جز اينكه قرآن خوانده است؟! مگر اينكه با قرآن سرِ جنگ داشته باشند كه دارند. اينان به دروغ خود را به اسلام منتسب مى‏كنند وخيال مى‏كنند هر كه با آنها نباشد مسلمان نيست و خونش هدر است.
همه را با زر خريده‏اند. از بنده زر خريد نيز جز اطاعت كور و تبعيّت محض توقّع نمى‏رود. دست از سر ابوذر هم بر نمى‏دارند،نمى‏دانند كه ابوذر دينش را به طلا و نقره نمى‏فروشد. گمان مى‏كنند مى‏توانند زبان ابوذر را هم با طلا و نقره و درهم و دينارببندند.
همين ديشب خليفه - عثمان - 200 دينار زر سرخ براى من فرستاده است. مگر پيامبر اسلام حق السكوت گرفت كه ابوذربگيرد. به آنان گفتم: اگر اين حق ابوذر از بيت المال است كه بايد به همه مسلمين همين مقدار بدهند و اگر حق ابوذر نيست،مرا با آن چكار؟!
- سلام بر ابوذر!
- عليكم السلام! باز آمده‏ايد چه بگوييد؟!
- سخنان تو را به خليفه گفتيم. او گفت: به خدا قسم اين مبلغ از مال حلالى است كه از آن خود خليفه مسلمين است و دينارى‏مال حرام با آن مخلوط نشده است!
- بر فرض كه اينطور باشد، ابوذر نيازى به اين پول ندارد. به لطف خدا امروز من از بى نيازترين مردم مدينه هستم.
- ما كه در خانه تو چيزى نمى‏بينيم كه ارزشى داشته باشد، تو چگونه بى‏نياز هستى؟! درخانه گلين تو جز پوستى و چند ظرف‏گلين چيز ديگرى نيست اگر دارى پس چرا خرج نمى‏كنى؟!
- چه خيالات باطلى داريد! زير اين پارچه‏اى كه مى‏بينيد دو قرص نان جو دارم كه براى صبح و شام من كفايت مى‏كند و هر گاه‏گرسنه شدم از آن سدّجوع مى‏كنم. پس اين زندگى زاهدانه براى من كافى است. به لطف خدا ابوذر الگويى جز پيامبر خدا وعلى نداشته و نخواهد داشت. مگر يادتان رفته است كه پيامبر شما چگونه زندگى مى‏كرد. به همين زودى فراموش كرده‏ايدروزهاى سخت و طاقت فرساى بدر و احد را. نه! ابوذر مى‏داند كه فراموش نكرده‏ايد. راه را گم كرده‏ايد هدف را به اشتباه رفته‏ايد.اين دينارها چشمهاى شما را به گونه‏اى خيره كرده است كه چشم بصيرت شما كور شده است. چشم‏هاى يتيمان فقير مدينه رانمى‏بينيد و سهم آنان را از بيت المال به راحتىِ نوشيدن جرعه آبى در حلقوم مى‏ريزيد. برويد ابوذر را ديگر به حال خودواگذاريد. برويد اين دينارها را به خود خليفه برگردانيد. من نه به اين دينارهاى سرخ نيازمندم و نه به آنچه از مال دنيا نزدخليفه است؛ تا آنكه در روز قيامت خدايم را ملاقات كنم و در آن روز، اوست كه ميان من و او حكم خواهد فرمود.
اينك برويد و تنهايم بگذاريد.
يا رسول الله! روح منوّر شما در ملكوت زمين و آسمان حاضر و ناظر است. اگر نبود امر شما كه فرموديد پس از من با هيچ‏حاكمى با شمشير مبارزه نكن بر اين اهانت‏ها صبر نمى‏كردم. گفته بودم كه سكوت را خواهم شكست و حق را فرياد خواهم كرد.
اگر آنها تحملِ »فرياد سرخ« ابوذر را ندارند، ابوذر آزارهاى آنان به جان خواهد خريد و صبر خواهد كرد، اما از گفتن و بازگفتن حق‏دريغ نخواهد كرد.

كابوس زراندوزان‏

مى‏دانستم، اين را مى‏دانستم كه سرانجام وجود ابوذر را در مدينةالنبى تحمل نخواهند كرد. اينها را و بسيار چيزهاى ديگررا رسول خدا از پيش به من خبر داده است. خليفه دستور تبعيد مرا به شام صادر كرده است. او نمى‏داند براى كسى كه به‏تكليف مى‏انديشد شام و مدينه و مكه و ديگر مكان‏ها يكسان است. ابوذر همه جا در مقابل كفر و نفاق ايستاده است و مگرمسلمان مى‏تواند با كفر و نفاق بسازد و دم فرو بندد. خدا آن روز را نياورد كه زبان ابوذر از گفتنِ حق خاموش شود. آن گاه روزمرگ ابوذر خواهد بود.
و اينجا شام است. مركز حكومت معاوية بن ابى سفيان، نماينده خليفه در شام و دمشق. كسى كه مال خدا و بيت المال مردم رااز آن خود مى‏داند. اگر خيلى به او خوشبين باشيم او هم شعارش همان شعار خليفه خواهد بود. خليفه مى‏گفت: به هر كه بخواهيم‏مى‏دهيم و به هر كه بخواهيم نمى‏دهيم.
معاويه هم اين روزها سخت سرگرم فعاليت و تلاش است اما نه براى آسايش مسلمين! بلكه براى ساختن قصرى از مرمرِ سبز!همه چيز در خدمت اوست، غلامان بسيار، كارگران حلقه به گوش! خزينه‏اى سرشار از طلا و جواهرت و همه چيز تا اينكه كاخ‏سبز زيبا و مستحكم ساخته شود. در شام گويا هيچ فقيرى نيست كه بيت‏المال اين گونه به چپاول بنى اميه مى‏رود. عجيب‏است، كاخ سبز! مگر رسول خدا كاخ داشت كه اينها مى‏سازند و مگر كاخ‏نشينان مى‏توانند غم وغصه‏اى جز ثروت‏هاى انباشته‏شده خود داشته باشند و مگر ابوذر خواهد گذاشت و امر به معروف را براى ترس شهادت و تبعيد و قطع مستمرى و اين‏جورچيزها ترك خواهد كرد. هرگز! ابوذر خواهد گفت، اگر چه كاخ نشينان را خوش نيايد و حتماً كه خوش نخواهد آمد! فردا امر به‏معروف را از خارج شهر شروع خواهم كرد. آنها مرا تحمل نخواهند كرد، امّا بهتر است آنها كه اين اموال را با كاروانهاى كوچك وبزرگ براى معاويه مى‏آورند بدانند اموالشان به چه مصرفى خواهد رسيد. فردا نماز صبح را كنار دروازه شام خواهم خواند، و آنچه رالازم باشد خواهم گفت.
- السلام علينا و على عبادالله الصالحين.
- السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
خدايا تو بر ابوذر رحم آور و از گناهانش درگذر، مسلمين را از شر زمامداران خود سر خلاص كن. آمين يا رب العالمين.
باز هم يك كاروان، كاروانى بزرگ از ماليات و هديه‏هايى كه بايد به مصرف فقيران شام برسد و نمى‏رسد، پس اين كاروان بار آتش‏باخود آورده است. خداوند كسانى را كه امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنند اما خود به آن عمل نمى‏نمايند لعنت كند.
وقتى خليفه مسلمين - عثمان - حتى ظواهر را حفظ نكند از فردى مثل معاويه چه توقعى مى‏رود. معاويه‏اى كه كارش‏نشخوار است و نيمى از شبانه روز مى‏خورد و نيم ديگر را مى‏چرد و يا در كارِ حيله براى جمع اموال و دارايى‏هاى افسانه‏اى‏است آن هم از ماليات مملكت اسلام.
زرهاى زرد و سرخى كه بايد صرف مستمندان و فقيران مسلمان شود، اين گونه به جيب معاويه و اطرافيانش مى‏رود تا با آن‏كاخ سبز بسازند.
بارها به او گفته‏ام اگر با پول خودت اين كاخ را مى‏سازى كه اسراف است و تبذير. و اگر از پول بيت‏المال مى‏سازى كه حرام است‏و دزدى. اما كو گوش شنوا؟! اگر ابوذر نعوذ بالله، كفر مى‏گفت اين گونه برآشفته نمى‏شدند. اين كاخ سبز از خون سرخ مسلمين‏ساخته شده است، خدا عاقبت امر مسلمين را به خير كند!
