ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۹ -


ملاقات با امام زمان (43)

احمد بن فارس اديب مى گويد:

در بغداد حکايت عجيبى شنيدم وآن را براى بعضى از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم وبه آنها دادم.

زمانى به همدان رفتم وطايفه اى را به نام بنى راشد ديدم، که همه آنها شيعه دوازده امامى بودند، از علّت تشيّع آنها پرسيدم؟ پيرمردى از آنها که آثار صلاح وايمان وتقوى در او ظاهر بود، گفت:

جدّ ما که منسوب به او هستيم، مى گفتند که:

من مشرّف به مکّه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصميم گرفتم، که مقدارى پياده روى کنم، قدرى که راه رفتم خسته شدم، ودر کنارى خوابيدم، تا رفع خستگيم شود ودر نظر داشتم، وقتى قافله اى که عقب مانده به من رسيد، بيدار شوم وبا آنها بروم.

ولى وقتى بيدار شدم، که آفتاب به من تابيده بود ودر حقيقت حرارت آفتاب مرا بيدار کرده بود.

به اطرافم نگاه کردم، کسى را نديدم واز طرفى راه را هم بلد نبودم.

به هر حال با توکّل به خدا، به راه افتادم، مقدارى که راه رفتم، به سرزمين سرسبزآبادى رسيدم، مثل اينکه روى اين زمين تازه باران آمده وبه قدرى با طروات بود، که مثل آن زمين وآب وهوا را نديده بودم، در وسط آن زمين قصرى ديدم، که مثل خورشيد درخشندگى دارد، با خودم گفتم:

اى کاش؟ مى دانستم که اين قصر مال کيست؟ به طرف قصر رفتم، دمِ در، دو خادم ايستاده بودند، که لباس سفيد به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبى دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند:

اينجا منتظر باش تا اجازه بگيرم وآن وقت وارد شو.

يکى از آنها داخل قصر شد وپس از چند لحظه برگشت وگفت:

بيا داخل شو.

من داخل قصر شدم، خادم جلو مى رفت تا به درِ اطاقى رسيديم، او پرده را بالا کرد وبه من گفت:

داخل شو، من وارد اطاق شدم ديدم، جوانى در وسط اطاق کنار ديوار نشسته وشمشيرى بالاى سرش به ديوار آويزان است واو مثل ماهى بود که در تاريکى مى درخشيد.

سلام کردم، با لطف مخصوصى جوابم را داد، سپس گفت:

مى دانى من که هستم؟ گفتم:

نه! فرمود:

من قائم آل محمّدم آنکه در آخر الزّمان خروج مى کند وبا اين شمشير دنيا را پر از عدل وداد مى نمايد.

من در مقابلش، به خاک افتادم وصورتم را به خاک ماليدم.

فرمود:

اين طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانى هستى واز شهرى که در دامن کوه است واسمش همدان است مى باشى.

عرض کردم:

راست است اى مولاى من.

فرمود:

مى خواهى به شهرت برگردى؟ گفتم:

بله مى خواهم برگردم وبشارت تشرّف به محضرت را به آنها بگويم، که خداى تعالى چه لطفى به من کرده است.

ديدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

خادم دست مرا گرفت وکيسه پولى را به من داد ومرا همراه خود بيرون آورد ومن با آن حضرت خداحافظى کردم وحرکت نموديم، وقتى از آن قصر خارج شديم، چند قدمى بيشتر برنداشتيم، که شهر را از دور مى ديدم، که مناره ها ودرختهايش پيدا بود.

خادم به من گفت:

اين شهر را مى شناسى؟ گفتم:

اين شهر شبيه به شهرى است، که نزديک همدان است واسمش؟ اسدآباد است.

گفت:

بله اين شهر اسدآباد است برو به اميد خدا.

ديگر او را نديدم وقتى سرکيسه را باز کردم، چهل اشرفى در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل وعيال واقوامم را جمع کردم وبه آنها بشارت ملاقاتم را با امام زمان (عليه السّلام) دادم وآنها را به مذهب تشيّع مشرّف نمودم وتا وقتى که آن اشرفيها در بين ما بود ما در وسعت رزق وخير وسلامتى بوديم.

