خورشيد غايب
مختصر نجم الثاقب پيرامون حضرت مهدى (عج)

ثقه المحدثين ميرزا حسن نورى
تلخيص : رضا استادى

- ۷ -


باب دهم: استغاثه به حضرت (عليه السلام)

سيد فضل الله راوندى در كتاب دعوات و علامه مجلسى در بحار از كتاب مجموع الدعوات تلعكبرى سيد على خان در كلم الطيب از قبس المصباح روايت كرده‏اند از ابوالوفاى شيرازى كه گفت: من اسير بودم در حبس الياس، با ضيق حال؛ پس چنين معلوم شد بر من كه او قصد قتل من كرده؛ پس شكايت كردم به سوى خداوند تبارك و تعالى، و شفيع قرار دادم مولاى خود، ابى محمد، على محمد على بن الحسن، زين العابدين (عليه السلام) را؛ پس خواب مرا ربود.(71).

در خواب ديدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) [را] كه آن جناب مى‏فرمايد كه: متوسل نشو به من و نه به دختر من و نه به دو پسر من از براى چيزى از متاع دنيا، بلكه از براى آخرت و آنچه را آرزو دارى از فضل خداى تعالى.

و اما برادرم، ابوالحسن (عليه السلام) پس او انتقام مى‏كشد از كسى كه ظلم كرده تو را.

پس گفتم: يا رسول الله! آيا نبود كه فاطمه (عليهما السلام) را ظلم كردند، پس صبر كرد، و ميراث تو را غصب كردند، صبر نمود؛ پس چگونه انتقام مى‏كشد از كسى كه مرا ظلم نموده؟

پس حضرت نظر كردم به من از روى تعجب و فرمود: آن عهدى بود كه به او كرده بودم و امرى بود كه به او، امر نمود بودم و جايز نبود براى او مگر به پاداشتن آن، و به تحقيق كه ادا كرد حق را.

و الان، پس واى بر كسى كه معترض شود موالى او را.

اما على بن الحسين (عليهما السلام)، پس، از براى نجات از سلاطين و از شرور شياطين.

و اما محمد بن على و جعفر بن محمد (عليهم السلام)، پس، از براى آخرت و - به روايتى - آنچه خواهى از طاعت خداوند و رضوان او.

و اما موسى بن جعفر (عليهما السلام)، پس بخواه به او عافيت.

و اما على بن موسى (عليهما السلام)، از براى نجات و - به روايتى بطلب از او سلامتى را در سفرها در بحر و بر.

و اما محمد بن على (عليهما السلام)، بطلب به سبب ائ نزول رزق را از خداى تعالى.

و اما على بن محمد (عليهما السلام)، از براى قضاى نوافل و نيكى اخوان و آنچه بخواهى از طاعت خداوند عزوجل.

و. اما حسن بن على (عليهما السلام)، از براى آخرت.

و اما حجت (عليه السلام)، پس هر گاه رسيد شمشير به محل ذبح تو - و حضرت اشاره فرمود به دست خود به سوى حلق - پس استغاثه بكن به او! به درستى كه در مى‏يابد تو را و او فرياد رس است و پناه است از براى هر كس كه استغاثه كند؛ بگو: يا مولاى يا صاحب الزمان! انا مستغيث بك.

و به روايت ديگر فرمود: اما صاحب الزمان (عليه السلام)، پس هر گاه رسيد كارد به اينجا - و اشاره فرمود به دست خود به سوى حلقش - پس از او اعانت بخواه! پس به درستى كه او تو را اعانت خواهد كرد؛ پس بگو: يا صاحب الزمان اغثنى! يا صاحب الزمان ادركنى!.

و به روايت اول: پس من در خواب گفتم: يا مولاى يا صاحب الزمان انا مستغيث بك.

و به روايت ديگر: پس فرياد كردم در خواب خود: يا صاحب الزمان اغثنى! يا صاحب الزمان ادركنى!.

و به روايت قبس المصباح صهرشتى: پس فرياد كردم در خواب: يا مولاى يا صاحب الزمان ادركنى! فقد بلغ مجهودى.

و به روايت اول: پس در اين حال، ديدم شخصى را كه فرود آمد از آسمان و در زير پاى او اسبى است و در دست او حربه‏اى است از نور؛ پس گفتم: اى مولاى من! دفع كن از من، شر آن كه مرا اذيت مى‏كند.

پس فرمود: كار تو را انجام دادم.

