زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۱۳ -


فصل پنجم

در بيان وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش و بعضى از وقايعى كه در آن زمان رخ داد.

 شيخ طوسى)ره( در امالى به اسنادش از عبداللَّه‏بن مسعود نقل نموده است كه گفت: يك ماه قبل از وفات پيامبر خبر وخامت حال او به ما رسيد، هنگامى كه زمان وفاتش نزديك شد، ما را در خانه و اتاقش جمع كرد و نگاهى به ما انداخت، چشمانش پر از اشك شد و سپس فرمود: خوش آمديد، خداوند شما را زنده بدارد، خداوند شما را حفظ كند، خداوند شما را نصرت دهد، خداوند شما را هدايت نمايد خداوند شما تو را موفق نمايد خداوند شما را صحّت و سلامت ببخشد خداوند شما را نگاهدارد، خداوند مقام شما را بلند نمايد، شما را به تقوى وصيت مى‏كنم كه خداوند نيز شما را به همان توصيه نموده است. من به سوى شما آمدم كه براى شما هشداردهنده‏اى آشكار باشم تا در بين بندگان و بلادش بر خداوند طغيان ننماييد چرا كه خداوند به من و شما در قرآن مى‏گويد: )تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرةِ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لايُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى‏الْاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ( و نيز فرمود: )أَلَيْسَ فِى جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ( گفتم: يا رسول‏اللَّه يا نبى‏اللَّه، چه زمان فراق تو فرا مى‏رسد و هنگام مرگ تو مى‏آيد؟ فرمود: اجل من نزديك است و به زودى از دنيا مى‏روم و به سوى خداوند و به سدرةالمنتهى و جنّةالمأوى و عرش اعلى و جام طهور وعده داده شده و زندگانى شاد و خرم خواهم رفت، گفتم: چه كسى تو را غسل مى‏دهد؟ حضرت فرمود: برادرم على(ع) اگر او نبود، هر كسى كه بعد از او به من نزديكترين مردم است و اگر او نبود بعدى تا به آخر.

 در ارشاد نيز آمده است آنچه بيش از همه از على(ع) و فضائل مخصوص به او و بزرگى مقام و مرتبه او خبر مى‏دهد جرياناتى است كه پس از حجةالوداع براى رسول‏اللَّه(ص) اتفاق افتاد و امور بى‏سابقه‏اى كه به خواست خداوند واقع شده‏اند. رسول‏اللَّه(ص) به محض اينكه فهميد زمان مرگش نزديك شده پيوسته براى مسلمانان مطالبى را بيان مى‏كرد و ايشان را از فساد و اختلاف پس از خود بيم مى‏داد و دستور مى‏فرمود تا براى هميشه به سنّت او توجه كنند و موافق با آن رفتار نمايند و متّفقاً بدان توجه داشته باشند و آنان را به پيروى از بازماندگان خود و اطاعت از آنان فرا مى‏خواند و مردم را به يارى و پشتيبانى از آنها و اينكه در امور دين از ايشان كمك بگيرند دعوت مى‏نمود و از مخالفت ايشان آنها را نهى مى‏فرمود.

 از جمله گفتارى كه رسول خدا (ص) با مردم داشت و همه راويان به صحّت آن اعتراف و اجتماع نموده‏اند اين است كه فرمود: اى مردم، من پيش از شما به عالم ديگر مى‏روم و شما پس از من آمده و كنار حوض كوثر بر من وارد مى‏شويد، بدانيد در آن هنگام از شما مى‏پرسم كه در حق كتاب خداوند و اهل‏بيت من چه كرديد، اينك ببينيد بايد با آنها چگونه رفتار كنيد كه خوشنودى مرا به‏دست آورده باشيد، زيرا خداى مهربان و دانا به من خبر داده كه اين دو يادگار من هيچگاه از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر مرا دريابند و به من ملحق گردند و من هم از خداوند همين امر را خواستار شدم و او نيز به من كرامت فرمود اكنون متوجّه باشيد كه دو يادگار من كتاب خداوند و اهل‏بيت من هستند، در هيچ امرى بر آنها پيش‏دستى نكنيد كه در غير اين صورت از يكديگر متفرّق خواهيد شد و از فرامين آنها سرپيچى نكنيد كه هلاك مى‏گرديد و سخنى به آنها نياموزيد كه آنها از شما داناتر هستند.

