يكصد پرسش وپاسخ پيرامون امام زمان

عليرضا رجالى تهرانى

- ۸ -


بعضى گفته اند که منزل دايمى حضرت مهدى (عجل الله فرجه) در کوه (رضوى) يا ذى طوى، قرار دارد، وبه اين فراز از دعاى شريف ندبه استدلال مى نمايند که (ليت شعرى اين استقرت بک النوى، بل اى ارض تقلک او ثرى، ابرضوى او غيرها ام ذى طوى): اى کاش مى دانستم که در کدامين زمين قرار دارى، آيا به کوه رضوى يا به ذى طوى؟ يا نه اينجا ونه آنجا؟). در صورتى که امام (عليه السلام) نه در کوه رضوى قرار دارد ونه در منطقه ذى طوى، واين جمله نيز پرسش از قرارگاه دايمى آن حضرت نمى باشد، زيرا که بر حسب احاديث، کسى بر قرارگاه آن حضرت مطلع نيست. چنان که امام صادق (عليه السلام) فرمود: (هيچ کس از دوست وبيگانه بر جايگاه او آگاهى ندارد، مگر آن خدايى که اختيار او را در دست دارد).(1)

گفتم که از تو پرسم، جانا نشان کويت
گفتا نشان چه پرسى؟ اين کوى بى نشان است

پس ارتباط آن حضرت با اين دو مکان مانند ارتباط ايشان با ساير اماکن مقدس ديگر است، که پرستش خداوند در آن مکانها فضيلت دارد، مثل مسجد الحرام ومسجد النبى، مشهد حسينى ومسجد سهله و... که معلوم شده است حضرت در اين اماکن رفت وآمد دارند.

در اين ميان نيز آنچه نظرهاى بسيارى را به خود جلب کرده، اين است که اقامتگاه آن حضرت در جزيره اى از درياى بزرگ به نام (جزيره خضرا) مى باشد.

اين داستان نيز به افسانه بيشتر مى ماند تا واقعيت؛ از اين رو، در پرسش بعدى به سستى اين داستان خواهيم پرداخت.

اما راجع به اينکه حضرت مهدى (عجل الله فرجه) در عصر غيبت ضروريات زندگى خويش را از قبيل لباس وغذا وغيره چگونه تهيه مى کند، آيا به طور عادى است يا به نحو اعجاز؟

به هر دو صورت ممکن است صورت بگيرد.

وقتى آن حضرت به طور ناشناس در بين مردم رفت وآمد داشته باشد، مانعى هم ندارد که ضروريات خود را به طور معمول تهيه نمايد، ضمن اينکه در بعضى حکايات نيز به نحو اعجاز انجام گرفته است.

چرا که خداوند متعال به عنايت مخصوص خود به حضرت مريم مادر عيسى (عليهما السلام) از عالم غيب روزى داده است، وهيچ استبعادى ندارد خاتم الاولياء (عليه السلام) را از خزانه غيب خود رزق وروزى دهد.

آيا داستان جزيره خضراء واقعيت دارد؟

پاسخ: داستان جزيره خضرا که بر اساس روايتى، شهرت يافته است، به نظر امرى محال بوده وبه افسانه بيشتر شباهت دارد. ابتدا با هم متن کامل اين روايت را مى خوانيم، سپس به بررسى آن خواهيم پرداخت.

علامه مجلسى (رحمة الله عليه) مى گويد:

رساله اى مشهور به داستان جزيره خضراء واقع در درياى سفيد (البحر الابيض) يافتم. از آنجا که مشتمل است بر بيان کسانى که آنها را ديده وداستانهاى شگفت انگيز، ميل دارم آن را در اينجا بياورم. سبب اينکه برايش باب مستقلى باز کردم، اين است که در کتابهاى روايى، آن را نديدم وعين آن را آن گونه که يافته ام، در اينجا مى آوريم.

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله الذى هدانا لمعرفته والشکر له على ما منحنا للاقتداء بسنن سيد بريته محمد الذى اصطفاه من بين خليقته وخصنا بمحبه على والائمه المعصومين من ذريته، صلى الله عليهم اجمعين الطيبين الطاهرين وسلم تسليما کثيرا، وبعد:

در خزانه امير مؤمنان وسرور اوصياء وحجت پروردگار جهانيان وامام پرهيزکاران على بن ابيطالب - عليه السلام - متنى به خط شيخ فاضل ودانشمند عامل، فضل بن يحيى بن على طيبى کوفى (قدس الله روحه) ديدم که در آن چنين آمده بود:

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله وسلم، وبعد:

اينجانب، بنده نيازمند به بخشش خداوند سبحان متعال، فضل بن يحيى بن على طيبى امامى کوفى، که خداى او را ببخشايد، چنين مى گويم: از دو پير دانشمند وبا فضيلت يعنى شيخ شمس الدين بن نجيح حلى وشيخ جلال الدين عبد الله حلى (قدس الله روحيهما ونور ضريحيهما) در مشهد سالار شهيدان وخامس آل کساء، امام وسرور ما، ابا عبد الله الحسين - عليه السلام - (کربلا) در نيمه ماه شعبان سال 699 هجرى، داستانى شنيدم که نقل آن را از شيخ صالح پرهيزکار، وفاضل با ورع وپاکيزه، زين الدين على بن فاضل مازندرانى ساکن نجف اشرف، شنيده بودند. آن دو در شهر سامرا، در مشهد امام کاظم وامام هادى -عليهم السلام - با او برخورد نمودند. او حکايتى ازعجايبى را که در وراى درياى سفيد وجزيره خضراء ديده بود، برايشان تعريف کرد.

