نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۷ -


سكوت سنگينى به انجمن افتاد. همه به فكر فرورفتند. اين پيشنهاد از يك طرف پيشنهاد بسيار خوبى بود و از طرف ديگر بسيار هم بدى با خود به همراه داشت .
خوب بود، براى اين كه حرمت خدايان محفوظ مى ماند، آداب جاهليت برقرار مى ماند، آن تحكم ها و تسلطها و استبدادها و آن خودسرى ها كه اشراف در زندگى اشرافانه خود به كار مى بردند، از آسيب دين اسلام ايمن مى ماند و بزرگان مى توانستند تا زنده اند براى كوچك ترها خدا باشند، بزرگ باشند و از اين طرف بسيار بد بود، زيرا براى اشراف اين تسليم ، ننگى ناشستنى به شمار مى آمد.
هرگز به خواب هم نمى ديدند كه پسرى يتيم از ايتام آل عبدالمطلب ، يك تنه از جا برخيزد و يك تنه بر مشايخ و اكابر قوم خود، سلطنت خويش را تحميل كند.
مع هذا چاره چيست ، بايد خدايان را دريافت ، بايد سنن جاهليت را از دستبرد حوادث محفوظ نگاه داشت .
- بنابراين فردا از ابوطالب ديدار مى كنيم .
از ابوطالب كه شيخ بنى هاشم است مى خواهيم كه محمد را در برابر ما بنشاند و ما را با هم آشتى بدهد. اين اختلاف را از ميان مكه بردارد.
ابوطالب در اين روزها بيمار بود.
به وى خبر دادند كه بزرگان قريش مى خواهند در خانه وى با محمد صحبت كنند، باشد كه دور از جدال و نزاع ، اين اختلاف به صلح خاتمه يابد.
ابوطالب با اين كه بيمار بود، اين تقاضا را مشتاقانه پذيرفت ؛ زيرا خود بيش ‍ از همه دوست مى داشت ميان برادرزاده از فرزند عزيزترش با رجال قوم صلح و صفا برقرار گردد.
روز ديگر انجمن صلح آراسته شد. همه آمدند. همه نشستند. محمد هم آمد دم در، همان جا كه جاى خالى بود نشست . عتبة بن ربيعه كه از اعضاى انجمن شريف تر و در عين حال آرام تر و گرم گوتر بود، به سخن درآمد كه اى برادرزاده عزيزم ! اى محمد امين ! اين مرد كه اكنون در بستر بيمارى خفته ، سيد آل هاشم و سرور قبايل قريش است . اين ابوطالب عموى گرامى من است و ما كه در پاى بستر وى انجمن ساخته ايم ، همه اعمام و بنى اعمام تو هستيم . عزت ما عزت تو و ذلت ما مايه ذلت تو خواهد بود و به همين ترتيب اگر تو عزيز باشى ما هم عزيز خواهيم بود و اگر خدا نكرده موجبات ذلت و سقوط تو فراهم شود قبايل قريش ، همه سرشكسته و خفيف مى شوند. ما مى دانيم كه تو هنوز جوانى و هنوز به آرزوهاى جوانى خويش ‍ نرسيده اى . دوست مى داريم تو را كامياب و كامجو ببينيم . به سخنان من گوش كن ، نيكو بينديش ، به ما بگو از اين دين كه آورده اى چه هدفى دارى ؟ هر چه مى خواهى بى پروا ابراز كن ، بنى اعمام تو مردمى ثروتمند و توانگرند، مطلوب تو را هر چه باشد و به هر قيمتى كه به چنگ آيد، به خاطر تو تاءمين خواهند كرد.
اگر هدف تو ثروت است ، سخن بگو تا طى چند روز آن قدر درهم و دينار به پاى تو نثار كنيم كه يك باره بر ثروتمندترين مردان عرب در مال و منال پيشى جويى . اگر فطرت جوان تو جوياى نام است ، اگر دل تو به هواى سلطنت و حكومت پر مى زند، هم اكنون دست بيعت به دست تو خواهيم سپرد و تاج پادشاهى بر تارك تو خواهيم نهاد و هر چه فرمان دهى اطاعت خواهيم كرد و از هر چه نهى فرمايى ، دورى خواهيم جست . قبايل مسلح خود را در اختيار تو خواهيم گذاشت و كوس فرمان فرمايى تو را در شبه جزيره عربستان به صدا خواهيم درآورد.
برادرزاده عزيز من ! همسر تو براى تو همسر مطلوبى نبود. ما مى دانيم خديجه آن زن نيست كه دل خواه تو باشد. زنى است از تو سال خورده تر و فرسوده تر. پس دور نيست كه قلب تو به دام عشق دوشيزه زيبايى اسير باشد.
حرف بزن اى محمد امين ! بگو كدام دختر را دوست مى دارى تا من كه سيدى از سادات قريشم با هر چه ثروت و قدرت در اختيار دارم بكوشم و آن دختر دل خواه را هر چند از شاهزادگان روم و ايران باشد به خانه تو بياورم و دستش را در دست تو بسپارم . حرف بزن برادرزاده !
بى باك و بى پروا هدف خود را به ما نشان بده تا با سر و جان تاءمينش كنيم . بگو، زود بگو تا هر چه زودتر به اين اختلاف و مشاجره خاتمه بخشيم . اين پسنديده نيست كه ميان قريش اختلاف و مشاجره پديد آيد.
محمد همچنان خاموش و آرام نشسته بود و به سخنان اين مرد كه عتبة بن ربيعه نام داشت و سر سروران عرب بود، گوش مى داد. آن قدر شنيد تا عتبه حرف هاى خود را به پايان رسانيد و ابوجهل هم در تاءييد گفتار عتبه چند كلمه اضافه كرد و از جانب خود هم وعده داد كه هر چه محمد بخواهد خواهشش را انجام خواهد داد.
به دنبال ابوجهل ، شيبه و صخر بن حرب و چند تن ديگر هم سخن گفتند و همه به انتظار جواب چشم به دهان نازنين محمد دوختند.
در پاسخ اين قوم فرمود: ((آرى ، شما اعمام و بنى اعمام من هستيد، بيش از آنچه مرا دوست مى داريد، من شما را دوست مى دارم و بايد بگويم كه من نه حاجت ثروت و مكنت دنيا دارم و نه هرگز قلب من در آرزوى سلطنت و حكومت تكان خورده است . از همسرم خديجه هر چند از من بزرگ تر و به قول شما فرسوده تر است ، بسيار خشنود و راضى هستم . هيچ دختر يا زن ديگرى مطلوب من نيستند. اين امتيازات و افتخارات را به شما ارزانى مى دارم و در برابرش از شما يك توقع مى كنم .))
يك صدا گفتند: چه توقع ؟ بگو پدر و مادر ما به فداى تو باد! بگو چه توقع دارى .
- ((به يك حقيقت اعتراف كنيد.))
- كدام حقيقت ؟
- ((بگوييد: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله ))
آنچه رشته بودند پنبه شد. يك باره مثل آن كه سطلى از آب سرد بر سرشان ريخته باشند، همه يخ كردند.
از آن جنب و جوش فرونشستند و مات و مبهوت به چشمان سياه وى خيره شدند و بعد ناگهانى به ولوله و همهمه افتادند.
باز هم اين حرف ها، باز هم گواهى به خداى يگانه ، به خداى ناديده ، باز هم اهانت به بت ها، باز هم تجاوز به آداب و سنن جاهليت .
محمد به خشم آمد و فرياد كشيد:
- ((اين حقيقت است ، حقيقت اين است كه جز خداى يكتا خدايى نيست ، حقيقت اين است كه من مبعوث پروردگار لايزالم ، حقيقت اين است كه بايد به اين مظالم و مفاسد خاتمه داد، بايد اين بت ها را فروريخت ، بايد عدالت اجتماعى برقرار كرد، بايد بشريت را از معاصى و مناهى بازداشت . بايد مردم را از بدبختى و نكبت نجات داد. اين است حقيقت و من اگر در شديدترين و سخت ترين عذاب ها شكنجه شوم ، از دعوت بر حق خود دست نخواهم كشيد.حتى يحكم الله بيننا و هو احكم الحاكمين .(21)
- برخيزيم برويم ، برخيزيم كه اين ساحر، دست از سخنان سحر كننده اش ‍ نخواهد برداشت ، برخيزيم كه با محمد سخن گفتن ، آهن سرد كوبيدن است .
اين سخن را ابولهب گفت و يك باره از جا برخاستند. ديگر اميدى به صلح و صفا نبود.
بايد گفت كه ميان نور و ظلمت و حق و باطل و اسلام و كفر، اين آخرين نبرد بود و بايد گفت كه آخرين نبرد به سود نور و پيروزى حق خاتمه پذيرفت .
مشركين قريش آنچنان كه از شعله هاى آتش فرار مى كنند، از خانه ابوطالب فرار كردند؛ زيرا در آن جا آتش كفرسوز و بت گداز يافته بودند.
مشركين قريش از خانه ابوطالب به ((دارالندوه )) كه مجلس شورايشان به حساب مى آمد گريختند و در آن جا دور هم نشستند و به تنظيم برنامه هاى خصمانه اى كه از چندى پيش طرحش را ريخته بودند پرداختند، ولى محمد (صلى الله عليه وآله ) پس از چند لحظه ديگر كه در پاى بستر عموى عزيزش ابوطالب به سر برد به خانه خودش برگشت .
مشركين قريش به اين فكر افتادند كه تا مى توانند بر بنى هاشم سخت بگيرند، باشد كه آل هاشم در نتيجه فشار روزگار، خود كار محمد را بسازند، يا دست كم وى را به دشمنانش وابگذارند.
مشركين قريش جز اين دو اميد، اميد ديگرى نداشتند. از محمد يك قلم نوميد بودند؛ زيرا اگر تطميع و تهديد در نفس رسول الله اثرى داشت ، آن همه گفتگو و وعده و وعيد كافى بود.
اكابر قريش پس از چند روز مشورت و كنكاش ، به اين نتيجه رسيدند كه بنى هاشم را در محاصره اقتصادى بفشارند، خريد و فروش را با آنان تحريم كنند، از معاشرت و آميزش با اين طايفه كه روزى مايه افتخار عرب بود، بپرهيزند. سخت بگيرند، آن قدر سخت بگيرند كه ريشه اسلام را از جا دربياورند.
بنى هاشم تا چند روز و شايد بيش از يك ماه با اين فشار اقتصادى ساختند و وقتى ديدند كار از آنچه گمان مى داشتند دشوارتر است ، به شعب ابوطالب پناه بردند. اقامت در شعب ابوطالب براى پيغمبر و مسلمانان تهى دست مكه تا مدت سه سال دوام يافت .
سه سال آزگار مسلمانان آل هاشم و ابوطالب و عرب هاى باديه نشين كه جسته و گريخته به شرف اسلام مشرف شده بودند، در شعب ابوطالب با منتهاى سختى به سر بردند و اگر مال فراوان و بى دريغ خديجه نبود، مقدورشان نبود كه سه ماه هم در دامنه آن كوه با فشار معيشت بسازند.
پس از سه سال ، دوباره به مكه بازگشتند، ولى كفار قريش و صف هاى بت پرست مكه فشار و سخت گيرى خود را نسبت به مسلمانان تا منتها درجه بالا برده بودند. تفتيش افكار و عقايد به ميان آمده بود.
همه جا بازپرس ها و بازرس هايى از كميته ((دارالندوه )) در جستجوى عقيده و ايمان مردم به كمين نشسته بودند. در هر كس كه خفيف ترين نشانى از اسلام مى يافتند دستور ضرب و جرح و حتى قتل ، حتمى بود.
ماجراى تعذيب بلال حبشى و ابوذر غفارى حكايت مشهورى است و همين سخت گيرى هاى طاقت فرسا ايجاب كرده بود كه پيامبر اكرم جمعى از مسلمانان را به سفر حبشه ((تقريبا مهاجرت به حبشه )) وادار سازد.
جمعى از مسلمانان به حبشه سفر كردند و به دنبالشان جمعى از احمق هاى قريش هم به سوى حبشه رخت كشيدند، شايد مهاجرين اسلام را از آفريقاى شمالى دوباره به مكه بازگردانند و به ايذاء و تعذيبشان اقدام كنند. منتها اين تقاضاى كودكانه در آستان نجاشى پادشاه حبشه ، مقبول نيفتاد.
عده اى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند و جمعى ديگر رو به سوى يثرب آوردند، اما خورشيد جهان افروز اسلام كه در جوار خانه كعبه مى درخشيد و از دور و نزديك قلب هاى حساس را به سوى خدا مى كشانيد و روز به روز بر تعداد مسلمانان مى افزود و هر چه بر تعدادشان افزوده مى شد، آزار مشركين هم به آنان شدت مى گرفت .
مسلمانان به شرايطى رسيده بودند كه مى توانستند از خود دفاع كنند و بارها با پيغمبر اكرم در اين باب صحبت كردند، ولى رسول الله مى فرمود:
- ((تا به من فرمان جهاد نرسد، دستورى براى جهاد نخواهم داد و احيانا يادآورى مى كرد كه روز جهاد دير يا زود خواهد رسيد.))
فصل پنجم : ديار هجرت
سال هشتم بعثت براى رسول اكرم سياه ترين و دردناك ترين سال ها بود.
در اين سال دو بازوى توانا و كارى محمد از كار افتاد.
نخست عموى از پدر مهربان تر و فداكارترش ، ابوطالب در سن هشتاد و سه سالگى ، ديده از جهان فروبست .
در آن سال كه ابوطالب بدرود زندگى مى گفت ؛ پيغمبر خاتم (صلى الله عليه وآله ) تا آخرين لحظه زندگى بر بالين عمويش نشسته بود، با هم نجوا مى كردند، جز خداى دانا از آن نجوا كسى خبر نگرفت .
آنچه مسلم است اين است كه عمران بن عبدالمطلب در نخستين روزهاى طلوع بعثت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به عزت اسلام سربلند شد و جانش ‍ با اقرار به توحيد پروردگار و نبوت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه وآله ) به شاخسار طوبى پرواز كرد.(22)
مرگ ابوطالب بر برادرزاده عزيزش ، سخت سنگين و ناگوار افتاد.
ابوطالب حجاب محترمى بود كه ميان او و كفار مكه فاصله مى انداخت .
تا روزى كه ابوطالب زنده بود، هيچ كس جراءت جسارت و بى حرمتى نسبت به خاتم انبيا در خود نمى ديد.
ابوطالب از جهان رخت بربست و آن حجاب هم فروريخت .
در همان روزها كه آل هاشم بر مرگ شيخ قوم خود عزادار بودند، همسر نازنين پيغمبر خديجه ام المؤ منين در آتش تب مى سوخت .
نبى اكرم از يك طرف ماتم زده و از طرف ديگر مريض دار بود. بانويى كه روزگارى ملكه قريش و سيده حجاز بود، بانويى كه بانوان مكه به معاشرت و دوستيش بر خود مى باليدند، پاك تنها مانده بود.
بانويى كه دستگاه بازرگانيش ثروتمندترين و غنى ترين دستگاه هاى تجارى عرب بود، به روز مرگ ، تك و تنها در اتاق كوچك خود بر فرش بوريايى افتاده بود و جز شوهر عالى مقامش محمد و دختر كوچكش فاطمه زهرا (عليها السلام ) هيچ كس را در كنار نداشت .
دختران ديگرش زينب و رقيه در مكه حضور نداشتند.
آهسته ، آهسته نفس بيمار به شماره افتاده بود. پيغمبر اكرم دستور فرمود كه فاطمه زهرا را از اتاق مريض به اتاق ديگرى بردند و خود پنجه هاى لاغر خديجه را كه اندك ، اندك حرارت تب با حرارت حيات از زير پوست هاى خشكيده اش مى گريخت و جاى خود را به برودت مرگ مى سپرد در دست داشت .
براى آخرين لحظه چشمان خدابين خديجه از هم گشوده شد و نگاهى به چشمان اشك آلود شوهرش انداخت :
- از من راضى باش يا رسول الله !
- ((اميدوارم كه خداى من هم از تو راضى باشد.))
خديجه آهى كشيد و گفت :
- فاطمه كو؟
- ((به خاطر فاطمه نگران مباش ، خداى تو نگهبان اوست .))
- خداى من ... خدا نگهبان خوبى است ، خدا كافى است .
پيغمبر روى صورت خديجه خم شد و فرمود:
- ((هم اكنون جبراييل امين بر من نزول كرد و سلام خدا را به تو رسانيد.))
خديجه لبخندى از منتهاى رضايت و خشنودى به لب آورد و گفت :
ان الله هو السلام ، و منه السلام ، و اليه يعود السلام ، و على جبرائيل و عليك يا رسول الله السلام .
گفته مى شود كه هيچ كس ، شايد در ميان انبيا هم كسى به اين لطف و ادب به سلام خدا جواب نگفته بود.
در آخرين نفس به وحدانيت الهى و رسالت محمد شهادت داد و براى هميشه ديده از ديدار فروبست .
اين دومين حادثه عظمى بود كه براى پيغمبر اكرم پيش آمد.
مرگ ابوطالب ، مرگ خديجه ، اين دو مرگ يعنى فروريختن دو بال ، شكستن دو بازو، انهدام دو ركن ، اين دو مرگ يعنى دو ضربت سنگين ، سنگين ترين ضربات .
پيغمبر سال هشتم هجرت را عام الحزن نام نهاده بود. راستى هم آن سال منحوس ، براى محمد بن عبدالله (صلى الله عليه وآله ) سال اندوه و ماتم بود.
جنازه طيب و طاهر خديجه ام المؤ منين را در مكه همين جا كه قرن ها زيارتگاه مسلمانان دنياست به خاك سپردند.
خديجه با بدرود خود، شوهر بى نظيرش را سخت تنها گذاشت . وجود خديجه ، پشتيبانى خديجه ، و محبت ها و نوازش هاى خديجه پيغمبر را در اين راه دور و رنج بسيارى كه به عهده داشت ، بسيار كمك مى داد و اكنون كه جاى خديجه را خالى مى بيند و فاطمه را با اندوه بى مادرى در برابرش ‍ مى يابد، تنها خدا مى داند كه قلب وسيع و بردبارش تا چه حد فشرده و ناراحت مى شود؛ ولى اين فشارها و ناراحتى ها كجا مى توانند به عزم راسخش خللى وارد سازند.
او از سوى خدا آمده و فرياد مى كشد:
يا ايها الناس ! انى رسول الله اليكم جميعا(23)
او را به جانب بشر فرستاده اند و به خاطر نجات بشريت معبوثش ‍ ساخته اند.
او كوه بلند و استوارى است كه از هيچ توفان هراسان نيست .
او را هيچ ضربه اى و حربه اى از پاى نخواهد انداخت .
فشار مشركين روزافزون شدت مى گيرد.
اكنون ديگر به اين فكر افتاده اند كه يك باره به خانه اش حمله آورند و خون پاكش را بر خاك بريزند تا حريم بتكده ها را محفوظ بدارند تا آيين جاهليت را از دستبرد تحول در امان نگه دارند.
ابوجهل و ابوسفيان و سفهاى قريش برايش خنجر تيز مى كنند و او رو به سوى طائف (24) گذاشته تا رجال بنى ثقيف را به اسلام دعوت كند.
هيچ سفر بر پيامبر گرامى اسلام دردناك تر و رنج انگيزتر از سفر طائف نبود.
بنى ثقيف ، قومى متكبر و فرومايه و خودخواه بوده اند كه در آلودگى هاى اخلاقى و اجتماعى ، قريش به گردشان هم نمى رسيد.
اين زغال فروش هاى پست ، عقيده داشتند كه اگر بنا بود پروردگار متعال انسانى را به خاطر نجات انسان هاى دنيا برانگيزاند، بايد در اين دو شهر مكه و طايف رباخوارى ثروتمند و پليد را انتخاب فرمايد.
قالوا هذا سحر و انا به كافرون # و قالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم (25)
مقصودشان از عظيم مكه ((وليد بن مغيره )) و از عظيم طائف ((عروة بن مسعود ثقفى )) بود.
اين قوم جاهل بنا به آيين جاهليت ، ملاك عظمت را مشتى درهم و دينار شمرده بودند.
اگر بنا بر اين است كه پيغمبرى مبعوث شود، جز وليد بن مغيره در مكه و عروة بن مسعود در طائف هيچ كس شايسته اين عنوان نيست .
پيغمبر اكرم در طائف با چنين طوايفى رو به رو شده بود و هنگامى كه مطرود و محروم از طائف بازمى گشت ، كودكان و جهال شهر همچون سگان هرزه به دنبالش پارس كنان مى دويدند و به سوى وى سنگ مى انداختند.
اين نخستين بار بود كه پيغمبر اكرم خون خود را در راه خدا بر خاك ريخته مى ديد.
اين نخستين بار بود كه محمد بن عبدالله خستگى را در استخوان هاى بردبارش احساس مى فرمود.
همچون موساى كليم وقتى كه گوسفندان شعيب را سيراب كرد و به سايه درخت پناه برد ثم تولى الى الظل و قال رب انى لما انزلت الى من خير فقير(26) محمد هم وقتى كه از طائف به مكه بازمى گشت در سايه درختى نشست و آهسته با خداى خود به راز و نياز گفت :
- ((پروردگار من ! ضعف مرا مى بينى ، تنهايى مرا مى دانى ، تو آگاهى كه از قوم خود چه مى كشم . اى پروردگار ضعفا! اى پروردگار من ! مرا به اين مردم فرومايه و ستم پيشه مسپار، تو مرا به نفس خويش بازمگذار، بر من خشم مفرماى تا نيروى من در برابر مشكلات شكست نپذيرد، تو يار من باش تا از كسى نهراسم ، تو دوست من باش تا جفاى دشمنان از پايم درنياورد.
پروردگارا! به نور ذات تو پناه همى آورم ، به آن نور كه تاريكى هاى به هم پيچيده را از هم مى شكافد و ظلمت دنيا و آخرت را روشن مى سازد.
از غضب تو به تو پناه مى برم . به بلاياى دنيا شكيبا مى مانم تا در برابر اين شكيبايى رضاى تو را دريابم .
پروردگار من ! قدرت ها و قوت ها همه از ذات قوى و قادر تو مايه مى گيرند و من از قوت و قدرت بى منتهاى تو توانايى مى جويم : انك انت القوى العزيز(27)
بالاخره دعوت توحيد كار را بر بت پرستان مكه به جان و كارد را به استخوان رسانيد.
بنا به خواهش ابوجهل جلسه نهايى مشركين قريش در دارالندوه تشكيل يافت و پس از گفتگوها و مشورت هاى دقيق ، قرار كار بر اين گذاشتند كه هياءتى از قبيله هاى مكه شبانه بر خوابگاه محمد بتازند و خونش را بر خاك بريزند و چون اين جنايت عظمى ميان چندين قبيله لوث خواهد شد، بنى هاشم نخواهند توانست قاتل محمد را به مجازات برسانند و يا با قاتلين وى به جدال و جنگ برخيزند و سرانجام اين حادثه با پرداخت ((ديه )) خاتمه خواهد يافت و قضيه به پايان خواهد رسيد.
از اين طرف مشركين مكه به قصد جان محمد به توطئه نشسته بودند و از طرف ديگر هفتاد و پنج نفر از بزرگان اوس و خزرج به مكه آمده بودند تا تبعيت خويش را تكميل و تحكيم كنند و رسول اكرم الهى را از مكه به مدينه ببرند.
در ماه رجب سال دهم بعثت ، دوازده نفر به نمايندگى از طرف مردم مدينه در ((عقبه جمره )) با پيغمبر بيعت كرده بودند و اكنون سال يازدهم بعثت فرارسيده ، اين هفتاد و پنج نفر به مكه آمده اند تا محرمانه مقدمات هجرت رسول را از بطحا به يثرب فراهم آورند.
پيغمبر با بزرگان مدينه مذاكرات لازمه را انجام داد و آماده شد كه دستور پروردگار فرارسد و يك باره اين شهر آشفته را ترك بگويد.
در آن روز نبى اكرم به مسلمانان مكه اجازت هجرت فرمود، مسلمانان بسيار شادمان و خوشحال بودند.
با اين كه از وطن خويش به در مى رفتند، با اين كه دست از املاك و اثقال و كس و كار خود مى كشيدند و ديدار همديگر را به يك آينده مجهول ، محول مى داشتند، باز هم خوش دل بودند؛ زيرا فشار مشركين ديگر تحمل پذير نبود.
پيغمبر اكرم دستور فرمود مسلمانان دسته ، دسته با خانه كعبه وداع گويند و از مكه به مدينه رخت كشند.
مشركين قريش كه بيش و كم از بيعت عقبه و روابط مسلمانان با مردم مدينه اطلاع يافته بودند، از مسافرت هاى دسته جمعى مسلمانان پريشان شدند و آن جلسه نهايى را تشكيل داده بودند تا يك باره كار محمد را بسازند و ريشه اسلام را از جاى در بياورند.
عايشه گفت : نيم روزى در بحبوحه گرماى مكه ناگهان در خانه ما گشوده شد و رسول اكرم از در درآمد. عبا بر سر مباركش سايه انداخته بود. چكه هاى عرق بر پيشانيش از گونه هاى آفتاب خورده اش مى چكيد، هرگز به ياد نداشتم كه در چنان هنگام پيغمبر به ديدار ما بيايد.
پدرم حيرت زده پيش دويد و گفت : پدر و مادرم فداى تو يا رسول الله ! چه پيش آمدى شده كه نابهنگام از ما سراغ گرفته ايد.
فرمود: ((دستور يافته ام كه از مكه به مدينه مهاجرت كنم .))
پدرم با التماس و عجز تمنا كرد:
- يا رسول الله ! مرا هم به همراه ببريد.
- ((تو را هم به همراه خواهم برد.))
پدرم از شدت خرسندى به گريه افتاد و بى درنگ دستور داد، دو شتر پروار تهيه ديد و زاد سفر را آماده ساخت تا هر وقت حاجت افتد، زاد و راحله سفر رو به راه باشد.
پدرم به ما سپرد كه اين راز بايد مكتوم بماند.
به هنگام غروب ، پيغمبر خانه ما را ترك گفت و ما چشم به راه بوديم تا چه وقت رسول اكرم از در درآيد و با پدرم به سوى يثرب سفر كند.
براى آخرين بار كفار مكه در دارالندوه اجتماع كردند، اين عده چهل نفر بودند و پيرمردى مرموز كه مى گفت : از اهل نجد هستم (28) و به خاطر كمك به شما در اين انجمن حضور يافته ام نيز در محضر قريش حضور يافته بود.
آن روز، سلخ ماه صفر و سال يازدهم بعثت بود.
هشام بن حكم ، ابوجهل مجلس را با سخنان خود افتتاح كرد و در نطق خود چنين گفت :
ما مردم حرم هستيم و حرمت ما بر قبايل عرب مسلم و آشكار است . روزگارى با احترام و شرف زيستيم ، ناگهان جوانى كه روزگار كودكى خود را با در به درى يتيمانه سپرى ساخته ، از ميان سربرداشت و بر ضد احترام و عزت ما قيام كرد.
محمد ما را كه عمرى مغز فعال و عقل انديشگر عرب بوده ايم به سفاهت و جهل نسبت داد، ما را احمق خواند و خدايان ما را مسخره كرد و آشكارا به پدران ما كه همه از سادات و صناديد عرب بوده اند، اهانت روا داشت . گفت كه پدران شما در جهنم به سر مى برند. از اين حادثه چه حادثه اى را عظيم تر و مهم تر مى شماريد؟ آيا سزاوار است كه به اين خفت و خوارى تن در دهيم ؟ آيا رضا مى دهيد كه خدايان شما خوار و خفيف باشند و پدران شما دوزخى و ملعون شمرده شوند و خود شما به حماقت و سفاهت معروف باشيد.
تكليف ما تكليف روشنى است . محمد بايد از ميان برود. محمد بايد كشته شود. تا محمد زنده است اين دين ، اين بدعت عرب بر باد ده ، روزافزون رشد خواهد كرد و كار به جايى خواهد رسيد كه ديگر به هيچ صورت جبران پذير نيست .
پير نجدى سخنان ابوجهل را با تصديق هاى پى در پى تاءييد مى كرد.
پس از ابوجهل ، ابوالبخترى بن هشام و عاص بن وائل و امية بن خلف و ابى بن كعب هم سخن گفتند و دوباره درباره كيفيت مجازات محمد با هم مشاجره و مباحثه كردند و سرانجام باز هم به همان قرار كه در جلسه نهايى گرفته بودند و شيخ نجدى هم تصديقش را داده بود، تصميم گرفتند.
تصميم گرفتند كه شبانه به خوابگاه محمد بتازند و چهل نماينده از چهل قبيله دست به خون وى بيالايند تا بنى هاشم نتوانند با قاتلين محمد جنگ كنند.
آن شب كه شب غره ماه ربيع الاول بود و با اين ماه ، سال 12 بعثت آغاز مى شد، مشركين قريش رو به خانه محمد نهادند و در پيرامون خانه كمين گرفتند تا شب سنگين تر و شهر آرام تر شود و يك باره كمين بگشايند و با تيغ ‌هاى آخته بر بستر رسول اكرم تهاجم كنند.
اين بود تصميم نهايى قريش درباره اسلام و پيامبر اسلام .
به هنگام غروب ، على را به حضور طلبيد و فرمود: