مهدويت از ديدگاه دين پژوهان واسلام شناسان غربى

بهروز جندقى

- ۲ -


اما انديشه ها واميدهاى مسيحايى مى توانند براساس نگرشهاى عقلانى (يعنى غير رؤيائى) نيز باشند، به ويژه هنگامى که پيش گوئى هاى کتب مقدس شکل محاسبه وبرآورد تاريخهايى را که ادعا مى شد در نمادگرايى مبهم متون به آنها اشاره شده است، به خود گرفت. شيفتگان مسيحا در يهوديت اغلب براساس کتاب دانيال، محاسبات خود را انجام مى دادند (درست همان طور که که منجى گرايان مسيحى آخر الزمان را از روى تعداد چهارپايان که در کتاب وحى باب 13، آيه 18 ذکر شده محاسبه مى کردند). چون اميدهاى فراوان ناشى از اين محاسبات اغلب منجر به فاجعه (يا در بهترين حالت، سرخوردگى شديد) مى شد، خاخامهاى تلمود عبارات تندى در خصوص کسانى که آخر الزمان (مسيحائى) را محاسبه مى کنند داشتند.

يک سنت که احتمالاً تحت تأثير کتاب زکريا بابهاى 3 و4 است، ظاهراً معتقد به آموزه ى دو چهره ى مسيحايى بوده است، يکى فرد تدهين شده ى بسيار روحانى از خاندان هارون، وديگرى مسيحايى سلطنتى از خاندان داوود. اين عقيده که مورد قبول امت قمران (که به فرقه ى بحر الحيّت نيز مشهورند) بود، ظاهراً حاکى از آن است که اين چهره هاى مسيحايى مکمل به اندازه ى نمونه هاى نمادين که در رأس نظم اجتماعى آرمانى ورهايى بخش قرار دارند ناجى ورهائى بخش نيستند. به نظر مى رسد که بازتاب هاى اين آموزه در تأکيد (ظاهراً بحث انگيز) نامه اى به عبريان در عهد جديد مبنى بر اينکه عيسى هم پادشاه بود وهم کشيش عالى مقام به چشم مى خورد. ظاهراً اين آموزه از قرون وسطى بر جاى مانده (کاملاً معلوم نيست از طريق چه کانالهايى)، زيرا در بين قرائيمى ها نيز يافت مى شود.

تعبير ديگر از مسيحاى دوگانه در قرن دوم ميلادى واحتمالاً به صورت واکنشى در برابر شکست فجيع شورش بار کُخبا به وجود آمد. مسيحاى خاندان يوسف (يا افرايم)(1) - بازتاب احتمالى مضمون ده قبيله ى گمشده - در جنگ با نيروهاى يأجوج ومأجوج شهيد مى شود (مشابه يهودى براى، نبرد نهايى(2) بين نيکى وبدى در روز قيامت) پس او مسيحاى درد ورنج نيست بلکه مسيحاى جنگجويى است که مثل يک قهرمان مى ميرد وبه دنبال او مسيحاى پيروز خاندان داوود مى آيد. اين نگرش مسيحاى دوگانه بيانگر دوگانگى بنيادى در مسيحا باورى يهوديت نيز هست (اما فقط به يهوديت محدود نمى شود). قبل از ظهور مسيحا، بلاياى کيهانى، طبيعى، وآشوبهاى اجتماعى رخ مى دهد. اين مضمون يهودى، در مسيحيت به اين انديشه تغيير مى يابد که دجال، آزاد گذاشته مى شود تا پيش از بازگشت مسيح وشکست نهائى، بر جهان حکومت کند. بنابراين، هر گاه دردها ومصائب شديد در بين مردم يهود مشاهده مى شد، ممکن بود به عنوان فاجعه ى قبل از ظهور مسيح تلقى گردد. واغلب هم همين گونه تلقى مى شد (ودر زبان تلمود درد تولد عصر مسيحا نام داشت). وخبر از وصال قريب الوقوع مسيحائى مى داد.

مفهوم وسيع تر مسيحاباورى به معناى آينده اى آرمانى لازم نيست که به معنى اعتقاد به يک ناجى خاص يا چهره اى رهائى بخش باشد. هر چند کتاب اشعياى نبى باب 11 وبا ب 2 آيات 2 - 4 دنيايى آرام وآرمانى تحت حکومت خاندان داوود را مجسم مى کند. متن نظير آن کتاب ميکاه نبى باب 4، آيه 4 حتى حاوى عناصر معجزه آساى کمترى است واز سعادت زمينى سخن مى گويد که در آن هر کس در زير زير درخت انجير خود زندگى مى کند. اگر چه نگرش ارمياى نبى به آينده بر ابعاد اخلاقى نيز تأکيد مى کند - کتاب ارمياى نبى باب 31، آيات 30 وآيات بعد؛ باب 32، آيات 36 - 44 را مقايسه کنيد با قلب جديد وقلب گوشتى حزقيال نبى به جاى قلب سنگى سابق (کتاب حرقيال نبى باب 2 آيه 4، باب 11 آيه 19، باب 18 آيه 31، باب 32 آيه 9، باب 36 آيه 26) - اما از نظر او موهبت موعود اين است که از دروازه هاى اين شهر (بيت المقدس) شاهان وشاهزادگانى وارد خواهند شد که بر تخت پادشاهى داوود نشسته اند وارابه هاو اسبها آنها را به حرکت در مى آورند (کتاب حزقيال نبى باب 17 آيه 25). آنچه در اين متن قابل توجه است نه تنها آرمان اين جهانى مطرح شده در آن وطرح بيت المقدس بعنوان شهر پر جنب وجوش سلطنتى است، بلکه اشاره اى است که در آن به پادشاهان به صورت جمع صورت گرفته است. انديشه يک پادشاه ناجى مسيحايى هنوز شکل نگرفته است.

در تعابير بعدى وبه ويژه تعابير مدرن وسکولار مسيحاباورى، انديشه مسيحاى شخصى به طور فزاينده جاى خود را به عقيده ى عصر مسيحايى حاوى صلح، عدالت اجتماعى وعشق همگانى داده است. مفاهيمى که به راحتى مى توانند بعنوان تحولات پيش رونده، ليبرالى، سوسياليستى، آرمانى وحتى انقلابى مسيحاباورى سنتى، ايفاى نقش کنند. از اين رو طرح يهوديت اصلاح طلب امريکا در فيلا دلفيا (1869) به جاى اعتقاد به مسيحاى شخصى، ايمان خوش بينانه به ظهور يک دوره ى مسيحايى را جايگزين نمود که ويژگى آن يکپارچگى همه ى انسانها به عنوان فرزندان خدا در اعتراف به يک خداى واحد بود ودر تريبون پيتزبورگ(3) (يکهزار وهشتصد وهشتاد وپنج)، از ايجاد سلطنت راستى، عدالت، وصلح سخن به ميان آمد. به نظر مى رسد نااميدى قرن بيستم از انديشه پيشرفت، حيات تازه اى به اشکال افراطى تر وآرمانى مسيحاباورى داده است.

در دوره ى بين دو عهد، همان طور که شاهد بوده ايم عقايد وآموزه هاى مسيحايى به اشکال مختلف شکل گرفت. مسيحا باورى به طور فزاينده اى با معادشناسى ارتباط يافت ومعادشناسى قاطعانه تحت تأثير مکاشفه گرائى واقع شد. در عين حال، اميدهاى مسيحايى به طور فزاينده اى بر شخصيت يک منجى منفرد متمرکز گرديد. در مواقع تنش وبحران، مدعيان مسيحا (يا طلايه داران ومناديانى که خبر از ظهور آنها مى دادند) اغلب به صورت رهبران شورش ظاهر مى شدند. علاوه بر نويسنده ى کتاب اعمال (رسولان) باب 5، جوزفوس فلاويوس(4) نيز چند نمونه از اين افراد را نام مى برد. علاوه بر اين، مسيحا ديگر نماد آمدن عصر جديد نبود، بلکه به نوعى انتظار مى رفت که آن را تحقق بخشد. از اين رو تدهين شده ى خداوند به ناجى ورهائى بخش وکانون آموزه ها واميدهاى پرشورتر، وحتى کانون الهيات مسيحايى تبديل شد. براى مثال، مقايسه کنيد با معانى ضمنى تفسير پولس مقدس از کتاب اشعياى نبى باب 52، آيه 20 ونجات دهنده (يعنى خد) بر سرزمين اسرائيل وارد مى شود ونجات دهنده (يعنى مسيح ) از سرزمين اسرائيل بر مى خيزد (کتاب روميان، باب 11 آيه 26).

نظر به اينکه بسيارى از يهوديان آواره تحت سلطه مسيحيان زندگى مى کردند که آن هم به معنى آزار وشکنجه از سوى مسيحيان وفشار مبلغين مذهبى بود، مجادله هاى الهياتى ناگزير بر محور موضوعات مسيح شناسى - يعنى مسيحايى - متمرکز بود. (آيا عيسى مسيح، مسيحاى موعود است؟ چرا يهوديان از پذيرش او خوددارى مى کنند؟ آيا علت آن کورى نفسانى است يا شرارت اهريمني؟) چون در هر دو دين، تورات کتابى مقدس تلقى مى شد، مجادله اغلب شکلى تفسيرى به خود مى گرفت (يعنى هر کدام مدعى تفسير صحيح پيش گوئيهاى مربوط به مسيحا در کتاب مقدس بود). (به مجادلات، مقاله اى در باب مجادلات بين يهود ومسيحيت مراجعه کنيد). على القاعده مسيحاباورى يهودى هرگز اميدهاى واقعى، تاريخى، ملى، واجتماعى خود را رها نکرد وچندان تحت تأثير ماهيت معنوى آموزه هاى مسيحيت قرار نگرفت.

مجادله گران مسيحى، از نخستين پدران کليسا گرفته تا قرون وسطى وپس از آن، يهوديان را متهم به ماده گرايى پست وخشنى مى نمودند که باعث شده بود کتابهاى مقدس کاتا سارکا (5) را با چشم ظاهر بخوانند تا چشم باطن. شگفت اينکه، يهوديان اين انتقاد را تمجيد مى دانستند، زيرا از نظر آنها، در دنيايى رهايى نيافته که گرفتار جنگ، بى عدالتى، ظلم، بيمارى، گناه، وخشونت بود اين ادعا که مسيحا آمده، کاملاً بى معنى بود. در مناظره ى معروف بارسلونا (1263)، که به وسيله ى مبلغين مذهبى دومينيکن بر يهوديان تحميل شد ودر حضور جيمز اول، پادشاه آراگون، برگزار گرديد، سخنگوى يهودى، تلمودى وقبّالى بر جسته، (موسى ابن نحمن(6)، (حدود 1194 - حدود 1270)، صرفاً کتاب اشعياى نبى باب 2 آيه 4، را قرائت کرد وگفت که براى اعليحضرت مسيحى، عليرغم اعتقاد ايشان به اينکه مسيحا آمده، احتمالاً امر دشوارى است که ارتش خود را منحل کند وتمام جنگجويان خود را به خانه بفرستد تا شمشيرهاى خود را به تيغه ى گاوآهن ونيزه ها را به داس بزنند.

