عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۱ -


بركات حضرت ولى عصر (ع )
خلاصه العبقرى الحسان
تاليف مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )
سيد جواد معلم
تـقـديـم بـه عـارفان حقيقى و آنهايى كه از شدت علاقه به امام زمان (ع ) در جستجوى حضرتش برآمدند و در نهايت موفق شدند به ديدار ايشان نائل شوند و از اين راه ولايت ومحبت حقيقى را به ما بياموزند.

مقدمه

چرا افرادى توانسته اند به حضور امام زمان (ع ) برسند؟ هـمـان طـورى كـه مـى دانـيـد افرادى در زمان غيبت كبرى به محضر مبارك حضرت ولى عصر ارواحنافداه رسيده اند وازاين عنايت و موهبت الهى بهره مندشده اند.
ايـن مـطلب بحدى زياد اتفاق افتاده است كه نياز به توضيح ندارد.
تنهاموضوعى كه جاى بحث و بـررسـى دارد ايـن اسـت كه : اين افراد چگونه توانسته اند به اين فيض عظيم نائل شوند؟ آيابخاطر تـقـوى و ورع و داشـتـن اعمال صالح بوده است ؟ يا چون درجات عالى علمى و معنوى داشته اند, مـوفق به زيارت حضرتش شده اند؟ شايد اينها هم نبوده , بلكه مداومت برتشرف شبهاى چهارشنبه بـه مـسـجـد سهله و كوفه و جمكران و امثال اينها,موجب سرافرازى به اين افتخار عظيم گشته اسـت ؟ و يـا آن كـه تـنـهـا و تنهالطف و عنايت حضرت موجب شده است كه به محضر مباركشان مشرف شوند؟ با توجه به حديث بسيارمشهور و معروفى كه از ناحيه مقدسه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بر دست نايب چهارم خود حضرت شيخ على بن محمد سمرى (ره ) صادر گشته است , يعنى : الافمن ادعى الـمـشـاهـدة قـبـل خروج السفيانى والصيحة فهو كاذب مفتر.. ((1)).
(هركس ادعاى مشاهده آن حضرت رامثل كيفيت مشاهده نواب اربعه بنمايد, دروغگو و تهمت زننده است )معلوم مى شود كه مـسـالـه بابيت و ارتباط اختيارى با آن حضرت ,تكذيب شده است , پس به هيچ وجه و از هيچ راه و هـيـچ كس نمى تواندبطور قطعى ادعا كند كه مثلا فلان كار نتيجه اش زيارت و مشاهده حضرت بـقية اللّه ارواحنافداه است , چون در اين صورت هركس كه آن كار راانجام دهد, حضرتش را زيارت خواهد نمود واين خود يك نوع بابيت است .
از طرفى با دقت در قضايا و تشرفات مختلفى كه از كتابهاى معتبر و افرادموثق نقل مى شود و به ما رسـيـده اسـت , ايـن نكته روشن مى شود كه صاحبان آنها گاه علماى بزرگ و معروف , گاه افراد صـالـح و مـتـقـى , گاهى افراد معمولى , بعضا افرادى از اهل سنت و حتى بعضى از كفار بوده اند, بـه همين جهت و از اختلاف حالات و روحيات اين افراد معلوم مى شود كه تشرف به محضر مبارك آن حـضرت اختصاص به هيچ قشر و گروهى نداشته و ندارد.
ضمن اين كه معلوم مى شود تشرف بـه مـحضر ايشان معمولا هيچ فضيلتى را براى انسان ثابت نمى كند, يعنى نمى توان گفت كه هر كس آن حضرت را ملاقات كرده است , انسان صالح , باورع وكاملى است , اگر چه خود اين موضوع از افـتـخـارات او خـواهـد بـود, زيراهمين كه فردى چشمش به جمال نورانى مولاى انس و جان حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بيفتد, افتخارى عظيم نصيبش شده است .
البته از اين مطلب هم نبايد چشم پوشى كرد كه قسمت عمده اين افراد كسانى هستندكه شوق زيارت مولايشان آنها را به فكر مـداومـت بـر عـملى انداخته وبالاخره در پايان آن عمل يا در اثناء و گاهى در ابتداى كار بحضور پربركت امام زمان روحى فداه مشرف شده اند.
و البته عده اى هم بخاطرمشكلاتى كه داشته اند به آن سرور متوسل شده و حضرت به طرق مختلف از آنها دستگيرى فرموده اند.
بـنـابـرايـن در نـهايت , از اكثر قضايا مى توان حداقل به اين مطلب معتقد شدكه : به فكر ديدار آن حـضـرت بـودن و يـا مـتوسل شدن به ايشان و امثال اينهادر بسيارى از اوقات موجب شرفيابى به حضورشان مى شود.
بـا هـمه اينها همانطورى كه قبلا گفته ايم ممكن است در بعضى از اين مواردنتيجه قطعى وجود نداشته باشد.
و جان سخن آن كه اين افتخار فقط طبق انتخاب و نظر خود حضرت است و به تعبير بعضى از بزرگان اهل معنى :((تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد)).
و مسلم آن حضرت حكيم هـسـتند وهيچ كارى را بدون حكمت انجام نمى دهند, اما آن حكمت براى ما معلوم نيست , لذا مى بينيم افراد مختلف با روحيات گوناگون ايشان راملاقات كرده اند و حتى كيفيت ملاقات آنها هم بـه يـك شـكـل نـيـسـت , يـعـنـى عـده اى در وقـت تـشـرف آن حضرت را شناخته و بعضى هم نـشـنـاخته اند,ولى اينهابعدا از روى قراينى متوجه موضوع شده اند.
حتى افرادى كه حضرت را در هـنـگام تشرف شناخته اند, گاهى در آنها تصرف شده , به طورى كه غير از سكوت و بى حركتى و بـى حـسـى كار ديگرى نمى توانسته اند انجام دهند, ولى بعضى هم خيلى راحت با حضرت صحبت كـرده و حـاجـت خـواسته اند.
حال همين افراد هم گاهى اشخاصى در اوج پاكى و اخلاص و بعضا افرادى معمولى و در نهايت سادگى و كم سوادى بوده اند.
بنابراين همانطورى كه گفتيم معلوم مى شود مصلحت را خود آن مولاى عزيز تشخيص مى دهند و طـبـق هـمـان عمل مى كنند, به طورى كه دربعضى از موارد, صلاح در تشرف به هيچ شكلش نيست وفقط با مكاشفه يا رؤيا و حتى اتفاق افتاده كه بدون اينها جواب داده شده است .
امـا در تمامى اين قضايا به صاحبانشان عرض مى كنيم : هنيئا لكم وگوارايتان باد اين آب حيات و خداى تعالى از اين جرعه هاى حيات بخش به ما هم مرحمت فرمايد.
فايده نقل و بازگو كردن اين گونه قضايا چيست ؟ از هـمـان اوائل غـيـبـت كـبـرى تا بحال , يكى از كارهايى كه علماء و بزرگان تشيع به آن اهميت داده انـد, ايـن بوده است كه قضايا و حكايات افرادى كه آن حضرت را زيارت نموده و يا در خواب و مكاشفه ديده اند و توسلى داشته و اثرات توسلشان را احساس كرده اند, در كتابهايشان نقل نمايند.
در اين زمينه كتابهاى بسيارى را مى توان نام برد و از جمله كتابهايى كه در دوره هاى اخير نوشته شـده اسـت بـخشى از كتاب ارزشمندبحارالانوارعلامه مجلسى , تبصرة الولى علامه بحرانى , جنة الـمـاوى , دارالـسـلام ونـجـم الـثاقب كه هر سه از محدث نورى هستند, مى باشد, و غير اينها كه اگربخواهيم نام تمامى كتابها را ذكر كنيم از حوصله اين مقدمه خارج است .
حـال روى چه دليلى اين كار را مى كرده اند؟ طبعا آثار و خواص اعتقادى , علمى و اخلاقى زيادى در نـقـل آنها هست كه اينطور به آن اهميت داده شده است , يعنى در خصوص اعتقاد به امام عصر ارواحـنـا فـداه نـقـل ايـن قـضـايـا مـوجـب تـقويت عقيده و ايمان شيعيان و حتى غير شيعيان و غـيـرمـسـلـمانان مى شود.
از طرفى پشتوانه بسيار محكمى براى مردم خواهد بود كه در شدائد و فـشـارهـاى زندگى به آن منبع قدرت الهى وحلال مشكلات و امام مهربان امت , متوسل شوند و لااقـل در زير بار اين فشارها, ايمان خود را از دست ندهند و بتوانند با آرامش و سلامت ازمشكلات خارج شوند.
ضمن اين كه نقل قضاياى تاريخى كه واقعيت هم داشته باشند, روح انسان را مى سازد, هـمـان طورى كه مولى اميرالمؤمنين حضرت على بن ابيطالب (ع ), امام حسن (ع ) را به خواندن تـاريـخ تـوصـيه مى فرمايند.
و بالاتر از آن خداى تعالى در قرآن كريم مى فرمايد: فاقصص القصص لـعـلـهـم يـتـفـكرون ((2)).
(حكايت گذشتگان را براى مردم نقل كن تا به فكرترقى و رشد خود بيفتند.
) ايـن مطلب يعنى تذكر و بهره بردن از تاريخ , يك امر وجدانى است كه هركس در آن شك و ترديد داشته باشد, كافى است فقط يك هفته به خواندن آن مداومت كرده و اثراتش را مشاهده كند.
بـه هـمين خاطر تصميم گرفتم , اولا قدمى در راه آن حضرت روحى فداه برداشته و مولايم را از ايـن طـريق بيشتر معرفى كرده باشم , اگر چه ديگران هم اين قبيل خدمات را انجام داده اند, ولى در تكرار تذكر هم بركاتى هست كه قابل ترديد نيست .
ثـانـيـا نـقـل اين قضايا بتواند تاثير عملى و اخلاقى بر افراد داشته باشد, زيراآنقدر قضيه و حكايت مـسـلـم , يـقينى و وجدانى از اثرات نقل قضاياى تشرف و توسل به محضر آن سرور وامام عالميان شنيده شده است كه خود اينها مى تواند كتابى را تشكيل دهد.
به همين دليل و به خاطر آن كه اين اثـرات مـعـنـوى و اخـلاقى عمومى تر شوند از اين راه وارد شدم واميدوارم عنايات آن حضرت كه هميشه شامل احوالمان هست , در اين مورد نيز ما را در بر بگيرد.
براى تحقق اين امر تصميم گرفتم كه قضاياى كتاب نفيس و گهربارالعبقرى الحسان فى احوال مـولـيـنـا صـاحب الزمان (ع ) را كه از تاليفات مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره ) مى باشد, بازنويسى كنم , زيرا اين كتاب حاوى حكايات بسيار زيادى در خصوص تشرفات , مكاشفات , رؤياهاو تـوسـلات بـه محضر اين امام مهربان مى باشد و بحدى مورد اعتمادعلماء, بزرگان و دانشمندان است كه از كتب مرجع در اين زمينه ها قرارگرفته , و غالبا در نقل قضايا به آن استناد مى شود, لذا اهـميت قابل توجهى دارد.
و اين اهميت هم مقدارى مربوط به شخصيت بارز اين عالم فرزانه است كه خوبست در اين جا بطور مختصر شرح حالى از ايشان را نقل نماييم .
شرح حال مؤلف حضرت آية اللّه حاج شيخ محمد رازى مد ظله العالى در كتاب گنجينه دانشمندان ((3))
درشرح حـالات مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره ) مطالبى را بيان فرموده اند كه ما با قدرى تصرف آنها را نقل مى نماييم : حجة الاسلام و المسلمين شيخ الفقهاء والمحدثين آية اللّه مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى در سال 1280 هجرى قمرى متولد شد.
ايشان از شاگردان مولى لطف اللّه مازندرانى , ميرزا حبيب اللّه رشتى ,شريعت اصفهانى , مرحوم مامقانى و حاجى نورى صاحب مستدرك الوسائل مى باشند.
اين عالم بزرگوار به كثرت قدس و تقوى معروف و به زهد و ورع موصوف و از نوادر عصر بودند به طورى كه بسيارى از علماء و مبلغين كنونى از آن جناب اجازه روايتى دارند.
ايـشـان در مـسـجد جامع گوهرشاد نماز جماعت مى خواندند و با اين كه نمازشان از همه نمازها طـولانـى تـر بـود در عين حال جمعيت بيشترى به ايشان اقتداء مى كردند, و جدا از لحاظ كمى و كيفى در خراسان اولين نمازجماعت بود.
آن مـرحـوم حـالات عبادى و خضوع و خشوع مخصوصى داشت , وبالاخره در تاريخ 19 ربيع الثانى 1369 هـجـرى قمرى رحلت نمود وپايين پاى حضرت رضا (ع ) درب حرم - مدفون گرديد.
آقاى مروج دررحلت ايشان اين ماده تاريخ را سروده است : آمد اندوه و سرافكند و پى تاريخ گفت ----- شد نهاوندى مقيم , اندر در سلطان طوس تعدادى از تاليفات آن مرحوم از اين قرار است : 1- خزينة الجواهر 2- گلزار اكبرى 3- وسائل العبيد 4- راحة الروح 5- انهار النوائب 6- الفوائد الكوفيه 7- رشحة الندى 8- طور سيناء 9- مفرح القلوب 10- البنيان الرفيع 11- الجنة العاليه 12- جنتان مدهامتان 13- جواهر الكلمات 14- عناوين اللمعات 15- الياقوت الاحمر ((4))
16- انوار المواهب 17- لمعات الانوار علت بازنويسى كتاب كتاب العبقرى الحسان شامل پنج بخش با موضوعات مختلف است , ولى به چند دليل از دسترسى اكثر مردم به دور مانده است : اول : چاپ اين كتاب سنگى است و مطالعه آن براى همه كس ممكن نيست .
دوم : انشاء و شيوه نگارش آن مربوط به چند دهه گذشته است و در زمان ما كمتر مورد توجه قرار گـرفـتـه و حتى گاهى بخاطر عبارات و الفاظفارسى اصيل و عربى نامانوس فهميدنش مشكل است .
سـوم : بـخـشـهاى مختلف اين كتاب جنبه عمومى نداشته و بعضى از آنهاصرفا براى رد شبهات و اشـكـالات دربـاره آن حضرت است و حتى ذكرشان موجب طولانى شدن مباحث و احيانا تشويش بعضى از افكارمى شود.
