نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۵ -


پروردگارم را سپاس مى گزارم كه گوهر وجود ما را در وجود گرامى ابراهيم خليل به وديعت گذارده و سلسله نسب ما را به شرف و افتخار اسماعيل ذبيح ارتباط بخشيده است .
ما زادگان ((سعد)) و ((مضر)) باشيم و به نگهبانى خانه خدا و اداره حرم محترمش مباهات كنيم .
به حريم خانه ما احترام بخشيده و ديهيم حكومت و فرمانروايى مردم را بر پيشانى ما گذاشته است ؛ و بعد:
اين پسر برادرم محمد بن عبدالله است كه اگر در مقام مردانگى و جوانمردى با هر مرد سنجيده شود از وى برتر آيد. اگر چه برادرزاده ام جوانى تهى دست است ، ولى اين تهى دستى از شخصيت معنوى وى ذره اى نكاهد؛ زيرا مال دنيا همچون سايه اى گذران است . يك روز بر اين خانه افتد و روز ديگر دامن به خانه ديگر كشد، پس بر يك چنين سرمايه بى اعتبار، دريغى نيست . شما برادرزاده ام محمد را نيكو مى شناسيد. فضل اعلى و نسب شامخ و صفاى ضمير و صدق لهجه و امانت استوارش از خورشيد تابان فروزان تر و مشهورتر است .
محمد در اين جشن فاخر و فخيم با خديجه دختر خويلد، پيمان زناشويى مى بندد و صداق اين عروس آنچه بايد اكنون ادا شود و آنچه مقرر است در آينده بپردازد، عبارت از بيست شتر ماده و بيست اوقيه (9) طلا و يك برده و يك كنيز است و من اين صداق مبارك را از مال خويش خواهم پرداخت .
آرى محمد شخصيتى شريف و عنوانى عظيم و شوهرى جليل است كه با سيده خديجه همسر خواهد شد.
بدين ترتيب اين ازدواج منعقد شد و خديجه بنت خويلد به آرزوى ديرين خود رسيد.
خديجه بانويى عفيف و مهربان و صميمى بود. زنى هوشيار و دانا بود. به محمد گفته بود دوستت مى دارم و راست گفته بود.
اين زن در اين ازدواج مقام اجتماعى خود را تا همسرى با يك جوان كه به محمد يتيم مشهور بود به پايين كشيد، ولى خودش مى دانست كه مقام معنويش را در سايه محمد تا عرش برين بالا برده است .
زن هاى متشخص و متفرعن قريش ديگر با وى معاشرت نمى كردند. دختران كه شب و روز دور و برش همچون منظومه عالم شمسى مى چرخيدند، نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، اما از اين لحاظ يك ذره هم دلتنگ و مكدر هم نبود:
 

بخت گو دوست شو و جمله جهان دشمن باش   دوست گو روى كن و روى زمين لشكر گير
اين زن آن قدر روشنفكر و كارآزموده بود كه همچون وزيرى مدبر و با تدبير، طرف مشورت محمد قرار مى گرفت . وى تنها زنى بود كه توانست در زندگى محمد چنين مقامى را دريابد.
وى نزديك به چهل ميليون سكه طلا از ثروت خود را در راه محمد و عقيده محمد خرج كرد.
اگر چه عشق خديجه نسبت به شوهر پانزده سال از خود جوان ترش ، عشقى يك جانبه بود، وى معشوق محمد نبود، ولى براى شوهرش بسيار محترم و گرامى بود. تا زنده بود تنها همسر پيغمبر بود و مقدر بود كه نسل محمد از وجود گرانمايه اش ريشه بگيرد.
خديجه تا زنده بود همسر محترم و شريف پيغمبر بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود. پيغمبر خديجه را پس ‍ از مرگش عاشقانه دوست مى داشت و عاشقانه از وى ياد مى كرد تا آن جا كه چند بار عايشه را به سخنان نيش دار وادار كرد.