 اى مردم كارى نكنيد كه پس از من به كفر گذشته خود بازگرديد و به جاهليت پيشين عقب رويد و در نتيجه گردن شما به‏دست بعضى ديگر از شما زده شود... بدانيد كه على‏بن ابيطالب(ع) برادر و جانشين من است او براى تأويل قرآن مى‏جنگد همانگونه كه من براى تنزيل آن پيكار كردم. رسول‏اللَّه(ص) در هر مجلسى كه حضور مى‏يافت از اين قبيل سخنان بيان مى‏نمود و حجّت را بر همگان تمام مى‏كرد.

 سپس لشكرى به فرماندهى اسامةبن زيد ترتيب داد و دستور داد تا او به همراه گروه كثيرى از مسلمانان به طرف يكى از شهرهاى روم )كه پدر اسامه نيز در همان جا از پاى درآمده بود( حركت كند و نظر رسول‏اللَّه(ص) اين بود كه با اين كار عده‏اى از سران مهاجر و انصار در اين لشكركشى حضور يافته و زمان رحلت ايشان كسى بر سر رياست و طمع بر جانشينى او اختلاف نكند و امر خلافت بدون نزاع به خليفه پس از او )يعنى امام على(ع)( تقديم و مسلّم گردد. بارى لشكر اسامة آماده شد و رسول خدا (ص) نيز سعى بسيارى در روانه كردن سران مهاجر و انصار نمود و به اسامة فرمود تا با لشكريان خود بيرون رفته و در جوف كه نزديك مدينه بود اقامت نمايد و مردم را وادار كرد تا همراه او بروند. وقتى پيامبر از بيمارى خود مطلع شد و احساس كرد كه اين بيمارى او را از پاى درخواهد آورد دست على(ع) را به‏دست گرفته و همراه با عده‏اى به بقيع آمد و به آنها نگاه كرد و فرمود: من مأمورم تا براى اموات بقيع استغفار كنم پس همراهان حضرت نيز با او آمدند تا اينكه ايشان در محلى توقف كرده و گفت: سلام بر شما اى اهل قبور، خوشا بحال شما چون در حالى در قبرستان شب را به صبح رسانديد كه هيچ‏كس از مردم در اينجا نبود، فتنه‏ها مانند پاره‏هاى شب تاريك و ظلمانى فرا مى‏رسند و آخرين آنها به‏دنبال اولينشان مى‏آيد، آنگاه پيامبر مدت بسيارى براى اهل بقيع از خداوند طلب بخشش و آمرزش نمود.

 سپس به سوى على(ع) آمد و به او فرمود: جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من نازل مى‏كند ولى امسال دوبار قرآن را بر من نازل نمود و اين نيست جز اينكه هنگام مرگم فرا رسيده است.

 آنگاه فرمود: اى على من بين خزائن دنيا و جاودانگى در آن و خزائن بهشت و پايندگى در آن مخّير بودم و در اين ميان من ديدار و وصال پروردگارم و بهشت را برگزيدم، هنگامى كه من مُردم مرا غسل بده و عورت مرا از ديدگان ديگران بپوشان چرا كه هيچكس آن را نمى‏بيند مگر اينكه كور مى‏شود، سپس حضرت به منزل خويش بازگشت و سه روز با استوارى در منزل خويش ماند آنگاه از خانه به سوى مسجد خارج شد در حاليكه بر سرش دستار پيچيده بود و با دست راست به اميرالمؤمنين(ع) و با دست چپ به فضل‏بن عباس تكيه داده بود تا اينكه به مسجد داخل شد و از منبر بالا رفت و بر آن نشست سپس فرمود: اى مردم هر كس نزد من مالى دارد و گمان مى‏كند از من طلب دارد بيايد تا طلبش را به او بدهم و هر كس بر گردن من دِين دارد مرا از آن خبر نمايد، اى مردم هيچ چيزى بين خداوند و بندگان وجود ندارد كه به او خيرى برساند يا از او شرّى را دفع نمايد مگر عمل آنها، اى مردم هيچ مدّعى نمى‏تواند مطالبه كند و هيچ آرزومندى نمى‏تواند به آرزويش دست يابد و اگر نافرمانى نمايد به دوزخ گرفتار خواهد آمد، آنگاه حضرت گفت: خداوندا، آيا ابلاغ وظيفه خود و امر تو را نمودم، سپس حضرت از منبر پايين آمد و با مردم به سرعت نماز خواند.