بنابراين تصميم گرفتم آنچه را كه عموميت بيشترى دارد نقل كنم .
نكاتى درباره چگونگى نقل قضايا در ايـن جـا لازم مى دانم چند نكته را درباره كيفيت نقل قضايا در اين كتاب يعنى بركات حضرت ولى عصر (ع ) يادآور شوم : 1- نسخه اى كه مورد استناد و بحث ماست و مطالب را از آن نقل كرده ايم , همين نسخه دو جلدى بزرگ با چاپ سنگى از انتشارات كتاب فروشى دبستانى تهران , مى باشد.
2- قضاياى اين كتاب را مؤلف بزرگوار, به چند بخش تقسيم نموده اند:تشرفات , مكاشفات , رؤياها, تـوسـلات و بخشهاى ديگر, اما خيلى ازقضايا چون داراى دو يا چند جهت بوده اند, مثلا هم ضمن تـوسـلات قـابـل درج بـوده انـد و هم تشرفات , لذا بعضى را در بخش تشرفات و بعضى رادر بخش تـوسـلات و يا غير آن نقل نموده اند, ولى ما بخاطر آن كه ازمهمترين اهدافمان در اين جا آن بوده كـه مـولايمان و عنايات و الطافشان را بيشتر محسوس كرده باشيم و ثابت كنيم كه در همه جا به مردم توجهات خاص دارند, سعى كرده ايم هميشه در حكايات و قضايا آن جهت محسوستر به حواس ظـاهـرى را نـقل كنيم و به اصطلاح فرد اكمل ومصداق اتم را بگوييم , بلكه بتوانيم از اين راه اين مطلب را محسوس كنيم كه : آن حضرت واقعا دربين ما هستند و در بازارها و محافلمان شركت مى كنند.
بنابراين اگر حكايتى شامل يك رؤيا و يك تشرف بوده , ما آنرا درتشرفات نقل كرده ايم .
و به همين صورت بقيه حالات , و اين باعث شده است كه ترتيب آنها نيز عوض شود.
3- كتاب العبقرى الحسان داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش وجلد دوم دو بخش , با شماره صفحات مجزا, ولى آنچه كه ما نقل كرده ايم مربوط به جلد اول , بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم , بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مى باشد.
و سعى بر اين بوده كه قضايا و تشرفاتى كه درزمان غيبت آن حضرت اتفاق افتاده است , نقل شود, چون قضاياى حين تولد تا زمان شهادت امام حسن عسكرى (ع ) در كتب شرح حالات آن حضرت , زياد نقل گرديده اند.
4- مـؤلف (ره ) بخاطر آن كه كتاب مستند باشد, در ابتداى همه قضاياسند خود را ذكر نموده اند, ولى ما به چند دليل آنها را ذكر نكرده و فقط به ذكر ناقل قضيه اكتفاء كرده ايم : اولا: ذكر اين اسناد براى همه كس مفيد نيست و تنها فايده اش براى علماءاعلام و امثال آنان است , بهمين جهت در انتهاى هر قضيه , آدرس حكايت را با ذكر صفحه و سطر درج كرده ايم , بنابراين در صورت نيازمى توان به آن جا مراجعه كرد.
ثـانـيـا: طـولانـى بودن سند آنهم با اين كيفيتى كه در خيلى از قضايا هست ,غالبا مطلب را از ياد خـوانـنـده اش برده و لااقل بهره او را كمتر مى كند, زيراخواننده تا بخواهد متوجه افرادمذكور در سند و القاب و محاسن ايشان گردد, مطلب از ذهنش خارج مى شود.
5- در ايـن جـا فقط به قضايايى كه در رابطه با امام عصر ارواحنا فداه است اكتفا كرده ايم و از نقل حـكـايات و قضاياى ديگرى كه در كتاب كم هم نيستند, خوددارى شده است .
ضمنا چند قضيه را هم چون ممكن است در آنها خود حضرت نبوده و يا احتياج به تفسير داشته باشند, حذف كرده ايم .
6- كـسـانـى كـه امـام زمان (ع ) را زيارت كرده و يا در عالم مكاشفه و رؤياديده اند, گروه خاصى نـمـى بـاشـنـد, يعنى از هر دسته و هرگروهى , افرادى در اين قضايا سهم دارند, لذا اعمال و نحوه تـشـرف يـا صـحـبـتها و الفاظى كه اين اشخاص قبل از حكايت و يا در حين جريان و حتى بعد از آن داشته اند, براى ما حجت و ملاك نخواهد بود, مگر آن چه كه درصراط مستقيم خاندان عصمت و طهارت (ع ) و شرع مقدس باشد.
