نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۱ -


باب هفتم : در ذكر احوال كسانى كه در دوران غيبت كبرى خدمت آن جناب رسيده اند 
در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى به خدمت امام زمان عليه السلام رسيدند، چه آنان كه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و چه آنان كه واقف شدند بر معجزه از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت كه همه آن حكايات در اثبات اين مطلب كه مقصود كلّى اين است شريكند، حتى آنچه در خواب ديده شده .
در بادى نظر چنان مى نمايد كه معجزه توسط خواب دلالت بر بقا و حيات حاليه نكند مثل ساير معجزات كه پس از رحلت ساير ائمه رحمه الله ديده مى شود ولكن در اين جا ديدن معجزه از آن جناب منفك نشود از دلالت بر بقاى آن وجود مقدس ؛ چه در ميان مسلمين كسى نباشد كه براى حضرت عسكرى عليه السلام فرزندى قائل باشد كه داراى مقام امامت و كرامت شده آنگاه وفات كرده . زيرا دانستيم كه منكرين و خصماى اماميّه يا منكر اصل وجود فرزند هستند براى حضرت عسكرى عليه السلام و يا گويند در كودكى مرده ، جز آن شخص سمنانى كه گفته است آن حضرت نوزده سال قطب بود، آنگاه وفات كرد.
ما الحمد للّه ثابت كرديم كذب او را، بلكه احتمال اشتباه در اصل اسم آنكه او گفته و خود اعتراف كرده كه مردود طرفين است و بالجمله اين قول شاذ ضعيف ، قابل ذكر آن نيست در ميان اقوال مسلمين و هر كه از مسلمين قائل به اصل وجود آن حضرت و داشتن مقام كرامت و اعجاز شده ، قائل است به بقاى آن جناب .
ما اگرچه در اين كتاب بناى استقصاى حالات آن جناب نداشتيم و از اين جهت به ذكر تمام معجزات و آنان كه در غيبت صغرى به شرف حضور مشرف شدند نپرداختيم ولكن به اجمال ، به ذكر اسامى ايشان در اينجا اشاره كرده ، آنگاه به اصل مقصود مى پردازيم .
ذكر اسامى عده اى از كسانى كه حضرت را ملاقات نمودند 
ابتدا مى كنيم اوّل به ذكر خبرى كه صدوق در (كمال الدين ) نقل كرده در ضبط اسامى آنها و سپس آنچه به نظر رسيده ، بر آن ملحق مى كنيم .
شيخ در كتاب مذكور روايت كرده از محمّد بن ابى عبداللّه كوفى كه او ذكر كرده است ، عدد كسانى كه به او رسيده از آنها كه واقف شدند بر معجزات قائم عليه السلام و ديدند آن جناب را از وكلاء:
در بغداد: عمرى و پسر او و حاجز و بلالى و عطار.
و از كوفه : عاصمى .
و از اهواز: محمّد بن ابراهيم بن مهزيار.
و از اهل قم : احمد بن اسحق .
و از اهل همدان : محمّد بن صالح .
و از اهل رى : بسامى و اسدى يعنى خود محمّد بن ابى عبداللّه كوفى راوى .
و از آذربايجان : قاسم بن علاء.
و از اهل نيشابور: محمّد بن شاذان نعيمى .
از غير وكلاء از اهل بغداد: ابوالقاسم بن ابى حابس و ابوعبداللّه كندى و ابوعبداللّه (بن جنيدخ ) جنيدى و هارون قزاز و نيلى (نبيل خ ) و ابوالقاسم بن دبيس (رئيس ) و ابوعبداللّه بن فروخ و مسرور طبّاخ غلام ابى الحسن عليه السلام و احمد و محمّد دو پسر حسن و اسحق كاتب ، از بنى نوبخت و صاحب پوستين و صاحب كيسه مهر كرده .
و از اهل همدان : محمّد بن كشمر و جعفر بن حمدان و محمّد بن هارون بن عمران .
و از دينور: حسن بن هارون و احمد پسر برادر او و ابو الحسن .
و از اصفهان : پسر بادشاله .
و از صيمره : زيدان .
و از قم : حسن بن نضر و محمّد بن محمّد على بن محمّد بن اسحق و پدر او و حسن بن يعقوب .
و از اهل رى : قاسم بن موسى و پسر او (و پدر اوخ ) و ابومحمّد بن هارون و صاحب حصاة و على بن محمد و محمّد بن محمّد كلينى و ابوجعفر رفاء.
و از اهل قزوين : مرداس و على بن احمد.
و از اهل قايس : دو مرد.
و از شهر زور: ابن الخال .
و از فارس : مجروح .
و از مرو: صاحب هزار اشرفى و صاحب مال و صاحب رقعه بيضاء و ابوثابت .
و از نيشابور: محمد بن شعيب بن صالح .
و از يمن : فضل بن يزيد و حسن پسر او و جعفرى و ابن الاعجمى و شمشاطى .
و از مصر: صاحب دو مولود و صاحب مال درمنه و ابورجاء.
و از نصيبين : ابو محمدبن الوجناء.
و از اهل اهواز: حضيبى (حصين خ ).
مؤ لف گويد : مراد از عمرى بنا بر معروف ، ابوعمر، عثمان بن سعيد عمرى اسدى عسكرى سمان است ، يعنى تجارت در روغن مى كرد وكيل حضرت عسكرى و نائب اوّل حجّت عليهما السلام بود و پسرش ابوجعفر محمّد بن عثمان عمرى است .
و از رجال كشى و رجال شيخ طوسى ظاهر مى شود كه : مراد از عمرى ، وكيل حفص بن عمرو است كه معروف بود به جمال و پسر او محمّد است .
احتمال اينكه اين دو شخص ، غير از آن دو شخص باشند، بعيد است و احتمال غلط در نسخ آن دو كتاب نيز بعيد و تحقيق حال در علم رجال است و ظاهر اين است كه ذكر نكردن او دو باب معظم ديگر را به جهت درك نكردن او بود زمان ايشان را، چه اسدى مذكور، كسى است كه احمد بن محمّد بن عيسى از او روايت مى كند.
بالجمله غير آنچه در آن خبر شريف مذكور است شيخ ابوالقاسم ، حسين بن روح نوبختى تميمى و ابى الحسن ، على بن محمّد سمرى و حكيمه ، دختر ابى جعفر امام محمّد تقى عليه السلام و نسيم ، خادم ابى محمد عليه السلام و ابى نصر طريف ، خادم آن حضرت و كامل بن ابراهيم مدنى و بدر خادم و عجوزه قابله مربيه احمد بن بلال بن داوود كاتب عامى و ماريه خادمه آن حضرت و جاريه ابو على خيزرانى و ابوغانم خادم آن حضرت و جمعى از اصحاب و ابوهارون معاوية بن حكيم و محمد بن ايوب بن نوح و عمر اهوازى و مرد فارسى و محمّد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر عليهما السلام و ابو على بن مطهر و ابراهيم بن عبده نيشابورى و خادمه او و رشبق مازرانى با دو نفر و ابى عبداللّه بن صالح و ابو على احمد بن ابراهيم بن ادريس و جعفر بن على الهادى عليه السلام و مردى از جلاوره و ابو الحسين محمّد بن محمد بن خلف و يعقوب بن منفوس و ابو سعيد غانم هندى و محمّد بن شاذان كابلى و عبداللّه سورى و حاجى همدانى و سعد بن عبد اللّه قمى اشعرى و ابراهيم بن محمّد بن فارس نيشابورى و على بن ابراهيم بن مهزيار. چنانچه شيخ صدوق نقل كرده و لكن به گمان حقير، اشتباهى در اسم شده و حكايت على را گاهى نسبت به او مى دهند و گاهى به ابراهيم و دو واقعه نقل مى كنند و ظاهرا يك واقعه باشند. واللّه العالم .