عايشه مى گويد: گوسفندى سر بريده بوديم . رسول اكرم براى دوستان كهن سال خديجه از اين گوسفند چند سهم مقرر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حس حسادت من سخت به هيجان درآمد:
يا رسول الله ! فكر مى كنم كه تو در اين دنيا جز خديجه هيچ زنى را زن نمى شمارى ؟
پيغمبر در جوابم سكوت كرد و اين سكوت تصديق منش ، آتش به جانم زد. يا رسول الله ! بس نيست كه اين همه از يك پيرزن سپيدمو ياد مى كنى ؟ خدا را سپاس بگزار كه پس از مرگش دختران زيبا و جوان بهره ات ساخته است .
احساس كردم كه پيغمبر خشمناك شده است . آن وريد آبى گون كه ميان دو ابرويش قرار داشت پر شد و برجسته گرديد و فرمود:
((خوب است بس كنى عايشه ! در آن روزگار كه خديجه دوستم مى داشت هيچ كس دوستم نمى داشت .
در آن روزگار كه او نبوت مرا تصديق كرد، همه تكذيبم مى كردند. در آن روزگار كه سخت بينوا و تهى دست بودم ثروت گزافش به اختيارم افتاد و بالاتر از همه فاطمه از وى به يادگار مانده است .))
و فرمود:
زرقت حبها.
و از اين سخن پيداست كه پيامبر گرامى ما تنها در آغوش خديجه لذت محبوبيت را چشيده بود و اين لذت بود كه تا دم واپسين هم از خاطر رسول اكرم به در نرفته بود. ياد خديجه را هميشه زنده مى داشت .
البته زنان پيامبر، اين نه زن كه در اسلام به شرف همسرى رسول اكرم افتخار يافته بودند، همه شوهر بزرگوار خود را دوست مى داشتند، ولى عشق ، تنها خديجه بود كه عشق محمد بود.
عايشه و حفصه و ربيب و ام سلمه و ام حبيبه و ماريه و ميمونه ، همه به روزگار اسلام به عقد پيامبر درآمدند. همه با شهادت و اعتراف به رسالت وى و به هواى عنوان ام المؤ منين و در آرزوى رستگارى و سعادت اخروى آغوش به روى محمد گشودند، ولى خديجه در آن عصر كه به ياد محمد روزش را به شب و شبش را به روز مى كشاند، محمد جوانى يتيم و تهى دست ، بيش نبود.
صداى وحى
از اين تاريخ ، يعنى تاريخى كه محمد امين با ملكه حجاز، خديجه دختر خويلد ازدواج كرد، كيفيت زندگانيش نيز به نسبت گذشته عوض شد. مساءله زندگى تقريبا حل شده بود.
ديگر حاجتى به سفر شام و يمن نداشت . ديگر براى مردم ، آب كشى و گوسفندچرانى نمى كرد.
وى در قبله عبادت زنى نشسته بود كه ثروت بى قياس داشت ، آزاد بود، آزادگى وقتى با آزادى مقرون شود، حقيقت سعادت جلوه گر خواهد شد.
اين جوانمرد آزاده در خانه خديجه از قيد و رنج زندگى آزاد بود. به آزادى مى توانست فكر كند و گردش كند و دست بخشش از آستين دربياورد و به داد تهى دستان جزيرة العرب برسد و از مردم بى دست و پا دستگيرى و حمايت كند.
ولى اين موجود مرموز كه خود نيز آهسته ، آهسته به رمزى در وجود خود پى برده بود، در عين آزادى آسوده نبود.
هر چه بر عمر شريفش افزوده مى شد، اين رمز را در ذات خود زنده تر و قوى تر احساس مى كرد.
هر چه بزرگ تر مى شد، به بزرگى اين بدبختى كه گريبان بشر را به چنگ گرفته بود، روشن تر پى مى برد و به همين نسبت بيش تر غصه مى خورد.
از يك طرف براى مردم غصه مى خورد و از طرف ديگر به يك جنبش قوى معنوى در نهاد خود گرفتار بود كه دم به دم وى را تكان مى داد تا برخيزد، تا قيام كند و با يك تحول عميق و عالى اجتماعى بنيان اين مظالم و مفاسد را از گيتى براندازد.
راه مى رفت ، به گردش مى رفت ، باز هم به سوى كوه حرا قدم مى زد، جاده خلوت بود، تك و تنها از پيچ و خم دره به طرف دامنه كوه بالا مى رفت .
در يك چنين محيط آرام ، ناگهان صدايى به گوشش مى رسد. يك صداى روشن و آشكار:
يا محمد! يا محمد!
