ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۲ -


رفقا که هر سه ميکانيک بودند پياده شدند سه نفرى کاپوت ماشين را بالا زدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يک نفر آنها به نام على آقا يک ليوان آب گرفتم که براى قضاى حاجت وتطهير بروم، وقتى داخل زمينهاى مسجد فعلى رفتم ديدم سيّدى بسيار زيبا وسفيدرو، ابروهايش کشيده، دندانهايش سفيد وخالى بر صورت مبارکش بود، با لباس سفيد وعباى نازک ونعلين زرد وعمّامه سبز مثل عمّامه خراسانيها ايستاده وبا نيزه اى که به قدر هشت متر بلند است زمين را خطکشى مى نمايد. با خود گفتم:

اوّل صبح آمده است اينجا جلو جادّه دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند نيزه دستش گرفته است! آقاى عسکرى در حالى که از اين سخنان خود پشيمان بود وعذرخواهى مى کرد گفت:

در دل با خود خطاب به او گفتم:

عمو زمان تانک وتوپ واتم است، نيزه را آورده اى چه کنى! برو دَرست را بخوان، رفتم براى قضاى حاجت نشستم، صدا زد:

آقاى عسکرى آنجا ننشين اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.

من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم:

چشم بلند شدم، فرمود:

برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم:

سر سؤال را با او باز کنم بگويم آقاجان، سيّد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان.

سه سؤال پيش خود طرح کردم.

1- اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زير آفتاب نقشه مى کشى درس نخوانده معمار شده اى؟ 2- هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نکنم؟ 3- در اين مسجد که مى سازى جنّ نماز مى خواند يا ملائکه؟ اين پرسشها را پيش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نيزه را به زمين فرو برد ومرا به سينه گرفت، دستهايش سفيد ونرم بود چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سيّدى شلوغ مى کرد مى گفتم:

مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد وفرمود:

پنج شنبه است چهارشنبه نيست وفرمود:

سه سؤالى را که دارى بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم از مافى الضمير من اطّلاع داد، گفتم:

سيّد فرزند پيغمبر درس را ول کرده اى اوّل صبح آمده اى کنار جادّه، نمى گوئى در اين زمان تانک وتوپ است، نيزه به درد نمى خورد دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند برو دَرست را بخوان! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود:

دارم نقشه مسجد مى کشم، گفتم:

براى جنّ يا ملائکه؟ فرمود:

براى آدميزاد اينجا آبادى مى شود.

گفتم:

بفرمائيد ببينم اينجا که مى خواستم قضاى حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:

يکى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السّلام) در اينجا بر زمين افتاده وشهيد شده است من مربع مستطيل خط کشيده ام اينجا مى شود محراب اينجا که مى بينى قطرات خون است که مؤمنين مى ايستند.

اينجا که مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا ورسول به خاک افتاده اند، همينطور که ايستاده بود برگشت ومرا هم برگرداند فرمود:

اينجا مى شود حسينيّه واشک از چشمانش جارى شد من هم بى اختيار گريه کردم.

فرمود:

پشت اينجا مى شود کتابخانه تو کتابهايش را مى دهى؟ گفتم:

پسر پيغمبر به سه شرط:

شرط اوّل اينکه من زنده باشم فرمود:

انشاء اللّه.

شرط دوّم اين است که اينجا مسجد شود فرمود:

بارک اللّه.

شرط سوّم اين است که به قدر استطاعت ولو يک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پيغمبر بياورم ولى خواهش مى کنم برو درست را بخوان آقاجان اين هوا را از سرت دور کن! خنديد دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت.

گفتم:

آخر نفرموديد اينجا را کى مى سازد؟ فرمود:

(يَدُ اللّه فَوْقَ اَيْديهِمْ).(6)

گفتم:

آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود:

آخر کار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود:

خدا خيرت بدهد.

من آمدم رسيدم سر جادّه ديدم ماشين راه افتاده است.

گفتم:

چه شده بود؟ گفتند:

يک چوب کبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتى آمدى درست شد.

گفتند:

با کى حرف مى زدى؟ گفتم:

مگر سيّد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى که دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم.

