ملاقات در صاريا

سيد جمال الدين حجازى

- ۶ -


داستان ملکه

شب سه شنبه بود که بانو گرفتار سردرد شد. او ملکه نام داشت، فرزند عبد الرحمن وهمسر مردى به اسم امين بود. آنها در نجف زندگى مى کردند وعامى مذهب بودند. يعنى حضرت على عليه السلام را خليفه ى چهارم پنداشته واز مذهب حق که تشيع است وبعد از رسول اکرم صلى الله عليه وآله، امير المؤمنين ويازده فرزند معصومش را امامان برگزيده ى الهى وجانشينان راستين پيامبر مى داند، منحرف بودند.

سردرد ملکه خانم شديد شد. هر چه از شب مى گذشت بر شدتش افزون مى گشت. ملکه آن شب را با درد ورنج سپرى کرد وناله زد واشک ريخت.

بالاخره صبح شد. اشعه ى خورشيد تاريکى شب را دريد وصفحه ى زمين را روشن ساخت. اما بانو هر دو چشمش را از دست داد وبر اثر يک بيمارى موموز به کلى نابينا شد.

ملکه خانم سخت متاثر گرديد، ديگر هيچ چيز را نمى ديد. از غم کورى سردرد را فراموش کرد ونمى دانست آيا ديدگانش قابل معالجه است ودرمان مى پذيرد يا خير؟

سيد محمد سعيد افندى که خود از اساتيد وسخنواران عامه در نجف به شمار مى رفت ودر مدرسه ئى نزديک باب وادى السلام تدريس مى نمود، گويد:

شوهر اين زن، ملا امين در کتابخانه ى حميدى با من همکارى داشت. او روز سه شنبه نزد من آمد وبا افسردگى وپريشانى حادثه ى نابينا شدن همسرش را برايم شرح داد وگفت: ديشب بعد از يک سردرد شديد وطولانى هر دو چشم ملکه کور شده وهيچکس وهيچ چيز را نمى بيند.

من از اين پيش آمد اظهار تاثر کردم وگفتم: اگر مى خواهى همسرت شفا پيدا کند وبينائى اش را باز يابد، امشب او را حرم مطهر مرتضى على عليه السلام ببر وبه حضرتش توسل جسته، شفاى وى را طلب کن وآن بزرگوار را در درگاه الهى واسطه قرار بده شايد خداوند به برکت امير المؤمنين عليه السلام شفايش بخشد.

شب چهارشنبه فرا رسيد. ملکه همچنان دردمند ومضطرب است با آنکه مى خواستند او را به حرم شريف مولا برده ومتوسل شوند، اما از شدت درد وناراحتى چنان بى تاب وناآرام بود که از تشرف وزيارت منصرف گرديدند.

پاسى از شب گذشت، هنوز زن بيچاره ناله مى کرد ودرد مى کشيد. بى قرارى او آرامش ديگران را نيز بر هم زد. همه متاثر وناراحت بودند.

اواخر شب اندکى آرام گرفت وساعتى به خواب رفت. اما چيزى نگذشت که از خواب پريد واظهار خرسندى نمود. خواب عجيبى ديده بود. او با خوشحالى وانبساط خاطر روياى نويد بخش واعجاز آميزش را تعريف کرد وگفت:

در خواب ديدم شوهرم با خانمى به نام زينب، مرا براى رفتن به حرم حضرت امير عليه السلام وزيارت مرقد مطهر آن بزرگوار کمک نمودند. همراه آندو حرکت کردم تا مشرف شوم وتوسل جويم. در راه، مسجد بزرگ وبا عظمتى ديديم که مملو از جمعيت بود. تصميم گرفتيم به آن مسجد برويم وببينيم چه خبر است.

وقتى وارد مسجد شدم صداى مردى را شنيدم که از ميان انبوه جمعيت مرا شناخت وخطاب به من فرمود: اى زنى که هر دو چشمت را از دست داده اى، نترس ونگران نباش، ان شاء الله هر دو ديده ات شفا مى يابد.

من که نابينا بودم وهيچکس را نمى ديدم بعد از شنيدن اين صدا پرسيدم: شما کيستيد؟ خدا در وجودتان برکت افزايد.

ايشان فرمودند: (انا المهدى).

من صاحب الزمان، مهدى هستم.

ملکه روياى مسرت بخش خود را بدينگونه شرح داد وگفت:

در اين هنگام با خوشحالى از خواب پريدم واحساس کردم نشاط روحى ولذت خاصى وجودم را فراگرفته است.

سپس بى صبرانه در انتظار طلوع صبح نشست تا براى زيارت وتوسل شرفياب شود.

خورشيد بامداد چهارشنبه از افق سرزد وبراى آن بانوى دردمند ونابينا گرمى شادى آفرين ونشاط انگيزى به ارمغان آورد.

آن روز سوم ماه ربيع الاول سال يکهزار وسيصد وهفده هجرى بود که ملکه با شوهرش همراه عده ى زيادى از زنان به راه افتادند.

اما قبل از زيارت مرقد امير مؤمنان عليه السلام به طرف خارج شهر حرکت کردند تا به جايگاهى که (مقام حضرت مهدى عليه السلام) گفته مى شود مشرف شوند وتوسل جويند.

آنها دسته جمعى شهر را پشت سر نهادند وراهى مقام حضرت صاحب الزمان عليه السلام شدند. اين مقام که داخل وادى السلام مى باشد وبيرون نجف قرار گرفته داراى يک صحن وگنبد است ودر آن محرابى است که به حضرت مهدى عليه السلام منسوب مى باشد.

وقتى به مقام رسيدند، ملکه به تنهائى وارد شد. ميان محراب نشست وبا حال عجيبى به توسل ودعا پرداخت. او سخت منقلب بود، از سوز دل ناله مى زد، مثل ابر بهار اشک مى ريخت، با صداى بلند گريه مى کرد، آنقدر گريست وزارى نمود که بى حال بر زمين افتاد واز هوش رفت.

زنان همراهش که از دور مراقب وى بودند ووضعش را نظاره مى کردند، دورش را گرفتند ومنتظر ماندند تا به حال طبيعى برگردد.

ناگهان ملکه به هوش آمد واطرافش را نگريست. او شفا يافته بود وهمه جا را مى ديد. زن هاى عرب با مشاهده ى اين کرامت هلهله کنان، غريو شادى برآوردند ومژده افشانى نمودند.

ملکه گفت: وقتى از حال رفتم وبى هوش افتادم دو مرد بزرگوار را ديدم که نزد من آمدند. يکى از آندو سن بيشترى داشت.

آن آقائى که سنش زيادتر بود جلو قرار داشت وآن ديگرى که جوان بود پشت سر او ايستاده بود. او که سن بيشترى داشت رو به من نمود وفرمود: نترس، بيم نداشته باش.

از ايشان پرسيدم: شما کيستيد؟

فرمودند: من على بن ابى طالب هستم واين شخصى که پشت سرم ايستاده، فرزندم مهدى است.

سپس حضرت على عليه السلام بانوئى را که آنجا نشسته بود به نام خواندند وفرمودند: اى خديجه برخيز ودستت را بر دو چشم اين زن بيچاره بکش.

آن بانو فرمان امام را امتثال کرد وبى درنگ برخاست. نزد من آمد، دستش را روى ديدگانم کشيد که ناگهان به هوش آمدم وحال طبيعى ام را بازيافتم.

وقتى به خود آمدم متوجه شدم شفا پيدا کرده ام وچنان ديدگانم پرنور وسالم گشته که از سابق بيناتر شده وهمه جا را بهتر از اول مى بينم. آنگاه ديدم زنها دورم را گرفته وهلهله کنان، فرياد شادى سر داده اند.

ملکه شفا يافت. او با توسل به امام عصر از درد جانکاه وکورى رنج آور نجات پيدا کرد ومورد لطف حضرت بقية الله عليه السلام قرار گرفت.

پس از ظهور اين کرامت، ملکه با شوهر وزنان همراهش در حاليکه آهنگ درود بر محمد وآل محمد سر مى دادند، رهسپار نجف شدند تا تربت پاک ومرقد تابناک امير مؤمنان عليه السلام را زيارت کنند.

آنها در حاليکه صدايشان را به صلوات بلند نموده وخوشحال ومسرور بر پيامبر وآل رسول الله درود مى فرستادند وارد حرم مطهر شدند وبه زيارت حضرتش مشرف گرديدند.