چون صبح كردم، الياس مرا خواست و گفت: به كى استغاثه كردى؟!

گفتم: به آن كه او فريادرس در ماندگان است.

دعاى توسل به امام زمان (عليه السلام)

در بحار از مجمع الدعوات دعايى طولانى نقل كرده از براى توسل به هر يك از ائمه (عليهم السلام) براى مطلب مذكوره به همان ترتيب، و در قبس المصباح نيز دعايى مختصر به همان طريق نقل كرده و دعاى توسل به امام عصر (عليه السلام).

در دومى اين است:

اللهم انى اسلك بحق وليك و حجتك صاحب الزمان الا اعنتنى به على جميع امورى و كفيتنى به موونه كل موذ و طاع و باغ و اعنتنى به فقد بلغ مجهودى و كفيتنى كل عدو و هم و غم و دين، و ولدى و جميع اهلى و اخوانى و من يعنينى امره و خاصتى، امين رب العالمين (72).

ظاهر آن است كه مراد حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن كلام (يعنى جمله هر گاه رسيد كارد به اينجا)، نه اختصاص توسل به امام عصر (عليه السلام) است در آنجا كه به چنگ دشمن افتد كه قصد كشتن او نموده، بلكه آن كنايه است از به نهايت رسيدن شدت امور و منقطع شدن اسباب و قطع اميد از مخلوق و نماندن جاى صبر و شكيبايى؛ چه از بلاى دينى باشد يا دنيوى و از شر دشمن انسى باشد يا جنى؛ چنان كه از دعاى مزبور نيز معلوم مى‏شود.

و چنان كه تكليف مضطر و امانده و بيچاره درمانده، استغاثه به آن جناب است، اغاثه و فريا درسى درماندگان، از مناصب الهيه آن جناب خواهد بود.

و اگر به جهت كثرت اضطراب و اضطرار، متمكن نشود درمانده مضطر از استغاثه به آن جناب به آن زبان مقال و دعاى مأثور، كفايت مى‏كند او را براى قابليت اغاثه آن جناب، سوال به لسان حال و استعداد، با داشتن مقام تولا و اقرار به ولايت و امامت و نحصر دانستن و ساطت فيض الهى در آن وجود مقدس.

و از جمله شواهد بر اين مطلب آن كه از القاب خاص آن حضرت است غوث كه در زيارت معتبره وارد شده و معنى آن فريادرس است و به حقيقت معنى اين لقب الهى كه مجرد اسم نيست، محقق نشود تا آن كه صاحب آن، داراى قوه سامعه‏اى باشد كه هر كس در هر جا به هر زبان در مقام استغاثه برآيد، بشنود، بلكه داراى عملى باشد كه به حالات درماندگان احاطه داشته باشد كه بى استغاثه و توسل، از حالشان آگاه باشد؛ چنان كه در فرمانى كه براى شيخ مفيد نوشتند، به اين مقام تصريح فرمودند، و داراى قدرت و توانايى باشند كه اگر صلاح دانست، درمانده مستغيث به لسان حال با مقال را نجات دهد و از گرداب بلا در آورد، و اين مقام را شايستگى ندارد جز كسى كه داراى مقام امامت باشد.

نيز مويد اين مقال است آنچه در ميان جميع عرب‏هاى شهرى و بيابانى شهرت دارد از تعبير كردن از آن ذات مقدس به ابوصالح و در توسلات و استغاثات و ندبه‏ها و شكايت‏ها جز به اين اسم، آن حضرت را نخوانند و شعراى معروفين، مكرر در قصايد، مدايح و مراثى و ندبه‏ها به همين كنيه، آن جناب را ذكر مى‏كنند و ماخذى در اخبار خاصه براى آن به نظر نرسيده جز خبرى كه احمد بن خالد برقى روايت كرده در كتاب محاسن از ابو بصير از جناب صادق (عليه السلام) كه فرمود:

هر گاه گم شدى در راه، پس ندا كن، يا بگو: يا صالح، يا اباصالح ارشد و نا الى الطريق رحمكم الله (73).

عبيد بن حسن زرندى كه راوى خبر است از على بن ابى حمزه، گفت:

پس رسيد به ما اين بلا، پس امر نموديم بعضى از كسانى كه با ما بودند اين كه دور شود و ندا كند؛ پس دور شد و ندا كرد.

آن گاه آمد نزد ما؛ پس خبر داد ما را كه او شنيد آواز خفيفى را كه گويد: راه طرف راست، يا گفت: سمت چپ؛ پس يافتم راه را چنانكه گفته بود.

و ترديد در يا صالح يا اباصالح و نيز ترديد در سمت راست يا چپ از راوى خبر است كه سهو كرده؛ چنانكه سيد على بن طاووس در كتاب امان الاخطار بعد از نقل خبر از محاسن، به اين مطلب تصريح فرموده.

و شيخ برقى در كتاب مذكور، از پدر خود - محمد بن خالد برقى - نقل كرده كه او در سفرى با جمعى، از راه كج شدند.

گفت: پس ما اين كار را كرديم، پس راه را به ما نشان دادند.

رفيق ما - يعنى آن كه كناره كرد و آن دعا را خواند - شنيد صداى نازكى را كه مى‏گويد:

راه طرف راست است؛ پس مرا خبر داد و به آن جماعت خبر نكرد؛ پس گفتم: طرف راست را بگيريد! پس شروع كرديم به رفتن به طرف راست.

و شايد كه چنين فهميدند يا به دست آوردن كه: صالح يا اباصالح اسم يا كنيه امام عصر (عليه السلام) است؛ چنان كه بعضى حكايات معلوم مى‏شود كه اين مطلب، ميان شيعه، معهود بود.

پس معلوم شد كه راهنماى در بيابان، و دستگير گوشدگان كه به عنوان اباصالح خوانده مى‏شود، همان غوث اعظم، ولى عصر، صاحب الزمان (عليه السلام) است.

باب يازدهم: كسانى كه در زمان غيبت كبرى خدمت آن جناب رسيده‏اند

حكايت اول: داستان مسجد جمكران‏

شيخ فاضل، حسن بن محمد بن حسن قمى - معاصر شيخ صدوق - در تاريخ قم از كتاب مونس الحزين فى معرفه الحق و اليقين از مصنفات شيخ صدوق نقل كرده كه سبب بناى مسجد جمكران و عمارت آن اين بوده است كه شيخ عنيف صالح، حسن بن مثله جمكرانى (رحمة الله عليه) مى‏گويد كه: من شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارك رمضان سال 293 در خانه خود خفته بودم كه ناگاه جماعتى مردم به در خانه من آمدند، نصفى از شب گذشته؛ مرا بيدار كردند و گفتند: بر خيز طلب امام مهدى، صاحب الزمان (عليه السلام) را اجابت كن كه تو را مى‏خواند!

حسن گفت: من برخاستم و آماده شدم.

گفتم: بگذاريد تا پيراهنم بپوشم.

آواز آمد كه: هو ما كان قميصك؛ پيراهن به بر مكن كه از تو نيست! دست فرا كردم و شلوار خود را برگرفتم.

او از آمد كه: ليس ذلك منك، فخذ سراويلك!؛ آن شلوار كه برگرفتى از تو نيست؛ آن شلوار كه از آن تو است برگير!.

آن را انداختم و از خود برگرفتم و در پوشيدم و طلب كليد در خانه كردم؛ آواز آمد كه: الباب مفتوح.

چون به در خانه آمدم، جماعتى از بزرگان را ديدم؛ سلام كردم؛ جواب دادند و ترحيب كردند (يعنى مرحبا گفتند) مرا بياورند تا بدان جايگاه كه اكنون مسجد است.

چون خوب نگاه كردم، تختى ديدم نهاده و فرش نيكو بر آن تخت گسترده و بالش‏هاى نيكو نهاده و جوانى سى ساله بر آن تخت، تكيه بر چهار بالش كرده، پيرى پيش او نشسته و كتابى در دست گرفته و مى‏خواند، و فزون از شصت مرد بر اين زمين، بر گرد او نماز مى‏كنند؛ بعضى جامعه‏هاى سفيد، و بعضى جامه‏هاى سبز داشتند و آن پير، حضرت خضر بود.

پس آن پير مرا نشاند و حضرت امام (عليه السلام) مرا به نام خود خواند و گفت برو و حسن بن مسلم را بگو كه تو چند سال است كه عمارت اين زمين مى‏كنى و مى‏كارى و ما خراب مى‏كنيم، و پنج سال است كه زراعت مى‏كنى و امسال ديگر باره باز گرفتگى و عمارتش مى‏كنى؛ رخصت نيست كه تو در اين زمين، ديگر بار زراعت كنى؛ بايد هر انتفاع (در آمد) كه از اين زمين بر گرفته‏اى، رد كنى ؛ تا بدين موضع، مسجد بنا كنند.