همين موجب شد که مشتاق ديدارش شوم. راه رسيدن به ملاقات با او را پرسيدم تا اين خبر را بدون واسطه از زبان خودش بشنوم. بدين منظور، عازم شهر سامرا شدم. اتفاقا شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى، در اوايل ماه شعبان همان سال، به شهر حله رفته بود تا طبق معمول همه ساله مدتى را در آنجا ودر نجف اشرف (مشهد غروى) بگذراند.

چون شنيدم که مى خواهد وارد شهر حله شود، آن روز من در آنجا در انتظار قدوم او بودم، ناگهان ديدم که سواره اى قصد خانه سيد حسيب با نسب رفيع وحسب فصيع، يعنى سيد فخر الدين حسن بن على موسوى مازندرانى، ساکن حله را، که خداى عمرش را زياد کند، دارد. در آن موقع شيخ صالح مذکور را نمى شناختم، اما در ذهنم خطور کرد که اين همان شيخ است.

چون از چشمش پنهان شد، به دنبالش به سوى خانه سيد مذکور رفتم. هنگامى که به در خانه رسيدم، ديدم که سيد فخر الدين بر در خانه شادمان ايستاده است. چون ديد که به طرفش مى روم به رويم خنديد ومرا به حضورش معرفى نمود.

سراسر قلبم را سرور وشادمانى فرا گرفت، نتوانستم در آن موقع خودم را کنترل کنم. با سيد فخر الدين وارد خانه شدم. بر او سلام کردم ودو دستش را بوسيدم. سيد از حال من جويا شد. به او گفت: او شيخ فاضل بن شيخ يحيى طيبى، دوست شما است. برخاست مرا در مجلس خود نشانيد، خوشامد گفت واز پدر وبرادرم شيخ صلاح الدين احوال پرسى کرد. زيرا پيش از اين آنان را مى شناخت اما در آن موقع من نبودم، بلکه در شهر واسط به سر مى بردم ونزد شيخ عالم عامل شيخ ابو اسحاق ابراهيم بن محمد واسطى امامى که خدايش رحمت کند وبا ائمه - عليهم السلام - محشورش نمايد، مشغول کسب دانش بودم.

با شيخ صالح مذکور، که خداى مؤمنان را با طول عمرش بهره مند گرداند، سخن گفتم. او را در اغلب علوم، از قبيل فقه، حديث وانواع علوم عربى صاحب فضل ومقام ديدم. از او درباره آنچه که دو مرد فاضل عالم عامل يعنى شيخ شمس الدين وشيخ جلال الدين حلى که پيش از اين مذکور آمدند، سخن گفته بودند پرسيدم.

داستان را از اول تا آخر در حضور سيد فخر الدين حلى، صاحب خانه وگروهى از دانشمندان حله ونواحى اطراف که براى زيارت شيخ صالح، که خدايش موفق بدارد، آمده بودند، برايم تعريف کرد. اين جريان در روز يازدهم ماه شوال سال 699 بود.

اين است آنچه من از او شنيدم. (خدايش عمر طولانى دهد). شايد مختصر تغييرى در الفاظى که نقل مى کنم، صورت گرفته باشد، اما معانى همان است که او گفته است:

از سالها پيش در دمشق نزد شيخ فاضل شيخ عبد الرحيم حنفى (که خداى او را به نور هدايت موفق بدارد) در فقه واصول ونزد شيخ زين الدين على مغربى اندلسى مالکى در علم قرائت مشغول کسب علم ودانش بودم. زيرا شيخ زين الدين دانشمندى فاضل وآشناى به قرائتهاى هفتگانه بود ودر اغلب علوم، از قبيل: صرف ونحو، منطق وبيان، اصول فقه واصول دين دستى داشت، داراى طبعى لطيف بود، وبه خاطر ذات خوبى که داشت، نه در مباحثه عناد داشت ونه در پاى بندى به مذاهب. هر گاه که نام شيعه به ميان مى آمد، مى گفت: دانشمندان اماميه گفته اند، بر خلاف ساير مدرسين، که به هنگام ذکر شيعه مى گفتند: دانشمندان رافضى گفته اند.