اين کرامت که در جلد دوم کتاب (عبقرى الحسان) نيز نوشته شده نشانگر آن است که هرگاه درمانده اى به اهل بيت روآورد واز امام زمان حاجت بخواهد، اين بزرگواران با مهر وعطوفتى که نمايانگر رحمانيت خداوند است به يارى اش شتافته وبا قدرتى که از جانب خدا به آنان موهبت گرديده خواسته اش را برآورده مى سازند.

وقتى حضرت بقية الله عليه السلام نسبت به يک زن غير شيعه چنان کرامت روا داشته وامير مؤمنان عليه السلام يک فرد عامى مسلک را چنين شفا بخشند، مسلم است نسبت به شيعيان وپيروانشان لطف بيشترى داشته وهرگز آنان را محروم نمى سازند.

تاريخ مملو است از سرگذشت شيعيانى که هنگام بروز مشکلات وناملايمات به آستان امام عصر متوجه شده، به حضرتش پناه آورده وتوسل جستند، سپس مورد لطف وکرامت قرار گرفته از ناراحتى واندوه نجات يافتند.

ظهور اين کرامات از اهل بيت حوادث استثنائى تاريخ نيست، بلکه جريانى است که همواره در طول زمان وجود داشته وتا انقراض دنيا حتى در عالم برزخ وروز رستاخيز نيز پيوسته واستوار است.

هر نيازمند وگرفتارى در هر گوشه ى جهان به امام زمان متوسل شود وهر زمان که حاجتمندى به درگاه سراسر نور واحسان حضرتش رو آورد، به اقتضاى مصلحتش مورد لطف ورحمت قرار مى گيرد وکشتى طوفان زده ى زندگى اش از ميان امواج خروشان وپر تلاطم مشکلات غمبار ورنج هاى طاقت فرسا به ساحل نجات مى نشيند. گرچه مکان هاى پرقداست مثل حرم هاى معصومين بيشتر ناظر اين کرامت ها مى باشند.

آرى قدرت امامان منحصر به زمان ومکان خاصى نيست، شفا دادن بيماران ودستگيرى از درماندگان وحاجت دادن محتاجان اختصاص به گذشته وحال ندارد. چنانکه پيامبر واهل بيتش هميشه شاهد حال مردمان بوده وبر توفيق بخشى ونجاتشان از ناملايمات قادر وتوانمندند.

رسول اکرم، على مرتضى، فاطمه ى زهرا، امام مجتبى، سيد الشهداء وساير امامان تا پيشواى يازدهم عليهم السلام گرچه به ظاهر از دنيا رفته وديده فروبسته اند، اما روحشان بر تمام عوالم هستى احاطه دارد وفروغ ولايتشان جاى جاى ملک وملکوت را فراگرفته است.

امام دوازدهم حضرت مهدى عليه السلام هم که ولى عصر وحجت خدا در اين روزگار است گرچه در دوران غيبت به سر مى برد واز ديده ها پنهان مى باشد، اما زنده است، در جمع مردمان زندگى مى کند، ما را مى بيند، راز دلهايمان را مى داند، چه بسا در شهرها وبازارها واجتماعاتمان حضور مى يابد، در مجالس خداپسندانه ومحافل علمى ومعنوى ما شرکت مى نمايد، شيعيانش را مدد مى رساند، آنان را در راه رسيدن به کمالات حقيقى يارى مى بخشد وهنگام گرفتاريها وپيش آمدهاى ناگوار به فريادشان مى شتابد واز رنج ومحنت رهايشان مى سازد. چنانکه خود فرموده است:

(انا غير مهملين لمراعاتکم ولا ناسين لذکرکم)

ما شما را به خود وانگذاشته، در رسيدگى وحمايتتان اهمال نورزيده ويادتان را فراموش نکرده ايم.

يکى از مکان هاى قديس که پايگاه محبان صاحب الزمان عليه السلام است، مسجد جمکران مى باشد که نزديک شهر قم واقع شده وبه فرمان حضرتش تاسيس گرديده است.

دفتر ثبت کرامات اين مسجد، نمودار برخى از قدرت نمائى ها والطاف خاص امام زمان به مردم حاجتمند وگرفتار است که بدين مرکز رو آورده وبه مولايشان متوسل شده اند.

اکنون سرگذشت شفا يافتن دو نفر از اين افراد را که در عصر حاضر رخ داده، از دفتر مذکور که در کتاب (کرامات المهدى عليه السلام) آمده يادآور مى شويم تا فقط به گزارش کرامات پيشين وآنچه در کتابهاى قرون گذشته است، اکتفا نشده ونمونه هايى از رويدادهاى شگفت انگيز اين ايام نيز خاطرنشان گردد.

