داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۱۰ -


او رفت ومن آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از ادى نماز، خارج شدم. مردم نيز مقدارى مرا بدرقه نمودند، وقتى کمى از حرم دور شدم، بازگشتند. من حرکت کردم وهنگام مغرب به شهرکى نزديک بغداد که (اوانى) نام داشت رسيدم وشب را در آنجا گذراندم.

بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتى به پل (عتيق) رسيدم، ديدم مردم ازدحام کرده اند ونام ونسب هر تازه واردى را که مى خواهد وارد شهر شود، مى پرسيدند.

وقتى نوبت من شد پرسيدند: نامت چيست؟ واز کجا مى آيى؟

وقتى نام خود را گفتم، مانند اهالى سامرا به من هجوم آورده ولباس هايم را تکه تکه کردند تا اين که از حال رفتم.

موضوع از اين قرار بود که ناظر بين النهرين نامه ى به بغداد نوشته وماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.

مردم مرا روى دست وارد بغداد کردند. ازدحام آن قدر زياد بود که کم مانده بود مرا بکشند.

مؤيد الدين بن علقمى، وزير وقت کسى را به دنبال سيّد رضى الدين على بن طاووس فرستاد تا صحّت موضوع ثابت شود. سيّد بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، کنار دروازه (نوبى) با هم ملاقات کرديم.

وقتى ياران سيد ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور کردند، چشم سيّد به من افتاد، گفت: تو؟!

گفتم: آرى.

از مرکب خود پايين آمد وپى مرا بررسى کرد وچيزى از اثر آن زخم نديد. آن گاه از هوش رفت، ساعتى بعد وقتى کمى حالش بهتر شد، دست مرا گرفت وبا هم نزد وزير رفتيم!

سيّد در حالى که مى گريست به وزير گفت: اين، برادر من، ومحبوب ترين مردم در نزد من است.

وزير همه ماجرا را از من پرسيد، ومن همه را تعريف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشکانى را که در بغداد مرا معاينه کرده بودند، حاضر کنند.

پزشکان حاضر شدند، آنها نيز در پاسخ وزير گفتند: ما او را معاينه کرديم وتشخيص ما اين بود که تنها راه علاج جراحى است که در آن صورت نيز منجر به مرگ مى شد.

وزير گفت: اگر به فرض پس از جراحى زنده مى ماند، چند وقت طول مى کشيد تا بهبودى کامل يابد؟

آن ها گفتند: حداقل دو ماه طول مى کشيد، وپس از خوب شدن در محل زخم حفره ى سفيد باقى مى ماند که مو روى آن نمى روييد.

وزير گفت: شما کى او را معاينه کرديد؟

گفتند: حدود ده روز پيش.

آن گاه وزير به پزشکان گفت: او را دوباره معاينه نماييد، آنان بعد از معاينه ديدند که پايم سالم سالم است، درست مثل پى ديگر. در اين هنگام، يکى از آن ها فرياد زد وگفت: اين، کار مسيح است.

وزير گفت: همين که روشن شد که کار شما نبوده، کافى است. ما خود مى دانيم کار چه کسى بوده است.

پس از آن، مرا نزد خليفه (المستنصر بالله) بردند. وقتى او ماجرا را پرسيد ومن همه آن را بازگو کردم. هزار دينار به من داد وگفت: اين را بگير ومصرف کن!

گفتم: من جرأت آن را ندارم که حتّى يک حبّه از تو چيزى بگيرم.

خليفه گفت: از چه کسى مى ترسى؟

گفتم: از کسى که مرا شفا داد. او فرمود از خليفه چيزى نگير!

خليفه با شنيدن اين مطلب گريست ومکدّر شد. ومن نيز بدون اين که چيزى از او بپذيرم او را ترک کردم.

شمس الدين محمّد، فرزند اسماعيل هرقلى مى گويد:

پس از اين تشرّف وشفى بيمارى صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد وهميشه در فراق امام (عليه السلام) محزون بود، او به بغداد رفت وهمان جا اقامت کرد، وهر روز ـ حتّى در سرمى زمستان ـ برى زيارت به سامرا مى رفت وبازمى گشت. همان سال چهل بار به اميد اين که بار ديگر جمال دلربى حضرت را ببيند، وبتواند لذّت ديدار يار را به دست آورد به زيارت رفت، ولى تقدير با او مساعدت نکرد، واو با حسرت ديدار آن حضرت مرد وبا غصه واندوه آن وجود عزيز به جهان باقى شتافت، رحمت خدى بر او باد.(1)

دوى درد من تويي

سيد باقى بن عطوه حسنى مى گويد:

پدرم زيدى مذهب بود واطرافيان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعه اثنى عشرى باز مى داشت، وبه شيعيان مى گفت: سال ها است کليه هى من بيمار است ومن از اين درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى کنم.

يک شب، همه دور هم جمع بوديم ناگاه صدى پدرمان را شنيديم که ما را به کمک مى طلبيد. به سرعت نزد او رفتيم. گفت: صاحب الامرتان را دريابيد که همين الآن از نزد من خارج شد.

مابه سرعت به جستجو پرداختيم، اما کسى رانيافتيم. وقتى بازگشتيم وماجرا را پرسيديم، گفت: شخصى آمد پيش من وگفت: ى عطوه!

گفتم: تو کيستى؟

گفت: صاحب الامر وامام فرزندانت!

آن گاه دست مبارکش را به کليه هى من کشيد وفشار داد ورفت. وقتى متوجه شدم، ديدم اثرى از درد نمانده است!

بيمارى پدرم ازآن روزاز بين رفت واو مانند آهو چابک وسرحال شد.(2)

خضر نيازمند ديدار او

على بن محمّد بن عبد الرحمان شوشترى مى گويد:

روزى گذارم به قبيله (بنى رواس) افتاد. به يکى از دوستان رواسيم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برويم ونماز بخوانيم، زيرا در ماه رجب نماز خواندن در اين مکانهى مقدس که محلّ قدوم ائمّه (عليهم السلام) است، بسيار مستحب است.

با هم به مسجد صعصعه رفتيم، کنار در مسجد شترى که رحل وجهاز داشت خوابيده بود که زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شديم، مردى را ديديم که لباس وعمامه ى حجازى پوشيده ومشغول خواندن دعايى است ـ که مضمون دعايش در خاطرمان نقش بست ـ آن گاه سجده ى طولانى نمود ورفت.

من به دوستم گفتم: حضرت خضر (عليه السلام) را ديدى؟ گويا زبانمان بند آمده بود. نتوانستيم سخنى بگوييم!

از مسجد بيرون آمديم، ابن ابى داود رواسى را که از متدينين بود، ديديم. گفت: از کجا مى آييد؟

گفتيم: از مسجد صعصعه، وآنچه ديده بوديم، برايش تعريف کرديم.

او گفت: آن سوار دو يا سه روز يک مرتبه به مسجد صعصعه مى آيد وبا کسى حرف نمى زند.

گفتيم: خوب او کيست؟

گفت: گمان مى کنيد که باشد؟

گفتيم: ما فکر مى کنيم حضرت خضر (عليه السلام) است.

او گفت: قسم به خدا! من يقين دارم او کسى است که خضر محتاج ملاقات او است، برويد که راه يافتيد!

من به دوستم گفتم: حتماً صاحب الزمان (عليه السلام) بود!(3)

آغاز امامت او

ابو الاديان بصرى مى گويد:

من خادم امام حسن عسکرى (عليه السلام) بودم. ونامه هى حضرت (عليه السلام) را به شهرهى مختلف مى رساندم. روزى به خدمت ايشان مشرّف شدم. حضرت (عليه السلام) در بستر بيمارى بود. وقتى مرا ديد، نامه هايى را بيرون آورده وفرمود: اين ها را به مدائن ببر! پانزده روز در راه خواهى بود. وقتى بازگشتى، صدى ناله وضجّه از خانه من مى شنوى ومى بينى که مرا غسل مى دهند.

عرض کردم: آقا جان! وقتى چنين شد جانشين شما که خواهد بود؟

ـ آن که جواب نامه ها را از تو بخواهد.

ـ علامت ديگر؟

ـ آن که بر من نماز گزارد.

ـ نشان بعدى؟

ـ آن که از محتوى کيسه خبر دهد؟

آن گاه هيبت امام (عليه السلام) مانع از آن شد که بپرسم کدام کيسه؟ ودر کيسه چيست؟

با نامه ها از نزد امام (عليه السلام) خارج شدم وبه مدائن رفته وجواب نامه ها را گرفتم. درست پانزده روز بعد به سامرا بازگشتم، وهمان طور که امام (عليه السلام) فرموده بود، صدى ضجّه وناله از خانه امام (عليه السلام) به گوش مى رسيد.

جعفر (کذّاب) برادر امام (عليه السلام) را ديدم که جلوى در خانه ايستاده وشيعيان اطراف او را گرفته وبه او تسليت وتهنيت مى گفتند.

با خود گفتم: اگر او امام باشد، امامت از بين خواهد رفت. زيرا او را مى شناختم که شراب مى خورد ودر قصر قمار بازى مى کرد وطنبور مى نواخت!

با اين حال من نيز نزديک شده وتسليت وتهنيت گفتم. اما او چيزى درباره نامه ها از من نپرسيد.

آن گاه عقيد، خادم امام حسن عسکرى (عليه السلام) خارج شد وگفت: آقا جان! برادرتان را کفن کرده اند، برخيزيد وبر او نماز بگزاريد.

جعفر با گروه شيعيان که پيشاپيش آن ها عثمان بن سعيد وحسن بن على ـ که به دست معتصم کشته شد ومعروف به سلمه بود ـ وارد شدند.

وقتى وارد اتاق شديم، ديديم امام حسن عسکرى (عليه السلام) در کفن پيچيده شده است. برادرش جعفر (کذاب) برخاست تا بر او نماز بخواند. اما همين که مى خواست تکبير بگويد، پسر بچه گندم گونى که موهى پيچيده داشت وميان دندانهايش باز بود، آمد وردى جعفر را کشيد وگفت: کنار برو! ى عمو! من از تو به گزاردن نماز بر پدرم سزاوارترم.

جعفر در حالى که رنگش پريده بود، کنار رفت، وآن طفل پيش آمد وبر امام حسن عسکرى (عليه السلام) نماز خواند، پس از نماز، امام (عليه السلام) را کنار قبر پدرش امام هادى (عليه السلام) دفن نمود.

آن گاه آن آقا زاده نازنين رو به من نمود وگفت: ى بصرى! جواب نامه هايى را که به همراه دارى، بده!

من همه را تحويل دادم وبا خود گفتم: اين دو علامت، فقط سوّمين علامت که خبر از محتوى کيسه است مانده.

وقتى نزد جعفر رفتم ديدم که بر مرگ برادرش گريه مى کند. در اين حال (حاجز وشّاء)(4) آمد وگفت: آن طفل که بود؟ بايد از او حجّتى مى خواستى.

جعفر گفت: به خدا قسم! او را اصلا نديده ونمى شناختم.

ما همان جا نشسته بوديم که گروهى از اهالى قم وارد شدند وگفتند: مى خواهيم امام حسن عسکرى (عليه السلام) را ملاقات کنيم.

ما شهادت حضرت (عليه السلام) را به اطلاع آنها رسانديم. گفتند: جانشين او کيست؟ مردم جعفر را نشان دادند.

آن ها بر او سلام کرده وتسليت وتهنيت گفتند، سپس پرسيدند: ما به همراه خود نامه ها واموالى داريم، بگو نامه ها از چه کسانى است؟ ومقدار وجوهات چقدر مى باشد؟

با شنيدن اين سخن، جعفر با عصبانيت برخاست ودر حالى که عبايش را مى تکاند، گفت: از ما مى خواهند که علم غيب بدانيم.

در اين لحظه، خادم امام حسن عسکرى (عليه السلام) آمد وگفت: نامه هى شما از فلان وفلانى است، ودر کيسه هزار دينار وجود دارد که نقش ده دينار آن ساييده شده است.

آن ها نامه ها واموال را به او دادند وگفتند: کسى که تو را برى دريافت نامه ها واموال فرستاده است امام است.