 پس از آن به خانه خود رفت، در آن هنگام در خانه اُمّ‏سلمه بود، يك يا دو روز اُمّ‏سلمه در خدمت حضرت بود و بعد عايشه نزد او آمد و از او خواست كه پيامبر را به خانه او انتقال دهد تا او را پرستارى نمايد، ديگر زنان رسول‏اللَّه(ص) نيز از اُمّ‏سلمه خواستند ولى او به عايشه اجازه داد و پيامبر را به خانه‏اى كه عايشه در آن ساكن بود بردند، بيمارى حضرت تشديد شد و استمرار يافت. بلال در هنگام نماز صبح به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد در حاليكه او سخت مريض بود پس ندا داد، اَلصَّلاةُ يَرْحَمَكُمُ‏اللَّه، رسول‏اللَّه(ص) نيز با صداى اذان بلال اذان گفت و فرمود: يكى از مردم با جماعت به نماز بايستد و نماز بخواند چون من بسيار مريض هستم و به خويش مشغولم، عايشه گفت: به نزد ابابكر برويد و به او بگوييد تا براى امامت نماز برود، و حفصه دختر عمر گفت: به نزد عمر برويد، هنگامى كه رسول‏اللَّه(ص) سخن حفصه و عايشه را شنيد و حرص آنها را در امام جماعتى پدرانشان و فتنه و بلايى كه آن دو برپا مى‏كنند ديد )در حاليكه رسول خدا زنده است و هنوز از دنيا نرفته است( در ضرب‏المثلى فرمود: زنانى كه عاشق جمال و وصال يوسف بودند دست از او شسته و او را رها نمودند.

 هنگامى كه از عايشه و حفصه آن سخنان را شنيد دانست كه ابوبكر و عمر در انجام امر او تأخير و تخلّف كرده‏اند و براى اينكه فتنه‏ها را بخواباند و شبهه‏ها را زايل نمايد از بستر بيمارى با زحمت بسيار برخاست در حاليكه از شدّت ضعف نمى‏توانست روى دو پاى خود بر زمين بايستد پس دستان او را على‏بن ابيطالب(ع) و فضل‏بن عباس گرفتند و حضرت بر ايشان تكيه داد و در حاليكه پاهايش از ضعف بر زمين كشيده مى‏شد از خانه خارج شد، وقتى به مسجد آمد ديد كه ابوبكر به سوى محراب رفته و به امامت نماز ايستاده پس با دستش به او اشاره فرمود تا از محراب به عقب بيايد و بايستد، ابوبكر از محراب بيرون آمد و رسول‏اللَّه(ص) در محل اقامه نماز ايستاد و تكبير گفت و نماز را از آغاز شروع كرد و دوباره اذان و اقامه گفت و به اذان و اقامه و مقدمات نماز ابوبكر اعتنا ننمود پس نماز را خواند و به خانه‏اش بازگشت، آنگاه ابوبكر و عمر و عده‏اى از كسانى كه در مسجد بودند را فراخواند و به آنها فرمود: آيا من نگفته بودم كه با لشكر اسامة براى جنگ خارج شويد؟ همگى گفتند: بله يا رسول‏اللَّه(ص)، حضرت فرمود: پس براى چه در امر من تعلّل و تأخير نموديد؟ ابوبكر گفت: من به همراه لشكريان رفتم ولى بازگشتم تا با خداى تو تجديد پيمان نمايم و عمر گفت: يا رسول‏اللَّه من با سپاهيان نرفتم چون دوست نداشتم لشكريان و ياران درباره حال شما از من سؤال نمايند! پس رسول‏اللَّه(ص) سه بار فرمود: به همراه لشكر اسامه برويد.

 در همين خصوص شاعر مى‏گويد:

 قل لمن بعد النّبى

غصبا منك الإمامة

 قد كفاكم خربة

قول بنى عن تهامة

 و يحكم يا آل قومى

نفذوا جيش أسامة

 لعن الرحمن من لم

يمض فى جيش اسامة

 سپس از فرط خستگى و غصه و اندوهى كه بر او وارد شد از هوش رفت و اندكى در اين حال بيهوش ماند پس جماعت مسلمين همه گريستند و صداى گريه و زارى از زنان و اولاد مسلمين بپا شد و هركس از مسلمين كه در آنجا حاضر بود گريست، وقتى كه حضرت به هوش آمد به آنها نظرى افكند و فرمود: قلم و دوات و قطعه‏اى استخوان كتف گوسفند بدهيد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از اين هرگز گمراه نشويد سپس دوباره از هوش رفت، برخى از حاضرين برخاسته و دوات و كتف طلبيدند تا به حضرت برسانند كه عمر به يكى از آنها گفت: برگرد بدرستيكه او مريض است و هذيان مى‏گويد!!! او هم بازگشت و حاضرين از اينكه در آماده كردن و آوردن دوات و كتف كوتاهى و سستى كرده بودند پشيمان شدند و در ميان خود يكديگر را سرزنش نمودند و گفتند: اِنّا للَّه و اِنّا إليه راجعون، به تحقيق كه به‏خاطر نافرمانى از فرمان رسول‏اللَّه(ص) متفرّق و پراكنده خواهيم شد، هنگامى كه حضرت دوباره به هوش آمدند عده‏اى از حاضرين گفتند: يا رسول‏اللَّه آيا مى‏خواهى كه كتف و دوات براى تو بياوريم؟ حضرت فرمود: بعد از اينكه به شما گفتم و تعلل كرديد! نه ولى شما را وصيت مى‏كنم كه در حق اهل‏بيت من نيكى نماييد و روى خود را از مردم برگرداند و مردم همگى برخاستند و رفتند و تنها فضل‏بن عباس و على‏بن ابيطالب(ع) و عده‏اى از خواص ماندند.

 عباس به حضرت عرضكرد: يا رسول‏اللَّه اگر آن امرى كه مى‏خواستى براى ما بنويسى بعد از شما در بين ما وجود دارد ما را به آن بشارت بده و اگر مى‏دانى كه ما از آن امر روى‏گردان هستيم ما را به آن امر توصيه فرما. حضرت فرمود: شما پس از من ضعيف و ذليل خواهيد شد. آنگاه ساكت شد، پس حاضران برخاستند و رفتند در حاليكه مى‏گريستند و از زنده ماندن پيامبر نااميد شده بودند. هنگامى كه همه از نزد حضرت خارج شدند پيامبر فرمود: برادرم على و عمويم عباس را به نزد من بياوريد، جماعت رفتند تا آن دو را پيدا كرده و نزد حضرت بفرستند، پس آنها به نزد حضرت آمدند.

 در روايتى در بحار به اسنادش از على‏بن ابيطالب(ع) نقل است كه فرمود: رسول خدا (ص) در حال مريضى و بستر بيمارى فرمود: اى عباس اى عموى پيامبر )عموى من( وصيت مرا به خانواده‏ام برسان و قبول مسئوليت نما و در مورد اهل‏بيتم و زنانم و ديون مرا بپرداز و هر كس از من مالى مى‏خواست به او بده و ذمه مرا از همه ديون و برى نما، عباس پاسخ داد: اى نبى خدا من پيرمردى ناتوان و داراى عيال و اولاد بسيار زياد هستم كه مال و منال چندانى ندارم در حاليكه تو از ابرى كه رگبار مى‏بارد و از باد مداوم بخشنده‏ترى اگر مى‏شود اين كار را از دوش من بردار كه فوق قدرت و طاقت من است پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: من وصيت خود را به كسى مى‏دهم كه حق آن را اداء مى‏كند و آنچه كه تو در پاسخ درخواست من گفتى به من نمى‏گويد. سپس فرمود: على جان وصيت مرا قبول كن كه فقط تو از عهده آن برمى‏آيى و كسى را در اين خصوص با تو ياراى هم‏آوردى نيست، اى على وصيت مرا قبول نما و ديون مرا بپرداز و هر كس از من مالى مى‏خواست به او بده و ذمّه مرا برى كن يا على پس از من تو جانشينم در خانواده و بستگانم خواهى و پس از من در ميان ايشان به جاى من امر نما كه اجرا خواهد شد على(ع) مى‏فرمايد: وقتى وفات او برايم مسلم شد قلبم لرزيد و نفسم به شماره افتاد و به‏خاطر سخنانش به گريه افتادم و نتوانستم پاسخش را بدهم.

 سپس باز حضرت به همان سخنش بازگشت و فرمود: يا على آيا وصيت مرا قبول مى‏نمائى؟ على(ع) مى‏گويد: گريه راه گلويم را بست پس با حال گريه عرضكردم: بله يا رسول‏اللَّه، حضرت فرمود: اى بلال برو و براى من كلاه خود و زره و پرچم و شمشير ذوالفقار و عمامه‏ام سحاب، و سرمه‏دان و آفتابه و كمان مرا )كه به آن ممشوق مى‏گفتند( بياور، على(ع) مى‏فرمايد تا آن زمان من ابريق و آبريزى مانند آن نديده بودم وقتى آن آبريز را آوردند همه چشمها خيره شد زيرا آن ابريق بهشتى بود.

