ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۳ -


ملاقات با امام زمان (04)

در بين اهالى مشهد از آقاى حاج شيخ اسماعيل نمازى که در مشهد ساکن اند قصّه اى معروف است که جمعى از اهالى مشهد آن را نقل مى کنند ومن در پى آن بودم که قضيّه را تحقيق کنم واز خود ايشان بشنوم تا آنکه در جلسه اى که در مدينه طيّبه با جمعى از علماء من جمله آية اللّه اراکى تشکيل شده بود از معظّم له شنيدم که مى فرمود:

در يکى از سالها که من جمعى از اهالى مشهد را به عنوان حمله دار ورئيس؟ کاروان به زيارت بيت اللّه الحرام مى بردم ودر آن زمان از راه نجف اشرف که از بيابانهاى بى آب وعلف وپر از شن عبور مى کرد مى رفتيم، جادّه آسفالته ويا حتّى جادّه اى که شن ريزى شده باشد نبود وفقط عدّه اى راه بلد مى توانستند از علائم مخصوص، راه را پيدا کنند وحتما بايد آب وبنزين کافى همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب وبنزين وماشين وضع مان مرتّب وخوب بود، حتّى دو نفر راننده داشتيم، مسافرين نان وغذاى کافى برداشته بودند وما راه خود را در پيش گرفته بوديم ومى رفتيم.

يکى از دو راننده آدم با تقوائى نبود اتّفاقا آن روز نزديک غروب وسط بيابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتيم:

شب نزديک است همين جا مى مانيم صبح با خيال راحت حرکت مى کنيم. او به ما اعتنائى نکرد وبه راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدّتى که به راه خود ادامه داد ناگهان ايستاد وگفت:

ديگر راه معلوم نيست ما همه پياده شديم وشب را در همانجا مانديم، صبح که از خواب برخاستيم ديديم به کلى راه کور شده وحتّى باد، شنهائى را در جاى طاير ماشين ما ريخته که معلوم نيست ما از کجا آمده ايم.

من به مسافرين گفتم:

سوار شويد وبه راننده گفتم:

حدود ده فرسخ به طرف مشرق وده فرسخ به طرف مغرب وده فرسخ به طرف جنوب وده فرسخ به طرف شمال مى رويم تا راه را پيدا کنيم. راننده قبول کرد ودر آن بيابان بى آب وعلف تا شب کارمان همين بود، ولى راه را پيدا نکرديم، باز شب در همانجا بيتوته کرديم ولى من خيلى پريشان بودم. روز دوّم به همين ترتيب تا شب هر چه کرديم اثرى از راه ديده نشد وضمنا بنزين ما هم تمام شد وحدود غروب آفتاب بود که ديگر ماشين ما ايستاد وبنزين نداشتيم، آب هم جيره بندى شده بود وديگر نزديک بود تمام شود، آن شب درِ خانه خدا زياد عجز وناله کرديم، صبح همه ما تن به مرگ داده بوديم، زيرا ديگر نه آب داشتيم ونه بنزين ونه راه را مى دانستيم من به مسافرين گفتم:

بيائيد نذر کنيم که اگر خدا ما را از اين بيابان نجات بدهد وقتى به وطن رسيديم، هرچه داريم در راه خدا بدهيم، همه قبول کردند وخود را به دست تقدير سپرديم، حدود ساعت نه صبح بود، ديدم هوا نزديک است گرم شود وقطعا با نداشتن آب جمعى از ما مى ميرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم وقدرى از مسافرين فاصله گرفتم. اتّفاقا در محلّى شنها انباشته شده بود ومانند تپّه اى به وجود آمده بود، من پشت آن تپّه رفتم وبا اشک وآه فرياد مى زدم:

يا اَبا صالِحَ المَهدى اَدْرِکْنى - يا صاحِبَ الزَّمانْ اَدْرِکْنى - يا حُجَّةَ بْنَ الْحَسَنِ الْعَسْکَرى اَدْرِکْنى سرم پائين بود، قطرات اشکم به روى زمين مى ريخت، ناگهان احساس؟ کردم صداى پائى به من نزديک مى شود، سرم را بالا کردم مرد عربى را ديدم، که مهار قطار شترهائى را گرفته ومى خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در اين جا گم شده ايم، ما را به راه برسان.