بعد از اين رويداد، جعفر نزد خليفه رفت وقضيه را گزارش داد. خليفه دستور دستگيرى همسر امام حسن عسکرى (عليه السلام) را صادر کرد تا محلّ اختفى فرزندش را افشا کند. امّا نرجس خاتون (عليها السلام) وجود او را کلاًّ انکار نموده وادّعا نمود که هنوز باردار است.

خليفه نيز او را به (ابن ابى الشوارب) قاضى سپرد تا موضوع را تحقيق کند.

ولى در همان زمان (عبيدالله بن يحيى بن خاقان) به طور ناگهانى مُرد، گروهى در بصره شورش نموده وبر مأمورين خليفه تاختند ـ که بعدها رهبر آن ها به صاحب الزنج معروف شد ـ. خليفه واطرافيان او سرگرم دفع خطر آنها شدند، واز مسأله امام زمان (عليه السلام) وتحقيق درباره نرجس خاتون (عليها السلام) غافل ماندند.(5)

غذى بهشتى وپذيرايى از دوستان

ابو محمّد عيسى بن مهدى جوهرى مى گويد:

سال 268 هجرى قمرى به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلاً شنيده بودم که مى توان امام زمان (عليه السلام) را ملاقات نمود واين موضوع برى من ثابت شده بود به همين منظور، با اين که بيمار بودم از (قلعه فيد) که نزديک مکه واقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم. در راه هوس ماهى وخرما کردم، ولى به جهت بيمارى نمى توانستم ماهى وخرما بخورم.

به هر نحوى بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايمانى ام به من بشارت دادند که در محلى به نام (صابر) حضرت (عليه السلام) ديده شده است.

من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتى به آن حوالى رسيدم، چند رأس بزغاله لاغرى ديدم که وارد قصرى شدند.

ايستادم ومراقب قضيّه بودم تا اين که شب فرا رسيد، نماز مغرب وعشا را به جا آوردم، وپس از نماز رو به درگاه الهى آورده وبسيار دعا وتضرّع نمودم، واز خدا خواستم که توفيق زيارت حضرت (عليه السلام) را نصيبم نمايد.

ناگاه در برابر خود خادمى را ديدم که فرياد مى زد: ى عيسى بن مهدى جوهرى! وارد شو!

من از شوق تکبير وتهليل گفتم، خدا را بسيار حمد وثنا نمودم، وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايى گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت ومرا کنار آن نشاند وگفت: مولايت مى خواهد که از آنچه که در زمان بيمارى هنگام خروج از (فيد) هوس کرده بودى، ميل کنى.

من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد که مورد عنايت امام زمان (عليه السلام) قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالى که مولايم را نديده ام؟

ناگاه صدى حضرت (عليه السلام) را شنيدم که مى فرمود: ى عيسى! از طعامت بخور! مرا خواهى ديد.

وقتى به سفره نگاه کردم، ديدم ماهى سرخ شده وکنار آن خرمايى که مثل خرماهى شهر خودمان بود ومقدارى شير نهاده شده است.

باز با خود گفتم: من مريضم چطور ماهى وخرما را با شير بخورم؟

باز صدى حضرت (عليه السلام) را شنيدم که فرمود: ى عيسى! آيا به کار ما شک مى کنى؟ آيا تو بهتر نفع وضرر خودت را مى دانى يا ما؟

من گريستم واستغفار کردم، واز همه آن ها خوردم. اما هرچه مى خوردم چيزى از آن کم نمى شد، واثر خوردن در آن باقى نمى ماند، غذايى بود لذيذ که طعم آن مثل غذاهى اين دنيا نبود. مقدار زيادى خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت مى کشيدم.

حضرت (عليه السلام) دوباره فرمود: ى عيسى! بخور! خجالت نکش! اين طعام بهشتى است وبه دست انسان پخته نشده است.

دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيرى نداشتم. عرض کردم: آقا جان! کافى است.

حضرت (عليه السلام) فرمود: اکنون بيا نزد من!

من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حالى که دست هايم را نشسته ام؟

حضرت (عليه السلام) در همان حال فرمود: ى عيسى! آيا لک آنچه خورده ى باقى است؟

دستانم را بو کردم، عطر مشک وکافور داشت. آن گاه نزديک تر رفتم ناگاه نور خيره کننده ى درخشيد وبرى چند لحظه گيج شدم. وقتى به حالت عادى برگشتم حضرت (عليه السلام) فرمود: ى عيسى! اگر سخن تکذيب کنندگان نبود که مى گويند: او کجا است؟ وکجا به دنيا آمده است؟ وچه کسى او را ديده است؟ وچه چيزى از او به شما مى رسد؟ وبه شما چه خيرى مى دهد، وچه معجزه ى دارد؟ هرگز تو مرا نمى ديدى. بدان که آن ها با اين که امير المؤمنين (عليه السلام) را مى ديدند ونزد او مى رفتند چيزى نمانده بود که او را به قتل برسانند. آنها پدران مرا اين گونه تکذيب کرده وآن ها را به سحر، تسخير جن وچيزهى ديگر نسبت دادند.

ى عيسى! آنچه را که ديدى به دوستان ما بگو واز دشمنان ما پنهان دار!

عرض کردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم!

فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمى نمود، هرگز مرا نمى ديدى، بازگرد که راه يافتى!

من در حالى که خدا را بر اين توفيق سپاس مى نمودم وشکر مى کردم بازگشتم.(6)

دعى در دل وعنايت بيکران او

شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد:

در شهر (حلّه) مردى ضعيف البُنيه، ريز نقش وبد شکل زندگى مى کرد، او ريش کوتاه وموى زرد داشت، وصاحب حمّامى بود، به همين جهت به (ابو راجح حمامى) معروف بود.

روزى به حاکم حله که (مرجان صغير) نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را دشنام داده است. حاکم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير ونزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند.

مأمورين حاکم او را از هر طرف مى زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمى شد، ودندان هى پيشين او شکست.

حاکم به اين هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بيرون کشيده وبا جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه يافت، و(برى عبرت مردم وقدرت نمايى وبه اصطلاح نمايش غيرت مذهبى خويش) دستور داد که بينى او را سوراخ نموده وطناب زبر خشنى از آن عبور دهند ودر کوچه هى حلّه بچرخانند ودر انظار مردم نيز او را ضرب وشتم نمايند.

مأمورين حاکم، دستور او را اجرا کردند، ديگر رمقى برى ابو راجح نمانده بود. هر که او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاکم دست از سر او نکشيد ودستور قتلش را صادر کرد.

عدّه ى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندى است وآنچه ديد، برايش کافى است. همين حالا نيز مرده است. او را رها کنيد که جان بکند. وخونش را به گردن مگيريد! وآن قدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده ورهايش نمود.

بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمى وزبان باد کرده که رمقى برايش نمانده بود به خانه اش برده، ودر اتاقى خواباندند، وهمه يقين داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد.

اما صبح هنگام، وقتى برى اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره ى سرخ، ريشى انبوه وپاک، قامتى رسا وقوى ودندان هايى سالم، مانند يک جوان بيست ساله به نماز ايستاده است وهيچ اثرى از وضع وحال بد شب گذشته وجراحات او ديده نمى شود.

مردم که بسيار تعجّب کرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟

ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شکست. زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، واز مولايم امام زمان (عليه السلام) کمک طلبيدم.

وقتى تاريکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضى خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان (عليه السلام) را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشيده فرمود:

(برى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است).

صبح شد همين طور که مى بينيد، خود را ديدم.

خبر شفى او فوراً همه جا پخش شد وبه گوش حاکم رسيد. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را ديروز آن طور ديده وامروز چنين مشاهده مى کرد در جا خشکش زد وبه شدّت به هراس افتاد.

از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد. حتّى محلّ امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده واز آن پس به جى اين که پشت به قبله بنشيند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امّا هيچ کدام از اين ها به حال او سودى نکرد واو پس از مدت کوتاهى مُرد.(7)

جسارت نابينا وعنايت مولا

شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد:

(معمر بن شمس) که معروف به (مذوّر) بود، يکى از نزديکان ودوستان خليفه به شمار مى رفت. روستايى به نام (بُرس) به او تعلق داشت که آن را وقف سادات نموده بود.

نايب او که شيعه ى خالص بود، (ابن خطيب) نام داشت، خادم او شخصى به نام (عثمان) که سنّى مذهب بود، به اُمور مايحتاج مصرفى او رسيدگى مى کرد. بين ابن خطيب وعثمان هميشه مجادله اعتقادى وجود داشت.

روزى به اتّفاق هم به حجّ مشرّف شدند، در کنار مقام ابراهيم (عليه السلام) بودند که ابن خطيب رو به عثمان کرد وگفت: بيا باهم مباهله کنيم. من نام کسانى را که دوست دارم يعنى حضرت على، حسن وحسين (عليهم السلام) را کف دستم مى نويسم، تو نيز نام کسانى را که دوست دارى يعنى ابوبکر، عمر وعثمان را بنويس. آن گاه با هم دست مى دهيم. دست هر که سوخت، اعتقاد او باطل ودست آن که سالم ماند. اعتقادش بر حق است.

عثمان اين مباهله را نمى پذيرفت. حاضرين که از طبقه رعايا وعوام بودند، به او اعتراض نموده وسرزنشش کردند.

مادر عثمان که از محل مشرفى شاهد صحنه بود، معترضين را به باد دشنام وناسزا گرفت وآن ها را تهديد کرد. در همان حال کور شد! وقتى متوجّه شد که نمى تواند جايى را ببيند، دوستان خود را فرا خواند.

آن ها چشمان او را بررسى کردند، متوجه شدند که ظاهراً سالم است. اما جايى را نمى تواند ببيند. او را به حلّه بردند. خبر او در همه جا شايع شد.

پزشکان بغداد وحله را برى معاينه او حاضر کردند اما آن ها نيز نتوانستند کارى انجام دهند.

عدّه ى از زنان مؤمن حله به او گفتند: آن که تو را کور نموده است، قائم آل محمّد (عليه السلام) است، اگر شيعه شوى وبا دوستان او تولّى داشته باشى واز دشمنانش تبرّى نمايى ما ضمانت مى کنيم که خداوند سلامتى تو را به تو باز خواهد گرداند، وبدون اين، امکان ندارد که دوباره بينا شوى.

او نيز به اين امر تن داده وراضى شد وبه مذهب تشيّع گرويد.

زنان حلّه او را شب جمعه به محلّى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود ودر حلّه قرار داشت، بردند وشب را به همراه او زير قبّه آن مکان شريف بيتوته نمودند.

هنوز چند ساعتى از شب نگذشته بود که ناگاه آن زن بيدار شده واز قبه بيرون آمد وچشم هى او کاملاً سالم ونابينايى اش برطرف شده بود، يکى يکى زنان را بيدار کرده ولباس ها وزينت آلاتشان را وصف مى نمود.

آنها از شفى او مسرور شدند وحمد الهى را به جى آوردند، سپس کيفيّت ماجرا را پرسيدند.

گفت: وقتى مرا تحت قبّه شريف حضرت (عليه السلام) گذاشته ورفتيد، هنوز چيزى نگذشته بود که احساس کردم که کسى دستش را روى دستم نهاد وگفت: برخيز که خداوند تو را شفا عنايت فرمود.

چشمانم را گشودم همه چيز را مى ديدم. قبه را ديدم که مملوّ از نور شده ودر ميان آن مردى ايستاده بود. گفتم: آقا جان! شما که هستيد؟

فرمود: م ح م د بن حسن.

آنگاه ناگهان غايب شد.

زن ها به اتفاق او از آن محل شريف خارج شده وخبر شفى او را در حلّه پخش نمودند. فرزندش عثمان نيز شيعه شد واعتقاد او ومادرش خوب ومحکم گرديد.

اين ماجرا مشهور شد وهر کس آن را مى شنيد نسبت به وجود امام زمان (عليه السلام) معتقد مى شد.(8)

به اذن خدا برخيز

نجم الدين جعفر بن زهدرى مى گويد:

به بيمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشيد.

به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگير.

او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، وآنها مدّتى طولانى در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشيد.

تا اين که به او گفتند: او را به قبّه شريف منسوب به امام زمان (عليه السلام) در حلّه ببر تا شفا يابد.

شبى همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت (عليه السلام) مشرف شده ودر آنجا بيتوته کرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفّق شدم.

حضرت رو به من کرد وفرمود: برخيز!

عرض کردم: آقا جان! يک سال است که نمى توانم از جا برخيزم.

فرمود: برخيز! به اذن خدا.

ومرا برى برخاستن يارى نمودند.

هنگامى که مردم از شفى من مطّلع شدند چنان برى ملاقاتم هجوم آوردند که چيزى نمانده بود که کشته شوم.

آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، وبر من لباس ديگرى پوشانيدند، آنگاه به خانه باز گشتم، ولباس خود را عوض کرده ولباس آن ها را برايشان فرستادم.(9)

اهل خيرى افتاده وعنايت مولا

سيّد على بن عبد الحميد مى گويد:

سال 789 هجرى است، خانه ى که من در آن زندگى مى کنم همسايه ديوار به ديوار بارگاه حضرت على (عليه السلام) در نجف است. سال ها پيش مردى در اين خانه زندگى مى کرد که مشهور به خير وصلاح، ومعروف به (حسين مدلل) بود، وصاحب عيال وفرزند بود.

او در پى عارضه ى فلج شده وقدرت تحرک خود را از دست داد. مدّت زيادى از اين بيمارى در رنج وزحمت به سر مى برد، شدّت فلج او آن چنان بود که برى انجام اُمور ضرورى خويش نياز به همسر خود داشت، وهمسر او کارهى ضرورى او را انجام مى داد، ولى در اثر طولانى شدن دوران بيمارى، خانواده اش از اين زندگى به تنگ آمدند.

از سوى ديگر، چون او نمى توانست کار کند ومخارج زندگى خود را تأمين نمايد به همين خاطر بسيار مقروض شد. مشکلات جسمى وروحى او در خانه از يک سو، واحتياج به مردم از سوى ديگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعيّت بدى قرار داده بود.

او در شبى از شبهى سال 720 هجرى، همسر وفرزندانش را که همه در خواب بودند بيدار مى کند. يک چهارم از شب گذشته بود، وقتى آن ها با هراس برمى خيزند خانه را مملو از نورى خيره کننده مى يابند واز او مى پرسند: چه خبر است؟

او مى گويد: امام زمان (عليه السلام) تشريف آورده وفرمود: ى حسين برخيز!

عرض کردم: آقا جان! نمى بينيد که نمى توانم برخيزم؟

حضرت دست مرا گرفته واز جا بلند نمود، حالا همين طور که مى بينيد صحيح وسالم هستم.

آنگاه حضرت فرمود: من هر شب از اين کوچه به زيارت جدّم امير المؤمنين (عليه السلام) مى روم وتو هر شب آن را قفل کن!

عرض کردم: مطيع خدا وشما هستم مولا جان!

آن گاه به زيارت امير المؤمنين (عليه السلام) تشريف بردند.

آن کوچه اکنون نيز در نجف مشهور است ومردم در مواقع مشکلات برى رفع گرفتارى هى خود برى آن جا نذر مى کنند وبه برکت وجود امام زمان (عليه السلام) هيچ گاه نااميد نمى شوند.(10)

پاورقى:‌


(1) کشف الغمة اربلى، ج 3، ص 296 ـ 300، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 61 ـ 65.
(2) کشف الغمة، ج 3، ص 300 و301، فى معجزات الصاحب7، بحار الانوار، ج 52، ص 65.
(3) بحار الانوار، ج 52، ص 66.
(4) حاجز بن يزيد معروف به الوشّاء: يکى از وکلى ناحيه مقدّسه بود، رجوع شود به تنقيح المقال، ج 3، ص 241.
(5) کمال الدين، ج 2، ص 475 و476، من شاهد القائم (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 67 و68.
(6) بحار الانوار، ج 52، ص 68 ـ 70.
(7) بحار الانوار، ج 52، ص 70 و71.
(8) بحار الانوار، ج 52، ص 71 ـ 73.
(9) بحار الانوار، ج 52، ص 73.
(10) بحار الانوار، ج 52، ص 74.