به عقب برمى گشت ، از چپ و راست نگاهى مى كرد، جز خود كسى را در آن جا نمى يافت .
باز هم جلوتر مى رفت ، دوباره همان صداى جذاب ، وى را به نام مى خواند:
يا محمد! يا محمد!
بر قله حرا هم مطلقا اين صدا را مى شنيد، اما صاحب صدا را نمى ديد.
نمى دانست اين كيست كه نامش را به اين لطف و سلامت ادا مى كند.
در نخستين بار كه اين صداى مجهول را شنيد كمى ترسيد، شايد قدرى هم زيادتر ترسيد.
وقتى به خانه برگشت براى خديجه تعريف كرد. مگر نه اين بود كه خديجه همسر و همفكر و همگامش بود. به خديجه گفت :
صدايى مرا مى خواند و مى لرزاند!
پيشانى عرق كرده و گل داده اش را بوسيد و گفت :
نه عزيزم ! مترس ، ديو به تو كه آيت رحمت و منبع احسان و الطاف هستى ، هرگز نزديك نخواهد شد. تو پيش خداى ، عزيز هستى اى عزيز من ! خدا هرگز تو را وانخواهد گذاشت . تو از مردم بدبخت و بيچاره دستگيرى مى كنى ، تو محبت دارى ، تو صفا دارى ، انسانى مثل تو هرگز گرفتار ديو نخواهد شد.
سخنان خديجه از دل برمى خاست ، لاجرم بر دل مى نشست .
شايد اين دلجويى و شايد يك دلجويى معنوى كه از آسمان ها نسبت به محمد صورت مى گرفت آن وحشت مبهم را از خاطرش برداشت .
محمد ديگر نمى ترسيد. همچنان صداى يا محمد يا محمد را از چپ و راست مى شنيد و به چپ و راست هم نگاه مى كرد، اما نمى ترسيد؛ زيرا باور كرده بود كه اين صدا از ديو نيست . بلكه باور كرده بود كه اين صدا او را در يك ارتباط آسمانى و معنوى قرار مى دهد. شايد احساس كرده بود كه به خاطر يك قيام عظيم تربيت مى شود و خدا يك چنين بنده را از طريق مستقيم و از خرد و انديشه منحرف نخواهد ساخت .
اما روز به روز به لاغرى و نزارى مى گراييد؛ زيرا غوغاى ضمير نمى گذاشت از خورد و خوراك بهره اى كافى گيرد.
خوراكش همچون خوراك مرتاضان بسيار ناچيز شده بود و خواب ، شايد در يك بيست و چهار ساعت چند لحظه نمى توانست بر بستر آرامش ‍ بيارامد.
محمد روز به روز لاغرتر مى شد، ولى به همين نسبت شعله درونيش ‍ روشن تر مى درخشيد و مغزش قوى تر فكر مى كرد و روح نازنينش چالاك تر بال و پر مى گشود.
خديجه كه خبر از آينده نداشت ، به خاطر اين ضعف روزافزون غصه دار بود. سعى مى كرد به شوهر عزيزش ، به نخستين و آخرين عشقش ‍ خوردنى هاى چرب و شيرين بخوراند. سعى مى كرد موجباتى به وجود بياورد كه اين تن خسته بيش تر آرام گيرد. اين چشمان سياه بيش تر بخوابد، اما اين مساعى بيهوده مى ماند.
لبى به آب و نان مى زد و بعد به جامه خواب مى رفت . پس از ساعت ها فكر، فقط فكر، تازه همين كه پلك زيبايش به هم مى آمد و خوابش مى برد، لحظه اى چند نمى گذشت كه از خواب مى پريد.
چه شده عزيزم ، چه كسى بيدارت كرده ؟
هيچ ، خواب ديدم .
چه ديده اى ؟
نگاهش به گوشه اى خيره مى ماند. آهسته آن طور كه گويى با خودش حرف مى زند مى گفت :
لمعه كوچكى از نور، دور، در دورترين زواياى افق درخشيد و بعد بزرگ شد، بزرگ تر شد، هر چه بيش تر نگاهش مى كردم بزرگ تر مى شد. هم از وى مى ترسيدم ، هم خوشم مى آمد تماشايش كنم . كم كم بر وسعتش افزود و سطح وسيع آسمان را فراگرفت و بعد با همان وسعت و عظمتش فرود آمد، به سمت زمين فرود آمد، آمد و آمد و مرا سراپا فروگرفت .
