حجت به چه معناست

سيد عبد المجيد فلسفيان

- ۸ -


جاهليت دوم

اين شيوه على عليه السلام است كه دعوت به اهداف را، سرلوحه كار خود قرار مى دهد، شايد جامعه منحرف به راه آيد و(جاهليت دوم)، كه با مرگ پيامبر ودر غيبت او شكل گرفته، ريشه نگيرد واسلام، وارونه ومعكوس نگردد.

ولى افسوس كه اين جاهليت، جاهليت قبل از اسلام نيست كه ناله ها ونعره هاى على عليه السلام آن را بردارد. بلكه جاهليتى مسلح است كه با زر وزور وتزوير پيوند خورده است، وبا شديدترين دشمن رسول، يعنى يهود، مرتبط است. جاهليتى گسترده تر از مرزهاى شام وايران، ومحاصره كننده مدينه رسول، همراه با ارتداد اصحاب ودنيا طلبى وفزونى خواهى آنان; جاهليتى سرشار از فتنه هاى تيره وتاريك وگمراه كننده، كه آدم ها خود را در آن گم مى كنند ودر نتيجه راه وراهبر را نمى يابند، با اين كه بارها از پيامبر شنيده بودند: هر كس تا لحظه مرگ، امام خود را نشناسد، جاهلانه مرده است.

على عليه السلام آن ها را به آينده تاريكى كه در پيش دارند وبه عمق فتنه اى كه از سقيفه شروع شده، توجه مى دهد. جامعه، با پشت كردن به دو ميراث پيامبر ـ كتاب واهل بيت ـ در كمندِ فتنه بنى اميّه گرفتار خواهد شد; ودر آن زمان، ناشناخته ترين چيز، حق است ومعروف ترين ومحبوب ترين چيز نزد آن ها، باطل.

در آن زمان، حتى حافظان قرآن، آن را فراموش مى كنند ومانند بنى اسرائيل، كتاب را پشت سرشان مى اندازند; گويا اين ها امام ومقتداى كتاب هستند، نه كتاب مقتداى اين ها!

آن طور، كه گذشتگان اين ها به قتل ومثله كردن صالحانى چون حمزه سيد الشهدا عليه السلام پرداختند، آن ها نيز، به قتل اوليا وصالحان خواهند پرداخت، وحادثه كربلا، بهترين شاهد اين سخن حضرت است.

آن طور كه به پيامبر نسبتِ كذب وافترا دادند  واو را شاعر وساحر خواندند، به اوصيا وصالحان دين، همين نسبت را مى دهند وارتباط آن ها را با خداوند، افترا وكذب مى خوانند. آن ها نيكى هاى كسانى را كه به آن ها احسان كرده اند، به بدى پاداش مى دهند.

على عليه السلام براى زمان بعد از خود، اين گونه پيش گويى مى كند، وآن هم تحقق مى يابد. واين همان دورانِ غربتِ اسلام است، كه امام عليه السلام فرمود:

( الاسلام بدأ غريباً وسيعود غريباً كما كان، فطوبى للغرباء).(1)

(اسلام غريبانه (تنها وبى ياور) آغاز شد ودوباره به همان صورت باز خواهد گشت، وخوشا به حال غريبان).

دوغريب ـ كتاب واهل بيت ـ يار هم هستند وبا هم انس دارند واز هم يارى مى گيرند.

رسول صلى الله عليه وآله وسلم نيز، پيش تر فرموده بود:

(آن چه در بنى اسرائيل، از قتل انبياء واوصيا وبت پرستى وتعدّى وعصيان، اتفاق افتاد، در امت من واقع خواهد شد).(2)

آن گاه على عليه السلام، به علّتى كه گذشتگان را در بن بست نشاند وآن ها را هلاك كرد ـ واكنون جامعه نيز به آن مبتلا است ـ اشاره دارد. على عليه السلام دو عامل را، سبب هلاكت ونابودى جامعه مى داند:

1 ـ دل بستن به دنيا ودل خوش كردن به آن، با داشتن آرزوها وآمال دور ودراز، كه در دنيا زندگى ابدى را جويا شوند.

2 ـ استمرار وادامه زندگى را فراموش كردن واز دنياى ديگرى كه آدمى براى آن خلق شده بريدن، واز شروع زندگى جديد كه با مرگ آغاز مى شود، بيگانه شدن.

اين دو عامل است كه جامعه را به تباهى وهلاكت مى كشاند، زيرا آرزوها، تو را از عمل باز مى دارد وفراموشى زندگى جاويد، تو را در محدوده دنيا گرفتار مى كند، در حالى كه سعى تو، تو را بارور مى كند وعمل تو پاى حركت را مى سازد.

(لَيْسَ لِلإنْسانِ اِلاّ ما سَعى)(3)

(انسان جز سعيش چيزى ندارد).

ياد مرگ وباور سفر جهان ديگر، تو را با هستى هماهنگ مى كند وبا اولياى خدا همراه مى نمايد.

در بخش سوم خطبه، حضرت به وعظ مردم مى پردازند، شايد نورانيت كلام، غبارِ فتنه برخاسته از غيبت رسول را، پراكنده كند. شايد اين انسان هاى به فتنه گرفتار شده، به خود آيند وگمشده خود را باز يابند وبه سرنوشت گذشتگان مبتلا نشوند.

ايها الناس! آن كس كه در دلِ تاريكى ها ودر دامنِ بن بست ها ـ آن جا كه عقل قد نمى دهد ودل شهودى ندارد ـ به سوى خداوند برگردد واز او نجات بخواهد، توجه به حق، او را توفيق خواهد داد وآدمى را بر توان مندى هايش آگاه خواهد كرد واز توانايى اش، بهره مند خواهد شد.

آن جا كه عقل را محدود وغريزه را ناقص وعرفان را ناتوان ديدى وبه قرآن ووحى رو آوردى، اين كتاب تو را به راست ترين راهها هدايت مى نمايد. تو را به چيزى هدايت مى كند، كه ديگران از آن ناتوانند. تو با همنشينى با خدا، به امن مى رسى واز خوف ودلهره از آينده، مى رهى. آن كس كه خدا را باور ندارد ووحى را ضرورى نمى داند; يعنى انسان گرفتار آمده در بن بست محدوديت ها، بايد خائف باشد وترسان.

انسانى كه حقارت غير خدا را باور كرد وعظمت را تنها در او ديد، شايسته نيست به طاغوت وغير خدا روى آورد، چه طاغوتِ درون خويش، كه تفرعن را در خود احساس كند، وچه طاغوت برونى; زيرا سلامت، در تسليم الله واحد قهّار بودن است.

على عليه السلام، بعد از بيان اين حكمت واين گونه آگاهى وحيات دادن، نهيب مى زند ونهى مى كند: چرا مانند انسان سالمى كه از جرب گرفته مى گريزد وتندرستى كه از بيمار، كناره مى گيرد، شما از حق گريزان هستيد؟! با وجود معرفت به عظمت وقدرت حق، نبايد اين چنين از حق نفرت داشت ودورى جست.

مقايسه راه شناخت

على عليه السلام حكمت وكلام محكم ديگرى را بيان مى كند تا (كسى كه هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد، وكسى كه زنده شود، با دليلى واضح زنده بماند).(4)

او با اين كلام حجت را تمام مى كند; زيرا يكى از راه هاى شناخت اشيا، شناخت ضد آن ها است. بايد دانست، ارزش ها در مقايسه با ضد ارزش ها شناخته مى شود. بنابراين، شناخت كاملِ رشد وفلاح، در شناخت كسانى است كه آن را رها كرده اند; يعنى قاسطين. ووقتى شما انسان ها مى توانيد به عهد وپيمانى كه خداوند ـ در كتابش ـ با شما بسته، وفادار باشيد وآن را اخذ كنيد كه عهد شكنان وناكثين را شناخته باشيد; وآن گاه مى توانيد به كتاب حق چنگ زنيد وتمسّك جوييد، كه واگذارندگان قرآن، يعنى مارقين را بشناسيد. زيرا آن هايى كه كتاب خدا را پشت سر انداخته وآن را رها كرده اند، از دين خارج شده اند وجزء مارقين هستند.