از اين رو، ملازم او شدم واز رفت وآمد نزد ديگران خوددارى کردم. اين حالت زمانى ادامه داشت. ومن نزد او دانشهاى مذکور را مى آموختم. تا اينکه روزى عزم سفر از دمشق شام به ديار مصر کرد. محبت زيادى که در بين ما بود، جدايى از او را بر من ونيز جدايى از من را بر او سخت کرد. بالاخره خداى او را هدايت کرد واو تصميم گرفت که مرا با خود به مصر ببرد. از قبيل من افراد بيگانه زيادى نزد وى درس مى خواندند، بيشتر آنان نيز با او همراه شدند.

همراه او به راه افتاديم تا به شهر معروف مصر يعنى فاخره (ظاهرا قاهره است) که بزرگترين شهر مصر است، رسيديم. مدتى در مسجد الازهر به تدريس پرداخت. فضلاى مصر که از ورودش با خبر شدند، همگى به ديدار وکسب علم از وى به نزدش آمدند. در قاهره نه ماه اقامت کرد وما نيز همراه او بوديم، اوضاع خوب بود که روزى قافله اى از اندلس وارد شد. يکى از همراهان کاروان نامه اى از پدر شيخ ما همراه داشت. در اين نامه آمده بود که پدرش شديدا مريض است، وآرزو مى کند که پيش از مرگ او را ببيند. اين نامه تأکيد داشت که هيچ گونه تأخيرى نداشته باشد. چون شيخ از نامه فارغ گرديد، گريست وتصميم گرفت عازم سفر به جزيره اندلس شود. برخى از شاگردان شيخ واز جمله من نيز عازم شديم. زيرا شيخ که خداى او را هدايت کند، به من محبت شديدى داشت ومرا بر اين سفر تحسين نمود. با وى به سوى اندلس حرکت کردم. چون به اولين قريه جزيره اندلس رسيديم، تبى عارضم شد که مرا از حرکت بازداشت.

شيخ که مرا بر آن حال ديد ناراحت شد وبرايم گريه کرد وگفت: جدايى از تو برايم مشکل است. به خطيب دهى که به آن رسيديم مبلغ ده درهم داد وبه او دستور داد که از من مراقبت کند تا اينکه يکى از دو حال صورت گيرد؛ اگر خداوند بر من منت نهاد ومرا بهبودى بخشيد، به دنبالش بروم تا به شهرش برسم. اين گونه از من عهد گرفت. خداى او را با نور هدايت به راه مستقيم حق موفق بدارد وخود به سوى اندلس حرکت کرد. مسافت راه از ساحل دريا تا شهر شيخ پنج روز است.

در آن دهکده سه روز ماندم، از شدت تب نمى توانستم حرکت کنم، در آخر روز سوم، از تب رهايى يافتم. از ده خارج شدم ودر راههاى اطراف قدم مى زدم. کاروانى را ديدم که از طرف کوههاى نزديک ساحل درياى غربى مى آيند. آنان پشم وروغن وکالاهاى ديگرى با خود داشتند. در مورد آنان پرسيدم، کسى گفت: اينان از مکان نزديکى از سرزمين بربرها که نزديک جزاير رافضيان است، مى آيند.

اين سخن را که شنيدم به سوى آنان کشيده شدم. مشتاق سفر به سرزمين آنان شدم. کسى گفت: تا آنجا بيست وپنج روز، راه است که دو روز آن بدون آب وآبادى است. پس از آنها آبادى ها به هم وصل است. با آنان الاغى، به مبلغ سه درهم کرايه کردم، تا مسافتى را که بدون آب وآبادى است، طى نمايم. چون آن مسافت را طى نموديم وبه سرزمين آباد آنان رسيديم، با پاى پياده به طى مسافت پرداختم وبه دلخواه خود از دهى به ده ديگر مى رفتم، تا اينکه به اولين مکان رسيدم. کسى به من گفت: تا جزيره رافضيان سه روز مانده است. حرکت کردم وتأخير را جايز ندانستم. به جزيره اى رسيدم، با ديوارهاى بلند، که در اول آن برجهاى محکم ومرتفعى وجود داشت.

آن جزيره با دژهاى خود در ساحل دريا قرار داشت. از دروازه بزرگ که دروازه بربر ناميده مى شد، وارد شدم. در کوچه ها به راه افتادم واز مسجد شهر پرسيدم، مرا به آن رهنمون شدند. وارد مسجد شدم، آن را مسجد جامع بزرگ وعظيمى يافتم، که در سمت غرب شهر بر کنار دريا واقع بود. در گوشه اى از مسجد نشستم تا استراحت کنم، مؤذن اذان ظهر را گفت وندا کرد: (حى على خير العمل). چون اذان تمام شد، از خدا خواست که در فرج امام عصر صاحب الزمان -عليه السلام - تعجيل کند، گريه ام گرفت.

گروه گروه وارد مسجد شدند ودر کنار چشمه اى که در زير درختى در سمت شرق مسجد بود، وضو ساختند. من با سرور وشادمانى به آنان مى گريستم که چگونه به شيوه منقول از امامان - عليه السلام - وضو مى ساختند.

