نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۰ -


روايت زراره از امام جواد عليه السلام درباره حضرت حجّت عليه السلام
سى ام : و نيز روايت كرده از محمّد بن ابى عمير رضى اللّه عنه از عمر بن اذنيه از زراره از ابى جعفر عليه السلام كه فرمود: (بدرستى كه خداى تعالى آفريده چهارده نور، پيش از آنكه چيزهاى ديگر را بيافريند، به چهارده هزار سال و آن چهارده نور از ارواح ما.)
پس شخصى به آن حضرت عرض كرد: (اى فرزند رسول خدا ! كيستند آن چهارده نور؟)
فرمود: (محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين صلوات اللّه عليهم كه آخر ايشان ، حضرت قائم عليه السلام است . آن كه قيام خواهد نمود بعد از غائب شدنى طولانى ؛ پس خواهد كشت دجال را و پاك خواهد كرد زمين را ز هر جور وظلمى .)
سى و يكم : و نيز روايت كرده از حسن بن على بن فضال و ابن ابى نجران از حماد بن عيسى از عبداللّه بن مسكان از ابان بن تغلب از سليم بن قيس هلالى از سلمان فارسى كه گفت : فرمود پيغمبر صلى الله عليه و آله كه : (آيا بشارت ندهم شما را اى مردمان به مهدى ؟)
گفتند: (بشارت بده !)
آن حضرت فرمود: (پس بدانيد كه خواهد برانگيخت خداى تعالى در ميان امّت من پادشاه عادلى و امام قاسطى را كه پر كند زمين راز عدل و داد، آن چنانكه پر شده باشد از جور و ظلم و او نهمين است از اولاد فرزند من ، حسين . اسم او، اسم من است و كنيت او كنيت من است .
بدانيد و آگاه باشيد كه نيست خير و خوشى در زندگانى بعد از او و نخواهد بود انتهاى دولت او الاّ پيش از قيامت به چهل روز.)
سى و دوم : در (كفاية المهتدى ) در احوال مهدى عليه السلام نقل كرده از كتاب (غيبت ) حسن بن حمزه علوى طبرى كه فرمود: شيخ ابوعلى محمّد بن همام رضى اللّه عنه در كتاب (نوادر الانوار) خود گفته كه : خبر داد ما را محمّد بن عثمان بن سعد زيات رضى اللّه عنه گفت : شنيدم پدرم مى گفت كه از حضرت ابومحمّد يعنى امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيدند از معنى حديثى كه روايت كردند از آباء كرام آن حضرت كه ايشان فرمودند: (خالى نمى ماند زمين از حجّتى كه خداى را باشد بر خلق تا روز قيامت ، هر كس ‍ بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد، مرده است مردن جاهليت .)
آن حضرت فرمود كه : (اين حق است همچنان كه روز حق است ؛ يعنى چنانكه روز ظاهر و روشن است اين حديث نيز مبيّن و مبرهن است .)
پس گفتند كه : (اى فرزند رسول خدا ! كيست حجّت و امام بعد از تو؟)
فرمود: (فرزند من ، امام و حجّت است بعد از من ، هر كس بميرد و او را نشناخته باشد، مرده است مردن جاهليت ؛ يعنى حكم آنها را دارد كه زمان اسلام را درنيافته و كافر مرده !
آگاه باش كه او را غايب شدنى خواهد بود كه حيران خواهند شد در آن جاهلان و هلاك خواهند شد در آن مبطلان و دروغ خواهند گفت در آن زمان وقت گذاران . بعد از آن خروج خواهد نمود. گويا نظر مى كنم به علمهاى كه مى درخشد و حركت مى كند در بالاى سر او در نجف كوفه .)
شيخ ابوعلى مذكور از اعيان علماى ماست و اين كتاب ، معروف به كتاب (انوار) است و از آن غالب محدثين نقل مى كنند و شيخ شهيد اوّل مكرر از آن در مجامع خود نقل مى كند و محمّد بن عثمان و پدرش از وكلاى معروفين اند.
سى وسوم : على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصية ) روايت كرده از سعد بن عبداللّه از هارون بن مسلم از مسعده ، به اسناد خود از حضرت كاظم عليه السلام كه فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (خداوند عزّوجلّ برگزيد از روزها، روز جمعه را و از شبها، شب قدر را و از ماهها، ماه رمضان را و برگزيد مرا از رسولان و برگزيد پس از من ، على و برگزيد پس از على ، حسن و حسين را و برگزيد پس از ايشان نُه تن را كه نهمين ايشان ، قائم ايشان است عليهم السلام و او ظاهر ايشان است و او باطن ايشان است .)
سى و چهارم : و نيز روايت كرده از حميرى به اسناد خود از ابن ابى عمير از سعيد بن غزوان از ابى بصير از ابى جعفر باقر عليه السلام كه فرمود: (از ما بعد از حسين عليه السلام نُه تن هستند كه نهم ايشان قائم ايشان است و او افضل ايشان است .)
سى و پنجم : و نيز روايت كرده از حميرى از امية بن قيسى از هشيم تميمى كه گفت : فرمود ابو عبداللّه عليه السلام : (هرگاه پى در پى شد سه اسم محمّد و على و حسن ، چهارم ايشان قائم ايشان است .)
سى و ششم : و نيز روايت كرده به سند مذكور از ابى السفايح از جابر جعفى از ابى جعفر باقر عليه السلام از جابر بن عبداللّه انصارى كه گفت : داخل شدم بر حضرت فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى ، در حالتى كه در پيش روى او لوحى بود كه روشنايى آن خيره مى كرد ديده ها را؛ در آن سه اسم بود در ظاهر آن و در باطن آن سه و در يك طرف آن سه اسم و در طرف ديگر سه اسم كه ديده مى شد از ظاهر او آنچه در باطن او بود و ديده مى شد از باطن او آنچه در ظاهر او بود. پس شمردم نامها را. ديدم دوازده اسم است . گفتم : (كيستند اينها؟)
فرمود: (اين نامهاى اوصياء است از فرزندان من كه آخر ايشان قائم است .)
جابر گفت : پس ، ديدم در آن محمّد را در سه موضع و على را در سه موضع .)
سى و هفتم : و نيز روايت كرده از حميرى از احمد بن هلال از محمّد بن ابى عمير از سعيد بن غزوان از ابى بصير از ابى عبداللّه عليه السلام كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : (خداوند اختيار كرد از روزها، روز جمعه را و از شبها، شب قدر را و از ماهها، ماه رمضان را و از مردم ، پيغمبران را و از پيغمبران ، رسولان را و اختيار فرمود مرا از رسولان و اختيار فرمود از من ، على را و اختيار فرمود از على ، حسن و حسين عليهما السلام را و اختيار فرمود از حسين ، اوصيا را، كه نابود مى كنند از تنزيل ، تحريف غالين را و انتحال مبطلين را و اقاويل جاهلين را؛ نهم ايشان ، باطن ايشان است و او، ظاهر ايشان است و او، قائم ايشان است .)
سى و هشتم : و نيز گفته كه خبر داد مرا حميرى از محمّد بن عيسى از نصر بن سويد از يحيى حلبى از على بن ابى حمزه كه گفت : بودم با ابوبصير و با ما بود آزاد كرده اى از حضرت ابى جعفر، حديث كرد ما را كه او شنيد از آن جناب كه فرمود: (از ما دوازده محدث است و قائم ، هفتم بعد از من است .)
پس ، ابوبصير برخاست و آمد به نزد او و گفت : (شهادت مى دهم كه شنيدم از ابوجعفر عليه السلام كه ذكر مى كرد اين سخن را از چهل سال پيش .)
سى و نهم : و نيز از حميرى روايت كرده از محمّد بن خالد كوفى از منذر بن محمّد بن قابوس از نظر بن سندى از ابى داوود از ثعلبه از ابى مالك جهنى از حارث بن مغيره از اصبغ بن نباته كه گفت : رفتم نزد اميرالمؤ منين عليه السلام و يافتم آن جناب را كه در زمين نشان مى گذارد، يعنى چون انسان متفكّر كه با چوب يا دست بر روى زمين خطى مى كشد. گفتم : (يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چه شده كه شما را متفكر بينم ، در زمين نشان مى گذارى ، آيا ميلى به دنيا كردى ؟)
فرمود: (نه واللّه ! هرگز رغبتى به آن نكردم ولكن فكر مى كردم در مولودى كه مى شود از پشت يازده من ، از فرزندان اوست مهدى كه پر مى كند زمين را و عدل و داد، چنانچه پر شده از جور و ظلم . از براى اوست غيبتى و در امر اوست حيرتى كه گمراه مى شوند در آن گروهى و هدايت مى يابند در آن ديگران .)
چهلم : و نيز روايت كرده از سعد بن عبداللّه از حسن بن عيسى از محمّد بن على از على بن جعفر از حضرت كاظم عليه السلام كه فرمود: (چون مفقود شود پنجمين از فرزند هفتمين ، پس حذر كنيد خداى را در دينهاى خود كه شما را زايل نكند از آن احدى ، بدرستى كه لابد است از براى صاحب اين امر از غيبتى ، تا اينكه برگردد از او كسى قائل به او، يعنى به امامت او. جز اين نيست كه او محنتى است از خداى تعالى كه امتحان كرده به او، خلق خود را.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيست پنجمين از فرزند هفتمين ؟)
فرمود: (عقلهاى شما صغيرتر است از اين ، يعنى از شناختن او ولكن اگر زنده بمانيد، زود است كه اورا درك كنيد.)
و به اين عدد ميمون ختم كنيم كلام را.
باب ششم : در اثبات امامت آن حضرت از روى معجزات صادره از آن بزرگوار 
در اثبات امامت آن حضرت از روى معجزات باهرات و خوارق عادات كه از آن جناب صادر شده در ايّام غيبت صغرى و زمان تردّد خواصّ و نوّاب نزد آن حضرت و به آن ثابت شود حيات و مهدويّت آن جناب ، زيرا در مسلمين كسى نباشد كه آن جناب را در زمانى ، موجود و امام داند و غير او را مهدى موعود داند و معجزات آن حضرت بسيار است و اكابر علماى اتقياى معروف به صلاح و صدق و فضل در نزد خاصّه و عامّه ، آنها را نقل كرده اند و چون بنابر اختصار است لهذا به ذكر چهل معجزه از كتبى كه نزد علاّمه مجلسى رحمه الله نبوده يا بوده و از نقل آن غفلت نموده اند، نقل مى كنيم كه مؤ يّد است بر مضمون آنچه كه ايشان نقل كردند.
معجزات آن حضرت عليه السلام
شيخ جليل ، فضل بن شاذان در غيبت خود روايت كرده از احمد بن محمّد بن ابى نصر از حماد بن عيسى از عبداللّه بن ابى يعفور كه گفت : حضرت ابوعبداللّه جعفربن محمّد عليه السلام فرمود: (هيچ معجزه اى از معجزات پيغمبران و اوصياى ايشان نيست مگر آن كه ظاهر خواهد گردانيد خداى تعالى مانند آن را به دست قائم ما به جهت تمام گردانيدن حجت بر اعداء.)
حديث اوّل : در (كفاية المهتدى ) نقل كرده از شيخ ابوعبداللّه ، محمّد بن هبة اللّه طرابلسى در كتاب (فرج كبيرش ) كه روايت نمود به سند خود از (ابى الاديان ) كه يكى از چاكران حضرت عسكرى عليه السلام بود كه اوگفت : به خدمت آن حضرت شتافتم ، آن جناب را بيمار و ناتوان يافتم .
آن جناب نامه اى چند نوشته به من داد و فرمود كه : (اين نامه ها را به مدائن رسان و به فلان و فلان از دوستان ما بسپار و بدان كه بعد از پانزده روز ديگر به اين بلده خواهى رسيد و آواز نوحه از خانه من خواهى شنيد و مرا در غسلگاه خواهى ديد.)
(ابوالاديان ) مى گويد كه گفتم : (اى خواجه و مولاى من ! چون اين واقعه عظيم روى دهد حجّت خدا و راهنماى ما چه كس خواهد بود؟)
فرمود: (آن كسى كه جواب نامه هاى مرا از تو طلب نمايد.)
گفتم : (زياده از اين هم اگر نشانى مقرر فرمايى ، چه شود؟)
فرمود: (آن كسى كه بر من نماز گزارد، او حجّت خدا و راهنما و امام و قائم به امر است بعد از من .)
پس نشانى زياده ، از آن سرور، طلب نمودم .
فرمود: (آن كسى كه خبر دهد به آنچه در هميان است .)
پس ، هيبت آن حضرت مرا مانع آمد كه بپرسم كه : (چه هميان و كدام هميان و چه چيز است در هميان .)
پس از سامره بيرون آمدم و نامه ها را به مداين رسانيدم و جواب آن مكاتيب را گرفتم و بازگشتم و روز پانزدهم بود كه داخل سرّ من راءى شدم بر وجهى كه آن حضرت ، به معجزه از آن خبر داده بود.
آواز نوحه از خانه آن سرور شنيدم و نعش او را در غسلگاه ديدم و برادرش جعفر را بر در خانه آن حضرت به نظر در آوردم كه مردمان بر دورش درآمده بودند و او را تعزيت مى نمودند.
با خود گفتم كه : (اگر امام بعد از امام حسن ، او باشد، پس امر امامت باطل خواهد شد؛ زيرا كه مى دانستم كه نبيذ مى آشامد و طنبور مى زند وقمار مى بازد.)
پس ، او را تعزيت نمودم و هيچ چيز از من نپرسيد و جواب نامه ها نطلبيد.
بعد از آن عقيد خادم بيرون آمد و گفت : (اى خواجه من ! برادر تو را كفن كردند. برخيز و بر او نماز بگزار!)
برخاست و به آن خانه درآمد و شيعيان ، گريان به آن منزل درآمدند. در آن حال امام عليه السلام را كفن كرده بودند وبر روى نعش ‍ گذاشته بودند. جعفر پيش رفت كه نماز بگزارد.
چون قصد آن كرد كه تكبير بگويد، ديدم كودكى پيدا شد، گندم گون و مجعد موى ؛ رداى او را كشيد و فرمود كه : (اى عمّ! من به نماز كردن بر پدر خود از تو سزاوارترم !)
جعفر، متغيّراللّون به كنار رفت و آن برگزيده ، بر پدر بزرگوار نماز گزارد و او را در پهلوى مرقد پدر بزرگوارش ، امام على نقى عليه السلام دفن نمود.
بعد از آن با من خطاب فرمود كه : (اى بصرى ! جوابهاى نامه ها را بياور!)چ
جوابهاى مكاتيب را دادم به او و با خود گفتم : (اين دو نشان ! و نشان هميان ماند.)
بعد از آن نزديك جعفر رفتم و او مى ناليد و زارى مى كرد. در آن وقت يكى از حضار كه او را (جاجز وشّا) مى گفتند با او گفت كه : (اين كودك كه بود؟) و اين سؤ ال از براى اين بود كه اقامت حجّت نمايد بر جعفر.
جعفر در جواب گفت : (واللّه ! او را هرگز نديده بودم و او را نمى شناسم .)
نشسته بوديم كه چند تن از قم رسيدند و از حال امام پرسيدند و دانستند كه آن حضرت رحلت نموده .
گفتند: (جانشين او كيست ؟)
جعفر را نشان دادند. پس بر او سلام كردند و او را تعزيت نمودند و گفتند: (نامه ها داريم و مالى است با ما كه گفته اند به آن حضرت برسانيم ، ما را چه بايد كرد؟)
جعفر گفت : (به خادمان من ، بسپاريد!)
گفتند: (به ما بگوى كه نامه ها را چه كسان نوشته اند و مال ، چند است ؟)
جعفر خشمناك برخاست و جامه هاى خود را تكانيد و گفت : (مى خواهند كه از غيب خبر دهم !)
آن جماعت حيران شده بودند كه خادمى بيرون آمد و گفت : (اى اهل قم !) و يك يك را نام برد كه با شما نامه فلان و فلان است و هميانى است كه در آن هزار دينار است و از آن جمله ، ده دينار مطلاّست .
پس نامه ها را با آن هميان به آن خادم دادند و گفتند: (بى شبهه آن كسى كه او را فرستاده ، او امام است .)
اما جعفر به نزد معتمدباللّه عباسى كه يكى از خلفاى بنى عباس بود، رفت ؛ سعايت آغاز كرد!
معتمد جمعى را فرستاد كه در آن خانه درآمدند، هيچ كودكى نيافتند و نرجس بانو در آن وقت در حيات نبود.
ماريه نام كنيزكى را بردند كه كودك را نشان دهد، ماريه انكار نمود كه هيچ كودكى در اين خانه نيست و در آن وقت ، خبر مرگ عبداللّه بن خاقان رسيد و ديگر خبر آمد كه صاحب زنج از بصره خروج كرد، مشغول به آن اخبار شدند و از فكر ماريه افتادند و آن مستوره ، خلاصى يافت و ديگر كسى به فكر او نيفتاد.
حديث دوم : حسين بن حمدان در (هدايه ) و در كتاب ديگر خود روايت كرده از محمّد بن عبدالحميد بزاز و ابى الحسن ، محمّد بن يحيى و محمّد بن ميمون خراسانى و حسن بن مسعود فزارى كه جميعا نقل كردند و من از ايشان سؤ ال كرده بودم در مشهد سيّد ما، ابو عبداللّه الحسين عليه السلام در كربلا از حال جعفر كذّاب و آنچه گذشت از امر او پيش از غيبت سيّّد ما، ابوالحسن و ابومحمّد، صاحب عسكرى عليهما السلام و بعد از غيبت سيّد ما، ابو محمّد عليه السلام و آنچه ادعا نمود و آنچه در حق او ادعا كردند.
پس همه آنها خبر دادند كه از جمله اخبار او آن است كه : سيّد ما، ابوالحسن على بن محمّد هادى عليهما السلام مى فرمود به ايشان كه : (اجتناب كنيد از پسر من ، جعفر، زيرا كه او از من ، به منزله نمرود است از نوح كه خداوند عزّوجلّ در حق او فرمود:وَنادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ اِنَّ ابْنى مِنْ اَهْلى .
خداى تعالى فرمود:
يا نُوحُ اِنَّهُ لَيْسَ مِنْ اَهْلِكَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ.(70)
بدرستى كه ابو محمّد عليه السلام مى فرمود: (بعد از ابوالحسن عليه السلام كه حذر كنيد خداى را كه مطلع شود بر سرّ شما برادرم ، جعفر. پس قسم بخدا كه نيست مَثل من و او مگر مثل قابيل و هابيل ، دو پسر آدم كه حسد ورزيد قابيل ، هابيل را بر آنچه خداوند عطا فرمود به او از فضل خود؛ پس كشت او را و اگر جعفر را، قتل من ممكن شود هرآينه مرا خواهد كشت . ولكن خداوند غالب است بر امر خود.)
و آنچه معهود داريم از حال جعفر از اهل بلد عسكر و حواشى مردان و زنان كه هر وقت وارد خانه آن حضرت مى شديم ، شكايت مى كردند به ما از جعفر و مى گفتند كه او جامه هاى رنگين زنانه مى پوشد و براى او تار و طنبور مى زنند و شرب خمر مى كند و درهم و دينار و خلعت به اهل خانه بذل مى كند كه اين اعمال را بر او كتمان كنند، پس آنها را از او مى گيرند و كتمان نمى كنند.
شيعه بعد از ابومحمّد عليه السلام بيشتر از او كناره كردند. سلام بر او را ترك كردند و گفتند تقيّه نيست ميان ما و او كه متحمّل آن شويم . اگر ما او را ملاقات كنيم و سلام كنيم بر او و داخل خانه او شويم و او را ذكر كنيم ، مردم در حق او گمراه مى شوند و آنچه ما كرديم مى كنند و ما از اهل نار خواهيم شد.
جعفر در شب وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام ، مهر كرد خزينه ها را و رفت به منزل خود؛ چون صبح شد آمد به خانه آن جناب كه حمل كند آنچه را بر آن مهر زده بود. پس ، چون مهرها را باز كرد و داخل شد و نظر كرد، باقى نمانده بود در خزاين و نه در خانه مگر چيز اندكى . پس جماعتى از خدمتكاران و كنيزان را زد. گفتند: (ما را مزن ! سوگند به خداوند كه ديديم اين متاعها و ذخيره ها را كه برداشته مى شد و بار مى شد بر شترانى كه در شارع بودند و ما قدرت حركت و سخن گفتن نداشتيم تا آن كه شتران به راه افتادند و رفتند و درها بسته شد به نحوى كه بود.)
پس جعفر به ولوله افتاد و سرخود را مى كوفت از حسرت آنچه از خانه بيرون شد و او مشغول شد به خوردن آنچه داشت كه مى فروخت و مى خورد تا آنكه نماند براى او به قدر قوت يك روز. و او بيست و چهار پسر و دختر داشت و كنيزان مادر اولاد و حشم و خدم و غلامان چند. پس فقر او به جايى رسيد كه جدّه عليها السلام يعنى جده ابى محمّد عليه السلام امر فرمود كه : مجرى دارند براى او از مال آن معظمه ، آرد و گوشت و جو و كاه براى دواب او و كسوت براى اولاد و مادران آنها و حشم و خدم و غلامان و كنيزان او و مخارج آنها.
سوم : على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصيّة ) و حضينى در (هدايه ) هر دو روايت كردند از جعفر بن محمّد بن مالك بزاز كوفى از محمّد بن جعفر بن عبداللّه از ابى نعيم محمّد بن احمد انصارى كه گفت : روانه نمودند قومى از مفوضه و مقصره ، كامل بن ابراهيم بن معروف مدنى بضاعه را بسوى ابى محمّد عليه السلام در سرّ من راءى كه مناظره كند با آن جناب در امر ايشان .
كامل گفت : من در نفس خود گفتم كه : (سؤ ال مى كنم از آن جناب كه داخل نمى شود در بهشت مگر آنكه معرفت او، مثل معرفت من باشد و قائل باشد به آنچه من مى گويم .)
چون داخل شدم بر سيّد خود، ابى محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد نرمى كه در بر او بود، در نفس خود گفتم : (ولىّ خدا، حجّت او، جامه هاى نرم مى پوشد و ما را امر مى فرمايد به مواساة اخوان ما و ما را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن .)
پس با تبسم فرمود: (اى كامل !) و ذراع خود را بالا برد، پس ديدم پلاس سياه زبرى كه بر روى پوست بدن مباركش بود.
پس فرمود: (اين براى خداست و اين براى شما.)
خجل شدم و نشستم در نزد درى كه بر آن پرده آويخته بود. پس بادى وزيد و طرفى از آن را بالا برد و ديدم جوانى را كه گويا پاره ماه بود، چهار ساله يا مثل آن .
پس به من فرمود: (اى كامل بن ابراهيم !)
بدن من مرتعش شد و ملهم شد كه گفتم : (لبّيك ! اى سيّد من !)
فرمود: (آمدى نزد ولىّ اللّه و حجّت او و اراده كردى كه سؤ ال كنى كه داخل بهشت نمى شود مگر آنكه عارف باشد مانند معرفت تو و قائل باشد به مقاله تو؟)
گفتم : (آرى ! واللّه !)
فرمود: (پس در اين حال كم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت . واللّه ! بدرستى كه داخل بهشت مى شوند خلق بسيارى ، گروهى كه ايشان را حقّيّه مى گويند.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيستند ايشان ؟)
فرمود: (قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منين عليه السلام را اين است كه قسم مى خورند به حق او و نمى دانند كه فضل او چيست .)
آنگاه ساعتى ساكت شد. پس فرمود: (و آمدى سؤ ال كنى از آن جناب از مقاله مفوّضه ؟ دروغ گفتند! بلكه قلوب ما محل است از براى مشيّت خداوند. پس هرگاه خواست خداوند، ما مى خواهيم . و خداى تعالى مى فرمايد:
وَما تَشاؤُنَ اِلاّ اَنْ يَشاءَ اللّهُ.(71)
آنگاه پرده به حال خود برگشت . آن قدرت را نداشتم كه آن را بالا كنم .
پس حضرت ابومحمّد عليه السلام به من نظر كرد و تبسم نمود و فرمود: (اى كامل بن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست ؟ و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى ، حجّت بعد از من ، به آنچه در نفس تو بوده و آمدى كه از آن سؤ ال كنى .)
گفت : (پس برخاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم ، از امام مهدى عليه السلام گرفتم و بعد از آن ، آن جناب را ملاقات نكردم .)
ابونعيم گفت : من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم . خبرداد به آن مرا تا آخرش بدون زياده و نقصان .
چهارم : حضينى در كتاب ديگر خود، غير هدايه ، روايت كرده از محمّد بن جمهور از محمّد بن ابراهيم بن مهزيار كه گفت : شك كردم بعد از وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام و جمع شد نزد پدرم مال فراوانى . پدرم آنها را برداشت و در كشتى نشست و من به جهت مشايعت او بيرون آمدم .
پدرم تب شديدى كرد و به من گفت : (اى پسر! مرا برگردان كه مرگ است كه رسيده .) و گفت : (از خداوند بپرهيز در اين مال .) و اشاره كرد به من و مرد.
پس در نفس خود گفتم : (پدرم وصيت نمى كرد به چيز غير صحيح . حمل مى كنم اين مال را به عراق و خانه در لب شط كرايه مى كنم و كسى را خبر نمى كنم . اگر واضح شد چيزى براى من ، مثل وضوح آن در ايّام ابى محمّد عليه السلام مال را مى دهم وگرنه آن را برمى گردانم .)
وارد بغداد شدم و خانه در لب شط كرايه كردم و چند روز ماندم . پس ، ناگاه رسول را ديدم كه با او رقعه اى بود كه در آن نوشته بود: (اى محمّد! با تو چنين است و چنين است در جوف فلان چيز... .) تا آن كه بيان نمود براى من آنچه با من بود از آنچه دانا بودم به آن و آنچه را كه نمى دانستم .
پس ، آنها را تسليم رسول كردم و چند روز ماندم كه سرم را بلند نمى كردم و اندوهگين بودم . پس بيرون آمد توقيعى كه : (ما تو را نشانديم در مال خود بر مقام پدرت ! پس حمد كن خداى را.)
پنجم : و نيز روايت كرده از سعد بن ابى خلف ، كه حسن بن نصر و ابو صدام و جماعتى گفتگو كردند بعد از وفات ابى محمّد عليه السلام تا آخر آنچه گذشت به روايت كلينى در باب دوّم در لقب اول ، به اختلاف جزئى كه مقتضى تكرار نيست .
ششم : ونيز روايت كرده از جعفر بن محمّد كوفى ، از رجاء مصرى كه اسم او عبدربّه بود، گفت : بيرون آمدم از راه مكّه بعد از وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام به سه سال و وارد مدينه شدم و آمدم به صاريا و نشستم در سايه بانى كه از آن ابى محمّد عليه السلام بود و سيّد من ، ابو محمّد عليه السلام مى دانست كه مقصود من در نزد اوست . پس من فكر مى كردم در نفس خود كه : (اگر چيزى بود بعد از سه سال ، ظاهر مى شد.)
پس صداى هاتفى را شنيدم كه مرا آواز داد و من ، صدا را مى شنيدم و شخص او را نمى ديدم كه : (اى عبد ربّه پسر نصير! بگو به اهل مصر كه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديديد كه به او ايمان آورديد؟)
گفت : من اسم پدر خود را نمى دانستم ، زيرا كه من بيرون آمدم از مصر و من طفل صغير بودم . پس گفتم : (تو صاحب الزمانى ، بعد از ابى محمّد عليه السلام ؟) و دانستم در اين جا سقطى داشت (ظ) كه آن جناب حق است و اين كه غيبت او حق است و اين كه او بود كه مرا صدا زد و شك از من زايل و ثابت شد يقين .
قطب راوندى اين معجزه را مختصرا در خرايج نقل كرده ولكن در آن جا ابورجاء مصرى است و در ندا به او فرمود: (اى نصر بن عبد ربّه !) و او گفت كه من در مداين متولد شدم ، پس مرا ابوعبد اللّه نوفلى برداشت و به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم .
هفتم : و نيز روايت كرده از ابى احمد، حامد مراغى از قاسم بن علاء همدانى كه نوشت به آن جناب و شكايت كرد از قلّت فرزند. پس ‍ از آن وقتى كه نوشت تا آن زمان كه فرزند ذكورى او را شد، نُه ماه طول كشيد. آنگاه نوشت و سؤ ال كرد از براى طول حيات آن ولد. پس وارد شد دعا از براى نفس او و جواب نداد در آن فرزند به چيزى ، پس آن فرزند مرد و خداوند منّت گذاشت بر او؛ پس او را دو فرزند بعد از آن شد.
هشتم : روايت كرده از محمّد بن يحيى فارسى از فضل حران مدنى ، آزاد كرده خديجه ، دختر ابى جعفر عليه السلام كه گفت : قومى از طالبيين از اهل مدينه قائل بودند به حق . پس مى رسيد به ايشان هداياى ابى محمّد عليه السلام در وقت معيّنى . پس چون حضرت وفات كرد، برگشتند گروهى از ايشان از اعتقاد به خلف عليه السلام . پس وارد شد آن هدايا بر آن كسانى كه ثابت مانده بودند بر اقرار به آن جناب بعد از پدر بزرگوارش عليهما السلام و قطع شد از باقى و ديگر به ايشان برنگشت .
نهم : و نيز روايت كرده از ابى الحسن ، احمد بن عثمان عمرى از برادرش ، ابى جعفر محمّد بن عثمان كه گفت : مردى از اهل سودا، كه اطراف كوفه است ، مال بسيارى حمل كرد از براى صاحب الزمان عليه السلام . پس رد نمود مال را بر او و به او گفتند كه : (حق پسر عموهاى خود را از آن بيرون كن و آن چهار صد درهم است .) و در دست او مزرعه اى بود از فرزندان عمويش ، پس بعضى از منافع آن را به آنها داد و بعضى را نگاه داشت .
پس ، مبهوت و متعجب ماند و نظر كرد در حساب مال ، ديد كه آنچه از پسرعموهايش با اوست ، چهار صد درهم است . چنانچه حضرت فرموده بود.
دهم : و نيز روايت كرده از ابى الحسن عمرى كه گفت : حمل نمود مردى از قائلين به حق ، مالى را به سوى صاحب الزمان عليه السلام مفصّلا با نامه هاى قومى از مؤ منين و ميان هر دو اسم را فاصله گذاشته بود و از غير ايشان ، ده اشرفى برده بود به اسم زنى كه مؤ منه نبود. پس جميع مال را قبول فرمود و رقم نمود در هر فاصله اى به وصول مال آن شخص و آن ده اشرفى را برگرداند بر آن زن و در زير اسم او مرقوم فرمود: اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ.(72)
يازدهم : و نيز روايت كرده از عبداللّه سفيانى كه گفت : مالى از جانب مرزبانى رساندم كه در آن بود دست بند طلايى . پس همه را قبول فرمود و دست بند را رد كرد و امر فرمود به شكستن آن . پس آمدم به نزد مرزبانى . به او گفتم آنچه را به آن ماءمور شدم ، پس شكستيم آن را. يافتيم در آن يك مثقال برنج و آهن و مس . پس آن را از او بيرون آورديم و فرستاديم نزد آن حضرت . پس قبول فرمود.
دوازدهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن حسنى گفت كه : مرا مالى بود بر ذمه محمّد. پس بعضى از آن را در حيات خود به من داد و مرد. طمع كردم در تمام آن بعد از مردنش و اين در سال هفتاد و يك بود، يعنى بعد از دويست و استيذان كردم از آن جناب در رفتن نزد ورثه آن مرد در واسط. مرا رخصت نداد. مهموم شدم . چون مدتى بر اين گذشت ، مرقوم فرمود در اذن رفتن به نزد ورثه .
پس ، بيرون رفتم و من ماءيوس بودم و به خود مى گفتم كه : (در نزديك مردن او، مرا اذن نداد و در اين وقت ، مرا اذن داد.)
چون به قدم رسيدم ، حق مرا تا آخر به من دادند و گفت كه رفتم به عسكر. پس ، مريض شدم ، مرض سختى تا اينكه از خود ماءيوس ‍ شدم و گمان كردم كه موت است كه رسيده . پس از ناحيه مقدسه شيشه اى برايم فرستادند كه در آن مربّاى بنفشه بود، بدون آن كه طلب كنم آن را. من مى خوردم آن را بى اندازه و سرور من در وقت فراغ من ، از آن بود و تمام شد آنچه در آن بود.
سيزدهم : و نيز روايت كرده از ابوعبداللّه مرزبان از حمد بن خضيب از محمّد بن ابراهيم بن مهزيار كه گفت : مالى به سوى ناحيه فرستادم ، پس به من گفتند كه : (تو در حساب خود اشتباه كردى در كيسه هاى اشرفى ، به تعداد بيست و شش اشرفى .) به حساب مراجعه كردم و يافتم امر را به نحوى كه توقيع صادر شده بود.
چهاردهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن الحسن بن عبدالحميد كه او شك كرد در امر حاجز كه يكى از وكلا بود؛ پس مالى جمع كرد و آن را به سامره برد. پس بيرون آمد فرمان در سنه شصت و پنج كه : (نيست در ما شكى و نه در كسى كه متولّى امور ماست . برگردان آنچه را كه با تو است به سوى حاجز بن يزيد.)
پانزدهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن محمّد بن عباس قصرى كه گفت : نوشتم در سنه هفتاد و سه به سوى ناحيه مقدّسه و سؤ ال كردم دعايى براى حجّ و در نزد من چيزى نبود كه مرا به حجّ برساند و اين كه مرا سلامتى روزى فرمايد و اين كه امر دختران مرا كفايت فرمايد.
پس ، توقيع فرمودند در تحت سؤ ال به دعايى براى آنچه سؤ ال كردم : (و روزى خواهد شد تو را حجّ و سلامتى و چهار دختر من مرد و يك دختر برايم ماند.)
شانزدهم : و نيز روايت كرده از ابوالعباس خالدى كه گفت : نوشتند دو مرد از برادران ما، در مصر به سوى ناحيه مقدسه كه سؤ ال كردند از صاحب الزمان عليه السلام درباره دو حمل كه براى ايشان بود.
پس ، جواب بيرون آمد از براى آن دو، دعا از براى يكى از آنها به بقا و بيرون آمد براى ديگرى كه : (و امّا تو، اى حمران ! خداوند تو را اجر كرامت فرمايد.) پس مُرد آن حمل كه او را بود.
هفدهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن بن على بن حسن يمانى كه گفت : در بغداد بودم ، قافله مهيّا شد از براى رفتن به يمن ، اراده كردم كه با اين قافله بيرون روم .
گفته شد كه : (با اين قافله بيرون مرو كه از براى تو چيزى نيست در بيرون رفتن با اين قافله .)
گفت : پس اقامه كردم چنانچه امر فرمود و قافله بيرون رفت . پس ، حنظله بيرون آمد بر ايشان و مباح كرد آن قافله را.
گفت : (و نوشتم رخصت خواستم در سوار شدن در كشتى از بصره .) پس ، مرخص نفرمود مرا و كشتيها رفتند.
پس از حال آنها سؤ ال كردم ، به من خبر دادند كه قبيله اى از هند كه ايشان را (بوارح ) مى گويند بيرون آمدند بر ايشان و يكى ازاهل آن كشتيها سالم نماند.
پس رفتم به سامرا و وقت غروب آفتاب داخل شدم و با احدى تكلّم نكردم و خود را به كسى شناسا نكردم تا آن كه رسيدم به مسجدى كه مقابل خانه آن حضرت بود.
گفتم : نماز مى كنم ، بعد از آن كه از زيارت فارغ شدم كه ناگاه ديدم خادمى را كه مى ايستد در بالاى سر سيّده نرجس عليها السلام كه آمد به نزد من و به من گفت : (برخيز!)
پس به او گفتم : (به كجا و من كيستم ؟)
گفت : (به منزل .)
گفتم : (شايد تو را به سوى غير من فرستادند.)
گفت : (نه ! مرا نفرستادند مگر به سوى تو.)
پس گفتم : (من كيستم ؟)
گفت : (تو على بن حسين يمانى ! رسول جعفر بن ابراهيم بن حاطه .)
به سوى من ماند پس مرا برد تا آن كه منزل داد مرا در خانه حسين بن احمد بن سارد. پس ندانستم كه چه بگويم ، تا آن كه آورد براى من جميع آنچه را محتاج بودم . سه روز نشستم . آنگاه اذن زيارت خواستم از داخل ، يعنى زيارت عسكريين عليهما السلام از داخل خانه . چون از بيرون از شباك زيارت مى كردند. پس رخصت دادند.
در شب ، زيارت كردم و مكتوبى از احمد بن ساحق رسيد در آن سالى كه او در حلوان وفات كرد در دو حاجت . يكى از آن دو، برآورده شد و در حاجت دوم به او گفتند: (چون به قم رسيدى ، مى نويسيم به سوى تو آنچه را كه خواستى .) و حاجت اين بود كه استعفا كرده بود از عمل ، زيرا كه پير شده و نمى تواند از عهده عمل برآيد.
پس ، در حلوان وفات كرد و شيخ ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى در دلائل خود گفته كه : احمد بن اسحق اشعرى شيخ صدوق ، وكيل ابو محمّد عليه السلام بود. چون ابومحمّد عليه السلام به كرامت خداى تعالى رسيد، مقيم بود بر وكالت خود از جانب مولاى ما، صاحب الزمان عليه السلام و مى رسيد به او توقيعات آن جناب و حمل مى شد به سوى او اموال ، از جميع نواحى كه در آن جا بود مال مولاى ما. پس آنها را تسليم مى گرفت تا آن كه رخصت خواست كه به قم برود. اذن رسيد كه برود و ذكر فرمود كه او به قم نمى رسد و اين كه او مريض مى شود و وفات مى كند در راه ؛ پس مريض شد در حلوان و مرد و در آنجا دفن شد و اقامه فرمود مولاى ما بعد از فوت احمد بن اسحق اشعرى مدتى در سرّ من راءى ، آنگاه غايب شد. الخ .
شرح حال احمد بن اسحاق بنا كننده مسجد معروف امام در قم 
مؤ لف گويد: احمد بن اسحق از بزرگان اصحاب ائمه عليهم السلام و صاحب مراتب عاليه در نزد ايشان و از وكلاى معروف بود و كيفيّت وفات او به نحو ديگر نيز ذكر شده كه در حيات عسكرى عليه السلام بود و حضرت ، كافور خادم خود را با كفن براى او فرستاد در حلوان و غسل و كفن او به دست كافور يا مانند او شد بى اطلاع كسانى كه با او بودند.
در خبر طولانى سعد بن عبداللّه قمى است كه با او بود در آن سفر وفات كرد ولكن نجاشى از بعضى نقل كرده تضعيف آن خبر را و حلوان همين زهاب معروف است كه در راه كرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظّم در نزديك رودخانه آن قريه است به فاصله تقريبا هزار قدم از طرف جنوب . و بر آن قبر، بناى محقرى است خراب و از بى همتى و بى معرفتى اهل ثروت آن اهالى ، بلكه اهل كرمانشاه و متردّدين ، چنين بى نام و نشان مانده و از هزار نفر زوّار يكى به زيارت آن بزرگوار نمى رود، با آن كه كسى را كه امام عليه السلام خادم خود را به طىّ الارض با كفن براى تجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر آن جناب بنا كند و سالها وكيل در آن نواحى باشد، بيشتر و بهتر از اين بايد با او رفتار كرد و قبرش را مزار معتبرى بايد قرار داد كه از بركت صاحب قبر وبه توسط او به فيضهاى الهيّه برسند.
هيجدهم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد عيسى بن محمّد جوهرى كه گفت : بيرون رفتم سال 268 به طرف مكّه معظّمه براى حجّ و قصد من مدينه و صاريا بود.
چون به قطعيّت رسيد نزد ما كه صاحب الزّمان عليه السلام از عراق رحلت كرده ، به مدينه رفتند و نشسته در قصرى در صاريا در سايه بانى كه براى آن جناب است در جنب سايه بان پدرش ابى محمّد عليه السلام و داخل مى شود بر او قومى از خاصّه شيعيانش .
پس بيرون رفتم بعد از آن كه سى حجّ كرده بودم به قصد حجّ در اين سال و به اشتياق لقاى آن حضرت در صاريا. پس ناخوش شدم در حالتى كه از قيد (قلعه اى است در مكه ) بيرون آمدم . پس قلبم تعلّقى پيدا كرد و مايل شد به ماهى و شير و خرما.
چون وارد مدينه شدم . ملاقات كردم برادران خود را در آنجا، پس بشارت دادند مرا به ظهور آن جناب ، در صاريا. پس چون مشرف شدم بر آن وادى ، چند بز لاغر ديدم كه داخل قصر شدند. پس ايستادم ، منتظر امر بودم تا آن كه نماز مغرب و عشا را خواندم و من دعا و تضرع و مساءلت مى كردم كه ناگاه ديدم به در، خادم صيحه زد بر من كه : (اى عيسى بن مهدى جوهرى جنبلانى !) پس تكبير و تهليلش گفتم و خداى تعالى را ستايش بسيار كردم و ثنا نمودم .
چون داخل شدم در صحن قصر، خوانى را ديدم در آنجا گذاشته . خادم مرا به آنجا برد و بر سر آن خوان نشانيد و به من گفت : (مولاى تو مى فرمايد: بخور آنچه را كه در حالت مرض خود ميل كرده بودى ، چون از قيد بيرون آمدى .)
پس در نفس خود گفتم : (مرا همين برهان بس است و من چگونه بخورم و حال آن كه سيّد و مولاى خود را نديدم .)
پس مرا آواز داد كه : (بخور اى عيسى ! مرا خواهى ديد.)
نشستم با مائده ديدم بر آن ماهى گرمى بود كه جوش مى خورد و در جنب او خرمايى بود شبيه ترين خرماها به خرماى ما كه در جنبلا بود و در جنب تمر، شير بود.
در نفس خود گفتم : (من عليلم و غذا ماهى و شير و خرما.)
پس به من صيحه زد كه : (اى عيسى ! آيا شك كردى در امر ما؟ پس تو داناترى به آنچه تو را ضرر يا نفع مى رساند.)
گريستم و از خداى طلب آمرزش كردم و از جميع آنها خوردم و چون دست خود را از آن خوان برمى داشتم ، جاى دستم مبيّن نبود و يافتم آن غذا را پاكيزه تر طعامى كه در دنيا خورده بودم . زياد از آن خوردم تا آن كه شرم كردم .
پس ، مرا آواز داد كه : (حيا مكن اى عيسى ! كه آن از طعام جنّت است ، دست مخلوقى آن را نساخته .)
پس خوردم و ديدم نفس خود را كه از خوردن آن باز نمى ايستد. گفتم : (اى مولاى من ! مرا كافى است .)
آواز كرد مرا كه : (بيا به نزد من !)
پس در نفس خود گفتم : (مولاى خود را ملاقات كنم و حال آنكه دست خود را نشسته ام .)
پس مرا آواز كرد كه : (اى عيسى ! آيا در دست تو چرك است ؟)
پس دست خود را بوييدم و ديدم كه از مشك و كافور خوشبوتر است . نزديك آن جناب رفتم . شخصى نمايان شد براى من كه چشمم خيره شد از نور او و ترسيدم به نحوى كه گمان كردم عقلم مختلط شده .
فرمود: (اى عيسى ! نبود براى شماها كه مرا ببيند اگر نبودند مكذّبان كه مى گويند كجاست او؟ كى بوده ؟ كجا متولّد شده ؟ كى او را ديده ؟ و چه بيرون آمده از جانب او به سوى شما؟ و به چه چيز خبر داده شما را؟ و چه معجزه شما را نمايانده ؟
آگاه باش ! قسم بخداى كه دفع كردند اميرالمؤ منين عليه السلام را با آنچه ديدند از آن جناب و مقدم داشتند بر آن جناب و با او كيد كردند و او را كشتند و چنين كردند با پدران من و تصديق نكردند ايشان را و نسبت دادند ايشان را به سحر و كهانت و خدمت جن .)
تا اين كه فرمود: (اى عيسى ! خبر ده دوستان ما را به آنچه ديدى و حذر كن از اين كه خبر دهى دشمنان ما را، سلب شود از تو ايمان .)
پس گفتم : (اى مولاى من ! دعا كن براى من به ثبات .)
فرمود: (اگر خداوند تو را ثابت نكرده بود، مرا نمى ديدى . پس برو به حجّ خود، با رشد و هدايت .)
پس بيرون آمدم . و من از همه مردم بيشتر حمد و شكر مى كردم .
نوزدهم : شيخ محدّث فقيه عمادالدين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى ، معاصر ابن شهر آشوب در كتاب (ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد، گفت : مرا طلبيد ابوجعفر، محمّد بن عثمان . پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كه در آن چند درهمى بود. پس به من گفت : (محتاجيم كه تو خود بروى به واسط در اين وقت و بدهى آنچه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات مى كنى او را، آنگاه كه از كشتى در آمدى به واسط.)
گفت : مرا از اين ، غم شديدى پيدا شد و گفتم : مثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و روانه مى كند اين چيز اندك را؛ پس رفتم به واسط و از كشتى درآمدم .
پس اول كسى را كه ملاقات كردم ، سؤ ال كردم از او از حال حسن بن قطاة صيدلانى ، وكيل وقف به واسط. گفت : (من همانم ! تو كيستى ؟)
گفتم : (ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو.)
پس گفت : (الحمد للّه !پس ، بدرستى كه محمّد بن عبداللّه حائرى وفات كرد و من بيرون آمدم براى اصلاح كفن او.)
پس ، جامه را گشود، ديد كه آنچه را به او احتياج دارد از حبر و كافور، موجود است و در آن كيسه ، كرايه حمالهاست و اجرت حفّار.
گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .
بيستم : و نيز روايت كرده از محمّدبن شاذان بن نعيم ، گفت : مالى به هديه فرستادم و شرح نكردم كه از جانب كيست . پس جواب آمد كه : (رسيد چنين و چنين از مال فلان بن فلان و از مال فلان ، فلان قدر.)
بيست و يكم : و نيز روايت كرده از ابو العباس كوفى كه گفت : مردى مالى حمل كرد كه آن را برساند و دوست داشت كه واقف شود بر دلالتى ، يعنى به معجزه اى . توقيع بيرون آمد كه : (اگر طلب كنى رشد را، ارشاد خواهى يافت و اگر جستجو كنى ، مى يابى . مى گويد مولاى تو كه : حمل كن مال را.)
آن مرد گفت : بيرون آوردم از آنچه با من بود، شش اشرفى نكشيده و باقى را حمل كردم . توقيع صادر شد كه : (اى فلان ! وزن كن آن شش اشرفى را كه بيرون آوردى بى وزن و وزن آن شش مثقال و پنج دانگ و حبه و نصف حبه است .)
آن مرد گفت : (وزن كردم اشرفيها را و ديدم چنان است كه فرمود.)
بيست و دوم : و نيز روايت كرده از اسحق بن جامد كاتب ، گفت : در قم مرد بزاز مؤ منى بود و او شريك مرجئه داشت ، يعنى از اهل سنّت يا طائفه اى از ايشان . جامه نفيسى به دست ايشان افتاد.
آن مؤ من گفت : (اين جامه صلاحيّت دارد براى مولاى من .)
آن شريك گفت : (من مولاى تو را نمى شناسم ، لكن هرچه مى خواهى با اين جامه بكن .)
چون آن جامه به حضرت رسيد، آن را از طرف طول نصف كردند و نصف آن را برداشتند و نصف ديگر را رد كردند و فرمودند: (ما را حاجتى نيست در مال مرجئى .)
بيست و سوّم : و نيز روايت كرده از محمّد بن الحسن صيرفى كه گفت : اراده كردم كه به حجّ بروم و با من مالى بود كه بعضى از آن طلا و بعضى نقره بود. آنچه طلا داشتم و نقره ، گداخته و سبيكه كردم و اين مالها را به او داده بودند كه تسليم شيخ ابى القاسم حسين بن روح كند. گفت : چون به سرخس رسيدم ، خيمه خود را برپا كردم در جايى كه در آن رمل بود و مشغول شدم به جدا كردن طلا و نقره . يكى از آن سكّه ها افتاد و در رمل فرو رفت و من نمى دانستم . گفت : چون به همدان رسيدم ، باز آن قطعه هاى طلا و نقره را جدا كردم به قصد اهتمام در حفظ آنها، نيافتم يكى از آنها را كه وزنش صد و سه مثقال بود يا نود و سه مثقال . از مال خود به وزن آن سكّه اى ساختم به جاى آن و آن را در ميان آن طلا و نقره گذاشتم .
چون وارد بغداد شدم ، رفتم به نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح و تسليم كردم به او، آنچه با من بود از قطعات طلا و نقره . دست خود را دراز كرد در ميان آن سكّه ها به سوى آن سكه اى كه من ريخته بودم آن را از مال خود، بدل آنچه از من مفقود شده بود، آن را به جانب من انداخت و گفت : (اين سكه از آن ما نيست و سكه ما كه گم كردى آن در سرخس است در آن مكان كه خيمه خود را زدى در رمل . پس برگرد به مكان خود و فرود آى در همان جا كه فرود آمده بودى و طلب كن سكّه را در آن جا، در زير رمل آن را خواهى يافت . بزودى مراجعت مى كنى به سوى ما و مرا نخواهى ديد.)
گفت : برگشتم به سرخس و فرود آمدم در همان جا كه منزل كرده بودم و سكّه را يافتم و برگشتم به بلد خود. چون سال ديگر شد، متوجّه بغداد شدم و با من بود آن سكه . پس داخل بغداد شدم در وقتى كه شيخ ‌ابوالقاسم حسين بن روح وفات كرده بود و ملاقات كردم ابوالحسن بن على محمّد سمرى را و سكّه را به او تسليم كردم .
بيست و چهارم : و نيز روايت كرده از حسين بن على بن محمّد قمى معروف به ابى (بابن ظ) على بغدادى ، گفت : در بخارا بودم ، شخصى كه معروف بود به ابن خارشير، ده قطعه طلا داد و امر كرد مرا كه تسليم كنم آن را در بغداد به شيخ ابى القاسم حسين بن روح قدس اللّه سره . پس حمل كردم آنها را با خود. چون رسيدم به مغازه آمويه ، يكى از آن سكّه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آن كه داخل بغداد شدم و سكّه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جناب كنم ؛ پس ديدم كه يكى از آنها از من مفقود شده ، پس سكه اى به وزن آن خريدم و به آن نُه اضافه نمودم ، آنگاه داخل شدم بر شيخ ابى القاسم در بغداد و آن سكّه ها را نزدش گذاردم .
پس فرمود: (بگير اين سكّه را و آن را كه گم كردى ، رسيد به ما و او اين است .) آنگاه بيرون آورد آن سكّه را كه مفقود شد از من در مغازه آمويه ، پس نظر كردم در آن شناختم آن را.
بيست و پنجم : و نيز روايت كرده از حسين بن على مذكور كه گفت : زنى از من سؤ ال كرد كه : (وكيل مولاى ما كيست ؟)
پس بعضى از قميين گفتند به او كه : (او، ابوالقاسم بن روح است .) و او را به آن زن معرّفى كردند. پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم .
پس گفت : (اى شيخ ! چه با من است ؟)
فرمود: (با تو هر چه هست آن را در دجله بينداز!)
پس انداخت آن را و برگشت و آمد نزد ابى القاسم بن روح و من بودم نزد او.
ابوالقاسم به مملوك خود فرمود كه : (بيرون بياور حقّه را براى ما.)
حقّه را به نزد او آورد. وى به آن زن فرمود: (اين حقّه اى است كه با تو بود و انداختى در دجله ؟)چ
گفت : (آرى !)
فرمود: (خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مى دهى مرا؟)
گفت : (بلكه تو خبر ده مرا.)
فرمود: (در اين حقه يك جفت دستينه است از طلا و حلقه بزرگى كه در آن گوهرى است و دو حلقه صغير كه در آن گوهرى است و دو انگشترى ، يكى فيروزج و ديگرى عقيق .) و امر چنان بود كه فرمود، چيزى را واگذار نكرد.
پس ، حقّه را باز كرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن ، پس گفت : (اين ، به عينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم .)
پس من و آن زن از شعف ديدن اين معجزه ، بى خود شديم .
ابن بغدادى ، حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث و حديث سابق گفت : (شهادت مى دهم در نزد خداوند، روز قيامت درباره آنچه خبر دادم به آن كه به همان نحو است كه ذكر كردم ، نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خود به ائمّه اثنى عشر عليهم السلام كه راست گفتم در آن ، نه افزوده ام بر آن و نه كم نمودم از آن .)
بيست و ششم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد بن حسن بن احمد كاتب ، او گفت : در مدينه بودم (ظاهرا مراد مدينة السلام باشد، يعنى بغداد منه ) در آن سالى كه وفات كرد در آن سال ، شيخ على بن محمّد سمرى .
پس حاضر شدم نزد او قبل از وفات او به چند روز. پس بيرون آمد به سوى او صاحب الامر عليه السلام توقيعى كه نسخه آن اين بود:
توقيع امام عصر عليه السلام به على بن محمّد سمرى 
بسم اللّه الرحمن الرحيم 
اى على بن محمّد سمرى ! خداوند، عظيم نمايد اجر تو را و اجر برادران تو را در دورى تو، زيرا كه تو وفات خواهى كرد تا شش روز ديگر و جمع كن امر خود را و وصيّت مكن به احدى كه بنشيند به جاى تو بعد از وفات تو.
پس ، بدرستى كه واقع شد غيبت عامّه و ظهورى نيست مگر به اذن خداى تعالى . و اين ، بعد از طول مدت و قساوت دلها و پر شدن زمين از ستم خواهد بود.
زود است كه مى آيند هفتاد نفر از كسانى كه دعوى مشاهده مى كنند پيش از خروج سفيانى و صيحه و او كاذب و مفترى است . ولاحول ولاقوة الاّ باللّه العلى العظيم .
گفت : نسخه كرديم اين توقيع را و بيرون رفتيم از نزد او. چون روز ششم شد، برگشتيم به نزد او و او در حال احتضار بود. به او گفتند: (وصىّ تو كيست بعد از تو؟)
پس گفت : (از براى خداوند امرى است كه آن را به آخر مى رساند.) و وفات كرد رحمه الله . و اين آخر كلام او بود.
بيست و هفتم : و نيز روايت كرده از احمد بن فارس اديب كه گفت : شنيدم در بغداد، حكايتى كه حكايت كردم آن را براى بعضى از اخوان خود چنانچه شنيده بودم . پس درخواست كرد از من كه آن را به خطّ خود بنويسم و نتوانستم او را مخالفت كنم و آن چنان است كه در همدان طائفه اى هستند كه ايشان را بنى راشد مى گويند؛ همه ايشان شيعه اند و مذهب ايشان مذهب اهل امامت است . پس ‍ سؤ ال كردم از ايشان از سبب تشيّع ايشان بين اهل همدان .
شيخى از ايشان كه در او آثار صلاح بود و هيئت نيكويى داشت گفت : سبب آن ، اين است كه جدّ ما به حجّ رفت و چون از حجّ فارغ شد و چند منزل از باديه را طى كرد گفت : ميل كردم كه فرود آيم و قدرى پياده راه روم و چنين كردم تا آنكه خسته شدم . ايستادم و گفتم : (اندكى مى خوابم ، چون قافله آمد، برمى خيزم .)
پس ، بيدار نشدم مگر به حرارت آفتاب و كسى را نديدم . وحشت كردم و نه راه را ديدم و نه اثر قافله را، پس توكّل كردم بر خداوند تبارك و تعالى و گفتم : (متوجه مى شوم به سمت مقابل خود.) و قدرى راه رفتم ، پس رسيدم به زمين سبزه زار باطراواتى كه گويا قريب العهد بود به باران . پس ديدم خاك آن زمين را كه پاكيزه ترين خاكهاست و نگاه كردم در وسط آن زمين به قصرى كه لمعان داشت ، مانند شمشير.
گفتم : كاش مى دانستم اين قصر را كه هرگز نديده و نشنيده بودم ، به سمت آن رفتم چون به در قصر رسيدم دو خادم را ديدم كه جامه سفيد داشتند، سلام كردم بر ايشان ، نيكو جواب دادند وگفتند: (بنشين كه به تو خيرى رسيده .) و يكى از آنها برخاست و رفت .
چندى نگذشت كه بيرون آمد و گفت : (برخيز! داخل شو!)
برخاستم و داخل قصرى شدم كه به خوبى آن نديده بودم و نه به ضياء آن . خادم پيش افتاد و پرده اى را كه بر در خانه آويخته بود بلند كرد. آنگاه به من گفت : (داخل شو!) داخل خانه شدم . جوانى را ديدم كه در وسط خانه نشسته و از بالاى سر او از سقف ، شمشيرى طولانى معلّق است كه نزديك بود ته شمشير به سر او برسد و گويا آن جوان ، ماهى است كه مى درخشد در تاريكى .
سلام كردم و جواب سلام داد با لطف كلام و احسن ، آنگاه فرمود: (آيا مى دانى من كيستم ؟)
گفتم : (نه !)
فرمود: (منم قائم از آل محمّد عليهم السلام ! منم آن كه خروج مى كنم در آخرالزمان به اين شمشير! و اشاره كرد به آن و پر مى كنم زمين را از عدل ، چنانچه پر شده از جور.) به رو در افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود: (مكن ! و سربلند كن ! تو فلانى ، از شهرى كه در جبل است كه آن را همدان مى گويند.)
گفتم : (راست فرمودى اى مولاى من !)
فرمود: (آيا مى خواهى برگردى به سوى بلد خود؟)
گفتم : (آرى ! اى مولاى من ! و مايلم بشارت دهم ايشان را به آنچه خداوند لطف فرمود به من .)
پس به خادمى اشاره كرد؛ دست مرا گرفت و كيسه اى به من داد و مرا بيرون برد و چند گامى رفتيم . پس نگاه كردم به سايه ها و درختان منارها و مساجد.
خادم گفت : (اين بلد را مى شناسى ؟)
گفتم : (در نزديكى بلد ما، بلدى است كه آن را اسدآباد مى گويند و اين شبيه به آن است .)
گفت : (اين اسدآباد است ! برو به سلامت .)
پس ، ملتفت شدم و ديگر او را نديدم و ديدم در كيسه چهل يا پنجاه اشرفى بود. وارد همدان شدم و اهل خود را جمع كردم و ايشان را بشارت دادم به آنچه خداوند، براى من ميسّر فرمود. و پيوسته در خير بوديم تا از آن اشرفيها چيزى باقى بود.
بيست و هشتم : و نيز روايت كرده از على بن سنان موصلى از پدرش كه گفت : چون حضرت ابومحمّد عليه السلام وفات كرد جماعتى وارد شد از قم و بلاد جبل با اموالى كه مى آوردند حسب رسم . ايشان را خبرى نبود از فوت آن حضرت . پس چون رسيدند به سرّ من رأ ى و سؤ ال كردند از آن جناب ، به آنها گفتند كه وفات كرده . گفتند: (پس از او، كيست ؟)
گفتند: (جعفر، برادرش .)
پس از او سؤ ال كردند. گفتند: (براى سير و تنزّه بيرن رفته و در زورقى نشسته در دجله ، شرب خمر مى كند و با او سرايندگانند.)
آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند: (اين صفت امام نيست .)
بعضى از ايشان گفتند: (برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانشان .)
ابوالعباس محمّد بن احمد بن جعفر حميرى قمى گفت : (تاءمل كنيد تا اين مرد برگردد و در امر او تفحّص كنيم .)
چون برگشت ، داخل شدند بر او و سلام كردند و گفتند: (اى سيّد ما ! ما از اهل قم هستيم ، در ما جماعتى از شيعه و غير شيعه اند و ما حمل مى كرديم براى سيّد خود، ابو محمّد عليه السلام اموالى .)
گفت : (كجاست آن مالها؟)
گفتيم : (با ماست !)
گفت : (تحويل نماييد آن را به نزد من .)
گفتند: (براى اين اموال جسرى است كه راه به آن است .)
گفت : (آن چيست ؟)
گفتند: (اين اموال جمع مى شود و از عامه شيعه در او دينارها و دو دينار هست كه جمع مى كنند آن را در كيسه و سر آن را مهر مى كنند و ما هر وقت كه مالها را مى آورديم ، سيّد ما مى فرمود كه همه مال ، فلان مقدار است ، از فلان اين مقدار و از نزد فلان آن قدر تا آن كه تمام نامهاى مردم را مى برد و مى فرمود كه بر نقش مهر چيست .)
جعفر گفت : (دروغ مى گوييد! و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد. اين علم غيب است .)
پس ، آن قوم چون سخن جعفر را شنيدند، بعضى به بعضى نگاه كردند. پس گفت : (اين مال را برداريد به نزد من آريد!)
گفتند: (ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند. ما آن را ديده بوديم از سيّد خود، حسن عليه السلام اگر تو امامى ، آن مالها را براى ما وصف كن وگرنه به صاحبانش برمى گردانيم ، هرچه مى خواهند در آن مالها بكنند.)
جعفر رفت نزد خليفه و او در سرّ من راءى بود و از ايشان شكايت كرد. چون در نزد خليفه حاضر شدند، خليفه به ايشان گفت : (اين اموال را بدهيد به جعفر.)
گفتند: (اصلح اللّه الخليفه ! ما جماعتى مزدوريم و وكيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتى است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگر به علامت و دلالتى كه عادت بر همين جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام .)
خليفه گفت : (چه بود آن دلالتى كه با ابى محمّد عليه السلام بود؟)
قوم گفتند كه : (وصف مى كرد براى ما اشرفيها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را. پس چون چنين مى كرد، مالها را به او تسليم مى كرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات كرده ، پس اگر اين مرد، صاحب اين امر است پس بپا دارد براى ما آنچه را بپا مى داشت براى ما برادر او والاّ مال را برمى گردانيم به صاحبانش كه آن را فرستادند به توسط ما.)
جعفر گفت : (يا اميرالمؤ منين ! اينها قومى دروغگويند و بر برادرم دروغ مى بندند و اين علم غيب است .)
خليفه گفت : (اين قوم رسولانند. وما على الرسول الاّ البلاغ .)
جعفر مبهوت شد و جوابى نيافت و آن جماعت گفتند كه : (اميرالمؤ منين بر ما احسان كند و فرمان دهد به كسى كه ما را بدرقه كند تا ازاين بلد بيرون رويم .)
پس به نقيبى امر كرد ايشان را بيرون كرد؛ چون از بلد بيرون رفتند، پسرى به نزد ايشان آمد كه نيكوترين مردم بود در صورت ، گويا خادم است ؛ پس ايشان را آواز داد كه : (اى فلان پسر فلان ! و اى فلان پسر فلان ! اجابت كنيد مولاى خود را !)
پس به اوگفتند: (تو مولاى مايى ؟)
گفت : (معاذ اللّه ! من بنده مولاى شمايم . برويد به نزد آن جناب .)
گفت كه : با او رفتيم تا آن كه داخل شد به خانه مولاى ما، امام حسن عليه السلام . پس ديديم فرزند او، قائم را بر سريرى نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركش جامه سبزى بود. سلام كرديم بر آن جناب و سلام ما رد كرد.
آنگاه فرمود: (همه مال ، فلان قدر است و مال فلان چنين است .) و پيوسته وصف مى كرد تا آن كه جميع مال را وصف كرد و وصف كرد جامه هاى ما را و سوارى ما را و آنچه با ما بود از چهار پايان .
پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى و زمين را در پيش روى او بوسيديم . آنگاه سؤ ال كرديم از هر چه مى خواستيم و او جواب داد. اموال را حمل كرديم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سوى سرّ من راءى حمل نكنيم ، تا براى ما شخصى را در بغداد منصب فرمايد كه اموال را به نزد او حمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد.
گفتند: پس از نزد آن جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى مقدارى از حنوط و كفن و به او فرمود: (خداوند، بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو.)
راوى گفت : (چون ابوالعباس به عقبه همدان رسيد، تب كرد و وفات نمود و بعد از آن ، اموال حمل مى شد به بغداد نزد منصوبان و بيرون مى آمد از نزد ايشان توقيعات .)
بيست و نهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح كه گفت : نوشتم و سؤ ال كردم از آن حضرت ، دعا از براى بادشاله و او را عبدالعزيز حبس كرده بود و رخصت خواستم در كنيزكى كه از او طلب فرزند بكنم . جواب رسيد كه : (فرزند بخواه از آن جاريه و مى كند خداوند آنچه را كه مى خواهد و محبوس را خداوند خلاص مى كند.)
و از كنيز، فرزند خواستم ، پس فرزند آورد و مرد محبوس خلاص شد روزى كه توقيع بيرون آمد.
سى ام : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح و او از وكلاست ، گفت : خبر داد مرا ابوجعفر و گفت : براى من فرزندى متولّد شد؛ پس ‍ نوشتم و رخصت خواستم در ختنه كردن او در روز هفتم يا هشتم . پس چيزى ننوشت . پس نوشتم و خبر دادم به مردن او.
پس ، مرقوم فرمود كه : (هر آينه ، بزودى به جاى او مى آيد غير او و غير او نام او را بگذار احمد و نام بعد از او جعفر.) پس آمد چنانچه فرموده بود.
سى ويكم : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح از ابى جعفر كه گفت : زنى در نهانى تزويج كردم . چون با او مواقعه كردم حامله شد و دخترى آورد. دلتنگ شدم و نوشتم و شكايت كردم . جواب رسيد: (زود است كه از او آسوده شوى .) چهار سال ماند و مرد.
پس توقيع رسيد كه : (خداى تعالى صاحب تحمل و وقار است و شما تعجيل مى كنيد.)
سى و دوم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد، حسن بن وجنا كه گفت : من در سجده بودم در تحت ناودان يعنى ناودان كعبه معظمه در حجّ پنجاه و چهارم بعد از نماز عشا. و من تضرع مى كردم در دعا كه ديدم كسى مرا حركت مى دهد؛ پس فرمود: (اى حسن بن وجنا!)
گفت : برخاستم ، ديدم كنيزك زردچهره لاغر اندامى است كه گمان كردم چهل ساله و فوق آن است . در پيش روى من به راه افتاد و من سؤ ال نكردم او را از چيزى تا آن كه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقى بود كه در وسط آن ديوار بود و در آن پلكانى بود كه از آنجا بالا مى رفتند.
آن كنيزك بالا رفت و آوازى آمد كه : (اى حسن ! بالا بيا !) من بالا رفتم و ايستادم در نزد در.
پس صاحب الزمان عليه السلام فرمود: (اى حسن ! آيا پنداشتى تو بر ما مخفى بودى ؟ واللّه ! هيچ وقتى در حجّ خود نبودى مگر آن كه من با تو بودم .)
پس ، سخت بيهوش شدم و به رو افتادم ، پس برخاستم ؛ فرمود به من : (اى حسن ! ملازم باش در مدينه ، خانه جعفر بن محمّد عليه السلام و تو را مهموم نكند طعام تو و نه شراب تو و نه آنچه به آن عورت خود را بپوشانى .)
آنگاه دفترى به من عطا فرمود كه در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود: (به اين دعا، پس دعا بخوان و چنين صلوات بفرست بر من و نده آن را مگر به اولياى من . پس بدرستى كه خداوند عزّوجلّ تو را توفيق عطا مى فرمايد.)
گفتم : (اى مولاى من ! تو را بعد از اين نخواهم ديد؟)
فرمود: (اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد.)
حسن گفت : از حجّ خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد عليه السلام را و من بيرون مى رفتم از آن خانه و برنمى گشتم به سوى آن مگر براى سه حاجت از براى تجديد وضو يا از براى خوابيدن يا از براى افطار كردن .
هر زمانى كه داخل مى شدم به خانه خود وقت افطار، كوزه خود را پر از آب مى ديدم و بر بالاى آن گرده نانى بود وبر بالاى آن نان ، آنچه را كه آن روز نفسم ميل كرده بود به آن . آن را مى خوردم و مرا كافى بود و لباس زمستانى در وقت زمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى پاشيدم و كوزه را خالى مى گذاشتم و طعام مى آوردم و مرا حاجتى به آن نبود، پس مى گرفتم و آن را تصدق مى دادم تا آنكه آگاه نشود بر آن مطلب ، كسى كه با من بود.
سى و سوم : علم الهدى سيّد مرتضى رحمه الله چنانچه بعضى نسبت دادند با شيخ جليل ، حسين بن عبدالوهاب معاصر سيّد چنانچه فاضل خبير ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض ) تصريح كرده و شواهد براى آن ذكر نموده ؛ در كتاب (عيون المعجزات ) روايت كرده از حسن بن جعفر قزوينى كه گفت : وفات كرد يكى از برادران از اهل فانيم بدون وصيّت و در نزد او مالى بود كه دفن كرده بود و كسى از ورثه آن را نمى دانست . پس نوشت به ناحيه مقدّسه و سؤ ال نمود از آن دفينه .
توقيع شريف رسيد كه : (مال در خانه در اطاق آن در موضع فلانى و آن فلان مقدار است .) پس آن مكان را كندند و مال را بيرون آوردند.
سى وچهارم : و نيز روايت كرده از محمّد بن جعفر كه گفت : بيرون رفت يكى از برادران ما به عزم عسكر (يعنى سرّ من راءى ) براى امرى از امور، گفت : پس وارد عسكر شدم و من ايستاده بودم در حال نماز كه ديدم مردى آمد و كيسه اى مهر كرده در پيش روى من گذاشت و من نماز مى خواندم . چون از نماز فارغ شدم و مهر آن كيسه را شكستم ، ديدم در آن رقعه اى است كه شرح شده در آن ، آنچه من براى آن بيرون آمده بودم پس از عسكر مراجعت كردم .
سى و پنجم : و نيز روايت كرده از محمّد بن احمد كه گفت : شكايت كردم از يكى از همسايگان خود كه متاءذّى بودم و از او و از شرّ او ايمن نبودم . توقيع مبارك صادر شد كه : (بزودى كفايت امر او، از تو خواهد شد.) پس خداى تعالى منّت گذاشت بر من به مردن او در روز دوم .
سى و ششم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد ثمالى ، گفت : نوشتم براى دو مقصد و خواستم كه بنويسم در مقصد سوم خود، پس در نفس خود گفتم : (شايد آن جناب صلوات اللّه عليه اين را كراهت داشته باشد.)
پس توقيع شريف رسيد در آن دو مقصود و در آن مقصد سوم كه در نفس خود پنهان كردم و آن را ننوشتم .
سى و هفتم : و نيز روايت كرده از حسن بن عنيف از پدرش كه گفت : حمل كرديم حرم را از مدينه به سوى ناحيه مقدّسه و با آن حرم دو خادم بود؛ چون به كوفه رسيديم يكى از آن دو خادم در نهانى مُسكر خورد و ما بر آن واقف نشده بوديم . توقيع رسيد به رد كردن آن خادم كه مسكر نوشيده ؛ پس آن خادم را از كوفه برگردانيدم و به او خدمتى رجوع نكرديم .
سى و هشتم : و نيز روايت كرده كه توقيعى رسيد درباره احمدبن عبدالعزيز كه او مرتد شده . متبيّن شد ارتداد او بعد از وصول توقيع به يازده روز.
سى و نهم : و نيز روايت كرده از على بن محمّد صيمرى كه نوشت و سؤ ال كفنى كرد. آن حضرت نوشت به او كه : (تو محتاج مى شوى به آن در سنه هشتاد.) و امّا دو جامه براى او فرستاد پس وفات كرد رحمه الله در سنه هشتاد.
چهلم : حسين بن حمدان حضينى در كتاب خود روايت كرده از ابى على و ابى عبداللّه بن على المهدى از محمّد بن عبدالسّلم از محمّد بن نيشابورى از ابى الحسن احمد بن الحسن از عبداللّه از يزيد غلام احمد بن الحسن كه گفت : وارد جبل شدم و من قائل به امامت نبودم و ايشان را دوست مى داشتم تا اينكه يزيد بن عبداللّه مرد و او از موالى ابى محمّد عليه السلام بود از جبل كوتكين .
وصيت كرد به من كه بدهم اسب تازى كه داشت با شمشير و كمربند او را به صاحب الزمان عليه السلام . ترسيدم كه اگر اين كار را بكنم ، برسد به من اذيتى از طرف اتباع اذكوتكين پس آن اسب و شمشير و كمربند را قيمت كردم به هفتصد اشرفى بر ذمّه خود كه آنها را برداشتم كه تسليم اذكوتكين بكنم ، امّا توقيع مبارك وارد شد بر من از عراق كه : (بفرست به سوى ما هفتصد اشرفى ، قيمت اسب و شمشير و كمربند را.) و من قسم به خداوند كه به احدى نگفته بودم ، پس آن را فرستادم از مال خود.
مؤ لف گويد كه : اين حكايت را كلينى و شيخ مفيد در (ارشاد) و شيخ طوسى در (غيبت ) به همين نحو نقل كرده اند و اسم غلام را بدر گفتند ولكن در (دلائل طبرى ) و (فرج الهموم ) سيّد على بن طاووس در خبرى طولانى و نيز در جاهاى ديگر مختصرا نقل كرده اند كه صاحب اين قضيه ، احمد بن الحسن بن ابى الحسن مادرانى آقاى آن غلام است و او منشى اذكوتكين بود كه از امراى ترك بود از جانب بنى عباس در شهر رى و يزيد بن عبداللّه كه از مواليان بود در شهر زور كه از بلاد جبل است ، استقلالى داشت .
پس ، اذكوتكين بر سر ولايت او رفت و با او جنگ كرد و شهر او را و اموال او را به تصرّف در آورد و اين مادرانى متولى ثبت و ضبط آن اموال بود و چون نتوانست آن اسب و شمشير را پنهان كند، بر ذمّه گرفت به هزار اشرفى و در رى توقيع مبارك به توسط ابوالحسن اسدى به او رسيد.
اين مادرانى را حكايت لطيفه اى ديگر است كه دلالت بر جلال و عظمت دنيوى و اخروى او مى كند و آية اللّه علاّمه در كتاب (منهاج الصّلاح ) آن را از احمد بن محمّد بن خالد برقى نقل كرده و ما هردو را در اواخر باب نهم كتاب (كلمه طيّبه ) نقل كرديم . رجوع به آن خالى از فائده نيست .
مخفى نماند كه غالب اين معجزات مذكوره ، در كتب ديگر به اسانيد ديگر موجود است و در باب اول و دوم بلكه چهارم و پنجم جمله اى از معجزات آن حضرت گذشت و در ابواب آينده بسيار از آن بيايد، بلكه بعد از اثبات وجود و بقاى آن ذات مقدس ‍ احتياجى به ذكر معجزه نيست زيرا نفس بقا و طول عمر آن جناب ، از اعظم آيات الهيه و براهين قطعيّه است و آن را كه آن معجزه باهره متواتره كافى نباشد، از ساير معجزات حظّى نبرد و عدم كفايت از روى قلّت اطّلاع و تتبّع مطان اسباب ثبوت آن است كه محتاج به اندك حركت و رنجى است كه راحت طلبان از آن فرار كنند. تمام شد.

next page

fehrest page

back page