گفتند:

کدام سيّد؟ خودم برگشتم ديدم سيّد نيست، زمين مثل کف دست پستى وبلندى نداشت واز هيچ کس هم خبرى نبود.

من يک تکانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السّلام) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر وعصر را خواندم.

بالاخره آمديم جمکران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران يک پيرمرد يک طرف من نشسته ويک جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مى کردم، گريه مى کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقائى که بوى عطر مى داد فرمود:

آقاى عسکرى سلام عليکم نشست پهلوى من.

تُن صدايش همان تُن صداى سيّد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات(7) را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستيد؟ مرا از کجا مى شناسيد؟ وقتى سر بلند کردم ديدم آقا نيست.

به پيرمرد گفتم:

اين آقا که با من حرف مى زد کجا رفت او را نديدى؟ گفت:

نه.

از جوان پرسيدم او هم گفت:

نديدم.

يک دفعه مثل اين که زمين لرزه شد، تکان خوردم فهميدم که حضرت مهدى (عليه السّلام) بوده است.

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر ورويم ريختند.

گفتند:

چه شده.

خلاصه نماز را خوانديم وبه سرعت به سوى تهران برگشتيم.

يکى از علماى تهران را در اوّلين فرصت ملاقات کردم وماجرا را براى ايشان تعريف کردم او خصوصيّات را از من پرسيد. گفت:

خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

مدّتى قبل روزى پدر يکى از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آورديم قم، به همان محل که رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است، خيلى بلند پرسيدم:

اينجا چه مى سازند؟ گفتند:

اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که پسران حاج حسين سوهانى مى سازند وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن کرديم من ناراحت بودم، سر از پا نمى شناختم، به رفقا گفتم:

تا شما مى رويد ناهار مى خوريد من الان مى آيم تاکسى سوار شدم رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم:

اينجا شما مسجدى مى سازيد؟ گفت:

نه، گفتم:

اين مسجد را کى مى سازد؟ گفت:

حاج يد اللّه رجبيان.

تا گفت:

يد اللّه قلبم به تپش افتاد.

گفت:

آقا چه شد؟ صندلى گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم:

يداللّه فوق ايديهم.

فهميدم حاج يداللّه است، ايشان را هم تا آن موقع نديده ونمى شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلا جريان را به او گفته بودم، اين قصّه را هم گفتم.

فرمود:

برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خريدارى کردم رفتم قم آدرس محلّ کار (پشم بافى) حاج يداللّه را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسيدم.

گفت:

حاجى رفت منزل.

گفتم:

استدعا مى کنم تلفن کنيد، بگوئيد يک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

حاجى گوشى را برداشت.

من سلام عرض کردم.

گفتم:

از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام کجا بياورم.

فرمود:

شما از کجا اين کار را کرديد وچه آشنائى با ما داريد؟ گفتم:

آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت:

بايد بگوئيد مال چيست؟ گفتم:

پشت تلفن نمى شود.

گفت:

شب جمعه آينده منتظر هستم، کتابها را به منزل بياوريد.

رفتم تهران، کتابها را بسته بندى کردم روز پنجشنبه با ماشين يکى از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

ايشان گفت:

من اينطور قبول نمى کنم جريان را بگو.

بالاخره جريان را گفتم وکتابها را تقديم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم وگريه کردم.

مسجد وحسينيّه را طبق نقشه اى که حضرت کشيده بودند حاج يد اللّه به من نشان داد وگفت:

خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا کردى.

اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که تقريبا به طور اختصار وخلاصه گيرى نقل شد علاوه بر اين، حکايت جالبى نيز آقاى رجبيان نقل کردند که آن را مختصرا نقل مى نمائيم.

آقاى رجبيان گفتند:

شبهاى جمعه طبق معمول حساب ومزد کارگرهاى مسجد را مرتّب کرده ووجوهى که بايد پرداخت شود پرداخت مى کردم.

شب جمعه اى استاد اکبر، بنّاى مسجد براى حساب وگرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت:

امروز يک نفر آقا سيّد تشريف آوردند در ساختمان مسجد واين پنجاه تومان را براى مسجد دادند.

من عرض کردم، بانى مسجد از کسى پول نمى گيرد. با تندى به من فرمود:

مى گويم بگير، اين را مى گيرد. من پنجاه تومان را گرفتم روى آن نوشته بود براى مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام).

دو سه روز بعد صبح زود، زنى مراجعه کرد ووضع تنگدستى وحاجت خودش ودو طفل يتيمش را شرح داد، من دست کردم در جيبهايم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم وگفتم:

بعد خودم جبران مى کنم وبه آن زن آدرس دادم که بيايد تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت ورفت وديگر هم با اينکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولى متوجّه شدم که نبايد پول را مى دادم وپشيمان شدم.

تا جمعه ديگر استاد اکبر براى حساب آمد گفت:

اين هفته من از شما تقاضائى دارم، اگر قول مى دهيد که قبول کنيد، تقاضا کنم.

گفتم: بگوئيد.

گفت: در صورتى که قول بدهيد که قبول مى کنيد، مى گويم.

گفتم: آقاى استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برايم، قبول مى کنم.

گفت: مى توانى.

گفتم: بگو.

گفت: تا نگوئى، نمى گويم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگويم.

گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند براى مسجد به من بده.

به خودم گفتم: آقاى استاد اکبر داغ مرا تازه کردى، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم وتا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانى بدستم مى رسيد، نگاه مى کردم شايد آن اسکناس باشد که رويش؟ آن جمله نوشته بود.

گفتم: آن شب مختصر گفتى، حال خوب تعريف کن.

گفت: بلى حدود سه ونيم بعد از ظهر، هوا خيلى گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه ديدم، يک آقائى از يکى از درهاى مسجد وارد شد، با قيافه نورانى جذّاب با صلابت آثار بزرگى وبزرگوارى از او نمايان است وارد شدند دست ودل من ديگر دنبال کار نمى رفت، هى مى خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اى که من بالايش کار مى کردم، دست کردند زير عبا پولى در آوردند، فرمودند:

استاد اين را بگير بده به بانى مسجد.

من عرض کردم:

آقا! بانى مسجد پول از کسى نمى گيرد؛ شايد اين پول را از شما بگيرم واو نگيرد وناراحت شود، آقا تقريبا تغيّر کردند فرمودند:

به تو مى گويم بگير، اين را مى گيرد، من فورا با دستهاى گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردن بيرون.

من گفتم: اين آقا کجا بود در اين هواى گرم؟ يکى از کارگرها را به نام مشهدى على صدا زدم، گفتم:

برو دنبال اين آقا ببين کجا مى روند، با کى وبا چه وسيله اى آمده بودند، مشهدى على رفت، چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد، مشهدى على نيامد! خيلى حواسم پرت شده بود، مشهدى على را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود.

گفتم: چرا نمى آئى؟ گفت:

ايستاده ام، آقا را تماشا مى کنم.

گفتم: بيا وقتى آمد. گفت:

آقا سرشان را زير انداختند ورفتند.

گفتم: با چه وسيله اى؟ ماشين بود؟ گفت:

نه آقا هيچ وسيله اى نداشتند سر به زير انداختند وتشريف بردند.

گفتم: تو چرا ايستاده بودى.

گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مى کردم.

آقاى رجبيان گفت:

اين جريان پنجاه تومان بود، ولى باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثرى روى کار مسجد گذارد، خود من اميد اينکه اين مسجد به اين گونه بنا شود وخودم به تنهائى به اينجا برسانم نداشتم، از موقعى که اين پنجاه تومان بدستم رسيد، روى کار مسجد وروى کار خود من اثر گذاشت.

(اين بود آنچه از کتاب پاسخ ده پرسش آية اللّه صافى به قلم خودشان نوشتم وحتّى مقيّد بودم که در قلم وادبيّاتش تصرّفى نکنم).

ومن خودم اين سرگذشت را تحقيق کرده ام وآقاى حاج يداللّه رجبيان را ديده ام وبه صدق وصحّت اين قضيّه گواهى مى دهم.

