عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۲ -


4- تشرف اسماعيل هرقلى

در حله , شخصى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى بود [ هرقل نام روستايى است .
] پسر او شمس الدين فرمود: پدرم نقل كرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى كه آن را توثه مى گويند, به اندازه دست يك انسان ,ظاهر شد.
در هـر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك خارج مى شد.
اين ناراحتى مرا از هر كارى باز مى داشت .
به حله آمدم و به خدمت رضى الدين على , سيد بن طاووس رسيده و از اين ناراحتى شكايت نمودم .
سـيـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.
ايشان مرا معاينه كردند و همگى گفتند: اين دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بريدن نيست .
اگر اين را ببريم شايد رگ بريده شود و در اين صورت اسماعيل زنده نخواهد ماند, لذا به جهت وجود اين خطر عظيم دست به چنين كارى نمى زنيم .
سـيـد بـن طـاووس فرمود: من به بغداد مى روم , در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم , شايد ايشان علاجى بنمايند.
بـا هـم بـه بغداد رفتيم .
سيد اطباء را خواست و آنها همان تشخيص را دادند و از معالجه من نااميد شدند.
آنـگـاه , سـيـد بـن طـاووس به من فرمود: در شريعت اسلام , امثال تو مى توانند با اين لباسها نماز بخوانند, ولى سعى كن خودت را از خون پاك كنى .
بعد از آن عرض كردم : حال كه تا بغداد آمده ام , بهتر است به زيارت عسكريين (ع ) درسامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم .
وقـتـى سيد بن طاووس اين سخن را شنيد, پسنديد.
من هم لباسها و پولى كه همراه داشتم , به او سپردم و روانه شدم .
چون به سامرا رسيدم , داخل حرم عسكريين (ع ) شده , زيارت كردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـرديـدم .
به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را شفيع خود قرار دادم .
مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روزپنج شنبه در سامرا ماندم .
آن روز به دجله رفته , غسل كردم و لباس پاكيزه اى براى زيارت پوشيدم و آفتابه اى كه همراهم بود, پر از آب كرده برگشتم , تا به در حصارشهر سامرا رسيدم .
نـاگـاه , چـهـار نفر سواره مشاهده كردم كه از حصار بيرون آمدند.
گمان من آن بود كه ايشان از شرفاء و بزرگان اعرابند كه صاحبان گوسفند هستند و گله ايشان در آن حوالى مى باشد.
وقـتـى بـه نـزديك آنها رسيدم , ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد است كه نقاب انداخته و ديگرى بسيار با هيبت و فرجيه به تن داشت (لباس مخصوصى است كه درآن زمان ها روى لباسها مى پوشيدند) و در آن شمشيرى حمايل كرده بود.
آن سوارهانيز شمشير به همراه داشتند.
پيرمرد نقاب دار, نيزه اى در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده بود و آن دوجوان در سمت چپ ايستاده بودند.
صاحب فرجيه , وسط راه ايستاد.
سوارها سلام كردند و من جواب سلام ايشان رادادم .
آنگاه صاحب فرجيه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عيال خود خواهى رفت ؟ عرض كردم : بلى .
فرمود: پيش بيا تا آن چيزى كه تو را به درد و الم وا مى دارد, ببينم .
من از اين كه به بدنم دست بزند كراهت داشتم , زيرا تازه از آب بيرون آمده بودم وپيراهنم هنوز تر بود.
با اين احوال اطاعت كرده , نزد او رفتم .
چـون بـه نزد او رسيدم , آن سوار (صاحب فرجيه ) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد و بعد روى اسب نشست .
آن پيرمرد گفت : رستگار شدى اى اسماعيل .
گفتم : ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاريم .
و از اين كه پيرمرد اسم مرا مى داند تعجب كردم ! بعد از آن پيرمرد گفت : اين بزرگوار امام عصر تو است .
مـن پـيـش او رفـتـم و پـاهاى مباركش را بوسيدم .
حضرت اسب خود را راند و من نيز درركابش مى رفتم .
فرمود: برگرد.
عرض كردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم .
فرمود: مصلحت در آن است كه برگردى .
باز عرض كردم : از شما جدا نمى شوم .
در اين جا آن پيرمرد گفت : اى اسماعيل آيا شرم ندارى كه امام زمانت دو مرتبه فرمودبرگرد و تو فرمان او را مخالفت مى كنى ؟ پـس از ايـن سخن ايستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى كردند وفرمودند: زمانى كه به بغداد رسيدى , ابوجعفر خليفه , كه اسم او مستنصر است , تو رامى طلبد.
وقتى كه نزد او حـاضر شدى و به تو چيزى داد, قبول نكن و به پسر ما كه على بن طاووس است , بگو نامه اى در خصوص تو به على بن عوض بنويسد.
من هم به اومى سپارم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.
بـعد هم با اصحاب خود تشريف بردند تا از نظرم غايب شدند.
من در آن حال ازجدايى ايشان تاسف خوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم .
بعد از آن به حرم عسكريين (ع ) مراجعت نمودم .
خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون ديدند.
گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آيا كسى با تو جنگ و نزاعى كرده است ؟ گفتم : نه , آيا آن سوارهايى كه بر حصار بودند شناختيد؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.
گفتم : نه , بلكه يكى از آنها امام عصر (ع ) بود.
گفتند: آن پيرمرد يا كسى كه فرجيه به تن داشت امام عصر (ع ) بود؟ گفتم : آن كه فرجيه به تن داشت .
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست مباركش آن را گرفت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد وپاى خـود را بـيـرون آوردم كـه آن محل را به ايشان نشان دهم , ديدم از دمل و جراحت اثرى نيست .
از كثرت تعجب و حيرت , شك كردم كه دمل در كدام پاى من بود.
پاى ديگرم را نيز بيرون آوردم , باز هم اثرى نبود.
چـون مـردم ايـن مـطلب را مشاهده كردند, به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه كردند و جـهـت تبرك بردند و به طورى ازدحام كردند كه نزديك بود پايمال شوم .
درآن حال خدام مرا به خزانه بردند.
نـاظـر حـرم مـطهر عسكريين (ع ) داخل خزانه شد و مرا ديد.
سؤال كرد: چند وقت است از بغداد خارج شده اى ؟ گفتم : يك هفته .
او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم .
بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بيرون آمدم و اهل آن جا مرا مشايعت كردند.
بـراه افـتـادم و شـب را بـيـن راه در منزلى خوابيدم .
صبح عازم بغداد شدم , وقتى كه به پل قديم رسيدم , ديدم مردم جمع شده و هر كه مى گذرد, از نام و نسب او سؤال مى نمايند.
وقتى رسيدم از مـن نـيـز سؤال كردند.
تا نام و نسب خود را گفتم , ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خيلى خسته ام كردند.
پاسبان محل در اين باره نامه اى به بغداد نوشت .
مـرااز آن جا حركت داده به بغداد بردند.
مردم آن جا نيز به سرم هجوم آورده , لباسهاى مرا بردند و نزديك بود كه از كثرت ازدحام هلاك شوم .
وزير خليفه كه اهل قم و از شيعيان بود, سيد بن طاووس را طلبيد تا اين حكايت را ازاو بپرسد.
وقـتى ابن طاووس در بين راه مرا ديد, همراهيان او مردم را از اطراف من متفرق كردند.
ايشان به من فرمود: آيا اين حكايت مربوط به تو است ؟ گفتم : آرى .
از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت نديد و در اين هنگام از حال رفت و بيهوش شد.
وقـتـى بـهـوش آمـد, دسـت مـرا گـرفت و گريه كنان نزد وزير برد و گفت : اين شخص برادرو عزيزترين مردم نزد من است .
وزيـر از قـصـه ام پرسيد.
من هم حكايت را نقل كردم .
سپس او اطبايى كه جراحت مراديده بودند, احضار نمود و گفت : جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نماييد.
گفتند: جز بريدن معالجه ديگرى ندارد و اگر بريده شود مى ميرد.
وزير گفت : اگر بريده شود و نميرد, چه مدت لازم است كه گوشت در جايش برويد؟ گفتند: دو ماه طول خواهد كشيد, اما جاى بريدگى گود مى ماند و مو نمى رويد.
وزير گفت : جراحت او را كى ديده ايد؟ گفتند: ده روز قبل .
وزير پاى مرا به اطباء نشان داد.
آنها ديدند كه مانند پاى ديگرم , صحيح و سالم است وهيچ اثرى از جراحت در آن نيست .
يكى از آنها فرياد زد: اين كار, كار عيسى بن مريم (ع ) است .
وزير گفت : وقتى كه كار شما نباشد, ما خود مى دانيم كار كيست .
بعد از آن , وزير مرا به نزد خليفه , كه مستنصر بود, برد.
خليفه كيفيت را پرسيد.
مـن هـم قـضـيـه را نقل كردم .
بعد دستور داد تا هزار دينار براى من بياورند و گفت : اين مبلغ را هزينه سفر خويش قرار ده .
گفتم : جرات ندارم كه ذره اى از آن را بردارم .
گفت : از كه مى ترسى ؟ گـفـتـم : از كسى كه اين معامله را با من نمود و مرا شفا داد, زيرا به من فرمود: از ابوجعفرچيزى قبول نكن .
خليفه از اين گفته ام , گريست و ناراحت شد و من هم از او چيزى قبول نكرده ,خارج شدم .
نظير قضيه اسماعيل هرقلى , توسلى است كه به حضرت على بن موسى الرضا(ع )شده است , لذا ما اين توسل را هم ذكر مى كنيم .
آقا ميرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ايجاد شده بود كه مرا بسيار اذيت مى كرد.
هر چه به اطباءمراجعه نمودم فايده اى نداشت .
بالاخره آنها اقرار كردند كه آن دمل علاج ناپذيراست .
پـدرم بـا آن كه از اطباء هند فهميده تر بود, جمعى از آنان را از اطراف و اكناف هنداحضار كرد.
هر كدام از آنها كه دمل را ديد, به عجز از درمان آن اعتراف نمود, تا آن كه طبيبى فرنگى آورد.
او دمل را ديد و ميله اى در آن فرو برد و بيرون آورد و گفت : اين دمل را غير از عيسى بن مريم (ع ) كسى نـمـى تواند علاج كند و زخم آن به فلان پرده سرايت مى كند, وقتى كه به آن جا رسيد, تو را هلاك خواهد كرد و امروز يا فردا است كه به آن پرده برسد.
چون اين مطلب را از طبيب شنيدم , بسيار مضطرب شدم و تا شب به اين حال بودم .
شـب كـه خـوابـيـدم , در عالم رؤيا ديدم , حضرت على بن موسى الرضا (ع ) از روبروى من تشريف مـى آورنـد, در حـالـى كـه نور از صورت مباركشان به آسمان بالا مى رود.
حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بيا.
عرض كردم : مولاى من مى دانيد كه مريضم و قادر بر آمدن نيستم .
آن بزرگوار اعتنايى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بيا.
من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مباركش رساندم .
آن بزرگوار دست مباركشان را به زانوى من كه دمل داشت , ماليدند.
عرضه داشتم : مولاى من , بسيار مشتاق زيارت قبر شما مى باشم .
حضرت فرمودند: ان شاءاللّه .
از خـواب بـيـدار شـدم , چـون بـه زانوى خود نگاه كردم , اثرى از آن زخم و دمل نديدم .
جرات هم نـداشـتـم كـه ايـن جريان را براى افرادى كه حال مرا مى دانستند اظهار نمايم ,زيرا كه آنها قبول نمى كردند.
تا آن كه قضيه شفا يافتن من , منتشر شد و به سلطان هند رسيد.
سلطان مرا احضارنموده و بعد از مطلع شدن از كيفيت خواب , مرا اكرام و احترام نمود و يك مقررى برايم تعيين كرد كه هر ساله به من مى رسيد.
ناقل قضيه مى گويد: آن مقررى در زمان مجاورتش در كربلاى معلى هم به اومى رسيد ((8)).

5- تشرف ملا احمد مقدس اردبيلى

سيد مير علام تفرشى , كه از شاگردان فاضل مقدس اردبيلى (ره ) است , مى گويد: شبى در صحن مقدس اميرالمؤمنين (ع ) راه مى رفتم .
خيلى از شب گذشته بود.
ناگاه شخصى را ديـدم كـه به سمت حرم مطهر مى آيد.
من نيز به سمت او رفتم , وقتى نزديك شدم , ديدم استاد ما ملا احمد اردبيلى است .
خـود را از او مخفى كردم , تا آن كه نزديك در حرم رسيد و با اين كه در بسته بود, بازشد و مقدس اردبيلى داخل حرم گرديد.
ديدم مثل اين كه با كسى صحبت مى كند.
بعد از آن بيرون آمد و در حرم هم بسته شد.
به دنبال او براه افتادم , به طورى كه مرانمى ديد.
تا آن كه از نجف اشرف بيرون آمد و به سمت كوفه رفت .
وارد مسجد جامع كوفه شد و در محرابى كه حضرت اميرالمؤمنين (ع ) شربت شهادت نوشيده اند, قرار گرفت , ديدم راجع به مساله اى با شخصى صحبت مى كند وزمان زيادى هم طول كشيد.
بـعـد از مدتى از مسجد بيرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.
من نيز به دنبالش مى رفتم , تا نـزديـك مسجد حنانه رسيديم (مسجدى كه ديوارش خم شده است وعلت آن اين است كه وقتى جـنـازه اميرالمؤمنين (ع ) را براى دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور مى دادند, ديوار اين مسجد, روى ارادت بـه آن حـضرت خم شد).
در آن جاسرفه ام گرفت , به طورى كه نتوانستم خود را نگه دارم .
همين كه صداى سرفه مرا شنيد, متوجه من شد و فرمود: آيا تو مير علامى ؟ عرض كردم : بلى .
فـرمـود: ايـن جا چه كار دارى ؟ گفتم : از وقتى كه داخل حرم مطهر شده ايد, تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب اين قبر (اميرالمؤمنين (ع )) قسم مى دهم , اتفاقى را كه امشب پيش آمد, از اول تا آخر به من بگوييد.
فرمود: مى گويم , به شرط آن كه تا زنده ام آن را به كسى نگويى .
من هم قبول كردم و باايشان عهد و ميثاق نمودم .
وقـتى مطمئن شد, فرمود: بعضى از مسائل بر من مشكل شد و در آنها متحير ماندم ودر فكر بودم كـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت اميرالمؤمنين (ع ) بروم و آنها را ازحضرتش بپرسم .
وقتى كه به حـرم مطهر آن حضرت رسيدم , همان طورى كه مشاهده كردى , در به روى من گشوده و داخل شـدم .
در آن جـا بـه درگـاه الهى تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سؤالاتم را بدهند.
در آن حال صـدايـى از قبر مطهر شنيدم كه فرمود: به مسجد كوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زيرا او امام زمـان تو است .
به نزد محراب مسجد كوفه آمده و آنها را از حضرت حجت (ع ) سؤال نمودم , ايشان جواب عنايت كردند و الان هم برمى گردم ((9)).

6- تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشيعه , آية اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بوديم , كه عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب كتاب قوانين -براى زيارت علامه وارد شدند.
آن سـال , سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراق (ع ) و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.
كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.
فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, مانديم .
محقق قمى رو به سيد كرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سيادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنين (ع )) و باطنى رسيده ايد.
پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چيزى به ما تصدق فرماييد.
سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل [ترديد از ناقل قضيه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم .
با اين قصد, كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطيل نشود.
[سالهاى زيادى عادت علامه همين بود.
] وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف كردم , از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد.
در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد.
خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجدسهله ديدم .
داخل مسجد شدم , ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را منقلب وچشم را گريان مى كرد.
حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد.
جملاتى بود, كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود, لذا فهميدم كه مناجات كننده , آن كلمات را نه آن كه از محفوظات خودبخواند, بلكه آنها را انشاء مى كند.
در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.
آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا.
پيش رفتم و ايستادم .
دوباره فرمود كه پيش روم .
باز اندكى رفتم و توقف نمودم .
براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است .
[يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى .
] من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد.
ايشان مطلبى را فرمود.
آخـوند ملا زين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامه (ره ) به اين جارسيد, يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد.
آن سؤال اين بود, كه چرا علامه باآن همه علم و استعداد زيادى كه دارند, تـالـيفاتشان كم است .
ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند, اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.
سيد بحرالعلوم (ره ) با دست خود اشاره كرد كه از اسرار مكتومه است ((10)).

7- تشرف سيد بحرالعلوم و صاحب مفتاح الكرامه

صاحب كتاب مفتاح الكرامه - سيد جواد عاملى (ره ) - فرمود: شـبـى , اسـتادم سيد بحرالعلوم از دروازه شهر نجف بيرون رفت و من نيز به دنبال اورفتم تا وارد مسجد كوفه شديم .
ديدم آن جناب به مقام حضرت صاحب الامر (ع ) رفته و با امام زمان ارواحنافداه گفتگويى داشت , از جمله از آن حضرت سؤالى پرسيد.
ايشان فرمودند: در احكام شرعى وظيفه شما عمل به ادله ظاهرى است و آنچه از اين ادله به دست مى آوريد, همان را بايد عمل كنيد ((11)).

8- تشرف سيد بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسى (ره ) نقل نمود: در حـرم عـسـكـريين (ع ) با جناب سيد بحرالعلوم (ره ) نماز خوانديم .
وقتى ايشان خواست بعد از تشهد ركعت دوم برخيزد, حالتى برايش پيش آمد كه اندكى توقف كرد و بعد برخاست .
هـمـه ما از اين كار تعجب كرده بوديم و علت آن توقف را نمى دانستيم و كسى هم جرات نمى كرد سـؤال كند, تا آن كه به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.
يكى ازسادات حاضر در مجلس به من اشاره كرد كه علت توقف سيد در نماز را سؤال كنم .
گفتم : نه تو از ما نزديك ترى .
در اين جا جناب سيد (ره ) متوجه من شده و فرمود: چه مى گوييد؟ مـن كه از همه جسارتم زيادتر بود, گفتم : آقايان مى خواهند سر آن حالت را كه در نمازبراى شما پيش آمد, بدانند.
فرمودند: حضرت بقية اللّه (ع ) براى سلام كردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ايـشـان حـالـتى كه ديديد به من دست داد, تاآن كه از آن جا خارج شدند ((12)).

9- تشرف سيد بحرالعلوم در حرم اميرالمؤمنين (ع )

عالم ربانى , ملا زين العابدين سلماسى (ره ) فرمود: روزى جـنـاب سـيـد بحرالعلوم (ره ) وارد حرم اميرالمؤمنين (ع ) شد.
در آن جا اين بيت را با خود مى خواند: ((چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن )).
از سـيد سؤال كردم : علت خواندن اين بيت چيست ؟ فرمود: همين كه وارد حرم اميرالمؤمنين (ع ) شـدم , مولايمان حضرت ولى عصر (ع ) را ديدم كه در بالاى سرمطهر, با صداى بلند, قرآن تلاوت مى فرمود.
وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم , اين بيت را خواندم و همين كه داخل حرم شدم ,حضرت قرائت قرآن را ترك نموده و از حرم تشريف بردند ((13)).

10- تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر

مـتـقى زكى , سيد مرتضى نجفى , كه خواهرزاده سيد بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سيد و مواظب خدمات داخلى و خارجى ايشان بود, فرمود: در سـفـر زيـارت سـامـرا بـا ايشان بودم .
حجره اى بود كه علامه تنها در آن جا مى خوابيد.
من نيز حـجـره اى داشـتـم كـه مـتصل به اتاق ايشان بود و كاملا مواظب بودم كه شب و روزآن جناب را خدمت كنم .
شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن كه مقدارى از شب مى گذشت .
شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما ديدند گويا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت كـند.
با هركس سخن مى گفت , معلوم مى شدكه عجله دارد.
كم كم مردم رفـتند و جز من كسى باقى نماند.
به من نيز امر فرمود كه خارج شوم .
من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سيد فكر مى كردم و خواب ازچشمم رفته بود.
كمى صبر كردم , آنگاه مخفيانه بيرون آمدم تا از حالش جويا شوم .
ديدم درب حجره اش بسته است .
از شكاف در نگاه كردم , ديدم چراغ به حال خودروشن است , ولى كسى در حجره نيست .
داخل اتاق شدم و از وضع آن فهميدم كه امشب سيد نخوابيده است .
لـذا بـه خـاطـر مـخفى كارى با پاى برهنه در جستجوى سيد براه افتادم , ابتدا داخل صحن شريف عـسـكريين (ع ) شدم , ديدم درهاى حرم بسته است .
در اطراف و خارج حرم تفحص كردم , ولى باز اثـرى نـيـافـتم .
داخل صحن سرداب مقدس شدم , ديدم درها بازاست .
از پله هاى آن آهسته پايين رفتم و مواظب بودم هيچ صدايى از خود بروز ندهم .
در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنيدم كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد,اما كلمات را تشخيص نمى دادم .
تا آن كه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم .
نـاگـاه صـداى سـيـد از آن جا بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از حجره ات بيرون آمده اى ؟ در جـاى خود ميخكوب شدم و متحير بودم كه چه كنم .
تصميم گرفتم كه تا مرا نديده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از كسى كه تو را بدون ديدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سيد دادم و در بين عذرخواهى از پله ها پايين رفتم , تا به جايى رسيدم كه گوشه سرداب مشاهده مى شد.
سيد را ديدم كه تنها رو به قبله ايستاده و كس ديـگـرى ديـده نـمـى شـود.
فـهـمـيـدم كه او باغايب از انظار حضرت بقية اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت ((14)).

11- تشرف سيد بحرالعلوم

آخوند, ملا زين العابدين سلماسى , از ناظر كارهاى سيد بحرالعلوم نقل مى كند: در مـدتـى كـه سـيـد در مكه معظمه سكونت داشت , با آن كه در شهر غربت بسر مى برد واز همه دوستان دور بود, در عين حال از بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و اعتنايى به كثرت مخارج و زياد شدن هزينه ها نداشت .
يك روز كه چيزى باقى نمانده بود, چگونگى حال را خدمت سيد عرض كردم , ايشان چيزى نفرمود.
برنامه سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اتاقى كه مخصوص خودش بود, مى رفت .
آن وقت ما قليانى براى ايشان مى برديم .
آن رامى كشيد, بعد بيرون مى آمد و در اتـاق ديـگـرى مـى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او هم براى هر جمعى به روش مذهب خودشان درس مى گفت .
فرداى آن روزى كه از بى پولى شكايت كرده بودم , وقتى از طواف برگشت , طبق معمول قليان را حاضر كردم , اما ناگاه كسى در را كوبيد.
سيد به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قليان را بردار و از اين جا بيرون ببر.
و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز كرد.
شخص جليلى به هيئت اعراب داخل شد و در اتاق سيد نشست و سيد در نهايت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم .
سـاعـتى با هم صحبت مى كردند.
بعد هم آن شخص برخاست .
باز سيد با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز كرد.
دستش را بوسيد و آن بزرگوار را بر شترى كه كنار درخانه خوابيده بود, سوار كرد.
او رفـت و سيد با رنگ پريده برگشت .
حواله اى به دست من داد و گفت : اين كاغذ,حواله اى است به مرد صرافى در كوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگير.
حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم .
وقتى آن را گرفت و در آن نظر كرد, كاغذ رابوسيد و گفت : برو و چند حمال بياور.
من هم رفتم و چهار حمال آوردم .
صراف مقدارى كه آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه كمى بيشتر از پنج ريال عجم بود) آورد و ايشان برداشتندو به منزل آوردند.
پـس از مـدتـى , روزى نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم كه اين حواله از چه كسى بود,اما با كمال تـعـجـب نـه صـرافـى ديـدم و نـه دكانى ! از كسى كه در آن جا بود, پرسيدم : اين صراف با چنين خـصـوصياتى كجا است ؟ گفت : ما اين جا هرگز صرافى نديده بوديم واين جا مغازه فلان شخص مى باشد.
دانستم اين موضوع , از اسرار ملك علام وپروردگار متعال بوده است ((15)).

12- تشرفى از زبان سيد بن طاووس

سيد بن طاووس (ره ) مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم , برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصر (ع ) و امام زمان خود را ببينم .
در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى كرد.
در همان وقـت بـه كاظمين رفتم .
وارد حرم مطهر شدم .
ناگاه صدايى شنيدم , كه صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـى (ع ) را زيـارت مـى كـرد.
من صاحب صدا راقبل از اين جريان مى ديدم , ولى نـمـى دانـستم كه آن بزرگوار است , اما در اين جا ايشان را شناختم , در عين حال , نخواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم .
به همين علت داخل حرم شده و سمت پايين پاى حضرت موسى بن جعفر(ع ) ايستادم .
ناگاه همان بزرگوار, كه مى دانستم حضرت بقية اللّه (ع ) است با يك نفر ديگر كه همراه او بود, از حرم بيرون رفت .
من ايشان را ديدم , اما مهابت و رعايت ادب مانع شد كه چيزى بپرسم ((16)).

13- تشرف حسن بن مثله جمكرانى

شيخ بزرگوار, حسن بن مثله جمكرانى (ره ), مى گويد: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارك رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابيده بودم .
ناگاه نيمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بيدار كرده و گفتند: برخيز و دعوت امام مهدى صاحب الزمان (ع ) را اجابت كن كه تو را خواسته اند.
برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذاريد پيراهنم را بپوشم .
صدايشان بلند شد: هو ما كان قميصك , يعنى اين پيراهن مال تو نيست .
خـواستم شلوار را بپوشم .
صدايشان آمد كه ليس ذلك منك فخذ سراويلك , يعنى اين شلوار, شلوار تو نيست .
شلوار خودت را بپوش .
من هم شلوار خودم را پوشيدم .
خواستم به دنبال كليد در خانه بگردم .
صدايى آمد كه الباب مفتوح , يعنى در بازاست .
وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را ديدم .
سلام كردم .
جواب دادند وخوش آمد گويى كردند.
بعد هم مرا, تا جايى كه الان محل مسجد است , رساندند.
وقتى خوب نگاه كردم , ديدم تختى گذاشته شده و فرش نفيسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.
جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تكيه كرده است .
پيرمردى در مـحـضـرش نشسته و كتابى در دست دارد و برايش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مكان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفيد و بعضى لباس سبز به تن داشتند.
آن پيرمرد حضرت خضر (ع ) بود.
او مرا نشانيد.
امام زمان , حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است كه اين زمين را آباد مى كنى و مى كارى و ما آن را خراب مى كنيم و پنج سال است كه در آن كشت مى كنى .
امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد كردنش مى باشى , ولى ديگر اجازه ندارى در اين زمين كـشـت كـنى و بايد هر استفاده اى كه از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در اين محل مسجدى بـسـازنـد.
و به حسن بن مسلم بگو, اين جا زمين شريفى است و حق تعالى آن را برگزيده و بزرگ دانـسـته است , درحالى كه تو آن را به زمين خود ملحق كرده اى , به همين علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر كارى كه دستور داده ايم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى كه متوجه نشوى .
حـسـن بـن مـثـله مى گويد,عرض كردم : سيدى و مولاى , براى اين مطالبى كه فرموديدنشانه و دليلى قرار دهيد, چون اين مردم حرف بدون دليل را قبول نخواهند كرد.
حضرت فرمودند: انا سنعلم هناك علامة (ما علامتى قرار خواهيم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).
تـو بـرو و پـيـام مـا را بـرسـان و بـه سيد ابوالحسن بگو به همراه تو بيايد و آن مرد را حاضر كند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را كه برده است , از او بگيرد و به ديگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع كـنـنـد.
كسرى آن را از رهق كه در ناحيه اردهال و ملك مااست , آورده و مسجد را تمام كنند.
ما نـصـف رهق را براى اين مسجد وقف كرديم , كه هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد كـنـند.
به مردم هم بگو به اين مكان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در اين جا چهار ركعت نماز بـخـوانـنـد, به اين صورت كه دو ركعت آن را به قصد تحيت مسجد و در هر ركعت يك بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در ركوع و سجود, هفت مرتبه تسبيح بگويند.
دو ركعت ديگر را به نيت نماز امـام صـاحـب الـزمان (ع ) بجا آورند, به اين صورت كه حمد را بخوانند, وقتى به اياك نعبد و اياك نـسـتـعـين رسيد, آن را صد بار بگويند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.
ركعت دوم را هم به اين تـرتيب عمل كنند و در ركوع و سجود هفت بارتسبيح بگويند.
وقتى نماز تمام شد, تهليل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبيح حضرت فاطمه زهرا (س ) را بخوانند.
بعد از تسبيح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پيغمبر و آلش (ع ) صلوات بفرستند, فمن صليها فكانما صلى فى البيت العتيق (هركس اين دوركعت نماز را بخواند, مثل اين است كه دو ركعت نماز در خانه كعبه خوانده باشد).
حـسـن بـن مـثله جمكرانى مى گويد: من وقتى اين جملات را شنيدم , با خود گفتم گويامحل مسجد همان است كه حضرت در آن جا تشريف دارند.
بعد به من اشاره فرمودند كه برو.
مـقـدارى از راه را كـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر كاشانى گله دار, بزى هست كه بايد آن را بخرى .
اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه بايد از پول خود بـدهـى .
فـردا شـب آن بـز را بـه اين محل بياور و ذبح كن .
آنگاه روز هيجدهم ماه مبارك رمضان گوشتش را به بيماران و كسانى كه مرض سختى دارند بده , زيرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.
آن بز ابلق (سفيد و سياه )است و موهاى زيادى دارد.
هفت علامت در او هست : سه علامت در يك طرف وچهارتا طرف ديگر.
بـعـد از اين فرمايشات , براه افتادم كه بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد ياهفت روز ايـنـجاييم (اگر بگوييم هفت روز, دليل است بر شب قدر, كه بيست و سوم رمضان مى باشد.
اگر بگوييم هفتاد روز, شب بيست و پنجم ذيقعدة الحرام و روزبزرگى است ).
حـسن بن مثله مى گويد: به خانه برگشتم و همه شب را در فكر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم .
بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برايش گفتم .
با هم تاجايى كه شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتيم .
در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى كه امام (ع ) اين مطالب را به من فرموده اند, اين زنجيرها و ميخهايى است كه دراين جا هست .
سـپس به طرف منزل سيد ابوالحسن الرضا رفتيم .
وقتى به در منزلش رسيديم ,خدمتگذاران او را ديديم .
آنها به من گفتند: سيد ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست .
آيا اهل جمكرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى .
همان وقت نزد سيد ابوالحسن رفتم و سلام كردم .
ايشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پيش از آن كه چيزى بگويم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم .
در عالم رؤيا شخصى به من گفت : كسى به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مى آيد.
هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصديق كن و بر قولش اعتماد كن ,چون سخن او سخن ما است و نبايد گفته اش را رد كنى .
از خواب بيدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام .
در ايـن جـا حـسـن بن مثله وقايع را مشروحا به او گفت .
سيد همان وقت فرمود كه اسبهارا زين كـنـند بعد سوار شدند.
وقتى نزديك ده رسيدند, جعفر چوپان را ديدند كه گله رادر كنار مسير, مى برد.
حـسن بن مثله ميان گله رفت و آن بزى كه حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله ديد, كه به طـرف او مى آيد! او هم آن بز را گرفت و خواست قيمتش را به جعفر بدهد.
جعفر سوگند ياد كرد كـه مـن ايـن بـز را هـرگز نديده ام و در گله من نبوده است , جز آن كه امروز مى بينم و هر طور خواسته ام آن را بگيرم , برايم ممكن نمى شد, تا الان كه پيش شما آمد.
بـز را هـمان طورى كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وكشتند.
بعد هم در حضور سيد ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر كردند.
استفاده هاى زمين را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه كردند.
سپس مسجد جمكران را ساخته و با چوب پوشاندند.
سـيـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجير و ميخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت .
همه بيماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجيرها مى ماليدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.
ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حيدر مى گويد: از چند نفر شنيدم كه سيد ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـويـان , در شـهـر قـم مدفون است .
بعد از او يكى از فرزندانش مريض شد.
خواستند از همان زنجيرها براى شفايش بهره بگيرند.
در صندوق را باز كردند, اماچيزى نيافتند ((17)).
14- تشرفى به نقل سيد بن طاووس در روز يكشنبه
سيد بن طاووس (ره ) فرمود: شـخـصـى روز يـكـشـنبه اى در بيدارى خدمت حضرت صاحب الزمان (ع ) رسيد كه آن حضرت , اميرالمؤمنين (ع ) را با اين جملات زيارت مى نمود.
الـسـلام على الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية المضى ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام عليك و على ضجيعيك ادم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يامولاى يا اميرالمؤمنين هذا يوم الاحد و هو يومك و بـاسـمك و انا ضيفك فيه وجارك فاضفنى يا مولاى و اجرنى فانك كريم تحب الضيافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت اليك فيه و رجوته منك بمنزلتك و ال بيتك عنداللّه و منزلته عندكم و بـحـق ابن عمك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليكم اجمعين ((18)).
[روزهاى يكشنبه مـتـعـلـق به حضرت اميرالمؤمنين وحضرت فاطمه زهرا (ع ) است و اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان ذكر شده است .]