ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۵ -


ملاقات با امام زمان (11)

مرحوم حاجى نورى رحمة اللّه در کتاب نجم الثّاقب نقل مى کند که:

عالم فاضل شيخ باقر کاظمى معروف به آل طالب گفت که:

مرد مؤ منى به نام شيخ حسين رحيم از خانواده معروف به آل رحيم نقل مى کرد. وهمچنين اين قضيّه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقياء، شيخ طه که فعلا امام جماعت مسجد هندى است ومورد اعتماد خاصّ وعام است، نقل کرد که:

شيخ حسين رحيم مردى بود پاک طينت واز مقدّسين ومتديّنين.

او مبتلا به مرض ريوى بود که با سرفه اش خون بيرون مى آمد.

ودر عين حال مبتلا به فقر وتنگدستى عجيبى بود، حتّى قوت روزانه خود را نداشت، غالبا براى تهيّه غذا به اطراف نجف اشرف نزد باديه نشينان مى رفت واز آنها چيزى مى گرفت.

در اين گيرودار چون ازدواج نکرده بود وهنوز جوان بود، عاشق دخترى که در همسايگى آنها بود، گرديد.

ولى چون او فقير ومريض بود، به او آن دختر را نمى دادند، لذا فوق العاده ناراحت ومهموم ومغموم شده بود.

اين ابتلائات يعنى فقر ومرض وعشق به قدرى به او فشار آورده بود که تصميم گرفت، عملى را که در نجف براى قضاء حوائج معروف است، انجام دهد وآن اين است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود وخدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه برسد واز آن حضرت حوائجش را بگيرد.

بالاخره چهل شب چهارشنبه اين عمل را انجام داد.

مرحوم شيخ باقر کاظمى فرمود:

شيخ حسين خودش مى گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم ودقّت کردم که حتّى يک شب تعطيل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهاى زمستان وابرى وتاريک وباد تندى با نم نم باران مى آمد، من به مسجد کوفه رفتم.

چون از سينه ام خون مى آمد ووسيله جلوگيرى آن را نداشتم همان بيرون مسجد در روى دکّه اى که کنار درِ مسجد است نشستم واتّفاقا چيزى نداشتم که به خودم بپيچم تا سرما نخورم.

فقط مختصرى قهوه آورده بودم وآتشى درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسى آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصّه ام زياد شده بود ودنيا در مقابل چشمم تاريک شده بود.

خدايا! چهل شب چهارشنبه است، به اينجا مى آيم، نه کسى را ديده ام ونه چيزى برايم ظاهر شده ونه حوائجم برآورده گرديده است، اين همه مشقّت ورنج کشيدم.

چه شبهائى که با ترس ولرز، خود را به اميدى به اين مسجد رساندم ولى هيچ خبرى نشد.

در اين فکرها بودم، خواستم فنجانى قهوه بريزم وبخورم، ديدم مرد عربى از طرف درِ اوّل مسجد متوجّه من شده وبه طرف من مى آيد.

وقتى از دور او را ديدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که اين مرد از عربهاى باديه است، از اهالى اطراف مسجد است، نزد من مى آيد که قهوه را بخورد ومرا در اين شب تاريک بى قهوه بگذارد وناراحتى مرا زيادتر کند، آخر من بسيار کم قهوه آورده بودم.

به هر حال به من رسيد وسلام کرد واسم مرا برد ودر مقابل من نشست.

از اينکه اسم مرا مى دانست، تعجّب کردم، زيرا من او را هرگز نديده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شايد او از افرادى است که در اطراف نجف اشرف زندگى مى کند ومن بر آنها وارد مى شدم وميهمان آنها مى گرديدم! لذا از او پرسيدم:

از کدام طايفه عرب هستى؟ گفت:

من از بعضى از آنها هستم.

بعد از آن من از هر يک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم وگفتم:

شما از آن قبيله هستى؟ گفت:

نه، از آنها نيستم. من عصبانى شدم او را مسخره کردم وگفتم:

تو از طرى طرى اى واين کلمه اى بود که معنائى نداشت ومن آن جمله را از روى ناراحتى به او گفتم.

ولى او ناراحت نشد وتبسّمى کرد وگفت:

بر تو حرجى نيست من اهل هر کجا باشم، بگو تو براى چه به اينجا آمده اى؟ گفتم:

به تو فائده ندارد، که بدانى چرا من اينجا آمده ام.