7- در نقل قضايا تمام سعى بر آن بوده كه آنچه اتفاق افتاده و يا گفته شده به خوانندگان محترم مـنـتقل شود, بهمين جهت الفاظ و عبارات را به زبان ساده و روان امروزى تغيير داده ايم , و احيانا بعضى از توضيحاتى كه خارج از اصل قضيه است , حذف نموده ايم , مگر در مواردى كه جمله مربوط به معصومين (ع ) باشد, كه تا حد امكان سعى كرده ايم آنها را به حال خود نگه داريم , مخصوصا اگر آن كلام حاوى پيغام يا حكم خاصى باشد.
و در عوض آنچه را كه احتياج به توضيح داشته , در پرانتز ياپاورقى , شرح داده ايم .
تقسيم بندى كتاب اين كتاب داراى پنج بخش است كه توضيحات هر بخش را در اول آن خواهيد خواند: بخش اول : تشرفات , كه شامل دو قسمت مى باشد: قسمت اول : تشرفاتى كه صاحبان آنها در هنگام تشرف امام زمان (ع ) راشناخته اند.
قـسـمـت دوم : تشرفاتى كه صاحبان آنها در همان وقت حضرت رانشناخته اند ولى بعدا از قرائنى متوجه شده اند كه امام عصر(ع ) را ملاقات كرده اند.
البته حكاياتى كه معلوم نيست حضرت در آنها شناخته شده انديا نه , در همين قسمت آورده شده است .
بخش دوم : مشاهدات و مكاشفات .
بخش سوم : رؤياهاى صادقه .
بـخش چهارم : تجليات حضرت , كه سعى كرده ايم در اين زمينه قضاياى ابتداى زمان غيبت را نقل نكنيم .
بخش پنجم : توسلات .
در ايـن جـا لازم مـى دانم از اساتيدى كه مرا راهنمايى و تشويق كرده اند,تشكر نمايم .
همچنين از زحـمـات كـليه كسانى كه در بازنويسى , ويرايش و ساير مسائل فنى اين كتاب , مرا يارى كرده اند, قدردانى بعمل آورم .
امـيـدوارم مـولايـمـان حـضرت ولى عصر ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء ايشان و همگى ما را مشمول عنايات خاصه خود قرار دهند.
مشهد مقدس - سيد جواد معلم 25 رجب المرجب 1419 هجرى قمرى سالروز شهادت حضرت امام موسى الكاظم (ع )

بخش اول : تشرفات

در ايـن بـخـش قـضـاياى كسانى را كه در بيدارى به حضور حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنا فداه رسيده اند,مى خوانيد.
و چـون بـعـضـى از اين افراد در هنگام تشرف , آن حضرت را شناخته و بعضى نشناخته اند, لذا اين بخش دوقسمت خواهد داشت : قسمت اول : قضاياى كسانى كه در هنگام تشرف , آن حضرت را شناخته اند.
قسمت دوم : قضاياى كسانى كه بعد از تشرف , آن حضرت را شناخته اند.

قسمت اول

1- تشرف حاج شيخ محمد كوفى شوشترى

متقى صالح , حاج شيخ محمد كوفى شوشترى , ساكن شريعه كوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم , حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم .
عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام , با كاروانى كه به طياره معروف بودندرجوع مى كردم , به خاطر آن كـه آنها سريع تر برمى گشتند.
تا حائل با آنها مى آمدم و درآن جا از ايشان جدا مى شدم و با صليب آمده , آنها مرا به نجف مى رساندند,ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق ) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (كسانى كه به نجف اشرف جنازه حمل مى كنند)براى ايشان قاطرى كرايه كرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهى يك جناز, مـسـيـر را مى پيموديم .
در راه نهرهاى كوچك بسيارى بود وشتر من به خاطر ضعف , كند حركت مى كرد.
تا به نهر عاموره , كه نهرى عريض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسيديم .
شتر را در نهر انـداخـتـيم و جناز كمك كرد تااز آن جا عبور كرديم .
كنار نهر بلند و پر شيب بود.
پاهاى شتر را با طـنـاب بستيم و او راكشيديم , اما حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد.
متحير ماندم و سينه ام تنگ شـد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل كردم و عرض نمودم :يا فـارس الـحـجـاز يـا ابـاصالح ادركنى افلاتعيننا حتى نعلم ان لنا اماما يرانا و يغيثنا(آيا به فرياد ما نمى رسى , تا بدانيم امامى داريم كه ما را هميشه مد نظر دارد و به فريادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده اند: يكى جوان و ديگرى كامل مرد بود.
به آن جوان سلام كـردم .
او جـواب داد.
خيال كردم كه يكى از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازى بود.
فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .
عرض كردم : اين شخص كيست ؟ فرمود: اين خضر است و وقتى ديد من محزونم به رويم تبسم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.
گفتم : شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند يا نه ؟ ايـشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.
ناگهان شتر حـركـت كـرد, به طورى كه نزديك بود از جا بپرد.
دستش را بر سر آن حيوان گذارد, حيوان آرام شـد.
