نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۲۰ -


به روز رستاخيز گروهى در برابر من بايستند كه در عين آشنايى ، بيگانه اى بيش نباشند. از نام و نشان خود ياد كنند و همى گويند من فلان بن فلان باشم ولى من چه گويم كه با جان ناپاك و سيماى سياهشان آشنايى ندارم .
اين فرومايگان قومى باشند كه پس از من دين مرا به بازيچه گيرند و از مراسم و آيين هاى من جز دنيا هدف ديگرى ندارد. ايها الناس چنين پندارم كه ديگر نتوانم بر اين جايگاه تكيه زنم و دلم بسيار خواهد كه هر كس را بر من حقى باشد برخيزد و حق خويش بستاند.
هرگز از دريافت حقوق خود شرم مداريد و مرا هم يك تن مسلمان همچون خويشتن بشناسيد. قرآن كريم در برابر مقررات خود، من و شما را از يكديگر دور نمى شناسد. با ما همگان به يكسان حكومت مى كند.
خداوند بى همتا و بى شريك ما با هيچ كس رشته رحامت و علاقه خويشاوندى ندارد. تنها عمل است كه بنده را به خدايش نزديك مى سازد و تنها عمل است كه بنده را از خدايش دور مى دارد.
قسم به آن كس كه مرا به راستى و حقيقت به سوى خلق فرستاده است ، هيچ آفريده جز در سايه پندار و كردار نيكوى خويش به درگاه الهى نزديك نخواهد شد.
همه در گرو كرده خويش باشند و همه در پاى ميزان عدالت به يكسان سنجيده شوند.
قسم به آن پروردگار جليل و عظيم كه مرا به رسالت برگزيده ، لو عصيت لهويت اگر من هم از طريق صلاح و عفاف انحراف گيرم ، همچون ديگران به كيفر كردار خويش رسم ...))
در اين هنگام پيشانى دردمندش را به بالا برداشت و خداى خويش را به گواه گرفت :
خداى من ! آيا رسالت تو را به پايان رسانيده ام ؟ آيا حق تبليغ را ادا كرده ام ؟ آيا پيام تو را آنچنان كه بيان فرموده اى به بندگان تو ابلاغ كرده ام ؟
خدايا! گواه من باش .))
ديگر اين دنياى بزرگ و وسيع براى روح بلندپرواز محمد (صلى الله عليه وآله )، سخت تنگ و كوچك شده بود. اين روح نازنين بى قرارى مى كرد، تاب درنگ نمى آورد.
مرغ ملكوتى بود كه چندى در اين خاكدان مانده بود و ديگر بيش از اين نمى توانست از آشيان عرشى خود دور باشد.
به سوى بالا، بال ها برافراشته بود. دم به دم پر مى زد و بال مى زد و تلاش ‍ مى كرد كه پرواز كند و به آشيان خويش بازگردد.
بيمارى بود كه بر بسترى بوريايى دراز كشيده بود. پيكر دردمندش در شديدترين و سوزان ترين تب ها مى سوخت .
عبدالله بن مسعود مى گويد: كه داشتم جاى پيغمبر را درست مى كردم ، دستم به پايش خورد... اگر بگويم دستم از حرارت پاهاى پيغمبر سوخت سخن به گزاف نگفته ام .
ابوسعيد خدرى از پشت ((قطيفه اى )) كه بر روى رسول اكرم انداخته بودند، پيكر نازنيش را لمس كرد. دستش را بى اختيار به عقب كشيد و گفت چه تب آتشينى است !
تن مقدسش ، تن يك عمر شصت و چند ساله ، زحمت كشيده و يك لحظه راحتى نديده اش در چنين تبى مى گداخت . يك لحظه بى هوش مى ماند. لحظه اى ديگر به هوش مى آمد. احيانا اين اغماء تا چند ساعت به طول مى انجاميد و دل پرستارانش را از طول اين مستى و سستى مالامال خون مى كرد.
بانوان آل هاشم پروانه وار به دور بسترش مى چرخيدند و آن گونه هاى در آتش تب ، گل انداخته و داغ شده را با ترشح آب نوازش مى دادند.
چهره برافروخته رسول الله در تب مرگ به سرخ گل هاى ارديبهشت ماه ، شبيه بود كه سرخى خود را با درخشش دانه هاى شبنم به هم آميخته و فروغ كم رنگى همچون فروغ اميد در پيرامون خود مى انداخت .
اين بيمارى تب ساده اى بيش نبود ولى هرچه بود شفاپذير نبود.
اين بيمارى با خطر مرگ تواءم بود؛ زيرا اين روح ديگر تاب فراق آسمان ها را نمى آورد. سخت دست و پا مى زد تا قفس بشكند و بند بگسلاند و خشنود و آزاد به عالم ارواح در اعلى عليين جاى بگيرد.
فاطمه بانوى بانوان اسلام ، يكتا و بى همتا دختر پيغمبر از همه بى قرارتر بود.
اين فاطمه است كه مى بيند حادثه اى سنگين تر و درشت تر از آسمان و زمين مى آيد بر شانه هاى لاغرش بنشيند و پيكر ناتوانش را سخت در هم بفشارد.
مرگ پدرى چنين عزيز و عالى مقام را ببيند و غمى به اين بزرگى را به دل بپذيرد.
پس چرا نگريد؟ چرا فرياد نكشد؟
در كنار بستر پدر به زانو درآمده بود و قطره هاى اشكش بى دريغ بر پيشانى سوزان رسول اكرم مى ريخت .
گريه گرم و گيرنده فاطمه زنان حرم را به گريه انداخت اما سعى مى كردند آرام بگريند زيرا مى ديدند كه بيمار عزيزشان لحظات احتضار را مى گذراند.
آهسته چشمان فرو خفته خود را از هم گشود و بيش از همه چيز به ديدگان خون پالاى زهرا نگاه كرد.
((چرا مى نالى اى عزيز من !))
فاطمه چه مى توانست بگويد. حرفى نداشت و اگر حرفى هم داشت ، گره بغمه نمى گذاشت از گلويش نفسى دربيايد.
رسول الله (صلى الله عليه وآله ) آهى كشيد و به زهرا اشاره كرد كه پيش تر بيايد.
پيش تر آمد و پيش تر آمد و پيغمبر دوباره با اشاره به دخترش دستور داد كه سر بر سينه وى بگذارد. فاطمه سر بر سينه پيغمبر گذاشت . گوشش به دهان نازنين محمد نزديك شده بود.
فاطمه از دهان پدر چند كلمه نجوا شنيد و بعد سرش را بلند كرد؛ اما در اين هنگام به جاى اين كه گريه كند دهان خوش تركيبش پر از خنده بود.
عايشه بى صبرانه از فاطمه پرسيد چه شنيدى كه اين همه خوشحال شدى . زهرا جوابش گفت :
پدرم به من مژده بزرگى داد. به من گفت عمر اين فراق كوتاه است . به من گفت تو را هرچه زودتر به دنبالم خواهم برد. از بس خوشحال شدم كه نتوانستم مسرت خود را پنهان كنم .
((پس على كجاست ؟))
على با شتاب سر رسيد. اطاق بيمار را خلوت كرد. على مرتضى به بستر پيغمبر نزديك شد:
يا رسول الله ! پدرم و مادرم به فداى تو باد. گوش به فرمان تو دارم .
((بنشين يا على ! تو برادر منى ، تو داماد منى ، تو نگاه دارنده نسل من و برپاى دارنده لواى دين منى ، يا على ! قسم به آن خدا كه مرا به حق و حقيقت مبعوث فرموده ، گفتنى ها را با اين قوم در ميان گذاشتم . آنچه سزاوار تبليغ بود به كار بردم و حق رسالت را ادا كردم ، لقد تقدمت اليهم بالوعيد از همه در سخن راندم و پرده از روى رازها بركشيدم و تو را آنچنان كه شايسته شخصيت آسمانى توست به آنان نشان دادم .
اخبرتهم رجلا رجلا با يك يك آنان درباره على حرف زدم و همه در برابر مقام عالى و عظيم تو سرتسليم فرود آوردند.
اما مى دانم كه كار به صورت ديگرى خواهد درآمد. من مى دانم كه اين قوم به آنچه وعده داده اند وفا نخواهند كرد. مع هذا نمى خواهم كه تو نگران بمانى و از شكست خويش شكسته دل بنشينى .
يا على ! پس از مرگ من در كنج خانه خويش گوشه عزلت بگير. به گردآورى و ترتيبب و تنظيم قرآن همت گمار.
ابتدا مرا در آغوش مزار بگذار و بعد به عزيزترين يادگارهاى من كه قرآن من است بپرداز.
فالزم بيتك و اجمع القرآن على تاءليفه و الفرائض و الاحكام على تنزيله (73)
در اين هنگام آسوده باش كه مسئوليت خويش را به دلخواه من و رضاى خداى ايفا كرده اى ؛ ولى فراموش مكن كه تو هميشه سربازى شجاع و باشهامت بوده اى . من مى خواهم كه در برابر حوادث و ملاحم همچنان شجاع و بردبار باشى .
عليك بالصبر على ما تنزل بك . روح من در آسمان ها نگران شما و چشم به راه شماست .))
بار ديگر از حرارت تب بى هوش شد و چند لحظه به اين خواب سنگين ادامه داد.
كودكان فاطمه از راه رسيدند، سر و صدا كردند، چشمان خسته رسول خدا از خواب ضعف و اغما باز شد. آهسته فرمود:
((بچه هاى من ، بچه هاى مرا به اين جا بياوريد))
على سراسيمه به سوى اطاق فاطمه رفت و دست دو پسر و دو دخترش را گرفت و به بالين رسول اكرمشان رسانيد.
حسن و حسين كه بزرگ تر بودند پيش رفتند. حسن چهره بر چهره جد عالى مقامش گذاشت و حسين رخ بر سينه اش نهاد. اين دو پسر با صداى بلند زار زار گريستند. گريه اين دو كودك خردسال همه را، حتى على را هم به گريه انداخت .
آن يك جفت چشمان سياه كه خواب ابدى لحظه به لحظه ، پلك هايش را سنگين تر و خستگيش را بيش تر مى ساخت غرق اشك شد.
فرمود:
انما بكيت رحمة لامتى ((من به خاطر امت عزيز خويش گريستم ))
در روز چهارشنبه بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت سايه سياهى نه تنها شهرستان مدينه بلكه عالم اسلام ، بلكه عالم توحيد را سراسر فراگرفته بود.
در آن روز مردم همه ، همه اندوهناك و افسرده بودند. همه گوش به خاندان رسالت داشتند؛ زيرا در آن جا محتضرى آخرين لحظه هاى حياتش را به پايان مى رسانيد.
به على مرتضى كه بر بالينش گاهى مى ايستاد و گاهى مى نشست ، خيره نگريست و فرمود:
((به خاطر بسيج اسامه از يهوديان مدينه چند بدره زر به وام گرفته ام شما اين وام را بى درنگ ادا كنيد.))
و پس از يك خاموشى كوتاه دوباره لب گشود:
((يك پاره پوست بياوريد تا آخرين سفارش خود را بر آن بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.))
اطراف پيامبر را مردانى گرفته بودند كه عمر بن خطاب يكى از آن ها بود و مراقب وقايع بيمارى پيامبر و نگران آينده ...))
به همين دليل از رفتن با سپاه اسامه تخلف ورزيده بود، با شنيدن سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله ) از جا پريد و با تندى و ترس و دلهره گفت : نياز نيست ، بر رسول خدا بيمارى فشار آورده و هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است ...!
جمع به هم ريخت و سر و صدا فراوان شد پيامبر فرمود: از نزد من برخيزيد.(74)
باز هم كمى خاموش ماند و آن وقت فرمود:
((يا على ! نخست نماز را بر پاى بداريد و ديگر آن كه از زيردستان خود غفلت مورزيد. يا على ! الصلوة و ما ملكت ايمانكم
((يا على ! زيردستان را فراموش مكنيد. الله الله فيما ملكت ايمانكم
زنهار، زنهار زيردستان خود را ميازاريد، نگذاريد برهنه و گرسنه بمانند، رضا ندهيد كه دلتنگ و افسرده باشند.
البسوا ظهوركم و اشبعوا بطونهم
به هنگام سخن گفتن چنان مگوييد كه دل زيردستان شما آزرده شود. النوا لهم القول به نرمى سخن بگوييد.))
در اين جا نفس مقدسش به شماره افتاد.
در آخرين نفس مى فرمود: لا اله الا الله ان للموت سكرات مرگ به نوبت خود سكره و مستى هايى دارد. خدايا! مرا در سكرات موت يارى كن .))
و همچنان در آغوش على ديده از ديدار فروبست .
به لطافت و روشنايى و ابديت فروغ الهى بر بال هاى فرشتگان نشست و رخت به بهشت اعلاى خدا كشيد.
در روز چهارشنبه ، بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت به هنگام غروب كه خورشيد، زرده شامگاهى خود را به خون شفق فرو مى برد، روح نازنين محمد (صلى الله عليه وآله ) دنياى ما را ترك گفت . در اين هنگام شصت و دو سال و يازده ماه و يازده روز از عمر گرامى وى گذشته بود.
كودكى را بى بهره از مهر مادر و دور از نوازش پدر به جوانى رسانيدن و جوانى را گاهى به شبانى و گاهى به بازرگانى گذرانيدن و در چهل سالگى مسؤ وليت هدايت بشر را به عهده گرفتن ، سنگ ها خوردن ، سنگرها شكستن ، از مكه به مدينه رخت كشيدن و در مدينه بر مكه حكومت كردن و پس از بيست و يك سال رنج تبليغ و زحمت جهاد، پس از شصت و سه سال عبادت و عفت و امانت ... بالاخره با دست على در آغوش خاك آرميد و عالم اسلام را تا به صبح قيامت در غمش عزادار و ماتم زده ساخت .
على بر سر خاك رسول اكرم چنين گفت :
يا رسول الله ! يا صفى الله ! يا حبيب الله ! اى پدر و مادرم به فداى تو كه زندگانى تو شورانگيز و مرگ تو شورافكن بود.
نه همچون ديگران زيستى و نه مانند ديگران رخت از جهان ما به جهان ديگر كشيدى .
از اين پس فرشتگان كه به خاطر ذات بى مانند تو بر بام خانه ما بال مى گشودند، از آسمان به زمين بال نخواهند كشيد و آن چرخ مقدس كه در پيرامون محور وجود تو گردش مى كرد، دور از محور نخواهد چرخيد. تو تنها آيينه اى بودى كه صورت بديع ملكوت اعلى را بر صفحه خاك آلود زمين تجلى مى دادى و به دنبال وجود عزيز تو اين نقش ملكوتى براى هميشه از چشم انداز ما پنهان مانده و ما را در اشك حسرت و آتش اندوه بر جاى گذاشته است .
يا رسول الله ! ولو لا انك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع لانفدنا عليك ماء الشئون و لكان الداء مما طلا و الكمد محالفا.
يا رسول الله ! اگر سفارش تو در ميان نبود، اگر تو ما را به شكيبايى و بردبارى فرمان نداده بودى ، آنچه در قلب داشتم همه را به ديدگان همى آوردم و آنچه در ديدگانم بود همه را به خاك همى افشانم .
ولى اندوه تو هرگز دست از جان من بر نخواهد داشت و اين غم بى انتها با هيچ سعى و كوشش پايان نخواهد پذيرفت ؛ زيرا اختيارش از كف ما بيرون است .
من ندانم اين شكايت به كجا برم كه در غم تو جز بردبارى چاره اى ندارم . عمر من پس از تو در غصه فراق تو سپرى خواهد شد.
يا رسول الله ! اذكرنا عند ربك واجعلنا من بالك
تو اى جان عزيز! كه با جانان در آميخته اى . على را در پيشگاه جلال و جمال خداوندى فراموش مكن و بازماندگان را به يادآر.
بابى انت و امى يا رسول الله
فصل ختام
على مرتضى و فضل بن عباس و اسامة بن زيد، پيكر نازنين رسول اكرم را غسل و حنوط كردند و بعد بنا به وصيت او جنازه اش را آماده ساختند تا مردم گروه گروه بر وى نماز بخوانند.
خبر رحلت رسول اكرم كه با صداى شيون اهل بيت به گوش مردم مدينه رسيده بود، شهر مدينه را سخت به زلزله و اضطراب انداخت .
هيجان شگرفى در مردم به وجود آمد. عثمان بن عفان چنان به وحشت افتاد كه زبانش از كار درماند، تا چند ساعت نمى توانست حرف بزند.
عبدالله بن انيس ناگهانى تب كرد. عده زيادى به بيمارى هاى گوناگون دچار شدند.
عمر بن خطاب به يك بحران عصبى عظيم افتاد كه همچون ديوانگان فرياد كشيد:
دروغ مى گوييد. كفر مى گوييد. محمد نمرده . رسول الله مردنى نيست و بعد شمشيرش را از غلاف كشيد و بر در مسجد ايستاد:
آن كسى كه محمد را به مرگ نسبت بدهد با اين شمشير دو نيم خواهم كرد.
اين جنون موقت تا چند ساعت بر جان عمر چيره بود.
بالاخره ابوبكر از راه رسيد و گفت :
يا ابا حفص مگر در قرآن نخوانده اى كه پروردگار متعال به رسول خود مى گويد: انك ميت و انهم ميتون (75)
و مى گويد: و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم خالدون (76)
و مى گويد: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا(77)
در اين آيات بينات همه جا از روزى خبر مى دهد كه اجل رسول اكرم فرا رسد و او هم مانند فرزندان ديگر آدم جهان را بدرود گويد. مع هذا حيرتى تو را فرا گرفته . چه عجب است اگر پيشواى گرامى ما چشم از زندگانى اين جهان بپوشد.
عمر مى گويد: حرف هاى ابوبكر همچون آبى كه به روى آتش افشانده شود، هيجان مرا فرونشانيد. در خود چنان عجز و ضعفى احساس كرده بودم كه نظيرش را هرگز در طول عمرم نديده بودم .
زانوهايم در زير تنه ام خم شد. عاجزانه بر زمين نشستم و به گريه افتادم .
على مرتضى در اين سه شبانه روز كه جنازه رسول اكرم را براى اداى نماز در مصلى گذاشته بودند، يك لحظه مصلى را ترك نفرمود تا در روز سوم كه با دست خود پيكر مقدس پيغمبر را به خاك سپرد و با دست خود قبر اطهر رسول الله را ترتيب داد.
اين جا بود كه مردى از راه رسيد و گفت : يا ابا الحسن ! چه مى كنى ؟ خبردارى كه امر خلافت بر ابوبكر قرار يافت ؟ انصار دچار اختلاف شدند و مهاجران خيانت كردند. اعقاب مشركان مكه از بيم آن كه تو را بر منبر خلافت ببينند، تلاش كردند و سرانجام با ابوبكر بيعت كردند.
على (عليه السلام ) بر بيلى كه در دست داشت و با آن اطراف قبر مطهر پيغمبر را درست مى كرد تكيه كرد و اين آيت را تلاوت فرمود:
بسم الله الرحمن الرحيم # الم # احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون # و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين (78)
مردم گمان بردند كه تنها با كلمه ((ايمان آورده ام )) گليم خود را از طوفان حوادث به كنار كشيده اند؟ اين آزمايشى است كه در گذشتگان هم صورت گرفته و ضرورت است كه راستگويان از دروغ گويان شناخته شوند.
على مرتضى كه شنيدنى ها را از رسول اكرم شنيده بود و اين وقايع را قبل از وقوع مى شناخت ، از اين خبر به حيرت دچار نشد. خونسردانه به كار خود پرداخت .
از سوى ديگر جمعى به در خانه فاطمه زهرا آمدند و به تنها دختر پيغمبر عرض تسليت دادند.
فاطمه كه هنوز خبر از دفن پيغمبر نداشت فرمود:
چگونه دل شما گواهى داد كه پيكر مطهر سيدالبشر را به خاك سپرديد؟ و سپس به سوى مزار پيغمبر رفت و مشتى خاك از آن تربت پاك برداشت و بر چشم اشكبار خود گذاشت و اين شعرها را انشاد كرد:
((آن كس كه شميم تربت احمد را استشام كند، سزاوار است تا زنده است از عطر مشك بى نياز باشد.))
((بر من چنان مصيبتى فرود آمده كه اگر بر روزهاى جهان فرود مى آمد، كس ‍ ديگر روز روشن به چشم خود نمى ديد.))
و اين شعرها را كه على (عليه السلام ) سروده بود فاطمه زهرا تكرار كرد:
((جان من در آه من محبوس است
و اى كاش جان من با آه من يك باره كالبدم را ترك مى كرد))
((پس از تو در زندگانى خيرى نمى بينم تا نگرانش باشم ، غم من فقط اين است كه پس از تو زندگانى من به طول انجامد))
در رثاى رسول اكرم همه سخن گفتند و همه شعر سرودند ولى على (عليه السلام ) بيش از همه ، پيشواى عالى مقام خود را مرثيه كرد. و ما براى تكميل اين كتاب به ترجمه چند قطعه از آن مرثيه ها مى پردازيم :
1- ((مردمى كه از صبر جز نامى نشنيده اند ما را به صبر سفارش مى كنند))
((اى كاش مى دانستند كه تلخى صبر از صبر تلخ بيشتر است ))
((آنان كه به ما تسليت مى دهند سخنى چند مى گويند و مى گذرند))
((و خبر ندارند كه ما همچنان بر آتش سوزان نشسته ايم .))
2- ((هرگز از چشمان من اشك نمى غلتد.))
((مگر آن كه غم تو را براى بار ديگر به ياد مى آورم ))
((تنها تويى كه به آسانى مى توانى ))
((از چشمان من سيل سرشك سرازير سازى ))
((تا مى توانم در كنار قبر تو زانو بر زمين گذارم ))
((در كنار هيچ قبر هرگز به زانو نخواهم افتاد))
3- ((نور چشم من تو بودى و اين چشم من است ))
((كه اكنون بر نور خاموش شده خود مى گريد))
((پس از تو هر كه مى خواهد بميرد باكى ندارم ))
((زيرا تنها به خاطر تو نگران بودم و براى تو تشويش داشتم .))
ولى اين قطعه را فاطمه سرده است :
((در آن لحظه كه شوق ديدار تو در جان من شدت گيرد.))
((به سوى قبر تو مى شتابم . بر تو مى گريم و تو را بى آن كه جوابم بدهى مى خوانم ))
((اى جان نازنين كه در اين باديه خوش خفته اى ، تنها تو...))
((صنعت گريه را به من آموخته اى و غم تو غم هاى دنيا را از خاطرم برده است .))
((اگرچه پرده خاك ، تو را از پيش چشمم محو كرده است .))
((ولى محال است كه ياد تو از لوح ضميرم محو شود.))
شمايل رسول اكرم
در آن روزگار يعنى در چهارده قرن پيش هنوز صنعت نقاشى رشد و رونقى نداشت كه امروز از رسول اكرم صورتى در دست داشته باشيم .
و آن تابلو هم كه ((راهب بحيرا)) از شمايل محمد (صلى الله عليه وآله ) ترسيم كرده بود به موزه واتيكان رفت ؛ ولى تاريخ براى ما تعريف مى كند كه خاتم انبياء مرد زيبايى بود.
قامتى نه بلند و نه كوتاه بلكه معتدل و موزون داشت .
گونه هايش سبزه مايل به سرخى بود. پيشانيش روشن و بلند و گيسوان سياهش تا بناگوش مباركش فروريخته بود. و احيانا به شانه هاى مقدسش ‍ پايين مى آمد. موهايش زبر و مجعد بود.
ابروهاى باريك و پيوسته داشت و در ميان دو ابرويش يك رشته رگ كه به ((رگ هاشمى )) معروف بود به طور عمودى كشيده شده بود كه هر وقت خشمش مى گرفت آن رگ سطبر مى شد.
چشمان خدابينش كشيده و سياه بود و رنگ چشمانش بسيار سالم و قشنگ بود. سفيديش در منتهاى سفيدى و سياهيش بى نهايت سياه بود.
بينى نازنينش اندكى برآمدگى داشت ؛ اما اين برآمدگى قيافه جذابش را از وزن و اعتدال نمى انداخت .
دهانش خوش تركيب و دندان هايش سفيد و منظم و پيكر نازنينش همچون مرمر سفيد بود.
سينه اش پهن و گشاده و شكمش با سينه اش يكسان بود؛ يعنى برآمدگى نداشت . روى هم رفته بسيار خوش تيپ و خوش تركيب بود.
اما بايد دانست كه عظمت و حشمت اين مرد بسته به موى و روى و قامت و رفتارش نبود.
عظمت او به روحش ، به اخلاقش ، به تعليمات عاليه اش ، به قرآن مجيدش ، به جهاد و اجتهاد بى مانندش بستگى داشت .
او بالاتر از اين زيبايى ها و زيبندگى ها، محمد بن عبدالله رسول الله بود كه در تيره ترين و تباه ترين ادوار حياتى بشر، در ريگزارهاى حجاز در ميان ميليون ها مردم بت پرست و جاهل يك تنه قيام و اقدام كرد و پس از سال ها مشقت و مرارت بالاخره توانست كه قرآن كريم را همچون خورشيد درخشان بر آسمان حيات بشر به نورافشانى برقرار سازد و امروز چهار صد ميليون (يك ميليارد و سيصد ميليون ) نفر انسان را در عصر علوم و ماديات در مكتب اعلاى خويش تحت تربيت و عنايت خود قرار دهد.
اين است زيبايى ، اين است زيبندگى ، اين است آن اعجاز كه نشان برترى و چيرگى پيامبران است .
اخلاق رسول اكرم
اوقات گرانمايه اش در بيست و چهار ساعت به سه بخش تقسيم مى شد.
بخش اول را به عبادت مى گذرانيد و بخش دوم را به اصلاح امورات صرف مى فرمود و بخش سوم بخشى بود كه بايد با خانواده اش مى گذشت .
در قرآن مجيد از اخلاقش به انك لعلى خلق عظيم (79) تعبير شد.
خلق عظيم ، اخلاق عالى ... عايشه مى گويد كه رسول اكرم در خانه خود همچون خدمت كارى به خانواده اش كمك مى كرد. و شخصا به جارو كردن و دوشيدن گوسفندان و وصله كردن جامه خود اقدام مى فرمود.
خودخواه و متكبر نبود و هرگز خانواده خود را ((خواه همسرش و خواه خدمت كارش )) در برابر اشتباه بازخواست نمى كرد.
از هر خطايى كه مربوط به امور خانه دارى بود در مى گذشت .
وقتى جمعى در خدمتش حضور داشتند. ديگر بر فرش اتاق كه بوريايى بيش نبود، جايى براى نشستن نبود. جرير بن عبدالله بجلى از راه رسيد و خواست بيرون در بنشيند. البته بيرون در فرش نداشت . رسول اكرم رداى خود را از دوش گرفت و به هم پيچيد و به سمت جرير انداخت كه روى زمين پهن كند و بر روى آن بنشيند. اما جرير اين كار را نكرد. فقط آن رداى مقدس را بوسيد و بر سر گذاشت .
بسيار خوب بود، بلند همت بود، هوشيار و زيرك بود.
در معاشرت ، بى نهايت لطف و جاذبه داشت . فقرا را بهترين دوست خود مى شمرد. هميشه در كنار لب هايش نشانى از لبخند برقرار بود؛ اما در عين حال اندوهى مستمر همچون هاله ماه به دور چهره همايونش مى چرخيد.
هرگز آزارش به كسى نمى رسيد، هرگز با كسى درشتى نمى كرد. وفاكار و رازدار و امين بود. بى نهايت بردبار بود. در روزهاى سال غالبا روزه مى گرفت و شب همه شب تا سپيده دم به نماز ايستاده بود و يك لحظه از ياد خدا غفلت نداشت .
لباسش از هرچه پيش مى آمد، از پشم و كتان تشكيل مى شد. البته از پارچه هاى ابريشمى و جامه هاى زر دوز احتراز مى فرمود و هر جامه نوى كه به تن مى كرد كهنه را به درويشان مى داد و اگر كسى هم آن پيراهن نو و تازه پوشيده را مى خواست ، بى درنگ از تن در مى آورد و به خواهنده مى بخشيد. در رنگ لباس ، رنگ سفيد را بر رنگ هاى ديگر ترجيح مى داد.
كمتر مهلت مى داد كه كسى در اداى سلام بر وى تقدم جويد. تا مى رسيد سلام مى كرد و دست مباركش را به عنوان مصافحه پيش مى برد.
در هيچ محفل زانوى خود را از زانوى هم نشين خود پيش تر نمى برد. نمى نشست كه جاى ديگران را تنگ و هم نشينان خود را ناراحت كند.