قصص الرسول يا داستانهايى از رسول خدا (ص)
(جلد اول)

قاسم ميرخلف زاده

- ۶ -


پيامبر در آسمانها حضرت عيسى ، يحيى و... را ديد

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: از آسمان اول به آسمان دوم رفتم ، در آنجا دو مرد شبيه به هم ديدم از جبرئيل پرسيدم اين افراد كيستند؟ فرمود: دو پسر خاله يكديگر حضرت عيسى و يحيى (عليهما السلام ) هستند بر آنها سلام كردم پاسخ داده و تهنيت و درود به من گفتند و فرشتگان زيادى را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا ديدم .
از آنجا به آسمان سوم رفتم در آنجا مرد زيبائى را ديدم كه زيبائى او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان ديگر بود و چون نامش ‍ را پرسيدم جبرئيل فرمود: برادرت يوسف است بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا مشاهده كردم .
از آنجا به آسمان چهارم رفتم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل نام او را پرسيدم فرمود: ادريس است كه خدا او را به اينجا آورد، به او سلام كردم پاسخ داد، و براى من آمرزش خواست و فرشتگان زيادى را ديدم كه همه براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتم و در آنجا مردى را كه به سن كهولت رسيده بود كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون نام او را پرسيدم ، جبرئيل فرمود: هارون ابن عمران برادر موسى (عليه السلام ) است بر او سلام كردم ، او پاسخ داد فرشته هاى فراوانى را مشاهده كردم .
از آنجا به آسمان ششم بالا رفتم ، در آنجا مردى گندم گون و بلند قامتى را ديدم كه مى گفت : بنى اسرائيل مى پندارند من گرامى ترين فرزندان آدم نزد خدا هستم ولى اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است و چون از جبرئيل پرسيدم او كيست ؟ فرمود: برادرت موسى ابن عمران است بر او سلام كردم و جواب گرفتم .
سپس به آسمان هفتم بالا رفتم و در آنجا به فرشته اى برخورد نكردم كه ، جز اين سفارش كند ((اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) حجامت كن و به امت خود نيز سفارش حجامت را بكن )) و بعد مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم جبرئيل فرمود: او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كردم جواب داد و تهنيت و تبريك گفت .
سپس دريائى از نور و درخشندگى چشمم را خيره كرد و دريائى از ظلمت و تاريكى و دريائى از برف و يخ لرزان را ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل فرمود: اين قسمتى از مخلوقات خداست ، و چون به حجابهاى نور رسيديم و جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو!
در حديث ديگرى آمده كه فرمود: از آنجا به سدرالمنتهى رسيديم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارد و گفت : برو!
گفتم : اى جبرئيل در چنين جائى مرا تنها مى گذارى و از من جدا مى شوى ؟ جبرئيل فرمود: اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اينجا آخرين نقطه اى است كه صعود و بالا رفتن به آن را خداى عزوجل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مى سوزد.
سعدى در اين باره مى گويد:

چنان گرم در تيه قربت براند   كه در سدره جبرئيل از او باز ماند
بدو! گفت سالار بيت الحرم   كه اى حامل وحى برتر خرام
چو در دوستى مخلصم يافتى   عنانم ز صحبت چرا تافتى
بگفتا فراتر مجالم نماند   بماندم كه نيروى بالم نماند
اگر يك سرى موى برتر پرم   فروغ تجلى بسوزد پرم
آنگاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آنگاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد كرد تا جائى كه خداى تعالى مى خواست مرا متوقف كند و نگهدارد، آنگاه مرا مخاطب ساخته و با من سخن گفت .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: پس از اتمام مناجات با خداى تعالى از همان درياى نور و ظلمت گذشته و در سدره المنتهى به جبرئيل رسيدم و همراه او بازگشتم .
و نيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: شبى كه جبرئيل مرا به معراج برد چون بازگشتم به او گفتم اى جبرئيل آيا حاجتى دارى ؟
جبرئيل فرمود: حاجت من آن است كه خديجه (عليها السلام ) را از جانب خداى تعالى و از طرف من سلام برسانى .
حضرت فرمود: چون سلام خداوند و جبرئيل را به خديجه رسانيدم ، خديجه (عليها السلام ) در جواب گفت :(80)
ان الله هو السلام و منه السلام و اليه السلام و على جبرائيل السلام