گفت:

چه ضرر دارد، براى تو که به من بگوئى براى چه به اينجا آمده اى؟ من از حسن خلق او وخوب حرف زدنش تعجّب کردم واز او خوشم آمد وکم کم هر چه بيشتر حرف مى زد محبّتم به او زيادتر مى شد.

تا آنکه توتون برداشتم وبراى او سبيل (چپق) چاق کردم وبه او دادم.

او گفت:

من نمى کشم.

بعد براى او يک فنجان قهوه ريختم وبه او دادم، او از من گرفت ولب زد وبه من داد وگفت:

تو اين را بخور.

من گرفتم وآن را خوردم ولى آنا فانا محبّتش در دلم زيادتر مى شد.

به او گفتم:

اى برادر! خدا امشب تو را براى من رسانده که مونس من باشى آيا مى آئى با هم برويم، کنار قبر حضرت مسلم بنشينيم؟ گفت:

بله مى آيم، ولى تو بايد شرح حال خودت را برايم نقل کنى.

گفتم:

اى برادر! سرگذشتم را براى تو نقل مى کنم.

من مرد فقير ونادارى هستم، از آن روزى که خود را شناختم، فقير وبى چيز بوده ام تا به حال.

ضمنا چند سال است که از سينه ام خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم واز طرف ديگر زن ندارم وبه دخترى از اهل محلّه خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمى دهند در اين حال ملاّها به من گفتند:

اگر بخواهى به حوائجت برسى متوجّه به حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) بشو وچهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته کن که آن حضرت را خواهى ديد وحاجتت را خواهى گرفت وامشب شب چهارشنبه آخر است چيزى نديده ام واين همه زحمت کشيده چيزى ملتفت نشده ام اين است حوائج من.

او گفت:

امّا سينه تو خوب مى شود وامّا آن زن را به همين زودى به تو مى دهند وامّا فقرت همين طور هست تا از دنيا بروى.

من متوجّه اينکه او اين گونه حرف مى زند نشدم.

به او گفتم:

آيا کنار قبر حضرت مسلم نمى رويم؟ گفت:

برخيز برويم وايشان جلوى من راه مى رفتند وقتى وارد مسجد شديم به من گفت:

آيا دو رکعت نماز تحيّت مسجد نمى خوانيم؟ گفتم:

چرا، او جلو ايستاد ومن هم با فاصله اى عقب سر او ايستادم ومشغول نماز شدم وقتى سوره حمد را مى خواندم ديدم او به نحوى مشغول قرائت است که مثل قرائت وحال او را در کسى نديده بودم، با خودم گفتم، شايد او حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) باشد او در حال نماز بود ولى نور عظيمى به او احاطه کرده بود که من نمى توانستم او را ببينم، ولى قرائت او را مى شنيدم وبدنم مى لرزيد، مى خواستم نمازم را قطع کنم ولى از ترس آن حضرت قطع نکردم وبه هر نحوى بود نمازم را تمام کردم.

امّا بعد از نماز ديدم، آن نور بالا رفت، مشغول گريه شدم واز آن حضرت به خاطر سوءِ ادبى که در بيرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم وگفتم:

اى آقاى من! به من وعده دادى که به کنار قبر حضرت مسلم برويم، در بين اينکه، اين جمله را مى گفتم، ديدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضاى زير گنبد حضرت مسلم قرار گرفت واو آنجا بود ومن مشغول گريه وزارى بودم، تا آنکه صبح شد وآن نور به آسمان عروج فرمود.

بعد از اين جريان، سينه ام خوب شد وپس از چند روز آن دختر را به من دادند ولى فقرم همچنان به حال خود باقى است.

ملاقات با امام زمان (12)

مرحوم آية اللّه آقاى حاج سيّد حسين قاضى تبريزى که در قم ساکن بودند وتمام علماء وبزرگان ايشان را به عنوان يک مرد عالم ومتّقى واهل معنى وداراى کرامات مى شناختند ومن خودم مکرّر خدمتشان رسيده بودم واز محضرشان استفاده هائى نموده بودم، معروف بود که ايشان مکرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه مى رسند، ولى من قضيّه اى که از ايشان سندش صحيح باشد نداشتم که آن را در اينجا نقل کنم وخود من هم از ايشان در اين خصوص چيزى نشنيده بودم.