و بگو اين حسن بن مسلم را كه اين زمين شريفى است و حق تعالى اين زمين را از زمين‏هاى ديگر، برگزيده است و شريف كرده و تو با زمين خود گرفتى؛ و دو پسر جوان عزوجل از تو باز ستد و تو تنيه نشدى؛ و اگر نه چنين كنى، آزار وى به تو رسد، آنچه تو آگاه نباشى.

حسن بن مثله گفت: يا سيدى و مولاى! مرا در اين، نشانى بايد؛ كه جماعت، سخن بى نشان و حجت نشنوند و قول مرا تصديق نكنند.

گفت: انا سنعلم هناك...؛ ما اينجا علامت بكنيم تا تصديق قول تو باشد؛ تو برو و پيام مرا برسان!

به نزديك سيد ابوالحسن رو و بگو تا برخيزد و بيايد و آن مرد را حاضر كند و انتفاع چند ساله كه گرفته است، از او طلب كند و بستاند و به ديگران دهد تا بناى مسجد بنهند و باقى وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد بكنند.

مردم را بگو تا رغبت بكنند بدين موضع و عزيز دارند و چهار ركعت نماز اينجا بگزارند؛

دو ركعت تحيت مسجد؛ در هر ركعتى يك بار الحمد و هفت بار قل هو الله احد و تسبيح ركوع و سجود، هفت بار بگويند؛

و دو ركعت نماز امام صاحب الزمان (عليه السلام) بگزارند به اين نحو: چون فاتحه خواند، به اباك نعبد و اياك نستعين رسد و صد بار بگويد و بعد از آن، فاتحه را تا آخر بخواند، و در ركعت دوم نيز به همين طريق بگزارد و تسبيح در ركوع و سجود، هفت بار بگويد و چون نماز تمام كرده باشد، لا اله الا الله و تسبيح فاطمه زهرا (عليهما السلام) بگويد چون از تسبيح فارغ شود، سر به سجده نهد و صدر بار صلوات بر پيغمبر و آلش (عليهم السلام) بفرستد.

فمن صليتها فكانما صلى فى البيت العتيق؛ هر كه اين دو ركعت نماز بگزارد، همچنين باشد كه دو ركعت نماز در كعبه گزاره باشد.

حسن به مثله جمكرانى گفت: من چون اين سخن را بشنيدم، با خود گفتم كه: گويا اين موضع است كه تو مى‏پندارى، انما هذا المسجد للامام صاحب الزمان؛ و اشارت بدان جوان كردم كه در چهار بالش نشسته بود پس، آن جوان به من اشارت كرد كه: برو!، من بيامدم؛ چون پاره‏اى راه بيامدم؛ ديگر باز خواندند و گفتند: بزى در گله جعفر كاشانى چوپان است؛ بايد آن بز را بخرى؛ اگر مردم ده بها نهند، بخر، و اگر نه، تو از خاصه خود بدهى و آن بز را بياورى و بدين موضع فردا شب بكشى! آن گاه روز هجدهم ماه مبارك رمضان، گوشت آن بز را بر بيماران و كسى كه مرضى سخت داشته باشد، انفاق كنى و حق تعالى همه را شفا دهد، و بز ابلق است و موهاى بسيار دارد و هفت علامت دارد؛ سه بر جانبى و چهار بر جانبى.

رفتم، مرا ديگر باره بازگردانيد و گفت: هفتاد روز يا هفت روز ما اينجاييم.

(اگر بر هفت روز حمل كنى، دليل كند بر شب قدر كه بيست و سيم است و اگر بر هفتاد حمل كنى، شب بيست پنجم ذى القعده بود و روز بزرگوار است).

پس حسن بن مثله گفت: بيامدم تا خانه، و همه شب در آن انديشه بودم تا صبح شد.

نماز بگزارم و نزديك على المنذر آمدم و آن احوال با وى بگفتم؛ او با من بيامد.

رفتم بدان جايگاه كه مرا برده بودند.

پس گفت: با الله! نشان و علامتى كه امام (عليه السلام) مرا گفت، يكى اين است كه زنجيرها و ميخ‏ها اينجا ظاهر است.

پس به نزديك سيد ابولحسن الرضا شديم، چون به در خانه وى رسيديم، خدم و حشم وى را ديدم كه مرا گفتند: از سحرگاه، سيد ابولحسن در انتظار توست، تو از جمكرانى؟

گفتم بلى!

من در حال به درون رفتم و سلام كردم؛ جواب نيكو داد و اعزاز كرد، مرا به تمكين نشاند و پيش از آن كه من حديث كنم، مرا گفت: اى حسن مثله! من خوفته بودم در خواب، شخصى مرا گفت: حسن بن مثله نام، مردى از جمكران پيش تو آيد بامداد، بايد آنچه گويد سخن او را تصديق كنى و بر قول او اعتماد كنى كه سخن او سخن ماست؛ بايد كه قول او را بازنگردانى! از خواب بيدار شدم؛ تا اين ساعت، منتظر تو بودم.

حسن ين مثله، احوال را به شرح، با وى بگفت؛ در حال بفرمود تا اسب‏ها را زين بر نهادند و بيرون آوردند و سوار شدند.

چون به نزديك ده رسيدند، جعفر چوپان، گله بر كنار راه داشت؛ حسن بن مثله در ميان گله رفت، و آن بز، از پيش همه گوسفندان مى‏آمد، پيش حسن بن مثله دويد، و آن بز را گرفت كه به وى دهد، و بز را بياورد.

جعفر چوپان سوگند ياد كرد كه من هر گز اين بز را نديده‏ام و در گله من نبوده است، الا امروز كه مى‏بينم، و هر چند كه مى‏خواهم اين بز را بگيرم، ميسر نمى‏شود.

پس بز را همچنان كه سيد فرموده بود، در آن جايگاه آوردند و بكشتند و سيد ابوالحسن الرضا بدين موضع آمدند و حسن بن مسلم را حاضر كردند و انتفاع (در آمدها) از او گرفتند و وجوه رهق را بياوردند و مسجد جمكران را چوپ بپوشانيدن و سيد ابوالحسن الرضا زنجيرها و ميخ‏ها را به قم برد و در خانه خود گذاشت.

همه بيماران مى‏رفتند و خود را در زنجير مى‏ماليدند؛ خداى تعالى شفاى عاجل مى‏داد و خوب مى‏شدند.

ابوالحسن محمد بن حيدر گويد كه: به استفاضه شنيدم كه: سيد ابوالحسن الرضا مدفون است و در موسيان به شهر قم، و بعد از او فرزندى از وى را بيمار نازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند زنجيرها و ميخ‏ها را نيافتند.

مولف مى‏گويد: در نسخه فارسى تاريخ قم و در نسخه عربى كه عالم جليل، آقا محمد على كرمانشاهى، مختصر اين قصه را در حواشى رجال مير مصطفى، در باب حسن از آن نقل كرده، تاريخ قصه را در نود و سه - يعنى نود سه بعد از دويست - نقل كرده است.

و اما ما دو ركعت نماز منسوب به آن حضرت (عليه السلام) از نمازهاى معروفه است، و جماعتى از علما آن را روايت كرده‏اند؛

اول: شيخ طبرسى - ثاحب تفسير - در كتاب كنوز النجاح روايت كرده از يكى از خدمه ابى عبدالله حسين بن محمد بزوفرى و او گفته است كه: بيرون آمده از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) كه هر كس را بسوى حق تعالى حاجتى باشد، پس بايد كه بعد از نصف شب جمعه، غسل كند و به جاى نماز خود رود و دو ركعت نماز گزارد و در ركعت اول بخواند سوره حمد را، و چون به اياك نعبد و اياك نستعين برسد، صد مرتبه آن را مكرر كند و بعد از آن كه صد مرتبه بخواند و ركوع و دو سجده بجا آورد و سبحان ربى العظيم و بحمده را هفت مرتبه در ركوع بگويد و سبحان ربى الاعلى و بحمده را در هر يك از دو سجده، هفت مرتبه بگويد، از آن ركعت دوم را مانند ركعت اول به جا آورد و بعد از تمام شدن نماز، اين دعا را بخواند، پس به درستى كه حق تعالى البته حاجت او را بر آورد هر گونه حاجتى كه باشد، مگر آن كه حاجت او در قطع كردن صله رحم باشد.

و دعا اين است:

اللهم ان اطعتك فالحمده للك و ان عصيتك فالحجه لك منك الروح و منك الفرج سبحان من انعم و شكر سبحان من قدر و غفر.