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم:

اسم مرا برد وگفت:

شيخ اسماعيل نگران نباش، بيا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه بُرد وگفت:

به بين از اين طرف مى رويد به دو کوه مى رسيد، وقتى از ميان آن دو کوه عبور کرديد، به طرف دست راست مستقيم مى رويد، حدود غروب آفتاب به راه خواهيد رسيد.

گفتم:

باز ما راه را گم مى کنيم وضمنا قرآن را از جيبم درآوردم وگفتم:

شما را به اين قرآن قسم مى دهم ما را خودتان به راه برسانيد.

(حالا توجّه ندارم که او شترهايش را خوابانده واين طورى که مى گويد:

حدود ده ساعت راه تا جادّه هست!!) زياد اصرار کردم واو را مرتّب قسم مى دادم، او گفت:

بسيار خوب همه سوار شوند وبه آن راننده اى که تقواى بيشترى داشت، گفت:

تو پشت فرمان بنشين، خودش هم پهلوى راننده نشست ومن هم پهلوى او نشستم، يعنى جلو ماشين سه صندلى داشت يکى مال راننده بود ودو صندلى ديگر را هم ما نشستيم، حالا يا از بس که ما خوشحال شده بوديم ويا تصرّفى در فکر ما شده بود که هيچ کدام از ما حتى راننده ومسافرين توجّه نداشتند که بنزين ماشين ما در شب قبل تمام شده بود.

يکى دو ساعت راه را پيموديم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانيم وبعد حرکت کنيم.

همه پياده شديم در همان نزديکى چشمه آبى بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتيم واز آن آب خورديم او رفت در کنارى مشغول نماز شد وبه من گفت:

تو هم با مسافرين نماز بخوان وقتى نمازمان تمام شد وسروصورتى شستيم فرمود:

سوار شويد که راه زيادى در پيش داريم. همه سوار شديم همانطور که قبلا گفته بود به دو کوه رسيديم از ميان آنها عبور کرديم بعد به راننده فرمود:

به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابى بود، که به جادّه اصلى رسيديم، در بين راه فارسى با ما حرف مى زد، احوال علماء مشهد را از من مى پرسيد، بعضى از آنها را تعريف مى کرد ومى فرمود فلانى آينده خوبى دارد.

در بين راه به ايشان گفتم:

ما نذر کرده ايم که اگر نجات پيدا کنيم همه اموالمان را در راه خدا انفاق کنيم.

فرمود:

عمل به اين نذر لازم نيست.

بالاخره وقتى به جاده رسيديم، همه خوشحال از ماشين پياده شديم ومن مسافرين را جمع کردم وگفتم هر چه پول داريد بدهيد تا به اين مرد عرب بدهيم چون خيلى زحمت کشيده است شترهايش را در بيابان رها کرده وبا ما آمده است.

ناگهان مسافرين وخود من از خواب غفلت بيدار شديم ومسافرين گفتند:

راستى اين مرد کيست وچگونه برمى گردد؟! ديگرى گفت:

شترهايش را در بيابان به که سپرد؟! سومى گفت:

ماشين ما که بنزين نداشت اين همه راه يک صبح تا غروب چگونه بدون بنزين آمده ايم؟ خلاصه همه سراسيمه به طرف آن مرد عرب دويديم، ولى اثرى از او نبود، او ديگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستيم که يک روز در خدمت امام زمان (عليه السّلام) بوده ايم ولى او را نشناخته ايم! اين قضيّه به ما مى گويد:

که يکى از نشانه هاى امام مهدى (عليه السّلام) اين است که تمام امور تکوينى در دست با کفايت آن حضرت است او هر زمان وهر جا که مصلحت بداند خود را به متوسّلينش نشان مى دهد وبه فرياد آنها مى رسد ولى:

گر گدا کاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟ فداى آن محبّت ولطف وکرمش گرديم.