چون از وضو فارغ شدند مردى خوشروى با وقار وآرامش از ميان آنان برخاست وبه سوى محراب رفت. نماز را اقامه نمود. صفهاى نمازگزاران در پشت سرش بسته شد ومردم نماز را به وى اقتدا کردند، نمازى کامل، با ارکان منقول وتسبيحات جامع به جاى آوردند. ليکن من به خاطر مشکلات سفر وخستگى راه نماز ظهر را نتوانستم با آنان به جاى آورم.

وقتى نمازشان را تمام کردند ومرا ديدند، بر من خرده گرفتند که چرا اقتدا نکرده ام. همگى به سويم آمدند وحال مرا پرسيدند واينکه اصليت من از کجاست ومذهبم چيست؟ احوال خود را به آنان باز گفتم وبيان داشتم که عراقى الاصل هستم ومرد مسلمانى ام که مى گويم: (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له واشهد ان محمد عبده ورسوله ارسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الاديان کلها ولو کره المشرکون).

گفتند: اين دو شهادت تو را کافى نيست مگر براى حفظ خونت در دنيا. چرا شهادت ديگر را نمى گويى که بدون حساب وارد بهشت شوى؟ به آنان گفتم: آن شهادت چيست؟ مرا بدان راهنمايى کنيد، خداى شما را رحمت کند. امام آنان به من گفت: شهادت سوم اين است که بگويى:

(اشهد ان امير المؤمنين ويعسوب المتقين وقائد القر المحجلين على بن ابى طالب والائمه الاحد عشر من ولده اوصياء رسول الله وخلفاؤه من بعده بلافاصله).

خداوند عز وجل پيروى از آنان را بر بندگانش واجب وآنان را اولياى اوامر ونواهى خود وحجت بر خلق در روى زمين وامان ساکنان زمين کرده است. زيرا صادق امين محمد، پيامبر خداى جهانيان از طرف خداى سبحان از آنان خبر داده است. پيامبر - صلى الله عليه وآله - آن را از نداى خداوند عز وجل در شب معراج به آسمانهاى هفتگانه که در نزديکى به خدا چون قاب دو قوس يا نزديکتر شد، شنيده است. او آنان را يکى پس از ديگرى به نام خوانده است.

چون اين سخن آنان را شنيدم، خداى را ستايش کردم واز اين بابت شادمان شدم، خستگى راه از بدنم رفت وبه آنان گفتم که هم مذهب آنان هستم، به اشتياق تمام به من توجه کردند ودر گوشه اى از مسجد برايم مکانى در نظر گرفتند، با عزت واحترام در طول اقامتم با من رفتار کردند. امام مسجد شب وروز مرا ترک نکرد.

از او در مورد غذا وطعام پرسيدم که از کجا مى آيد. زيرا زمين زراعى براى آنان سراغ ندارم. گفت: غذاى آنان از جزيره خضراء، که در درياى سفيد واقع است، واز جزاير فرزندان امام زمان - عليه السلام - مى آيد، گفتم: در سال چه مقدار غذا براى شما مى آيد؟ گفت: در سال دو مرتبه، در سال جارى يک بار آمده، بار ديگر مانده است. گفتم: چقدر مانده تا بار دوم هم بيايد؟ گفت: چهار ماه.

از يک مدت درازى به آن مانده، متأثر شدم. چهل روز ماندم، شبانه روز از خدا مى خواستم که در آن تعجيل کند. در اين مدت در کمال عزت واحترام در ميان آنان به سر بردم. در پايان روز چهلم دلم از درازى مدت گرفت. به خارج از شهر، کنار ساحل رفتم، به سمت مغرب که مردم شهر گفته بودند غذاى آنان از آنجا مى آيد، نگاه مى کردم. از دور شبحى را ديدم که حرکت مى کند. از مردم در مورد آن شبح سؤال کردم. به آنان گفتم: آيا در اين دريا، پرنده سفيدى هست؟ گفتند: نه. آيا چيزى ديدى؟ گفتم: آرى. گفتند: اينها کشتى هايى است که هر سال، از شهر فرزندان امام زمان - عليه السلام - به سوى ما مى آيند.

چيزى نگذشت تا کشتى ها رسيد. آن طور که آنان مى گفتند: آمدن کشتى ها در روز موعود نبود. در جلوى آنها کشتى بزرگى وبه دنبال آن کشتى هاى ديگر، تا اينکه به هفت کشتى رسيد. از کشتى بزرگ، پيرمرد چهارشانه اى، خوشرو، با لباسى زيبا به ساحل آمد. وارد مسجد شد وطبق روش منقول از امامان وضو گرفت. نماز ظهر وعصر را به جاى آورد. چون از نماز فارغ شد، به سوى من آمد. بر من سلام کرد. پاسخ گفتم. گفت: اسمت چيست؟ گمان کنم على نام دارى؟ گفتم: درست گفتى. پنهانى همچون کسى که مرا مى شناسد، با من سخن گفت. سپس پرسيدم: نام پدرت چيست؟ بايد مرد فاضلى باشد؟ گفتم: بلى. برايم شکى نمانده بود که او در سفر دمشق همراه ما بوده است.