 سپس فرمود: يا على اين ابريق را جبرئيل با خود به نزدم آورد و گفت: اى محمد اين ابريق را در جامه‏اى بپيچان و مخفى نما و با آن به مسافرتهاى خود برو سپس پيامبر(ص) به بلال گفت تا يك جفت نعلين عربى‏اش را بياورد كه يكى از آنها وصله‏دار است و ديگرى بدون وصله و همچنين پيراهنى كه هنگام معراج بر تن داشت و پيراهنى كه روز جنگ احد بر تن داشت و سه عدد كلاه كه يكى را در هنگام سفر، ديگرى را در اعياد و آن يكى را در ساير اوقات بر سر مى‏گذاشت و با اصحاب و يارانش مى‏نشست. دوباره رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى بلال استرهاى من شهباء و دُلدُل و شترهايم عضباء و صهباء و اسبهاى من ذوالجناح(10) و حيزوم و الاغ سوارى‏ام يعفور را بياور.

 در روايتى ديگر آمده كه على(ع) گفت، سپس حضرت فرمود: شال و عمّامه‏ام را بياوريد پس آن دو را به او داديم چيزى نگذشت كه حضرت دستارى را كه به هنگام نبرد بر خود مى‏بست طلب نمود پس آن را نيز به ايشان داديم. در آن روز خانه مملُو از مهاجرين و انصار بود سپس رسول‏اللَّه(ص) همه چيزهايى را كه به او داديم به من سپرد و فرمود: در زمان حياتم اين كار را كردم تا كسانى كه در خانه هستند شاهد باشند و كسى پس از من با تو نزاع و كشمكش ننمايد سپس گفت: على جان مرا بنشان سپس ايشان را نشاندم و او را بر سينه خويش تكيه دادم.

 على(ع) مى‏فرمايد: ديدم رسول‏اللَّه(ص) را كه سرش از شدّت ضعف سنگين شده بود و با صداى بلند به طورى كه همه افراديكه در خانه اجتماع كرده بودند از نزديكترين تا دورترين‏شان به وضوح صداى حضرت را مى‏شنيدند فرمود: همانا برادرم و جانشينم و وزيرم و خليفه بعد از من در خانواده و اهل‏بيت و امّتم على‏بن ابيطالب(ع) است، او ديون مرا ادا مى‏كند و به وعده‏هايى كه داده‏ام جامه عمل مى‏پوشاند، اى بنى‏هاشم، اى بنى عبدالمطلب با على دشمنى نكنيد و به او كينه نورزيد و با امر او مخالفت ننماييد كه گمراه مى‏شويد و به او حسادت نكنيد و از او روى‏گردان نشويد كه كافر مى‏شويد. آنگاه رسول‏اللَّه(ص) به على(ع) فرمود: مرا به پهلو بخوابان پس على(ع) هم چنين كرد، آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى بلال پسرانم حسن و حسين(ع) را بياور، او هم رفت و آنها را آورد و هر دوى آنها را بر سينه حضرت قرار داد پس پيامبر آن دو عزيز را مى‏بوييد.

 على(ع) مى‏گويد: من گمان كردم كه حسن و حسين(ع) از حزن و اندوه بر حال رسول‏اللَّه(ص) از هوش رفته‏اند. ابوالجارود مى‏گويد: من رفتم تا آن دو را از سينه رسول خدا (ص) جدا كنم كه پيامبر فرمود: رهايشان كن و ادامه داد يا على اين دو را به حال خودشان بگذار تا آنها مرا ببويند و من نيز آنها را بيشتر استشمام نمايم، آنها از من بهره ببرند و من از ايشان بهره‏مند گردم چرا كه پس از من اين دو عزيزم سختى و گرفتارى بسيارى خواهند ديد و ناگواريهاى بسيارى را مشاهده خواهند نمود، خداوند لعنت كند هر كس را كه قدر و شأن منزلت ايشان را ناچيز انگاشته و مخفى بدارد، خداوندا من اين عزيزانم، حسن و حسين(ع) و على(ع) را به تو مى‏سپارم.