ملاقات با امام زمان (05)

مرحوم پدرم، آقاى حاج سيد رضاى ابطحى رضوان الله تعالى عليه براى من نقل مى کرد:

علّت آنکه در مشهد دعاء ندبه مرسوم شد که خوانده شود اين بود که:

يکى از تجّار اصفهان که مورد وثوق من وجمعى از علماء بود، نقل مى کرد:

من در منزل، اطاق بزرگى را به عنوان حسينيّه اختصاص داده ام واکثرا در آنجا روضه خوانى مى کنم. شبى در خواب ديدم، که من از منزل خارج شده ام وبه طرف بازار مى روم، ولى جمعى از علماء اصفهان به طرف منزل ما مى آيند! وقتى به من رسيدند گفتند:

فلانى کجا مى روى؟ مگر نمى دانى منزلت روضه است. گفتم:

نه منزل ما روضه نيست. گفتند:

چرا منزلت روضه است وما هم به آنجا مى رويم وحضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) هم آنجا تشريف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند:

با ادب وارد منزل شو، من ماءدّبانه وارد شدم، ديدم جمعى از علماء در حسينيّه نشسته ودر صدر مجلس هم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) نشسته اند. وقتى به قيافه آن حضرت دقيق شدم ديدم، مثل آنکه ايشان را در جائى ديده ام. لذا از آن حضرت سؤال کردم که آقا من شما را کجا ديده ام فرمود:

همين امسال در مکّه در آن نيمه شب در مسجدالحرام، وقتى آمدى نزد من ولباسهايت را نزد من گذاشتى ومن به تو گفتم:

مفاتيح را زير لباسهايت بگذار.

تاجر اصفهانى مى گفت:

همين طور بود يک شب در مکّه خواب از سرم پريده بود، با خود گفتم:

چه بهتر که به مسجدالحرام مشرّف شوم ودر آنجا بيتوته کنم ومشغول عبادت بشوم، لذا وارد مسجد الحرام شدم، به اطراف نگاه مى کردم، که کسى را پيدا کنم لباسهايم را نزد او بگذارم وبروم وضو بگيرم، ديدم آقائى در گوشه اى نشسته اند، خدمتش مشرّف شدم ولباسهايم را نزد او گذاشتم مى خواستم مفاتيحم را روى لباسهايم بگذارم فرمود:

مفاتيح را زير لباسهايت بگذار ومن طبق دستور ايشان عمل کردم ومفاتيح را زير لباسهايم گذاشتم ورفتم ووضو گرفتم وبرگشتم وتا صبح در خدمتش ودر کنارش مشغول عبادت بودم ولى در تمام اين مدّت حتّى احتمال هم ندادم، که او امام عصر روحى فداه باشد.

به هر حال در خواب از آقا سؤال کردم:

فرج شما کى خواهد بود؟ فرمود:

نزديک است به شيعيان ما بگوئيد دعاى ندبه را روزهاى جمعه بخوانند.

اين ملاقات به ما مى گويد:

آن حضرت دوست دارد که دوستانش لا اقل روزهاى جمعه گرد يکديگر بنشينند، زانوهاى غم را در بغل بگيرند واشک از ديدگان بريزند وهمه با هم بگويند:

اَين بقيّة اللّه....

بگويند:

اَين الطّالب بدم المقتول بکربلاء.

بگويند:

بابى انت وامّى ونفسى لک الوقاء والحمى.

بگويند:

هل اليک يابن احمد سبيل فتلقى.

بگويند:

متى ترانا ونراک وقد نشرت لواء النّصر ترى اترانا نحفّ بک وانت تأمّ الملأ وقد ملئت الارض عدلا....

ملاقات با امام زمان (06)

اين قضيّه به فرموده مرحوم مجلسى در بحار وحاجى نورى در نجم الثّاقب در نجف اشرف معروف ومشهور است.

ومرحوم مجلسى فرموده است:

اين قضيّه را شخصى که مورد وثوق من است به من گفت:

خانه کهنه قديمى که الا ن من در آن سکونت دارم مال مردى از اهل خير وصلاح بود که او را حسين مدلّل مى گفتند.

او نزديک صحن حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در محلّى که آن را ساباط حسين مدلّل مى گفتند:

زندگى مى کرد او داراى عيال وفرزندانى بود، واو مبتلا شده بود به کسالت فلج ومدّتها بود که قدرت بر قيام وحرکت از رختخواب را نداشت وحتّى براى رفع حاجت اهل وعيالش به او کمک مى کردند وچون مرضش طولانى شده بود اهل وعيالش به فقر وتنگدستى مبتلا گرديده بودند.

در نيمه شبى در سال 720 وقتى زن وفرزندش بيدار شدند ديدند که از خانه وبام خانه نور عجيبى ساطع است. اين نور به قدرى فوق العادّه است که چشم را خيره مى کند.

آنها از حسين مدلّل پرسيدند:

اين نور چيست؟ وچه خبر است؟! گفت:

الا ن حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه نزد من تشريف داشتند وبه من فرمودند:

اى حسين! از جا برخيز.

عرض کردم:

اى سيّد ومولايم، من را مى بينيد که نمى توانم برخيزم، من فلجم! حضرت دست مرا گرفتند وبلندم کردند من فورا حالم خوب شد وصحيح وسالم گرديدم.

وبه من فرمودند:

اين ساباط راه من است که من از اين راه به حرم جدّم امير المؤمنين (عليه السّلام) مى روم، درِ آن را هر شب ببنديد. عرض کردم:

شنيدم واطاعت مى کنم.

سپس حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) برخاستند واز همانجا به زيارت حرم حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) رفتند واين نور اثر قدم مبارک آن حضرت است.

مرحوم حاجى نورى مى گويد:

اين ساباط تا به حال مشهور به ساباط حسين مدلّل است ومردم براى آن ساباط نذرها مى کنند وبه برکت حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) به حوائج خود مى رسند.(8)

ناگفته پيدا است؛ که خداى تعالى حضرت ولى عصر ارواحنا فداه را تنها براى آنکه فلجى را شفا بدهند در کره زمين نگه نداشته، بلکه آن حضرت را براى حفظ دين وتشکيل حکومت واحد جهانى مهيّا فرموده است، ولى به خاطر آنکه مردم دنيا ويا ل اقل مسلمانان جهان ايمانشان کامل شود ومتوجّه آن وجود مقدّس گردند وموجوديّت آن حضرت را در همه جا معتقد شوند گاهى دست به اين گونه معجزات مى زنند ومريضهائى را شفا مى دهند.

جان ومال وپدر ومادر وهر چه داريم به قربانش باد.

ملاقات با امام زمان (07)

مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب از عالم جليل آخوندملاّ زين العابدين سلماسى شاگرد اهل سرّسيّد بحر العلوم نقل مى کند که فرمود:

در خدمت سيّد بحر العلوم به حرم مطهر عسکريّين (عليهم السّلام) در سامرا مشرّف شديم وما چند نفر بوديم، که با او نماز مى خوانديم، در رکعت دوّم بعد از تشهد که مى خواست براى رکعت سوّم برخيزد حالتى به او دست داد که توقّفى نمود وبعد از چند لحظه برخاست.

بعد از نماز در حالى که همه ما تعجّب کرده بوديم ونمى دانستيم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقّف کرده وکسى از ما جرات نداشت که از او سؤال کند.

وقتى به منزل آن بزرگوار برگشتيم وسر سفره نشستيم يکى از سادات به من اشاره کرد که علّت آن توقّف را سؤال کنم؟ گفتم:

تو از من به آن جناب نزديکترى.