در طول تاريخ يهوديت، بين دو نوع مسيحاباورى که قبلاً به اختصار مطرح شد تنش وجود داشته است: نوع مکاشفه اى، با عناصر معجزه آسا وخارق العاده ى آن، ونوع خردگراتر. در طول قرون وسطا مکاشفه هاى قديمى ومعمولاً انتسابى وتفاسير مسيحايى کتب مقدس استنساخ شدند ونمونه هاى جديدى توسط رؤيابينان وشيفتگان مسيحا خلق شد. نگرش خاخامها، حداقل نگرش رسمى آنان، معقول تر وسنجيده تر بود چرا که تعداد زيادى از طغيانهاى مسيحايى به فاجعه يعنى سرکوبى بى رحمانه به وسيله ى حاکمان غيريهودى منتهى شده بود. مار گزيده از ريسمان سياه وسفيد مى ترسد وترديدهاى خاخامها (که احتمالاً ناشى از تجربه تلخ شورش بارکوخبا بود) در تفسير وعظ گونه کتاب غزل غزلها باب 2 آيه ى 7، نمودى روشن يافت: من از شما، شما دختران بيت المقدس مى خواهم عشق مرا تحريک نکرده واو را بيدار نکنيد تا اينکه او بخواهد - اين آيه حاوى شش دستور براى اسرائيل است: عليه حکومتهاى اين جهان شورش نکنند، به زور بر پايان روزها تأکيد نکنند... وبراى بازگشت به سرزمين اسرائيل به زور متوسل نشوند. در سطح بسيار نظرى تر، قبلاً يکى از بزرگان تلمود اين چنين اظهر نظر نموده بود که هيچ تفاوتى بين اين عصر وعصر مسيحا وجود ندارد جز ظلم حکومتهاى کافر نسبت به اسرائيل (که پس از آنکه اسرائيل مجدداً آزادى خود را به وسيله ى يک پادشاه مسيحا به دست آورد، به پايان خواهد رسيد).

موسى بن ميمون.(7)

(113518 - 1204)، مرجع بزرگ قرون وسطا وفيلسوف ومتأله، هر چند که در مجموعه ى اصول دين، ايمان به ظهور مسيحا را نيز بر شمرده است، اما همانگونه که در زير مى آيد، در اصول قانونى خود با احتياط حکم کرده است: نگذاريد کسى تصور کند که پادشاه مسيحا بايد علائم يا معجزاتى را نشان دهد ونگذاريد کسى تصور کند که در دوره ى مسيحا روند عادى امور تغيير مى کند يا نظام طبيعت دگرگون مى شود... آنچه که کتاب مقدس در اين خصوص مى گويد بسيار مبهم است، وفرزانگان م(نيز) هيچ روايت روشن وصريحى در خصوص اين مسائل ندارند. بيشتر (پيش بينى ها وروايته)حکايت وداستان است، که مفهوم واقعى آنها فقط پس از وقوع حادثه آشکار مى شود. پس اين جزئيات، جزء اصول دين نيست ونبايد وقت خود را بر سر تفسير آنها يا محاسبه ى تاريخ ظهور مسيحا تلف کرد، زيرا اين مسائل نه ما را به عشق الهى رهنمون مى شوند ونه باعث ترس از او. (تورات ميشنه، باب پادشاهان آيات 11 و12).

در زمان زندگى خود ابن ميمون جنبشهايى مسيحايى در نقاطى از دياسپورا (8) رخ داد واو به عنوان رهبر آگاه نسل خويش بايد نهايت تلاش خود را بکار مى بست تا بدون جريحه دار کردن احساسات مسيحايى مؤمنين، با تبليغ دقيق روش عاقلانه تر خود (مثل آنچه در رساله ى يمن ورساله ى احياى مردگان بيان شده است)، مانع از وقوع فجايع وشورشها گردد. با وجود اين، آرزوى مسيحا وتصورات مکاشفه اى که در اثر آزارها ورنجها برانگيخته مى شد، همچنان گسترش مى يافت وباعث مشتعل شدن شورشهاى مسيحايى مى گرديد. در خصوص مدعيان مسيحا. شبه مسيحا يا پيام آورانى که خبر از ظهور نجات دهنده مى دادند. هيچ کمبودى وجود نداشت، به شرط آنکه مردم با روشهاى مناسب (مانند رياضتهاى ناشى از ندامت) خود را آماده مى کردند.

مهم نيست که عقايد واميدهاى مسيحايى، مکاشفه اى بودند يا معقول تر، مربوط به آشوب پرهيجان بودند يا تعصب خداشناسانه، به هر حال به بخش اساسى دين يهود وتجربه ى حيات وتاريخ يهود تبديل شده بودند. ممکن است برخى متون مکاشفه اى را بسيار خيالى دانسته، رد کنند، اما ميراث پيشگوئى مسيحايى مورد قبول همگان بود - نه تنها در شکل مذکور آن در تورات بلکه حتى به طور قطعى تر در شکل گيرى متعاقب آن در قالب خاخامها.