ابونعيم انبارى انصارى زيدى هرندى و ابوعلى ، محمدبن احمد محمودى و علان كلينى و ابوالهيثم دينارى ، سليمان بن ابى نعيم و ابوجعفر احول همدانى و محمد بن ابى القاسم علوى عقيقى با جماعتى قريب به سى نفر در مسجدالحرام و جدّ ابى الحسن بن وجناء و ابوالاديان خادم حضرت عسكرى عليه السلام و ابوالحسن محمد بن جعفر حميرى و جماعتى از اهل قم و ابراهيم بن محمّد بن احمد انصارى و محمّد بن عبداللّه قمى و يوسف بن احمد جعفرى و احمد بن عبداللّه هاشمى عباسى و ابراهيم بن محمّد تبريزى با سى و نُه نفر و حسن بن عبداللّه تميمى رندى و زهرى و ابوسهل اسماعيل بن على نوبختى و عقيد سياه نوبى ، خادم حضرت هادى عليه السلام و مربى حضرت عسكرى عليه السلام و يعقوب بن يوسف ضراب غسانى يا اصفهانى ، راوى صلوات كبير و عجوزه ، خادمه حضرت عسكرى عليه السلام كه در مكّه منزل داشت و محمّد بن حسن بن عبدالحميد و بدريا يزيد، غلام احمد بن حسن مادرانى و ابى الحسن عمرى ، برادر محمّد بن عثمان ، نائب دوم و عبداللّه سفيانى و ابوالحسن حسنى و محمّد بن عباس قصرى و ابوالحسن على بن حسن يمانى و دو مرد مصرى كه هريك دعا براى حمل خواسته بودند و سرورانه ، عابد متهجد اهوازى و ام كلثوم دختر ابى جعفر محمّد بن عثمان عمرى و رسول قمى و سنان موصلى و احمد بن حسن بن احمد كاتب و حسين بن على بن محمد، معروف به ابن بغدادى و محمّد بن حسن صيرفى و مرد بزاز قمى و جعفر بن احمد و حسن بن وطاة صيدلانى ، وكيل وقف در واسط و احمد بن ابى روح و ابى الحسن ، خضر بن محمد و ابى جعفر، محمّد بن احمد و ضعيفه دينورى و حسن بن حسين الاسباب آبادى و مرد استرآبادى و محمّد بن حصين كانب مردى و شخص مداينى با رفيقش و على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى والد شيخ صدوق و ابومحمّد و علجى و ابوغالب احمد بن محمّد بن سليمان زرارى و حسين بن حمدان ناصرالدوله و احمد بن سوره و محمّد بن حسن بن عبيد اللّه تميمى و ابى طاهر، على بن يحيى الرازى و احمد بن ابراهيم بن مخلد و محمّد بن على الاسود داوودى و عفيف ، حامل حرم حضرت از مدينه به سامره و ابو محمّد ثمالى و محمّد بن احمد و مردى كه به او توقيع رسيد در عكبرا و عليان و حسن بن جعفر قزوينى و مرد فانيمى و ابى القاسم حلبيى و نصر بن صباح و احمد بن محمّد سراج دينورى ، ابوالعباس ملقب به استاد و شايد احمد برادر زاده حسن بن هارون باشد كه در خبر اسدى گذشت .
و محمّد بن احمد بن جعفر القطان وكيل و حسين بن محمّد اشعرى و محمّد بن جعفر وكيل و مرد آبى و ابى طالب خادم مرد مصرى و مرداس بن على و مردى از اهل ربض ، حميد و ابوالحسن بن كثير نوبختى و محمّد بن على شلمغانى و رفيق ابى غالب زرارى و ابن رئيس و هارون بن موسى بن الفرات و محمّد بن يزداد و ابوعلى نيلى و جعفر بن عمر و ابراهيم بن محمّد بن الفرج الزحجى و ابومحمّد روى و غزال يا زلال كنيز موسى بن عيسى هاشمى و ضعيفه صاحب حقه و ابوالحسن ، احمد بن محمّد بن جابر بلاذرى از علماى اهل سنّت ، صاحب تاريخ الاشراف و ابوالطيب احمد بن محمّد بن بطه و احمد بن حسن بن ابى صالح خجندى و پسر خواهر ابى بكر بن نخالى عطار صوفى كه در اسكندريه به خدمت آن حضرت رسيد و در تاريخ قم از محمّد بن على ما جيلويه روايت كرده به سند صحيح از محمّد بن عثمان عمرى كه او گفت : (ابو محمد، حسن بن على عليهما السلام روزى از روزها پسر خود، (م ح م د) مهدى عليه السلام را بر ما عرض كرد و او را بر ما نمود و ما در منزل او سراى كرديم و چهل نفر بوديم .)
ابو محمّد حسن عسكرى عليه السلام ما را گفت كه : (اين فرزند پس از من امام و پيشواى شماست و خليفه است از قبل من بر شما. فرمان بريد او را و پس از من پراكنده مشويد و به راه متفرق مرويد كه در اين هلاك شويد. به حقيقت كه بعد از امروز ديگر شما، م ح م د، مهدى را نخواهيد ديد.)
محمد بن عثمان گفت : (چون ما از خدمت حضرت امام ، ابى محمد، حسن عسكرى عليه السلام بيرون آمديم بسى نگذاشت كه امام از دار دنيا، رحلت به دار بقا كرد و از اين جهان نهان شد و در آن جهان عيان گشت .)
اين اشخاص جماعتى هستند كه آن حضرت عليه السلام را مشاهده نمودند و يا بر معجزه آن جناب واقف شدند و بعضى به هر دو فيض رسيدند. شايد بيشتر ايشان از صنف دوم باشند و قضايا و حكايات ايشان بحمداللّه در كتب اصحاب به اسانيد مختلفه ، موجود و شايع است . چنانكه بر هيچ منصفى كه مطلع از حال صاحبان آن كتب باشد و مقام تقوا و فضل و وثاقت و احتياط ايشان را به دست آورده باشد كه جمله اى از ايشان معروفند به صدق و ديانت و علم در نزد اهل سنّت ، شكى نكند در حصول تواتر معنوى و صدور معجزه از آن جناب . و عدم جواز احتمال كذب جميع آن وقايع هرچند در هريك از آنها اين احتمال برود، چنانچه به همين نحو ثابت شده صدور معجزه از هريك از آباى طاهرين آن جناب ، بلكه آنچه در اين باب ذكر خواهيم نمود از معجزات آن حضرت كافى و شافى است .
بسيارى از آنهابه حسب سند اتقن واصحّ و اعلى است و با تاءمل صادقانه در آنها حاجتى نيفتد به مراجعت معجزات سابقه و كتب قديمه . ولكن رساندن حكايات و معجزات مذكوره در اين مقام را به حد قطع و يقين و نماندن شك و موسوسى در قلب به نحوى كه وجود مبارك آن حضرت در ميان خلق وجدانى شود، محتاج به فى الجمله تفّحص است از حالات ارباب كتبى كه از آن كتب جمله اى از آن قصص را برداشتيم و حالات آنان كه خود از ايشان به واسطه يا بلاواسطه نقل قول كرده اند، جمله اى از آنها را ذكر نموديم كه غالبا از علماى ابرار و صلحاى اخيارند و اقل آنچه در ايشان رعايت نموديم ، صدق و ديانت است كه نقل نكنيم در اينجا هرچه از هر كه شنيديم .
بعون اللّه تعالى ، از جهت صدق و وثاقت در نقل همه معتمدين و بسيارى از آنها صاحبان مقامات عاليه و كرامات باهره اند و چون خود آن اشخاص با آنكه ملاقات نمودند آنها را در حيات و استعلام و استخبار از حالات ايشان مى شود اگر العياذباللّه كسى را در سويداى خاطر ريبه و شكى باشد به واسطه مجالست بى دردان بيخبران از دين و مذهب ، حسب تكليف بر او لازم است كه در مقام تفحص و تجسس برآيد كه به عون خداوندى به اندك دقّتى بر او واضح و روشن شود وجود آن ذات مقدس مانند آفتاب در زير سحاب و داند و بيند كه بر حال او وساير رعايا دانا و آگاه و درماندگان را آنجا كه مصلحت داند، فرياد رسد و از مهالك و مزالق نجات دهد.
هرچه خواهد همه در زير دست مبارك و قدرت الهيه او و در خزينه امرش مهيّاست و آنچه نمى رسد از بى قابليتى و مجانبت و اعراض ماست كه از خوان نعم گوناگون الهيه كه از براى بندگانش گسترده ، دست كشيده ايم و چون سگان گرسنه دريوزه كنان براى لقمه نانى در خانه دشمنان مى دويم .
تقسيم اخبار رؤ يت بر دو قسم 
البته آنكه راضى شده به مبادله آن مائده سماويه به هر خسيس و دون ، داخل شود در زمره فَذَرْهُمْ فى غَمْرَتِهِمْ حَتّى حينٍ.(73)
و مخفى نماند كه اين حكايات كه ذكر مى شود بر دو قسم است :
اول آنكه : در حكايت ، قرينه سابقه يا مقارنه يا لاحقه موجود است بر اينكه صاحب آن حكايت ، امام عصر صاحب الزمان صلوات اللّه عليه است كه اصل غرض از ذكر آن حكايت است .