اللهم ان كنت عصيتك فانى قد اطعتك فى احب الاشيا اليك و هو الايمان بدك لم اتخذ لك ولدا و لم ادع لك شريكا منا منك به على لا منا منى به عليك و قد عصيتك يا الهى على غير وجه المكابره والخروج عن عبوديتك ولا الجحود لربوبيتك ولكن اطعت هواى وازلنى الشيطان فلك الحجه على و البيان فان تعذبنى فبذنوبى غير ظالم لى وان تغفز لى وترحمنى فانك جواد كريم.

بعد از آن تا نفس او وفا كند، يا كريم يا كريم را مكرر بگويد بعد از آن بگويد:

يا امنا من كلى شى‏ء و كل شى‏ء منك خائف حذر اسئلك بامنك من كل شى‏ء و خوف كل شى‏ء منك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تعطينى امانا لنفسى و اهلى و ولدى و سائر ما انعمت به على حتى لا اخاف و لا احذر من شى‏ء ابدا انك على كل شى‏ء قدير و حسبنا الله و نعم الوكيل يا كافى ابراهيم نمرود و يا كافى موسى فرعون اسئلك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تكفينى شر فلان بن فلان.

و به جاى فلان بن فلان نام شخص را كه از ضرر او مى‏ترسد و نام پدر او را بگويد و از حق تعلى طلب كند كه ضرر او را رفع نمايد و كفايت كند پس، به درستى كه حق تعالى، البته كفايت ضرر او را خواهد كرد - ان شاء الله تعالى -.

بعد از آن، به سجده رود و حاجت خود را درخواست نمايد و تضرع و زاررى كند به سوى حق تعالى؛ به درستى كه نيست مرد مؤمنى و نه زن مومنه‏اى كه اين نماز را بگزارد و آن دعا را از روى اخلاص بخواند مگر آن كه گشوده مى‏شود بر او، درهاى آسمان براى برآمدن حاجت او، و دعاى او مستجاب مى‏گردد در همان وقت و در همان شب؛ هر گونه كه حاجتى كه باشد، و اين به سبب فضل و انعام حق تعالى بر ما و بر مردمان است.

دوم: سيد عظيم القدر، سيد فضل الله راوندى در كتاب دعوات در ضمن نمازهاى معصومين (عليهم السلام) مى‏گويد: نماز مهدى (عليه السلام) دو ركعت است: در هر ركعتى حمد يك مرتبه و صد مرتبه اياك نعبد و اياك نستعين و صد مرتبه صلوات بر پيغمبر و آل او (عليهم السلام) بعد از نماز.

(عليهما السلام).: سيد جليل، على بن طاووس در كتاب جمال الاسبوع همين نماز رابه نحو نسبت به آن حضرت داده ولكن ذكر صد صلوات بعد از او نقل كرده و فرمود اين دعا را در عقب نماز بخواند:

اللهم عظم البلاء و برح الخفاء و انكشف الغطاء و ضاقت الارض و منعت (74) السماء و اليك يا رب المشتكى و عليك المعول فى الشده و الرخاء اللهم صل على محمد و آل محمد الذين امرتنا بطاعتهم و عجل اللهم فرجهم بقائمهم و اظهر اعزاز يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافياى يا محمد يا على يا على يا محمد انصرانى فانكما ناصراى يا محمد يا على يا على يا محمد احفظانى فانكما ناصراى يا محمد يا على يا على يا محمد احفضانى فانكما حافظاى يا مولا يا صاحب الزمان سه مرتبه الغوث سه مرتبه ادركنى سه مرتبه الامان سه مرتبه.

مسجد شريف جمكران در يك فرسخى قم تقريبا، از سمت دروازه كاشان واقع است.

حكايت دوم: اسماعيل بن عيسى بن حسن هرقلى‏

عالم فاضل، على بن عيسى اربلى در كشف الغمه مى‏فرمايد: خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من، كه در بلاد حله، شخصى بود كه او را اسماعيل بن عيسى بن حسن هر قلى مى‏گفتند؛ از اهل قريه‏اى بود كه آن را هرقل مى‏گويند؛ وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم...

بيرون آمد در وقت جوانى از ران چپ او چيزى كه آن را توثه مى‏گويند، به مقدار قبضه (كف دست) آدمى و در هر فصل بهار مى‏تركيد و از آن خون چرك مى‏رفت.

اين درد، او را از همه شغلى باز مى‏داشت.