فرشته به صورت على عليه السلام

در حديث هاى زيادى كه از طريق شيعه و سنى از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صورت على بن ابى طالب را در آسمانها مشاهده كرد و يا فرشته اى را به صورت آن حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد، جبرئيل فرمود:
چون فرشتگان آسمان مشتاق ديدار روى على (عليه السلام ) بودند خداى تعالى اين فرشته را به صورت آن حضرت خلق كرده ، و هر زمان ما فرشتگان مشتاق ديدار على (عليه السلام ) مى شويم به ديدار اين فرشته مى آئيم .
در حديث ديگرى آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در شب معراج صورت ائمه معصومين پس از على (عليه السلام ) را تا حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) را در سمت راست عرش مشاهده كرد و چون پرسيد به آن حضرت گفته شد كه اينان همان حجبت هاى الهى پس از تو در روى زمين هستند، و آخرين شان كسى است كه از دشمنان خدا انتقام مى گيرد.
و نيز روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: در آن شب خداوند مرا ماءمور كرد على بن ابى طالب (عليه السلام ) را پس از خود به جانشينى و خلافت منصوب كنم و فاطمه (عليها السلام ) را به همسرى او در آورم .
و در چند حديث ديگر آمده پيامبرانى را ديدم از من سئوال مى كردند وصى و جانشين خود على (عليه السلام ) را چه كردى ؟
من پاسخ مى دادم او را در ميان امت خود به جاى نهادم و آنها مى گفتند: خوب كسى را جانشين در ميان امت خود قرار دادى .
در حديث آمده چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آسمان رفت پيرمردى را ديد كه زير درختى نشسته و بچه هائى اطراف او را گرفته اند از جبرئيل پرسيد اين مرد كيست ؟ گفت : پدرت ابراهيم (عليه السلام ) است و پرسيد اين كودكان كيستند؟ فرمود: اينان فرزندان مردم با ايمانى هستند كه از دنيا رفته اند و اكنون ابراهيم (عليه السلام ) به آنها غذا مى دهد سپس از آنجا گذشت و پيرمرد ديگرى را ديد كه روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست خود مى كند خوشحال و خندان مى شود و چون نظر به سمت چپ خود مى كند مى گريد و ناراحت مى شود، جبرئيل فرمود: اين مرد پدرت آدم (عليه السلام ) است كه هرگاه مى بيند كسى داخل بهشت مى شود خوشحال و خندان مى گردد و هرگاه مشاهده مى كند كه كسى به دوزخ مى رود گريان و اندوهناك مى شود(81).

حضرت قضيه معراج را براى مردم بيان كرد

در حديث معراج روايت شده كه ((ام هانى )) گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن شب در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و خوابيد، ما هم با او خوابيديم ، نزديكى هاى صبح بود كه ما را بيدار كرد و نماز صبح را خوانديم ، آنگاه حضرت رو به من كرد و فرمود:
اى ام هانى من امشب چنانچه ديديد نماز عشاء را با شما در اين سرزمين خواندم ، سپس به بيت المقدس رفتم و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانچه مشاهده كرديد نماز صبح را دوباره در اينجا خواندم .
حضرت اين سخن را فرمود و برخاست كه برود من دست انداخته و دامن او را گرفتم به طورى كه جامه اش پس رفت به حضرت گفتم : اى رسول خدا! اين سخن را كه براى من گفتى براى ديگران مگو كه تو را تكذيب كنند و بيازارند.
حضرت فرمود: به خدا! براى آنان نيز خواهم گفت !
ام هانى مى گويد: من به كنيزم گفتم به دنبال رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برو ببين كارش با مردم به كجا مى انجامد، و گفتگوى آنان را براى من بيان كن .
كنيز چون برگشت گفت : چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) داستان خود را براى مردم تعريف كرد و مردم با تعجب پرسيدند! نشانه صدق گفتار تو چيست ؟ و ما از كجا بدانيم كه تو راست مى گويى ؟!
حضرت فرمود: نشانه اش فلان كاروان است كه من هنگام رفتن به شام در فلان مكان ديدم ، و شترانشان از صداى حركت مركب (82) من رم كردند، يكى از آنها فرار كرد و من جاى آن را به آنها نشان دادن ؛ در هنگام بازگشت نيز فلان مكان به فلان كاروانى برخوردم كه همگى خواب بودند و ظرف آبى بالاى سر بالاى سر خود گذاشته بودند و روى آن را با سرپوش پوشانده بودند و همان كاروان هم اكنون از دره تنعيم وارد مكه خواهد شد، و نشانه اش آنست كه پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ است و دو لنگه بار روى آن شتر است كه يك لنگه آن سياه مى باشد.
چون مردم اين سخنان را شنيدند به سوى دره تنعيم رفته و كاروان را با همان نشانيها كه حضرت فرموده بود مشاهده كردند، و چون آن كاروان ديگر به مكه آمد و رم كردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جويا شدند همه را تصديق كردند.
اما بعضى گفتند اين هم سحر و جادوى ديگرى از محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است (83).

هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه و معجزاتى كه از حضرت صادر شد

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سال چهاردهم بعثت در سن 54 سالگى از مكه به مدينه هجرت كرد در مسير راه به چادرى از چادر نشينان كه مربوط به ((ام معبد خزاعى )) بود رسيد، خواست از او گوشت و يا شير خريدارى كند ولى بر اثر خشك سالى نه گوشتى بود و نه شيرى ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به گوسفندى نگاه كرد و از ام معبد اجازه خواست كه از شير آن بهره مند شود.
ام معبد در جواب گفت : اگر آن گوسفند شيرى داشت ما از آن استفاده مى كرديم و به تو هم مى داديم .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: به پستان آن گوسفند دست كشيدم و دعا كردم كه خداوند آن را پر از شير كند، ناگهان شير از پستان آن گوسفند جارى شد! به طورى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و همه افراد خانواده او از آن خوردند و سير شدند و سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آن شير دوشيد و همه ظرفها را پر كرد، و به اين ترتيب از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) يك معجزه آشكار در آنجا سرزد؛ سپس آن حضرت از آنجا رفت .
ابو معبد ((شوهر ام معبد)) از بيابان آمد شير فراوان در ظرفها ديد بسيار تعجب كرد پرسيد اين شيرها از كجاست ؟
با توجه به اينكه قبلا يك قطره شير براى پسرانش وجود نداشت .
ام معبد گفت : مردى شريف و مبارك و چنين و چنان از اينجا عبور كرد و اين بركات از اوست .
ابو معبد گفت : اين مرد بزرگ قريش است و سوگند ياد كرد كه اگر به او برسد ايمان آورد.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مسير خود را ادامه داد تا روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول به مدينه رسيد و سراسر مدينه با قدوم مبارك آن بزرگوار روشن شد و انصار از او استقبال كردند، آن حضرت وارد سرزمين قباء ((نزديك مدينه )) گرديد و مسجدى در آنجا تاءسيس ‍ نمود(84).

نگاهى به ويژگى هاى ظاهرى و باطنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جهت ظاهر و باطن كامل ترين انسانها بود، ذات و صفات ارجمندى داشت ، چهار شانه ، سفيد رنگ متمايل به سرخى ، چشمهايى درشت ، سياهى چشمانش شديد و مژگانش دراز، ابروئى تيز و كمانى ، و در بين دندانهايش فاصله ، گونه هايش نرم و كم گوشت ، پيشانى گشاده و در وسط بينى برآمدگى درخشانى وجود داشت .
بين دو شانه اش وسيع بود... ريشش پر و موى سرش تا به نرمه گوشش ‍ مى رسيد، مهر نبوت در بين شانه هايش مى درخشيد، قطره هاى عرق بدنش ‍ همچون دانه هاى مرواريد بودند و بوى خوش آن بر بوى عطريات بيشتر بود، به گونه اى راه مى رفت كه گوئى از بلندى به پائين حركت مى كند، هرگاه دستهاى مباركش را به جائى مى كشيد و يا با كسى دست مى داد بوى خوش ‍ دستش تا مدتى به مشام مى رسيد و هرگاه بر سر كودكى دست مرحمت مى كشيد تا مدتى آن كودك در ميان كودكان به عنوان اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر سر او دست كشيده شناخته مى شد، چهره اش همچون ماه شب چهارده مى درخشيد و به طور كلى در هيچ زمانى از گذشته و آينده هيچ كس داراى سيماى جالب و جاذب همچون او نبوده .
آن حضرت بسيار حياء و تواضع داشت ، كفش و لباس خود را خود وصله مى كرد و گوسفندش را خود مى دوشيد و با شيوه نيك در خدمت اهل خانه اش بود، او مستمندان و تهى دستان را دوست مى داشت و با آنها نشست و برخاست و از بيمارانشان عيادت مى كرد و جنازه هاى آنان را تشيع مى نمود، هرگز فقيرى را تحقير نمى كرد و عذر افراد را مى پذيرفت و با هيچ كس برخورد ناپسندى نداشت با بيوه زنان و بردگان متواضعانه راه مى رفت ، خشم و شاديش فقط براى خدا بود، پشت سر افراد خود راه مى رفت و مى فرمود: پشت سرم را براى فرشتگان روحانى بگذاريد.
بر اثر شدت گرسنگى سنگ بر شكم مبارك مى نهاد با اينكه كليدهاى خزائن زمين به او داده شده بود! كوه ها از او خواستند كه برايش طلا شوند ولى آن حضرت قبول نكرد.
انسان صاحب فضل را گرامى مى داشت و گاهى مزاح و شوخى مى نمود ولى در شوخى جز حق و راست چيزى نمى گفت .
آن حضرت بسيار به درگاه خدا گريه و زارى مى كرد و همواره از خدا مى خواست كه او را داراى اخلاق نيك و روح و جانش را با ارزشهاى عالى اخلاقى بيارايد و در دعا مى فرمود: اللهم حسن خلقى و خلقى خدايا ظاهر و باطن مرا نيكو گردان (85).