دوم آنكه : در اصل حكايت ، قرينه بر آن مطلب نيست بلكه متضمن است كه در مانده يا وامانده در بيابانى مثلا مضطر و ناچار شده استغاثه كرد يا نكرد كه كسى او را به نحو خارق عادت نجات داد، مثل حكايت هفتم و هشتم و سى و ششم و چهل و هفتم و پنجاه و هشتم و شصت و ششم و هفتادم و هفتاد و ششم و نود و چهارم و دو سه حكايت ديگر كه قريب است به اين حكايات و بسا هست توهم رود در اينها كه شايد آن شخص يكى از ابدال و اوليا باشد، نه امام زمان عليه السلام و صدور كرامات و خوارق عادات از غير حجج جايز و پيوسته هر طايفه براى علماى صلحا و اتقيا و زهاد خود نقل مى كنند، پس ذكر آنها در خلال اين باب نامناسب است ولكن ما:
اولا: متابعت نموديم بزرگان اصحاب خود را كه امثال آن قضايا را در باب كسانى كه در غيبت كبرى شرفياب شدند؛ نقل فرمودند.
ثانيا: در باب هشتم ، ان شاءاللّه تعالى ، ثابت خواهيم نمود كه دادرسى درماندگان و فريادرسى بيچارگان يكى از مناصب الهيّه آن جناب است كه مظلوم مستغيث را اغاثه كند و ملهوف مضطر را اعانت فرمايد.
ثالثا: بر فرض كه آن مغيث ، شخص آن جناب نباشد، ناچار بايد يكى از خواص و مواليان مخصوصه آن جناب باشد؛ پس مضطرّ اگر خود آن حضرت را نديده ، كسى را ديده كه به خدمت آن جناب رسيده و از براى اثبات مطلوب كافى است .
رابعا: بر فرض تسليم آنكه از آنها نيز نباشد، دلالت كند بر حقيقت مذهب اماميه ؛ چه آن شخص كه لابد از مسلمين است ، اگر امامى نباشد اماميه را كافر و قتل ايشان را واجب داند و جزيه نيز از ايشان ، مانند اهل كتاب نگيرد؛ پس چگونه در مهالك چنين شخصى را به نحو خارق عادت نجات دهد. و تمام كلام در آن باب موعود ان شاء اللّه تعالى گفته خواهد شد. و حال شروع كنيم در مقصود بعون الملك الودود.
حكايت اول : شيخ حسن بن مثله جمكرانى  
شيخ فاضل ، حسن بن محمّد بن حسن قمى معاصر صدوق در تاريخ قم نقل كرده از كتاب (مونس الحزين فى معرفة الحق واليقين ) از مصنفات شيخ ابى جعفر محمّد بن بابويه قمى به اين عبارت در باب بناى مسجد جمكران از قول حضرت امام محمّد مهدى عليه صلوات اللّه الرحمن كه سبب بناى مسجد مقدّس جمكران و عمارت آن به قول امام عليه السلام اين بوده است كه شيخ عفيف صالح حسن بن مثله جمكرانى رحمه الله مى گويد كه : من شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سنه ثلث و تسعين در سراى خود خفته بودم كه ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند، نصفى از شب گذشته ؛ مرا بيدار كردند وگفتند: (برخيز! و طلب امام محمّد مهدى صاحب الزمان صلوات اللّه عليه را اجابت كن كه تو را مى خواند.)
حسن گفت : من برخاستم به هم برآمدم و آماده شدم . گفتم : (بگذاريد تا پيراهنم بپوشم .)
آواز آمد كه : هو ما كان قميصك . پيراهن به بر مكن كه از تو نيست !
دست فرا كردم و سراويل خود را بر گرفتم . آواز آمد كه : ليس ذلك منك ، فخذ سراويلك . يعنى آن سراويل كه برگفتى از تو نيست ، از آن خود برگير!
آن را انداختم و از خود برگرفتم و در پوشيدم و طلب كليد در سراى كردم . آواز آمد كه : الباب مفتوح .
چون به در سراى آمدم ، جماعتى بزرگان را ديدم . سلام كردم . جواب دادند و ترحيب كردند. (يعنى مرحبا گفتند) مرا بياوردند تا بدان جايگاه كه اكنون مسجد است ؛ چون نيك بنگريدم . تختى ديدم نهاده و فرشى نيكو بر آن تخت گسترده و بالشهاى نيكو نهاده و جوانى سى ساله بر آن تخت تكيه بر چهار بالش كرده و پيرى پيش او نشسته و كتابى در دست گرفته و بر آن مى خواند و فزون از شصت مرد بر اين زمين بر گرد او نماز مى كنند. بعضى جامه هاى سفيد و بعضى جامه هاى سبز داشتند و آن پير، حضرت خضر بود.
پس آن پير مرا نشاند و حضرت امام عليه السلام مرا به نام خود خواند و گفت : (برو و حسن مسلم را بگو كه تو چند سال است كه عمارت اين زمين مى كنى و مى كارى و ما خراب مى كنيم و پنج سال است كه زراعت مى كنى و امسال ديگر باره باز گرفتى و عمارتش ‍ مى كنى ، رخصت نيست كه تو در اين زمين ، ديگر باره زراعت كنى . بايد هر انتفاع كه از اين زمين برگرفته اى ، رد كنى تا بدين موضع ، مسجد بنا كنند و بگو اين حسن مسلم را كه اين زمين شريفى است و حق تعالى اين زمين را از زمينهاى ديگر برگزيده است و شريف كرده و تو با زمين خود گرفتى و دو پسر جوان ، خداى عزّوجلّ از تو باز ستد و تو تنبيه نشدى و اگر نه چنين كنى آزار وى به تو رسد، آنچه تو آگاه نباشى .)
حسن مثله گفت : (يا سيّدى و مولاى ! مرا در اين نشانى بايد كه جماعت سخن بى نشان و حجّت نشنوند و قول مرا مصدق ندارند.)
گفت : انا سنعلم هناك . علامت ما اينجا بكنيم تا تصديق قول تو باشد. تو برو و رسالت ما بگذار.
به نزديك سيّد ابوالحسن رو و بگو تا برخيزد و بيايد و آن مرد را حاضر كند و انتفاع چند ساله كه گرفته است ، از او طلب كند و بستاند و به ديگران دهد تا بناى مسجد بنهند و باقى وجوه از رهق به ناحيه اردهال كه ملك ماست بيارد و مسجد را تمام كند و يك نيمه رهق را وقف كرديم بر اين مسجد كه هرساله وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد بكنند.
طريقه خواندن نماز تحيت مسجد جمكران و نماز امام زمان عليه السلام
مردم را بگو تا رغبت بكنند بدين موضع و عزيز دارند و چهار ركعت نماز اينجا بگزارند:
دو ركعت تحيت مسجد در هر ركعتى يك بار الحمد و هفت بار قل هو اللّه احد. و تسبيح ركوع و سجود هفت بار بگويند.
و دو ركعت نماز امام صاحب الزمان عليه السلام بگزارند بر اين نسق : چون فاتحه خواند به ايّاك نعبد وايّاك نستعين . رسد، صد بار بگويد و بعد از آن فاتحه را تا آخر بخواند و در ركعت دوّم نيز به همين طريق بگزارد و تسبيح در ركوع و سجود، هفت بار بگويد و چون نماز تمام كرده باشد، تهليل بگويد و تسبيح فاطمه زهرا عليها السلام و چون از تسبيح فارغ شود، سر به سجده نهد و صد بار صلوات بر پيغمبر و آلش ، صلوات اللّه عليهم بفرستد.)
و اين نقل از لفظ مبارك امام عليه السلام است كه :
فمن صليهما فكانّما صلّى فى البيت العتيق .
يعنى هركه اين دو ركعت نماز بگزارد، همچنين باشد كه دو ركعت نماز در كعبه گزارده باشد.
حسن مثله جمكرانى گفت : من چون اين سخن بشنيدم ، گفتم با خويشتن كه : (گويا اين موضع است كه تو مى پندارى .) انّما هذا المسجد للامام صاحب الزمان . و اشارت بدان جوان كردم كه در چهاربالش نشسته بود.
پس ، آن جوان به من اشارت كرد كه : (برو!) من بيامدم . چون پاره اى راه بيامدم ، ديگر باره مرا باز خواندند و گفتند: (بزى در گله جعفر كاشانى راعى است ، بايد آن بز را بخرى ، اگر مردم ده ، بها نهند بخر و اگر نه ، تو از خاصه خود بدهى و آن بز را بياورى و بدين موضع بكشى فردا شب .
آنگاه روز هجدهم ماه مبارك رمضان گوشت آن بز را بر بيماران و كسى كه علّتى داشته باشد سخت ، انفاق كنى كه حق تعالى همه را شفا دهد و بز ابلق است و مويهاى بسيار دارد و هفت علامت دارد: سه بر جانبى و چهار بر جانبى كذو الدرهم سياه و سفيد همچون درمها.)
رفتم ، مرا ديگر باره بازگردانيد و گفت : (هفتاد روز يا هفت روز ما اينجاييم .) اگر بر هفت روز حمل كنى ، دليل كند بر شب قدر كه بيست و سيم است و اگر بر هفتاد حمل كنى ، شب بيست و پنجم ذى القعده بود و روز بزرگوار است .
