عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۹ -


21- توسل مادر اسماعيل خان نوائى در مسجدالحرام

اسماعيل خان نوايى نقل كرد: مـادرى داشتم كه در كمالات و حالات معنوى از اكثر زنان اين زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنى صرف مى كرد.
گناه و معصيتى مرتكب نمى شد و اززنهاى صالحه عصر خود محسوب مى شد و بلكه كم نظير بود.
مادر بزرگم (والده او)نيز زنى صالحه بود و از نظر مالى وضـعيت خوبى داشت , به طورى كه مستطيع شد وعازم حج بيت اللّه الحرام گرديد.
مادر مرا هم بـا آن كه در اول تكليف , يعنى ده ساله بوداز ثروت خود مستطيع كرد و با خود برد و با سلامتى از حج مراجعت كردند.
مـادرم مـى گـفت : پس از ورود به ميقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مكه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـورى كـه اگـر تاخيرى صورت مى گرفت , وقوف اختيارى عرفه فوت مـى گـشت و به وقوف اضطرارى تبديل مى شد به همين جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعى صفا و مروه را تمام كنند.
از طرفى تعداد آنهادر آن سال از سالهاى ديگر بيشتر بود, لذا والده و من و جمعى از زنان همسفر,راهنمايى براى آموزش حج گرفتيم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـى خـارج شـديـم بـا حـالـتى كه از اضطراب گويا قيامت بر پا شده است , همان طورى كه خـداوندتعالى بعضى از حالات آن روز را فرموده كه : يوم تذهل كل مرضعة عما ارضعت (درآن روز مادر, بچه شيرخواره خود را فراموش مى كند.
) وقتى والده و ديگر همراهان مشغول انجام وظايف خود بودند, به كلى مرا فراموش كردند.
در اثناى راه نـاگاه متوجه شدم كه با والده و بقيه همراهان نيستم .
هر قدر دويدم و فرياد زدم , كسى از آنها را پـيـدا نـكـردم و مـردم هم چون به كار خود مشغول بودند به هيچ وجه به من اعتنايى نداشتند.
ازدحـام جمعيت هم مانع از حركت و جستجومى شد.
از طرفى چون همه يك شكل لباس پوشيده بودند, نمى توانستم از اين طريق هم به جايى برسم .
راه را نمى دانستم و كيفيت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـيـامـوخته بودم و تصور مى كردم كه ترك طواف در آن وقت باعث فوت كل حج در آن سـال مـى شـود و بـايد اين مسير پر خطر و پر زحمت را دوباره طى كنم و يا تا سال آينده درآن جا بمانم .
به هر حال نزديك بود عقل از سرم برود و نفس در گلويم حبس شود و بميرم .
بالاخره چون ديدم فرياد و گريه فايده اى ندارد خود را از مسير عبور مردم به كنارى رسانيدم كه لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه اى مايوس و نااميد توقف كردم .
درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومين (ع ) متوسل شدم و عرض مى كردم : ياصاحب الزمان ادركنى و سر را بر زانو نهادم .
نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصر (ع ) و سر بر زانو گذاشتن , صدايى شنيدم كه كسى مرابه اسم خودم مى خواند.
وقتى سر برداشتم , جوانى نورانى را با لباس احرام نزد خودديدم فرمود: برخيز بيا و طواف كن .
گفتم : شما از طرف والده ام آمده ايد؟ فرمود: نه .
گـفـتـم : پـس چـطور بيايم ؟ من اعمال طواف را بلد نيستم .
تازه به تنهايى نمى توانم خودم را از جمعيت حفظ كنم .
فرمود: اينها با من .
هر جا كه من رفتم بيا و هر كارى كه مى كنم بكن .
نترس و جرات داشته باش .
بـا ايـن گفته , غصه ام از بين رفت و قلب و اعضايم قوتى گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم .
چيزهاى عجيبى از ايشان ديدم , گويا به هر طرف كه رو مى آوردمردم بى اختيار راه را باز مـى كـردنـد و بـه كـنـارى مـى رفتند, به طورى كه با اين همه جمعيت من اصلا احساس فشارى نمى كردم .
تـا اين كه بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسيديم .
جوان به من روكرد و فرمود: نـيت طواف كن و براه افتاد.
مردم اين جا هم بى اختيار راه مى دادند.
تاآن كه به حجرالاسود رسيد.
حجر را بوسيد و به من نيز اشاره فرمود: حجر را ببوس .
من هم آن را بوسيدم و روانه شد تا آن كه به جـاى اول رسـيـد و توقف كرد و اشاره فرمود كه نيت را تجديد كن و دوباره حجرالاسود را بوسيد.
هـمـيـن طور تا آن كه هفت شوط (هر شوط, يك بار دور زدن به گرد خانه كعبه است ) طواف را تـمـام كـرد و در هربار حجر را مى بوسيد و به من مى فرمود كه ببوسم و معمولا اين سعادت براى همه كس ميسر نمى شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد.
به هر حال براى نماز طواف به مقام حضرت ابراهيم (ع ) رفتند و من هم با ايشان بودم .
پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , ديگر تمام شد.
مـن بـه خاطر تشكر و قدردانى , چند تومان طلايى كه با خود داشتم , بيرون آوردم و باعذرخواهى تمام , نزد ايشان گذاشتم كه قبول كنند.
اشاره فرمودند: بردار.
از اين كه تعدادشان كم بود, معذرت خواستم .
فرمودند: براى دنيا اين كار را نكردم .
بعد به سمتى اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو.
وقتى متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ايشان نظر انداختم كسى را نديدم .
باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم ديدم آنها ايستاده و نگرانند.
وقتى مادرم مرا ديدخوشحال شد و از حالم پرسيد.
واقعه را نقل كردم .
همه تعجب كردند مخصوصاآن كه در هر دور حجرالاسود را بوسيده ام و احساس فشار و مزاحمت نكرده ام .
و اين كه نام خود را از آن شخص شنيده ام .
از راهنمايى كه با ايشان بود, پرسيدند: آيا اين شخص را مى شناسى ؟ و آيا از جمله راهنماهاى اين جا است ؟ گفت : اين شخص كه مى گويد از جمله اين راهنماها و آدمها نيست , بلكه او كسى است كه پس از ياس و نااميدى دست اميد به دامن او زده شده است .
هـمگى نظر او را تحسين كردند.
خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضيه ,يقين كردم كه او امام زمان (ع ) بوده است ((80)).

22- تشرف محمود فارسى

عالم كامل , محمد بن قارون مى گويد: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه اى دعوت كردند.
مى دانستم كه از شيعيان و اهل ايمان است كه خانواده اش او را به محمود فارسى معروف به ابى بكر تزويج كرده اند, چون او و نزديكانش را بنى بكر مى گفتند.
مـحـل سـكـونـت محمود فارسى به شدت تسنن و دشمنى با اهل ايمان معروف ومحمود از همه شـديدتر بود, ولى خداوند تبارك و تعالى او را براى شيعه شدن توفيق داده بود به خلاف بستگانش كه به مذهب خود باقى مانده بودند.
بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسى ) گفتم : عجيب است چطور پدرت راضى شد با اين ناصبيان باشى ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت كرد و مذهب ايشان را ترك نمود؟ آن زن گفت : در اين باره حكايت عجيبى دارد كه اگر اهل ادب آن را بشنوند حكم مى كنند كه از عجايب است .
گفتم : حكايت چيست ؟ گفت : از خودش بپرس كه به تو خواهد گفت .
وقتى نزد محمود حاضر شديم , گفتم : اى محمود چه چيزى باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شيعه شوى ؟ گـفـت : وقـتى حق آشكار شد, آن را پيروى كردم .
جريان از اين قرار است كه معمول قبيله ما اين اسـت كه وقتى بشنوند قافله اى به طرفشان مى آيد و قصد دارد بر آنها واردشود حركت كرده و به طرفشان مى روند تا زودتر ملاقاتشان كنند.
در زمـان كودكى يك بار شنيدم كه قافله بزرگى وارد مى شود.
من با كودكان زيادى به طرفشان حـركـت كـرديم و از آبادى خارج شديم .
از روى نادانى در صدد جستجوى قافله برآمديم و درباره عـاقبت كار خود فكر نكرديم و چنان بر اين كار مصمم بوديم كه هرگاه يكى از ما عقب مى افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش مى كرديم .
مقدارى كه رفتيم راه را گم كرديم و در بيابانى افتاديم كـه آن را نمى شناختيم .
در آن جا به قدرى بوته هاى خار درهم پيچيده بود كه هرگز مانند آنها را نديده بوديم .
از روى ناچارى شروع براه رفتن كرديم , تا زمانى كه از راه رفتن باز مانديم و از تشنگى زبان از دهانمان آويزان شد.
در اين جا يقين به مردن پيدا كرديم و با صورت روى زمين افتاديم .
در همين حال ناگاه سوارى ديديم كه بر اسب سفيدى مى آيد و نزديك ما پياده شد.
فرش لطيفى در آن جـا پـهـن كرد كه مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوى عطر به مشام مى رسيد.
به او نگاه مى كرديم كه ديديم سوار ديگرى بر اسبى قرمز مى آيد او لباس سفيدى بر تن و عمامه اى كه به سر داشـت .
ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد.
رفيقش هم به او اقتدا كرد.
آنگاه براى تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:اى محمود.
به صداى ضعيفى گفتم : لبيك اى آقاى من .
فرمود: نزديك من بيا.
گفتم : از شدت عطش و خستگى قدرت ندارم .
فـرمـود: چـيـزى نـيـسـت .
تا اين سخن را فرمود, احساس كردم كه در تنم روح تازه اى يافتم , لذا سـينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من كشيد وبالا برد, تا فك پايينم بـه بـالايى چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگى و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود : برخيز و يك دانه حنظل ((81)) از اين حنظلها براى من بياور.
در آن بـيـابـان حـنـظـل زياد بود, لذا يك دانه بزرگ برايش آوردم .
آن را نصف كرد و به من داد و فـرمـود: بـخـور.
حـنـظـل را از ايـشان گرفتم و جرات نداشتم كه مخالفت كنم و باخود حساب مى كردم كه به من دستور مى دهد حنظل تلخ بخورم , چون مزه بسيار تلخ ‌حنظل را مى دانستم اما همين كه آن را چشيدم , ديدم از عسل شيرين تر, از يخ خنكتر واز مشك خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم .
آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد.
او را صدا زدم .
به زبان شكسته ضعيفى گفت : قدرت حركت را ندارم .
ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزى نيست .
او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد.
با او هم همان كار راانجام داد.
آنگاه از جاى خود برخاست كه سوار شود.
به او گفتيم : شما را به خدا نعمت خود را تمام كرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نكنيد و با نيزه خود خطى به دور ما كشيد و با رفيقش رفت .
مـن بـه رفـيقم گفتم : از اين حنظل بياور تا بخوريم .
او حنظلى آورد, ديديم از هر چيزى تلخ ‌تر و بدتر است .
آن را به دور انداختيم .
به رفيقم گفتم : برخيز تا بالاى كوه برويم و راه را پيدا كنيم .
برخاستيم و براه افتاديم ,ناگاه ديديم ديـوارى مـقابل ما است .
به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طـرف , جـلـوى خود مشاهده مى كرديم , وقتى اين حالت راديديم , نشستيم و بر حال خود گريه كرديم .
مـدت كـمـى كـه آن جـا مـانديم , ناگاه درندگان زيادى ما را احاطه كردند كه تعداد آنها راجز خـداونـد كـسـى نمى دانست , ولى هرگاه به طرف ما مى آمدند آن ديوار مانعشان مى شد و وقتى مـى رفـتـنـد ديوار برطرف مى شد و باز چون بر مى گشتند ديوار ظاهرمى شد.
خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم .
صـبح كه آفتاب طلوع كرد, هوا گرم شد و تشنگى بر ما غلبه كرد و باز به حالتى مثل وضعيت روز قبل افتاديم .
ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند, تكرار كردند.
وقتى خواستند از ما جدا شوند, به آن سوار عرض كرديم : تورا به خدا ما را به خانه هايمان برسان .
فرمود: به شما مژده مى دهم كه به زودى كسى مى آيد و شما را به خانه هايتان مى رساند.
بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقـتـى آخـر روز شد, ديديم مردى از اهل فراسا ((82)) كه با او سه الاغ بود, براى جمع آورى هيزم مى آيد همين كه ما را ديد, ترسيد و فرار كرد و الاغهاى خود را گذاشت .
صدايش زديم و گفتيم كه ما فلانى هستيم و تو فلانى مى باشى .
بـرگشت و گفت : واى بر شما, خانواده هايتان عزاى شما را بر پا كرده اند برخيزيدبرويم كه امروز احتياجى به هيزم ندارم .
بـرخـاسـتـيـم و بـر الاغـها سوار شديم وقتى نزديك فراسا رسيديم , آن مرد پيش از ما واردشد و خانواده هايمان را خبر كرد آنها هم بى نهايت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگانى دادند.
پس از آن كـه وارد مـنزل شديم و از حال ما پرسيدند, جريان را برايشان نقل كرديم , ولى آنها ما را تكذيب كردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتى بوده كه ازشدت عطش و تشنگى براى شما رخ داده است .
روزگـار ايـن قصه را از ياد من برد, چنانكه گويا چيزى نبوده است تا آن كه به سن بيست سالگى رسـيـدم و زن گرفتم و شغل مكارى را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا كسى دشمن تر از من نـسبت به محبين و دوستان اهل بيت (ع ) مخصوصا زوارائمه (ع ) كه به سامرا مى رفتند, نبود.
من بـه آنـها حيوان كرايه مى دادم و قصدم اين بودكه آنچه از دستم بر مى آيد (دزدى و غير آن ) انجام دهم .
اعتقادم هم اين بود كه اين كارمرا به خداى تعالى نزديك مى كند.
اين برنامه روش من بود تا آن كه اتفاقا حيوانهاى خود را به عده اى از اهل حله كرايه دادم .
وقتى كه ايـشـان از زيارت بر مى گشتند در بين آنها ابن السهيلى و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدرى و صلحاى ديگرى بودند.
به طرف بغداد حركت كرديم .
آنها از عناد و دشمنى من اطلاع داشتند, لذا وقـتـى كـه مرا در راه تنها ديدند, چون دلهايشان پر از غيظ و كينه نسبت به من بود, خيلى مرا در فشار قرار دادند, ولى من ساكت بودم و قدرتى نداشتم , چون تعدادشان زياد بود.
وارد بـغـداد شـديم .
آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند.
سينه من از غيظ و كينه پر شده بود, لذا وقتى رفقايم آمدند, برخاستم و نزد ايشان رفتم و برصورت خود زدم و گريه كردم .
گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ جريان را برايشان گفتم .
رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته كردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه مسير كه با هم هستيم , با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند, رفتار مى كنيم .
بـه هـر حـال شب شد و تاريكى , عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد, يعنى در فكر فرو رفتم كه شيعيان از دين خود بر نمى گردند, بلكه ديگران وقتى مى خواهند راه زهـد و تـقوى را در پيش بگيرند به دين ايشان واردمى شوند و اين نيست جز آن كه حق با آنها اسـت .
در انـديـشه و فكر باقى ماندم وخداوند را به حق پيامبرش قسم دادم كه در همان شب راه راست را به من نشان دهد.
بعد هم به خواب فرو رفتم .
بـهـشت را در خواب ديدم كه آن را آراسته بودند.
آن جا درختان بزرگى به رنگهاى مختلف بود و مـيـوه هايش مثل درختهاى دنيا نبود, زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود.
چهار رودخانه جارى ديدم كه از خمر وعسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوى بود به طورى كه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بياشامد, مى توانست .
زنانى خوش سيما ديدم و افرادى را كه از ميوه ها و نهرها استفاده مى كردند, مشاهده كردم , اما من قـدرتـى بـر ايـن كار نداشتم , چون هر وقت قصد مى كردم از ميوه ها بگيرم از نزديك دست من به طـرف بـالا مـى رفـتـنـد و هر زمانى كه عزم مى كردم از نهرها بنوشم فرو مى رفت .
به افرادى كه استفاده مى كردند, گفتم : چطور است كه شما مى خوريد ومى نوشيد, ولى من نمى توانم ؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اى .
در همين احوال ناگاه فوج عظيمى را ديدم .
گفتند: بى بى عالم حضرت فاطمه زهرا(س ) تشريف مـى آورنـد.
نـظـر كردم و ديدم دسته هايى از ملائكه در بهترين هيئتها ازبالا به طرف زمين فرود مـى آمدند آنها آن معظمه را احاطه كرده بودند.
وقتى نزديك رسيدند, ديدم آن سوارى كه ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد, روبروى حضرت فاطمه زهرا (س ) ايستاده است .
تا او را ديدم , شناختم و حكايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم كه حضار مى گفتند:اين م ح م د بن الحسن المهدى , قائم منتظر, است .
مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (س ) سلام كردند.
من هم برخاستم و عرض كردم : السلام عليك يا بنت رسول اللّه .
فـرمودند: و عليك السلام اى محمود تو همان كسى هستى كه فرزندم (حضرت بقية اللّه (ع )) تو را از عطش نجات داد؟ عرض كردم : آرى , اى سيده من .
فرمودند: اگر شيعه شوى رستگار هستى .
گفتم : من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها كه گذشته و چه آنها كه باقى اند, دارم .
فرمودند: به تو مژده مى دهم كه رستگار شدى .
بيدار شدم , در حالى كه گريه مى كردم و بى خود شده بودم .
رفـقـايـم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى اسـت كـه بـرايـشان گفته بودم , لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهيم گرفت .
مـن سـاكـت شـدم آنها هم ساكت شدند.
در همان وقت صداى اذان بلند شد.
برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام كردم .
گفتند: لا اهلا ولا سهلا ((83)) خارج شو خداوند به تو بركت ندهد.
گفتم : من به دين شما گرويدم .
احكام دين خود را به من بياموزيد.
از سـخـن من تعجب كردند! بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند:احتمال مى رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال كردند.
واقعه را برايشان نقل نمودم .
گفتند: اگر راست مى گويى ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسى بن جعفر(ع )مى رويم با ما بيا تا در آن جا شيعه ات كنيم .
گـفـتـم : سـمـعا و طاعة و دست و پايشان را بوسيدم .
خورجينهاى آنها را برداشته وبرايشان دعا مـى كـردم تـا اين كه به حرم مطهر رسيديم .
خدام حرم از ما استقبال كردنددر ميان ايشان مردى علوى ديده مى شد كه از همه بزرگتر بود.
آنها سلام كردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براى ما باز كنيد تا سيد و مولاى خود را زيارت كنيم .
مـرد عـلـوى گـفـت : به ديده منت , اما با شما كسى هست كه مى خواهد شيعه شود, چون من در خـواب ديـدم كه او پيش روى سيده ام فاطمه زهرا (س ) ايستاده و آن مكرمه به من فرمودند: فردا مـردى نـزد تـو مى آيد.
او مى خواهد شيعه شود.
پيش از همه در را به رويش باز كن حال اگر او را ببينم مى شناسم .
همراهان با تعجب به يكديگر نگاه كردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا كن .
سـيد علوى به همه نظرى انداخت وقتى به من رسيد گفت : اللّه اكبر به خدا قسم اين است مردى كه او را ديده بودم و دست مرا گرفت .
رفقا گفتند: راست گفتى و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است .
همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارك و تعالى را بجاى آوردند.
آنـگـاه علوى دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد كرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه كرد.
بعد از آن من كسانى را كه بايد دوست بدارم , دوست و ازدشمنانشان بيزارى جستم .
عـلـوى گـفت : سيده تو حضرت فاطمه زهرا (س ) مى فرمايد: به زودى مقدارى از مال دنيا به تو مى رسد, به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوضش را به تو بر مى گرداند بعد هم در تنگناهايى خواهى افتاد, ولى به ما استغاثه كن كه نجات مى يابى .
گفتم : سمعا و طاعة .
مـن اسـبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلكه بيشتر به من باز گرداند.
بعدها در تنگناهايى افتادم كه با استغاثه به اهل بيت (ع ) نجات يافتم و به بـركـت ايشان فرج حاصل شد.
و من امروز دوست دارم هر كس كه ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر كس كه ايشان را دشمن دارد و اميدوارم ازبركت وجودشان عاقبت بخير شوم .
پـس از آن يـكى از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود.
من هم بستگان خود را رهاكردم و راضى نشدم از آنها زن بگيرم ((84)).

23- تشرف سيد امير اسحاق استرآبادى در راه مكه

سيد فاضل , امير اسحاق استرآبادى به پدر علامه مجلسى (ره ) فرمود: يك سال با جمعى از حجاج با قصد تشرف به بيت اللّه الحرام به طرف مكه مى رفتيم .
در راه به جايى رسـيـديـم كـه از آن جا تا مكه هفت منزل مسافت مى باشد.
اتفاقا من بنا به دلايلى از حجاج عقب افتادم و قافله از نظرم ناپديد شد و تنها ماندم و راه را گم كردم .
حيران و سرگردان و هراسان در بـيـابان ماندم و چون براى پيدا كردن راه به اطراف بيابان زياد دويدم , تشنگى بر من غلبه كرد.
در ايـن جا دل به مردن دادم و اززندگى مايوس شدم .
ناگزير و از روى بيچارگى آواز استغاثه به يا ابـاصـالـح رحـمـك اللّه ادركـنى و اغثنى (اى اباصالح خدا تو را رحمت كند, مرا درياب و راه را به من نشان بده ) بلند كردم .
نـاگـاه از دامن بيابان سوارى ظاهر شد و بعد از مقدارى نزد من آمد.
ديدم جوانى است خوشرو و گندمگون و خوش لباس كه به هيئت بزرگان لباس پوشيده و بر شترى سوار است و ظرف آبى در دست دارد.
وقتى او را ديدم , سلام كردم و جواب شنيدم .
فرمود: تشنه هستى ؟ گفتم : آرى .
ظرف آب را به دستم داد.
به مقدار نياز آشاميدم .
بعد از آن فرمود: مى خواهى به قافله برسى ؟ عرض كردم : آرى .
مرا پشت سر خود سوار كرد و به سمت مكه متوجه گرديد.
عادت من آن بود كه هرروز حرز يمانى را مـى خـوانـدم .
در ايـن جـا وقـتى در خود احساس راحتى نمودم و به خلاصى خود از آن مهلكه امـيـدوار شـدم , شـروع بـه خـوانـدن كردم .
آن جوان در بعضى از قسمتهاى حرز غلطهايى از من مى گرفت و مى فرمود: اين طور كه مى خوانى نيست , بلكه فلان طور بخوان .
مـدت كـمـى كـه گذشت به من نگاهى انداخت و فرمود: نظر كن ببين كجا هستى ؟ آيااين جا را مى شناسى ؟ وقتى خوب تامل كردم , خود را در ابطح (خارج مكه ) ديدم .
فرمود: پياده شو.
هـمـين كه پياده شدم , برگشتم , ولى ايشان از نظرم غايب شد.
فهميدم كه او مولاى من حضرت صـاحـب الزمان (ع ) بود.
از جدايى او پشيمان شدم و از اين كه حضرت رانشناخته ام , متاسف شدم .
بـعد از هفت روز اهل قافله رسيدند و مرا در مكه ديدند, درحالى كه از حياتم مايوس و نااميد شده بودند, لذا اين مطلب را مدركى قرار دادند و به طى الارض مشهور شدم .
علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد: پدرم فرمود: من حرز يمانى را نزد او خواندم وتصحيح نمودم و در خصوص آن حرز به من اجازه داد ((85)).

24- تشرف مردى سبزى فروش در مسجد سهله

سيد محمد بن سيد حيدر كاظمينى (ره ) فرمود: زمـانـى كـه در نـجـف اشرف براى تحصيل علوم دينى ساكن بودم (حدود سال 1275)مى شنيدم عده اى از علماء و متدينين مى گفتند: مردى كه شغلش سبزى فروشى است حضرت ولى عصر (ع ) را زيـارت كـرده اسـت .
جـويا شدم كه آن شخص را بشناسم وبالاخره ايشان را شناختم ديدم مرد صـالـح و متدينى است .
دوست داشتم با او در مكان خلوتى نشسته و كيفيت جريان را برايم بگويد, لـذا مقدمات دوستى با او را پيش گرفتم و بسيارى از اوقات كه به او مى رسيدم , سلام مى كردم و از اجـنـاسـى كـه مـى فـروخت , مى خريدم .
بالاخره ميان من و او رشته مودت و رفاقت پيدا شد و هـمـه ايـن كـارهـا بـراى شنيدن قضيه از زبان خودش بود تا آن كه اتفاقا شب چهارشنبه اى براى خواندن نماز معروف به نماز استجاره , به مسجد سهله مشرف شدم .
وقتى رسيدم آن سبزى فروش را ديـدم كـه ايـسـتـاده اسـت .
فرصت را غنيمت شمرده , از اوخواهش كردم كه امشب را نزد من بـگذراند.
او هم با من بود تا وقتى كه از اعمال مسجد فارغ شديم بعد هم طبق معمول آن زمان به مـسـجد اعظم (مسجد كوفه ) رفتيم ,زيرا آن وقتها به خاطر نبودن بناهاى فعلى و آب و خادم , در مسجد سهله جاى اقامتى نبود.
وقـتى به مسجد رسيديم و بعضى از اعمال آن را انجام داديم , در منزل مستقر شديم .
اين جا من از او قضيه تشرفش را پرسيدم و خواهش كردم كه قصه خود را به تفصيل بگويد.
او گـفت : من از اهل معرفت و ديانت زياد مى شنيدم كه هر كس بر عمل استجاره درمسجد سهله مـداومـت داشته باشد و چهل شب چهارشنبه پى درپى به نيت ديدن امام عصر (ع )اين كار را انجام دهد, به اين امر مهم موفق مى شود و شنيده بودم كه اين موضوع زياد اتفاق افتاده است , لذا مشتاق شـدم و قصد كردم مداومت بر عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه داشته باشم .
هيچ چيز مرا از انـجـام اين كار مانع نمى شد, نه شدت گرما و سرما و باران و نه غير آن , تا اين كه نزديك يك سال گذشت ومن هميشه طبق معمول در مسجد كوفه بيتوته مى كردم .
تـا اين كه عصر سه شنبه اى طبق عادتى كه داشتم , از نجف اشرف پياده خارج شدم .
فصل زمستان بود ابرها متراكم و كم كم باران مى باريد مطمئن بودم كه مردم طبق معمول به آن جا خواهند آمد.
غـروب آفـتـاب بـه مسجد رسيدم تاريكى سخت همه جارا در خود گرفته بود رعد و برق زيادى مـى زد بـه هـمـين جهت ترس زيادى بر من مستولى شد و از تنهايى وحشت كردم زيرا در مسجد احـدى را نـديـدم حـتى خادم مقررى كه شبهاى چهارشنبه به آن جا مى آمد, آن شب نبود.
خيلى مـتـوحـش شـدم بـاخـود گفتم : سزاوار است كه نماز مغرب و عشاء را بخوانم و عمل استجاره را انجام بدهم و با عجله به مسجد كوفه مشرف شوم با اين وعده خود را آرام كردم , لذابرخاستم و نماز مغرب را خواندم و بعد هم عمل استجاره را بجا آوردم .
در اين بين متوجه مقام شريف كه معروف به مـقـام صـاحـب الـزمـان (ع ) است شدم [سابقا آن جا رابراى نماز قرار داده بودند] ديدم در آن جا روشـنـى كـاملى هست و صداى قرائت نمازگزارى به گوش مى رسد.
آرام و مطمئن شدم و دلم شـاد و كـمـال اطمينان را پيداكردم تصور كردم در آن مكان شريف بعضى از زوار هستند كه من هـنـگـام داخـل شـدن مـتـوجه آنها نشده ام .
عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم .
آنگاه مـتـوجـه مـقام شريف شده , داخل شدم .
در آن جا روشنايى عظيمى را ديدم , اما چشمم به چراغ يا شمعى نيفتاد با اين حال از تفكر در اين مطلب غافل بودم .
در آن جا سيد جليل و با جلالتى به هيئت اهل علم بود كه ايستاده و نماز مى خواند.
دلم به سوى او مـايل شد گمان كردم زائر و غريب است , زيرا وقتى در او تامل كردم ,اجمالا فهميدم از اهل نجف اشـرف نـيـسـت .
بـه هر حال من هم شروع به خواندن زيارت امام عصر (ع ) كه از وظايف آن مقام مـقـدس اسـت كـردم و بـعـد هم نماز زيارت را خواندم .
وقتى فارغ شدم , با خود گفتم : از ايشان خواهش مى كنم كه با هم به مسجدكوفه برويم , اما بزرگى و هيبت او مانع شد.
در همان جا من به خارج مقام نگاه مى كردم و مى ديدم كه چه ظلمتى همه جا را فرا گرفته است و صداى رعد و برق وباران را مى شنيدم , اما متوجه مطلب نمى شدم .
در اين جا آن سيد متوجه من شد و به مهربانى و تبسم فرمود: مى خواهى به مسجدكوفه برويم ؟ گفتم : آرى اى سيد من , چون معمول ما اهل نجف اشرف اين است كه وقتى از اعمال مسجد سهله فارغ شديم به مسجد كوفه مى رويم .
بـعد از اعمال مسجد با آن جناب خارج شديم .
من به وجودش مسرور و به حسن صحبتش خرسند بودم .
هواروشن و معتدل و زمين خشك بود به طورى كه چيزى به پا نمى چسبيد در عين حال من از بـاران و تـاريكى و رعد و برقى كه مى ديدم , غافل بودم تا به در مسجد رسيديم و حضرت روحى فداه همراهم بودند و به خاطر مصاحبت باآن جناب در نهايت سرور و امنيت بودم , چون نه تاريكى و نه بارانى داشتيم .
درب بيرون مسجد را زدم .
خادم گفت : كيست در را مى كوبد؟ گفتم : در را باز كن .
گفت : در اين تاريكى و شدت باران از كجا مى آيى ؟ گفتم : از مسجد سهله .
در را بـاز كـرد.
من به طرف آن سيد برگشتم , اما با كمال تعجب او را نديدم اين جا بود كه متوجه شدم دنيا در نهايت تاريكى است و باران به شدت بر ما مى بارد.
فرياد زدم : ياسيدنا و مولانا بفرماييد در باز شد.
همين طور برمى گشتم و فرياد مى زدم , اما اصلااثرى از آن جناب نديدم .
عجيب آن كه در همان زمان كمى كه آن جا ايستاده بودم ,سرما و باران مرا اذيت كرد.
داخـل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم , چون گويا در خواب بوده باشم .
اين جابه سرزنش خود مشغول شدم و از اين كه آن دلائل را ديده ام , ولى متوجه نشده ام ,ناراحت بودم .
بعد هم به ياد معجزات او افتادم از قبيل : روشنايى عظيم در مقام شريف با آن كه چراغى در آن جا نبود و اگر هم بود, اين طور روشن نمى شد, ناميدن آن سيدجليل مرا به اسم خودم با آن كه او را نمى شناختم و تا بـه حـال نـديـده بودم .
و به خاطرآوردم كه در مقام , وقتى به فضاى مسجد نظر مى كردم تاريكى زيادى مى ديدم وصداى رعد و برق و باران را مى شنيدم , ولى وقتى به همراه آن جناب بيرون آمده و راه مى رفتيم در روشنايى بوديم و طورى بود كه زير پاى خود را مى ديدم .
زمين خشك بود و هوا ملايم , تا به در مسجد رسيديم و از وقتى كه ايشان تشريف بردند, تاريكى وسردى هوا و بارش باران را احساس كرده ام و غير اينها چيزهاى ديگرى كه باعث شديقين كنم آن جناب همان است كه من عمل استجاره را براى مشاهده جمالش انجام مى داده ام و گرما و سرما را در راه حضرتش متحمل مى شدم ((86)).

25- تشرف مردى از اهل مدائن در غيبت صغرى

احمد بن راشد مى گويد: مردى از اهل مدائن براى من نقل كرد: مـن بـا رفيق خود به حج مشرف شدم .
در يكى از مواقف (احتمالا عرفات ) در حال وقوف جوانى را ديديم كه نشسته و ازار و ردايى پوشيده بود و نعلين زردى به پاداشت ازار و رداى او را صد و پنجاه دينار تخمين زديم , اما اثر سفر را در او مشاهده ننموديم .
در هـمان وقت سائلى نزد ما آمد او را رد كرديم .
سائل به نزد آن جوان رفت و از اوسؤال كرد جوان از روى زمـين چيزى برداشت و به او داد سائل دعاى بسيار زيادى درحق او نمود.
پس از لحظاتى آن جـوان برخاست و از نظر ما غايب شد.
من و رفيقم نزدسائل رفتيم و از او جويا شديم كه مگر آن جوان چيزى به تو داد كه اين قدر براى اودعا كردى ؟ آن سـائل قـطـعه اى طلاى خالص به ما نشان داد و وقتى آن را وزن كرديم , بيست مثقال بود.
اين مـعـجـزه را كه ديديم به رفيق خود گفتم : مولايمان نزد ما بود, ولى او رانشناختيم .
بعد از آن به دنـبـال او تـمام مواقف را گشتيم , اما حضرتس را نديديم .
ازكسانى كه در اطرافش بودند (اهالى مكه و مدينه ) راجع به او سؤال كرديم .
گفتند: جوانى است علوى و هر سال پياده به حج مى آيد ((87)).

26- تشرف محمد بن قاسم علوى در مسجدالحرام

ابراهيم بن محمد بن احمد انصارى مى گويد: روز شـشم ذيحجه در مسجد الحرام كنار مستجار (ديوار پشت درب كعبه ) بودم .
درآن جا جمعى حـدود سـى نـفـر حـضور داشتند در ميان آنها غير از محمد بن قاسم علوى ,كسى از اهل اخلاص (شـيعيان و مواليان اهل بيت پيامبر (ع )) نبود.
ناگاه جوانى كه مشغول طواف بود به طرف ما آمد او دو لـباس احرام (ازار و رداء) به تن و نعل عربى به همراه داشت , همين كه او را ديديم , همگى از جـلالـتـش بـرخـاستيم و كسى از ما باقى نماند مگر آن كه بر ايشان سلام كرد.
آن جوان همان جا نشست و ما دور او گرد آمديم .
ايشان به سمت راست و چپ خود نظر انداخت و فرمود: آيا مى دانيد كه ابوعبداللّه (ع ) در دعاى الحاح چه مى گفت ؟ عرض كرديم : نه .
فـرمود: عرضه مى داشت : اللهم انى اسئلك باسمك الذى تقوم به السماء و به تقوم الارض و به تفرق بين الحق و الباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و قد احصيت به عدد الرمال و زنـة الـجـبـال و كـيـل البحار ان تصلى على محمدوآل محمد و ان تعجل لى من امرى فرجا.
بعد برخاست و داخل طواف شد ماهم به احترام ايشان برخاستيم , اما از اين كه نام مقدسش را بپرسيم غافل شديم .
روز بـعـد در همان وقت و همان مكان ايشان به طرف ما تشريف آورد.
جهت احترام برخاستيم و او هـم مثل روز قبل نشست و نظرى به راست و چپ كرد بعد فرمود:مى دانيد اميرالمؤمنين (ع ) بعد از نماز فريضه چه مى گفت ؟ گفتيم : نه .
فـرمـود: عـرض مى كرد: الى ك رفعت الاصوات و لك عنت الوجوه و لك خضعت الرقاب اليك فى الاعمال يا خير من سئل و اجود من اعطى يا صادق يا بارئ يا من لا يخلف الميعاد يا من امر بالدعاء و وعـد الاجـابـة يا من قال ادعونى استجب لكم يا من قال اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذادع ان فليستجيبوالى و ليؤمنوا بى لعلهم يرشدون و يا من قال يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لاتق نطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا انه هوالغفور الرحيم .
بـعد دوباره به راست و چپ خود نظر كرد و فرمود: مى دانيد اميرالمؤمنين (ع ) درسجده شكر چه دعـايـى مـى خواند؟ مى گفت : يا من لا يزيده الحاح الملحين الاكرما وجودا ى ا من لا يزيده كثرة الدعاء الا سعة و عطاء يا من لا تنفد خزائنه يا من له خزائن السموات و الارض يا من له ما دق و جل لا يـمـنعك اسائتى من احسانك ان تفعل بى الذى انت اهله فانت اهل الجود و الكرم و التجاوز يا رب يا اللّه لاتفعل بى الذى انا اهله فانى اهل العقوبة و لا حجة لى و لا عذر لى عندك ابوء اليك بذنوبى كلها كـى تـعفو عنى و انت اعلم بها منى و ابوء لك بكل ذنب و كل خطيئة احتملتها فى كل سيئة عملتها رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعزالاكرم .
پس از بيان اين جملات برخاست و مشغول طواف شد.
ما هم به احترام ايشان برخاستيم .
تـا آن كه روز سوم باز در همان وقت آمد و ما هم مانند سابق به خاطر اكرام و احترام اوبرخاستيم .
ايـن بـار روى زمـيـن نشست و به سمت راست و چپ خويش نظر كرد و بعددر حالى كه به حجر اسـماعيل (ع ) (نيم دايره اى كه در يك طرف خانه كعبه ديده مى شود) اشاره مى كرد, فرمود: على بـن الـحـسـيـن (ع ) در هـمين مكان و زير ناودان درسجود خود عرض مى كرد: عبيدك بفنائك مـسـكينك بفنائك سائلك بفنائك يسئلك ما لا يقدر عليه غيرك .
بعد دوباره به راست و چپ خود نـظـر كـرد و بـه مـحمد بن قاسم علوى متوجه شد و فرمود: يا محمد بن القاسم انت على خير ان شـاءاللّه (تـو بـر خير وخوبى هستى ) زيرا بر اعتقاد پاك اثنى عشرى بود.
اين جمله را فرمود و مثل گذشته مشغول طواف شد و هيچ يك از حاضرين نماند, مگر آن كه اين دعا را حفظ كرد.
در اين جا به يكديگر گفتيم : آيا كسى اين جوان را شناخت ؟ محمد بن قاسم گفت :واللّه اين جوان امام و صاحب زمان شما است .
گفتيم : از كجا مى گويى ؟ گفت : من هفت سال است دعا مى كنم و از خداى تعالى مى خواهم كه حضرت صاحب الزمان (ع ) را به من نشان دهد تا آن كه شام عرفه اى بود, ناگاه همين جوان را ديدم كه دعايى مى خواند.
نزد او رفتم و از او پرسيدم : شما از كدام قوم هستيد؟ فرمود: از مردم .
گفتم : از كدام مردم ؟ عرب يا غير عرب ؟ فرمود: از عرب و اشراف ايشان .
گفتم : اشراف كيانند؟ فرمود: بنى هاشم .
گفتم : از كدام هاشم ؟ فرمود: اعلاها ذروة و اسناها (مردمى كه از همه نظر عالى رتبه هستند.
) گـفـتم : اينها چه كسانى هستند؟ فرمود: من فلق الهام و اطعم الطعام و صلى بالليل والناس نيام (كـسـى كه در جنگها, سر دشمنان خدا را شكافت و در راه او, گرسنگان راسير كرد و شبها وقتى كه مردم خواب بودند, مشغول عبادت بود.
) فهميدم ايشان علوى است بعد هم از نظرم غايب شد و ندانستم به كجا رفت .
از مردمى كه در اطراف من بودند, پرسيدم : اين جوان علوى را مى شناسيد؟ گـفتند: آرى , هر سال با ما اعمال حج را بجا مى آورد.
گفتم : سبحان اللّه به خدا قثسم دراو اثرى از سفر ديده نمى شود.
به هر حال براى انجام بقيه اعمال حج به سوى مزدلفه رفتم در حالتى كه مغموم ومحزون بودم و بـا همين حال به خواب رفتم در عالم رؤيا سرور انبياء رسول اكرم (ص ) را زيارت كردم فرمودند: يا محمد آن كه را مى خواستى ديدى ؟ عرض كردم : كدام خواسته ام را مى فرماييد اى آقاى من ؟ فرمودند: آن كه ديشب در وقت عشاء ديدى او امام زمان تو بود.
بـعـد از آن محمد بن قاسم گفت : من اين جريان و اين خواب را فراموش كرده بودم والان به يادم آمد ((88)).