ولى بحمد اللّه وقتى به اين قسمت از کتاب رسيده بودم، ميهمانى از قم، به منزل ما آمد که او را مدّتها است به عنوان يک فرد اهل حال ومعنى مى شناختم او مرحوم حاج آقا جواد رحيمى بود، او با مرحوم آية اللّه قاضى کاملاً آشنا بود واز اصحاب اهل سرّ ايشان بوده است، معظّم له در بيستم ذيقعده 1403 سه قضيّه از آن جناب در موضوع اين کتاب براى ما نقل فرمود:

اوّل مرحوم آية اللّه آقاى سيّد حسين قاضى نقل فرمودند که:

در محلّى جمعى بوديم که به محضر حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيديم، ايشان به ما نگاه مى فرمودند واز افراد تفقّد مى نمودند، به من فرمودند:

شما چه مى خواهيد که من به شما بدهم؟ عرض کردم:

مى خواهم از همه اين جمعيّت به شما نزديکتر باشم. حضرت در کنار خود جائى باز کردند ومرا پهلوى خود نشاندند.

دوّم آقاى حاج آقا جواد رحيمى (رحمة اللّه عليه) گفتند:

مرحوم آقاى قاضى فرمود:

زمانى که در محضر حضرت بقيّة اللّه (عجل اللّه تعالى فرجه) بودم، قصيده اى که در مدح حضرتش يکى از دوستانش گفته بود، من آن را براى آن حضرت مى خواندم، شاعر در آن قصيده اخلاص وارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار مى کند، من وقتى آن اشعار را مى خواندم، آنچه را شاعر نسبت به خودش داده بود من آنها را نسبت به خودم واخلاص خودم مى دادم ومى خواستم به اين وسيله ابراز ارادتى بکنم، که ناگاه ديدم آن حضرت نيستند ومتوجّه شدم که از اين عمل من خوششان نيامده است.

سوّم وبالاخره آقاى حاج آقا جواد رحيمى رحمة اللّه قضيّه سوّم مرحوم آية اللّه قاضى را اين چنين بيان کردند:

مرحوم آية اللّه آقاى حاج سيّد حسين قاضى فرمودند:

شب تولّد حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) يعنى شب بيستم جمادى الثّانى سال 1348 در مسجد جمکران بودم، ناگهان مشاهده شد که انوارى از آسمان به زمين وبخصوص روى آسمان جمکران فرو مى ريزند، (در اينجا آقاى رحيمى فرمودند:

من هم اتّفاقا آن شب در مسجد جمکران بودم وآن انوار را ديدم وبلکه همه مردم آنها را مى ديدند).

در همان شب شخصى که مورد وثوق آقاى قاضى بود براى ايشان نقل کرده بود که من در مسگرآباد تهران بودم، يکى از اولياء خدا مرا با طىّ الارض به مسجد جمکران آورد با او در مسجد جمکران به مجلس؟ روضه اى که در گوشه اى تشکيل شده بود رفتيم، از همان اوّل مجلس؟ حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه در روضه شرکت فرمودند، روضه خوان اشعارى از کتاب گلزار آل طه که مرحوم آية اللّه حاج سيّد على رضوى سروده است، مى خواند وحضرت ولى عصر ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء گوش مى دادند وگريه مى کردند، پس از خاتمه مجلس؟ حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) دعاء کردند واز مجلس برخاستند وتشريف بردند، جمعى که در آن مجلس بودند به شخصى که از ديگران به حضرت ولى عصر (عليه السّلام) نزديکتر بود، اصرار مى کردند که شما هم دعائى بکنيد، او مى گفت:

حضرت ولى عصر (عليه السّلام) دعاء فرمودند، بالاخره با اصرار زياد او را وادار به دعاء کردند او هم چند جمله دعاء درباره فرج کرد ومجلس خاتمه يافت.

(احتمالا دعاء کننده خود مرحوم قاضى بوده ولى نمى خواسته اسمش را ببرند).

ملاقات با امام زمان (13)

استادمان مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى (رضوان اللّه تعالى عليه) قضيّه استادش مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى را اين چنين نقل مى فرمود:

مرحوم آية اللّه ميرزاى اصفهانى مى فرمود:

در ايّام تحصيل که در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق وتزکيه نفس وسير وسلوک از محضر آقاى سيّد احمد کربلائى که يکى از عرفاء بلند پايه بود استفاده مى کردم، تا آنکه در رشد وکمالات معنوى وتزکيه نفس از نظر ايشان به حدّ کمال وبه اصطلاح به مقام قطبيّت وفناء فى اللّه رسيدم.