گفتم: اى پير! کى نام من وپدرم را به تو گفته؟ آيا در سفر دمشق به همراه ما بودى؟ گفت: نه. گفتم: در سفر مصر به اندلس چطور؟ گفت: نه به سرورم امام زمان -عليه السلام - سوگند. به او گفتم: پس از کجا اسم من وپدرم را مى دانى؟ گفت: بدان که پيش از اين، از اصلت خبر دار شدم. نام وشخصيت وهيئت تو ونام پدرت را دانستم، تو را به (جزيره خضراء) همراهى مى کنم.

از اينکه از من يادى کرد ونزدشان نامم بر زبانهاست مسرور شدم. او عادت داشت که بيش از سه روز نزد اينان بماند، اما اين بار يک هفته ماند وغذا وطعام را به کسانى که برايشان مقرر شده بود، رسانيد. چون از آنان امضاى رسيد، گرفت، عازم سفر شد ومرا با خود برد. از راه دريا حرکت کرديم.

شانزده روز که گذشت، آب سفيدى ديدم. آن قدر به آن نگاه کردم که شيخ که نامش محمد بود، پرسيد: چرا اين قدر به اين آب نگاه مى کنى؟

گفتم: آبى به رنگ غير رنگ آب مى بينم.

گفت: اين درياى سفيد است وآن جزيره خضراء. اين آب چون دايره اى دورادور جزيره را گرفته بدين معنى که از هر سو که بيايى، اين آب سفيد را مى بينى. حکمت خداى چنين اقتضا کرده که هرگاه کشتى هاى دشمنان ما وارد آن شوند، غرق مى گردند.اما به برکت امام وسرورمان صاحب الزمان - عليه السلام - مى توانيم از آن بگذريم. سپس از وى در مورد نوشيدن از آب پرسيدم وقدرى از آن نوشيدم. چون آب فرات بود.

پس از عبور از آن آب سفيد به جزيره خضرا که در عمران وآبادانى است، رسيديم. از کشتى بزرگ در ساحل دريا پياده شديم. وارد شهر شديم. شهر داراى قلعه ها وبرجهاى زيادى بود. هفت حصار داشت که بر ساحل دريا واقع بود. درختان فراوان از ميوه هاى فراوان. بيشتر خانه هاى آن از سنگ مرمر روشن بود. مردمانش زندگانى خوبى داشتند. از اين بابت سراسر وجودم را شادمانى فرا گرفت.

پس از استراحت در منزل همراهم محمد، او مرا به مسجد جامع بزرگ شهر برد. جمعيت زيادى در آن ديدم که فردى در ميان آن نشسته بود، آن قدر با هيبت وشکوه ووقار بود که نمى توانم آن را وصف کنم. مردم او را سيد شمس الدين محمد عالم، خطاب مى کردند. نزدش قرآن، فقه، علوم عربى، اصول دين واصول فقه مى آموختند. فقه را مسئله مسئله، قضيه قضيه وحکم حکم از صاحب الزمان - عليه السلام - مى گرفتند.

چون به مقابلش قرار گرفتم، خوشامد گفت ومرا در نزديکى خود نشانيد. از خستگى راه پرسيد وگفت: که پيش از اين تمام آنچه بر من گذشته، به او رسيده است وشيخ محمد که مرا همراهى کرد، به دستور سيد شمس الدين عالم که خداى عمرش را طولانى گرداند، مرا با خود آورده است.

سپس دستور داد که مکانى در يکى از زواياى مسجد برايم در نظر گرفته شود. به من گفت: اين مکان براى خلوت واستراحت توست. برخاستم وبه آن مکان رفتم وتا عصر در آنجا استراحت نمودم. آن موقع کسى آمد وگفت: از جايت برنخيز تا سيد ويارانش براى خوردن شام نزد تو آيند. گفتم: اطاعت مى شود.

چيزى نگذشت که سيد - که خدايش به سلامت دارد - با يارانش رسيدند. نشستند، سفره پهن شد. شام خورديم. سپس همراه سيد براى اقامه نماز مغرب وعشاء به مسجد رفتيم.

اولين روز جمعه اى که با آنان نماز گزاردم، ديدم که سيد که خدايش به سلامت دارد، دو رکعت نماز جمعه واجب به جاى آورد وچون نماز به پايان رسيد، گفتم: اى سرور من، شما نماز جمعه را دو رکعت واجب به جاى آوريد. گفت: بلى. زيرا شروط آن معلوم است. پس چون وقت آن رسيد، واجب گردد. با خود گفتم: شايد امام - عليه السلام - حاضر باشد.