باز هم حيله و نيرنگ و سالوس، باز هم مى‏خواهند ابوذر را بخرند. جناب خليفه كه از اين نيرنگ سودى نبرد، معاويه هم نخواهدبرد. يكى نيست به اين مجسمه نيرنگ و ريا بگويد ابوذر اگر مى‏خواست تسليم خواهش‏هاى نفسانى شما شود كه به شام‏تبعيدش نمى‏كردند، حقوقش را از بيت المال قطع نمى‏كردند. اين درهم‏ها و دينارها كه فرستاده‏اند قطره‏اى از اموالى است كه‏به غارت برده‏اند،لابد پيش خود مى‏گويند دهان ابوذر را با دويست سكه مى‏بنديم، خدا دهانشان را خرد كند كه اين چنين مراخوار و خفيف مى‏خواهند. بگذار ببينم اين دو غلام كه ملتمسانه ايستاده‏اند و هر يك كيسه‏اى زر به دست گرفته‏اند چه‏مى‏گويند.
- يا ابوذر! اين سكه‏ها را به خاطر ما قبول كن، اگر قبول كنى معاويه ما را آزاد خواهد كرد و از قيد بندگى رها خواهيم شد.
به خاطر شما!؟ اين را نمى‏گوييد كه خودم به بردگى معاويه در خواهم آمد؟ شما آزاد مى‏شويد اما ابوذر برده مى‏شود! اين همان‏چيزى است كه خدا نمى‏پسندد شما نيز نپسنديد. ابوذرى كه به خاطر 200 دينار دين بفروشد به مشتى خاك نيز نمى‏ارزد.
عجب ديار غريبى است شام! شاميان اسلام را با معاويه شناخته‏اند و جز اين از آنان توقعى نمى‏رود. اكنون در اين وادى كفر به نام‏اسلام مسلمانان راستين را به دار مى‏كشند و زبان حق گويان و حق جويان را از كام بيرون مى‏كشند و به نام اسلام در مقابل امام‏مسلمين، امام بر حق مسلمين صف مى‏كشند و در اين وانفساى غربت اسلام به زراندوزى و چپاول اموال مردم مشغولند. عجب‏ديار شگفت انگيزى است. بر اين ديار رازآميز چه قوانينى حاكم است؟ امثال معاويه و عمرو عاص با انبوهى از مكر و كيد مردم رافريب داده‏اند. شب را روز جلوه داده‏اند و روز را شب! شب پرگان را به جاى شيران شكارى برمسند قدرت نشانده‏اند و شيران را پا درزنجير كرده‏اند و يا به مكر و كيد خانه‏نشين ساخته‏اند. »وَ مَكَروُا وَ مَكَرَ اللَّه وَاللَّهُ خَيْرُ المْاكِرينَ.«
مى‏دانم كه حكومت بيش از چند صباحى به دست اين دين‏فروشان نخواهد بود و خيلى زود در همين دنيا بى آبرو خواهندشد، آنها خيلى خوب مى‏دانند كه على حقِّ مطلق است و مطلق حق و آنان باطل مطلقند و مطلق باطل، و اين وعده قرآن‏مجيد است كه: اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهوُقاً.
حال ابوذر بايد در اين شام پر بلا زندگى كندو وظيفه الهى خود را انجام دهد، خدا را چه ديده‏اى شايد فردا خليفه تصميم بگيردابوذر را به ديارى ديگر تبعيد كند پس تا اينجا هست بايد فعال باشد و رضاى حق جل و علا را در همه امور بر همه چيز مقدم‏بدارد.
- جناب ابوذر! مژده‏اى بزرگ براى شما داريم!
- مژده؟! مگر شما مأموران حكومتى نيستيد؟
- چرا هستيم، مگر مأموران حكومتى نمى‏توانند حامل مژده‏اى باشند؟!
- مژده مأموران حكومت جور و باطل به حكومتشان ماننده است. بشارت نيست، بوى ظلم و توطئه مى‏دهد!
- كم لطفى نفرماييد جناب ابوذر! اين يكى ديگر واقعاً مژده و بشارت است.
- خواهيم دانست! خواهيم دانست!
- معاويه، نماينده اميرالمؤمنين عثمان اين بار هزار دينار زر سرخ براى شما فرستاده است، مخصوص خودتان، آيا مى‏پذيريد؟
- آرى مى‏پذيرم، سكه‏ها را روى آن سكّو بگذاريد و برويد. و اگر خواستيد آنچه را گفتم به معاويه گزارش كنيد.