اين حکايت را نجم الثّاقب نقل کرده وبا دلائلى قطعى بودن اين قضيّه براى من مسلّم شده است.

ملاقات با امام زمان (44)

مردم شيعه وظيفه دارند که وقتى مرجع تقليدشان از دنيا رفت براى اوّلين عمل عبادى خود مرجع تقليد اعلمى را تعيين کنند واحکام اسلام را از او پيروى نمايند.

بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر آية اللّه حاج شيخ محمّد حسن مردم به مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه تعالى عليه مراجعه کردند واز او رساله عمليّه خواستند.

شيخ انصارى فرمود:

با بودن سيّد العلماء مازندرانى که از من اعلم است ودر بابل زندگى مى کند من رساله عمليّه ندارم واين عمل را انجام نمى دهم.

لذا خود شيخ انصارى نامه اى براى سيّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علميّه شيعه را به عهده بگيرد.

سيّد العلماء، در جواب نامه شيخ انصارى نوشت:

درست است من وقتى در نجف بودم وبا شما مباحثه مى کردم، از شما در فقه قويتر بودم، ولى چون مدّتها است که در بابل زندگى مى کنم وجلسه بحثى ندارم وتارک شده ام شما را از خود اعلم مى دانم، لذا بايد مرجعيّت را خود شما قبول فرمائيد.

شيخ انصارى در عين حال فرمود:

من يقين به لياقت خود براى اين مقام ندارم، لذا اگر مولايم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا براى اين مقام تعيين کنند، من آن را قبول خواهم کرد.

روزى معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، ديدند شخصى که آثار عظمت وجلال از قيافه اش ظاهر است وارد شد وشيخ انصارى به او احترام گذاشت، او در حضور طلاّب به شيخ انصارى رو کرد وفرمود:

نظر شما درباره زنى که شوهرش مسخ شده باشد، چيست؟ (اين مساءله به خاطر آنکه مسخ در اين امّت وجود ندارد در هيچ کتابى عنوان نشده است.) لذا شيخ انصارى عرض کرد که:

چون در کتابها اين بحث عنوان نشده من هم نمى توانم، جواب عرض کنم.

فرمود:

حالا بر فرض يک چنين کارى انجام شد ومردى مسخ گرديد، زنش؟ بايد چه کند.

شيخ انصارى عرض کرد:

به نظر من اگر مرد به صورت حيوانات مسخ شده باشد، زن بايد عدّه طلاق بگيرد وبعد شوهر کند چون مرد زنده است وروح دارد، ولى اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، بايد زن عدّه وفات بگيرد زيرا مرد به صورت مرده درآمده است.

آن آقا سه مرتبه فرمود:

انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد. يعنى:

تو مجتهدى وپس از اين کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بيرون رفت.

شيخ انصارى مى دانست که او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فورا به شاگردان فرمود:

اين آقا را دريابيد شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسى را نديدند.

لذا شيخ انصارى بعد از اين جريان حاضر شد که رساله عمليّه اش را به مردم بدهد تا از او تقليد کنند.

(نقل از کتاب گنجينه دانشمندان جلد 8)

ملاقات با امام زمان (45)

مرحوم ميزراى قمى صاحب قوانين نقل مى کند که:

من با علاّمه بحر العلوم به درس آقا باقر بهبهانى مى رفتيم وبا او درسها را مباحثه مى کرديم وغالبا من درسها را براى سيّد بحر العلوم تقرير مى نمودم.

تا اينکه من به ايران آمدم، پس از مدّتى بين علماء ودانشمندان شيعه سيّد بحر العلوم به عظمت وعلم معروف شد.

من تعجّب مى کردم، با خود مى گفتم، او که اين استعداد را نداشت، چطور به اين عظمت رسيد؟ تا آنکه موفّق به زيارت عتبات عاليات عراق شدم، در نجف اشرف سيّد بحر العلوم را ديدم، در آن مجلس مساءله اى عنوان شد ديدم، جدّا او درياى موّاجى است! که بايد حقيقتا او را بحر العلوم ناميد.

روزى در خلوت از او سؤال کردم:

آقا ما که با هم بوديم، آن وقتها شما اين مرتبه از استعداد وعلم را نداشتيد بلکه از من در درسها استفاده مى کرديد، حالا بحمد اللّه مى بينيم، در علم ودانش فوق العاده ايد.