سيّد بحر العلوم (رضوان اللّه تعالى عليه) متوجّه ما شد وفرمود:

با هم چه مى گوئيد؟ من که از همه رويم به آن جناب بازتر بود. گفتم:

اين سيّد مى خواهد بداند، سرّ آن توقّف در حال نماز چه بوده است؟ فرمود:

من وقتى در حال نماز بودم ديدم، حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه براى زيارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهّر شد من از مشاهده جمال مقدّسش مبهوت شدم ولذا آن حالت که مشاهده نموديد به من دست داد ومن به ايشان نگاه مى کردم تا آنکه آن حضرت از حرم بيرون رفتند.

ملاقات با امام زمان (08)

مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب وعلاّمه اربلى در کتاب کشف الغمّه نقل کرده اند که در نزد جمعى از ثقات وشيعيان در بلاد حلّه اين قضيّه معروف است که:

مردى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى اهل قريه اى از اطراف حلّه به نام هرقل بود، وى نقل کرده که:

در جوانى روى ران چپ من غدّه اى بيرون آمده بود، که هر سال فصل بهار مى ترکيد وچرک وخون زيادى از آن مى ريخت واين کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.

يک سال که فشار وناراحتيم بيشتر شده بود، به حلّه آمدم وخدمت جناب سيّد بن طاووس رسيدم واز مرض وکسالتم به ايشان شکايت کردم، آن سيّد بزرگوار تمام اطبّاء وجرّاحان حلّه را جمع کرده وشوراى پزشکى تشکيل داده آنها بالاتّفاق گفتند:

اين غدّه در جائى بيرون آمده، که اگر عمل شود اسماعيل به احتمال قوى مى ميرد ولذا ما جرات نمى کنيم او را عمل کنيم.

جناب سيّد بن طاووس به من فرمود:

قصد دارم در اين نزديکى به بغداد بروم تو هم با ما بيا تا تو را به اطبّاء آنجا هم نشان بدهم، شايد آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.

من اطاعت کردم وپس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.

جناب سيّد بن طاووس اطبّاء وجرّاحان بغداد را هم با نفوذى که داشت جمع کرد وکسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شوراى پزشکى تشکيل دادند ومرا دقيقا معاينه کردند وبالاخره نظر پزشکان حلّه را تاءييد نمودند واز معالجه من خوددارى کردند! من خيلى دلگير شدم، متاءسّف بودم که بايد تا آخر عمر با اين درد ومرض؟ که زندگيم را سياه کرده، بسوزم وبسازم.

جناب سيّد بن طاووس به گمان آنکه من براى نماز واعمال عباديم متأثّرم به من فرمود:

خداى تعالى نماز تو را با اين نجاست که تو به آن آلوده اى قبول مى کند واگر به اين درد صبر کنى خدا به تو اجر مى دهد وتو متوسّل به ائمّه اطهار وحضرت بقيّة اللّه (عليهم السّلام) بشو تا آنها به تو شفا عنايت کنند.

من گفتم:

پس اگر اين طور است به سامراء مى روم وپناهنده به ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مى شوم ورفع کسالتم را از حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه مى خواهم.

لذا وسائل سفر مهيّا کردم وبه طرف سامراء رفتم وچون به آن مکان شريف رسيدم، اوّل به زيارت حرم مطهّر حضرت امام هادى وحضرت امام عسکرى (عليهما السّلام) مشرّف شدم وبعد به سرداب مطهّر حضرت ولى عصر ارواحنا فداه رفتم وشب را در آنجا ماندم وبه درگاه خداى تعالى بسيار ناليدم وبه حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله.(9)

رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زيارت نمودم وظرفى را پر از آب کردم وبرخاستم که به طرف حرم مطهّر ائمّه اطهار (عليهم السّلام) براى زيارت بروم. امّا هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را ديدم، که به طرف من مى آيند وچون در اطراف سامراء جمعى از سادات واشراف خانه داشتند، گمان کردم که اين چهار نفر از آنها هستند.