اما چگونه مى توان قاسط وناكث ومارق را شناخت تا به شناخت رستگاران واهل كتاب وميثاق رسيد؟ آيا با ترازوى عقل، به تنهايى مى توان اين گرايش ها را شناخت، به ويژه در جامعه امروز وفردا كه آدمى در پيچيدگى روابطش حيران است وسخن ها وطرح ها ونظرها، آن چنان دل نشين است كه رسول خدا را نيز به اعجاب وا مى دارد؟

(ومِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما فى قَلْبِهِ وَهُو أَلَدُّ الْخِصامِ).(5)

(واز ميان مردم كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجّب وا مى دارد، وخدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد، وحال آن كه او سخت ترين دشمنان است).

در حالى كه او شديدترين خصومت را با اهل دين دارد وباورش اين است كه دين افيون توده هاست! دين امرى درونى وخارج از حوزه دنيا است.

اين انسان عقل گرا است، كه با عقلانيت خويش، به جنگ دين آمده، ولى نه در قالب خشونت وتهديد، كه با ديالوگ واستدلال وقيافه حق به جانب. او با طرح تقسيم حق واين كه هر جريان چپ وراست وشرقى وغربى، از حق بهره اى دارد، مى گويد: حقيقت دين در كثرت وپلوراليسم است، وآن طور كه طبيعت وامكانات ومنافع را بايد از انحصار بيرون آورد وبه تقسيم منافع تسليم شد، حق را نيز بايد اين چنين تقسيم كرد، وجنگ هفتاد ودو ملت را بايد در جهل آن ها جستجو كرد.

اين جا است كه على عليه السلام براى تفكيك حق از باطل وعهد شكن وعهدپذير ووحى پذير ووحى ستيز، معيار مى دهد ومى فرمايد: بايد به اهل قرآن وآل رسول متمسك شد واز آن ها خواست، تا تو را به صراط وراه، هدايت كنند، بايد از آن ها سؤال كرد تا در جهل وتاريكى باقى نماند.

(فالتمسوا ذلك من عند اهله).(6)

چرا بايد دانش ومعرفت را در نزد اهل بيت جست؟ زيرا ائمه عليهم السلام تنها كسانى هستند كه به علم، معنا مى دهند. علم در محضر ائمه، زندگى مى يابد وحيات جهت دار پيدا مى كند. عيش، تنها حيات نيست، بلكه حيات وزندگى جهت دار است. از اين رو علوم، اعم از تجربى، فلسفى، شهودى وعرفانى، وام دارِ دين است. دين ورسول وامامِ معصوم است كه بر همه علوم هيمنه دارد ومسلّط است. امام ـ چون از عصمت برخوردار است واز رجس وتيرگى ها منزّه ومبرّا است وبر همه راه وسلوك آدمى تا مقصد نهايى ولقاى ربّانى، آگاه است ـ مى تواند انسان ها را حيات بدهد وآن ها را راه ببرد وجهل وظلمت را با نور خود از بين ببرد وبميراند. از اين جهت است كه

(هُم عَيشُ العِلمِ ومَوتُ الجَهلِ).

(دانش به آنان (اهل بيت عليهم السلام) زنده است ونادانى به دانش آنان مرده).

راه هاى شناخت ائمه عليهم السلام

حضرت براى اين دو ويژگى اهل بيت عليهم السلام ـ مايه حيات دانش، وسبب مرگ ونابودى نادانى بودن ـ نشانه وعلامت ذكر مى كند، تا مردم به حقيقت علم ودانش آنان رهنمون شوند. اين نشانه، حكمِ همراه با حكمت آنها وحلم ورزيدن در برخوردها، مى باشد كه حكم وامر وحكمت آن ها، از علم شان خبر مى دهد ـ در خطبه (239) به جاى حكم، حلم آمده ـ وحلم آن ها شما را به علم شان راه مى برد. زندگى وبرخورد ائمه عليه السلام، چه در مقام حكم، وچه در زمان حلم ورزيدن، نمونه هايى از رهيابى به وسعت دانششان دارد.