شايد بتوان گفت مؤثرترين عامل، تأکيد مداوم بر عقايد مسيحايى (گردهم آمدن تبعيديان، احياى سلطنت خاندان داوود، بازسازى بيت المقدس ومعبد سليمان) در آداب دينى روزمره، در شکرانه اى که پس از هر غذا خوانده مى شد وبه ويژه در دعاهاى روز سبت وروزهاى مقدس بود. اين تنها مورد در تاريخ اديان نيست که نشان مى دهد چگونه کتاب دعا وآداب دينى مى تواند بيش از رساله هاى خداشناسى تأثير يا نفوذ داشته باشد.

جنبشهاى مسيحايى در طول قرون وسطا ملازم تاريخ يهوديت بودند، واحتمالاً بسيار بيشتر از آن تعدادى هستند که از طريق وقايع نامه ها، فتاوى خاخامها، وديگر منابع فرعى به اطلاع ما رسيده است. بسيارى از آنها پديده هاى داخلى کوتاه مدت بودند. هر جنبش معمولاً پس از سرکوبى آن به وسيله ى مقامات يا ناپديد شدن (يا اعدام) رهبر مربوطه به تدريج محو مى شد. در اين نظر، جنبش به وجود آمده به وسيله ى شابيتاى تسوى(9)، مدعى مسيحا در قرن هفدهم، نمونه اى استثنايى است. در ايران وجود، جنبشهاى مسيحايى از جنبش ابو عيسى اصفهانى ومريد او، يودغان(10) در قرن هشتم تا جنبش ديويد آلروى(11) (مناحم الدّجى)(12) در قرن دوازدهم به اثبات رسيده است. ابوعيسى، که خود را مسيحاى متعلق به خاندان يوسف مى دانست به طورى شايسته در جنگ با نيروهاى عباسى کشته شد وى با ده هزار تن از پيروان خود بر آنها تاخت، حال آنکه ديويد آروى (که به خوبى از داستان خيالى ديسرايلى(13) مى توان او را شناخت) شورشى را عليه سلطان به راه انداخت. در قرنهاى يازدهم ودوازدهم در غرب اروپا، به ويژه در اسپانيا چندين مدعى مسيحائى، ظهور کرد. سپس تحت تأثير قبّاله(14)، فعال گرايى مسيحايى مرموزتر وحتى سحرآميزتر گرديد. فعال گرايى معنوى، هنگامى که تمام راههاى واقع بينانه وعملى ابراز آن بسته مى شود، به راحتى تبديل به فعال گرايى سحرآميز مى شود وافسانه ى يهود از بزرگانى سخن مى گويد که پذيرفتند با رياضتهاى شديد، مراقبات خاص، وافسونهاى قبّالى گرايانه، ظهور مسيحا را تسريع نمايند. اين افسانه ها، که معروفترين آنها مربوط به يوسف دلاّ رينا (15) است، معمولاً با به دام افتادن استاد به وسيله ى نيروهاى اهريمنى که به دنبال شکست آنها بود، خاتمه مى يابد.

براى شناخت کامل جنبشهاى مختلف مسيحايى، بايد شرايط تاريخى خاص وفشارهاى خارجى وتنشهاى داخلى را که به وقوع آنها کمک کرده، با دقت، تک تک، وبا جزييات تمام بررسى کرد. سرنوشت مشترک يهود که در همه جا به عنوان اقليتى منفور ومورد ايذاء واذيت بودند ودر محيطى خصمانه ودر عين حال داراى همان فرهنگ دينى واميد به مسيح موعود زندگى مى کردند، چارچوبى کلى را فراهم مى کند؛ با وجود اين، قطعاً براى تبيين جنبشهاى خاص مسيحايى کافى نيست. پديده ى خروج گروههاى کوچک وبزرگ يهود از کشورهاى موطن خود در دياسپورا  (16) جهت سکونت در سرزمين مقدس، مؤيد حضور دائم تحرکهاى مسيحايى است. اين جنبشها در عين حال که به همان آشکارى شورشهاى مسيحايى سخت، طرفدار عصر طلائى نبودند، اما اغلب انگيزه هاى مسيحايى داشتند. اگر چه مسيحا هنوز ظهور نکرده بود يا مؤمنين را به سرزمين موعود فرا نخوانده بود، امّا انگيزه ها اغلب به پيش از معاد مربوط مى شد، به اين معنا که تصور مى شد زندگى همراه با دعا وتطهير زاهدانه در سرزمين مقدس مقدمات ظهور ناجى را فراهم مى کند يا حتى آن را تسريع مى کند.