بار ديگر در خلوت از او پرسيدم: آيا امام حاضر است؟ گفت: نه ولى به دستورى که صادر فرموده، من نائب خاص امام هستم. گفتم: اى سرور من، آيا امام - عليه السلام - را ديده اى؟ گفت: نه ولى پدرم (رحمة الله عليه) به من گفت که سخن امام را شنيده ولى شخص او را نديده وجدم (رحمة الله عليه) سخنانش را شنيده وشخص او را ديده است. به او گفتم: چرا چنين است؟ به من گفت: برادرم! خداوند سبحان، فضيلت را به هر کس از بندگانش بخواهد مى دهد واين به خاطر حکمت بالغه وعظمت قاهره الهى است، همان طور که خداوند متعال انبياء وپيامبران واوصياء را از ميان بندگانش به اين فضيلت برترى داده وآنان را اعلام خلق ووسيله بين خود وآنان قرار داده است تا هر کس هلاک شود با بينه ودليل آشکار به هلاکت رسد وهر کس حيات يابد از روى دليل آشکار باشد. لطف پروردگار است که زمين از حجت بر خلق خالى نباشد، وآن حجت را سفيرى است، که پيامش را ابلاغ مى کند.

سپس سيد که خدايش به سلامت دارد، دستم را گرفت وبه بيرون از شهر خود برد وبا هم به طرف باغها روانه شديم. آنجا جويبارى جارى وبستانهاى فراوان با ميوه هاى رنگارنگ ودر نهايت خوبى وشيرينى از قبيل انگور، انار وگلابى و... ديدم که در عراق عرب وعجم وتمامى سرزمينهاى شام نديده بودم.

در اين هنگام که از باغى به باغ ديگر مى رفتيم، مردى خوش منظر، با دو لباس از پشم سفيد به طرف ما آمد. چون به ما رسيد سلام کرد واز ما گذشت، هيبت او مرا شگفت زده کرد. از سيد که خدايش به سلامت دارد پرسيدم: اين مرد کيست؟ گفت: آيا به اين کوه بلند نگاه مى کنى؟ گفتم: آرى. گفت: در ميان آن کوه مکانى زيبايى است که در آن ودر زير درخت پر شاخ وبالى، چشمه اى روان است. در کنار آن قبه اى است که از آجر ساخته شده. اين مرد با دوست خود، خادم آن بارگاه هستند. من هر صبح جمعه به آنجا مى روم، وامام زمان - عليه السلام - را در آنجا زيارت مى کنم. دو رکعت نماز به جاى مى آورم. ورقه اى مى يابم که در آن مسائلى را که در حکم بين مردم بدان نياز دارم، نوشته شده است. هر چه که در ورقه نوشته باشد، عمل مى کنم. شايسته است که به آنجا روى وبارگاه امام -عليه السلام - را زيارت کنى.

به آن کوه رفتم. بارگاه را آن گونه که سيد که خدايش به سلامت دارد، توصيف کرده بود، يافتم. در آنجا دو خدمتکار ديدم. آن يکى که از ما گذشته بود، به من خوشامد گفت. اما ديگرى رويش را از من برگرداند. به وى گفت: با او چنين مکن ومن او را همراه سيد شمس الدين عالم ديدم. سپس به سوى من برگشت، خوش آمدگويى نمود وبا من سخن گفتند. برايم نان وانگور آوردند. آن را خوردم واز آب چشمه اى که در زير آن بارگاه بود، نوشيدم ووضو ساختم ودو رکعت نماز به جاى آوردم. در مورد رؤيت امام - عليه السلام - از آن دو پرسيدم. به من گفتند: رؤيت امام غير ممکن است واجازه نداريم که به احدى خبر دهيم. از آنان التماس دعا کرديم. برايم دعا نمودند. از آنان جدا شدم واز کوه پايين آمدم تا به شهر رسيدم.

چون به شهر رسيدم، به خانه سيد شمس الدين عالم رفتم. کسى به من گفت: براى کارى بيرون رفته است. پس به خانه شيخ محمد رفتم که با او به جزيره آمده بودم. با او نشستم وداستان رفتن به کوه واجتماع با دو خدمتکار وروى گردانى خادم را برايش بازگو کردم.

به من گفت: احدى به غير از سيد شمس الدين وامثال او، اجازه صعود به آنجا را ندارند. از اين رو، با تو آن گونه رفتار کرده است.

درباره سيد شمس الدين - ادام الله افضاله - پرسيدم. گفت: او از اولاد امام است وبين او وبين امام - عليه السلام - پنج واسطه قرار داد واو به دستورى که از امام - عليه السلام - صادر شده، نائب خاص آن حضرت است.

شيخ صالح زين الدين على بن فاضل مازندرانى ساکن نجف اشرف گفت: از سيد شمس الدين عالم که خدايش عمر دهد، در نقل بعضى از مسايلى که بدان نياز مى شود، قرائت قرآن مجيد ومقابله موارد مشکل علوم دينى وغيره اجازه خواستم. پاسخ مثبت داد وگفت: اگر ضرورتى دارد پس ابتدا از قرائت قرآن عظيم شروع کن.