پس حسن مثله گفت : بيامدم تا خانه و همه شب در آن انديشه بودم تا صبح اثر كرد. فرض بگزاردم و نزديك على المنذر آمدم و آن احوال با وى بگفتم . او با من بيامد. رفتم بدان جايگاه كه مرا شب برده بودند. پس گفت : (باللّه !) نشان و علامتى كه امام عليه السلام مرا گفت ، يكى اين است كه زنجيرها و ميخها اينجا ظاهر است .
پس به نزديك سيّد ابوالحسن الرضا شديم ، چون به در سراى وى رسيديم ، خدم و حشم وى را ديديم كه مرا گفتند: (از سحرگاه سيّد ابوالحسن در انتظار تو است . تو از جمكرانى ؟)
گفتم : (بلى !)
من در حال به درون رفتم و سلام و خدمت كردم ، جواب نيكو داد و اعزاز كرد مرا به تمكين نشاند و پيش از آنكه من حديث كنم مرا گفت : اى حسن مثله ! من خفته بودم در خواب ، شخصى مرا گفت : (حسن مثله نام ، مردى از جمكران پيش تو آيد بامداد، بايد آنچه گويد سخن او را مصدّق دارى و بر قول او اعتماد كنى كه سخن او سخن ماست ؛ بايد كه قول او را رد نگردانى .) از خواب بيدار شدم . تا اين ساعت منتظر تو بودم .
حسن مثله احوال را به شرح با وى بگفت . در حال بفرمود تا اسبها را زين برنهادند و بيرون آوردند و سوار شدند. چون به نزديك ده رسيدند، جعفر راعى ، گله بر كنار راه داشت . حسن مثله در ميان گله رفت و آن بز، از پس همه گوسفندان مى آمد، پيش حسن مثله دويد و او آن بز را گرفت كه به وى دهد و بز را بياورد. جعفر راعى سوگند ياد كرد كه من هرگز اين بز را نديده ام و در گله من نبوده است ، الاّ امروز كه مى بينم و هرچند كه مى خواهم كه اين بز را بگيرم ، ميسر نمى شود و اكنون كه پيش آمد.
پس بز را همچنان كه سيّد فرموده بود در آن جايگاه آوردند و بكشتند و سيّد بوالحسن الرضا بدين موضع آمدند و حسن مسلم را حاضر كردند و انتفاع از او بستند و وجوه رهق را بياوردند و مسجد جمكران را به چوب بپوشانيدند و سيّد بوالحسن الرضا زنجيرها و ميخها را به قم برد و در سراى خود گذاشت . همه بيماران و صاحب علتان مى رفتند و خود را در زنجير مى ماليدند، خداى تعالى شفاى عاجل مى داد و خوش مى شدند.
ابوالحسن محمّد بن حيدر گويد كه : به استفاضه شنيدم كه : (سيّد ابوالحسن الرضا مدفون است در موسويان به شهر قم و بعد از آن فرزندى از آن وى را بيمارى نازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند زنجيرها و ميخها را نيافتند.) اين است مختصرى از احوال آن موضع شريف كه شرح داده شد.
مؤ لف گويد: در نسخه فارسى تاريخ قم و در نسخه عربى آنكه عالم جليل ، آقا محمّد على كرمانشاهى مختصر اين قصّه را از آن نقل كرده در حواشى رجال ميرمصطفى در باب حسن ، تاريخ قصه را در ثلث و تسعين يعنى نود و سه بعد از دويست نقل كرده و ظاهرا بر ناسخ مشتبه شده و اصل سبعين بوده كه به معنى هفتاد است زيرا كه وفات شيخ صدوق پيش از نود است . و اما دو ركعت نماز منسوب به آن حضرت صلوات اللّه عليه از نمازهاى معروفه است و جماعتى از علما آن را روايت كرده اند.
طريقه خواندن نماز حاجت منقول از امام زمان عليه السلام  
اول شيخ طبرسى صاحب تفسير در كتاب (كنوزالنجاح ) روايت كرده از احمد بن الدربى از خدمه ابى عبداللّه حسين بن محمّد بزوفرى و او گفته است كه : (بيرون آمده از ناحيه مقدّسه حضرت صاحب الزمان عليه الصلوة والسلام كه هر كس را بسوى حق تعالى حاجتى باشد، پس بايد كه بعد از نصف شب جمعه ، غسل كند و به جاى نماز خود رود و دو ركعت نماز گزارد و در ركعت اول بخواند، سوره حمد را و چون به ايّاك نعبد وايّاك نستعين برسد، صد مرتبه آن را مكرر كند و بعد از آنكه صد مرتبه بخواند و ركوع و دو سجده بجا آورد و سبحان ربى العظيم وبحمده را هفت مرتبه در ركوع بگويد و سبحان ربى الاعلى وبحمده را در هريك از دو سجده ، هفت مرتبه بگويد. پس بدرستى كه حق تعالى البته حاجت او را برآورد هرگونه حاجتى كه باشد. مگر آنكه حاجت او در قطع كردن صله رحم باشد.)
و دعا اين است :
اللّهم ان اطعتك فالمحمدة لك وان عصيتك فالحجّة لك منك الروح ومنك الفرج . سبحان من انعم وشكر سبحان من قدر وغفر.
اللّهم ان كنت عصيتك فانّى قد اطعتك فى احبّ الاشياء اليك وهو الايمان بك لم اتّخذ لك ولدا و لم ادع لك شريكاً منّاً منك به علىّ لا منّاً منّى به عليك وقد عصيتك يا الهى على غير وجه المكابرة والخروج عن عبوديّتك ولا الجحود لربوبيّتك ولكن اطعت هواى وازلّنى الشيطان فلك الحجّة علىّ والبيان ، فان تعذبنى فبذنوبى وان تغفر لى وترحمنى فانّك جواد كريم .

بعد از آن تا نفس او وفا كند يا كريم يا كريم را مكرر بگويد بعد از آن بگويد:
يا آمنا من كلّ شى ء وكلّ شى ء منك خائف حذر اسئلك بامنك من كلّ شى ء وخوف كلّ شى ء منك اءن تصلّى على محمّد وآل محمّد وان تعطينى امانا لنفسى واهلى وولدى وساير ما انعمت به علىّ حتّى لااخاف و لااحذر من شى ء ابدا انّك على كلّ شى ء قدير وحسبنا اللّه ونعم الوكيل يا كافى ابراهيم نمرود ويا كافى موسى فرعون ان تصلّى على محمّد وآل محمّد وان تكفينى شر فلان بن فلان . و به جاى فلان بن فلان نام شخصى را كه از ضرر او مى ترسد و نام پدر او را بگويد و از حق تعالى طلب كند كه ضرر او را رفع نمايد و كفايت كند.
پس ، بدرستى كه حق تعالى البته كفايت ضرر او را خواهد كرد. ان شاء اللّه تعالى . بعد از آن به سجده رود و حاجت خود را مساءلت نمايد و تضرّع و زارى كند به سوى حق تعالى . بدرستى كه نيست مرد مؤ منى و نه زن مؤ منه اى كه اين نماز را بگزارد و اين دعا را از روى اخلاص بخواند مگر آنكه گشوده مى شود بر او، درهاى آسمان ، براى برآمدن حاجات او و دعاى او مستجاب مى گردد و در همان وقت و در همان شب هرگونه حاجتى كه باشد و اين به سبب فضل و انعام حق تعالى است بر ما و بر مردمان .
دوّم : سيّد عظيم القدر، سيّد فضل اللّه راوندى در كتاب (دعوات ) در ضمن نمازهاى معصومين عليهم السلام مى گويد: (نماز مهدى صلوات اللّه و سلامه عليه دو ركعت است : در هر ركعتى حمد يك مرتبه و صد مرتبه ايّاك نعبد وايّاك نستعين و صد مرتبه صلوات بر پيغمبر و آل او صلوات اللّه عليهم بعد از نماز.)
نماز حاجت و دعاى فرج 
سوم : سيّد جليل ، على بن طاووس در كتاب (جمال الاسبوع ) همين نماز را به نحو مذكور نسبت به آن حضرت داده ولكن ذكر صد صلوات بعد از او را نقل نكرده و فرموده اين دعا را در عقب نماز بخواند:
اللّهم عظم البلاء و برح الخفاء وانكشف الغطاء وضاقت الارض ومنعت السّماء واليك يا ربّ المشتكى وعليك المعوّل فى الشدّة والرّخاء. اللّهم صلّ على محمّد وآل محمّد الّذين امرتنا بطاعتهم وعجّل اللّهم فرجهم بقائمهم واظهر اعزازه يا محمّد يا على يا على يا محمّد اكفيانى فانّكما كافياى يا محمّد يا على يا على يا محمّد انصرانى فانّكما ناصراى يا محمّد يا على يا على يا محمّد احفظانى فانّكما حافظاى يا مولاى يا صاحب الزّمان سه مرتبه الغوث ادركنى ادركنى الامان سه مرتبه .