بـعد روى خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامى رساند.
سپس فرمود: ديگر چه مى خواهى ؟ عرض كردم : مى خواهيد كجاتشريف ببريد؟ فرمود: مى خواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است ).
گفتم : بعد از اين شما را كجا ببينم ؟ فرمود: هر جا بخواهى مى آيم .
گفتم : خانه ام در كوفه است .
فرمود: من به مسجدسهله مى آيم .
و در اين جا, چون به سوى آن دو نفر متوجه شدم ,غايب شدند.
بـراه افـتـاديـم , تا آن كه نزديك غروب آفتاب , به خيمه هاى عده اى از بدوى ها رسيديم وبه خيمه شيخ و بزرگ آنها وارد شديم .
شيخ گفت : شما از كجا و از چه راهى آمده ايد؟ گفتيم : ما از سماوه و نهر عاموره مى آييم .
از روى تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف اين نيست .
با اين شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كرديد, حال آن كه گودى اش بحدى است كه اگر كشتى در آن غرق شود, دكلش هم نمايان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضيه , شتر, ما را تا مقابل قبر ميثم تمار آورد و در آن جا روى زمين خوابيد.
من نزديك گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود كه تو مرا به منزلمان برسانى .
تا اين حرف را شنيد, فورا حركت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانيد.
بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بيرون مى آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مـى شـد, بـدون آن كـه كسى از او مواظبت و نگهدارى كند.
غروب هم به جايگاه خود در منزل ما برمى گشت .
و مدتها بر اين منوال بود.
پس از مدتى , روزى بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم , ناگاه شنيدم كه شخصى دو بار و به فارسى صدا مى زند: شيخ محمد اگر مى خواهى حضرت حجت (ع ) را ببينى به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربى صدا زد: يا حاج محمد ان كنت تريد ترى صاحب الزمان فامض الى السهله .
(اگر مـى خـواهـى حـضـرت حـجـت (ع )را بـبينى به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوى مسجدسهله روانه شدم .
وقتى نزديك مسجد رسيدم در بسته بود.
متحير شدم و پيش خود گفتم : ايـن نـدا چـه بـود كـه مـرا دعـوت كرد! همان وقت ديدم مردى از طرف مسجدى كه معروف به مـسـجدزيد است , رو به مسجدسهله مى آيد.
با هم ملاقات كرديم و آمديم تا به در اولى , كه فضاى قـبـل از مـسجد است , رسيديم .
ايشان در آستانه در ايستاد و بر ديوار طرف چپ تكيه كرد.
من هم مقابل او در آستانه در ايستادم و به ديوار دست راست تكيه نموده وبه او نگاه مى كردم .
ايشان سر را پايين انداخته , دستها را از عبايش بيرون آورده بود,ديدم خنجرى به كمرش بسته است .
ترسيدم و به فكر فرو رفتم .
دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضير (تصغير كلمه خضر مى باشد) باز كن .
شخصى جواب داد: لبيك , و در باز شد.
وارد فـضـاى اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم .
ايشان با رفيقش ايستاد و من به آنها نگاه مـى كردم .
داخل مسجد شدم و متحير بودم كه ايشان حضرت است يا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه كردم , ديدم همان طور با دوستش ايستاده است .
تـا مـقـدارى از روز, در آن جا بودم بعد برخاستم كه نزد خانواده ام برگردم , كه شيخ ‌حسن , خادم مسجد را ملاقات كردم ايشان سؤال كرد: تو ديشب در مسجد بوده اى ؟گفتم : نه .
گفت : چه وقت به مسجد آمدى ؟ گفتم : صبح .
گفت : كى در را باز كرد؟ گفتم : چوپانهايى كه در مسجد بودند.
خنديد و رفت ((5)).

2- تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى

آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسيد محمد على (ره ) براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر كه شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود, مـثـل آن كه مى گفت : با طى الارض به كربلارفته ام .
يا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام .
و يا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسيده ام .
او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترك نمود.
تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى رفتم .
در بين راه ديدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزديك او رفتم و گفتم : ميل دارى در راه با هم باشيم ؟ گفت : اشكالى ندارد, با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم .
قدرى با هم گفتگو كرديم , تا آن كه پرسيدم : اين صحبتهايى كه مردم از تو نقل مى كنند, چيست ؟ آيا صحت دارد يا نه ؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد.
اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم , مانعى ندارد بگويى .
گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود, به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زيارتى عرفه مى رفتم .
در سفر بيست و پنجم بين راه , شخصى يزدى بامن رفيق شد.
چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم , مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد, تا به منزلى كه ترسناك بود, رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت , قافله را دو روزدر كاروانسرا نگه داشتند, تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت زيادتر شود.
ازطرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مشرف به موت گرديد.
روز سوم كه قافله خواست حركت كند, من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را بااين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور اين جا بمانم واز زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن , جديت داشته ام , محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار, بنايم بر رفتن شد, لذا هنگام حركت قافله , پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد.
ايـن مطلب را كه شنيد, اشكش سرازير شد و گفت : من يك ساعت ديگر مى ميرم , صبركن , وقتى از دنـيا رفتم , خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد, به كربلا برسان .
وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم .
قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت , آن زائر يزدى از دنيا رفت .
من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم .
وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم , ديدم از قافله هيچ اثرى نيست ,جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.
تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همين كه مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت .
با همه اينها به خاطر تنهايى , ترس بر من غلبه كرد.
بالاخره ديدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خيلى پريشان شد.
همان جاايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان رها كنم , نزد خدا و شمامسئول هستم .
اگر هم بخواهم او را بياورم , توانايى ندارم .
نـاگهان ديدم , چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سوارى كه بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى كنى ؟ عرض كردم : آقا چه كنم , در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند.
يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد, آب جوشش كرد و گودال پر شد.
آن ميت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند.
مـن هم براه افتادم .
ناگاه ديدم , از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود, گذشتم و جلوافتادم .
كـمـى گـذشت , ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود, رسيدم .
وبعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام .
در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم .
قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد.
هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى ! من قضيه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند.
تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم , از قبيل : گرگ , خوك , ميمون و غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم ! از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم .
باز مردم را به همان حالت مى ديدم .
برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده كردم ! روز بـعـد كـه رفتم , ديدم همه به صورت انسان مى باشند.
تا آن كه بعد از اين سفر, چندسفر ديگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به صورت حيوانات مختلف مى ديدم ودر غير آن روز, به همان صورت انسان مى ديدم .
به همين جهت , تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم .
چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم , بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت , چه ادعاهايى مى كند.
لـذا من , نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم , تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بوديم .
صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز كردم , ديدم شخصى مى فرمايد:حضرت صاحب الامر (ع ) تو را خواسته اند.
بـه هـمـراه ايشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسيدم .
ديدم آن حضرت (ع ) در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملو از جمعيت است .
آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.
به فكر افتادم كه دربين اين جمعيت , چطور مى توانم خدمت ايشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم .
فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى ؟ عرض كردم : آقا من نقل مى كردم , از بس مردم بدگويى كردند, ديگر ترك نمودم .
حضرت فرمودند: تو كارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را كه ديده اى نقل كن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداء (ع )داريم ((6)).

3- تشرف محمد بن عيسى بحرينى

جمعى از موثقين نقل كردند: مـدتـى بـحرين تحت نفوذ خارجيان بود.
آنها مردى از مسلمانان را حاكم بحرين كردندتا شايد به علت حكومت كردن شخصى مسلمان , آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد.
آن حـاكـم از نـاصـبـيان (كسانى كه با اهل بيت پيامبر اكرم (ع ) دشمنى مى ورزند) بود اووزيرى داشـت كـه در عـداوت و دشـمنى از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين , به خاطر مـحـبـتشان به اهل بيت رسالت (ع ), دشمنى مى نمود و هميشه به فكرحيله و مكر براى كشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزى وزيـر بر حاكم وارد شد و انارى كه در دست داشت به حاكم داد.
حاكم وقتى دقت كرد, ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه .
اين نوشته بر پوست انار بود, نه آن كه كسى با دست نوشته باشد.
حاكم از اين امر تعجب كرد و به وزير گفت : اين انار نشانه اى روشن و دليلى قوى برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت ) است .
حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست ؟ وزير گفت : اينها جمعى متعصب هستند كه دليل و براهين را انكار مى كنند, سزاواراست ايشان را حـاضـر كنى و انار را به آنها نشان دهى .
اگر قبول كردند و از مذهب خوددست كشيدند, براى تو ثواب و اجر اخروى عظيمى خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند, يكى از سه كار را با آنها انجام بده : يا باذلت جزيه بدهند, يا جوابى بياورند - اگر چه جوابى نـدارنـد - يـا آن كـه مردان ايشان رابكش و زنان و اولادشان را اسير كن و اموال آنها را به غنيمت بردار.
حـاكـم نـظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيكان شيعه فرستاد وايشان را حاضر كرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب كافى در اين زمينه نياورديد, مردان شما را مـى كـشم و زنان و فرزندانتان را اسير مى كنم و اموال شما رامصادره مى كنم و يا آن كه بايد جزيه بدهيد.
وقتى شيعيان اين مطالب را شنيدند, متحير گشته و جوابى نداشتند, لذا رنگ چهره هايشان تغيير كـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد, با اين حال گفتند: اى امير سه روز به ما مهلت بده , شايد جوابى بـياوريم كه تو به آن راضى شوى .
اگر نياورديم , آنچه رامى خواهى , انجام بده .
حاكم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد.
آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسى جمع شدند تا شايد راه حلى پيدا كنند.
در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند كه از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب كنند.
اين كار را انجام دادند.
آنـگاه از بين ده نفر, سه نفر را انتخاب نمودند.
بعد به يكى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت كن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اسـتـغاثه نما, كه او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست .
شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.
آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب , خدا را عبادت كرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود تا صبح شد, ولى چيزى نديد.
به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد.
شـب دوم ديگرى را فرستادند.
او هم مثل نفر اول , تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزى نديد, و برگشت , لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد.
سومى را احضار كردند.
او مردى پرهيزگار به نام محمد بن عيسى بود.
شب سوم باسر و پاى برهنه به صحرا رفت .
آن شب , شبى بسيار تاريك بود.
ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالى متوسل گـرديد و درخواست كرد كه آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع كند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود.
وقتى آخر شب شد, شنيد كه مردى با او صحبت مى كند و مى گويد: اى محمد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم ؟ و چرا به اين بيابان آمده اى ؟ گفت : اى مرد مرا رها كن , كه براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود,نمى گويم و جز نزد كسى كه قدرت بر رفع آن داشته باشد, شكايت نمى كنم .
فرمود: اى محمد بن عيسى , من صاحب الامر هستم , حاجت خود را ذكر كن .
محمد بن عيسى گفت : اگر تو صاحب الامرى , قصه ام را مى دانى و احتياج به گفتن من نيست .
فرمود: بلى , راست مى گويى .
تو به خاطر بلايى كه در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتى كه حاكم نسبت به شما انجام داده , به اين جا آمده اى .
مـحـمد بن عيسى مى گويد: وقتى اين سخنان را شنيدم , متوجه آن طرفى شدم كه صدامى آمد.
عرض كردم : بلى , اى مولاى من .
تو مى دانى كه چه بلايى به ما وارد شده است .
تويى امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف كردن آن بلا را دارى .
حـضـرت فـرمـودند: اى محمد بن عيسى , در خانه وزير لعنه اللّه درخت انارى هست .
وقتى كه آن درخت بار گرفت , او از گل , قالب انارى ساخت و آن را دو نيم كرد.
درميان هر يك از آن دو نيمه , بـعـضـى از آن مطالبى كه الان روى انار هست نوشت .
در آن وقت انار هنوز كوچك بود, لذا همان طورى كه بر درخت بود, آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست .
انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت كه الان هست درآمد.
حال صبح كه به نزد حاكم مى رويد, به او بگو من جواب را باخود آورده ام , ولى نمى گويم مگر در خانه وزير.
وقـتى كه وارد خانه وزير شدى , در طرف راست خود, اتاقى خواهى ديد.
به حاكم بگو, جواب را جز در آن اتـاق نـمـى گويم , در اين جا وزير مى خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت كند, ولى تو اصرار كن كه به اتاق بروى و نگذار كه وزير تنها و زودترداخل شود, يعنى تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى روى آن هست .
كيسه را باز كن .
در آن كيسه قالبى گلى هـسـت كـه آن ملعون (وزير)نيرنگش را با آن انجام داده است .
آن انار را در حضور حاكم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود.
اى مـحـمـد بن عيسى , علامت ديگر اين كه , به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه وقتى انار را بشكنيد غير از دود و خاكستر چيزى در آن مشاهده نخواهيد كرد, و بگواگر مى خواهيد صدق اين گـفـتـه مـعـلوم شود, به وزير امر كنيد كه در حضور مردم انار رابشكند.
وقتى اين كار را كرد آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست .
محمد بن عيسى وقتى اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد,بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد, و با شادى و سرور به سوى شيعيان بازگشت .
صبح به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى آنچه را كه امام (ع ) به او امر فرموده بودند, انجام داد و آن معجزاتى كه حضرت به آنها خبر داده بودند, ظاهر شد.
حاكم رو به محمد بن عيسى كرد و گفت : اين مطالب را چه كسى به تو خبر داده است ؟ گفت : امام زمان و حجت خدا بر ما.
گـفت : امام شما كيست ؟ او هم ائمه (ع ) را يكى پس از ديگرى نام برد, تا آن كه به حضرت صاحب الامر (ع ) رسيد.
حاكم گفت : دست دراز كن تا با تو بر اين مذهب بيعت كنم : گواهى مى دهم كه نيست خدايى جز خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست وگواهى مى دهم كه خليفه بـلافـصـل آن حـضـرت , امـيـرالـمـؤمنين على بن ابيطالب (ع )است .
بعد هم به هر يك از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ايـمـان آورد.
سـپس دستورقتل وزير را صادر كرد و از اهل بحرين عذرخواهى نمود.
اين قضيه و قبر محمد بن عيسى نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مى كنند ((7)).