من کنارى رفتم، تا آنها عبور کنند ولى وقتى به من رسيدند ديدم دو جوان که به خود شمشير بسته اند وتازه محاسنشان روئيده بود وديگرى پيرمردى بسيار تميز ونيزه اى در دست داشت وچهارمى مردى بود که شمشير حمايل کرده وتحت الحنک انداخته ونيزه اى به دست گرفته بود با هم نزديک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ اين شخص ايستادند وپيرمرد، در طرف راست او ايستاد وآن مرد نيزه به دست وسط راه، در حالتى که سرنيزه را به زمين گذاشته بود ايستاد وبه من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود:

فردا از اينجا مى روى؟! عرض کردم:

بله.

فرمود:

پيش بيا تا زخمت را ببينم.

من در دلم گفتم:

اينها که اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند، من هم تازه غسل کرده ام ولباسهايم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود.

به هر حال من هنوز در اين فکر بودم، که آن شخص خم شد ومرا به طرف خود کشيد ودستش را به آن زخم گذاشت وفشار داد که احساس درد کردم.

سپس دستش را برداشت وبر روى زين مانند اوّل نشست، آن پيرمرد به من گفت:

اَفْلَحْتَ يا اِسْماعيل يعنى:

اى اسماعيل رستگار شدى! من گفتم:

شما رستگاريد، در ضمن تعجّب کردم که آنها اسم مرا از کجا مى دانند! باز همان پيرمرد گفت:

رستگار وخلاص شدى اين امام زمان است؟! من با شنيدن اين جمله! دويدم وران مقدّسش ورکابش را بوسيدم وعقب آنها دويدم.

به من فرمود:

برگرد.

گفتم:

از شما هرگز جدا نمى شوم.

باز به من فرمود:

برگرد مصلحت تو در برگشتن است.

گفتم:

من هرگز از شما جدا نمى شوم.

آن پيرمرد گفت:

اى اسماعيل شرم نمى کنى امام زمانت دوبار به تو فرمودند:

برگرد وتو اطاعت نکردى!! من ايستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه ايستاد ورو به من کرد وفرمود:

وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عبّاسى تو را مى طلبد وبه تو عطائى مى دهد، از او قبول نکن وبه فرزندم، رضى.(10)

بگو که نامه اى به على بن عوض درباره تو بنويسد ومن به او سفارش مى کنم، که هر چه بخواهى به تو بدهد.

من همانجا ايستادم وسخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از اين کلمات حرکت کردند ورفتند واز نظرم غائب شدند.

امّا ديگر نمى توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گريه مى کردم واز دورى آن حضرت اشک مى ريختم.

بالاخره پس از ساعتى حرکت کردم وبه سامراء رفتم، جمعى از اهل شهر که مرا ديدند گفتند:

چرا حالت متغيّر است؟! با کسى دعوا کرده اى؟ گفتم:

نه ولى شما بگوئيد که اين اسب سواران که بودند؟ گفتند:

ممکن است از سادات وبزرگان اين منطقه باشند.

گفتم:

نه آنها از بزرگان اين منطقه نبودند يکى از آنها حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود!! گفتند:

کدام يکى از آنها؟ من آن حضرت را معرّفى کردم! گفتند:

زخمت را به او نشان دادى؟ گفتم:

بلى او خودش آن را فشار داد ودرد هم گرفت.

آنها ران مرا باز کردند، اثرى از آن زخم نبود من خودم هم تعجّب کردم وبه شکّ افتادم وگفتم:

شايد پاى ديگرم زخم بوده، لذا پاى ديگرم را باز کردم باز هم اثرى نبود!! مردم که متوجّه شدند، که من به برکت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) شفا يافته ام. دور من جمع شدند وپيراهنم را پاره کردند واگر جمعى مرا از دست مردم خلاص نمى کردند زير دست وپاى مردم از بين مى رفتم.

اين جنجال وسر وصدا به گوش ناظر بين النهرين رسيد او آمد وماجرا را با جميع خصوصيّات سؤال کرد ورفت ومنظورش اين بود که ماجرا را به بغداد بنويسد.