اين نور مرا به آغوش كشيد. در خود غرقم كرد، در خود محوم كرد.
الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة كاءنها كوكب درى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية (10)
هنوز خيلى مانده بود كه اين توضيح آسمانى به صورت قرآن بر سينه تابناك محمد وحى شود.
هنوز سال ها رنج و زحمت بايد مى كشيد تا از ملكوت اعلى بشنود:
و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور(11)
تا بشنود كه :
يهدى الله لنوره من يشاء و يضرب الله الامثال للناس ...(12)
آنان را كه اراده كند در فروغ نور خويش به سر منزل مقصود هدايت فرمايد. مثلا نوح را كه مى گويد:
يا قوم انى لكم نذير مبين # ان اعبدوا الله و اتقوه و اطيعون (13)
مثلا ابراهيم را كه در برابر بت پرستان مصر و بابل نعره مى كشد:
ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون # لقد كنتم انتم و آبائكم فى ضلال مبين (14)
مثلا موساى كليم و عيساى مسيح كه در فروغ همين نور، در سايه همين روشنايى ، از بركت همين عنايت آسمانى ، يك تنه با عالم ظلم و فساد و فجايع و فظايع برخاسته بودند و بشريت را از انحراف به صراط مستقيم هدايت كرده بودند.
محمد آن نور را در رؤ ياى خود ديده بود. براى خديجه تعريف مى كرد كه چه مى بيند و چه احساس مى كند.
خديجه از پسر عموى خود نوفل حرف ها شنيده بود. از آنچه در آينده روى خواهد داد.
از آن دست آسمانى كه به خاطر نجات بشر پيش خواهد آمد و از آن نور كه ظلمات متراكم اين جهان را خواهد شكافت .
خديجه كه زنى روشنفكر و بيدار بود، از اين حرف ها حيرت نمى كرد، هراس هم نداشت . بيش و كم خود را به آن آرزوى بزرگ كه سال ها در دل مى پرورانيد نزديك مى ديد. به ياد داشت كه شبى خورشيد عالم افروز را در عالم خواب به آغوش خود ديده است .
از كجا آن دست خدا كه هنوز در آستين است ، همين محمد نباشد؟ از كجا كه بالاخره خورشيد عالم افروز را در بيدارى به آغوش خود نبيند؟ از كجا كه عظيم ترين تحولات دينى و اخلاقى و اجتماعى جهان با دست همين محمد صورت نگيرد؟
ولى محمد همچنان در تشويش و اضطراب به سر مى برد، نمى دانست چه خواهد شد، نمى دانست چه خواهد كرد؟
پس از چند ماه ، خديجه از حمل نخستين فرزند محمد كه اسمش را قاسم گذاشته بودند، فراغت يافت .
محمد امين به كنيت ((ابوالقاسم )) مكنى شد و پس از قاسم خداوند به خديجه دو پسر ديگر هم كه طيب و طاهر ناميده شدند عطا فرمود، اما از اين سه پسر هيچ كدام برايشان نماندند.
در اين هنگام سن مباركش به سى سالگى رسيد و در سى سالگى بزرگ ترين دخترانش زينب به دنيا آمد و سه سال ديگر، دختر ديگر كه رقيه ناميده شد و به دنبال رقيه ، ام كلثوم و بعد، فاطمه زهرا (عليها السلام ) به دنيا آمد و هنوز پنج سال مانده بود(15) كه فرياد توحيد از كوه صفا برخيزد و پروردگار بزرگ ، بزرگ ترين و عزيزترين و گرانمايه ترين پيامبران خود را به جهانيان معرفى فرمايد.
فصل چهارم : نخستين جهاد
ثروت خديجه ، شخصيت خديجه ، وجود خديجه كه همسرش بود و قيدى بود كه به دست و پايش بسته شده بود، فرزندان پشت سر هم ، سه پسر و چهار دختر، هيچ كدام از اين ها نتوانستند محمد را از عالمى كه در روزگار ماقبل ازدواج داشت ، به در بياورند.