نمونه هائى از اخلاق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

در جنگ احد دندان هاى جلو دهان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شكست و صورت شان شكافت ، اصحاب آن بزرگوار بسيار ناراحت شدند و از آن حضرت خواستند كه دشمن را نفرين كند، پيامبر فرمود:
انى لم ابعث لعانا و لكنى بعثت داعيا و رحمه من ناسزاگو مبعوث نشده ام بلكه دعوت كننده و مايه رحمت مبعوث شده ام ، و سپس به جاى نفرين چنين دعا فرمود: اللهم اهد قومى لا يعلمون خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا ناآگاه هستند.
عمر ابن خطاب به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، نوح (عليه السلام ) بر قوم خود نفرين كرد و گفت : رب لا تذر الارض من الكافرين ديارا(86) پروردگار در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار، اگر تو ما را نفرين كنى همه ما به هلاكت مى رسيم ، اينك ببين كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده در عين حال به جاى نفرين براى دشمن دعا مى كنى .
اين شيوه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه جامع ارزش هاى اخلاقى و درجات نيكوكارى عالى و حسن خلق بزرگوارى و درجه عالى صبر و استقامت و حلم است ، خوب دقت كن تا آنجا كه به سكوت و بردبارى اكتفا نشده بلكه آن حضرت دشمنان را مورد لطف قرار داده و براى آنها دعا كرده است و با تغيير ((قومى )) يعنى قوم من علت محبت خود نسبت به آنها را آشكار نموده است و سپس از جانب آنها معذرت خواسته كه آنها ناآگاه هستند(87).

ظاهر سازى در برابر دشمن

امام صادق (عليه السلام ) در تفسير آيه ذيل فرمود:
و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه يكى از مصاديق آن خضاب كردن سر و صورت به رنگ سياه مى باشد تا رزمندگان پير در نظر دشمنان جوان جلوه كنند.
سپس فرمود: روزى مردى در حالى كه موهاى صورتش را با زنگ زرد خضاب كرده بود خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، حضرت به او فرمودند:
كار خوبى كرده اى ! چند روز بعد آن شخص موهايش را با حنا رنگ كرد و خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شرفياب شد حضرت تبسم كردند و فرمودند:
اين رنگ از رنگ قبلى بهتر است ، مرتبه سوم كه به محضر رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مشرف شد ريش خود را با رنگ سياه رنگ كرده بود همينكه حضرت او را ديدند خنديدند و فرمودند: اين از دو مرتبه اول و دوم بهتر است (88).

جانها به فداى رخ دلخواه محمد (ص )   مهر است خجل پيش رخ ماه محمد (ص )
خوب است كه باد دوستى آل محمد (ص )   نابود كنيم دشمن بدخواه محمد (ص )

باقى مانده غذا

روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديدند كه ابو ايوب انصارى آنچه از ذرات نان و غذا در سفره ريخته شده برداشته و مى خورد.
حضرت به او فرمودند: عمل خوبى است و بركت براى تو دارد.
ابو ايوب پرسيد: آيا آنچه فرمودى اختصاص به شخص من دارد؟
حضرت فرمودند: هركس چنين كند مورد بركت و خير خواهد شد و خداوند او را از مرض هائى مثل ديوانگى ، جذام ، برص ، حماقت ، محفوظ خواهد داشت (89).

عباى حضرت را روى صورت گذاشت و بوسيد

روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد يكى از خانه هايش ‍ شد، اصحاب براى زيارت حضرت به محضرش مشرف شدند، تعداد آنها زياد بود و اتاق پر شد، جريربن عبدالله وارد اتاق شد اما محلى براى نشستن پيدا نكرد و در آستانه در اتاق نشست ، حضرت عباى خود را برداشت و به او داد و فرمود: اين عبا را زير انداز خود قرار بده .
جرير عبا را گرفت و آن را به صورت خود گذاشته و آن را بوسيد و در حالى كه گريه مى كرد آن را در هم پيچيد و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) داد و فرمود: من روى عباى شما نمى نشينم ، اميدوارم همانگونه كه مرا احترام كرديد، خدا شما را گرامى دارد.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نگاهى به طرف راست و چپ خود كرد و فرمود: وقتى كه شخصى نزد شما آمد او را گرامى بداريد و همينطور نسبت به كسى كه حقى بر شما دارد رفتار كنيد(90).

جسارت عرب و نيكى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

انس ابن مالك مى گويد: من در حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودم ، عبائى كه حاشيه غليظى داشت و بر دو شش بود، يك نفر مرد عرب روستائى آمد و عباى آن حضرت را گرفت و محكم كشيد به طورى كه حاشيه عباگردن آن حضرت را خراشيد.
سپس گستاخانه گفت : اى محمد! از مال خدا كه در نزد تو هست ، بر اين دو شترم باركن تا ببرم ، چرا كه اين امول نه مال توست و نه مال پدرت .
آنگاه حضرت لحظه اى سكوت كرد فرمود: اى مرد عرب ! مال ، مال خداست و من بنده خدا هستم
آنگاه حضرت فرمود: اى مرد عرب ! اين آسيبى كه به من رسانيدى به تو برسانم ؟
مرد عرب گفت : نه
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چرا!؟
مرد عرب گفت : زيرا تو، بدى را با بدى جواب نمى دهى از سخن او پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خنديد سپس دستور داد بر يكى از شتران او جو و بر ديگرى خرما بار كردند و به او دادند(91).

به سخن در آمدن گوشت گوسفند

على (عليه السلام ) فرمود: يكى از ياران پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنام ((قتاده بن ربعى )) در جنگ احد يكى از چشمانش بوسيله نيزه دشمن از حدقه درآمد، او چشمش را بدست خود گرفت و به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و گفت :
اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )! همسر من براى اينكه كور شده ام بغض مرا خواهد داشت و به من علاقه اى نشان نمى دهد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) چشم او را گرفت و به جاى خود گذاشت بنحوى شفا يافت كه از نظر بينائى و قدرت ديد با چشم ديگرش ‍ فرقى نداشت .
على (عليه السلام ) فرمودند: هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) طائف را محاصره نمود مردم طائف يك گوسفند پوست كنده مسمومى را براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرستادند، ناگاه ساق دست گوسفند به سخن در آمد و گفت :
يا رسول الله ! مبادا مرا بخورى ! زيرا من مسموم هستم و...(92)

حضرت را خنداند

روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيار ناراحت بود بطورى كه چهره اش تغيير كرده بود؛ در اين وقت عربى آمد و خواست نزد حضرت برود و مطلبى بگويد.
اصحاب به او گفتند: امروز حضرت ناراحت است و صلاح نيست مزاحم بشوى !
مرد عرب گفت : به خدا قسم نزد او مى روم و او را مى خندانم و از ناراحتى بيرون مى آورم ؛ پس مرد عرب نزد حضرت رفت و گفت :
اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما شنيده ايم كه در دجال وقتى ظاهر مى شود مقدارى آبگوشت براى مردم مى آورد و مردم در حال قحطى هستند و عده اى هم از گرسنگى مى ميرند؛ آيا اگر من او را ديدم از آن غذا نخورم تا هلاك شوم يا اينكه از آن غذا بخورم و چون سير شدم به خدا ايمان آوردم و از او بيزارى بجويم ؟
حضرت بقدرى خنديد كه دندانهايش پيدا شد و فرمود: خدا تو و مومنين را از او بى نياز كند(93).