با ظهور قبّاله پس از قرن سيزدهم، وبه ويژه گسترش آن پس از اخراج يهوديان از اسپانيا وپرتغال، عرفان قبالى گرايانه به عنصرى مهم تبديل شده، باعث ايجاد نيرويى اجتماعى در مسيحاباورى يهوديت گرديد. اين فرايند نيازمند شرح مختصر است. به عنوان يک قاعده، نظامهاى عرفانى، ارتباطى با زمان يا جريان زمان، تاريخ ودر نتيجه مسيحاباورى نداشته يا ارتباط بسيار ناچيزى دارند. گذشته از همه چيز، عارف، سوداى فضايى فراتر از عالم ناسوت وانتظار ابديت لايزال وحال جاودانه را در سر مى پروراند او به دنبال برترين کامروايى تاريخ نيست. در نتيجه تعجبى ندارد که ببنييم کاهش تنش مسيحايى نسبت معکوسى با تنش عرفانى دارد. به نظر مى رسد که اين اصل در مورد قبّاله کلاسيک اسپانيايى نيز صدق مى کند. قبّاله جديد، يا قبّاله لوريايى(17)، که پس از انفصال اسپانيا، در مراکز بزرگ امپراطورى عثمانى، به ويژه در سفاد(18) ودر سرزمين مقدس، بوجود آمد، به خاطر متعالى بودن وتقريباً مى توان گفت به خاطر توصيه هاى مسيحايى وآتشين وبه ويژه به خاطر قالبى که به دست خلاق ترين، جاذبه مندترين وبرجسته ترين قبّالى گراى آن گروه، اسحاق لوريا1534 - 1572، يافته بود قابل ملاحظه بود.

قبّاله لوريايى به تفسير تاريخ جهان بطور کلى، وتبعيد، رنج ورستگارى اسرائيل به طور خاص پرداخت، آنهم به نحوه اى از بيان که مى توان عرفانى ناميد، يعنى به صورت يک نمايش کيهانى وبلکه الهى که خداوند خود در آن شرکت دارد. اين نظام را مى توان داستان عرفانى زندگى پيامبران نيز ناميد. طبق اين افسانه ى عرفانى عجيب، در لحظه اى که ذات نور الهى به قصد خلق جهان خود را ظاهر ساخت - بسيار پيش از نخستين گناه آدم - فاجعه اى ازلى يا سقوط رخ داد. مجراهايى که بنا بود نور الهى را حمل ومنتقل نمايند در هم شکستند (درهم شکستن مجارى) وذرات نور الهى دچار آشفتگى شدند وتاکنون در آنجا حبس وتبعيد شده اند - واين بخشى از تراژدى آنهاست - وبه حيات حوزه ى اهريمنى ادامه مى دهند. (به مدخل Qobbalah مراجعه کنيد).

در نتيجه، تبعيد ورنج اسرائيل، صرفاً در سطح تاريخى، مادى، وخارجى بازتاب راز مهم تر تبعيد ورنج ذرات نور الهى سقوط کرده است. از اين رو، رستگارى يعنى آزاد شدن ذرات نور الهى از چنگال آلوده ى قدرتهاى اهريمنى وبازگشت آنها به منشأ الهى خود که کمتر از آزادى اسرائيل از انقياد مسيحيان وبازگشت آنها به سرزمين مقدس نيست. در واقع، روند دوم نتيجه ى طبيعى فرايند اول است، فرايندى که وظيفه اصلى وعرفانى اسرائيل، تحقق آن از طريق حيات توأم با پرهيزکارى وتقدس است. اين فعال گرايى معنوى در نهايى ترين حد خود است، زيرا در اينجا خداوند به نجات دهنده ى نجات دهندگان(19) تبديل شده است. براى يهودى که مورد تاخت وتاز وتعقيب بود، تبعيد اهميت يافت، زيرا انعکاس تبعيد اساسى تر خداوند ومشارکت در آن تلقى مى شد وخدا خود، مشارکت اسرائيل را در رستگارى خود، مردم خود، ومخلوقات خود لازم دانست. تعجبى ندارد که، حداقل در آغاز، شخصيت مسيحا نقشى نسبتاً جزيى در اين نظام داشت. او بيش از آنکه يک ناجى باشد، علامت ونماد اين بود که جريان مسيحاى عرفانى به کمال خود رسيده است. در واقع، آموزه ى مسيحايى لورياگرايى(20) حداقل به طور ساختارى به طرحى تکامل گرا نزديک مى شود.

اين نظام قبّالى گرا زمينه ى يکى از چشمگيرترين وقايع مسيحايى را در طول تاريخ يهوديت فراهم نمود. محور اين جنبش شخص شابيتاى تسوى بود. شکست شرم آور شابيتاى گرايى، همراه با بدعت حاصل از آن يعنى ايمان گرائى(21) وارتداد، ردپايى از بى نظمى وآشفتگى معنوى بر جاى گذاشت که بر اثر آن قباله ومسيحاباورى هر دو، حداقل به لحاظ نقش عمومى واجتماعى خود، افول کردند. (به زندگينامه ى شابيتهاى تسوى مراجعه کنيد). جداى از چند آشوب جزيى مسيحايى، مسيحاباورى خودبخودى (عنوانى که مارتين بابر(22) بر آن گذاشته است) به طور مرتب کاهش يافت. ديدگاه مسيحايى در يهوديت زنده ماند وبدون شک ايدئولوژيهاى غيريهودى مدينه ى فاضله وانتظار را نيز تحت تأثير قرارداد (به کار اثر گذار متفکر مارکسيست ارنست بلاخ(23)، تحت عنوان

DosprinzipHoffnung مراجعه کنيد)، اما هيچ مدعى ديگرى به عنوان مسيح موعود ظهور نکرد. يهوديت ارتدکس همچنان به آموزه سنتى مسيحاى شخصى معتقد بود اما عملاً در لاک رعايت حلاخا (نظام حقوقى دين يهود) فرو رفت. اين افسانه، قدرت خود را براى به راه انداختن جنبشهاى مسيحايى از دست داد.

حسيدگرايى(24)، تجديد معنوى بزرگ که در قرن هجدهم به وسيله ى بشت(25) (يسراييل بن اليعزر 1700 - 1760)(26) در شرق اروپا آغاز شد، قطعاً عقايد مسيحايى سنتى را رها نکرد، اما تأکيد اصلى آن بر نزديکى به خداوند از طريق باطن معنوى يا (گاه) خلسه بود. گرشام اسکولم(27) اين جريان را (اگر چه اين موضوع هنوز به لحاظ مورد بحث است) خنثى سازى عنصر مسيحايى ناميده است. اما در عين حال که حسيدگرايى مى کوشيد به بيانى سنتى، پاسخى به جويندگان معنويت وهمين طور توده هاى فقير در نقاط يهودى نشين شرق اروپا ارائه نمايد، يهوديان اروپاى غربى ومرکزى وارد عصر مدرن مى شدند (آزادى مدنى، همسان سازى، اصلاح آيين يهود).