انگار در زندگى اين مرد تحول و تنوعى پديد نيامده بود. باز هم او بود و تنهايى بود و كوه حرا بود و شب ها تا سپيده دم سير در آفاق و روزها تا شبانگاه سير در انفس .
اما هر چه به طرف چهل سالگى كه مرحله كمال عمر است نزديك تر مى شد، در جان خود جوانى و نشاط وجودش و خروش ديگرى را ادراك مى كرد كه نمى توانست آن ادراك را تعبير كند.
او كه افصح العرب و العجم بود، لغتى نداشت بگويد چه حالتى دارد و چه كيفيتى دارد. احيانا مى فرمود:
احساس مى كنم تنم مى ميرد و جانم زنده مى شود.
و حقيقت اين بود كه با مرگ تن او جان جهان ، زندگى جاويدى آغاز مى كرد و به قيمت جهاد مقدس او ريشه رذايل و فساد از جاى به در مى آمد.
اين كمال انسانيت يك انسان كامل است كه با مرگ خويش ، يعنى با كشتن شهوت ها و هوس ها و آسايش هاى نفس خويش ، جهان انسانيت را زنده سازد و به انسان ها زندگانى و كامرانى عطا كند.
محمد امين پا به چهل سالگى گذاشته بود و از اين تاريخ آشفتگى محسوسى در جان عزيز خويش مى ديد. تا چشمان سياهش به خواب مى رفت ، شبحى سپيدپوش را بر بالين خود مى يافت .
- تو كيستى ؟
- من جبراييل هستم .
- جبراييل ؟
- آرى ، فرشته اى از فرشتگان خدا هستم . از پيش پروردگار متعال به سوى تو آمده ام .
- چرا؟
- تو پيامبر پروردگارى . تو بايد به هدايت بشر از جاى برخيزى . اين سخن چنان تكان دهنده و وحشت انگيز بود كه محمد را ناگهان از خواب برمى انگيخت . محمد با ترس و هراس از خواب بيدار مى شد. ميان رختخوابش مى نشست ، فكر مى كرد، آيا چه خواهد شد؟ آيا اين سخن كه در خواب شنيده ، تا كجا با حقيقت قرين خواهد بود؟ يك ساعت ، دو ساعت ، غرق درياى فكر بود و بعد دوباره به خواب مى رفت ، دوباره همان سپيدپوش را در كنار خود مى يافت .
اين خواب محمد بود و اما بيدارى او... هميشه تنها به بلندى هاى كوه حرا مى رفت و هميشه تقريبا هميشه نداى مرموزى به گوشش مى رسيد:
- يا محمد! يا محمد!
و او هر چه به چپ و راست خود برمى گشت ؛ ندا كننده را نمى ديد تا يك روز. آن روز، روز بيست و دوم ماه رجب بود.
مثل همه روز در غار حرا به خواب رفته بود. صداى هيبت انگيزى به گوشش آمد. چشمان خواب آلودش را گشود.
حالا ديگر بيدار است . نور سفيدى همچون هاله ماه به دورش حلقه زده بود.
- يا محمد! يا محمد!
طاقت نداشت بيش تر مقاومت كند. حالت اغمايى به وى دست داد و از هوش رفت .
اين جريان در روزهاى بيست و سوم و بيست و چهارم و بالاخره تا بيست و ششم ادامه داشت .
همه روزه نور الهى احاطه اش مى كرد و ندايى آسمانى به يا محمد، يا محمد، در دل غار طنين مى انداخت تا روز بيست و هفتم ماه رجب كه به روز دوشنبه افتاده بود، فرا رسيد.
تا ديده از خواب گشود، نگاهش به آن فرشته سپيدپوش كه يار عالم رؤ يايش ‍ بود افتاد.
بيش و كم با وى الفت گرفته بود. ديگر نمى ترسيد، فرشته سپيدپوش كه مى گفت : اسمم جبراييل است و از پيش خدا به پيش تو آمده ام ، آغوش ‍ گشود و محمد را به آغوش كشيد.
حالت اطمينانى كه نمى شود وصفش را گفت ، به جان نازنين محمد دست داد. خودش را آسوده و راضى يافت .
فرشته مقدس خدا، پيكر لاغر محمد را در آغوش خود آهسته فشرد و آهسته گفت :
- اقراء: ((بخوان )).