بالاخره من شب در آنجا ماندم وصبح جمعى از دوستان مرا مشايعت کردند ومن به طرف شهر بغداد حرکت کردم ورفتم.

روز بعد به بغداد رسيدم، ديدم جمعيّت زيادى سر پل بغداد جمع شده اند وهر که از راه مى رسد اسم وخصوصيّاتش را سؤال مى کنند ومنتظر کسى هستند. وچون مرا ديدند ونام مرا سؤال کردند ومرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسى را که تازه پوشيده بودم پاره کردند وبردند ونزديک بود مرا هلاک کنند که سيّد رضى الدّين بن طاووس با جمعى رسيدند ومردم را دور کردند ومرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته واو مردم را خبر کرده است.

سيّد رضى الدّين بن طاووس به من گفت:

آن مردى که مى گويند شفا يافته توئى؟! گفتم:

بلى از اسب پياده شد پاى مرا باز کرد ودقيق آن را نگاه کرد وچون قبلا هم زخم را ديده بود وحالا اثرى از آن نمى ديد گريه زيادى کرد وغش؟ کرد وبيهوش افتاد! وقتى که به حال آمد به من گفت:

وزير خليفه قبل از آمدن تو مرا طلبيده وگفته که از سامراء کسى مى آيد، که خدا به وسيله حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) او را شفا داده واو با تو آشنا است زود خبرش را براى من بياور.

بالاخره مرا نزد وزير که از اهل قم بود برد وبه وزير گفت:

اين مرد از دوستان برادر من است. وزير رو به من کرد وگفت:

قصّه ات را نقل کن، من قصّه ام را از اوّل تا به آخر براى او نقل کردم. وزير اطبّائى را که قبلا مرا ديده بودند جمع کرد وبه آنها گفت:

شما اين مرد را ديده ايد ومى شناسيد؟ همه گفتند:

بلى او مبتلا به زخمى است که در رانش مى باشد. وزير به آنها گفت:

علاج او چيست؟ همه آنها گفتند:

علاج او منحصرا در عمل کردن پاى او است واگر آن را جرّاحى کنند مشکل است اسماعيل زنده بماند.

وزير پرسيد:

بر فرض که جرّاحى شود وزنده بماند چقدر مدّت لازم دارد که جاى آن خوب شود؟ گفتند:

لا اقل دو ماه مدّت لازم است، که جاى آن زخم خوب شود ولى جاى آن سفيد وبدون آنکه موئى از آنجا بيرون آيد باقى مى ماند.

وزير از آنها پرسيد:

شما چند روز است که زخم او را ديده ايد؟ گفتند:

ده روز قبل او را معاينه کرده ايم.

وزير گفت:

نزديک بيائيد. وران مرا برهنه کرد وبه آنها نشان داد اطبّاء تعجّب کردند، يکى از آنها مسيحى بود گفت:

به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است.

بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد. او وزير را طلبيد ودستور داد که مرا نزد او ببرد وزير مرا نزد خليفه مستنصر باللّه برد واو به من گفت:

که جريانت را نقل کن.

من جريان را براى او نقل کردم به خادمش دستور داد کيسه پولى را که هزار دينار در آن بود به من بدهد.

من قبول نکردم.

خليفه گفت:

از که مى ترسى؟ گفتم:

از آنکه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت به من فرموده است که از مستنصر چيزى قبول نکن. خليفه بسيار مکدّر شد وگريه کرد.(11)

اين بود جريان اسماعيل هرقلى که در کتب متعدّده اى نقل شده است.

در اين قضيّه چند نکته قابل توجّه وجود دارد:

اوّل آنکه انسان وقتى متوسّل به امام عصر روحى له الفداء بشود آن آقا به او توجّه مى فرمايند وخودشان به سراغ او مى آيند.

دوّم آنکه انسان در هر حال بايد مطيع وفرمانبردار امام زمانش باشد.

سوّم آنکه انسان نبايد دست به طرف اموال کسانى که از راه ظلم وستم واعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند واز آنها هديه اى بگيرد.

چهارم آنکه سيّد بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.