فرمود:

ميرزا ابو القاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولى به تو مى گويم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسى نگوئيد.

من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود:

چگونه اين طور نباشد وحال آن که حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مرا شبى در مسجد کوفه به سينه خود چسبانيده.

گفتم:

چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟ فرمود:

شبى به مسجد کوفه رفته بودم، ديدم آقايم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مشغول عبادت است، ايستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، که پيش بروم! من مقدارى جلو رفتم، ولى ادب کردم، زياد جلو نرفتم فرمودند:

جلوتر بيا، پس چند قدمى نزديکتر رفتم، باز هم فرمودند:

جلوتر بيا، من نزديک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت، به سينه مبارکش چسباند، در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب وسينه سرازير شود، سرازير شد.

ملاقات با امام زمان (46)

مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى که ساکن مشهد بودند، براى يکى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند که:

عموى من مرحوم آقاى سيّد محمّد على که از مردان صالح وبزرگوار بود نقل مى کرد:

در اصفهان شخصى بود، به نام جعفر نعلبند که او حرفهاى غيرمتعارف، از قبيل آن که من خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده ام وطى الارض؟ کرده ام، مى زد وطبعا با مردم هم کمتر تماس مى گرفت وگاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن که چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند! حرف مى زدند.

روزى به تخت فولاد اصفهان براى زيارت اهل قبور مى رفتم، در راه ديدم، آقا جعفر به آن طرف مى رود، من نزديک او رفتم وبه او گفتم:

دوست دارى با هم راه برويم؟ گفت:

مانعى ندارد.

در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آيا راست مى گويند، که تو خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده اى؟ اول نمى خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از اين حرفها بگذريم وبا هم مسائل ديگرى را مطرح کنيم.

من اصرار کردم وگفتم من انشاء اللّه اهلم.

گفت:

بيست وپنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همين سفر بيست وپنجم شخصى که اهل يزد بود، در راه با من رفيق شد، چند منزل که با هم رفتيم، مريض شد وکم کم مرضش شدت کرد تا رسيديم به منزلى که قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله ديگرى رسيد وبا هم جمع شدند وحرکت کردند وحال مريض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حرکت کند من ديدم، به هيچ وجه نمى توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم وبه او گفتم من مى روم وبراى تو دعاء مى کنم، که خوب شوى ووقتى خواستم با او خداحافظى کنم ديدم گريه مى کند، من متحيّر شدم از طرفى روز عرفه نزديک بود وبيست وپنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام واز طرفى چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم وبروم؟! به هر حال نمى دانستم چه کنم او همينطور که اشک مى ريخت به من گفت:

فلانى من تا يک ساعت ديگر مى ميرم اين يک ساعت را هم صبر کن، وقتى من مردم هر چه دارم از خورجين والاغ وساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان ومرا در آنجا دفن کن.

من دلم سوخت وهر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنيا رفت قافله هم براى من صبر نکرد وحرکت نمود.

من جنازه او را به الاغش بستم وبه طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثرى جز گرد وغبارى نبود ومن به آنها نرسيدم حدود يک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود وهم هرطور که آن جنازه را به الاغ مى بستم، پس از آنکه يک مقدار راه مى رفت باز مى افتاد وبه هيچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت.

بالاخره ديدم نمى توانم، او را ببرم خيلى پريشان شدم ايستادم وبه حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) سلامى عرض کردم وبا چشم گريان گفتم:

آقا من با اين زائر شما چه کنم؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم واگر بخواهم بياورم، مى بينيد که نمى توانم! درمانده وبى چاره شده ام! ناگهان ديدم، چهار سوار که يکى از آنها شخصيت بيشترى داشت پيدا شدند وآن بزرگوار به من گفت:

جعفر با زائر ما چه مى کنى؟! عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمى دانم چه بکنم؟.

در اين بين آن سه نفر پياده شدند، يکى از آنها نيزه اى در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن ميّت را غسل دادند وآن آقا جلو ايستاد.

و بقيّه کنار او ايستادند وبر او نماز خواندند وبعد او را سه نفرى برداشتند ومحکم به الاغ بستند وناپديد شدند.

من حرکت کردم، با آنکه معمولى راه مى رفتم ديدم به قافله اى رسيدم، که آنها قبل از قافله ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله اى را ديدم، که آنها قبل از اين قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه ديگر به پل سفيد، که نزديک کربلا است رسيدم وسپس وارد کربلا شدم وخودم از اين سرعت سير تعجب مى کردم.

بالاخره او را بردم، در وادى ايمن (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بيست روز رفقائى که در قافله بودند به کربلا رسيدند، آنها از من سؤال مى کردند تو کى آمدى؟ وچگونه آمدى؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را مى گفتم وآنها تعجّب مى کردند.

تا آنکه روز عرفه شد وقتى به حرم رفتم، ديدم بعضى از مردم رابه صورت حيوانات مختلف مى بينم! از شدّت وحشت به خانه برگشتم.

باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم.

عجيب تر اين بود، که بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به کربلا مشرّف شده ام وتنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حيوانات مى بينم ولى در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمى شود.

لذا تصميم گرفتم که ديگر روز عرفه به کربلا مشرّف نشوم ومن وقتى اين مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم:

آنها باور نمى کردند ويا پشت سر من حرف مى زدند.

تا آنکه تصميم گرفتم، که ديگر با کسى از اين مقوله حرف نزنم ومدّتى هم چيزى براى کسى نگفتم، تا آنکه يک شب با همسرم غذا مى خورديم، صداى در حياط بلند شد رفتم در را باز کردم ديدم شخصى مى گويد:

جعفر حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) تو را مى خواهد.

من لباس پوشيدم ودر خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن حضرت در صفه اى که منبر بسيار بلندى در آن هست نشسته اند وجمع زيادى هم خدمتشان بودند من با خودم مى گفتم:

در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت کنم وچگونه خدمتش برسم؟ ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند وصدا زدند جعفر بيا من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا ديده اى براى مردم نقل نمى کنى؟ عرض کردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل مى کردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى کردند ترکش نمودم.

حضرت فرمودند:

تو کارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را براى آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبد اللّه الحسين (عليه السّلام) داريم.

ملاقات با امام زمان (47)

مرحوم علاّمه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه ومرحوم حاج شيخ عبّاس قمى رحمة اللّه عليه نقل کرده اند که:

به خطّ پدر مرحوم مجلسى در پشت دعاء معروف به حرز يمانى نوشته:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد اللّه ربّ العالمين والصّلوة والسّلام على اشرف المرسلين محمّد وعترته الطّاهرين وبعد سيّد نجيب حبيب، زبده سادات عظام ونقباى کرام، محمّد هاشم ادام اللّه تعالى تأييده، از من خواست حرز يمانى را که منسوب به مولايم امير المؤمنين است به او اجازه دهم.

لذا من به او اجازه دادم، که اين دعاء از من به اسناد من از سيّد عابد زاهد اميراسحق استرآبادى که در کربلا در کنار قبر مطهّر حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) مدفون است واو از مولايم خليفة اللّه حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) نقل مى کند، که قصّه اش اين است:

سيّد امير اسحق استرآبادى نقل کرد که:

من در راه مکّه از قافله عقب ماندم، کم کم از کثرت فشار وخستگى وعطش از حيات مايوس شدم! لذا بر پشت پا به قبله خوابيدم ومشغول خواندن شهادتين شدم.

ناگاه ديدم، حضرت صاحب الزّمان مولاى ما ومولَى العالمين، خليفة اللّه على النّاس اجمعين را که بالاى سر من ايستاده اند وبه من مى فرمايند:

اى اسحق برخيز، من برخاستم، تشنه بودم آن حضرت مرا آب داد وسيرابم فرمود وبر اسب عقب خودش سوارم کرد وحرکت کرديم ورفتيم در راه من به خواندن حرزيمانى مشغول شدم وآن حضرت اشتباهات مرا اصلاح مى فرمود تا آنکه حرزيمانى تمام شد.

ناگهان خود را در ابطح (که همان سرزمين مکّه است) ديدم، آن حضرت از مرکب پياده شد وغائب گرديد.