- چه بخوانم . من كه به مكتب نرفته ام ، من كه درسى نخوانده ام .
دوباره فشارى به وى داد و گفت :
- اقراء.
- نمى توانم بخوانم . من امى هستم .
در سومين بار جبراييل ، حبيب خدا محمد را در ميان بال هاى سپيدش ‍ فشرد و گفت :
بسم الله الرحمن الرحيم # اقراء باسم ربك الذى خلق # خلق الانسان من علق # اقراء و ربك الاكرم # الذى علم بالقلم # علم الانسان ما لم يعلم (16)
بخوان ، بخوان به نام آن پروردگار كه آفريد، انسان را از پاره اى خون آفريد. بخوان كه پروردگار اكرم تو علم به قلم آموخت و انسان را از آنچه نمى دانست آگاه ساخت .
اين نخستين درس از قرآن مجيد بود كه به سينه روشن و وسيع محمد فرود آمد.
اين نخستين بار نبوت بود كه بر شانه بردبارش گذاشته شد و پيداست كه بسيار سنگين بود.
خسته و كوفته و عرق ريزان از غار حرا به خانه بازگشت و وقتى به حجره خديجه رسيد، بى آن كه از ماجرا سخنى به لب آورد فرمود:
زملونى ، دثرونى مرا بپوشانيد. مرا بپيچيد. حالت كسى را داشت كه به تب و لرز افتاده باشد، سراپا مى لرزيد.
خديجه شتابزده گليمى را از گوشه اتاق برداشت و به روى پيغمبر انداخت و وى را در آن گليم پيچيد، همچنان در همان گليم پيچيده بود كه جبراييل امين فرود آمد و گفت :
بسم الله الرحمن الرحيم # يا ايها المدثر # قم فاءنذر # و ربك فكبر # و ثيابك فطهر # و الرجز فاهجر # و لا تمنن تستكثر # و لربك فاصبر(17)
اى جان پيچيده به گليم ! از جاى برخيز. برخيز و اين بشر جاهل را كه سال هاست در تيه ضلالت سرگردان است از وخامت سرگردانى و عاقبت ضلالت بترسان .
بار ديگر فرشته خدا بر وى نزول كرد و گفت :
بسم الله الرحمن الرحيم # يا ايها المزمل # قم الليل الا قليلا # نصفه او انقص منه قليلا # او زد عليه و رتل القرآن ترتيلا # انا سنلقى عليك قولا ثقيلا #...(18)
اين قرآن بود. اين ((قول ثقيل )) - سنگين - قرآن بود، وحى الهى بود، تكليف دشوار نبوت بود، فرمان پروردگار به هدايت بشر بود.
اين قول ثقيل ، اين وظيفه سنگين دعوت ميليون ها مردم بت پرست ، به خداپرستى بود. واداشتن ملت هايى كه هزاران خدا مى پرستيدند، به پرستش پروردگار بى همتا و بى شريك بود.
اين قول ثقيل ، ايجاد عدالت اجتماعى و حفظ حقوق بشرى و تحكيم مبانى اخلاق و فضايل بود. آن هم در دنيايى كه نشان از مكارم و فضايل ديده نمى شد. در دنيايى كه برادر، برادرش را به خاطر پشيزى به خاك و خون مى كشيد. در دنيايى كه پدر با دست خود دختر خوبش را به خاك گور پنهان مى كرد. در دنياى فسق و فجور و بى داد و ستم ، در دنياى مظلم گناه و انحراف ، بر پاى خاستن و مردم را به فضايل و محامد دعوت كردن و سرگشتگان بيداى كفر و شرك را به شاه راه توحيد برگردانيدن ((قول ثقيل )) بود.
خديجه با شوهر گرامى خود آشنا بود. اخلاقش را مى دانست ، از خلوت خانه وى در غار حرا خبر داشت .
اين زن در مقام مشاورت محمد قرار داشت . امين ، راز پنهانى را كه از چشم خديجه هم پنهان بماند در زندگى نداشت .
رسول اكرم پروردگار، در آن روزها كه هنوز به مقام رسالت افتخار نيافته بود، هر وقت كه از گردش هاى خصوصى خود به خانه بازمى گشت خسته و رنجيده به چشم مى آمد. احيانا به خديجه مى فرمود كه مرا از نقطه مرموزى به اسم مى خوانند، صدايم مى كنند: يا محمد، يا محمد، ولى من صدا كننده اى را نمى بينم و مى ترسم اين انقلاب ها مقدمه حوادثى براى من باشد.