او به من درجه وسمت دستگيرى از ديگران را داد ومرا استاد در فلسفه اشراق دانست، او مرا عارف کامل وقطب وفانى فى اللّه مى دانست ولى من که خودم را نمى توانستم فريب دهم وهنوز از معارف حقّه چيزى نمى دانستم، دلم آرام نگرفته بود وخود را در کمالات ناقص مى دانستم، تا آنکه به فکرم رسيد که شبهاى چهارشنبه به مسجد سهله بروم ومتوسّل به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بشوم شايد آن آقائى که خداى تعالى او را براى ما غوث وپناهگاه خلق کرده توجّهى به من بفرمايد وصراط مستقيم را به من نشان بدهد.

لذا به مسجد سهله رفتم واز جميع علومى که:

سر به سر قيل وقال، نه از آن کيفيّتى حاصل نه حال.

واز افکار عرفانى متصوّفه واز بافته هاى فلاسفه، خود را خالى کردم وصد در صد با کمال اخلاص وتوبه به مقام مقدّس آن حضرت، خود را در اختيار گذاشتم، که ناگهان جمال پر نور حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه ظاهر شد وبه من اظهار لطف زيادى فرمود وبراى آنکه ميزانى در دست داشته باشم وهميشه با آن ميزان حرکت کنم، اين جمله را به من فرمودند:

طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوٍ لانکارنا يعنى:

جستجوى معارف وشناخت حقايق از غير خط ما اهل بيت طهارت مساوى است با انکار ما.

وقتى مرحوم ميرزاى اصفهانى اين جمله را از آن حضرت مى شنود، متوجّه مى گردد که بايد معارف حقّه را تنها وتنها از مضامين آيات قرآن وروايات اهل بيت عصمت وطهارت استفاده کند ولذا به مشهد مقدّس مشرّف مى گردد، معارف قرآن واهل بيت را به پاک طينتان از اهل علم تعليم مى دهد وشاگردانى که همه اهل معنى وتشرّف وتزکيه نفس ودر صراط مستقيم معارف حقّه هستند، به جامعه روحانيّت تحويل مى دهد.

در اينجا چند تذکّر وتوضيح را لازم مى دانم که به عرض خوانندگان محترم برسانم.

اوّل:

آنکه قضيّه تشرّف مرحوم ميرزاى اصفهانى، به انحاء مختلف نقل شده وچون براى من آنچه را که استادم مرحوم آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى نقل فرموده بودند معتبر است، اين نحوه که نقل کردم نزد من معتبرتر است.

دوّم:

مرحوم سيّد احمد کربلائى، از شاگردان ملاّّ حسين قلى همدانى است ومراسلاتى دارد که ظاهرا شخصى معنى اين شعر شيخ عطّار را مى پرسد:

دائما او پادشاه مطلق است
او بسر نايد ز خود، آنجا که او است
  در کمال عز خود، مستقرق است
کى رسد عقل وجود، آنجا که او است

که ابتداء مرحوم آخوند خراسانى جواب مختصرى مى دهد وبعد همان سؤال را از مرحوم شيخ محمّد حسين غروى کمپانى مى کنند، که ايشان طبق مذاق فلسفه مشاء پاسخ مى گويد وبعد باز همان سؤال را از مرحوم سيّد احمد کربلائى مى پرسند، که ايشان طبق مذاق فلسفه اشراق جواب مى دهند که عينا آن مراسلات نزد من موجود است، بنابراين مرحوم سيّد احمد کربلائى مذاقشان مذاق عرفانى وحدت موجودى است واين مطلب کاملا از آن مراسلات استفاده مى شود.

سوّم:

مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى در روز پنجشنبه 19 ذيحجّه الحرام 1365 هجرى قمرى در مشهد مقدّس از دنيا رفت ودر وسط دار الضّيافه آستانه مبارکه حضرت رضا (عليه السّلام) دفن شد.

ضمنا بعضى از شاگردان مرحوم ميرزاى اصفهانى وفرزند بزرگوارش در کتاب دين وفطرت قضيّه او را اين چنين نقل مى کنند.