به شهر حله آمد و به خدمت رضى الدين على بن طاووس رفت و از اين درد شكايت نمود.

سيد، جراحان حله را حاضر نمود؛ آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل، برآمده است و علاج آن نيست الا به بريدن، و اگر اين را ببريم، شايد رگ اكحل بريده شود، و آن رگ هرگاه بريده شد، اسماعيل زنده نمى‏ماند، و در اين بريدن چون، خطر عظيم است، مرتكب آن نمى‏شويم.

سيد بن اسماعيل گفت: من به بغداد مى‏روم؛ باش تا تو را به همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمايم؛ آگاهى ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد.

به بغدا آمد و اطبا را طلبيد؛ آنان نيز جمعيا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند و اسماعيل دلگير شد؛ سيد به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجسات كه به آن آلوده‏اى، قبول مى‏كند، و صبر كردن در اين درد، بى اجر نيست.

اسماعيل گفت: پس چون چنين است، به زيارت سامره مى‏روم و استغاثه به ائمه هدى (عليهم السلام) مى‏برم.و متوجه سامره شد.

صاحب كشف الغمه مى‏گويد: از پسرش شنيدم كه مى‏گفت: از پدرم شنيدم كه گفت: چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين، امام على نقى و امام حسن عسگرى (عليهما السلام) كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الامر (عليه السلام) استغاثه بردم، و صبح به طرف دجله رفتم و جامه‏ام را شستم و غسل زيارت كردم و ابرقى (آفتابه‏اى) كه داشتم، پر آب كردم و متوجه مشهد (75)شدم كه يك بار ديگر زيارت كنم.

به قلعه نارسيده، چهار سوار ديدم كه مى‏آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء (سادات) خانه داشتند، گمان كردم كه از ايشان باشند، چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوان، شمشير بسته‏اند، يكى از ايشان خطش دميده بود (نوجوان بود) و يكى، پيرى بود پاكيزه وضع، كه نيزه‏اى در دست داشت، و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى (يك نوع لباس) بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه به دست گرفته؛ پس آن پير، در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت، و آن جوان دو طرف چپ ايستادند، و صاحب فرجى در ميان راه مانده، بر من سلام كردند و جواب سلام دادم.

فرجى پوش گفت: فردا روانه مى‏شوى؟

گفتم: بلى.

گفت: پيش آى تا ببينم چه چيزى تو را در آزاد دارد؟

مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه (يعنى بيابان نشين‏ها) احتزارى از نجسات نمى‏كنند و تو غسل كرده‏اى و رخت را آب كشيده‏اى و جامه‏ات هنوزتر است؛ اگر دستش به تو نرسد، بهتر باشد.

در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرده؛ چنان كه به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت.

مقارن آن حال، آن شيخ گفت: افلحت يا اسماعيل!

من گفتم: افلحتم، و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى‏داند.

باز همان شيخ كه با من گفت خلاص شدى و رستگار يافتى، گفت: امام است امام.

من دويدم ران و ركابش را بوسيدم؛ امام (عليه السلام) راهى شد و من در ركابش مى‏رفتم و جزع مى‏كردم؛ به من گفت: برگرد!

من گفتم: هرگز از تو جدا نمى‏شوم.

باز فرمود كه: برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است!

و من همان حرف را اعاده كردم.

پس آن شيخ گفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوباره فرمود برگرد و خلاف قول او عمل مى‏كنى؟!

اين حرف در من اثر كرد؛ پس ايستادم.

چون قدمى چند دور شدند، باز به من ملتفت شد و فرمود كه: چون به بغداد رسى، مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد؛ از او قبول مكن و به فرزندم رضى (الدين بن طاووس) بگو كه چيزى در باب تو، به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى‏كنم هر چه تو خواهى، بدهد.

من همان جا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاسف بسيار خوردم؛ ساعتى همانجا نشستم، و بعد از آن به مشهد برگشتم.

اهل مشهد چون مرا ديدند، گفتند: حالت متغير است، آزارى دارى؟

گفتم: نه.

گفتند: با كسى جنگ و نزاعى كرده‏اى؟

گفتم: نه، اما بگويد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند، ديديد؟

گفتند: ايشان از شرفاء باشند.

گفتم: نبودند، بلكه يكى از ايشان امام بود.

پرسيدند كه: آن شيخ،ء يا صاحب فرجى؟

گفتم: صاحب فرجى.