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سفارش دختر دارها را كرده

مردى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، يكى از افراد را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديد، به او گفت : خداوند دخترى به تو مرحمت فرموده ؛ رنگ مرد تغيير كرد.
حضرت فرمود: تو را چه شده ؟
عرضه داشت : خير است !
حضرت فرمود: بگو براى تو چه پيش آمده ؟
او گفت : از منزل كه آمدم همسرم درد زائيدن داشت ، اين مرد به من خبر داد كه همسرم دختر زائيده و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
1 - زمين حامل اوست
2 - آسمان سايه انداز اوست
3 - خداوند روزى دهنده اوست
4 - دختر گياه خوش بوئى است كه آنرا مى بوئى ؛
و بعد حضرت رو به جانب اصحاب كردند و فرمودند: كسى كه داراى يك دختر است گرفتار است و آن كه دو دختر دارد امان بر او و هر كه داراى سه دختر است جهاد و هر كار سختى از او ساقط است و هر كه داراى چهار دختر است اى بندگان خدا او را كمك كنيد و به او قرض دهيد و اى بندگان حق به او رحم كنيد(94).

سخن گفتن عقاب با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) وضو گرفت و خواست كفشهاى خود را بپوشد كه ناگهان عقابى از آسمان آمد و كفش حضرت را ربود و پرواز كرد؛ سپس آن را از بالا رها كرد، موقع سرنگون شدن كفش مار سياهى از درون آن به زمين فتاد.
عنايت الهى به اين ترتيب ، عقاب را خير خواه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نمود؛ آنگاه عقاب به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت :
ضرورت مرا وادار كرد به گستاخى نموده و كفش شما را ربوده و به هوا ببرم ؛ وگرنه من در پيشگاه شما چنين جسارتى را نبايد بكنم .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از او تشكر كرد و فرمود: اين جفاى ظاهرى تو را ديديم ولى مى دانستم كه اين جفا عين وفاست من به ظاهر غمگين شدم ولى در واقع از غم بزرگتر كه در انتظارم بود نجات يافتم ؛ گرچه خداوند غيبها را به ما آموخته ولى در آن لحظه دلم به خود اشتغال داشت .
عقاب گفت : غفلت از تو دور است و هم اگر اين مار را درون كفش ديدم انعكاس از نور تو، چشمم را بينا كرد.
عكس حقيقت نورانى همه جا را روشن مى كند و عكس ظلمت ، همه جا را تاريك مى كند؛ عكس بنده الهى همه نور است ولى عكس مردم بيگانه كورى و تيرگى است .

عكس نورانى همه روشن بود   عكس ظلمانى همه گلخن بود
عكس عبدالله همه نورى بود   عكس بيگانه همه كورى بود
اكنون در انتخاب همنشين بكوش تا عكس قلب هر كس را پيدا كنى ، اگر عكس نورانى بود آن همنشين را برگزين چرا كه انعكاسات روحى اثر بخش ‍ است (95).

عكس هر كس را بدان اى جان ببين   پهلوى جنسى كه خواهى مى نشين

هفتاد هزار فرشته دروغگو را لعن مى كنند

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود هرگاه مؤ منى بدون عذر شرعى دروغ بگويد هفتاد هزار فرشته بر او لعنت مى كنند و از دل وى تعفن و بوى گند بلند مى شود تا به عرش مى رسد و خداى تعالى به سبب آن دروغ گناه هفتاد زنا بر او مى نويسد كه آسان ترين آنها زنائى است كه با مادر خود انجام داده باشد.
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: مومن ترسو مى باشد؟
فرمودند: بلى
عرض كردند: بخيل مى باشد؟
فرمودند: بلى
عرض كردند: دروغ گو مى باشد؟
فرمودند: خير
و نيز از حضرت روايت شده كه واى بر كسيكه به دروغ سخن بگويد تا حاضران را بخنداند، واى بر او، واى بر او، واى بر او!
حضرت فرمودند: دروغ روزى انسان را كم مى كند؛ و سه خصلت است كه در هر كس باشد او منافق است اگر چه روزه بگيرد و نماز بخواند و خيال كند كه مسلمان است .
1 - در سخن دروغ بگويد.
2 - هنگامى كه وعده دهد عمل نكند.
3 - و چون مورد اطمينان قرار گيرد خيانت كند(96).