مسجد شريف جمكران تاكنون موجود و واقع است در يك فرسخى قم تقريبا، از سمت دروازه كاشان و در تاريخ قم روايت كرده از برقى و غيره كه نام قصبه قم ، امهان بوده است ، يعنى منازل كبار و اشراف جمكران چنين گفته اند روات عجم كه اول ديه كه بدين ناحيت بنا نهادند، جمكران است و جم ملك آن را بنا كرده است و اول موضعى كه به جمكران بنا نهادند، چشحه بوده يعنى چيزى اندك و گويند كه صاحب جمكران ، چون بر عاملان و بنايان گذر كرد، گفت : (چكار كرده ايد؟) گفتند: (چشحه .) به زبان ايشان يعنى اندك چيزى . پس اين موضع را بدين نام نهادند.
و بدان سبب وى را ويدستان نام كردند و به جمكران جلين بن آذر نوح بنا نهاد و آن را قصه اى است و من در باب عجم ياد كنم آن را، ان شاء اللّه تعالى .
به جمكران كوهى است مشرف بر آن و آن را ويشوبه خوانند و بر آن قلعه اى است بلند كهنه قديم و صاحبش را نمى دانند و گويند كه اسكندر آن را بنا كرده است و آب را بر آن روانه گردانيده .
از برقى روايت است كه : جمكران را سليمان بن داوود بنا كرده است و اين روايت خالى از خلافى نيست ، به سبب آنكه بدين ناحيت هيچ بنايى منسوب به سليمان بن داوود نيست و بدو باز نمى خوانند. والعلم عنداللّه
و جمكران از آن ماكين بوده است و خداى عزّوجلّ او را پسرى داد، نام او جلين . او در جمكران كوشكى بساخت و آن هنوز باقى است و همچنين ده محلت و درب بنا كرد و بعد از آن ، دو محلت و درب بر آن اضافت نمود، چنانچه مجموع دوازده باشند و بر در هر محلتى و دربى ، آتشكده اى بود و باغى بنا نهاد و كنيزكان و بندگان خود را در آن ساكن كرد و فرزندان اعقاب ايشان الى يومنا هذا در آن ساكنند و بر يكديگر افتخار مى كنند. انتهى .
و رهق از قراى معروفه معموره است تا حال و به كاشان نزديكتر است از قم و ليكن از توابع قم است به مسافت ده فرسخ تقريبا.
حكايت دوم : جزيره خضراء 
شريف زاهد، ابوعبداللّه محمّد بن على بن الحسن بن عبدالرحمن العلوى الحسينى در آخر كتاب (تعازى ) (تغازى جمع تعزيه است . چون در آن جمع كرده تعزيه رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را براى مصيبت زدگان و تسلّى كه به آنها دادند لهذا نام آن را تعازى گذاشت .) روايت كرده از شيخ اجلّ عالم حافظ حجة الاسلام سعيد بن احمد بن الرضى ، از شيخ اجلّ مقرى خطيرالدين حمزة بن المسيب بن الحارث ، كه او حكايت كرده در خانه من در ظفريه در مدينة السلام ، در هجدهم شهر شعبان سنه 544 گفت : حديث كرد مرا شيخ من عالم بن ابى القمر عثمان بن عبدالباقى بن احمد الدمشقى در هفدهم جمادى الاخر از سنه 543 گفت : خبر داد مرا الاجل العالم الحجة كمال الدين احمد بن محمّد بن يحيى الانبارى در خانه خود در بلد طيبه مدينة السلام ، شب پنجشنبه دهم شهر رمضان سال 543 (كذاروظ) گفت :
بوديم در نزد وزير عون الدين يحيى بن هبيره در ماه رمضان سال گذشته و ما بر سر خوانى بوديم و در نزد او جماعتى بودند. بعد از افطار اكثر حضار، رخصت طلبيدند و مراجعت نمودند و جمعى مخصوصان در آن مجلس به امر او، توقّف كردند و در آن شب در پهلوى وزير، مردى عزيز نشسته بود كه او را نمى شناختم و تا غايت به صحبت او نرسيده بودم .
وزير بسيار تعظيم و تكريم او مى نمود و صحبت او را غنيمت مى دانست و استماع كلام او مى فرمود و بعد از امتداد زمان صحبت ، خواص نيز برخاستند كه به منازل خود مراجعت نمايند. اصحاب ، وزير را اخبار نمودند كه باران عظيم دست داده و راه عبور بر مردم بسته . وزير، مانع رفتن مردم شده ، از هر باب سخنان ، مذكور گرديد تا سر رشته كلام به مذاهب و اديان كشيد.
وزير در مذمت مذهب شيعه ، مبالغه نموده ، قلّت آن جماعت را بيان نمود و گفت : (الحمد للّه اقل من القليل و خوار و ذليلند.)
در اين اثنا شخصى كه وزير با او در مقام توقير و احترام بود با وزير گفت كه : (ادام اللّه بقاك ! اگر رخصت باشد در باب شيعه ، حكايتى كنم و آنچه به راءى العين مشاهده نموده ام به عرض رسانم واگر صلاح ندانى ساكت گردم .)
وزير ساعتى متفكر گشته ، آخر او را رخصت داد.
وى خواست كه اول اظهار سازد كه كثرت ، دليل حقيقت دين سنيّان و قلّت ، حجّت بطلان مذهب شيعيان نمى شود.
گفت : (نشو و نماى من در مدينه باهيه بوده كه شهرى است در غايت عظمت و بزرگى و هزار و دويست ضياع و قريه است در آن حوالى و عقل حيران است در كثرت مردم آن قرى و نواحى . و لايحصى عددهم الاّ اللّه . و تمام آن جمع كثير، نصرانيند و بر دين عيسوى و در حدود باهيه مذكور، جزاير عظيمه كثيره واقع است و همه مردم آن نصرانى و در صحارى و برارى جزاير مذكوره كه منتهى مى شود به نوبه و حبشه ، خلايق بسيار ساكنند و همه نصرانى و از مذهب اسلام عارى .
همچنين سكنه حبشه و نوبه و بربر از حد متجاوزند، همه نصرانيند و بر ملّت عيسوى و مسلمان در جنب كثرت ايشان ، چون اهل بهشت نسبت به دوزخيان .)
و بعد از اداى اين كلام ، اراده نمود كه بر وزير ظاهر سازد كه اگر كثرت ، دليل حقيقت مذهب است ، شيعيان (نصرانيان ظ) زياده از اهل ملل و اديانند.
پس گفت كه : (قبل از اين به بيست و يك سال با پدرم به عزم تجارت از مدينه باهيه بيرون آمده ، مسافرت نموديم و به جهت حرص و شره ، سفر پرخطر دريا اختيار كرديم تا قايد تقدير، به قضاى ملك قدير، عنان كشتى ما را كشيد و به جزاير مشتمل بر اشجار و انهار رسانيد و در آنجا مداين عظيمه و رساتيق كثيره ديديم با تعجب از ناخدا استفسار اسامى آن جزاير نموديم .
گفت : انا وانتم فى معرفتها سواء.
من و شما در معرفت آن يكسانيم ، هرگز به اين جزاير نرسيده ام و اين نواحى را نديده ام .
چون به نزديك شهر اول رسيديم ، از كشتى بيرون آمديم و در آن شهر شديم . شهرى ديديم در غايت نزاهت و آب و هوايى در كمال لطافت و مردمى در نهايت پاكيزگى و نظافت :
در جهان هيچكس نديده چنان

منزلى دلفروز و جان افزا

عرصه خرمش جهان افروز

ساحت فرخش جهان آرا

چون از ايشان اسم شهر و والى آن پرسيديم ، گفتند: (اين مدينه را مباركه مى گويند و ملك آن را طاهر مى خوانند.)
از تخت سلطنت و مستقر حكومت ملك مذكور استفسار نموديم ، گفتند: (در شهرى است كه آن را طاهره مى گويند واز اينجا تا به آن شهر ده روز راه است از دريا و بيست و پنج روز راه است از راه برّ و صحرا.)
گفتم : (عمّال و گماشتگان سلطان كجايند كه اموال ما را ديده و عشر و خراج خود را برداشته ، آن را گرفته ، شروع در مبايعه و معامله كنيم ؟)
گفتند: (حاكم اين شهر را ملازم و اعوانى نمى باشد و مقرر است كه تجار، خراج خود را برداشته به خانه حاكم برند و تسليم او كنند.)
و ما را دلالت نمودند و به منزل او رسانيدند. چون در آمديم ، مردى را ديديم صوفى صفت ، صافى ضمير، صاحب حشمت ، صايب تدبير در زىّ صلحاء و لباس اتقياء، جامه اى از پشم پوشيده و عبايى در زير انداخته و دواتى پيش خود نهاده و قلمى به دست گرفته و كتاب گشاده ، كتابت مى كند. از آن وضع تعجب كردم ، سلام كرديم ، جواب داد. مرحبا گفت و اعزاز و اكرام ما نمود.
پرسيد كه : (از كجا آمده ايد؟)
صورت حال خود تقرير نموديم .
فرمود كه : (همه به شرف اسلام رسيده ايد و توفيق تصديق دين محمّدى عليه السلام يافته ايد.)
گفتم : (بعضى از رفقا بر دين موسى و عيسى راسخ بوده و انقياد احكام اسلام ننموده اند.)
گفت : (اهل ذمّه جزيه خود را تسليم نموده ، بروند و مسلمانان توقّف كنند تا تحقيق مذهب ايشان كنيم و عقيده ايشان را معلوم نماييم .)
پس ، پدرم جزيه خود و مرا و سه نفر ديگر كه نصرانى بوديم ، تسليم نمود و يهود كه نه نفر بودند، جزيه دادند. بعد از آن به جهت استكشاف حال مسلمانان به ايشان گفت كه : (مذهب خود را بيان كنيد!) چون اظهار آن كرده ، عقيده خود را باز نمودند، نقد معرفت ايشان بر محك امتحان تمام عيار نيامد.
فرمود: انّما انتم خوارج . شما در زمره اهل اسلام نيستيد و در سلك خوارج انتظام داريد.
و بنا بر مبالغه فرمود كه : اموالكم تحل للمسلم المؤ من . اموال شما بر مؤ منين حلال است .
پس گفت : (هر كه ايمان به رسول مجتبى و وصى او، على مرتضى و ساير اوصيا تا صاحب الزمان ، مولاى ما ندارد، در زمره مسلمين نيست و داخل خوارج و مخالفين است .)
مسلمانان كه اين سخن شنيدند و به جهت عقيده فاسد، اموال خود را در معرض نهب و تلف ديدند، متاءلم و حزين گرديدند و سر به جيب تفكر برده ، لحظه اى در درياى اندوه و تحيّر غوطه مى خوردند و زمانى در بيابان بى پايان تاءسف و تحسر سرگشته مى گشتند. عاقبت از والى مملكت استدعاى آن نمودند كه حقيقت احوال ايشان را به حضرت سلطانى بنويسد و آن جماعت را به زاهره فرستد تا شايد كه ايشان را آنجا فرجى روى نمايد.
مسئول ايشان به معرض قبول رسيد و حكم فرمود كه به زاهره روند و اين آيه تلاوت نمود كه : لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ.(74)
چون حال اهل اسلام بر آن منوال ديديم ، ايشان را در عين ملال گذاشتن و برگشتن نپسنديديم . به نزد ناخدا آمديم وگفتيم كه : (مدّتى است رفيق و جليس آن جماعتيم ، مروّت نيست كه ايشان را در اين مهلكه تنها بگذاريم . التماس استيجار كشتى تو داريم كه جهت رعايت خاطر اين جماعت به زاهره رويم وايشان را امداد و اعانت كنيم .)
ناخدا قسم ياد كرد كه درياى زاهره را نديده و هرگز به آن راه نرفته . تا از او ماءيوس شديم و از بعضى مردم آن شهر، كشتى كرايه نموديم . به اتفاق اهل اسلام متوجه زاهره شديم و دوازده شبانه روز در آن دريا سرگردانى كشيديم . چون صبح روز سيزدهم طلوع نمود، ناخدا تكبير گفت كه : (شام محنت به انجام رسيد. صبح راحت روى نموده و علامات زاهره و منائر و ديوار آن پيدا شد.)
پس ، از روى سرور و بهجت به كمال سرعت روانه شديم . چاشتگاهى به شهرى رسيديم كه هيچ ديده نظرى آن نديده و هيچ گوشى شبيه او نشنيده ، كلمه : اُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنينَ.(75) در باره او آيتى و كريمه : جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمواتُ.(76) از فسحت ساحت او كنايتى ، نسيمش غمزاد و روح افزا و هوايش فرح بخش و دلگشا، آب لذيذش بى غش و صافى و حيات بخش چون آب زندگانى . فرد:
چشم فلك نديد ونه گوش ملك شنيد

زين خوبتر بلاد و پسنديده تر مقر

و اين شهر دلگشا مشرف بود بر دريا و مبناى آن بر كوهى سفيد چون نقره بيضا، حصارى از جانب برّ و بحر احاطه آن شهر نموده و در ميان شهر، انهار كثيره پاكيزه جارى گشته و فواضل ميان منازل واسواق به دريا ريخته .
ابتداى انهار كثيره تا انتهاى آن يك فرسخ و نيم بود و در طعم و لذّت چون كوثر و تسنيم ودر تحت آن كوه ، باغها و بساتين بسيار و مزارع و اشجار بى شمار با ميوه هاى لطيف خوشگوار و در ميان آن بساتين ، گرگها و گوسفندان گرديدندى و با هم الفت گرفته ، نرميدندى . اگر شخصى ، حيوانى را به زراعت كسى سردادى ، آن جانور كناره گرفته ، يك برگ آن نخوردى . سباع و هوام در ميان آن شهر جاى كرده ، ضرر ايشان به كسى نرسيد.
پس ، چون از آن شهر گذشتيم به مدينه مباركه زاهره رسيديم . شهرى ديديم عظيم در وسعت و فراخى چون جنّات نعيم ، مشتمل بر اسواق كثيره و امتعه غيرمتناهى ، اسباب عيش و فراغت در آن آماده و خلايق برّ و بحر در آن آينده و رونده .
مردم آن از روى قواعد و آداب ، بهترين خلايق روى زمين و در امانت و ديانت و راستى بى قرين . چون در بازار كسى متاعى خريدى يا مزرعى ابتياع نمودى ، بايع متعرّض دادن آن نشدى و به مشترى امر نمودى : يا هذا ! زن لنفسك . بايد كه حق برداشته ، موقوف به من ندارى و جميع معاملات ايشان چنين بودى .
در ميان ايشان كلام لغو و بيهوده نبودى و از غيبت و سفاهت و كذب و نميمه محترز بودندى . هرگاه وقت نماز در آمدى و مؤ ذن اذان گفتى ، همه مردمان از مردان و زنان به نماز حاضر شدندى و بعد از وظايف طاعت و عبادت به منازل خود مراجعت نمودندى .
چون اين شهر عديم النظير را ديديم ، از سلوك و طرز آن تعجّب نموديم . به ورود خدمت سلطان ماءمور گرديديم . ما را در آوردند به باغى آراسته و در ميان گنبدى از قصب ساخته و بر دور آن انهار عظيمه جارى بود و سلطان در آن مكان بر مسند داورى نشسته و جمعى در خدمت او كمر اخلاص و متابعت بر ميان بسته .
در آن حالت مؤ ذن ، اذان و اقامت گفت و در ساعت ، ساحت آن بستان وسيع و عرصه فسيح از مردم آن شهر پر گرديد.
سلطان امامت كرد و مردم در اقتدا به او نماز جماعت گزاردند و در افعال و اقوال ، كمال خضوع و خشوع مرعى داشتند. بعد از اداى نماز، سلطان عالى شاءن به جانب ما دردمندان التفات نمود و پرسيد: (ايشانند كه تازه رسيده اند و داخل شهر ما گرديده ؟)
گفتم : (يا بن صاحب الامر!)
شنيده بوديم كه مردم آن شهر او را در حين خطاب و تحيت (يابن صاحب الامر!) مى گويند. حضرت سلطان ما را دلدارى داده ، ترحيب نمود و از سبب ورود بدانجا استفسار نمود و گفت : انتم تجار او ضياف ؟ در سلك تجار انتظام داريد يا داخل ضياف و مهمانيد؟
ما به عرض رسانيديم كه : (تاجرانيم و بر خوان انعام و احسان سلطان ميهمانان .)
از مذهب و ملّت ما پرسيد و فرمود: (در ميان شما كدامند كه كمر اسلام بر ميان جان بسته ، اوامر و نواهى ايمان را منقاد گشته اند و كدامند كه در بيداى ضلالت مانده ، به صحراى دلگشاى ايمان و عرفان نرسيده اند؟)
ما حقيقت هريك را معروض داشتيم و بر سراير قلوب يكايك مطلع گرديد.
آنگاه فرمود: (مسلمان فرق متكثر و گروه متشعّبه اند. شما از كدام طائفه ايد؟)
در ميان ما شخصى بود مشهور به مقرى ، نام او روزبهان بن احمد اهوازى و در ملّت و مذهب ، تابع شافعى . او آغاز تكلّم كرده ، اظهار عقيده خود نمود.
فرمود كه : (در ميان آن جماعت كدامند كه با تو در اين ملّت سر موافقت دارند؟)
گفت : (همه با من متفقند و شافعى را امام و مقتدا مى دانند الاّ حسان بن غيث كه مالكى است .)
سلطان گفت : (اى شافعى ! تو قايل به اجماع گرديده اى عمل به قياس مى كنى ؟)
گفت : (بلى يابن صاحب الامر!)
سلطان خواست كه او را از تلاطم طوفان شقاوت مخالفت نجات دهد و به ساحل سعادت هدايت رساند. فرمود: (يا شافعى ! آيه مباهله را خوانده اى و ياد دارى ؟)
گفت : (بلى يابن صاحب الامر!)
فرمود: (كدام است ؟)
گفت : كريمه فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَكُمْ وَنِسائَنا وَ نِسائَكُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ.(77)
فرمود كه : (قسم مى دهم تو را به خدا كه مراد پروردگار و رسول مختار از اين ابناء و نساء و انفس چه كسانند؟)
روزبهان خاموش گرديد.
سلطان فرمود: (قسم مى دهم تو را به خدا كه در سلك اصحاب كساء كسى ديگر بوده به غير از رسول خدا و على مرتضى و فاطمه سيدة النساء و حسن مجتبى و حسين الشهيد بكربلا؟)
روزبهان گفت : (لا يابن صاحب الامر!)
فرمود: لم ينزل هذه الاية الاّ فيهم ولاخص بها سواهم .
يعنى بخدا سوگند كه اين آيه شريفه در شاءن عالى شاءن ايشان نازل گرديده و اين شرف و فضيلت مخصوص ايشان است نه ديگران .
پس فرمود كه : (يا شافعى ! قسم بر تو باد كه هر كه را حضرت سبحانى از رجس معاصى و لوث مناهى پاك گردانيده ، طهارت و عصمت او به نص كتاب ربّالارباب ثابت شده . اهل ضلال آيا توانند كه نقصى به كمال او رسانند؟)
گفت : (لا يابن صاحب الامر!)
فرمود كه : باللّه عليك ما عنى بها الاّ اهلها.
بخدا سوگند كه مراد حق تعالى اصحاب كساست كه اراده حق تعالى تعلّق گرفته به آنكه خطايا و سيّئات را از ايشان دور دارد تا اذيال عصمت ايشان به گرد عصيان ، آلوده نگردد و از صغيره و كبيره معصوم باشند.
پس به فصاحت لسان و طلاقت بيان حديثى ادا نمود كه ديده ها گريان و سينه ها پر از ايمان گرديد و شافعى برخاسته ، گفت : (غفرا ! غفرا يابن صاحب الامر! انسب نسبك . نسب عالى خود را بيان فرما و اين سرگشته وادى ضلالت را هدايت فرما!)
سلطان به زبان حقايق بيان گفت : انا طاهر بن محمّد بن حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على الّذى انزل اللّه فيه : وَكُلَّ شَىْءٍ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ.(78)
واللّه كه مراد ربّ العالمين از كلمه تامه (امام مبين ) حضرت اميرالمؤ منين است و امام المتقين و سيّد الوصين و قائد الغر المحجلين ، على بن ابيطالب است كه خليفه بلافصل خاتم النبيين است و هيچ كس را نرسد كه بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله ارتكاب امر خلافت نمايد، به غير شاه ولايت و ماه خطه هدايت .
و كريمه ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ.(79) در شاءن ما فرستاده و ما را به اين مراتب عاليه اختصاص ‍ داده .)
فرمود: يا شافعى ! نحن ذرّية الرسول ، نحن اولو الامر.
روز بهان چون استماع هدايت بيان شاهزاده عالميان نمود به سبب تحمّل نور معرفت و ايمان بيهوش گرديد و چون به هوش باز آمد. به توفيق هدايت ربّانى ايمان آورد و گفت : (الحمد للّه الّذى منحنى بالاسلام والايمان و نقلنى من التقليد الى اليقين . حمد خداوند كه دولت عرفان نصيب من نموده ، خلعت ايمان به من پوشانيده و از ظلمتكده تقليد به فضاى فرح فزاى نور ايمان رسانيد.)
پس آن سرور دين و مركز دايره يقين فرمود كه ما را به دارالضيافه بردند و ضيافت نمودند و كمال اعزاز و اكرام مرعى داشتند و مدت هشت روز بر مائده جود و احسان آن شاهزاده عالميان ميهمان بوديم و همه مردم آن شهر در آن ايّام به ديدن ما آمدند و اظهار محبّت و مهربانى كردند و غريب نوازى نمودند.
شعر:
مردم او جمله فرشته سرشت 

خوشدل و خوشخوى چو اهل بهشت

و بعداز هشت روز، از آن حضرت درخواستند كه ما را ضيافت كنند. شرف قبول ماءمول ايشان به كمال شادى و بهجت به روايت ضيافت و وظايف رعايت ما پرداخته ، به مطاعم لذيذه و ملابس شهيه ، ما را ضيافت نمودند.
طول و عرض آن شهر پر سرور، دو ماهه راه بود و سوار تند رفتار به كمتر از دو ماه ، قطع مسافت آن نمى نمود. سكنه آن شهر نمودند كه از اين شهر گذشته ، مدينه اى است (رابقه ) نام و والى و حاكم آن قاسم بن صاحب الامر عليهما السلام است و طول و عرض آن ، برابر اين شهر و مردم به حسب خَلق و خُلق و صلاح و سداد و رفاهيت و فراغ بال مانند مردم اين شهرند.
و چون از آن شهر بگذارند به شهرى ديگر رسند در رنگ اين شهر، نام آن (صافيه ) است و سلطان آن ابراهيم بن صاحب الامر عليهما السلام .
و بعد از آن شهرى است به همه زينتهاى دينيه و دنيويه آراسته ؛ اسم آن (طلوم ) و متولّى آن عبدالرحمن بن صاحب الامر عليهما السلام و در حوالى آن شهر رساتيق عظيمه و ضياع كثيره كه طول آن دو ماهه راه است و منتهى مى شود به شهرى عناطيس نام و حاكم آن هاشم بن صاحب الامر عليه السلام و مسافت طول و عرض آن چهار ماهه راه است و در حوالى آن مزارع بسيار و مراتع بيشمار است ، مزيّن به كثرت انهار و خضرت اشجار و نضرت انهار و لطافت اثمار، نمونه : جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ.(80)
فرمود:
مى كند هردم ندا از آسمان روح الامين

هذه جنّات عدن فادخلوها خالدين

هر كه بر سبيل عبور بدان خطّه موفور السّرور آيد از دل كه شهرستان بدن است ، رخصت خروج نيابد.
القصه به وزير گفت كه : طول و عرض مملكت مذكوره يكساله راه است و سكنه آن كه نامحدودند بالتمام مؤ من و شيعه و قائل به تولاّى خدا و رسول وائمه اثنا عشرند و تبرّا از اعداى آنها مى نمايند و مجموع ايشان به خضوع و خشوع ، اقامت صلوة و اداى زكات مى نمايند و آن را به مصارف شرعيه مى رسانند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.
حكّام ايشان ، اولاد صاحب الزمان ، مدار ايشان ترويج احكام ايمان و به حسب عدد زياده از كافه مردمان و گفتند اين امصار و بلاد و كافه و خلايق و عباد نسبت به حضرت صاحب الامر و مجموع مردمان كه از حد و حصر افزونند، كمر انقياد و ايقان و ايمان بر ميان جان بسته ، خود را از غلامان آن حضرت مى دانند.
چون گمان مردم اين بود كه در آن سال آن برگزيده ملك متعال مدينه زاهره را به نور قدوم به جهت لزوم منوّر خواهد ساخت ، مدّتى انتظار ملازمت آن حضرت كشيديم . عاقبت از آن دولت ربّانى محروم ، روانه ديار خود شديم و اما روزبهان و حسان به جهت صاحب الزمان و ديدن طلعت نورانى آن خلاصه دودمان ، توقف نمودند و در مراجعت با ما موافقت ننمودند.
چون اين قصه غريبه كه گوش هوش سامعان اخبار عجيبه شبيه و نظير آن نشنيده به اتمام رسيد، عون الدين وزير برخاست و به حجره خاصّه رفت . يكايك از ما را طلبيد و در عدم اظهار اين اخبار عهد و ميثاق فرا گرفت و مبالغه و الحاح بسيار در عدم افشاى اين اسرار نمود و گفت : (زينهار! كه اظهار اين سرّ مكنيد! و اين راز پنهان داريد كه دشمنان به قتل شما برنخيزند و خون شما نريزند.#
و ما از بيم و ترس دشمنان خاندان و خوف اعادى ذرارى پيغمبر آخرالزمان جراءت اظهار اين راز پنهان ننموديم و هركدام كه يكديگر را ملاقات مى كرديم ، يكى مبادرت مى كرد و مى گفت : اءتذكر رمضان ؟ آيا به خاطر دارى ماه رمضان را؟
و ديگرى مى گفت در جواب : نعم ! وعليك بالاخفاء والكتمان ولا تظهر سرّ صاحب الزمان صلوات اللّه عليه و على آبائه الطاهرين و اولاده .