هرگاه چيزى مى خواندم که درباره آن بين قراء اختلاف است، مى گفتم: حمزه چنين قرائت کرده، کسائى چنان، عاصم آن گونه، ابو عمر بن کثير اين چنين.

سيد که خدايش به سلامت دارد گفت: ما اينان را نمى شناسيم. قرآن پيش از هجرت رسول اکرم - صلى الله عليه وآله - حجه الوداع را انجام داد روح الامين، جبرئيل بر او نازل شد وگفت: اى محمد، قرآن را برايم تلاوت کن تا ابتداى سوره ها وآخر آن وشأن نزول هر کدام را برايت بگويم.

على بن ابى طالب ودو فرزندش امام حسن وامام حسين - عليهم السلام - ابى ابن کعب، عبد الله بن مسعود، حذيفه بن يمان، جابر بن عبد الله انصارى، ابو سعيد خدرى، حسان بن ثابت وگروهى از صحابه، که خداوند از برگزيدگان آنان خشنود باد، جمع شدند. پيامبر - صلى الله عليه وآله - از اول تا آخر قرآن را خواند. هر وقت به چيزى رسيد که در آن اختلاف است، جبرئيل برايش بيان مى کرد وامير المؤمنين - عليه السلام - آن را در پوستى مى نوشت. بنابراين تنها قرائت امير المؤمنين ووصى پيامبر - صلى الله عليه وآله - است وبس.

به او گفتم: اى سرور من، مى بينم که بعضى از آيات با آيات قبلى وبعدى ارتباط ندارد وفهم ودقت من از فهم آن عاجز است.

گفت: همين است که گفتى. علت آن اين است که چون پيامبر - صلى الله عليه وآله - رحلت کرد وقريش خلاف ظاهرى را غصب کردند، امير المؤمنين - عليه السلام - تمام قرآن را جمع وآن را در پارچه اى بست وآن را براى آنان که در مسجد بودند، آورد، فرمود: اين کتاب خداست، پيامبر اکرم- صلى الله عليه وآله - مرا فرمان داد که آن را به شما عرضه کنم تا روز قيامت بر شما حجت باشد، فرعون امت ونمرود آن گفت: ما به قرآن تو نيازى نداريم. حضرت - عليه السلام - فرمود: حبيب بن محمد - صلى الله عليه وآله - از اين گفته ات مرا خبر داد ولى مى خواستم که حجت را بر شما تمام کنم.

حضرت به خانه اش برگشت ومى فرمود (لا اله الا انت وحدک لا شريک له لا راد لما سبق فى علمک ولا منع لما اقتضته حکمتک فکن انت الشاهد لى عليهم يوم العرض عليک).

ابن ابى قحافه (ابو بکر) مسلمين را ندا داد وبه آنان گفت: هر کس آيه يا سوره اى از قرآن دارد، بياورد. ابو عبيده جراح، عثمان، سعد بن ابى وقاص، معاويه بن ابى سفيان، عبد الرحمن بن عوف، طلحه بن عبيدالله، ابوسعيد خدرى، حسان بن ثابت وگروههايى از مسلمانان جمع شدند واين قرآن را جمع آورى کردند ونواقصى که پس از رحلت رسول اکرم - صلى الله عليه وآله - از خودشان بر آن وارد شده بود، ساقط کردند.

از اين رو، آيات را به هم نامربوط مى بينى. قرآنى که امير المؤمنين - عليه السلام - جمع کرده به خط خودش نزد صاحب الامر - عليه السلام - محفوظ است ودر آن همه چيز حتى جريمه خدشه اى که بر بدن وارد شود، وجود دارد، شکى در صحت اين قرآن نيست ومسلما سخن خداست. اين فرمايش امام زمان - عليه السلام - است.

شيخ فاضل على بن فاضل گفت: از سيد شمس الدين که خدايش حفظ کند مسائل فراوانى نقل کردم که بالغ بر نود مسئله مى شود وهمه نزد من موجود است. آن را در يک مجلد جمع کردم وآن را الفوائد الشمسيه ناميده ام وجز افراد خاص کسى را از آن آگاه نمى کنم. ان شاء الله آن را خواهى ديد.

جمعه دوم که جمعه ميانى از جمعه هاى ماه است، چون از نماز فارغ شديم وسيد - که خدايش او را به سلامت دارد - براى افاده مؤمنان، در مجلس نشست، از بيرون مسجد صداى داد وفرياد عظيمى شنيدم. از سيد پرسيدم. به من گفت: فرماندهان ارتش ما در هر جمعه ميانى ماه سوار مى شوند ومنتظر فرج هستند. از او اجازه خواستم که آن را ببينم. اجازه داد. ديدم جمع زيادى هستند که خداوند را تسبيح وستايش مى کنند. تهليل (لا اله الا الله) مى گويند واز خداوند مى خواهند که در فرج امام قائم به امر خدا وناصح براى دين خدا (م.ح.م.د). بن حسن مهدى خلف صالح، صاحب الزمان تعجيل کند.