پيامدهاى اين تحولات براى مسيحاباورى يهودى همچنان موضوعى براى تحقيق محسوب مى شود. بدون شک بسيارى از ايدئولوژيهاى مدرن، پاره اى از رگه هاى سنتى مسيحا باورى را حفظ کرده اند وگاه عمداً از اصطلاحات مربوط به مسيحاباورى استفاده کرده اند. البته تفکر ليبرالهاى مترقى، سوسياليستهاى متأخر ونيازى به گفتن نيست که حرکت احياى ملى موسوم به صهيونيسم، در قالب مبارزه ى نهايى(28) يا بيت المقدسى آسمانى که از بالا نازل شده باشد يا پسر داوود سوار بر استر نمى انديشيدند، بلکه به آزاديهاى مدنى، يکسان بودن در برابر قانون، صلح جهانى، پيشرفت همه جانبه ى اخلاقى وبشرى، آزادى ملى مردم يهود در ميان خانواده ى ملل وغيره مى انديشيدند. اما همه ى اين آرمانها به نوعى با هاله اى مسيحايى احاطه شده بود. بهوديان به ندرت سؤالهاى نص گرايانه اى که موافقت زيادى با بنيادگرايى مسيحيت داشت مطرح مى کردند. آنها على القاعده پرس وجو نمى کنند که آيا يک واقعه ى تاريخى خاص تحقق همان پيش گوئى خاص در کتاب مقدس است. اما براى اکثر آنها غير ممکن است که از کنار حوادثى فاجعه آميز نظير قتل عام يهوديان بگذرند يا شاهد پايان تبعيد وتشکيل مجدد اسرائيل به عنوان کشورى حاکم باشند، امّا تارهاى مسيحاباورى در روح آنها تحريک نشود.

در واقع، از زمان جنگ يوم کيپور(29) - يعنى از دهه ى هفتاد قرن بيستم - روندى به سوى مسيحايى کردن سياست در اسرائيل به ويژه در ميان گروههاى حامى استقرار در کرانه ى غربى يا حقوق يهوديان در معبد، محسوس بوده است.(30) بخشى از اين صهيونيسم مسيحايى شده به تعاليم آوراهام اسحاق کوک(31)، خاخام ارشد فلسطين از سال 1921 تا 1935 باز مى گردد. در دعا براى کشور اسراييل، خاخام ارشد - به گونه اى تقديرگرايانه واوليه که باور نکردنى است - اصطلاح آغاز جوانه زدن رستگارى ما را براى کشور به کار مى برد. اما بقيه معتقدند که مسيحاباورى به عنوان يک مفهوم معاد شناختى، بايد به دور از ملاحظات عملى وپيچيدگى هاى سياست جارى باقى بماند، زيرا مسيحاباورى معمولاً به جاى اخلاقى کردن آنها (به معناى پيش گويانه آن) باعث سردرگمى آنها وتبديل آنها به افسانه مى گردد. هنوز بسيار زود است که به ارزيابى قطعى تاريخى وجامعه شناختى از اين گرايشهاى متعارض، وماهيت ونقش مسيحاباورى در يهوديت معاصر بپردازيم.

(به مکاشفه، مقالاتى پيرامون مکاشفه گرايى يهود در دوره ى خاخامها وآثار مکاشفه اى يهود در قرون وسطا؛ وصهيونيسم نيز مراجعه کنيد).

پاورقى:‌


(1) افرايم، بنابر روايت تورات، پسر دوم حضرت يوسف (مترجم) = Ephraim.
(2) The Battle of Armageddon.
(3) شهر پيتز بورگ در ايالت پنسيلوانياى امريکا (مترجم) = Pittsburgh.
(4) مورخ يهودى (مترجم) =Josephus Flavius.
(5) Kata Sarka.
(6) Moses Nahmanides.
(7) Moses Maimonides mosheh ben maiman.
(8) Diaspora.
(9) Shabbetai Tsevi.
(10) Yudghan.
(11) David Alroy.
(12) Menahem al-Duji.
(13) بنجامين اسرائيلى، نويسنده ودولتمرد انگليسى (مترجم) =Disraeli.
(14) Qobalah.
(15) Yosef Della Reyna.
(16) Diaspora.
(17) Lurianic.
(18) Safad.
(19) Salvator Salvandus.
(20) lurianism.
(21) اين باور که رستگارى فقط از راه ايمان امکان پذير است (مترجم) =ntinomianism.
(22) Martin Buber.
(23) Ernst Bloch.
(24) Hasidism.
(25) Besht.
(26) Yisra el ben Eli ezer.
(27) Gershom Scholem.
(28) مبارزه نهايى بين نيکى وبدى در پايان جهان (مترجم) = Armageddon.
(29) Yorn Kippur.
(30) Temple Mount.
(31) Avraham Yitshag Kook.