قافله ما که من با آنها بودم واز آنها عقب افتاده بودم، بعد از نه روز به مکّه رسيد وچون بين اهل مکّه شهرت پيدا کرده بود که من با طى الارض به مکّه آمده ام، خودم را از آنها پنهان مى کردم.

مرحوم مجلسى اول فرموده:

اين سيّد جليل چهل بار پياده حج رفته ودر زمانى که از کربلا براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به مشهد مى رفت من در اصفهان به خدمت او رسيدم واز او کرامات زيادى ديدم، که من جمله اين بود:

او در اصفهان خواب ديد که اجلش نزديک شده وبايد به همين زوديها از دنيا برود.

به من گفت پنجاه سال من مجاور کربلا بودم که در آنجا بميرم.

ضمنا بر ذمه اش هفت تومان مهر عيالش بود ومى خواست آن را از شخصى که در مشهد ساکن است واين مبلغ را از او طلب داشت بگيرد.

بعضى از دوستان ما، وقتى موضوع را مطّلع شدند آن مبلغ را به او دادند وشخصى را همراهش کردند، که تا کربلا با او برود. بعدها آن شخص نقل مى کرد که در راه حالش بسيار خوب بود ولى وقتى به کربلا رسيد قرضش؟ را اداء کرد مريض شد واز دنيا رفت!. خدا او را رحمت کند.

ملاقات با امام زمان (48)

حضرت حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج شيخ محمّد امين افشار ساکن کابل که چند سال است دولت افغانستان او را به جرم تشيّع وانقلاب ايران زندان کرده وهيچ خبرى از آن عالم ربّانى در دست نيست وحتّى فرزند واقوامش از او رفع اميد کرده اند، او در طى سالهائى که به مشهد مشرّف مى شد زياد با من ماءنوس بود وهميشه به ياد مولى خود حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه به سر مى برد قصّه اى را در سال 1355 در مکّه معظّمه براى من نقل فرمود ومى گفت، اين قصّه در افغانستان معروف است ومن بعدها آن قضيّه را در کتاب عبقرى الحسان تاءليف مرحوم حاج شيخ على اکبر نهاوندى عالم فاضل معاصر ديدم ولذا به خاطر آنکه حکايت کم وزياد نشود اين حکايت را از آن کتاب نقل مى کنم:

فاضل جليل، آخوند ملاّ ابو القاسم قندهارى از کسانى است که خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده وآن حضرت را شناخته است ومن چون طالب درج اين حکايت بودم، از خود آن جناب صورت واقعه را درخواست کردم، او جواب را به اين صورت مرحمت فرمود، دستور وفرمايش شما را اطاعت مى کنم وجواب مى گويم.

در تارخ 1266 هجرى قمرى نزد ملاّ عبد الرحيم پسر ملاّ حبيب اللّه افغان کتاب فارسى هياءت وتجريد مى خواندم.

در عصر جمعه اى به ديدن استادم رفتم، او در پشت بام اطاق بيرونى خود جلسه اى تشکيل داده بود وجمعى از علماء وقضات وخوانين افغانستان نشسته بودند، بالاى مجلس پشت به قبله ورو به مشرق ملاّ غلام قاضى القضاة وسردار محمّد علمخان پسر سردار حمد اللّه خان با يک عالم مصرى وجمع ديگرى از علماء نشسته بودند.

آنها همه اهل سنّت بودند ولى من وجناب عطّار باشى سردار وپسرهاى ملاّ حبيب اللّه مرحوم شيعه بوديم پشت به شمال نشسته بوديم.

سخن از هر چه وهر کجا گفته مى شد، تا آنکه حرف از شيعه به ميان آمد وآنها در مذّمت عقائد شيعه خيلى حرف زدند.

قاضى القضاة گفت:

يکى از عقائد خرافى شيعه اين است که مى گويند:

حضرت مهدى (عليه السّلام) پسر حضرت حسن عسکرى (عليه السّلام) در سامراء تاريخ 255 متولد شده ودر سرداب خانه خودش غائب شده وتا به حال زنده ونظام عالم به وجود او بستگى دارد، وبالاخره همه اهل مجلس مشغول بدگوئى به عقائد شيعه شدند.

عالم مصرى بيشر از همه به مذمّت مذهب شيعه پرداخته بود، ولى در خصوص حضرت مهدى (عليه السّلام) ساکت بود.

وقتى سخنان قاضى القضاة درباره امام زمان (عليه السّلام) پايان يافت آن عالم مصرى گفت:

در جامع علويّون در سردرس حديث فلان فقيه حاضر مى شدم.

او سخن از شمايل وخصوصيّات حضرت مهدى (عليه السّلام) به ميان آورد در ميان شاگردان قال وقيلى برپا شد ناگاه همه ساکت شدند زيرا جوانى به همان شمايل که کسى قدرت نگاه کردن به او را نداشت در مجلس درس ايستاده بود.

وقتى کلام آن عالم مصرى به اينجا رسيد من ديدم اهل مجلس ما همه ساکت شدند، همه به جوانى که در مجلس ناگهان نشسته بود! خيره شدند ونمى توانستند نگاه به قيافه او را ادامه دهند وبه زمين نگاه مى کردند ومن هم مثل آنها بودم عرق از سر وصورت همه ماها سرازير شده بود وبالاخره من متوجّه شدم که آن آقا حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است تقريبا حدود يک ربع ساعت حال همه ما با بودن آن حضرت يکنواخت بود، بعد از آن، همه آنها بدون آنکه، از همديگر خداحافظى بکنند از مجلس بيرون رفتند ومتفرّق گرديدند، من آن شب تا صبح از سرور وناراحتى خواب نداشتم، خوشحال بودم که به ملاقات حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) موفّق شده ام وناراحت بودم، به خاطر آنکه نتوانستم بيشتر از يک بار به زيارت آن حضرت موفّق شوم! روز شنبه يعنى فرداى آن روز، براى درس نزد ملاّ عبد الرّحيم رفتم مرا به کتابخانه خود برد ودو نفرى نشستيم.

به من گفت:

ديروز فهميدى چه شد؟ حضرت ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) در مجلس تشريف آوردند وآن چنان به آنها تصرّف کردند که کسى قدرت حرف زدن پيدا نکرد وآنها عرق ريختند تا متفرّق شدند.

من به دو دليل اظهار بى اطلائى کردم، يکى به خاطر آنکه از او تقيّه مى کردم وديگر آنکه مى خواستم قضيّه از زبان آنها پخش شود ومن آن حکايت را از آنها بشنوم.

او گفت:

موضوع از آن روشن تر بود که تو منکر شوى! اهل آن مجلس همه آن حضرت را ديدند ومتوجّه تصرّفى که آن حضرت فرموده بودند شدند وهمه آنها بعد از آن جلسه موضوع را براى من بازگو کردند.

فرداى آن روز عطار باشى را ديدم گفت:

چشم ما از اين کرامت روشن شد سردار محمّد علم خان هم در دين خود سست شده نزديک است که او را شيعه کنم.

چند روز بعد پسر قاضى القضاة به من گفت پدرم دوست داشت تو را به بيند! من هر چه کردم که به يک نحوى عذر بياورم نشد بالاخره به نزد او رفتم، وقتى وارد مجلس او شدم جمعى از مفتيها که در مجلس قبل هم بودند وآن عالم مصرى نزد او بودند.

قاضى القضاة به من گفت:

ديدى چگونه حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به مجلس آمد؟ گفتم:

من چيزى متوجّه نشدم جز آنکه اهل مجلس يک دفعه سکوت کردند وبعد متفرّق شدند (البته من از روى تقيّه منکر مى شدم) آنهائى که در جلسه بودند، گفتند:

اين شخص دروغ مى گويد، چطور مى شود که يک چيز را همه اهل مجلس به بينند ولى تنها او نبيند.

قاضى القضاة گفت:

او اهل علم است دروغ نمى گويد، شايد آن حضرت خود را در نظر منکرين ظاهر فرمود! تا رفع شک از آنها بشود وچون پدران مردم فارسى زبان اين شهر شيعه بوده اند وبراى اينها از عقايد شيعه همين اعتقاد به حضرت ولى عصر (عليه السّلام) باقى مانده، آنها نديده اند چون به آن حضرت معتقد بوده اند به هر حال اهل مجلس هر طور بود قبول کردند.