عمر در هفتاد مورد كه حضرت على عليه السلام او را از ظلم وجهالت رهاند، مى گويد:

(لولا على لهلك عمر).(7)

(اگر على عليه السلام نبود، عمر هلاك شده بود).

برخورد امام حسن عليه السلام از چنان وسعت وظرفيتى برخوردار است كه مرد شامى را وادار به اقرار به امامت او مى كند.

(ابن ابى العوجاء) در برخورد با (مفضل) پس از آن كه وى، با برخورد تندش ادعا مى كند شاگرد جعفر بن محمد عليهما السلام است، از حلم ووسعت علم امام سخن مى گويد.

سكوت ائمه (عليهم السلام)، از استوارى منطق وبيان آن ها حكايت دارد. سكوت آن ها بيان است ونگاه آن ها فرياد. انسان هاى داراى برهان قوى وروشِ جامع، با تأمل هستند. وسكوت آن ها، ما را به حكمت هاى بيان شان مى كشاند.

ظاهر آن ها آيات ونشانه هايى است كه حق را مى نماياند. آن ها عبدِ رهيده از هر تعلقى هستند وهرگز با دين وربّ مخالفتى ندارند. عصيان كه نمونه اى از پليدى است، از آن ها دور است. زيرا مخالفت با حق، يا از نا آگاهى است ويا از زياده طلبى; وامام چون از وسعت آگاهى برخوردار وميراننده جهل مى باشد، جهل از او دور است، وچون از هر تعلقى به جز حق آزاد، از هر لذتى به غير ذكر حق بيزار است وزياده طلبى ندارد.

اهل بيت عليهم السلام با دين مخالفت ندارند واز آن رو كه آگاه وآزادند، در دين هم، با هم اختلاف ندارند وهمه نور واحد هستند. پايه ها وتكيه گاه دينند، ودين را از اختلاف حفظ مى كنند ومانع فرو ريختن واز هم پاشيدگى دين اند. ضامن انسجام ويك پارچگى دينند. آنان نه تنها اختلاف برانگيز نيستند، بلكه تنها كسانى اند كه در اختلافات وفتنه هاى تيره وتاريك، انسان ها به آن ها اعتماد مى كنند وبا آنان به امنيّت مى رسند. اهل قرآن با هيچ كس قرابتى ندارند وتنها با دين ورسول وقرآن هم سويند. آن ها مورد اعتمادند واز آن ها بايد هدايت ونجات را خواست، زيرا:

(هُم وَلائج الاِعتِصام).(8)

(آنان محرم اسرار ومحل اعتمادند)

خداوند در سوره توبه آيه (16) نهى مى كند از اين كه انسان غير از خدا ورسول ومؤمنان ـ آل بيت عليهم السلام ـ را (وليجه) قرار دهد.

ائمه عليهم السلام ميزان حق

صفت ديگرى را كه حضرت على عليه السلام در توصيف ائمه عليهم السلام ذكر مى كند، جايگاه آن ها در برابر حق وباطل است. حق به وسيله آن ها بر مى گردد ودر جايگاه خود قرار مى گيرد، ونيز به وسيله آن ها است كه باطل دور مى شود ومى رود. زيرا امامان معيار حق وباطل اند واز پليدى پاك ومنزه هستند. فقط آن ها مى توانند حق را احيا، وباطل را از بين ببرند كه ديگران يا آشنا به حق نيستند، ويا دل داده باطل هستند; از اين رو نمى توانند در ميدان حق وباطل، حق را برويانند وباطل را بميرانند.

تنها حُجَج الهى هستند كه آگاه اند واز آزادى كامل برخوردارند. آن ها داراى عصمتى هستند كه نه جهل در آن راه دارد ونه كشش به غير حق، آن را تهديد مى كند. آن ها هم عارف به حق هستند وهم دشمن باطل اند، زيرا از عبوديت، سرشار واز غير حق آزادند.

