نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۸ -


علت اختفاء و غيبت آن حضرت و ردّ شبهه مخالفين 
موضوع هفتم : چه حكمت است در غيبت اين امام با اين عمر طولانى كه هميشه خائف و ترسان از خلق كناره كرده و كسى از خواص ‍ و عوام ، چيزى از او نديد؟
ابن تيميه حنبلى كه مؤ سس طريقه و آيين طايفه خبيثه وهابيّه نجد است و شيخ عبدالوهاب آن مذاهب فاسده را از كتب او برداشته ، در كتاب (منهاج السنيه ) كه رد بر (منهاج الكرامة ) آية الله علاّمه حلّى است ، مى گويد: مهدى الرافضه لا خير فيه اذ لا نفع دينى و لا دنيوى لغيبته .
جواب : بعد از اعتراف به امامت حجة بن الحسن عليهما السلام و بقاى او از روى نصوص و معجزات و قاعده لطف ، چه بندگان را با اين جهالات و تحاسد و تباغض و تكالب و تجاذب و منافات و متابعت هوى و شهوات به خود واگذاشتن بى رئيسى كه بدون الجاء و اضطرار صلاح و فساد و نفع و ضرر دينى و دنيوى در دين و عقل و جان و بدن و عرض و مال ايشان را بيان كند و به آن وادارد و خود به آنچه گويد كند و از خطا و لغزش و نسيان و سهو محفوظ و ماءمون باشد؛ نقض غرض در بعثت نبى صلى الله عليه و آله و تكليف خواهد بود؛ چه آنها در مقام انقياد و اطاعت برآيند و چه گوش به سخنانش فرا ندارند و سر به فرمانش فرود نيارند.
در هريك از آن دو حال ، حجّت بر ايشان تمام و زبان معذرتشان لال است . چنانكه در كتب كلاميّه مشروح شده يا از روى مماشاة و همراهى با خصم ، اعتراف و تسليم اين مدّعا كرده ، چون سائل را ديگر وقعى براى اين سؤ ال نيست حتى از مَعاشر اماميه .
امّا از اهل سنت :
اولا: به جهت آنكه تطويل عمر حضرت مهدى عليه السلام و اخفاى جنابش از خلق از افاعيل الهيّه است كه ايشان آن را معلل به حكمتى ندانند به اينكه چون در فعل فلانى صلاح و خير بود، كرد. بلكه هر چه كند آن خير است و آنچه ما آن را صلاح يا اصلح ندانيم ، كردنش بر خداى تعالى واجب نباشد. اگر جميع پيمبران را به دوزخ برد و كفار و شياطين را به بهشت فرستد، قبحى لازم نيايد و در همان خير و حكمت و صلاح است . پس اهل سنّت حق سؤ ال از وجه حكمت اين فعل الهى و ساير اقوال ندارند.
ثانيا: ندانستن وجه حكمت در فعل الهى ، ضررى به وجوب اعتقاد به صدور آن فعل ندارد. چنانكه حكمت بيشتر احكام دين و اسرار عبادت و مفاسد بسيارى از مناهى و جمله اى از كردارهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه نبود مگر از روى وحى و امر الهى ، بر امّت مخفى و مستور ماند و اين جهل ، سبب سستى اعتقاد به صدور دستور و دست برداشتن از آنچه محل تكليف است نشود، بالضّرورة .
ثالثا: نقض به دجّال كه در خبر بلكه در اخبار صحيحه موجوده در كتب صحاح ايشان است و بيايد در آخر باب هفتم كه مدتى پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله موجود بود و در جزيره اى در طرف جزاير مغربيه محبوس و عالِم به فتن آخرالزمان و كارهاى خود و زنده خواهد بود تا به دست مهدى عليه السلام يا عيسى كشته شود و در طول عمر و غيبت شريك است با آن جناب . اگر ايشان به جهت ندانستن حكمت وجود و غيبت دست از دجّال خود برمى دارند، ما نيز نعوذ بالله از مهدى خود صلوات اللّه عليه دست كشيم و گنجى شافعى را در اينجا كلامى است كه در باب مذكور ذكر نموده ايم .
رابعا: در اخبار صحيفه فريقين كه ما طرق آن را كه زياده از پنجاه است ، در كتاب (فصل الخطاب ) ضبط نموديم و جمله اى از صحاح ايشان است رسيده كه حاصل مضمون آنها آنكه : (آنچه در امم سابقه خصوص بنى اسرائيل واقع شده در اين امّت نيز واقع شود؛ حتّى اگر در سوراخ جانورى رفتند، اينها نيز بروند و از براى بيشتر انبياء عليهم السلام غيبتهاى طولانى و غير طولانى بود كه از امّت خود به امر الهى كناره كرده بودند و كسى از آنها خبرى نداشت .)
شيخ مورخين ، على بن الحسن مسعودى كه اهل سنّت از كتب او مانند (مروج الذهب ) و (اخبارالزمان ) نقل كنند و بر او اعتماد نمايند و محمّد بن شاكر كتبى در فوات الوقيات او را مدح كرده و كتب او را ذكر نموده ، غيبتهاى انبياء و اوصيا را در كتاب (اثبات الوصية ) ذكر كرده و اگر در اين امّت براى حجّتى كه به اعتراف ايشان افضل از عيسى است كه او افضل از جميع انبياء و مرسلين است ، غير اولواالعزم ايشان و ديگر غير از آن جناب ، حجّتى نيايد تا قيامت غيبتى نباشد، لازم شود تكذيب آن اخبار صريحه متواتره به حسب مضمون و فرقى نكند طول و قصر زمان غيبت در اين جهت . چنانچه اين اختلاف نيز در آنجا بود.
امّا از معاشر اماميه با اعتراف و اقرار به اين كه در غيبت آن جناب ، البته حكمت بلكه حكمتها است . پس به جهت آنكه ممنوعند از جانب ائمه خود عليهم السلام در بحث و تفتيش در فهميدن سرّ آن ، بلكه بعضى از علما حرام دانسته اند آن را.
شيخ مقدم ابومحمّد، حسن بن موسى نوبختى در كتاب (فِرق و مقالات ) بعد از ذكر مذهب اماميه در حق مهدى صلوات اللّه عليه و غيبت آن جناب فرموده : (و نيست از براى عباد كه تفتيش كنند از امور خداى تعالى و پيروى كنند چيزى را بدون علم و طلب كنند آثار چيزى را كه پنهان كرده اند از ايشان و جايز نيست ذكر اسم آن جناب و نه سؤ ال از مكان او تا اينكه آن جناب ماءمور شود به اين . زيرا كه آن جناب گمنام و خائف و مستور به سِتر خداوندى است و نيست بر ما بحث كردن از امر او بلكه بحث از اين و طلب او مُحرّم است و حلال نيست . الخ )
و در (علل الشرايع ) و (كمال الدين ) روايت است كه فرمود: (بدرستى كه از براى صاحب اين امر غيبتى است كه لابد است از آن كه به ريبه بيفتد در آن اهل باطلى .)
راوى پرسيد: (چرا؟ فداى تو شوم !)
فرمود: (به جهت امرى كه اذن ندادند ما را در كشف آن از براى شما.)
راوى پرسيد كه : (وجه حكمت غيبت آن جناب چيست ؟)
فرمود: (وجه حكمت آن جناب ، وجه حكمت غيبتهاى كسانى است كه پيش از او بودند از حجّتهاى خداوند تعالى ذكره .
بدرستى كه وجه حكمت در اين منكشف نمى شود مگر بعد از ظهور آن جناب ، چنانچه منكشف نشد وجه حكمت آنچه خضر كرد از سوراخ كردن كشتى و كشتن غلام و برپا داشتن ديوار، از براى موسى عليه السلام ؛ مگر بعد از جدايى ايشان .
اى پسر فضل ! بدرستى كه اين امر، امرى است از امرهاى خداى تعالى و سرّى است از اسرار خداوند و غيبى است از غيب خداوند و هرگاه دانستيم كه خداى عزّوجلّ، حكيم است تصديق مى كنيم كه همه افعال او از روى حكمت است . هرچند وجه آن منكشف نباشد براى ما.)
و با اين حال براى بعضى روات ، چون سؤ ال از حكمت غيب مى كردند، چيزى مى فرموند كه راوى ساكت مى شد و از خبر مذكور معلوم مى شود كه آنچه فرمودند سرّ حقيقى و تمام وجه حكمت نبود؛ چنانكه در اخبار بسيارى سبب غيبت آن جناب را خوف از قتل و كشته شدن قرار دادند.
و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب (غيبت ) بر همين سبب ، اعتماد فرموده و جز خوف چيزى را مانع ظهور ندانسته و مانع شدن خداوند، ظالمين را از قتل آن جناب به غير طريق نهى بلكه به اسباب الهيّه موجب الجاء و منافى تكليف است و نقض غرض بردن ثواب است و فرق ميان آن حضرت و آباء طاهرينش عليهم السلام كه ايشان ظاهر در ميان مردم بودند با آنكه سلاطين جور در هر عصر و بيشتر خلايق مخالف و عدوى ايشان بودند به خلاف آن حضرت كه مستور شد و حال آنكه علّت ستر در ايشان آن بود كه سلاطين و واليان از طرف ايشان آسوده و خاطر جمع بودند كه خروج نخواهند كرد و مقاتله با شمشير را اعتقاد ندارند.
اما در حقّ مهدى عليه السلام پس معلوم ايشان شده بود كه آن جناب ، خروج خواهد كرد و همه سلاطين را مقهور خواهد نمود و بساط سلطنت و دولت جباران را برمى چيند و بساط عدل و داد در تمام روى زمين بگستراند. پس از چنين كسى كه منافى و مضاد با ملك است ، البته خائف باشند و بقدر امكان در صدد قلع و قمع او برآيند و چون آخر حجج است در كشته شدنش ابطال و عده خداوندى است ، زيرا ديگرى نيست كه به جايش بنشيند تا آن زمان كه حسب امر الهى از كشته شدن ، ماءمون شود، خود را ظاهر نمايد. پس به ملاحظه اين خوف ، غيبت و استتار آن حضرت واجب باشد.
روايتى از امام صادق عليه السلام در حكمت غيبت حضرت عليه السلام
در حكمت و در علل و (كمال الدين ) از امام صادق عليه السلام وجهى ديگر براى حكمت غيبت روايت است كه راوى عرض كرد: (چرا اميرالمؤ منين عليه السلام مقاتله نكرد با مخالفين خود در اول ؟)
فرمود: (زيرا كه در كتاب خداوند عزّوجلّ است :
وَلَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابا اَليما.
اگر جدا شوند، هر آينه عذاب مى كنيم كافران را عذابى دردناك .
راوى پرسيد: (مقصود از جداشدن چيست ؟)
فرمود: (ودايع مؤ منينى كه در صلبهاى كافران است و همچنين قائم عليه السلام ظاهر نمى شود هرگز تا آنكه بيرون بيايد ودايع خداوند عزّوجلّ. پس چون بيرون آمدند، ظاهر مى شود بر آنها كه غلبه دارند از دشمنان خداى عزّوجل . پس مى كشد ايشان را.)
نتيجه اين خبر شريف آنكه : وجه غيبت ، استخلاص نطفه هايى است كه حاصل مى شود از آنها اهل ايمان از اهل نفاق ؛ زيرا كه بسط يد به مقتضاى خروج ، موجب قتل اهل خلاف است و به سبب قتل آنها فوت مى شود اين ذرارى صالحه از اصلاب ايشان و در حكمت بالغه ، اين امرى است مطلوب و همين وجه ، علت صبر و سكوت و ترك جهاد اميرالمؤ منين عليه السلام بود با كسانى كه بر او پيشى گرفتند. زيرا آن حضرت مى دانست كه در اصلاب اهل ردّه نطفه هاى مؤ منينى است . چنانچه بسيارى مشهود و محسوس است و حال صبر و قعود آن جناب از طلب خود مثل اختفاى امام عصر عليه السلام است .
بلكه فاضل خبير، قطب الدين اشكورى تلميذ محقق داماد در (محبوب القلوب ) روايت كرده كه : جناب سيدالشهداء عليه السلام در روز عاشورا چون حمله مى كرد به لشكر ابن زياد، بعضى را مى كشت و بعضى را وامى گذاشت با آنكه به ظاهر متمكّن شده بود بر قتل آنها. از آن جناب سؤ ال كردند از سبب اين كار.
فرمود: (پرده از پيش چشم من برداشته شد، پس ديدم نطفه هايى را كه در صلبهاى ايشان بود. پس شناختم آن را كه از نطفه او، اهل ايمان بيرون مى آيد. پس او را وا مى گذاشتم از كشتن به جهت استخلاص آن ذرّيّه و ديدم آن را كه از او نطفه صالحى بيرون نمى آيد، پس او را مى كشتم .)
امثال اين كارها شغل اهل ولايت است در تدابير امور خلق به نحوى كه ملتفت نمى شوند. پس نشود اعتراض كرد بر افعالشان بلكه واجب حمل آنهاست بر حكمت اجماليه و مصالح عامه بدون حجّت به علم تفصيلى برآنها.
نيز در (كمال الدين ) روايت شده از سدير از آن جناب كه فرمود: (براى قائم ما غيبتى است كه طول مى كشد زمان آن .)
سدير پرسيد: (چرا اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟)
فرمود: (ابا نموده خداوند مگر آنكه جارى كند در او، طريقه انبياء عليهم السلام را در غيبتهاى ايشان و لابد است او را اى سدير! از استيفا كردن زمانهاى غيبتهاى ايشان را. خداى تعالى فرمود:
لَتَرْكَبَنَّ طَبَقا عَنْ طَبَقٍ.
يعنى هر آينه خواهيد بود بر طريقه و سيرت مطابق سيرت و طريقه آنان كه پيش از شما بودند.)
و اين اشاره به همان وجهى است كه سابقا ذكر كرديم .
موضوع هشتم : با اين همه اختلاف كه در ميان اماميه پيدا شده در فروع و اصول چرا خود را براى چند نفر از خلص شيعيان كه اقوال ايشان متبع است ظاهر نمى كند و رفع آن اختلاف را كه سبب تفسيق و تضليل و تكفير يكديگر شده نمى فرمايند از طرف ايشان كه ماءمون است و خوف و بيمى ندارد.
جواب : بيشتر خلق روى زمين منكرند وجود ذات اقدس حضرت احديّت جلّ ثناؤ ه را و آنان كه معترفند آن قدر اختلاف در مراتب توحيد و صفات و افعال جنابش دارند كه جز يك طريقه همه آنها باطل و قائلش ضال و از براى بيشترى سبب خلود نار است و خداى تعالى در هيچ وقت از چيزى نترسد و تواناييش در رفع اختلاف از بين و فصل خصومت متنازعين و ايجاد معرفت ضرورى و علم وجدانى در نفوس و قلوب به نحوى كه همه جز حق ، چيزى در دل نگيرند بيشتر است به اضعاف غير متناهيه از ولى و نايب و خليفه اش در زمين و هر عذرى كه در ترك آن براى خداوند عزّوجلّ مقرر كرده شد، وليّش اولى است به آن عذر براى ترك رفع اختلاف .
موضوع نهم : شما اماميّه ، امامى قائل شديد كه تمام لوازم امامت و ذاتيّات رياست عامه و نيابت الهيّه و خلافت نبويّه را از او سلب مى كنيد. چون بيان احكام و فصل خصومات و اجراى حدود و حفظ ثغور و اخذ حقوق و اعانت مظلوم و امر به معروف و نهى از منكر و دفع ظالم و تجهيز عساكر و امثال اينها كه غرض از نصب امام ، چه به نص باشد يا به اجماع ، اقامه امور مذكوره و نظم مطالب شرعيه و اصلاح مفاسد دينيه و دنيويّه مسلمين است و با انتفاء تكاليف مذكوره از او به جهت عدم تمكن از اقامه آن ، از امامت بيفتد و ديگر چيزى نماند كه به سبب آن ، امام شود و لايق اين منصب و سزاوار اين لقب باشد و مهدى شما، همان است كه ابن تيميّه در منهاج السنيه گفت كه : (خيرى دنيوى و دينى در غيبت او نيست .)
جواب : امّا بر طريقه اهل سنّت : 
پس ، اولا: نقض به غيبت غالب انبياء عليهم السلام كه غرض از بعثت ايشان انفاذ احكام مذكوره و اجراى تكاليف معهوده بود، اصالةً و امام مكلّف به آنهاست به نيابت از ايشان و غيبت ايشان در كتب سير و تواريخ و اخبار نبويّه فريقين موجود است و قابل انكار نيست .
و كفايت مى كند از براى اثبات اين مدعى ، غيبت جناب يونس عليه السلام از قوم خود بلكه از همه جنبنده در زمين وحتّى زير زمين ، غير از آن ماهى كه يونس در شكمش قرار گرفت به نص قرآن مجيد و هيچ مسلمى نتواند به جهت اين غيبت ، سلب نبوّت از او كند كه در اين مدّت مفارقت از امّت و سير در كشتى و در شكم ماهى تا زمان عود به قوم خود، نبىّ نبود و نبوّت او يا غير او دائر مدار حضور و تسلط باشد كه گاهى برود و گاهى بيايد و پيغمبر گاهى رعيّت و تابع شود. زيرا بالبديهه خلق از اين دو صنف بيرون نباشند و چنين احتمال سخيف و قول بديهى البطلان را تاكنون كسى نداده و نيز زمان انفراد ايشان چون امّتشان هلاك مى شدند.
چنانكه ثعالبى و غيره روايت كرده اند كه : پيغمبرى كه امّت او به عذاب الهى هلاك مى شدند، ماءمور بود كه بيايد در مكّه معظمه بماند و عبادت خداوند كند تا اجلش در رسد و اوضح و اعجب از همه خفا و غيبت نبى اكرم صلى الله عليه و آله از امّت خود؛ چنانچه در سيره حليه برهان الدين شافعى و غير آن از ابن اسحق روايت شده كه آن جناب ، سه سال مخفى بود بعد از نزول سوره مباركه : يا اَيُّهَا الْمُدَثِّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ. در خانه ارقم و مردم را در نهانى دعوت مى كرد و چون مى خواستند نماز كنند با چند نفرى كه ايمان آورده بودند، مى رفتند در بعضى درّه هاى كوههاى مكّه پنهان مى شدند و نماز مى كردند.
در آنجا تقويت كرده كه مدّت استخفاى در خانه ارقم ، تا آنكه دعوت را ظاهر نمود، چهار سال بود و همچنين مدّتى در شعب ابيطالب محصور بلكه محبوس بودند و نيز در غار و مدتى پس از آن بلكه در تمام ايام بعثت ، قهر و سلطنتى نداشتند كه انفاذ كنند آن امور را جز دعوت به توحيد و رسالت و اندكى از اعمال جوارحيه و بنا بر سياق سؤ ال ، بايستى العياذ باللّه سلب كرد نبوّت را از آن جناب در اين مدت مذكوره و چنين شخص از دايره اسلام بيرون است و ثانيا تصريح علماى اهل سنّت بر اين كه قهر و سلطنت فعليّه ، شرط در نبوت و امامت نيست كه چون مفقود شد، برود.
شيخ ابوشكور سلمى حنفى ، محمّد بن عبدالرشيد بن شعيب كشّى كه او را مجدد الف ثانى مى دانند، در كتاب (التمهيد فى بيان التوحيد) گفته و نقل عبارت ، اولى است ، شايد علما را حاجت افتد در نقل آن در كتب عربيه :
قال : قال بعض الناس : بانّ الامام اذا لم يكن مطاعا فانّه لايكون اماما، لانّه اذا لم يكن القهر والغلبة له فلايكون امما فلما ليس كذلك لان طاعة الامام فرض على الناس فان لم يكن القهر فذلك يكون من تمرد الناس وهو لا يعزله عن الامامة فلولم يطع الامام فالعصيان حصل منهم وعصيانهم لايضر بالامامة الا ترى ان النبى ماكان مطاعا فى اول الاسلام وما كان له القهر على اعدائه من طريق العادة والكفرة وقد تمردوا عن امره ودينه وقد كان هذا الايضره ولا يعز له عن النبوة وكذا الامام خليفة النبى لامحالة وكذلك على عليه السلام ما كان مطاعا من جميع المسلمين ومع ذلك ما كان معز ولا فصح ما قلنا ولو ان النّاس كلّهم ارتدوا عن الاسلام والعياذ باللّه تعالى فانّ الامام لم ينعزل عن الامامة فكذلك بالعصيان . انتهى .
محصل اين عبارت همان است كه ذكر شد كه نبوت و امامت كه از مناصب الهيّه است مثل سلطنت و حكومت عرفيه نيست كه اگر قهر و غلبه و امكان اجراى اوامر و نواهى در مقام فعليت رسيده باقى والاّ مانند سلطان بى ملك و عسكر است كه نشود او را سلطان گفت .
نيز در اخبار اهل سنّت وارد است كه : (ائمه ، از قريش اند.) و در بعضى از آنهاست كه امر خلافت هميشه در قريش خواهد ماند؛ چنانكه در (صحيح بخارى ) است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: (پيوسته اين امر يعنى امر خلافت چنانكه شارحين تصريح كرده اند، در قريش خواهد بود تا زمانى كه باقى باشد از ايشان دو نفر.) به روايت ديگر: (تا باقى باشد از مردم .)
شيخ شمس الدين محمّد بن علقمى شافعى ، تلميذ سيوطى در (كوكب المنير) شرح جامع صغير استاد خود، بعد از ذكر مذكور گفته كه : (چون مردم تابع قريش بودند در جاهليّت و ايشان رؤ ساى عرب بودند، تابع ايشان شدند در اسلام و ايشانند اصحاب خلافت و اين خلافت مستمرّ است براى ايشان تا آخر دنيا تا زمانى كه در ميان مردم دو نفر باشند كه ظاهر شده آنچه آن جناب فرموده ؛ پس از زمان آن حضرت تا حال خلافت در قريش است بدون مزاحمتى در آن . هرچند متغلبين مالك شدند بلاد را، لكن ايشان معترفند كه خلافت در قريش است ؛ پس اسم خلافت باقى است هرچند مجرد تسميه باشد.)
ابن حجر عسقلانى در (فتح البارى ) شرح (صحيح بخارى ) اين معنى را يكى از محتملات خبر مذكور قرار داده و احتمال ديگر داده كه : مراد (اخبار) نباشد، بلكه امر باشد كه آن را به صورت (خبر) فرموده ، يعنى : هميشه بايد براى خود، خليفه از قريش معيّن كنيد بنا بر طريقه ايشان كه بايد رعيّت براى خود، خليفه بسازند و آنگاه پيرويش كنند.
كرمانى ، شارح بخارى بعد از اشكال كه در زمان ما، حكومت در غير قريش است جواب داده به اين كه در بلاد مغرب و مصر، خليفه از قريش هست .
در (فتح البارى ) گفته كه اين صحيح است ولكن در دست او بستن و گشودنى نيست و نيست براى او از خلافت مگر مجرد اسم فقط و اين عبارات صريح است در آنكه تسلط و حكومت ، شرط خلافت و امامت نيست ؛ بلكه خليفه و امام همان است كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله او را خليفه و امام گفته هر چند غاصبين و متغلبين او را تمكين ندهند و در اين معنى فرقى ميان حضور و غياب و ظاهر و اختفا نيست .
نيز ملك العلماء شهاب الدين بن عمر دولت آبادى در كتاب (مناقب السادات ) مسمّى به (هداية السعداء) گفته كه : (يزيد باغى متغلب خارجى بود و خروج بر امام در جميع اديان حرام است و يزيد لعين ، خروج كرده بر حسين عليه السلام بدون تاءويل و او را كشت به محاربه .)
نيز در آنجا گفته : (چون على بن ابيطالب عليه السلام كشته شد، خلافت از آن حسن بن على عليهما السلام بود. آنگاه از آن حسين بن على عليهما السلام و بغى كرد در عهد حسين ، يزيد بن معاويه . بغيى كه مسلط شد به آن .)
براى اثبات مدعى و جواب از آن سؤ ال بى پايه اين مقدار عبارت كافى است ، ان شاء الله . و جمع ساير كلمات و مناقضات و هفوات ايشان بى فايده است ؛ چه منصف را آن مقدار كافى است و معاند لجوج به اضعاف آن قناعت نكنند.
اما بر طريقه معاشر اماميّه ايّدهم اللّه تعالى : 
ايشان اوّلا گويند كه : چون خداى عزّوجلّ خواست امامى بيافريند، قطره اى از آب جنّت از ابر نازل فرمايد كه بر ثمره اى از ثمرات زمين بيفتد و آن را حجّت آن عصر بخورد و نطفه امام از آن منعقد شود و چون چهل روز بر آن بگذرد، صدا بشنود و چون چهار ماهه شود بر بازوى راستش بنويسند:
وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقا وَعَدْلا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ.
و چون متولّد شد، عمودى از نور در دلش جاى دهند كه نظر كند در آن به خلايق و اعمال ايشان و نازل شود بر او ، امر خداوند در آن عمود و آن عمود، نصب عين اوست ؛ به هرجا كه برود و نظر كند و پر كند دلش را از محبّت خود كه غير جنابش كسى را نگزيند. و از خوف خود كه از هيچ چيز غير او نترسد. و از زهد كه به هيچ چيز دنيا و غير دنيا رغبت نكند جز آنچه را كه او امر فرمايد. و از سخا كه از ايثار چيزى حتّى جان خود در راه او پروا نكند. و از شجاعت كه از هيچ مخلوقى روى نگرداند. و از توكّل كه غير جنابش چيزى را مضرّ يا نافع نداند و نبيند بر اين رقم .
حقايق جميع صفات حسنه را در دلش جاى دهد و نگاهش دارد از آن كه گردى از قذارت اخلاق ذميمه بر آينه قلبش نشيند و حقيقت اشيا را به او بنمايد و قبايح بواطن معاصى را بداند و ببيند، بالطبع از او متنفر و گريزان باشد و روح القدس را بر او موكّل كند كه او را مؤ يّد و مسدّد دارد و از او جدا نشود و او غفلت و سهو و نسيان ندارد و دلش را چون بيت المعمور و عرش ، محل تردّد ملائكه و مطاف ايشان قرار دهد كه پيوسته معراج ايشان باشد و اصنافى از ابواب علوم به او عطا فرمايد.
و غرض از گردش افلاك و ايجاد خلايق از سمك تا سماك ، او باشد. همه به سبب او و براى او حركت كنند و زندگى نمايند. از طفيل وجود او بخورند و بياشامند.
پرستش و بندگى كه خداى تعالى خواسته به نحوى كه خواسته ، آن است كه او كند. تسبيح و تمجيد و تهليل و تكبير و نماز و روزه و حج ، آن است كه او كند و به جاى آرد.
پس ، از لطفها و احسانها و نعمتهاى غير متناهيه كه به او كرده و به تمام كمال كه ممكن تواند به آن رسد، او را آراسته و زينت داده ؛ به ارشاد و هدايت خلقش امر فرمايد، به نحوى كه از اختيار و ميل خود بيرون نرود و قابل استحقاق ثواب و مكرمت شود.
آن جناب نيز با نبودن مفسده اى اظهار دعوت كند اگر اطاعت كنند به خود احسانى كردند وگرنه بر دامن كبرياش ، ننشيند گرد ساكت يا غايب شود.
و تمام مراتب هدايت و ارشاد خلق كه يكى از مناصب اوست ، بالنّسبه به ساير مقامات آن جناب ، قطره اى است نسبت به دريا كه اگر ميسّر نشد نقصى در او پديد نيايد و از مقاماتش چيزى نكاهد مگر خداى خواهد كه به مضمون : وَلَئِن شَئْتنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ. هرچه داده سلب فرمايد.)
اگر عالم عابد زاهد متبحّرى به جهت حبس شدن در مطموره اى از مقام خود بيفتد و علم و عمل و زهد از او برود و نشود او را عالم زاهد گفت ، امام نيز در غيبت از خلق ، از امامت بيفتد با آنكه تفاوت اين دو بيشتر است از ثرى تا به ثريا.
ثانيا: گويند كه همه اقسام خير و نعمت و بركت از آن جناب به تمام خلايق رسد و انواعى از بلاها و عذابهاى گوناگون كه به اعمال قبيحه و كردارهاى زشت خود كه به ارتكاب عشر عشير آن امم سابقه به مسخ و خسف و غرق و حرق ، فانى و تمام مى شدند مستحق شده و مى شوند، از ايشان به سبب آن وجود دفع مى كند و قائم مقام جدّ اكرم خود است صلى الله عليه و آله در برگشتن عذاب به جهت بودن او در ميان خلق به مضمون : ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبهُمْ وَاَنْتَ فيهم . عادت خداوندى نبوده كه ايشان را عذاب كند و حال آنكه چون توئى در ميان ايشانى .
گويند كه : اگر يك روز امام در زمين نباشد اجزاى وجود خلق از هم متلاشى شود. به سبب او باران ببارد؛ زمين گياه آرد؛ درخت ميوه كند؛ حيوان شير دهد؛ عقل ادراك كند؛ چشم ابصار نمايد؛ گوش بشنود؛ زبان گويد؛ با دوستانش لطف خاص دارد؛ انواع محبّت و احسان به ايشان فرمايد كه گاهى ندانند.
بلكه وجود و بقاى او سبب است از براى بقاى شريعت و حفظ قوانين آن ، از تغيّر و زوال و همين اصل است كه به آن ثابت كرده اند وجوب نصب امام و احتياج به وجود او را. پس لازم نمى آيد از تعذّر، تصرّف او در احكام جزئيه چندان ضررى با حفظ اصول و قوانين كليّه ، امتناع انفاذ امور جزئيّه به جهت عارض خارجى مانع نشود از ثبوت اصل ولايت و نه تحقق آن به اعتبار امور كلّيه مهمّه ؛ زيرا كه آن مانع نتواند رد كند و تعطيل نمايد آنها را.
نيز در اخبار فريقين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (اهل بيت من امان است براى اهل زمين ، چنانكه ستاره ها امان است براى اهل آسمانها.)
در باب هفتم و دهم بيشتر از اين توضيح بيايد ان شاء الله تعالى از براى ثبوت خير و نفع آن جناب در غيبت كبرى .
ثالثا: گويند آن امامى كه ما به او قائليم و به امامتش اعتراف داريم ، حجّت است از جانب خداوند تبارك و تعالى بر ملائكه و انسان و انواع حيوانات و جن و مخلوقات جميع عوالم و بلادها و شهرها كه از حيطه جبّاران بيرون است ؛ مانند: جابلسا و جابلقا و غير آنها كه اشاره به آنها بشود در قصّه جزيره خضرا و تمام آنها در حيطه اقتدار وسلطنت فعليّه آن جناب است و به امر و فرمان آن جناب ، مؤ تمر و سركشى نكنند. هر چه گويند اطاعت كنند و فرمان برند؛ جز اين صنف بنى آدم موجود در دو روى زمين كه بالنّسبه به آنها قدر محسوسى ندارند و بر فرض تسليم كه از شرايط صحّت امامت ، اقتدار فعلى است ، تسليم نداريم كه بايد بر تمام آنكه مبعوث شده بر آنها مقتدر و غالب باشد والاّ لازم آيد سقوط جميع انبياء و خلفا از درجه نبوّت و خلافت . زيرا هرگز اقتدار تمام براى احدى از ايشان ميسر نشد.
موضوع دهم : سلاطين جور و متغلبين در بلاد اگر بخواهند توبه كنند و حق آن جناب را به او بدهند چاره اى ندارند. زيرا كه دسترس ‍ به او ندارند كه حقش را تسليم نمايند و خود را فارغ كنند؛ پس توبه اين جماعت هرگز مقبول نشود.
جواب : كفايت مى كند او را در توبه ، دست كشيدن از آنچه مشغول است به آن و پشيمان بودن از نشستن در مقامى كه جايز نبود بر او نشستن در آن و عزم بر عدم معاودت . و آن جناب ، حسب امر الهى تكليف خود را داند كه در اين حال ظاهر شود يا نشود و غير اينها از شبهات شبيه به تار عنكبوت كه صاحبش به غريقى ماند كه به هر خاشاكى متشبث شود. چنانكه بعضى گفتند كه او، از كجا مطمئن شود كه اگر ظاهر شود او را نكشند و ذكر اينها و تعرض جواب از آنها تضييع عمر و كاغذ و قلم و وقت خواننده است .
مخفى نماند كه جمله اى از شبهات سابقه را علماى متكلّمين ما در كتب كلاميّه و امامت متعرض شده ، به اصول اماميّه و قواعد كلاميّه جواب آن و ايرادهاى وارده بر آن را داده اند و چون در اين مؤ لّف شريف ، بناى استقصاى مطالب متعلّق به آن جناب نبود، بلكه بناى جمع نوادر و مستطرفات حالات كه كمتر در كتابى جمع شده و علاوه طرف مقابل چندان با ادله عقليه آشنايى ندارند، قناعت كردم به نقض و نقل اخبار و كلمات علماى ايشان كه بهتر ساكت مى شوند و غرضى جز آن نيست والاّ به امثال اين جوابها هرگز از طريقه خود برنگردند و گاهى كه از علما يا عوام ايشان مستبصر شدند غالبا از راههاى ديگر بود.
بلى ! براى اهل علم خاصّه ، نفع بخشد كه از آن شبهات به شبهه نيفتند و عوام ايشان را حظّى نيست در آن و به امثال آنچه ما ذكر كرديم ، بهتر منتفع مى شوند و چون غرض از اين كتاب نيز انتفاع عامّه فارسى زبان است ، ملاحظه حال ايشان كرديم ؛ از نقل آن كلمات دست كشيديم و بحمد اللّه تعالى در بسيارى از كتاب فارسيّه موجود و در همه بلاد منتشر است و اميدوارم از الطاف الهيه كه انتفاع ايشان از اين كتاب كمتر از انتفاع از بسيارى از كتب مؤ لّفه در اين باب نباشد. والحمد اللّه
باب پنجم : در اثبات بودن مهدى موعود همان حجة بن الحسن العسكرى عليهما السلام
در ذكر اثبات بودن مهدى موعود، همان حجة بن الحسن العسكرى عليهما السلام متفق عليه بين مسلمين ، به نص حضرت رسول صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين عليه السلام و بعضى از امامان عليهم السلام .
خلافى نيست در فضل و علم و ديانت و زهد و صدق و تقواى ايشان از طرق اهل سنّت و از طرق خاصه ، بى استيفاى متن تمام خبر ايشان كه موجب تطويل است . بلكه غرض رساندن اين مقدار از مدّعى كه آن شخص مخصوص ، همان موعود منتظر است به نص ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمّه صلوات اللّه عليهم به حدّ تواتر لفظى يا معنوى كه سبب قطع باشد از براى منصف خالى از عناد و شبه و در تمام احاديث و اخبار معتبره اهل سنّت معارضى براى آنها نيست .
زيرا دانستى كه جمهور ايشان دعوى مهدويّت شخصى مخصوص نكنند و بر هر خسيسى قابل مهدويت را جايز دانند كه مهدى عليه السلام باشد. پس باب تاءويل آن اخبار نيز بالمره مسدود است ، زيرا بى معارض عقلى چنانكه در باب سابق معلوم شد و معارض نقلى كه خود معترفند، بعد از معلوميّت ضعف و بطلان چند خبر كه آن نيز گذشت ، جايز نباشد تصرف و تاءويل در نص صحيح قطعى و كلام صريح بتّى كه مؤ يد است در اين مقام به خبر متفقٌ عليه بين فريقين كه :
(هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، مرده است به مردن جاهليّت كه بى فطرتاسلام از دنيا بيرون رفته .)
سيوطى در (تاريخ الخلفا) از چند طريق از بخارى و مسلم و احمد و ابى داوود و بزاز و غير ايشان روايت كرده به الفاظ مختلفه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (دوازده خليفه از قريش خواهد بود.)
و به روايت احمد و بزاز: (دوازده نفرند به عدد نقباى بنى اسرائيل .)
و به روايت مسدّد در مسند كبير: (دوازده خليفه اند كه همه ايشان عمل مى كنند به هدايت و دين حق .)
آنگاه نقل كرده از قاضى عياض مالكى كه او گفته : بايد مراد از دوازده در اين احاديث و آنچه شبيه آنهاست ، آنكه ايشان در زمانى باشند كه خلافت عزيز و اسلام قوى و امور مستقيم باشد و مردم اجتماع كنند بر آن خليفه و امير چنين بود تا وقتى كه امر بنى اميّه مضطرب شد در زمان وليد بن يزيد تا آنكه برپا شد دولت بنى عباس ، پس ايشان را تمام كردند.
سخيف و ضعيف بودن روايت ابن حجر 
ابن حجر عسقلانى شيخ الاسلام در شرح بخارى گفته كه كلام قاضى ، كلامى است كه گفته شده در آن حديث تا آن كه مى گويد: (آنچه واقع شد آن است كه مردم جمع شدند بر ابى بكر، آنگاه بر عمر، پس عثمان ، پس على عليه السلام . تا آنكه واقع شد امر حكمين در صفين ، پس معاويه از آن روز ناميده شد به خليفه . آنگاه اجتماع كردند بر معاويه در وقت صلح با حسن . آنگاه اجتماع كردند بر پسر او، يزيد و از براى حسين امر منتظم نشد، بلكه كشته شد پيش از آن و چون يزيد مرد، اختلاف شد تا آنكه اجتماع كردند بر عبدالملك بن مروان بعد از كشته شدن ابن زبير.
آنگاه اجتماع كردند بر چهار فرزند او، وليد و سليمان و يزيد و هشام و ميان سليمان و يزيد، عمر بن عبدالعزيز بود. پس ايشان هفت خليفه اند بعد از خلفاى راشدين و دوازدهمى ، وليد بن يزيد بن عبدالملك است كه چون عمويش هشام مرد، اجتماع كردند. پس ‍ چهار سال خلافت كرد، آنگاه او را كشتند و فتنه منتشر شد از آن روز و ديگر اتفاق نيفتاد اجتماع بر خليفه بعد از او.)
از اين كلام معلوم مى شود كه يزيد بن معاويه از خلفاى دوازده گانه است كه حضرت خبر داد كه ايشان هادى و عالمند بين حق و برحقند!!!
پس خروج كننده بر او و ياغى و خارج بر امام زمان خواهد بود و اين از شواهد واضحه است بر آنچه علماى اماميّه مدّعيند كه به قواعد اهل سنّت ، حضرت سيّدالشهداء عليه السلام خارج بر امام زمان خود بود و ادلّه و براهين و شواهد اين مدعى بسيار است ! مقام را گنجايش بيش از اين نيست و از اينجا است كه ابن حجر مذكور در كتاب (تقريب ) تصريح كرده كه عمر بن سعد، ثقه است و ارتكاب آن امر عظيم را منافى عدالت او ندانسته !
ردّ اقوال بعضى از علماى اهل سنّت توسط بعضى ديگر از علمايشان  
علماى اهل سنّت چنان گرفتار اين خبر شريف شدند كه خواستند از آن فارغ شوند، بحمد اللّه نشد؛ بلكه احتمالاتى كه در آن دادند مفتضح و رسوا شدند، گاهى ارجاس خلفاى بنى اميّه و بنى عباس را گفتند كه : هر كس ، آن متجاهرين در بيشتر كباير ضروريه اهل اسلام را نشناسد و ايشان را مقتداى خود نداند، كافر مرده و بر آن نسق ساير سلاطين و گاهى امام هر زمان قرآن را گرفتند و اين خبر بر طريقه تام اماميّه و واضح و روشن است و نيز مؤ يّد به چند صنف اخبار ديگر كه در باب اثبات امامت ائمّه اثناعشر عليهم السلام به اسانيد معتبر ثبت شده و محل ذكر آنها نيست .
اما از طرق اهل سنّت ، چند خبر ذكر مى شود:
روايت مهم منتخب الدين در مورد جانشينان رسول اللّه صلى الله عليه و آله
اول : عالم حافظ، منتخب الدين محمّد بن مسلم بن ابى الفوارس رازى در كتاب (اربعين ) خود روايت كرده به اسناد خود از احمد بن ابى رافع بصرى ، گفت :
(خبر داد مرا پدرم و او خادم امام ابى الحسن ، علىّ بن موسى الرضا عليهما السلام بود، از آن جناب كه فرمود: خبر داد مرا پدرم ، عبد صالح موسى بن جعفر عليهما السلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، جعفر صادق عليه السلام گفت : خبر داد مرا پدرم باقر علم انبيا، محمّد بن على عليهما السلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، سيّد العابدين على بن الحسين عليهما السلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، سيّد الشهداء حسين بن على عليهما السلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، سيّد الاوصياء على بن ابيطالب عليه السلام كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: (كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و او به نظر رحمت ، اقبال كند به او واعراض نفرمايد از او، پس موالات كند با على عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و او (خداوند) از او خشنود باشد، موالات كند با پسر تو، حسن عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و خوفى بر او نباشد، پس هر آينه موالات كند با پسر تو، حسين عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و حال آنكه گناهانش از او كناره كرده و از آنها پاك شده باشد، پس هر آينه موالات كند با على بن الحسين عليهما السلام و او چنان است كه خداى فرمود: سيماهُم فى وُجُوهِهِم مِنْ اَثرِ السُّجُود.
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداى عزّوجلّ را و حال آنكه چشمش خنك باشد يعنى خرسند باشد، پس هر آينه موالات كند با محمّد بن على عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه كتاب اعمال را به دست راستش دهند، پس موالات كند با جعفر بن محمّد عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را پاك و پاكيزه شده ، پس موالات كند با موسى بن جعفر عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه خندان است ، پس موالات كند با على بن موسى الرضا عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه درجات او را بلند كرده اند و سيئات او را مبدّل نموده اند به حسنات ، پس هر آينه موالات كند با پسر او محمّد بن على عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را، پس با او به آسانى محاسبه نمايد و مداقه نكند و داخل كند او را در بهشتى كه فراخى او به فراخى آسمانها و زمين است كه مهيّا شده براى پرهيزكاران ، پس موالات كند با پسر او على بن محمّد عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و حال آنكه در زمره فائزين باشد، پس موالات كند با پسر او حسن عسكرى عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه ايمان او كامل و اسلامش نيكو شده ، پس موالات كند با پسر او، منتظر، م ح م د، صاحب الزمان ، مهدى صلوات اللّه عليه .
پس اينانند چراغهاى دج ى يعنى تاريكى شب جهالت و ائمه هدى و اعلام تُقى . هر كسى كه دوست داشته باشد ايشان را و موالات كند با ايشان ، من ضامنم براى او بهشت را بر خداى تعالى .)
روايت ابوالمؤ يد در مورد جانشينان رسول اللّه صلى الله عليه و آله
دوم : اخطب خطباء خوارزم ، ابوالمؤ يد موفق بن احمد مكى در مناقب خود روايت كرده به اسناد خود كه از ابى سليمان ، شبان رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
شبى كه مرا به آسمان بردند فرمودند به من ، جليل جلّ جلاله : امَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ.
پس گفتم : والمؤ منون .
فرمود: (راست گفتى اى محمّد صلى الله عليه و آله !)
و فرمود: (چه كس را خليفه خود كردى در امّت ؟)
گفتم : (بهترين ايشان !)
فرمود: (على بن ابيطالب عليه السلام ؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (اى محمّد صلى الله عليه و آله ! من به نظر علمى خود نگريستم در زمين نگريستنى ، پس برگزيدم تو را از آن و جدا كردم براى تو نامى از نامهاى خود، پس ذكر نمى شوم در موضعى مگر آنكه ذكر مى شوى تو با من ، پس منم محمود و تويى محمّد.
آنگاه در رتبه دوم نگريستم ، پس برگزيدم از آن على را و جدا كردم براى او اسمى از اسمهاى خود، پس منم اعلى و اوست على .
اى محمّد! بدرستى كه خلق كردم تو را و خلق كردم على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان او را از نور خود و عرضه داشتم ولايت شما را بر اهل آسمانها و زمينها، پس هر كه قبول نمود آن را، در نزد من از مؤ منين است و هر آنكه انكار كرد آن را، در نزد من از كافرين است .
اى محمّد! اگر بنده اى از بندگان من پرستش كند مرا تا آنكه از هم جدا شود، يعنى اعضايش متلاشى گردد يا چون خيكِ كهنه مندرس شود، آنگاه به نزد من آيد با انكار ولايت ، نمى آمرزم او را تا آنكه اقرار نمايد به ولايت شما.
اى محمّد! آيا دوست دارى كه ببينى ايشان را؟)
گفتم : (آرى ! اى پروردگار من !)
فرمود: (پس متوجّه شو به طرف راست عرش .)
:(پس ملتفت شدم و ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و على بن محمّد و حسن بن على و مهدى صلوات اللّه عليهم را در آب تنگى از نور كه ايستاده و نماز مى كنند و او يعنى مهدى در وسط ايشان است ، چنانكه گويى ستاره اى است درخشان .)
فرمود: (اى محمّد! اينان حجّتهاى منند و او يعنى مهدى دادخواه است براى عترت تو.
قسم به عزّت و جلال خود! بدرستى كه اوست حجّت واحيه براى اولياى من و انتقام كشنده از دشمنان من .)
مؤ لف گويد: اين خبر شريف را ابن شاذان در (مناقب ماة ) به همان سند خوارزمى و ابن عياشى در (مقتضب الاثر) نيز به همان سند كه تمام آن از روات ايشان است نقل كرده اند و در نسخه مناقب خوارزمى و مناقب ماة كه در نزد حقير است و نيز ميرلوحى آن را در (كفاية المهتدى ) با سند نقل كرده از ابو سليمان ، راعى حضرت صلى الله عليه و آله و در مقتضب و غيبت شيخ طوسى ابو سلمى و ظاهرا صحيح همين باشد. چنانكه ابن اثير جزرى در (اسد الغابه ) در باب كنى مى گويد: ابوسلمى ، راعى رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
بعضى گفتند: (اسم او حريث است ، كوفى است .) و بعضى گفتند: (شامى است .) روايت كرده از او وابو سلام اسود و ابو معمر عباد بن عبدالصمد تا آخر آنچه گفته .
و از استيعاب و ابونعيم و ابوموسى نقل كرده و تصريح كرده كه سين او مضموم است ، ابوسُلمى و راوى همين خبر شريف از او، ابوسلام است كه او را از روات ابوسلمى شمرده .
سوم : و نيز در آنجا به سند خود نقل كرده از على بن ابيطالب عليه السلام كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : (من پيش از شما وارد مى شوم بر حوض و تو يا على ! ساقى حوضى و حسن دور مى كند يعنى آنان را كه نبايد از آن بنوشند و حسين امر كننده است و على بن الحسين فارط است ، يعنى آنكه پيش رود كه اسباب گرفتن و دادن را مهيّا نمايد و محمّد بن على ، ناشر است كه خلق را از قبور برانگيزاند و جعفر بن محمّد ايشان را براند و موسى بن جعفر محصى مؤ منان و مبغضان است و قامع منافقين و على بن موسى الرضا زينت دهنده مؤ منان است و محمّد بن على اهل بهشت را در جايشان جاى دهد و على بن محمّد خطيب شيعه و تزويج كننده ايشان است به حورالعين و حسن بن على عليهما السلام چراغ اهل بهشت است كه به نور او استضائه كنند و مهدى شفيع ايشان است در روز قيامت ، در آنجا كه اذن ندهد خداوند مگر آن را كه بخواهد و پسندد. صلوات اللّه عليهم اجمعين .)
ابن شاذان در (مناقب ماة ) به همان سند خوارزمى نقل كرده و نيز آن را ابراهيم بن محمّد حموينى شيخ الاسلام در (فرائد السمطين ) مسندا روايت كرده .
چهارم : ابو عبداللّه احمد بن محمّد بن عياش در (مقتضب الاثر) روايت كرده از ابوالحسن ثوابة بن احمد موصلى ورّاق حافظ از علماى عامه به سند خود از ابى جعفر، محمّد بن على عليهما السلام از سالم بن عبداللّه بن عمر كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (بدرستى كه خداوند، وحى كرد به من در شبى كه مرا به معراج برد ... .) تا آخر آنچه گذشت مختصرا در باب خصائص .
ابو عبداللّه بن عياش بعد از خبر گفته كه : من پيش از نوشتن اين حديث ، از ثوابه موصلى ، ديدم آن را در نسخه وكيع بن جراح كه در نزد ابى بكر، محمّد بن عبداللّه بن عتاب بود كه خبر داد مرا به آن نسخه از ابراهيم بن عيسى قصار كوفى از وكيع بن جراح و من آن را در اصل كتاب او ديدم .
پس سؤ ال كردم از او كه : مرا حديث كند به آن يعنى بخواند آن رابراى من يا من بخوانم آن را بر او و او گوش دهد يا اجازه دهد كه بتوانم مانند روايت از او نقل كنم .
پس امتناع كرد و گفت : (تو را حديث نمى كنم به اين حديث به جهت عداوت و نصب !) و حديث كرد مرا به غير آن از ساير احاديث آن نسخه و از فروع كتابى كه جمع نموده بود در او احاديث وكيع بن جراح را. آنگاه حديث كرد مرا به آن خبر، پس از آن ثوابه و روابة بن عتاب ، اعلى بود اگر مرا حديث مى كرد به آن .
مؤ لف گويد كه : تاءمل شود كه چه مقدار اهتمام و دقت داشتند در نقل اخبار، خصوص در مقامى كه طرف اهل سنّت باشند كه با ديدن خبر در كتاب وكيع ، چون اذن نداشت نقل نكرد و اين قسم نقل خبر، در آن عصر اسباب ضعف و بى اعتبارى بود و آن را وجاه مى گويند و نيز تاءسف مى خورد كه سند وكيع از دست او رفت كه اعلى بود، يعنى واسطه او كمتر بود و قوت خبر از اين جهت بيشتر است .
وكيع مذكور كه اين خبر شريف ، با سند در كتاب او موجود است از معروفين علماست . او وكيع بن جراح بن مليح بن عدى تا آخر نسبت كه به عامربن صعصعه رواسى مى رسد. در (عبقات الانوار) نقل كرده از كتاب ثقات محمّد بن حيان بستى كه او حافظ متقن بود.
فياض بن زهير مى گفت : نديدم هرگز در دست وكيع كتابى ، مى خواند كتاب خود را از حفظ، در سنه 197 وفات كرد. و از نووى در (تهذيب الاسماء) كه بعد از ذكر مشايخ او مانند: اعمش و دو سفيان و اوزاعى و امثال آنها و روات از او مانند: ابن حنبل و ابن راهويه و حميدى و ابن مبارش و ابن معين و ابن مداينى و نظاير ايشان از اعيان محدثين گفته و اجماع كردند بر جلالت و وفور علم و حفظ و اتقان و ورع و صلاح و عبادت و توثيق و اعتماد او.
احمد حنبل گفت : (نديدم داراتر مر علوم و احفظ از وكيع را.) و ابن عمار گفت : (در كوفه در زمان وكيع نبود كسى كه افقه و اعلم به حديث از او باشد.) و غير اينها از مناقب و مدايح كه اهل رجال در حقّ او ثبت نمودند.
روايت عبدالرحمان بن ساويط در مورد امام عصر عليه السلام  
پنجم : ابو عبداللّه احمد بن عياش در (مقتضب ) به اسناد خود از وكيع بن جراح مذكور از ربيع بن سعد از عبدالرحمان بن ساويط گفت كه : فرمود حسين بن على عليهما السلام : (از ما دوازده مهدى است ، اول ايشان امير المؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و آخر ايشان نهم از فرزندان من و اوست قائم به حقى كه زنده كند خداوند به او، زمين را بعد از مردن او و غالب كند خداوند به او دين را بر همه دينها هر چند كاره باشند مشركان ؛ براى او غيبتى است كه برگردند در آن جمعى ديگر. بدرستى كه صابر در غيبت او بر آزار و تكذيب ، به منزله مجاهدى است با شمشير در پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله .)
روايت منقوله از سلمان رحمه الله در مورد اولوالامر و امام عصر عليه السلام
ششم : و نيز در آنجا روايت كرده از عبدالرحمان بن صالح بن رعيده از حسين بن حميد بن ربيع از اعمش از محمّدبن خلف طاطرى از زاذان از سلمان ، گفت : داخل شدم روزى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله پس چون نظر كرد به من ، فرمود: (اى سلمان ! خداوند عزّوجلّ مبعوث نكرد پيغمبرى را و نه رسولى را مگر آنكه قرار داد براى او دوازده نقيب .)
گفت : گفتم : (يا رسول اللّه ! به تحقيق كه شناخته ام اين را از اهل كتابين .)
فرمود: (اى سلمان ! آيا شناختى دوازده نقيب مرا كه خداوند برگزيد ايشان را براى امامت بعد از من ؟)
گفتم : (خدا و رسول او داناترند!)
پس حضرت ذكر فرمود مبداء خلقت خود و على و فاطمه و حسن و حسين و نُه امام را صلوات اللّه عليهم و فضل معرفت ايشان را.
تا آنكه سلمان گفت : گفتم : (يا رسول اللّه ! آيا مى شود ايمان به ايشان بدون معرفت نامهاى ايشان و نسبهاى ايشان ؟)
فرمود: (نه اى سلمان !)
پس گفتم : (يا رسول اللّه ! كجا خواهد بود براى من معرفت جناب ايشان ؟)
فرمود: (شناختى تا حسين را، آنگاه سيّد العابدين على بن الحسين ؛ آنگاه فرزند او محمّد بن على باقر، يعنى شكافنده علم اوّلين و آخرين از نبيين و مرسلين ؛ آنگاه جعفر بن محمّد، لسان صادق خداوند؛ آنگاه موسى بن جعفر، كظم كننده غيظ خود با صبر در راه خداوند؛ آنگاه على بن موسى راضى به امر خداوند؛ آنگاه محمّد بن على جواد برگزيده از خلق خداوند؛ آنگاه على بن محمّد هادى به سوى خداوند؛ آنگاه حسن بن على صامت امين ؛ آنگاه فلان و نام او را برد به نامش پسر حسن ، مهدى ناطق ، قائم به حق خداوند (و در بعض نسخ صامت امين عسكرى ) آنگاه حجة اللّه بن الحسن المهدى .) تا آخر حديث كه طول دارد.
ابن عياش بعد از ذكر تمام خبر گفته : سؤ ال كردم از ابوبكر محمّد بن عمر جعابى حافظ از حال محمّد بن خلف طاطرى ، پس گفت : (او محمّد بن خلف بن موهب طاطرى است ثقه و ماءمون است .) و طاطر ساحلى است از ساحلهاى دريا كه در آنجا جامه ها مى بافند كه آن را طاطريه مى گويند و منسوب به آنجا است و از اين كلام معلوم مى شود كه باقى رجال سند از ثقات معروفند نزد اهل سنّت .
روايت بسيار مهم ام سليم در مورد جانشينانرسول اللّه و امام عصر عليه السلام
هفتم : و نيز روايت كرده از ابو محمّد عبداللّه بن اسحق بن عبدالعزيز خراسانى معدل از رجال اهل سنّت از شهر بن خوشب از سلمان فارسى كه گفت : بوديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و حسين بن على عليهما السلام بر زانوى آن جناب بود كه ناگاه حضرت به تاءمل در رخسار او نگريست و فرمود: (اى ابو عبداللّه ! تو سيّدى از سادات و تو امامى از امامان ، پدر نُه امام كه نهم ايشان ، قائم ايشان است و امام اعلم احكم افضل ايشان است .)
هشتم : و نيز روايت كرده از محمّد بن عثمان بن محمّد صيدانى و غير او به طريق معتبر از جابر بن عبداللّه انصارى كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (خداى تعالى برگزيد از روزها روز جمعه را و از شبها شب قدر را و از ماهها ماه رمضان را و برگزيد مرا و على را و برگزيد از على ، حسن و حسين را و برگزيد از حسين ، حجّت گمراهان را كه نهم ايشان قائم اعلم احكم ايشان است .)
نهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن محمّد بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن عيسى منصورى هاشمى به سند ايشان ، خبرى طولانى كه يافته شد در عهد عبداللّه بن زبير، مكتوبى قديم در بنيان كعبه كه ثبت بود در آن حالات و صفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و يك يك از ائمه به اسم و وصف و ذكر نموديم آنچه متعلّق بود به حضرت مهدى عليه السلام در باب القاب در لقب شانزدهم .
دهم : و نيز روايت كرده در آنجا خبر شريف عجيبى كه كافى است براى اين مقام ، گفت در عِداد آنچه اهل سنّت روايت كردند و خبرى كه روايت كرده آن را (ام سليم )، صاحب حصاة يعنى سنگريزه و او نيست (حبابه ) و (البيه ) و نه (امّ غانم ) كه هر دو صاحب حصاتند، اين ام سليم غير ايشان است و اقدم از ايشان .
از طريق عامه ، خبر داد مرا ابوصالح سهل بن محمّد طرطوسى قاضى كه وارد شد بر ما از شام در سنه 340، گفت : خبر داد مرا ابوفروة زيد بن محمّد الرهاوى . گفت : خبر داد مرا عمار بن مطر. گفت : خبر داد ابوعرانه از خالد بن علقمه از عبيدة بن عمرو وسلمانى . گفت : شنيدم عبداللّه بن جناب بن الارث كشته شده خوارج كه مى گفت : خبر داد مرا سلمان فارسى و براء بن عازب كه هر دو از ام سليم روايت كردند.
آنگاه سندى از طريق خاصه ذكر نمود تا سلمان و براء، گفت : ميان اين دو حديث اختلاف است در الفاظ و لكن در عدد دوازده خلافى نيست و لكن من به نحوى كه عامه ذكر كردند ذكر مى كنم به جهت شرطى كه در اين كتاب كرده ام :
سليم گفت : من زنى بودم كه تورات و انجيل خوانده بودم ، پس شناخته بودم اوصياى پيغمبران را و دوست داشتم كه بدانم وصى محمّد صلى الله عليه و آله را و شترِ سوارى خود را در شتران قبيله جا گذاشتم .
پس گفتم به آن جناب كه : (يا رسول اللّه ! نبود هيچ پيغمبرى مگر آنكه براى او دو خليفه بود، خليفه اى كه وفات مى كرد در حيات او و خليفه اى كه باقى بود بعد از او. خليفه موسى در حياتش هارون بود، پس وفات كرد پيش از موسى ؛ آنگاه وصى او بعد از وفاتش يوشع بن نون بود و وصى عيسى در حياتش ، كالب بن بوقنا بود، پس وفات كرد كالب در حيات عيسى و وصى بعد از وفات او يعنى از زمين ، شمعون بن حمون صفا بود، پسر عمه مريم و به تحقيق كه نظر كردم در كتب ، پس نيافتم از براى تو، مگر يك وصى در حيات تو و بعد از وفات تو؛ پس بيان كن براى من به تفسير خودت يا رسول اللّه كه كيست وصى تو؟)
پس فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (بدرستى كه براى من يك وصى است در حيات من و بعد از وفات من .)
گفتم به او: (كيست او؟)
پس فرمود: (سنگ ريزه بياور!)
برداشتم براى او سنگ ريزه از زمين . گذاشت آن را ميان دو كف خود، ماليد آن را به دست خود كه چون آرد نرم شد. آنگاه آن را خمير كرد؛ پس گرداند آن ياقوت سرخى ؛ پس مهر كرد آن رابه خاتم خود كه ظاهر بود نقش در آن براى نظر كنندگان ؛ آنگاه آن را به من عطا كرد و فرمود: (اى ام سليم ! هر كس توانست بكند مانند اين ، پس او وصى من است .)
آنگاه فرمود: (ام سليم ! وصى من كسى است كه مستغنى باشد به نفس خود در جميع حالاتش ، چنانچه من مستغنيم .)
پس نظر كردم به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه زده است دست راست خود را به سوى سقف و به دست چپ خود به سوى زمين و حال آنكه خود را از طرف دو قدم مبارك خود بلند ننموده .
گفت : بيرون آمدم ، ديدم سلمان را كه به على عليه السلام چسبيده و به او پناه برده نه به غير او از خويشان محمّد صلى الله عليه و آله و اصحاب او با كمى سنّ آن جناب ؛ پس در نفس خود گفتم : (اين سلمان صاحب كتب اولين است پيش از من ، صاحب اوصياست و در نزد او است از علم ، چيزى كه به من نرسيده ، شايد كه آن جناب ، صاحب من باشد.)
پس به نزد على عليه السلام آمدم و گفتم : (تو وصى محمّدى ؟)
فرمود: (آرى ! چه مى خواهى ؟)
گفتم : (چيست علامت آن ؟)
فرمود: (سنگريزه برايم بيار!)
پس سنگريزه براى او از زمين برداشتم . آن را در ميان دو كف خود گذاشت ، آنگاه آن با دست خود نرم كرد مانند آرد؛ آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آن را مهر كرد كه ظاهر بود نقشش در آن براى ناظرين ؛ آنگاه به طرف خانه خود رفت . در عقبش رفتم كه سؤ ال كنم از او از آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد. متوجّه من شد و كرد آنچه را كه آن حضرت كرده بود.
پس گفتم : (وصىّّ تو كيست اى ابوالحسن ؟)
فرمود: (كسى كه بكند مانند اين .)
ام سليم گفت : پس ملاقات كردم حسن بن على عليهما السلام را، گفتم : (تو وصىّ پدر خودى ؟)
و من تعجّب داشتم واز صغر سن او و سؤ ال من از او با اين كه من مى شناختم صفت دوازده تن امام را و پدر ايشان را و سيّد ايشان را و افضل ايشان را و يافتم اين را در كتب پيشينيان .
فرمود: (آرى ! من وصى پدر خويشم !)
گفتم : (چيست علامت اين ؟)
فرمود: (بياور براى من سنگريزه !)
گفت : (از زمين براى او سنگريزه برداشتم . پس آن را ميان دو كف خود گذارد و نرم كرد مانند آرد؛ آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آن را مهر كرد، پس ظاهر شد نقش در آن ؛ آنگاه آن را به من داد.)
گفتم به آن جناب : (كيست وصى تو؟)
فرمود: (كسى كه بكند آنچه من كردم .)
آنگاه دست راست خود را كشاند تا آنكه از بامهاى مدينه گذشته و او ايستاده بود؛ آنگاه دست چپ خود را به زير برد و به آن ، زمين را زد بى آنكه منحنى شود يا بالا رود.
پس در نفس خود گفتم : (كه را خواهى ديد كه وصى او باشد؟)
پس از نزد او بيرون رفتم . ملاقات كردم حسين عليه السلام را و من شناخته بودم نعت او را در كتب سابقه به اوصاف او و نُه تن ديگر از فرزندان او به صفات ايشان ، جز اينكه من انكار داشتم شمايل او را به جهت صغر سن او؛ پس نزديك او رفتم و او در محلى از ساحت مسجد بود. گفتم به آن جناب : (تو كيستى ؟)
فرمود: (من مقصود توام اى ام سليم ! من وصىّ اوصيايم و من ، پدر نُه امامان هدايت كنندگانم ؛ من وصى برادرم ، حسنم و حسن وصى پدرم ، على است و على وصى جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله است .)
پس تعجّب كردم از سخن جناب و گفتم : (چيست علامت اين ؟)
فرمود: (سنگريزه برايم بياور!)
پس سنگريزه برايش از زمين برداشتم . ام سليم گفت : نظر مى كردم به سوى او كه آن را در كف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم كرد آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوت سرخى كرد، و آن را به خاتم خود مهر كرد، پس ثابت شد نقش در آن . آنگاه آن را به من داد و فرمود: (نظر كن در آن اى ام سليم ! آيا چيزى در آن مى بينى ؟)
ام سليم گفت : (پس نظر كردم در آن ، ديدم در آنجا رسول اللّه و على و حسن و حسين و نُه امام كه اوصيايند از فرزندان حسين صلوات اللّه عليهم كه نامهايشان با هم موافق بود، مگر دو نفر از ايشان ؛ يكى از آن دو، جعفر و ديگرى موسى عليهما السلام و چنين خوانده بودم در انجيل . پس تعجب كردم . آنگاه گفتم در نفس خود كه : خداى تعالى عطا فرمود به من دليلها كه عطا كرد آنها را به كسانى كه پيش از من بودند.)
پس گفتم : (اى سيّد من ! اعاده فرما بر من علامت ديگر را.)
تبسّم كرد و آن جناب نشسته بود. پس برخاست و دست راست خود را كشاند به سوى آسمان ؛ قسم به خداوند كه گويا آن عمودى بود از آتش و هوا را شكافت تا آنكه از چشم من نهان شد و او ايستاده بود و از اين كلالى نداشت .
ام سليم گفت : پس به زمين افتادم و بيهوش شدم و به حال نيامدم مگر به آن حضرت كه در دستش طاقه اى از آس بود و به آن مى زد سوراخ بينى مرا.
به او گفتم : (چه بگويم به او بعد از اين و من واللّه مى يابم تا اين ساعت بوى آن طاقه آس را و آن واللّه در نزد من است و نه پژمرده شده و نه ناقص و نه چيزى از بويش كم شده و من وصيّت كردم اهل خود را كه آن در كفن من بگذارند.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيست وصى تو؟)
فرمود: (آن كه بكند مانند آنچه من كردم .)
پس ماندم تا امام على بن الحسين عليهما السلام .
زر بن حبيش گفت : خاصه دون غير او كه خبر داد مرا جماعتى از تابعين كه شنيدم اين كلام را از تمام حديث او كه يكى از آنها سيناست ، مولاى عبدالرحمن بن عوف و سعيد بن جبير مولاى بنى اسد و خبر داد مرا سعيد بن مسيب مخزومى به بعضى از آن حديث از ام سليم كه گفت : آمدم نزد على بن الحسين عليهما السلام و آن جناب در منزل خود ايستاده بود، نماز مى كرد در شب و روز هزار ركعت . اندكى نشستم و خواستم مراجعت نمايم و اراده نمودم كه برخيزم ؛ چون اين قصد را كردم متوجّه من شدند به انگشترى كه در انگشت آن جناب بود و بر آن نگين حبشى بود ديدم كه در آن مكتوم بود:
مكانك يا ام سليم ! انبئك بما جئتنى له .
به جاى خود نشين اى امّ سليم ! كه خبر خواهم داد تو را به آنچه براى آن آمدى .
گفت : نماز خود به تعجيل كرد.
چون سلام داد، فرمود: (اى ام سليم ! سنگريزه بياور براى من !)
بدون آنكه سؤ ال كنم از جنابش از مقصدى كه براى آن آمدم . سنگريزه از زمين بر گرفتم ، به او دادم . آن را گرفت و ميان دو كف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم كرد؛ آنگاه آن را خمير نمود و آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آن را مهر كرد و نقش در آن ثابت شد.
نظر كردم واللّه با عيان آن قوم ، يعنى همان اسامى شريفه چنانكه ديده بودم در روز حسين عليه السلام . پس گفتم به آن جناب كه : (كيست وصى تو، فداى تو شوم !؟)
فرمود: (هر كسى كه بكند آنچه من كردم و درك نخواهى كرد پس از من ، مثل مرا.)
ام سليم گفت : فراموش كردم كه سؤ ال كنم از او كه بكند آن كارى را كه پيش از او كردند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و على و حسن و حسين عليهم السلام چون از خانه بيرون رفتم و گامى برداشتم ، آواز داد مرا كه : (ام سليم !)
گفتم : (لبيك !)
فرمود: (برگرد!)
برگشتم و ديدم آن جناب را كه در وسط صحن خانه ايستاده ، آنگاه رفت و داخل خانه شد و او تبسّم مى كرد و فرمود: (بنشين اى ام سليم !)
من نشستم . او دست راست خود را كشاند، پس شكافت خانه ها و ديوارها و كوچه هاى مدينه را و از چشمم پنهان شد؛ آنگاه فرمود: (بگير اى ام سليم !)
پس به من عطا فرمود واللّه كيسه اى كه در آن چند اشرفى بود و دو گوشواره از طلا و چند نگين كه مال من از جزع كه در حقّه از من در منزلم بود.
گفتم : (اى سيّد من ! اما حقّه را مى شناسم و اما آنچه در آن است پس نمى دانم چيست در آن ؟ مگر آنكه آن را سنگين مى بينم .)
فرمود: (بگير اين را و پى كار خود برو.)
گفت : از نزد آن جناب بيرون آمدم و به منزل خود رفتم ، حقّه را در جايش نديدم . پس ديديم حقّه ، حقّه من است .
گفت : (من شناختم ايشان را به حق معرفت از روى بصيرت و هدايت در امر ايشان از آن روز. والحمد للّه رب العالمين .)
ابو عبداللّه يعنى ابن عياش ، مصنّف كتاب گفت : سؤ ال كردم از ابوبكر محمّد بن عمر جعابى از اين ام سليم و خواندم بر او اسناد حديث عامه را. و طريق او را مستحسن شمرد، يعنى راويهاى او را مدح و توثيق كرد و طريق اصحاب ما را و شناساند ابوصالح قاضى طرطوسى را و گفت : (او، ثقه عدل حافظ بود.)
اما ام سليم ، او زنى بود از نمر بن قاسط معروف است از زنهايى است كه روايت كردند از رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت كه : او ام سليم انصاريه نيست ، مادر انس بن مالك و نه ام سليم دوسيه كه براى او صحبتى و روايتى بود يعنى حضرت را ديده بود و از او روايت كرده بود و نه ام سليم خافضة يعنى ختنه كننده كه دخترها را ختنه مى كرد در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه ام سليم مسعود ثقفيه خواهر عروة بن مسعود ثقفى است . او اسلام آورده بود و اسلامش نيكو شده بود و حديث روايت مى كرد. اگرچه تمام حديث مناسب مقام نبود اما به جهت شرافت و قلت وجود و اتقان سند به نقل تمام متبرك شديم .
خبر داوود رقّى از امام صادق عليه السلام  
يازدهم : نيز در آنجا از طريق اهل سنّت روايت كرده از داوود رقّى . گفت : داخل شدم بر جعفر بن محمّد عليهما السلام . پس فرمود: (چه چيز سبب طول غيبت تو شده نزد ما اى داوود!؟)
گفتم : (حاجتى مرا عارض شد در كوفه كه سبب شد كه شرفيابيم به خدمت تو طول كشد، فداى تو شوم !)
فرمود: (چه ديدى در آنجا؟)
گفتم : (ديدم عمّ تو زيد را بر اسب دراز دمى كه قرآنى به هيكل انداخته و فُقهاى كوفه دورش را گرفته اند در حالتى كه مى گفت : اى اهل كوفه ! منم علم ميان شما و خداى تعالى ! به تحقيق كه شناخته ام آنچه در كتاب خداست از ناسخ او و منسوخ او.)
پس حضرت ابو عبداللّه عليه السلام فرمود: (اى سماعة بن مهران ! بياور آن صحيفه را.)
پس صحيفه سفيدى آورد و به من داد و فرمود به من : (بخوان ! اين از آن سه چيز است كه در نزد ما اهل بيت است كه به ميراث مى برد بزرگى از ما از بزرگى از زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله .)
پس خواندم ، ديدم در آن دو سطر:
سطر اول : لا اله الاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه .
و سطر دوم : انّ عدة الشهور عند اللّه اثنى عشر شهرا فى كتاب اللّه يوم خلق السموات منها اربعة حرم ذلك الدين القيم ، على بن ابى طالب والحسن بن على والحسين بن على وعلى بن الحسين ومحمّد بن على وجعفر بن محمّد وموسى بن جعفر وعلى بن موسى ومحمّد بن على وعلى بن محمّد والحسن بن على والخلف منهم الحجة اللّه عليهم السلام .
آنگاه فرمود به من : (اى داوود! آيا مى دانى كه در كجا و چه زمان نوشته شده ؟)
گفتم : (اى فرزند رسول خدا ! خداوند داناتر است و رسول او و شما.)
فرمود: (پيش از آنكه خلق شود آدم به دو هزار سال . پس كجا زيد را تباه مى كنند و مى برند.)
دوازدهم : و نيز روايت كرده از شيخ ثقه ابوالحسن ، عبدالصمد بن على و بيرون آورد تمام خبر را از اصل كتاب خود. تاريخ آن سنه 258 بود كه آن را از عبيد بن كثير ابى سعد عامرى شنيده بود.
گفت : خبر داد مرا نوح بن جراح از يحيى بن اعمش از زيد بن وهب از ابن جحيفه سواى كه از سواة بن عامر است و حارث بن عبداللّه حارنى همدانى و حارث بن شرب ، هر يك خبر دادند كه ايشان در نزد على بن ابيطالب عليه السلام بودند، پس هرگاه حسن عليه السلام پيش مى آمد، مى فرمود: (مرحبا اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله !)
و هرگاه حسين عليه السلام پيش مى آمد، مى فرمود: (پدرم فداى تو! اى پدر پسر بهترين كنيزان !)
پس كسى عرض كرد به آن جناب : (يا اميرالمؤ منين ! چه شد شما را كه آن را به حسن مى گوييد و اين را به حسين عليهما السلام مى گوييد و كيست بهترين كنيزان ؟)
فرمود: (اين مفقود رانده شده آواره ، م ح م د بن الحسن بن على ، پسر اين حسين .) و دست مبارك را بر سر حسين عليه السلام گذاشت .
خبر جارود بن منذر در امامت ائمه اثنى عشر عليهم السلام  
سيزدهم : و نيز در آنجا گفته كه از اتقن اخبار ماثوره و غريب آن و عجيب آن و از مصون مكنون در اعداد ائمه و اسامى ايشان از طريق عامه ، خبر جارورد بن منذر است و اخبار او از قس بن ساعدة كه خبر داد ما را به آن ابوجعفر بن محمّد بن لاحق بن سابق بن قرين انبارى ، گفت : خبر داد مرا جدم ، ابوالنصر سابق بن قرين در سنه 278 در انبار در خانه ما. گفت : خبر داد مرا ابوالمنذر هشام بن محمّد بن سايب كلبى . گفت : خبر داد مرا پدرم از شرقى بن قطامى ارتميم بن وهله مرى .
گفت : خبر داد مرا جارورد بن منذر عبدى و او نصرانى بود و در عام حديبيه اسلام آورد و اسلامش نيكو شده بود و او قارى كتب و عالم به تاءويل و بصير در فلسفه در طب و با راءى اصيل و وجه جميل . خبر داد ما را در امارت عمر بن خطاب و گفت : آنگاه نقل كرد به تفصيل ورود خود با قبيله اش از عبدالقيس به رسول خدا صلى الله عليه و آله و كيفيت ملاقات آنها با آن جناب و سؤ ال حضرت از ايشان از حال قس بن ساعده ايادى و شرح دادن جارورد، حال او را و اينكه پانصد سال عمر كرد و رئيس حواريين ، لوقا و يوحنا را درك كرد و ذكر جمله اى از مواعظ و نصايح و اشعار او تا آنكه در آخر رو كرد به اصحاب آن حضرت و گفت كه : (از روى علم ، ايمان آورديد پيش از بعثت آن جناب چنانكه من ايمان آوردم .)
پس اشاره به كسى كردند و گفتند: (در ما بهتر و افضل از او نيست .)
پس نظر كردم به مرد شريف نورانى كه از رخسارش هويدا بود كه حكمت او را فرو گرفته و او سلمان فارسى بود.
پس سلمان از او پرسيد كه : (چگونه شناختى آن جناب را پيش از حضور در خدمتش ؟)
گفت : (پس رو كردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و او متلا لئ بود و نور و سرور از روى مباركش مى درخشيد.)
پس گفتم : (يا رسول اللّه ! بدرستى كه (قس ) منتظر بود زمان تو را و متوقّع بود اوقات تو را و ندا مى كرد اسم تو را و پدر و مادر جناب تو را و نامهايى كه نمى دانم آنها را با تو و نمى بينم در پيروان تو.)
سلمان گفت : (ما را خبر ده !)
پس شروع كردم به خبر دادن ايشان و رسول خدا صلى الله عليه و آله گوش مى كرد و قوم گوش مى دادند.
گفتم : (يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله ! به تحقيق حاضر بودم كه بيرون رفت (قس ) از مجلسى از مجالس اياد به سوى صحرايى كه درختان خاردار و درختان سمرة و سدر داشت و او شمشيرى حمايل كرده بود؛ پس ايستاد در شبى نورانى چون آفتاب و بلند نمود به سوى آسمان روى و انگشتان خود را. نزديك رفتم و شنيدم او را كه مى گفت : (كه حاصل ترجمه اش ):
بار خدايا ! اى پروردگار هفت آسمان رفيع و هفت زمين فراخ و به محمّد و سه محمّد كه با اوست و چهار على و دو سبط بزرگوار (و به روايت كراچكى بعد از دو سبط و حسن صاحب رفعت ، منه ) و نهر درخشان ، يعنى جعفر عليه السلام (چون يكى از معانى جعفر نهر است ، منه ) و همنام كليم ؛ اينانند نقباى شفعا و راههاى روشن و ورثه انجيل و حفظه تنزيل ، بر عدد نقباء از بنى اسرائيل ؛ محو كنندگان گمراهيها و نابود كنندگان باطلها، راست گويان كه بر ايشان برخواهد خاست قيامت و به ايشان مى رسد شفاعت و براى ايشان است از جانب خداوند، فرض طاعت .
آنگاه گفت : (بار خدايا ! كاشكى من درك مى كردم ايشان را، هر چند پس از سختى عمر و زندگانى من باشد.)
آنگاه ابياتى خواند و به شدّت گريست و ناله كرد، باز ابياتى خواند.
آنگاه جارورد از آن جناب سؤ ال از آن اسامى كرد. پس حضرت حكايت شب معراج و ديدن اشباح نورانيّه ائمّه عليهم السلام و ذكر كردن خداوند، اسامى يك يك را تا حضرت مهدى عليه السلام چنانكه گذشت در باب القاب ، در لقب منتقم .
پس جارورد عرض كرد كه : (ايشان مذكورند در تورات و انجيل و زبور.)
و اين خبر طولانى و با كلمات فصيحه و اشعار مليحه است ، به جهت خوف تطويل مختصر كردم .
چهاردهم : ملك العلماء، شهاب الدين بن عمر دولت آبادى در (هداية السعداء) روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (بعد از حسين بن على عليهما السلام از پسران او، نُه امام است كه آخر ايشان قائم عليه السلام است .)
پانزدهم : و نيز در آنجا روايت كرده از جابر بن عبداللّه انصارى كه گفت : (داخل شدم بر فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و در پيش او الواحى بود و در آن ، نامهاى امامان از فرزندان او بود. پس شمردم يازده اسم را كه آخر ايشان قائم عليه السلام بود.)

next page

fehrest page

back page