سپس به مسجد سيد - که خدايش به سلامت دارد- برگشتم. به من گفت: آيا سپاه را ديدى؟ گفتم: بلى. گفت: آيا فرماندهان را شمارش کردى؟ گفتم: نه. گفت: آنان سيصد ناصر هستند وسيزده ناصر مانده است که خداوند در فرج ولى خود تعجيل کند که او بخشنده کريم است.

گفتم: سرور من، امام زمان کى ظهور مى کند؟ گفت: برادرم، علم آن نزد خداوند است وفرج به مشيت وخواست خداست. حتى ممکن است امام هم نداند بلکه علامات ونشانه هايى دارد که دليل بر ظهور است.

از جمله: ذوالفقار با بيرون آمدن از غلاف خود سخن مى گويد وبا زبان عربى مبين مى گويد: (اى ولى خدا به نام خدا قيام کن وبه وسيله من دشمنان خدا را بکش). واز آن جمله سه صدا است که تمام مردم آن را مى شنوند:

صداى اول مى گويد: (ازفت الآزفه، يا معشر المؤمنين).

صداى دوم مى گويد: (الا لعنه الله على الظالمين لآل محمد عليهم السلام).

صداى سوم (بدنى ظاهر ودر زير آفتاب ديده مى شود) ومى گويد: (ان الله بعث صاحب الامر (م.ح.م.د) بن الحسن المهدى -عليه السلام - فاسمعوا له واطيعوا).

گفتم: اى سرور من، ما از مشايخ خود رواياتى از امام زمان - عليه السلام - نقل کرده ايم که از آن جمله است:

هنگامى که حضرت مامور به غيبت کبرى شد، فرمود: هر کس پس از اين در غيبت مرا ببيند، همانا دروغ گفته است. حال چگونه در بين شما کسانى او را مى بينند؟

گفت: درست گفتى. حضرت - عليه السلام - آن را در زمانى فرموده، که دشمنان اهل بيت وفرعونهاى بنى عباس فراوان بودند، حتى برخى از شيعه نمى توانستند با هم در مورد آن حضرت سخن گويند. اما زمان طولانى گذشته ودشمنان از او مأيوس شده اند، واز سوى ديگر، سرزمين ما از آنان دور است ودشمنى وستم آنان به اينجا نمى رسد وبه برکت وجود حضرت - عليه السلام - احدى از دشمنان نمى تواند به ما دسترسى پيدا کند.

گفتم: اى سرور من، علماى شيعه حديثى از امام -عليه السلام - نقل کرده اند که آن حضرت پنج چيز را بر شيعيان خود مباح کرده است. آيا شما هم آن را از حضرت - عليه السلام - روايت کرده ايد؟

گفت: بلى، آن حضرت -عليه السلام - اجازه داد وپنج چيز را براى شيعيان خود از اولاد على -عليه السلام - مباح کرده است. گفت: براى آنان حلال است.

گفتم: آيا اجازه داد که شيعيان از اسراى عامه کنيز وغلام بخرند؟ گفت: آرى. از اسراى ديگر هم. زيرا حضرت -عليه السلام - فرمود: با آنان همانطور برخورد کنيد که آنان خود مى کنند. اين دو مسئله جداى از مسائلى است که پيش از اين برايت بيان کردم.

سيد - که خدايش به سلامت دارد - گفت: وى از مکه بين رکن ومقام ابراهيم، در سالى فرد خروج مى کند. مردم بايد در انتظار آن باشند.

به من گفت: اى برادر، بدان که پيش از اين به من گفته شده که تو بايد به وطن خودت برگردى، ودر توان من وتو نيست که با آن مخالفت کنيم. تو زن وفرزند دارى، ومدت درازى از آنان دور بوده اى وبيش از اين دورى از آنان روا نباشد.

از اين مسئله متاثر شدم وگريستم.

گفتم: اى مولاى من، آيا راه بازگشتى در مورد من هست؟ گفت: نه

گفتم: مولاى من، آيا اجازه مى دهى آنچه ديده وشنيده ام، نقل کنم؟ گفت: اشکالى ندارد که براى مؤمنان نقل کنى تا دلهاى آنان آرامش گيرد مگر فلان وفلان مسئله را. اى مولاى من، آيا نگاه به جمال وسيماى آن حضرت -عليه السلام - امکان دارد؟

گفت: نه، ليکن اى برادرم بدان که هر مؤمن با اخلاصى مى تواند امام -عليه السلام - را ببيند، ولى او را نشناسد. گفتم: اى سرور من، من از جمله بندگان مخلص هستم، ولى او را نديده ام. گفت: دو بار وى را ديده اى، يک بار، زمانى است که تو براى اولين بار به سامره آمدى ويارانت از تو پيشى گرفتند وتو از آنان عقب ماندى تا به نهر آبى رسيدى.

پاورقى:‌


(1) غيبت نعمانى، ترجمه غفارى، باب دهم، ص 250.