حضرت در پايان، امر به تعقل در دين كرده وچگونگى آن را بيان مى كند، كه با تعقّل وآگاهى وانديشه، انسان به نيازمند بودنِ به دين وكتاب ونيز امام معصوم، پس از نبى رهنمون مى شود. تعقل است كه انسان را به يقين مى رساند ومى فهماند كه فقط امام، داراى عصمت است ومى تواند نگه دار وحافظ حق باشد وباطل را ريشه كن كند. سنجش ما از دين وحق، نبايد بر اساس شنيده ها وگفته ها باشد، گفته ها وشنيدنى ها، از آگاهى وثبات برخوردار نيستند واز شائبه باطل پيراسته نمى باشند واز دسيسه وفتنه نيز خالى نيستند.

چنانچه عبارت (عقلوا) ماضى(9) خوانده شود، حضرت صفت ديگرى از ائمه را بيان مى كند; كه آن ها دين را چنانكه بايد، شناختند وفراگرفتند وبه كار بستند وآن را از تحريف نگه داشتند، نه شناختى كه منحصر به شنيدن باشد وشنيده را به ديگران گفتن، كه راويان دانش بسيارند ولى نگهدارندگان وپاسداران آن اندك اند.

سيوطى در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه (... وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ)(10) چند روايت نقل مى كند كه دلالت دارد بر اين كه مراد از (اذن واعيه) امير المؤمنين عليه السلام است واين قسمت از كلام حضرت، توضيح همين تعبير قرآنى در حق اهل بيت عليهم السلام است.

شيوايى كلام ائمه عليهم السلام

(وَاِنّا لأُمَراءُ الكَلامِ)

خطبه (233) از خطبه هايى است كه على عليه السلام در آن از ويژگى ديگر ائمه نام مى برد. حضرت اين خطبه را وقتى ايراد مى كند كه به خواهر زاده خود امر مى كند به منبر برود وبراى مردم خطبه بخواند. (جعده) وقتى بر منبر مى رود وقصد سخن گويى دارد، زبانش بند مى آيد وتوان سخن گفتن را از كف مى دهد.

سخنوران فراوانى در طول تاريخ دچار چنين مشكلى شده اند واز طرح ساده ترين مباحث عاجز مانده اند.(11)

آن گاه على عليه السلام خود به ايراد سخن مى پردازد، كه قسمتى از آن ذكر مى شود:

ابتدا حضرت به واقعيتى اشاره دارد كه امروزه به طور تفصيل در مباحث روان شناسى رشد زبان مطرح است، وآن اين است كه حقيقت زبان وسخن گفتن چيست؟ چه عواملى در تحقق گفتار دخالت دارد واساس زبان چيست؟ وموارد ديگرى از اين قبيل، محور بحث اين خطبه است:(12)

(هان اى مردم! زبان عضو وپاره اى از انسان است وابزارى است كه در اختيار انسان قرار داده شده تا در كم ترين زمان، بيش ترين مطالب، نيازها وآن چه را كه در روابط گسترده اش در جامعه، خانواده وهستى لازم دارد، بيان كند، وبه ديگران انتقال دهد.

كاربرد اين عضووناتوانى آن، بازگشت به انسان وذهن وفكر او دارد، كه آدمى تا چقدر بتواند آن را به كار گيرد واز آن به نحوشايسته استفاده كند. از اين رووقتى انسان تحت شرايطى، مانعى داشته باشد، مثلا ذهن ياراى او نباشد، يا از نظر روانى در شرايط نامطلوبى قرار گرفته باشد، مانند اينكه ترس يا خجلت ويا شوق زياد او را فرا گرفته ويا اين كه احاطه به موضوع ندارد ويا ضررى را متوجه خود مى بيند وتعلق وضعفى دارد، اين موانع او را از سخن پردازى باز مى دارد، وزبان وابزار سخن، توان كمك رسانى به او را نخواهد داشت. ولى اگر انسان از وسعت ذهنى وفكرى برخوردار شد وبر مباحث احاطه اى پيدا كرد وجامعيت يافت، اين عضو را به كار مى گيرد واز آن، نهايت بهره مندى را در بيان اهداف وخواسته هايش مى برد).