اميد است طلاّب حوزه علميه قم، از برکات اين مسجد با عظمت، غفلت نفرمايند وبه وسيله زيارت آل ياسين ونماز توسّلى که در بالا از کتاب بحار الانوار نقل شد، با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) ارتباط روحى برقرار کنند.

ملاقات با امام زمان (03)

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى که يکى از علماء اهل معنى مشهد بودند ومن خودم از ايشان کراماتى ديده ام.

در سال 1338 نقل فرمودند:

آقاى سيّد محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود واز علماء وشاگردان مرحوم آية اللّه حاج ميرزا مهدى اصفهانى غروى بود، زياد خدمت معظّم له مى رسيد وسالها مبتلا به مرض سل شده بود وآن روزها اين مرض غير قابل علاج بود وهمه از او ماءيوس شده بودند وبسيار ضعيف ونحيف شده بود. يک روز ديديم، که او بسيار سر حال وسالم وبا نشاط وبدون هيچ کسالتى نزد ما آمد، همه تعجّب کرديم از او علّت شفا يافتنش را پرسيديم!! گفت:

يک روز که خون زيادى از حلقم آمد ودکترها مرا مأيوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت آية اللّه غروى رفتم وبه ايشان شرح حالم را گفتم:

معظّم له دو زانو نشست وبا قاطعيّت عجيبى به من گفت:

تو مگر سيّد نيستى؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمى خواهى!؟ چرا به محضر حضرت بقيّة اللّه الاعظم (عليه السّلام) نمى روى واز آن حضرت طلب حاجت نمى کنى؟ مگر نمى دانى آنها اسماء حسن ى پروردگارند، مگر در دعاى کميل نخوانده اى که فرموده:

يا من اسمه دواء وذکره شفاء (اى کسى که اسمش دواء است وذکرش شفاء است)؟ تو اگر مسلمان باشى، اگر سيّد باشى، اگر شيعه باشى، بايد شفايت را همين امروز، از حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه بگيرى! وخلاصه آنقدر سخنان محرّک وتهييج کننده، به من گفت که من گريه ام گرفت واز جا بلند شدم مثل آنکه مى خواهم به محضر حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) بروم. لذا بدون آنکه متوجّه باشم، اشک مى ريختم وبا خود زمزمه مى کردم ومى گفتم:

يا حجّة بن الحسن ادرکنى وبه طرف صحن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى رفتم، وقتى به در صحن کهنه رسيدم آنجا را طورى ديگر ديدم. صحن بسيار خلوت بود، تنها جمعيّتى که در صحن ديده مى شد چند نفرى بودند، که با هم مى رفتند ودر پيشاپيش آنها سيّدى بود که من فهميدم آن سيّد حضرت ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند ومن به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم واز ايشان شفاى مرض؟ خود را بگيرم. همين که اين خطور در دلم گذشت ديدم، که آن حضرت برگشتند ونگاهى با گوشه چشمى به من کردند.

عرق سردى به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدّس را به حال عادى ديدم ديگر از آن چند نفر خبرى نبود، مردم به طور عادى در صحن رفت وآمد مى کردند. من بهت زده شدم، در اين بين متوجّه شدم که چيزى از آثار کسالت سل در من نيست، به خانه برگشتم وپرهيز را شکستم وآن چنان حالم خوب وسالم شده است، که هر چه مى خواهم سرفه بکنم نمى توانم وسرفه ام نمى آيد.

مرحوم حاج شيخ مجتبى قزوينى (رحمة اللّه عليه) در اينجا به گريه افتاد وفرمودند بله اين بود قضيه آقاى سيّد محمد باقر دامغانى ومن بعد از سالها که او را مى ديدم حالش؟ بسيار خوب بود وحتّى فربه شده بود.

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند-----آيا شود که گوشه چشمى به ما کنند اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجّه پيدا کنند، چون سربازند، چون خادم وخدمتگزارند، چون به آن حضرت نزديک ترند.

آن حضرت به آنها توجّه بيشترى خواهد کرد وزندگى مادّى ومعنوى آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.