از جمله عالمان وفقيهان ومربّيان روحانى دهه هاى گذشته مرحوم مبرور آية اللّه العظمى آقاى ميرزا مهدى اصفهانى رضوان اللّه تعالى عليه است (1365 - 1313 هجرى قمرى) بوده است، که مراکز علمى خصوصا حوزه علميه مشهد سالها تحت نفوذ وسيطره معنوى آن بزرگوار بوده وتعاليمشان از جمله حرکتهاى عظيم فکرى معاصر گشته که همچون سدّى فولادين در مقابل انحرافات ايستاد ومعارف قرآن وائمّه طاهرين را به عنوان تنها راه دستيابى به اسلام خالص عرضه داشته است.

بسيارى از دانشمندان شيعه که امروز نگهبانان مرزهاى تشيع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته وپندها آموخته اند اين تب وتابى که امروزه در زادروز امام عصر (عج اللّه تعالى فرجه الشّريف) مى بينيم، گوشه اى از شراره هاى محبّتى است که ايشان به پيشگاه امام زمان (عليه السّلام) مى ورزيده واينک جلوه هائى از آن آشکار گشته است...

آن بزرگوار، در آن هنگامى که به تحصيل مشغول بوده وسينه خويش رااز علوم اسلامى مى انباشته در برخورد با روشها ومشربهاى گوناگون از جمله مکاتب فلسفى وعرفانى به حيرت ونوسان کشيده مى شود واضطراب عجيبى بر روحش سايه مى افکند.

پريشانى وآزردگى حاصل از بلاتکليفى، انقلاب فکرى در او ايجاد مى کند که نمى داند چه بکند وبه کجا برود وبه کدام سير، از سيرهاى علمى ومعنوى آن زمان رو کند.

سرانجام براى نجات از اين دغدغه خاطر، به حضرت ولى عصر (اروحنا فداه) متوسل مى شود وچاره مشکل را از آن حضرت مى طلبد.

حضرتش نيز تفضّل مى کنند ودر کنار قبر هود وصالح در وادى السّلام نجف تشريف فرما شده بر او تجلّى مى فرمايند وراه را به او مى نمايانند.... او که در آنجا با قلبى شکسته وديده اى گريان ديدار را آرزو مى نمود سرانجام به مقصود خود نائل مى آيد وشرفياب محضر پرفيضش مى شود ودرمان درد خويش را مى يابد.

بدين گونه که وقتى در بيدارى به خدمت حضرت مى رسد، بر سينه آن حضرت نوارى را به رنگ سبز به عرض 20 سانت وبه طول قريب 60 سانت مى بيند، که عبارتى به رنگ سفيد، به گونه نور بر آن چنين نقش شده است:

طَلَبُ الْمَعارِفْ مِنْ غَيْرِ طَريِقنا اَهْلَ الْبَيْتِ مُساوِقٌ لاِنْکارِنا وَقَدْ اَقامَنِى اللّهُ وَاَنَا حُجَّةُ بْنُ الْحَسَن (که کلمه حجة بن الحسن قدرى درهم وبه شکل امضاء نقش يافته بود) (يعنى:

جستجوى معارف جز از راه ما خاندان پيامبر، مثل انکار نمودن ماست وخداوند امروز مرا برپا داشته ومن حجت خدا پسر حضرت عسکرى سلام اللّه عليه هستم).

وبعد آن حضرت غائب مى شوند.

اين پيام گهربار حضرتش، مرحمى بر قلب سوزانِ او مى گردد وراه حق، روشن وآشکار برايش نموده شده وبه دنبال اين توسّل وعنايت، مرحوم ميرزا به چشمه جوشانى از معارف الهى وشخصيّتى فرزانه هدايت مى شود که نامش را هرگز نبرد واز او تنها به صاحب علم جمعى تعبير نمود.

درس گهربار امام، مشعل وچراغ راه زندگى او مى گردد، که خلاصه اگر ما را قبول داريد بايد معارف را از ما بگيريد ودر همه زمينه ها، يعنى خداشناسى ونفس شناسى وروح شناسى وآخرت شناسى وبلکه آفاق شناسى، از ما تبعيت کنيد.

بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البيت، عازم ايران مى شود ودرسهائى را که آميزه اى از قرآن وعلوم عترت بود، براى دانشوران مطرح مى فرمايد، برخى از آثار ارزنده وعلمى آن مرحوم نزد بعضى از شاگردان بزرگوارش هم اکنون موجود است.

اين بود آنچه را که بعضى از شاگردان از قضيّه مرحوم ميرزاى اصفهانى نقل کرده اند وبه عقيده من جريان آن چنان باشد که مرحوم آقاى حاج شيخ مجتبى نقل فرموده اند واحتمال هم دارد که اينها دو حکايت وملاقات باشد.