ابوذر به حمد خدا تاكنون فريب نخورده است از اين به بعد نيز نخواهد خورد. معاويه با مكر و فريب زنده است. او گمان مى‏كندخداى سياست است و ديگران هوش و ذكاوت كافى ندارند. به خدا سوگند معاويه هرگز از مولايم على هوشمندتر نيست، اما اوپيمان شكن و هرزه است و مولايم على(ع) متقى و پايدار است، و معاويه نمى‏داند كه ياران على نيز از او درس‏ها آموخته‏اند. اين‏هزار دينار را كه اكنون معاويه فرستاده است را نپذيرفته‏ام مگر به دو دليل، يكى اينكه از اين ثروت انبوه كه همه از آن مسلمين‏و مستمندان است به مسلمانان نفعى رسانده باشم و ديگر اينكه معاويه تصور نكند ابوذر راه مقابله با حيله‏هاى او را نمى‏داند.حال هر چه زودتر بايد بروم و اين سكه‏ها را ميان فقيران و مستمندان شام تقسيم كنم. اين سكه‏هاى زر بايد به دست‏مستحقين برسد تا خداوند ما را از آتش جهنم نگه دارد و به لقاى خودش برساند.
معاويه اين سكه‏ها را از بيچارگان شام دريغ مى‏كند. خدا رحمتش را از او دريغ كند!
درود و سلام خدا به پيامبر بزرگ اسلام. شبانگاه كه مى‏شد، هيچ درهم و دينارى نزد او باقى نمى‏ماند و آنچه را داشت در راه‏خدا انفاق مى‏كرد.
امشب! همين امشب اين دينارها را به فقيران شام تقديم مى‏كنم، آرى بايد بروم، كسى چه مى‏داند شايد چند لحظه ديگر مرگ‏ابوذر فرا رسد. اگر خدا را ملاقات كنم در حالى كه هزار دينار از مال مردم نزد من است چه عذرى بياورم و معذرت جويم؟خداوندا ابوذر را يارى كن!
خداوندا تو را سپاس مى‏گويم كه يارى ام كردى تا انفاق كنم و آنچه را كه در دست داشتم در راه تو براى تو بدهم.آخرين سكه‏هارا به يتيمى دادم و به لطف خدا همه مستمندانى را كه مى‏شناختم از اين سكه‏ها سهمى بردند. خداوند معاويه را نيامرزد كه باوجود اين همه فقير در شام، بر سر سفره‏هاى رنگارنگ مى‏نشيند كه در آن ده‏ها نوع غذا و شربت نهاده شده با انواع ميوه‏ها ونوشيدنى‏ها. خداوند بلايى بر او نازل كند كه بنيادش را بر كند و نژادش را نابود نمايد. و همان گونه كه مهارش را به دست شيطان داده‏است، شيطان در عزايش بگريد.
- معاويه به سلامت باشد، خبرهاى خوشى براى سرورمان داريم.
- چه خبر شده است؟ خوشحال به نظر مى‏رسيد.
- بلى بسيار مسروريم كه توانستيم ابوذر را نيز در سلك جيره خواران خليفه در آوريم.
- ابوذر و جيره‏خوارى من؟! چطور چنين چيزى ممكن است؟!
- او هزار دينار اهدايى شما را پذيرفت.
- پذيرفت؟! خيلى عجيب است! دويست دينار قبلى را نپذيرفت اما هزار دينار را پذيرفت؟!
- آرى جناب امير: هزار دينار را قبول كرد و...
قبول كرد كه قبول كرد! حالا بايد چكنم، به شما انعام بدهم كه هزار دينار از جيب خليفه بيرون كرده‏ايد؟!
- انعام كه نه جناب امير! دفعه قبل فرموديد اگر ابوذر 200 درهم را بگيرد شما را آزاد مى‏كنم.
- آن بار قبل بود، اما اين بار كه نگفتم، گفتم؟!
- يعنى بايد منتظر سياست ديگرى از ناحيه امير باشيم، همان‏گونه كه ابوذر چيزهايى زير لب مى‏گفت؟!
- بله‏بله! در اولين فرصت نزد ابوذر مى‏رويد و به او مى‏گوييد، امير سكه‏هاى زر را - يعنى همان هزار دينار را - براى شخص ديگرى‏فرستاده بود و ما آنها را به اشتباه به تو داده‏ايم!
- ولى جناب امير، خودتان فرموديد آنها را به ابوذر بدهيم!