آن كس كه از اين وسعت وجودى برخوردار است وجامعيت واحاطه تمام دارد وسخن پيرو او است، نه او در بند زبان وكلام، على واولادش (عليهم السلام) هستند، كه از وحى تعليم گرفته اند وخداوند به آن ها كلام وبيان را تعليم داده است. زيرا براى رساندن پيام وابلاغِ اهدافِ وحى به انسان ها، بايد از فصاحت برخوردار بود، واحاطه بر همه راه هاى سلوك آدمى داشت، تا با بيانى بليغ، رسا واعجاب انگيز، حجّت را بر آدمى تمام كرد وعذرى براى اوـ در نفهميدن كلام خدا ـ باقى نگذاشت. از اين رو همه يك صدا در وصف كلام على عليه السلام گفته اند:

(دون كلام الخالق وفوق كلام المخلوق).

(به كلام خالق (قرآن) نمى رسد وپايين تر از آن است ولى از كلام انسانها بالاتر وبرتر است).

على عليه السلام، از پرتوقرآن ـ كلام خالق ـ بر همه نطق ها وگفتار بشر حاكم است.

على واهل بيت عليهم السلام، امير وحكمران كلام اند وكلام در كمند آن هاست، زيرا ريشه ها واصول كلام وآن چه كلام را تحقق مى دهد وآن را ساخته وپرداخته مى كند، در وجود آن ها نشسته وبه آن ها تعلق دارد وشاخ وبرگ آن بر سرشان سايه افكنده است.

اين افتخار على عليه السلام نيست، بلكه لازمه رسالت على عليه السلام است، تا آنان كه امر خدا را زمين نهاده اند وفَشَل شده اند، به اقرار آيند وامر حق را بيان كنند وتا دل ظلمت ها را نور كلام على عليه السلام بشكافد ودل هاى مرده را زنده كند وتشنگان حقيقت را سيراب سازد. تا حسن وحسين وزينب وسجاد وصادق ورضا وجواد وصاحب الامر عليهم السلام با تيرهاى كلام، دشمنان انسانيت را از پاى در آورند وبه زانو بنشانند.

نهج البلاغه سيّد رضى ـ كه خدايش از او راضى باد ـ شاهدى گويا بر اين است كه على عليه السلام، امير كلام است وكلام، ريشه در على عليه السلام دارد وبرگ هاى كلام به نوازش على عليه السلام مشغول است.

وه! چه زيبا ذهن على عليه السلام حقايق را مجسم مى كند وچه شيوا على عليه السلام آن حقايق را به تصوير مى كشد ودر قالب وصورت الفاظ، بيان مى كند!

در روايت آمده است: شخصى از حضرت رضا عليه السلام، از اين آيه سؤال كرد:

(خَلَقَ الاْنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ)(13)

آن حضرت فرمود: آن انسانى كه خداوند، بيان هر چيزى را به او آموخته، امير المؤمنين عليه السلام است.

از اين روبهترين راه رشد درخت ولايت در دل ها، وسايه افكندن محبت اوليا بر انسان ها، انس با كلام آن ها است كه نور است وروشن گر وفصيح است وفجر صادق وابرى پر رحمت است.

خطبه 105

على عليه السلام سخن را با وصف پيامبر آغاز مى كند. خداوند براى اتمام حجّت وقطعيت وعده خويش، محمد صلى الله عليه وآله وسلم را برانگيخت، تا با ظرفيت وسعه وجودى ـ كه خاص او بود ـ بر احوال آدمى شاهد باشد وبا اين وسعت آگاهى، بشارت دهنده وبيم دهنده باشد.

پيامبرى كه در دوران طفوليت، دوران خطا واشتباه وفقدان عقل، بهترين برخوردها را دارد; واز همه مخلوقاتِ صاحب عقل، برتر وبهتر است، وخير مى باشد; يعنى در برخوردها چنان دقيق است كه از حركت وسكون او در روابطش، شرّى برنمى خيزد وهمه خير است.

او در سن كمال وميان سالى نجيب ترين مردم وبرگزيده ترين آنها بود. در تاريخ است كه چون قريش كعبه را كه بر اثر سيل خراب شده بود، بنا كردند وزمان نصب حجر الاسود رسيد، در اين باب اختلاف شد كه چه كسى حجر الاسود را به جاى خود نصب كند... چون پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از دَر درآمد، او را براى داورى درباره اختلاف خويش برگزيده، به حكم وى رضايت دادند، با اين كه اهل شرف وسرورى وپيران قريش حاضر بودند.

اين جريان در سى وپنج سالگى آن حضرت بود، مردم آن حضرت را، به سبب وقار ورفتار درست وراست گويى وپرهيز از زشتى ها وآلودگى ها، به نام امين مى خواندند.(14) اين صفات گواهى گويا بر نجابت آن حضرت بود.

در طهارت وپاكى، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم از پاكان عالم واز آنان كه از درون وبرونى پيراسته ومنزّه برخوردارند، پاك تر بود.

در جود وبخشش، همچون باران نرم بدون رعد وبرق، آرام ومدام بر درخواست كنندگان مى باريد. نقل شده كه آن حضرت سخى ترين مردم بود ودرهم ودينارى نزد آن جناب نمى ماند واگر گاهى پولى نزد آن حضرت مى ماند وشب فرا مى رسيد، به منزل نمى رفت تا آن را به فقرا برساند.

اين ويژگى هاى پيامبر بود كه خداوند در حقّش فرمود:

(وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)(15)

(وراستى كه تو را خويى والاست).

(حتى بعث اللّه محمّداً صلّى اللّه عليه وآله شهيداً وبشيراً ونذيراً، خير البريّة طفلاً، وانجبها كهلاً، اطهر المطهّرين شيمةً، وأجود المستمطرين ديمةً).

(تا اين كه محمّد صلى الله عليه وآله وسلم را به رسالت فرستاد; گواه، مژده دهنده وبيم دهنده. او در خردسالى بهترين مردمان بود وچون به سن كمال رسيد، برگزيده ترين آنها. به سرشت، پاكتر از همه پاكان بود. باران نرم بخشش او بيش از هر بخشنده اى تشنگان را سيراب مى نمود).

وه! كه چه زيبا على عليه السلام آن حضرت را در جاى جاى نهج البلاغه توصيف مى كند! وبه راستى چه كسى جز على عليه السلام مى تواند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را وصف كند؟! همان على عليه السلام كه رسول اللّه صلى الله عليه وآله وسلم درباره اش فرمود:

(انّك تسمع ما اسمع وترى ما ارى الاّ انّك لست بنبىٍّ)(16)

(بطور قطع توهم مى شنوى هر چه را من مى شنوم، ومى بينى آنچه را من مى بينم، جز آن كه توپيامبر نيستى).

وعلى عليه السلام در ادامه مى فرمايد:

(ارى نور الوحى والرسالة واشم ريح النبوة).(17)

(نور وحى ورسالت را مى ديدم وبوى نبوّت را استشمام مى كردم).

آن گاه على عليه السلام از گروه مخالف پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم واقدام هاى آنها پس از آن حضرت، سخن مى گويد. همان گروهى كه رسول داراى اين صفات را، فراموش نمودند وپس از آن حضرت، ترك تازى كردند واوليا واوصياى رسول صلى الله عليه وآله وسلم را كنار گذاشته، شمشير بر روى آن ها كشيدند.

بنى اميه بعد از پيامبر آن گونه با وارثان كرم وشرف ونجابت وجود، برخورد كردند. ولى بايد بدانند هر خونى انتقام گيرنده اى دارد وهر حقى را خواهنده اى است. وآن كه به خونخواهى ما بر مى خيزد، در ميان شما چنان داورى كند كه گويى در حقّ خود داورى مى كند، وبر استيفاء حقّ خود كاملاً مسلّط باشد، واو خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد وكسى از پنجه عدالتش فرار نتواند كرد. او در آن چه منكَر است ونمى پسندد بعد از امهال، تغيير(18) مى دهد.

خداى على عليه السلام خداى انسان امروزى غرب نيست كه با ما كارى ندارد وما در دنياى خود با او كارى نداريم، بلكه او حاكم وناظر ومنتقم است. براى همين حقيقت است كه على عليه السلام به بنى اميه مى گويد:

(به خدا سوگند مى خورم، كه به زودى دنيا را در دست ديگران ودر سراى دشمنان خود مى بينيد).(19)

وهزار ماه حكومت آن ها با يك شب قدر كه امام عليه السلام در آن، بر تمام هستى ناظر وشاهد است، قابل قياس نيست، زيرا

(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر).(20)

(شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است).

در پايان اين بخش، امام عليه السلام دوحكمت حيات بخش را گوشزد مى كند، كه بصيرترين ونافذترين چشم ها، چشمى است كه خود را در امر خير تيز كرده باشد وبا هدف گرفتن خوبى ها وطلب آن در جهت خير تمركز بيابد; وشنواترين شنواها، آنانند كه گوش شان بدهكار پندها وحكمت ها است. بهترين گوش آن است كه تذكر را بگيرد، وبپذيرد وگردن نهد.

(الا أنّ أبصر الأبصار ما نفذ فى الخير طرفه، الا إنّ اسمع الأسماع ما وعى التذكير وقَبِلهُ).

(بدانيد كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نظرش در خير باشد وشنواترين گوشها گوشى است كه پند بشنود وبپذيرد).

على عليه السلام اين دو حكمت را مقدمه بخش بعد قرار مى دهد، تا مردم گوش تيز كنند وچشم باز نمايند وآماده امر او شوند. او خطاب مى كند: ايها الناس! از شعله چراغ واعظى كه قبل از وعظ، متّعظ وپذيراى آن است، وعالِم عامل است، روشنايى طلب كنيد، واز چشمه زلالى كه از تيرگى ها تصفيه شده، بهره مند شويد وآب حيات را از اين چشمه برداشت كنيد.(21)

وجود سرشار على عليه السلام با نور خويش، راه را مى نماياند، وبا چشمه حكمتِ خالى از هر غش وناپاكى، رهروان را سيراب مى كند، وهر آن چه مى گويد، خود در عملِ بدان از ديگران جلوتر است.

پاورقى:‌


(1) بحار الانوار: ج 8، ص 12.
(2) بحار الانوار: ج25، ص135.
(3) نجم: 39.
(4) انفال: 42.
(5) بقره: 204.
(6) نهج البلاغه، خطبه 147.
(7) الغدير: ج 3، ص 97، طبع دار الكتاب بيروت. (اين كلام را صاحب الغدير از 12 مأخذ اهل سنّت نقل مى كند).
(8) شارحان نهج البلاغه (وليجه) را كه مفرد (ولائج) هست، به معناى پناهگاه گرفته اند، در حالى كه (وليجه)، به كسى مى گويند كه از اهل تو نباشد، ولى توبه اواعتماد كنى.
(9) در روضه كافى به صورت امرآمده است، ولى در نهج البلاغه به صورت ماضى نقل شده است.
(10) حاقّه: 12
(11) ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، خطباى نامدارى را نام مى برد كه دچار چنين عجزى شده اند. شماره خطبه در شرح 228 مى باشد.
(12) به كتاب هاى روان شناسى رشد زبان، مهارت هاى زبان، روان شناسى زبان مراجعه شود.
(13) سوره الرحمن: آيات 3 و4.
(14) مروج الذهب: مسعودى، ج2، ص272، هجرت.
(15) سوره قلم، آيه 4.
(16) نهج البلاغه، خ 192.
(17) مدرك پيشين.
(18) خطبه 88: (فان الله لم يقصم جبارى دهر قط الا بعد تمهيل ورخاء).
(19) ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، چگونگى سرنگونى حكومت بنى اميه به دست بنى عباس را به تفصيل ذكر مى كند.
(20) سوره قدر، آيه 3.
(21) ناظر به آيه شريفه (قُلْ اَرَأيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأتيكُمْ بِماء مَعين) است; كه اگر از چشمه زلال على عليه السلام بهره مند نشويد، تا فراق على فرا رسد، بعد از او چه كسى به شما آب چشمه را مى نوشاند؟