ملاقات با امام زمان (14)

آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد على اراکى يکى از علماء بزرگ حوزه علميّه قم است، کسى در تقوى وعظمت مقام علميش ترديد ندارد، مؤلف کتاب گنجينه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل مى کند:

در شب سه شنبه 26 ربيع الثانى 1393 براى مؤلف فرمودند:

دخترم که همسر حجة الاسلام آقاى حاج سيّد آقاى اراکى است مى خواست به مکّه مکرّمه مشرّف شود ومى ترسيد نتواند، در اثر ازدحام حجّاج طوافش را کامل وراحت انجام دهد.

من به او گفتم:

اگر به ذکر يا حَفيظُ يا عَليمُ مداومت کنى خدا به تو کمک خواهد کرد.

او مشرّف بمکّه شد وبرگشت، در مراجعت يک روز براى من تعريف مى کرد که من بان ذکر مداومت مى کردم وبحمد اللّه اعمالم را راحت انجام مى دادم، تا آنکه يک روز در موقع طواف، جمعى از سودانيها ازدحام عجيبى را در مطاف مشاهده کردم.

قبل از طواف با خود فکر مى کردم که من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مى کنم، حيف که من در اينجا محرمى ندارم، تا مواظب من باشد، مردها بمن تنه نزنند ناگهان صدائى شنيدم! کسى بمن مى گويد:

متوسّل به امام زمان (عليه السّلام) بشو تا بتوانى راحت طواف کنى گفتم:

امام زمان کجا است؟ گفت:

همين آقا است که جلو تو مى روند.

نگاه کردم ديدم، آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى رود واطراف او بقدر يک متر خالى است وکسى در آن حريم وارد نمى شود.

همان صدا بمن گفت:

وارد اين حريم بشو وپشت سر آقا طواف کن.

من فوراً پا در حريم گذاشتم وپشت سر حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مى رفتم وبقدرى نزديک بودم که دستم به پشت آقا مى رسيد!! آهسته دست به پشت عباى آنحضرت گذاشتم وبصورتم ماليدم، ومى گفتم آقا قربانت بروم، اى امام زمان فدايت بشوم، وبقدرى مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.

خلاصه همين طور هفت شوط طواف را بدون آنکه بدنى به بدنم بخورد وآن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم.

وتعجب مى کردم که چگونه از اين جمعيت انبوه کسى وارد اين حريم نمى شود وچون او تنها خواسته اش همين بود سؤال وحاجت ديگرى از آن حضرت نداشته است.

ملاقات با امام زمان (15)

مرحوم حجّة السّلام آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى يکى از علماء مبارز زمان رضاشاه پهلوى بود که مکرّر آن شاه ظالم او را زندان کرد وتبعيد نمود.

او (طبق نوشته گنجينه دانشمندان جلد 3 ص 6) معتقد بود که بادلّه اربعه راه ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) باز است.

علاوه بهترين دليل بر امکان چيزى وقوع آن است.

وما مى بينيم که هزارها نفر آن حضرت را ديده وشناخته وبا او حرف زده اند! مؤلف کتاب پس از آنکه اين کلام را مشروح بيان مى کند چند حکايت از مرحوم بافقى در اين ارتباط نقل مى نمايد که يکى از آن حکايات اين است.

حکايت کرد، براى من مرحوم حجة الاسلام، عالم عامل، عابد زاهد، ملاّ اسدالله بافقى برادر مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى در ماه صفر 1369 قمرى، او مى گفت:

برادرم مکرّر به خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه رسيده وقضايا را به من گفته وسفارش کرده بود، که تا من زنده ام آنها را براى کسى نقل نکنم ولى حالا که از دنيا رفته براى شما چند حکايت از آن ملاقات ها را نقل مى نمايم.

يکى از آنها اين است که ايشان مى فرمود:

قصد داشتم از نجف اشرف پياده، به مشهد مقدّس براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بروم.

فصل زمستانى بود که حرکت کردم ووارد ايران شدم، کوه ها ودره هاى عظيمى سر راهم بود وبرف هم بسيار باريده بود.

يک روز نزديک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه اى رسيدم. که نزديک گردنه اى بود، با خودم گفتم، امشب در ميان اين قهوه خانه مى مانم صبح به راه ادامه مى دهم. وارد قهوه خانه شدم ديدم جمعى از کردهاى يزيدى در ميان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمارند با خودم گفتم خدايا چه بکنم اينها را که نمى شود نهى از منکر کرد، من هم که نمى توانم با آنها مجالست نمايم هواى بيرون هم که فوق العاده سرد است.

همينطور که بيرون قهوه خانه ايستاده بودم وفکر مى کردم وکم کم هوا تاريک مى شد، صدائى شنيدم که مى گفت:

محمّد تقى، بيا اينجا، به طرف آن صدا رفتم ديدم شخصى باعظمت زير درخت سبز وخرّمى نشسته ومرا به طرف خود مى طلبد! نزديک او رفتم او سلام کرد وفرمود محمّد تقى آنجا جاى تو نيست من زير آن درخت رفتم، ديدم، در حريم اين درخت هوا ملايم است وکاملاً مى توان با استراحت درآنجا ماند وحتّى زمين زير درخت خشک وبدون رطوبت است ولى بقيّه صحرا پر از برف است وسرماى کشنده اى دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولى عصر (عليه السّلام) که با قرائنى متوجّه شدم او حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) است بيتوته کردم وآنچه لياقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم.

صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم آقا فرمودند هوا روشن شد برويم.

من گفتم:

اجازه بفرمائيد، من در خدمتتان هميشه باشم وبا شما بيايم.

فرمود:

تو نمى توانى با من بيائى.

گفتم:

پس بعد از اين کجا خدمتتان برسم؟ فرمود:

در اين سفر دوبار تو را خواهم ديد ومن نزد تو مى آيم.

بار اول قم خواهد بود ومرتبه دوم نزديک سبزوار تو را ملاقات مى کنم، ناگهان از نظرم غائب شد! من به شوق ديدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روز براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولى خدمت آن حضرت نرسيدم!! از قم حرکت کردم وفوق العاده از اين بى توفيقى وکم سعادتى متاءثر بودم، تا آنکه پس از يک ماه به نزديک شهر سبزوار رسيدم همين که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم:

چرا خلف وعده شد!!؟ منکه در قم آن حضرت را نديدم، اين هم شهر سبزوار باز هم خدمتش؟ نرسيدم.

در همين فکرها بودم، که صداى پاى اسبى شنيدم برگشتم ديدم حضرت ولى عصر ارواحنا فداه سوار بر اسبى هستند وبه طرف من تشريف مى آورند وبه مجرد آنکه به ايشان چشمم افتاد ايستادند وبه من سلام کردند ومن به ايشان عرض ارادت وادب نمودم.

گفتم:

آقا جان وعده فرموده بوديد که در قم هم خدمتتان برسم ولى موفّق نشدم؟ فرمود:

محمّد تقى ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمديم تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) بيرون آمده بودى، زنى از اهل تهران از تو مساءله اى مى پرسيد، تو سرت را پائين انداخته بودى وجواب او را مى دادى، من در کنارت ايستاده بودم وتو به من توجّه نکردى من رفتم!! مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى رحمة اللّه به قدرى در ارتباط با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) قوى بود ودر اين جهت ايمانش کامل بود که هر زمان حاجتى داشت فورا به مسجد جمکران مشرّف مى شد وحوائجش را از امام زمان (عليه السّلام) مى گرفت صاحب کتاب گنجينه دانشمندان از قول يکى از علماء حوزه علميّه قم نقل مى کند که:

حضرت آية اللّه حاج سيّد محمّد رضاى گلپايگانى فرمودند که:

در عصر آية اللّه آقاى حاج شيخ عبد الکريم حائرى چهارصدنفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند، آنها متحدا از مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى که مقسّم شهريّه مرحوم حاج شيخ عبد الکريم حائرى بود عباى زمستانى خواستند آقاى بافقى به مرحوم حاج شيخ عبد الکريم جريان را مى گويد:

حاج شيخ عبد الکريم مى فرمايد:

چهارصد عبا را از کجا بياوريم؟! آقاى بافقى مى گويد:

از حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مى گيريم.

حاج شيخ عبد الکريم مى فرمايد:

من راهى ندارم که از آن حضرت بگيرم.

آقاى بافقى مى گويد:

من انشاء اللّه از آن حضرت مى گيرم.

شب جمعه اى آقاى بافقى به مسجد جمکران رفت وخدمت حضرت رسيد وروز جمعه، به مرحوم حاج شيخ عبد الکريم گفت، حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبا مرحمت بفرمايند.