گفتند: زخمت را به او نمودى؟

گفتم: بلى آن را فشرد و درد كرد.

پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود، و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم؛ اثرى نديدم، و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند، و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى‏كردند، در زير و پا رفته بودم.

و فرياد و فغان، به مردى كه ناظر بين النهرين بود، رسيد و آمد؛ ماجرا شنيد و رفت كه واقعه را بنويسيد، و من شب در آنجا ماندم.

صبح، جمعى مرا مشايعت نمودند، و دو كس همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم (ديدم) كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده‏اند و هر كس كه مى‏رسد، از او اسم و نسبتش را مى‏پرسند.

چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند، بر سر من هجوم كردند؛ رختى را كه ثانيا پوشيده بودم، پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه سيد رضى الدين به جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او را ايشان را خبر كرده بود.

سيد فرمود كه: اى مردى كه مى‏گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهر انداخته‏اى؟

گفتم: بلى!

از اسب به زير آمده، ران مرا باز كرد، و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديده، ساعتى غش كرد و بى هوش شد، و چون به خود آمد گفت:

وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد، اين طور نوشته آمد، و مى‏گويند آن شخص به تو مربوط است؛ زود خبر او را به من برسان! و مرا با خود نزد آن وزير كه قمى بود، برد.

گفت كه: اين مرد، براى من و دوست‏ترين اصحاب من است.

وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن! از اول تا آخر، آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم؛ وزير فى الحال كسانى به طلب اطبار و جراحان فرستاد.

چون حاضر شدند، فرمود: شما زخم اين مرد را ديده‏ايد؟

گفتند: بلى!

پرسيدند كه: دواى آن چيست؟

همه گفتند: علاج آن منحصر در بريدن است، و اگر ببرند، مشكل كه زنده بماند.

پرسيدند: بر تقديرى كه نميرد، تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟

گفتند: اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود؛ بعد از آن شايد مندمل شود، وليكن در جاى آن گودى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد.

باز پرسيد كه: شما چند روز شد كه او را ديده‏ايد؟

گفتند: امروز دهم است.

پس وزير ايشان را پيش طلبيده، ران مرا برهنه كرد؛ ايشان ديدند كه با ران ديگر، اصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن زخم نيست؛ در اين وقت، يكى از اطبا كه از نصارى بود، صحيه زده، گفت: و الله هذا من عمل المسيح؛ يعنى به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح، يعنى عيسى بن مريم (عليهما السلام).

وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست، من مى‏دانم عمل كيست.

و اين خبر به خليفه رسيد؛ وزير را طلبيد؛ وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد، و مستنصر مرا امر فرمود كه كيسه‏اى را كه در آن، هزار دينار بود، حاضر كرد، و مستنضر به من گفت: اين مبلغ را نفقه خود كن!

من گفتم: حبه‏اى را از اين، قبول نمى‏توانم كرد.

گفت: از كى مى‏ترسى؟

گفتم: از آن كه اين عمل اوست؛ زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن! پس خليفه مكدر شد و بگريست.

صاحب كشف الغمه مى‏گويد كه: از اتفاقات حسنه اين كه، روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى‏كردم، چون تمام شد، دانستم كه يكى از آن جمع، شمس الدين محمد، پسر اسماعيل است و من او را نمى‏شناختم؛ از اين اتفاق، تعجب نمودم و گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودى؟

گفت: در آن وقت كوچك بودم، ولى در حال صحبت ديده بودم، و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود، و پدرم هر سال يكبار به بغداد مى‏آمد و به سامره مى‏رفت و مدت‏ها در آنجا به سر مى‏برد و مى‏گريست و تاسف مى‏خورد؛ به آرزوى آن كه مرتبه‏اى ديگر آن حضرت را ببيند، در آنجا مى‏گشت، و يك بار ديگر، آن توفيق نصيب او نشد، و آنچه من مى‏دانم، چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الامر (عليه السلام) از دنيا رفت.

مولف گويد كه: شيخ حر عاملى در كتاب امل الامل مى‏فرمايد:

شيخ محمد بن اسماعيل الهرقى، فاضل عالم و از شاگردان علامه بود و من كتاب مختلف علامه حلى به خط او ديدم، و ظاهر مى‏شود از آن نسخه را در آن زمان مولفش نوشته و نزد او يا پسرش - يعنى فخر المحققين - خوانده است....