اطاق عمل بدون جراحى

آقاى عين - الف، از قم مى گويد:

مدت سه سال بود که از بيمارى فيستول رنج مى بردم تا آنکه عکس رنگى گرفتم وبا تشخيص دکتر سيد محمد تقى... تصميم قطعى داشتم در بيمارستان نکوئى قم بسترى شوم وتحت عمل جراحى قرار بگيرم.

قبل از رفتن به بيمارستان شب چهارشنبه ى پنجم شعبان به مسجد جمکران مشرف شدم وپس از انجام اعمال ومستحبات مسجد به حضرت صاحب الزمان عليه السلام توسل جستم.

روز بعد روانه ى بيمارستان شدم. مقدمات عمل فراهم گرديد. از سينه ام عکس گرفتند وبيست وچهار ساعت بسترى شدم تا موقع عمل فرا رسد.

يکى از دکترها در راهروى بيمارستان مرا ديد وپرسيد: براى عمل آمدى؟

گفتم: بله.

گفت: چاقوى ما تيز است.

من همواره به امام زمان متوسل بودم واز آقا شفا مى طلبيدم.

صبح پنجشنبه مرا به اطاق عمل بردند. وقتى روى تخت جراحى خوابيدم وسرم وصل شد باز هم به حضرت صاحب الامر عليه السلام توجه نمودم ودر باطن حال توسل داشتم.

همين که خواستند بى هوشم نمايند، ناگهان دکتر گفت: احتياجى به عمل نداريد!! ناراحتى شما برطرف شده است!!

با خوشحالى از روى تخت برخاستم، لباس عمل را از تنم بيرون آوردم ولباس هاى خود را پوشيدم، سپس با وضع کاملا طبيعى وبدن سالم روانه ى منزل شدم.

وقتى اهل خانه مرا ديدند تعجب کردند وهمه ى اقوام وفاميل از شنيدن اين ماجرا حيرت نمودند.

به هر حال بيمارى من برطرف شد وهيچ اثرى از آن بر جاى نماند.

حکايت شنيدنى

يکى از خدام حضرت رضا عليه السلام گويد:

براى کشيدن دندان نزد دکتر رفتم. دکتر گفت: غده اى هم کنار زبان شما است که بايد جراحى شود. من موافقت نمودم. اما پس از عمل جراحى لال شدم وقدرت حرف زدن را از دست دادم.

ناگزير همه چيز را روى کاغذ مى نوشتم وبه اين وسيله با ديگران ارتباط برقرار مى کردم. هر چه به پزشک مراجعه نمودم درمان نپذيرفت وفائده اى نبخشيد. دکترها مى گفتند: رگ گويايى شما صدمه ديده است.

ناراحتى وبيمارى به من فشار آورد. ناچار براى معالجه عازم تهران شدم. در تهران روزى خدمت آقاى علوى رسيدم. ايشان فرمودند: راهنمائى من به تو اين است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروى، اگر شفائى هست آنجا است.

تصميم جدى گرفتم. هر هفته از مشهد بليط هواپيما تهيه مى کردم، شب هاى سه شنبه تهران مى آمدم وشب چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف مى شدم.

در هفته ى سى وهشتم، بعد از نماز به سجده رفتم وصلوات مى فرستادم که ناگهان حالت خاصى به من دست داد. ديدم همه جا نورباران شد وآقائى وارد شدند. مردم هم پشت سر ايشان بودند ومى گفتند: حضرت حجة بن الحسن عليه السلام مى باشند.

من با ناراحتى در گوشه اى ايستادم وبا خود انديشيدم که نمى توانم به آقا سلام کنم. حضرت نزديک من آمدند وفرمودند: سلام کن.

من به زبانم اشاره کردم تا اظهار بدارم لال هستم والا بى ادب نمى باشم که سلام نکنم.

حضرت بار دوم فرمودند: سلام کن.

بلافاصله زبانم باز شد وسلام کردم. در اين هنگام به حال عادى برگشتم ومتوجه شدم در سجده ومشغول صلوات فرستادن هستم.

سرگذشت من

در شهر دمشق، پايتخت کشور سوريه زندگى مى کردم واز راه عبا بافى امرار معاش مى نمودم. هنوز در سن نوجوانى بودم ودوستانى داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفريح مى شدم وبه لهو ولعب مى پرداختم. ما از گناه پروائى نداشتيم ودر پى خوشگذرانى وهوسرانى بوديم.

آن روز جمعه بود. من به شيوه ى هميشه با رفقاى همسال وهمفکرم گرد آمدم ودسته جمعى مشغول لهو ولعب شديم. شراب هم داشتيم ومى خواستيم ميگسارى وعياشى کنيم.

ناگهان به خود آمدم ومثل آدم خوابى که بيدار شود، بر خويشتن نهيب زدم: آيا تو براى من اين سرگرمى ها وهوسبازى ها آفريده شده اى؟!

همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت، وجدانم را بيدار کرد، پليدى گناه وزشتى اتلاف عمر در راه بيهودگى وبى بند وبارى را برايم آشکار نمود واز تيرگى باطن نجاتم داد.

در پى اين دگرگونى روحى وتحول فکرى بى درنگ برخاستم، گيلاس شراب وبزم عيش وبساط گناه را ترک کردم، از رفقا جدا شدم واز جمع آنان گريختم.

هر چه دوستان هم پياله ورفيقان سفره ى انس دنبالم دويدند وخواستند مرا برگردانند اعتنائى نکردم تا ناچار مايوس شدند واز من دل بريدند.

جمعه بود وروز عيادت، وقت توبه بود وهنگام ندامت. تصميم گرفتم به مسجد بروم تا آن انقلاب درونى وبارقه هاى معنوى را با حال وهواى خانه ى خدا وفضاى ملکوتى آن بياميزم.

از اين رو راهى مرکز شهر شدم وبه طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم.

آن مسجد بزرگترين وعظيم ترين مسجد کشورهاى اسلامى است که وليد بن عبد الملک بن مروان در سال 87 يا 88 هجرى قمرى بناى آن را آغاز کرد وبه جامع اموى نيز شهرت دارد.

وقتى وارد مسجد شدم ديدم شخصى که در کرسى خطابه قرار گرفته وبراى مردم سخنرانى مى کند. قدرى جلوتر رفتم وبه سخنانش گوش دادم، درباره ى حضرت مهدى عليه السلام صحبت مى کرد وزمان ظهورش را شرح مى داد.

خوب متوجه مطالب خطيب شدم وبه آنچه پيرامون صاحب الزمان عليه السلام مى گفت گوش جان سپردم وبه گفته هايش دل دادم.

حالت عجيبى به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خيلى دوست دادم، يکباره مهرش در جانم ريخت وقلبم سرشار از محبت او گرديد.

آن روز گذشت، در پى آن سير نفسانى وتحول روحى لهو ولعب را ترک کردم، دست از گناه برداشتم. گرد معصيت از صفحه ى دل زدودم وآرامش خاطر يافتم. اما سوز ديگرى در درونم برپاگرديد که پيوسته وجودم را تسخير کرد وبه سان شعله ى فروزنده اى جانم را مشتعل ساخت.

آن سوز، سوز محبت بود. آن شعله، بارقه هاى اميد وآتش عشق به وصال محبوب بود.

مهر حضرت مهدى عليه السلام وعشق به ديدار او واميد به لقاى آن مهر تابان وجلوه ى پرفروغ يزدان در ژرفاى قلبم موج مى زد.

روز به روز علاقه واشتياقم بيشتر مى شد وچنان شيفته ى وصال دلدار گرديدم که در تمام سجده هايم او را طلب مى کردم وهرگز سجده اى نرفتم که از درگاه خداوند سبحان ديدار امام زمان را درخواست نکنم ولقايش را نجويم.

يک سال گذشت. در طول اين دوازده ماه هرگز از ياد محبوبم غافل نماندم. همواره در پى او مى گشتم، اشک فراق مى ريختم، در خلال دعاها وعبادتهايم توفيق ديدار او را از پرودرگار مى خواستم وهر بار که سجده مى کردم به درگاه خدا مى ناليدم وبا تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسئلت مى نمودم.

روزها وشب ها بدين منوال سپرى مى گرديد تا آنکه يک شب در جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم ومشغول نماز مستحبى شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستى روى شانه ام قرار گرفت. تکانى خوردم وصورتم را برگرداندم، ديدم آقائى پشت سرم نشسته ودستش را بر شانه ام نهاده، بى مقدمه به من فرمود: فرزندم خدا دعايت را اجابت نمود چه مى خواهى؟

برگشتم ولحظه اى به او خيره شدم، عمامه اى همانند عمامه ى مردم غير عرب بر سر داشت وجامه اى گشاد وبلند از پشم شتر به روى لباس هايش در بر داشت.

پرسيدم: شما کيستيد؟

با لحن ملايم وآهنگ دلپذيرى فرمود: من مهدى هستم.

بى درنگ دست آن حضرت را بوسيدم وعرضه داشتم: همراه من به خانه ام تشريف بياوريد ومنت نهاده با قدوم مبارکتان سراى مرا منور سازيد.

آقا در کمال مهربانى ونهايت بزرگوارى دعوت مرا پذيرفتند وفرمودند: بله، خواهم آمد.

سپس در خدمت مولى رهسپار منزل شدم. وقتى درون خانه تشريف آوردند دستور دادند: جائى را برايم اختصاص بده که تنها باشم وهيچکس غير از خودت بدان راه نيابد.

من اطاقى را مخصوص آن حضرت قرار دادم وخود نيز گوش به فرمانش کمر همت بستم تا هر چه گويد انجام دهم وجانم را از سرچشمه ى زلال هدايت ومعارف روح پرور ولايتش سيراب سازم.

حضرت بقية الله عليه السلام يک هفته در خانه ام ماندند وبه تعليم وتربيت وارشادم بذل عنايت نمودند.

در مدت اين هفت شبانه روز اذکار واورادى به من آموختند وفرمودند: دعاى خود را به تو ياد دادم که هر روز بخوانى وان شاء الله بدان مداومت نمائى. آنگاه چنين توصيه کردند: يک روز را روزه مى دارى ويک روز را افطار مى کنى، هر شب پانصد رکعت نماز مى خوانى وبه بستر استراحت نمى روى مگر خواب بر تو غلبه کند.

من با شوق فراوان دستور العمل وبرنامه اى را که حضرتش تعليم نمودند پذيرفتم وبه انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان عليه السلام مى ايستادم وپانصد رکعت نماز بجا مى آوردم، هرگز عبادت را ترک نمى کردم وبه بستر نمى رفتم مگر وقتى که خواب بر من غالب مى شد وبى اختيار خوابم مى برد.

بعد از يک هفته، امام اراده ى رفتن نمودند وبه من فرمودند: حسن از حالا به بعد با هيچکس رفاقت وهمنشينى نکن، زيرا آنچه آموختى براى رستگارى وبرنامه ى زندگى ات کافى است وبه ديگرى احتياج ندارى، هر مطلب وسخنى نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردى پائين تر است واز حقايق ومعارفى که از ما به تو رسيده، کمتر است. بدين خاطر زير بار منت هيچکس نرو واز احدى راه مجو که فايده اى ندارد وبه حالت سودى نبخشد.

عرضه داشتم: اطاعت مى کنم گوش به فرمان شما هستم وآنچه را دستور داديد مو به مو انجام خواهم داد.

آنگاه حضرت از منزل بيرون رفتند ومن نيز پشت سر ايشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظى کنم وآن بزرگوار را بدرقه نمايم.

اما همين که در آستانه ى در قرار گرفتم مرا نگهداشتند وفرمودند: از همين جا.

من همان جا کنار در ايستادم. امام تشريف بردند ونگاه من بدرقه ى راهشان بود تا از نظرم ناپديد شدند.

اين ماجرا مربوط به شخصى است، که (حسن عراقى) نام داشت. او در زهد ومعنويت به جائى رسيد که همرديف بزرگان عصر خويش قرار گرفت واز جهت عبادت ومعرفت ونيل به مقامات معنوى وکمالات روحى نامور گرديد. وى حدود يکصد وسى سال در اين جهان زيست وسرانجام در مصر مدفون شد.

عبد الوهاب شعرانى صاحب کتاب (يواقيت وجواهر) پس از گزارش اين رويداد گويد: حسن عراقى که به سعادت ملاقات امام عصر عليه السلام نائل آمد گفت: من از حضرت مهدى عليه السلام پرسيدم: چند سال از عمر شما مى گذرد؟

فرمودند: فرزندم اکنون ششصد وبيست سال از عمر من سپرى شده است.

سرگذشت حسن عراقى را دانشمندان شيعه وغير شيعه نوشته اند، از جمله حديث نگار بزرگ قرن سيزدهم مرحوم نورى طبرسى در دو کتاب ارزشمندش (کشف الاستار) و(النجم الثاقب) ثبت نموده است.

داستان دگرگونى روحى وتشرف حسن عراقى به ديدار حضرت مهدى عليه السلام وهدايت شدنش به مذهب شيعه ى دوازده امامى ودرجاتش در زهد وتقوى ومقامات معنوى، از جهات مختلفى آموزنده وعبرت انگيز وشايان توجه است. ولى آنچه ما را بر آن داشت که در آخرين بخش اين نوشتار به يادآورى آن بپردازيم نکته ى مهمى است که خاطرنشان خواهيم ساخت. اما قبل از بيان آن نکته، نظر شما را به دو گزارش کوتاه جلب مى کنيم.

نخستين گزارش

روزى امام صادق عليه السلام به شاگردانش فرمود:

گاهى شخصى را مى يابى که در سخنورى چنان زبردست است که يک لام وواوى خطا نکند، او خطيب وگوينده اى ماهر وتوانا مى باشد که به فن بيان آشنا است وبسيار شيوا وزيبا سخن مى گويد. ولى قلبش چنان تيره وتار است که از شب تاريک وظلمانى سياه تر مى باشد. وگاهى بعکس، شخصى را مى يابى که قدرت ندارد آنچه در فکرش مى گذرد به زبان آورد ونهفته هاى دلش را بيان کند، اما قلبش چنان نورانى وتابناک است که به سان چراغ پرفروغى مى درخشد ونورافشانى مى کند.

گزارش دوم

از امام چهارم زين العابدين عليه السلام حکايت شده که فرمود:

شايسته است هر انسانى داراى چهار بينائى باشد تا با دو چشم امور دين ودنيايش را ببيند وبا دو چشم ديگر، شئون آخرتش را بنگرد. هر گاه خداوند خير وسعادت بنده اى را خواسته باشد دو ديده ى قلبش را بگشايد تا جهان غيبت وسراى ديگرش را نظاره کند وهرگاه در مورد بنده اى غير آن را خواهد قلبش را با همه ى تيرگى که در آن است واگذارد.

از اين دو گزارش که در کتاب (اصول کافى) و(خصال صدوق) آمده وصدها آيه وحديث ديگر که در قرآن وسنت بيان شده استفاده مى شود که چشم سر غير از ديده دل است وکورى ظاهر با کوردلى ونابينائى باطن متفاوت مى باشد.

چه بسيار مردمى که چشم سرشان باز است اما کور باطن ودل مرده اند وچه بسا افرادى که چشم ظاهر را از دست داده اند ولى بينش وبصيرت دارند واز حقايق معنوى باخبرند.

به يک داستان عجيب وشگفت انگيز که در کتاب (اثبات الهداة) ثبت شده توجه کنيد.

کورى که از همه بيناتر بود

ابو بصير گويد:

در خدمت امام پنجم حضرت باقر عليه السلام وارد مسجد شدم. مردم در رفت وآمد بودند. عده اى وارد مى شدند وجمعى بيرون مى رفتند.

آن حضرت به من فرمودند: از مردم سؤال کن که آيا مرا مى بينند؟

من از هر که پرسيدم: آيا امام باقر عليه السلام را ديدى؟

در جواب مى گفت: نه.

در حالى که حضرت - در مسجد وچند قدمى او - ايستاده بودند. تا آنکه ابو هارون مکفوف وارد شد. وى نابينا بود وبه ظاهر جائى را نمى ديد.

امام فرمودند: از او بپرس.

من به ابو هارون که هر دو چشمش را از دست داده بود گفتم: آيا حضرت باقر عليه السلام را ديدى؟

وى پاسخ داد: مگر هم او نيست که ايستاده است؟

با تعجب پرسيدم: چگونه فهميدى؟! چطور او را شناختى؟!

گفت: چگونه ندانم در حالى که آن حضرت نورى درخشنده وتابان است.

گرچه ابو هارون از نظر ظاهرى کور بود ولى در اثر روشندلى، فروغ امامت ونور ولايت را حس کرد. بعکس مردمى که ديده ى ظاهر داشتند، اما چون چشم باطن وبصيرتشان کور بود، وجود امام وپرتو او را نديدند وبا آنکه حضرتش در چند قدمى آنها قرار داشت وى را نشناختند.