- ساكت شويد! بى‏خردان لايعقل! زودتر برويد و آنچه گفتم عمل كنيد، اين بار اگر هزار دينار را از او ستانديد آزاد خواهيد شد،برويد! اندكى هم آن مخ بى مصرف را به كار بيندازيد!
- چشم جناب امير! چشم!
- سلام بر ابوذر صحابى رسول خدا!
- سلام عليكم! باز هم شما دو تن؟! ديگر چه شده است؟
- ...
- چرا چيزى نمى‏گوييد؟ مكرى ديگر از سوى معاويه؟! چه مكرى، خدا مى‏داند.
شرمنده‏ايم جناب ابوذر! به وجدانمان قسم كه شرمنده‏ايم، امير آن سكه‏ها را براى شخص ديگرى فرستاده بود ولى ما به‏اشتباه آنها را به تو داده‏ايم و حال آمده‏ايم آنها را باز پس گرفته نزد امير برگردانيم.
- سبحان الله! خدا عاقبت شما دو تن را به خير كند! با اين امير دروغ‏گويتان! چنين دروغ بزرگى را مى‏دانم كه شما نساخته‏ايد، اين‏حيله و نيرنگ معاويه است.
- به هر حال امير گفته آن سكه‏ها را باز ستانيم و به نزدش ببريم وگرنه...
- مى‏دانم مى‏دانم... اما اگر مى‏توانيد سكّه‏ها را همانجا كه گذاشته بوديد برداريد.
- اينجا؟! روى اين سكّو - اينجا گذاشته بوديم، اما الان كيسه‏هاى خالى‏اش روى سكّوست. جناب ابوذر! شما را به سكّه چه كار؟!شما كه خودتان...
- خاموش باشيد! شما مى‏خواهيد ابوذر از شب تا به صبح هزار سكّه در خانه‏اش نگه دارد؟! برويد به معاويه بگوييد من سكّه‏ها رابه كسانى داده‏ام كه مستحق آن بوده‏اند، اگر مى‏خواهد چند روز صبر كند تا آنها را باز پس گيرم و به او بازگردانم، البته همه‏ماجرا را نيز براى آنها بازگو خواهم كرد.
- ما اختيارى از خود نداريم! بايد اين موضوع را به عرض امير برسانيم. فعلاً خداحافظ!
- امير معاويه به سلامت باشد! گزارش داريم يا امير!
- گزارش لازم نيست، از حال آشفته‏تان معلوم است كه هيچ غلطى نكرده‏ايد و دست از پا درازتر برگشته‏ايد.
- يا امير! اگر مى‏شد از تعجب شاخ در بياوريم، مى‏آورديم.
- چرا؟ مگر چه شده؟!
- ابوذر همه هزار دينار را خرج كرده بود!
- خرج كرده بود؟ اين امكان ندارد.
- منظورمان اين است كه همه را به مستمندان و بيچارگان و فقيران شام انفاق كرده بود.
كيسه‏هاى خالى‏اش را ديديم كه حتى يك سكه، حتى يك سكه هم براى خود نگذاشته بود!
- براى مثلِ ابوذر اين كار تعجبى ندارد، اگر صد برابر آنچه داده بودم داشته باشد همه را يك شبه به فقرا مى‏بخشد. بى‏مروّت به‏مولايش رفته است!
- بله جناب امير، بى دليل نيست كه مردم به او علاقه‏مند شده‏اند!
- خاموش باش! حالا ديگر نزد من از ابوذر تعريف مى‏كنى؟! وقتى ابوذر كارى مى‏كند كه غلامان من در داخل قصر من از اوتعريف مى‏كنند چه تضمينى وجود دارد كه فردا شام را بر عليه من نشوراند. آى عمروعاص تو چه مى‏گويى؟ چكنيم؟
- به نظر من نامه‏اى به عثمان بنويس و بگو اگر شام را مى‏خواهد ابوذر را نزد خود فراخواند.
- آرى آرى! اگر او با اين اعمال و رفتارش چند ماه ديگر در شام بماند همه را جذب مى‏كند و آنگاه شامى‏نمى‏ماند تا خليفه از آن‏ماليات بگيرد. بنويس، بنويس! شايد خليفه اين عنصر مفسده جو را از شام فرا خواند، نزديك‏تر بيا ببينم، عمرو عاص! خليفه اورا به اينجا فرستاده تا خيالش از طرف او راحت شود من هم خيالم از سوى او راحت نيست، اگر از شام به مدينه برود خير وشرّش مى‏افتد گردن خليفه! به من چه كه جور خليفه را بكشم.
- آرى، آرى! الآن چيزى مى‏نويسم كه خليفه خواب از سرش بپرد!
»مردم به ابوذر گرايش پيدا كرده‏اند، بيم آن مى‏رود كه آنها را عليه تو بشوراند، اگر تو را به شام نيازى هست او را از اينجافراخوان!«
- مختصر و مفيد! چطور است جنابِ ابايزيد؟!
- خيلى خوب است، تو معركه‏اى عَمرو! تو معركه‏اى! بايد چند روز صبر كنيم تا جواب نامه برسد.
- عمرو! بيا كه گل كاشته‏اى. نامه خليفه رسيده است، بگير بخوان!
- »ابوذر را بر شترى چموش و وحشى سوار كن و به مدينه بفرست.«
- چه خليفه خوبى! آنچه ما مى‏گوييم و مى‏نويسيم گردن مى‏نهد. پس مواظب باش آن‏چه او نوشته است بايد مو به مو اجراشود. ببين! شتر بايد چموش و وحشى باشد! هاه هاه! پاهاى ابوذر را به آتش مى‏كشم كه اين چنين مرا نزد مردم و خليفه خوار وخفيف كرده است. پس مأمورانى بفرست آن شتر چموش را با دو محافظ خشن و كارآزموده بيابند تا ابوذر را يكسره از شام تامدينه ببرند. مواظب باش بين راه استراحتى در كار نباشد، كسانى را بفرست كه سنگدل و بى رحم باشند و آه و ناله ابوذر در آنهاتأثيرى نداشته باشد.
- اى به چشم جناب ابايزيد! خاطرتان آسوده باشد، چنان ابوذرى بسازم كه مرده‏اش به مدينه برسد.
آنها جدايى ابوذر را از اهل بيت پيامبر(ص) مى‏خواهند، رؤيايى كه هرگز واقعيت پيدا نخواهد كرد. معاويه و اعوان و انصارش گر چه‏مرا از شام هم راندند اما از اين حيله نيز سودى نخواهند برد.
آنها از آگاهى مردم مى‏ترسند و بر حكومتِ نيرنگ خود بيمناك هستند. آنان كه بايد بفهمند، فهميدند. ابوذر تا توانسته است به‏آنها آگاهى داده است. همين‏ها كه اكنون تا »دير مُرّان« به مشايعتم آمده‏اند تا از خاك پاى على - ابوذر - تقدير كنند. من‏نيز محبت آنها را بى پاسخ نمى‏گذارم و پس از آخرين نماز جماعتم با آنان، برايشان سخنانى به يادگار مى‏گويم.
- سلام عليكم! اى اهل شام خدا را حمد و ستايش كنيد.
- الحمد لله. الحمد لله.
- شهادت مى‏دهم كه خداوند يكى است و محمد(ص) فرستاده اوست. شهادت مى‏دهم كه زندگى پس از مرگ وجود دارد.
- ما نيز شهادت مى‏دهيم به آنچه تو شهادت دادى.
- بشارت باد بر شما! اگر بر اين عقيده بميريد، به شرط آنكه »ظلم نكنيد و زير بار ظلم نرويد«. با نماز و روزه خود، عليه كسانى كه‏معصيت خدا كرده و مى‏خواهند دين خدا را از بين ببرند غضب كنيد، سزاوار نيست برانگيختن خشم خداوند به خاطر رضايت‏مردم.«
حال ابوذر از ميان شما مى‏رود و شما را به خدا مى‏سپارد. ابوذر مى‏داند كه بذرى كه از محبت على و آل او در سينه اين مردم‏كاشته است روزى ثمر خواهد داد. دير يا زودش با خداست. مى‏دانم كه عشقى كه در سينه‏ها نهفته است روزى - دير يا زود - ازفضاى حنجره‏ها بيرون خواهد زد و فريادى خواهد شد بر عليه تمامى ظالمين و غاصبين. مى‏دانم كه اينان كه در اين فضاى‏خفقان، بدون واهمه از مأموران معاويه، در پشت ديوار شام، نماز جماعتى خواندند و فرياد مبارزه با ظلم را سر دادند، روزى پا برگُرده ظالمين خواهند نهاد! مى‏دانم و مى‏دانم كه فريادشان، »فرياد سرخ« خواهد بود، فرياد خون!