خديجه مى گفت : عزيزم . خدا هرگز تو را وانخواهد گذاشت . طبع كريم تو، قلب مهربان تو، خصلت ايثار و گذشت تو، عواقب وخيم را از جان تو به دور خواهند داشت .
در آن شب ، يعنى شب بيست و هفتم ماه رجب كه محمد از غار حرا برگشت ، خديجه در قيافه وى روشنايى ديگرى ديد. اين روشنايى تا كنون بر سيماى شوهرش نمى درخشيد. از گردش امشب ماجراى تازه با خود آورده است .
به همين جهت تصميم گرفته بود از پيغمبر اكرم پرس و جويى به عمل بياورد، ولى حالت درهم و برهم محمد و لرزش تب خيزى كه بر اندام او افتاده بود و تكرار دثرونى ، زملونى به خديجه مجال نداد با شوهرش ‍ سخن گويد.
آن شب گذشت و روز ديگر، نخستين سخنى كه از زبان مقدس پيغمبر در برابر خديجه ادا شد، اين سخن بود:
- من به رسالت مبعوث شده ام ، من اكنون پيامبر خدا هستم . تصديق مى دارى ؟
خديجه كه عمرى بود از يك چنين دعوتى انتظار مى كشيد، با شادمانى و خرسندى گفت :
- تصديق مى دارم . شهادت مى دهم .
- بگو: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله .
خديجه با ايمانى استوار از صميم قلب گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله
خديجه به دين مقدس اسلام تشرف يافت . وى نخستين زنى بود كه در برابر شوهر عالى مقامش كلمه شهادت بر زبان آورد و به نبوت خاتم النبيين تصديق داد.
نخستين مسلمان
و نوبت به نخستين مردى رسيد كه بايد به افتخار اسلام سربلند و سرافراز گردد.
در سال سى ام عام الفيل ((پيش از هجرت حضرت رسول اكرم )) مبداء تاريخى عرب سالى بود كه پادشاه يمن ((ابرهه حبشى )) با پيل هاى جنگى خود به قصد تصرف مكه و انهدام خانه كعبه رو به سوى حجاز آورده بود. عام الفيل كه مبداء تاريخ عرب است ، آن سال است .
آخرين فرزند عمران بن عبدالمطلب ، يعنى ابوطالب ، در خانه كعبه از فاطمه بنت اسد، بنى هاشم بن عبد مناف به دنيا آمد و نام اين پسر در زبان پدرش ‍ ((على )) و در زبان مادرش ((حيدره )) بود، ولى در آن سال ها وضع زندگانى ابوطالب رضايت بخش نبود تا آن جا كه از عهده معيشت خانواده خود نمى توانست برآيد.
انجمنى از فاميل تشكيل يافت و به خاطر اين كه بار زندگى را بر شانه هاى ضعيف ابوطالب سبك تر سازند افراد خانواده اش را ميان خود تقسيم كردند. ابوطالب چهار پسر داشت :
1- طالب 2- جعفر 3- عقيل 4- على و يك دختر كه فاضة نام داشت و كنيه اش ام هانى بود.
فرزندان ابوطالب به استثناى عقيل كه عزيزترين فرزند پدر بود، ميان بنى اعمام تقسيم شدند و قرعه نگاهدارى على به نام محمد افتاد.
على هنوز كودك بود، خيلى كودك بود، تازه از شير جدا شده نشده كه به خانه خديجه رفت و بر دامان خديجه تربيت يافت .
البته پس از چند سال كه گشايشى در زندگانى ابوطالب افتاد، فرزندانش به وى بازگشتند، ولى على در عين اين كه خانه اش خانه پدر بود، هميشه با پسر عموى از پدر نازنين ترش به سر مى برد.
على در خانه محمد (صلى الله عليه وآله ) و در دامان او پرورده شد.
و خود در اين باره چنين فرمود:
((در پى او بودم چنان كه شتر بچه در پى مادر، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى برپا مى داشت و مرا به پيروى مى گماشت .))
و مى فرمود: