الملاحم والفتن يا فتنه وآشوبهاى آخر الزمان

سيد على بن موسى ابن طاووس
محمد جواد نجفى

- ۸ -


باب 41

ابو معبد غلام ابن عباس گويد: روزى بر ابن عباس وارد شدم وگفتم: يابن عباس از مهدى عليه السلام براى من چيزى بگو، گفت: من اميدوارم که چند شب وروزى نميگذرد که خدا جوانى را از ما خانواده مبعوث خواهد کرد، آن جوان فتنه ها را از بين مى برد وفتنه ها باو کارى نميکنند او استکه امر خدا را اقامه واجرا خواهد کرد، گفتم: يابن عباس پيران شما از اجراى اين امر عاجز شدند وآن را بجوانان خود واگذار کردند؟ گفت: خدا هر کارى را که بخواهد ميکند.

باب 42

قتاده ميگويد: بابن مسيب گفتم: امر مهدى حق است؟ گفت: بلى حق است گفتم: او از قريش است؟ گفت: آرى، گفتم: از کدام قريش؟ گفت: از بنى هاشم گفتم: از کدام بنى هاشم؟ گفت: از عبد المطلب گفتم: از کدام عبد المطلب؟ گفت: از فرزندان فاطمه.

باب 43

ابن عباس ميگويد: اگر از دنيا بيشتر از يک شب يا يک روز باقى نماند مهدى عليه السلام خروج خواهد کرد.

باب 44

جابر بن سمره از رسول الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اين دين هميشه عزيز ومنيع خواهد بود تا دوازده خليفه ايکه آنها را از شر دشمنان يارى کنند (بوجود بيايند) آنگاه پيغمبر صلى الله عليه وآله کلمه آهسته اى گفت که مردم آن را نشنيدند، من از پدرم پرسيدم که چه گفت؟ گفت: ميگويد: آن دوازده نفر از قريش خواهند بود.

باب 45

نيز جابر بن سمره گويد: از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم که ميفرمود: اسلام همه وقت عزيز است تا دوازدهمين خليفه (ظهور کند) آنگاه کلمه اى گفت که من نفهميدم از پدرم پرسيدم که چه گفت؟ گفت: ميگويد: همه آنها از قريشند.

باب 46

ايضا جابر بن سمره گويد: من وپدرم رفتيم خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله آن بزرگوار فرمود: امر اسلام هميشه نيکو خواهد بود تا دوازده خليفه بوجود بيايند آنگاه کلمه آهسته اى گفت که من آن را نشنيدم از پدرم پرسيدم چه گفت؟ گفت: ميفرمايد: همه آنها از قريشند.

باب 47

عمرو بن قيس مى گويد: بمجاهد گفتم: آيا تو راجع بمهدى عليه السلام خبرى دارى زيرا ما قول شيعيان را تصديق نميکنيم؟ گفت آرى نزد من دليل مثبتى است وآن اينستکه يکى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه وآله بمن خبر داد که مهدى عليه السلام خروج نميکند تا اينکه نفس زکيه کشته شود، موقعيکه نفس زکيه کشته شد اهل آسمان وزمين بانها (قتله نفس زکيه) غضب ميکنند، آنگاه نزد مهدى عليه السلام مى آيند وآن حضرت زمين را پر از عدل وداد ميکند وزمين گياهان خود را ميروياند وآسمان باران خود را فرو ميريزد.

باب 48

سالم مى گويد: رفتم نزد عبد الله بن عمر، بمن گفت: اهل کجائى گفتم: اهل عراق گفت: بگو اهل کوفه، گفتم: آرى گفت: اهل کوفه نسبت بمهدى عليه السلام با سعادت ترين مردم هستند.

باب 49

حذيفه بن يمان از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: کسيکه از اين قوم (قوم ابو سفيان) خبرى بياورد داخل بهشت خواهد شد ولى هيچکس اينعمل را انجام نداد تا اينکه آنحضرت سه مرتبه اين سخن را اعاده کرد، آنگاه فرمود: آگاه باشيد کسيکه از اين قوم خبرى بياورد در بهشت رفيق من است وکسى از جاى خود بلند نشد. آن بزرگوار بمن فرمود: حذيفه تو بلند شو برو وبا کسى سخن نگوتا نزد من بيائى من بلند شدم ورفتم پشت سر آنها نشستم وآنها بدور آتش جمع شده بودند. ابو سفيان گفت: هر کسى بايد نظر کند وببيند که کى پهلوى او نشسته من خودم را جمعکردم وبانها گفتم: شما کى هستيد گفتند: فلان وفلان، بعد از آن خدا بادى را فرستاد تا کليه خيمه ها ونيزه هاى آنها را بزمين زد وشن وريگ وآتشيکه بدور آن جمع شده بودند بصورت آنها ريخت. آنگاه ابو سفيان بلند شده سوار شتر خود شد وآن را ميراند بخيال اينکه دست وپاى شتر باز است غافل از اينکه دست و پاى آن بسته است. حذيفه گويد: در آن موقع من هر عمليکه مى خواستم بکنم مى توانستم ولى بياد عهد وپيمان رسول خدا صلى الله عليه وآله که بمن وعده بهشت داده بود آمدم واز اموال آنها چيزى برنگرفتم، ابو سفيان در بين آنها فرياد زد که چرا بارها واسبان خود را حرکت نمى دهيد، پس آمدم خدمت رسول خدا وجريان را بعرض رساندم وکسى از آنها باقى نماند.

باب 50

از ابن عباس روايت شده که اگر کسى را غم رخ دهد يا از ظلم پادشاهى بترسد اين دعا را بخواند مستجاب خواهد شد اسالک بلا اله الا انت رب السماوات السبع ورب العرش العظيم واسالک بلا اله الا انت رب العرش الکريم واسالک بلا اله الا انت رب السماوات السبع وما فيهن انک على کل شى قدير. آنگاه حاجت خود را طلب کن. مترجم گويد: خدا را شکر که ترجمه بخش سوم کتاب ملاحم وفتن در روز (25) ماه مبارک رمضان سنه (1383) هجرى در جوار پر افتخار حضرت حسين بن على عليهما السلام بقلم اين فقير بى بضاعت بپايان رسيد، اکنون به ترجمه بخش چهارم مى پردازيم.

فتنه وآشوبهاى آخر الزمان (4)

فصل 1

سيد بن طاووس از کتاب تاريخ ابن اثير نقل ميکند: موقعيکه خاقان ويزدجرد از نهر عبور کردند قاصد يزجرد را که به سوى پادشاه صين فرستاده بود ملاقات نمودند، قاصدگفت: پادشاه صين بمن گفت: صفات آن مردمى را که شما را از شهرهاى خود خارج کردند بگو، زيرا من مى بينم که تو ذکر آنها را کمتر وذکر خودتان را بيشتر ميکنى واز اينگونه افراد قليل وکم جز خير بشما چيزى نخواهد رسيد وشر از ناحيه شما خواهد بود، گفتم: هر چه ميخواهى از من بپرس، گفت: آيا آن مردم بعهد خود وفا ميکنند؟ گفتم: آرى، گفت: قبل از قتال بشما چه ميگفتند؟ گفتم: ما را بيکى از سه موضوع دعوت ميکردند: 1- دين آنها را قبول کنيم وآنها ما را جانشين خود کنند 2- جزيه دهيم 3- يا خود را نگاه داريم يا ترک دشمنى کنيم.

گفت: اطاعت آنها از پادشاهان خود چگونه بود؟ گفتم: نسبت به مرشدهاى خود مطيع ترين مردم هستند، گفت: چه چيزى را حلال وچه شيى را حرام ميدانند؟ او را مطلع کردم گفت: آيا حلالى را حرام يا حرامى را حلال ميکنند؟ گفتم: نه، گفت: اينگروه هميشه غالب ومظفرند تا آن موقعيکه حلال خود را حرام يا حرام خود را حلال نمايند، گفت: لباسهاى آنان چگونه است؟ او را از وضع لباس آنها مطلع کردم از مالهاى سوارى آنها پرسيد؟ صفات مالهاى سوارى را براى او گفتم، گفت: چقدر مالهاى سوارى آنها خوبند بعد از آن اوصاف خوابيدن شتران وبار کردن وبلند شدن آنها را براى او بيان کردم گفت: اين صفات حيوانات گردن دراز بود. آنگاه نامه اى براى يزدجرد نوشت وبه قاصد داد که مضمون آن اين بود: براى من مانعى نبود که لشگرى مهم به سوى تو بفرستم وحق رفاقت و پادشاهى هم مرا مانع نشد ولى اين گروهيکه قاصد تو براى من معرفى کرد اگر قصد قتال با کوهها را بنمايند آنها را خراب ميکنند وماداميکه آنها داراى صفات مذکوره باشند اگر تنها مالهاى سوارى آنان بمن حمله کنند مرا نابود ميکنند. پس توبا آنها مسالمت کن واز آنها راضى باش وماداميکه آنان بتو هجوم نکنند تو بانها هجوم مکن. سيد بن طاووس ميگويد: يزدجرد اين نصيحت را قبول نکرد واين مسئله براى او ناگوار بود از همين لحاظ بود که کار او رسيد بانجا که بايد برسد وقول صاحب شرع که فرموده: سلطنت آنها منقرض خواهد شد در باره يزدجرد صدق کرد.

باب 2

محمد بن حسين مرزبانى در مجموع خود از يسير بن حرث نقل ميکند که گفت: على بن ابيطالب عليه السلام را در خواب ديدم که بمن فرمود: تو در باره من حرفى ميزنى که شايد خدا براى آن بمن نفعى بدهد، بعد از آن فرمود: چقدر نيکو است که اغنيا بفقراتوجهى بکنند واز آن بهتر اينست که فقرا در مقابل اغنيا خود را غنى معرفى کنند وبخدا اميدوار باشند. راوى گويد: گفتم: يا على بيش از اين مرا موعظه کن ديدم نزديک من آمد وشعرى فرمود:

قد کنت ميتا فصرت حيا

عز بدار الفنا بيتا

 

وعن قليل تصير ميتا

فابن بدار البقا بيتا

يعنى تو مرده بودى وبعد از آن زنده شدى وعن قريب خواهى مرد خانه اى را از اين دار فانى کم کن وبراى دار باقى بنا کن. نيزاز صادق آل محمد صلى الله عليه وآله روايت کرده که بشيعيان خود فرمود: چگونه خواهيد بود در يک مقدارى از زمان که امام خود را نميبينيد وقدمهاى بنى عبدالمطلب نظير دنده هاى شانه راست ومساوى خواهند بود، در آن موقع که شما اينطور شديد خدا ستاره شما را نمايان خواهد کرد، شما هم خدا را حمد وشکر کنيد. نيز آنحضرت فرمود: موقعيکه علم از پشت شما بلند شد منتظر فرج باشيد. اصبغ بن نباته ميگويد: من نزد امير لمؤمنين عليه السلام آمد واو را متفکر ديدم بطوريکه (با انگشت خود) روى زمين خط ميکشيد گفتم: يا على چرا متفکرى آيا بزمين رغبت پيدا کردى يا از آن ميترسى؟ فرمود: نه بخدا من هرگز بزمين رغبت پيدا نکرده ام ولى در باره مولودى که يازدهمين فرزند من است فکر ميکنم که زمين را پر از عدل وداد ميکند آنطور که پر از ظلم وستم شده باشد وراجع بحيرت وغيبتى فکرميکنم که يک عده اى بوسيله آن گمراه وگروه ديگرى هدايت خواهند شد. ايضا از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت کرده که فرمود: وقتيکه پنجمين فرزند من غائب شد رحمت از دل شيعيان ما گرفته خواهد شد تا زمانيکه قائم عليه السلام ظهور کند. الله الله از خدا در باره دين خود بترسيد، کسى دين شما را از شما سلب نکند، زيراصاحب اين امر ناچار است که غائب شود وعده زيادى از آنهائيکه قائل باين دين هستند برميگردند (يعنى از دين خارج ميشوند). حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ميفرمايد: مردم ناچارند که دچار فتنه مشکلى شوند وآن فتنه موقعى خواهد بود که چهارمين فرزند من از بين شيعيان غائب شود.

باب 3

در همان کتاب علت فالگيرى سطيح را بدينطريق نقلکرده: زوجه عمران بن عامر که نامش طريفه بود واز اهل رومان بود در خواب ديد نزديک است که اشيائى غرق شوند وبوسيله غرق شدن خراب شوند، بشوهر خود گفت: آن چيزى که من در خواب ديدم خواب را از من گرفته، در خواب ديدم که ابرى آمد ورعد وصائقه اى ايجاد کرد وسوخت وبر هر جاى زمين هم که واقع ميشد آن را ميسوزانيد وبعد از آن غير از غرقشدن چيزى نبود، تعبير اينخواب اين بود که سيل عرم بر آنها جارى شد. همين طريفه سابق الذکر در موقع مردن آب دهان خود را در دهان سطيح انداخت وبدين وسيله سطيح فالگير شد، وقبر طريفه در جحفه است. نيز ميگويد: چشمه ابو نيزر از صدقات امير المؤمنين على عليه السلام است وابو نيزر غلام حبشى بود از على عليه السلام که در اين چشمه کار ميکرد. ايضا مينگارد: مردى را نزد عمر آوردند که ديگرى او رازده بود ويک قسمت از زبان او بطورى قطع شده بود که نميتوانست حرف بزند، عمر نميدانست که ديه اين زخم چقدر ست، على عليه السلام بعمر دستور داد که ببين مخرج کدام يک از حروف تهجى (ا ب ت ث) که بيست وهشت حرفند قطع شده، مخرج هر يک از آنها که قطع شده باشد بايد بقدر آن ديه پرداخته شود. نيز ميگويد: از ابو حنيفه پرسيدند: لا شيى ما هو؟ يعنى ناچيز چيست نتوانست جواب بگويد، پس مردى را با الاغى فرستاد خدمت امام جعفر صادق عليه السلام وگفت: اين الاغ را براى فروش بانحضرت عرضه کن اگر فرمود: قيمت آن چقدر است بگو: لا شيى وبه بين که چه ميگويد: آن مرد اينکار را کرد وامام صادق عليه السلام فرمود: قيمت اين الاغ چقدر است؟گفت: لا شى امام عليه السلام فرمود: ما هم اين الاغ را به اين قيمت خريديم، تو برو نزد سراب که آن لا شيى خواهد بود، زيرا که خدا در قرآن ميفرمايد: حتى اذا جاه لم يجده شيئا. ودر همان کتاب مرقوم است: دو زن را که مساحقه کرده بودند نزد على عليه السلام آوردند وآنها بعمل خود اقرار کردند، حضرت فرمود: چيزيکه در چيزى داخل نشده (بنابراين) نبايد بر آنها حد جارى کنيد (يعنى آنها را سنگ باران کنيد) ولى آنها را صد تازيانه بکسرى يکى يا دو تا بزنيد.

باب 4

نيز در همان کتاب مينويسد: شريح قاضى گفت: من براى عمر ابن خطاب قضاوت ميکردم، روزى مردى را آوردند که گفت: يا ابا اميه مردى دوزن را نزد من امانت نهاده که يکى از آنها آزاد وديگرى کنيز زر خريد بود، من آن دو زن را در خانه اى نهادم واکنون مى بينم هر دو وضع حمل کرده اند، يکى از آنها پسر وديگرى دختر آورده است وآنها هر دو ادعا ميکنند که اين پسر مال من است واز دختر بيزارند، تو در بين آنها قضاوت کن. من نتوانستم که بين آنها قضاوت کنم بحکم ضرورت پيش عمر آمدم وموضوع را براى او گفتم، گفت: چگونه ميخواهى بين آن ها قضاوت کنى؟ گفتم: اگر من حکم اينمسئله را ميدانستم که پيش تو نميامدم، عمر جميع اصحاب رسول خدا را که بانها دسترسى داشت جمعکرد وبمن گفت تا مسئله را بيان کردم وعمر راجع باينمسئله با آنها مشورت کرد؟ وهمه از جواب عذر خواستند. عمر گفت: من ميدانم که اينمشکل کجا بايد حل شود گفتند: مثل اينکه قصد تو على بن ابيطالب عليه السلام گفت: آرى، چگونه دست ما بدامن او خواهد رسيد؟ گفتند: شخصى را خدمت آن حضرت بفرست تا نزد تو بيايد گفت: نه، او مقام شامخى از هاشم وعلمى نافع دارد ما بايدنزد او روانه شويم نه اينکه آن حضرت (نزد ما) بيايد در صورتيکه خانه او خانه حکمت و معرفت است، بلند شويد تا بحضور آن بزرگوار مشرف شويم همينکه خدمت آن حضرت آمديم ديديم که پاى ديوار خود زمين را بيل ميزند واين آيه را ميخواند: (ايحسب الانسان ان يترک سدى) وگريه ميکند. صبر کردند تا آن حضرت از گريه آرام شد، از آن بزرگوار تقاضا کردند که نزد آن گروه آمد وآستين پيراهن آنحضرت دو نصف (يعنى پاره) بود، آنگاه بعمر گفت: يا امير المؤمنين براى چه اينجا آمدى؟ گفت: امرى اتفاق افتاده، شريح ميگويد: عمر بمن دستور داد تا قضيه را براى على عليه السلام شرح دادم، على عليه السلام بمن فرمود تو چگونه حکم کردى؟ گفتم: من حکم اينمسئله را نميدانم. آنحضرت چيزى را از زمين بر داشت وفرمود: حکم اينمسئله از اين آسان تر است، آنگاه آن دو زن را با ظرفى احضار فرمود وآن ظرف را به يکى از آنها داده فرمود: شير خود را در اين ظرف بدوش آن زن شير خود را در آن ظرف دوشيد، آنحضرت آن ظرف شير را وزن کرد وبه زن دومى داده فرمود: شير خود را در اين ظرف بدوش آن زن نيز اطاعت کرد وعلى عليه السلام اين ظرف را هم وزن کرد وبان زنيکه شيرش سبک تر بود فرمود: دختر خود را بگير وبان زنيکه شيرش سنگينتر بود فرمود: پسر خود را بگير. سپس متوجه عمر شد وفرمود: آيا نميدانى که خداى تعالى (مقام) زن رااز مقام مرد پست تر قرار داده وعقل وميراث زن را کمتر از عقل وميراث مرد قرارداده، همينطور شير دختر از شير پسر سبک تر خواهد بود؟ عمر گفت: يا ابا الحسن حقاکه اراده خدا (راجع بخلافت) بتو تعلق گرفته ولى قوم تو زير بار نرفتند، على عليه السلام فرمود: اى ابا حفص سخن را کوتاه کن. ان يوم الفصل کان ميقاتا

باب 5

سيد بن طاووس گويد: در کتاب (من قدمه علمه) تاليف هلال ابن محسن در ضمن حديث طولانى ديدم که اينمسئله را (مسئله اى که در فصل چهارم گذشت) از مولاى ما على عليه السلام پرسيدند وآنحضرت جواب واضحى فرمود وآنچه در اينجا راجع به شير فرمود: در آن جا نيز فرموده است.

باب 6

در مجموع مر زبانى مرقوم استکه غلام مهدى عباسى از دنيا رفت وآب وملک واثاثيه زيادى از او بجاى ماند، ووارث او فقط يک دختر بود، مهدى عباسى به نوح بن دراج که قاضى او بود دستور داد تا نظرى بان ميراث گرده نصف آن را معلوم نمايد، قاضى حکم داد تا کليه مال بان دختر دادند. همينکه اينموضوع بگوش مهدى عباسى رسيد در غضب شد ونوح را احضار کرده گفت: به چه مدرکى اينطور قضاوت کردى؟ نوح گفت: طبق قضاوت على بن ابيطالب قضاوت کردم زيرا آن حضرت کليه مال را به يک دختر داد چون از آنحضرت پرسيدند بچه مدرک اين قضاوت را کردى؟ فرمود: نصف مال را بدينجهت باو دادم که فريضه خدا را عمل کرده باشم ونصف ديگر را بجهت آيه شريفه: واولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى کتاب الله. باو دادم آيه (6) سوره احزاب يعنى: بعضى از خويشاوندان به بعض ديگر سزاوارترند. مهدى عباسى گفت: کسى را بياورکه اين شهادت را بدهد والا تو را کيفر خواهم کرد، نوح گفت: يا امير المؤمنين تو از فقها وقضات راجع به اينمسئله سوال کن اگر من دروغ گفته باشم هر عملى که ميخواهى بکن. مهدى عباسى نامه اى نوشت بفقهاى کوفه از قبيل شريک وابن ابى ليلا وغير آنها که متولى قضاوت بودند وآن ها را خواست که در بغداد حاضر شوند، همينکه حاضر شدند راجع بقضاوت ونوح از آنها استقتا کرد همه آنها قضاوت نوح را تصديق کردند واين قضاوت را از على بن ابيطالب عليه السلام چند سند روايت کردند، مهدى عباسى بنوح گفت: اين دفعه تو را بخشيدم ولى اگر مرتبه ديگر اين طور قضاوت کنى تو را خواهم کشت.

باب 7

امير المؤمنين عليه السلام دختر خود ام کلثوم را بدون شاهد براى عمر ابن خطاب تزويج کرد، موقعيکه او را به خانه عمر فرستاد فرمود: بعمر بگو حاجتيکه تو بمن دارى روا نخواهد شد، وقتکيه ام کلثوم نزد عمر آمد عمر دست خود را به او زد: او گفت: چرا دست خود را ببدن زن نامحرم ميزنى؟ گفت: من شوهر تو هستم ام کلثوم گفت: آيا نبايد با من مشورت کنى وقبل از عقد از من اجازه گرفته باشى؟ عمر فورا دست خود را عقب کشيد.

باب 8

سيد بن طاووس ميگويد: يکى از علل طولانى شدن سلطنت فرعون وتاخير نفرين موسى وهارون عليهما السلام آن استکه ما از بعضى از تفسيرها در ذيل اين آيه که موسى وهارون عليهما السلام ميگويند: " ربنا آتيت فرعون " الى آخر آيه روايت کرديم که خدا به موسى وهارون وحى کرد: جهت اينکه ما عمر فرعون را طولانى کرديم اين است که فرعون امنيت شهر را حفظ ميکند وبا بندگان ما مدارا مينمايد وانتقام از ظالم و فريادرسى را دوست ميدارد، واينکه او ادعاى خدائى ميکند ضررى به ما نميرساند.

باب 9

در جلد هشتم کتاب مجم البلدان مينگارد: فرعون بهامان دستور داد که نهر سردوس را حفر کند، موقعيکه هامان مشغول حفر جوى شد اهالى قريه ها هر کدام ميامدند ومالى ميدادند که عبور آن نهر از قريه آنها باشد، هامان گاهى آن نهر را بطرف مشرق وگاهى بطرف مغرب وگاهى بطرف قبله ميبرد وبدين وسيله از هر قريه اى مبلغى ميگرفت تا اينکه صد هزار دينار جمع کرد وپولها را نزد فرعون آورد وقضيه را براى فرعون شرح داد. فرعون گفت: واى بر تو بر مولا لازم است که بر بندگان خود ترحم کند وبانها فيض برساند وطمع به مال آنها نکند، فورا پولهاى آنها را بانها رد کن هامان هر چه از اهل قريه ها گرفته بود بانها رد کرد، ودر مصر نهرى از نهر سردوس بهتر نيست زيرا که هامان در حفر آن خيلى زحمت کشيد. ابن زولاق ميگويد: وقتيکه هامان از حفر نهر سردوس فارغ شد فرعون سوال کرد: چقدر خرج آن شد؟ گفت: صد هزار دينار که آنها را اهل قريه ها بمن دادند فرعون گفت: چقدر لازم وواجب استکه گردن تو را بزنند. از بندگان من پول ميگيرى که بنفع آنها کار کنى؟ فورا اموال آنها را رد کن هامان هم فورا اطاعت کرد.

باب 10

نيز در کتاب مجم البلدان گويد: در کتابى خواندم که تبت مملکتى است متصل بشهرهاى صين واز طرف ديگر بزمين هند اتصال دارد واز طرف شرق بشهرهاى هياطله است واز طرفى هم بشهرهاى ترک اتصال دارد، مردم تبت شهرهاى زياد وعمارتهاى وسيعه دارند، چيز فهم ومهمان نوازند ودر آن جا ترک زياد وجود دارد که پادشاه را زياد تعظيم ميکنند چونکه پادشاه نزد آنها قديم است وميگويند: پادشاه بهمين زودى عود خواهد کرد آب وهوا ودشت وکوههاى تبت خواص زيادى دارد وانسان در آن جا هميشه خوشحال است وهيچ وقت حزن وغم وافکار باطله دچار انسان نميشود، وپير وجوان همگى از اينجهت يکسانند عجائب وتازگى ميوجات آنها قابل احصا نيست نهرها وبرجهاى عجيبى دارد وطبيعت خون انسان وغيره را تقويت مينمايد. آنگاه ميگويد: اهل تبت آن قدر خوشحال وسر کيفند که هر گاه کسى از آنها بميرد چندان محزون وناراحت نميشوند، وبعد از آن ميگويند: موقعيکه تبع از يمن حرکت کرد واز نهر جيحون عبور نموده به بخارا آمد واز آنجا وارد سمرقند شد وآن را مخروبه ديد براى عمران وآبادى آن اقدام نموده ودر آن جا اقامت کرد. سپس از آن جا بطرف صين آمده مدت يک ماه در صين گردش کرد وتبت را بنا کرد وتعداد سى هزار نفر از اصحاب خود را در آن جا ساکن نمود.

باب 11

رسول خدا صلى الله عليه وآله ميفرمايد: کسى بر مردم ظلم نميکند مگر اينکه زنازاده با شد يا رگى از زنازادگى در او وجود داشته باشد. روزى آنحضرت براى زنان صحبت ميکرد، يکى از زنان آن بزرگوار گفت: يا رسول الله اينحديث خرافه است، فرمود: تو ميدانى خرافه چيست؟ خرافه مردى است پليد که زن او از جن بوده ومدتى در ميان اجنه زندگى ميکرده وبعد از آن او را رها کردند واو هر چه از آنها ديده بود براى مردم نقل ميکرد وبنقليات او خرافه ميگفتند.

باب 12

على بن الحسين عليه السلام بر عمر بن عبد العزيز وارد شد وعده اى از رجال هم در آنجا بودند، همينکه آنحضرت از آن جا تشريف بردند عمر بن عبد العزيز باهل مجلس گفت: شريفترين مردم کيست؟ گفتند:

ايها الامير شما خانواده شريفترين مردم هستيد زيرا که در زمان جاهليت شما با شرافت بوده ايد ودر زمان اسلام هم داراى مقام سلطنت ميباشيد گفت: بخدا قسم که نه چنين است، بلکه شريفترين مردم همين آقائى بود که الان از نزد ما رفت، زيرا شريفترين اشخاص آنکسى است که مردم دوست داشته باشند از او او باشند واو دوست ندا-شته باشد که از کسى باشد واين موضوع شرح حال اين مولا است.

باب 13

على بن ابيطالب عليه السلام ميفرمايد:

واذا بليت بعسره فالبس لها

ولا تشکو الى العباد فانما

 

ثوب اليسار فان ذلک احزم

تشکو الرحيم الى الذى لا يرحم

يعنى: موقعيکه بعسرت وسختى دچار شدى لباس آسانى بان بپوشان، زيرا که اين عمل آسانتر است، هرگز نزد بندگان (خدا) شکايت مکن زيرا که شکايت (خداى) رحيم را نزد کسى کرده اى که رحم نميکند. نيز آنحضرت ميفرمايد:

النفس تجزع ان تکُ فقيره

وغنى النفوس هو الکفاف فان ابت

 

والفقر خير من غنى يطغيها

فجميع ما فى الارض لا يکفيها

يعنى: نفس (انسانى) صبر ندارد که فقير باشد در صورتيکه فقر از بى نيازى که آن را سرکش کند بهتر است، بى نيازى نفوس آن استکه بقدر کفاف (واحتياج داشته باشند) اگر قبول نکنند آنچه که در زمين است آن ها را کفايت نميکند.

نيز ميفرمايد:

ما احسن الدنيا واقبالها

من لم يواس الناس من ماله

 

اذا اطاع الله من نالها

عرض للادبار اقبالها

يعنى: چقدر خوب است که دنيا (به انسان) رو کند، بشرط اينکه هر کس بدنيا نائل شد خدا را اطاعت کند، کسيکه بوسيله مال خود مردم را يارى نکند رو کردن دنيا را به پشت کردن آن فروخته است. موقعيکه امام حسن عليه السلام سستى ياران خود را دريافت ومعاويه راجع بصلح براى آنحضرت ويارانش نامه نوشت، امام حسن عليه السلام خطبه اى خواند که يک قسمت از آن اين است. ما راجع بقتال با اهل شام شک وپشيمانى نداريم بلکه ميخواهيم با صبر وسلامت با آن ها قتال نمائيم، ولى سلامت با عداوت وصبر با جزع آميخته شد. زيرا شما همان مردمى هستيد که در موقع رفتن به صفين دين خود را بدنياى خود مقدم ميداشتيد ولى امروز دنيار خود را بر دين خود مقدم ميداريد، بدانيد که ما با شما همان طور هستيم که قبلا بوديم اماشما با ما آن طور نيستيد که قبلا بوديد، شما براى دو مقتول گريه ميکنيد: يکى قتيل صفين وديگرى قتيل نهروان که خون او را از ما مطالبه ميکنيد، آن افرادى که گريه ميکنند شکست خورده وآنهائيکه باقى هستند فرياد ميزنند. معاويه ما را به سوى امرى دعوت ميکند که عزت وعدالتى در آن وجود ندارد، اگر شما اراده موت داريدما حکومت آن را نزد خدا ميبريم وچنانچه شما اراده زندگى وحيات را داشته باشيد ما از شما قبول ميکنيم واز شما رضايت ميخواهيم، آنگاه مردم از همه طرف تقاضا کردند که ما زندگى را ميخواهيم ما زندگى را ميخواهيم.

باب 14

امام حسين عليه السلام بعبد الله بن عباس در بين گفتگوئى که با يکديگر کردند فرمود: من در عراق کشته خواهم شد، اگر در عراق کشته شوم نزد من محبوب تر است از اينکه ريختن خون مرا در حرم خدا ورسول صلى الله عليه وآله حلال نمايند.

باب 15

امام حسن عليه السلام بعمرو عاص فرمود: تو نظير سگ هستى زيرا سگ سرش ودمش پسنديده نيست وقديم آن مذموم وجديدش بشرک موسوم، تو در رختخاب مشترک متولد شدى ودر باره تو پنج نفر ادعا کردند (يعنى هر يک از آن ها ميگفت: اين پسر مال من است) عاقبه الامر لئيم وخبيث ترين آنها غالب شد (وتو را به دروغ، پسر خود قرارداد). توئى که به پيغمبر صلى الله عليه وآله طعنه زده ابتر گفتى، توئى آن سوارى که براى ناقص وتلف کردن (جعفر بن ابيطالب) نزد نجاشى رفتى، توئى آن کسيکه بوسيله هفتاد شعر رسول خدا صلى الله عليه وآله را هجو کردى تا اينکه آنحضرت بتونفرين کرد وفرمود: خدايا بشماره هر بيتى او را لعنتى جزا بده، توئى آنکسيکه آتشى را در مدينه براى (کشتن) عثمان روشن کردى وبسوى فلسطين فرار کردى وبعد ازآن دين خود را بدنيا فروختى وبا معاويه بيعت نمودى. معاويه ميگويد: امام حسن عليه السلام هيچوقت نزد من نميايد مگر اينکه زود خارج ميشد زيرا خائف بود که اگرزياد با من تکلم کند شمشيردارها بمن حمله کنند. روزى قاصد معاويه بامام حسن عليه السلام گفت: از خدا ميخواهم که تو را حفظ نمايد واين قوم (معاويه وتابعين او) را هلاک کند، امام عليه السلام فرمود: آرام باش وبکسى که تو را امين ميداند خيانت مکن، براى تو همين بس که مرا براى جدم رسول الله صلى الله عليه وآله وپدر ومادرم دوست ميدارى ويک نوع از خيانت اين است که گروهى تو را مورد وثوق بدانند وتو دشمن آنها باشى وبر آنها نفرين کنى.

باب 16

امام حسين عليه السلام ميفرمايد: پدرم هميشه راهنماى افراد جاهل بود واشخاص غافل را هشيار ميفرمود، حرف نميزد مگر بحق، باطل را گوارا نميدانست ولو اينکه بنظرش خود بيايد، بازوى آن حضرت قوى وبتنهائى (در راه خدا) جهاد ميکرد، برادر (دينى) خو را فريادرس ودشمن او را قتال بود گرفتارى برادر (دينى) را برطرف ميکرد در موقع سختى او در فکر او بود که او را نجات دهد. موقعيکه خدا رسول خود صلى الله عليه وآله را بجوار رحمت خود دعوت کرد قريش (راجع بخلافت) از آن حضرت ناراضى بودند، آ نحضرت آنها را رها کرد نظير چوپانى که گوسفندان را براى شخص ابلهى واگذارد، آنگاه که مردم با ابوبکر بيعت کردند مودت ودوستى خود را نسبت به ابوبکر عملى ميکرد واز نصيحت ابو بکر مضايقه نميفرمود. بعد از آنکه عمر بمسند خلافت نشست وعده اى از او راضى وگروهى ناراضى بودند نيز پدرم از آنهائى بود که بيعت عمر را دوست ميداشت واز خلافت او ناراضى نبود، سپس که مردم با عثمان بيعت کردند از مشورت با پدرم بى نياز نبودند، ووقتيکه عثمان کشته شد پدرم کسى را که لياقت خلافت داشته باشد نديد وکسى را که بر خلافت حريص باشد نيافت والا خلافت را باو واگذار ميکرد. پدرم متولى امر خلافت شد بجهت حدودى که تعطيل شده بود ودستوراتيکه متروک ومجهول مانده بودند، بعد از آن علم وبيرقهاى نفاق که دنيا براى صاحبان آنها لبخندى زده وخود را براى آنها زينت کرده وگوشه ابروئى بانها نشان داده بود بر عليه پدرم متفق شدند وپدرم دائما بست وبارهاى آنها را درهم ميشکست ودريدگى آنها را مى دوخت تا اينکه خدا آن حضرت را در بهترين حالات وساعات قبض روح کرد. سيد بن طاووس ميگويد: اگر اين حديث صحيح باشد (بايد آن را تفسير کرد) وگفت معناى اينکه مولاى ما على عليه السلام از خلافت عمر ناراضى نبود اين است که آن حضرت ميدانست که شهرائى بدست عمر فتح خواهد شد، وديگر اينکه قريش با خلافت آن بزرگوار موافق نبودند، آيا قول امام حسين عليه السلام را که ميفرمايد: پدرم آنها را رها کرد آنطور که شبان گله را براى شخص ابلهى واگذار کندملاحظه نميکنى؟ يعنى على عليه السلام امام وچوپان اين امت بود، ولى آنها را بجهت نبودن ناصر رها کرد آن طور که عيسى عليه السلام امت خود را واگذار نمود وخدا او را باسمان بالا برد. مترجم گويد: با تمام اين تفسرهائيکه سيد بن طاووس رحمه الله از اين حديث کرد باز هم اين حديث خالى از اشکال نيست بلکه بايد گفت: قابل قبول نيست زيرا آن شهرهائى را که عمر بوسيله لشگر اسلام فتح کرد على عليه السلام هم با بودن لشگر اسلام ميتوانست فتح کند بلکه بايد گفت: شان على عليه السلام بالاتر از اينها است، واينکه قريش با خلافت آن حضرت موافق نبودند دليل اين نيست که على عليه السلام بخلافت عمر راضى بوده، رضايت على عليه السلام اين بود که با عمر بيعت کند ولى بثعت نکرد.

باب 17

جابر بن عبد الله از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: در بين فرزندان او يعنى عباس پادشاهانى بوجود ميايد که امر امت مرا بچند رنگ در مياورندو خدا بواسطه آنها دين را تغيير خواهد داد.

باب 18

امام جعفر صادق عليه السلام ميفرمايد: امام زمان صلوات الله عليه در روز عاشورا قيام ميکند. رسول خدا صلى الله عليه وآله ميفرمايد: موقعيکه... شام برگشت مثل اينکه من شخص متکبر يا گرسنه اى را که مانع گرگ تپه وصحرا نخواهد شد ميبينم وآن موقع فرج اين (امت نزديک) است.

باب 19

سيد بن طاووس ميگويد: د رجلد سوم تاريخ ابن اثير ديدم که هرقل گردش کرد تا وارد سمياط شد، موقعيکه قصد برگشتن کرد بالاى بلندى آمد ونگاهى بشام کرده گفت: السلام عليک يا سوريه يکنوع سلامى که بعد از آن (بين من وتو) اجتماعى نباشد ومن بسوى تو عود نميکنم مگر با خوف وترس تا اينکه آن مولود شوم متولد شود ايکاش متولد نميشد، چقدر عمل او شيرين است، وفتنه او براى روم تلخ خواهد بود. سيد بن طاووس گويد: من نميدانم که منظور او از مولود شوم چيست؟ ظاهر اين است که منظورش آن کسى است که قسطنطنيه را فتح ميکند.

باب 20

سيد بن طاووس رحمه الله ميگويد: در جلد سيزدهم معجم البلدان ديدم: آن موقعيکه عبدالملک مروان عامل خود موسى بن نصير را به طرف مغرب فرستاد که آن را فتح کند وبفتح آن موفق نشد ديد که بر يکطرف ديوار آن بزبان حميريه چيزى نوشته شده است همينکه آن را استنساخ کردند ديدند که نوشته است:

ليعلم ذوا العزا المنيع ومن

لو ان خلقا ينال الخلد فى مهل

سالت له عين القطر فائضه

قال للجن ابنو الى به اثرا

فصيروه صفاحا ثم ميل به

فافرغوا القطر فوق السور منحدرا

وصب فيه کنوز الارض قاطبه

لم يبق من بعدها فى الارض سابغه

وصار فى قعر بطن الارض مضطجعا

هذا ليعلم ان الملک منقطع

 

يرجوا لخلود وما حى بمخلود

لنال ذلک سليمان بن داود

فيه عطا جليل غير مصرود

يبقى الى الحشر لا يبلى ولا يودى

الى السما باحکام وتجويد

فصار صلبا شديدا مثل صيحود

وسوف تظهر يوما غير محدود

حتى تضمن رمسا بطن اخدود

مضمنا بطوابيق الجلابيد

الا من الله ذى التقوى وذى الجود