دفع شبهه نبودن اولاد براى حضرت  
مؤ لف گويد : اين قصّه را جماعتى از علما نقل كردند. بعضى به نحوى كه ذكر شد و برخى به اختصار و پاره اى اشاره كردند به آن چنانچه سيّد جليل ، على بن طاووس در اواخر كتاب (جمال الاسبوع ) گفته كه : (من يافتم روايتى به سند متصل به اينكه از براى مهدى عليه السلام جماعتى از اولاد است كه واليانند در اطراف شهرها كه در درياست و ايشان دارايند غايت بزرگى و صفات نيكان را.)
شيخ جليل عظيم الشاءن شيخ زين الدين على بن يونس عاملى بياضى از علماى ماءه تاسعه ، در فصل پانزدهم از باب يازدهم كتاب (صراط المستقيم ) كه از كتب نفيسه اماميه است ، از كمال الدين انبارى ، قصّه مزبوره را به نحو اختصار نقل فرموده .
سيّد ليل نبيل سيّد على بن عبدالحميد نيلى صاحب تصانيف راثقه كه از علماى ماءه ثامنه است در كتاب (السلطان المفرج عن اهل الايمان ) نقل كرده آن را، از شيخ الاجل الامجد الحافظ حجة الاسلام رضى البغدادى ، از شيخ اجل خطرالدين حمزة بن الحارث ، در مدينة السلام . تا آخر آنچه گذشت .
مدقق اردبيلى در كتاب (حديقة الشيعه ) فرمود كه حكايت غريب و روايتى عجيب است كه به گوشهايم خورده و در كتاب اربعين كه يكى از اكابر مصنفين و اعاظم مجتهدين از علماى ملّت سيّدالمرسلين و غلامان حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما تصنيف كرده و به نظر اين كمترين رسيده با آنكه طولى دارد به نقل آن مزين اين اوراق مى گردد و چشم تحسين از ساير مؤ منين دارد.
عالم عامل و متّقى فاضل ، محمّد بن على العلوى الحسينى به سندى كه آن را به احمد بن محمّد بن يحيى الانبارى مى رساند روايت نموده كه او گفت : (در سال پانصد و چهل و سه در ماه مبارك رمضان . الخ )
سيد نعمة اللّه جزايرى نقل كرده آن را در (انوار النعمانية ) از كتاب فاضل ملقب به رضا على بن فتح اللّه كاشانى كه او گفته روايت كرده شريف زاهد. الخ .
در نزد حقير، نسخه اربعينى است از بعضى از علما كه اوراق اول آن ساقط است و در آنجا بعد از ذكر متن آن به عربى ، به فارسى ترجمه فرموده و در اينجا به ترجمه آن قناعت نمودم و با اين كثرت ناقلين عجب است كه از نظر علاّمه مجلسى محو شده كه آن را در بحار ذكر نفرموده و در قصّه مذكوره دو شبهه است كه منشاء يكى از آنها قلّت اطلاع است و ديگرى ضعف ايمان .
شهبه اول : معلوم نبودن اولاد و عيال براى حضرت حجّت عليه السلام چنانچه در اين قصه مذكور است و نديدن آن در اخبار و نشنيدن آن از اخيار و از اين جهت بعضى منكر وجود اصل آن شدند و جواب آن بر ناقد بصير پوشيده نيست و در اخبار بسيار اشاره به آن شده با آنكه مجرد نرسيدن و عدم اطلاع بر آن ، دليل نشود بر نبودن و چگونه ترك خواهند فرمود چنين سنّت عظيمه جدّ اكرم خود را صلى الله عليه و آله با آن همه ترغيب و تحريص كه در فعل آن و تهديد و تخويف در تركش شده و سزاوارترين امّت در اخذ به سنّت پيغمبر صلى الله عليه و آله امام هر عصر است و تاكنون كسى ترك آن را از خصايص آن جناب نشمرده و ما به ذكر دوازده خبر قناعت مى كنيم .
اوّل : شيخ نعمانى تلميذ ثقة الاسلام كلينى در كتاب (غيبت ) و شيخ طوسى در كتاب (غيبت ) هر دو به سند معتبر روايت كردند ازمفضل بن عمر كه گفت : شنيدم كه حضرت ابى عبداللّه عليه السلام مى فرمايد: (بدرستى كه از براى صاحب اين امر، دو غيبت است : يكى از آن دو طول مى كشد تا اين كه مى گويند بعضى از ايشان كه او مرده و مى گويند بعضى از ايشان كه او كشته شده و مى گويند بعضى از ايشان كه رفته است تا آنكه ثابت نمى ماند بر امامت او از اصحابش ، مگر نفرى اندك و مطلع نمى شود بر موضع او احدى از فرزندان او و نه غير او مگر كسى را كه به او فرمان دهد.)
دوّم : شيخ طوسى و جماعتى به اسانيد متعدّده روايت كرده اند از يعقوب بن يوسف ضراب اصفهانى كه او در سنه 281 به حج رفت و در مكّه در سوق الليل در خانه اى كه معروف بود به خانه خديجه منزل كرد و در آن جا پيرزنى بود كه واسطه بود ميان خواص شيعه و امام عصر عليه السلام و قصّه طولانى دارد و در آخر آن مذكور است كه : حضرت ، دفترى براى او فرستادند كه در آن مكتوب بود صلواتى بر حضرت رسول و ساير ائمه و بر آن جناب صلوات اللّه عليهم و امر فرمودند كه هرگاه خواستى صلوات بفرستى بر ايشان ، به اين نحو بفرست و آن طولانى است و در موضعى از آن مذكور است : الّلهم اعطه فى نفسه وذريّته وشيعته ورعيته وخاصّته وعامته وعدوّه وجميع اهل الدنيا ما تَقَر به عينه ... .
و خبر آن چنين است : اللّهم صلّ على محمّد المصطفى وعلى المرتضى وفاطمة الزهراء والحسن الرضا والحسين المصطفى وجميع الاوصياء ومصابيح الدجى واعلام الهدى ومنار التقى والعروة الوثقى والحبل المتين والصراط المستقيم وصلّ على وليّك وولاة عهدك والائمّة من ولده وزد فى اعمارهم وزد فى آجالهم وبلّغهم اقصى آمالهم دينا ودنيا وآخرة انّك على كلّ شى ء قدير.
سوّم : در زيارت مخصوصه آن جناب كه در روز جمعه بايد خواند و سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب (جمال الاسبوع ) نقل فرموده ، مذكور است : صلّى اللّه عليك وعلى آل بيتك الطيبين الطاهرين .
و نيز در موضعى از آن : صلوات اللّه عليك وعلى آل بيتك هذا يوم الجمعة ... . و در آخر آن فرمود: صلوات اللّه عليك وعلى اهل بيتك الطاهرين .
چهارم : در آخر كتاب مزار بحارالانوار از كتاب (مجموع الدعوات ) هارون بن موسى تلعكبرى ، سلام و صلوات طولانى نقل كرده از براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و هريك از ائمه صلوات اللّه عليهم و بعد از ذكر سلام و صلوات بر حضرت حجت عليه السلام فرموده : سلام و صلوات بر ولات عهد حجّت عليه السلام و بر پيشوايان از فرزندان او و دعا براى ايشان : السّلام على ولاة عهده و على الائمّة من ولده اللّهم صلّ عليهم وبلّغهم آمالهم و زد فى آجالهم واعزّ نصرهم وتمّم لهم ما اسندت من امرك اليهم واجعلنا لهم اعوانا و على دينك انصارا فانّهم معادن كلماتك وخزائن علمك واركان توحيدك ودعائم دينك و ولاة امرك و خلصائك من عبادك وصفوتك من خلقك واوليائك و سلائل اوليائك و صفوة اولاد اصفيائك وبلّغهم منّى التحيّة والسلام واردد علينا منهم التحيّة والسّلام والسّلام عليهم ورحمة اللّه وبركاته .
پنجم : سيّد بن طاووس و غيره رحمه الله زيارتى براى آن جناب نقل كرده و يكى از فقرات دعاى بعد از نماز آن زيارت اين است : اللّهم اعطه فى نفسه وذريّته وشيعته ورعيته وخاصته وعامته وجميع اهل الدنيا ما تقرّ به عينه و تسرّ به نفسه .
ششم : قصه جزيره خضرا كه بعد از اين بيايد.
هفتم : شيخ ابراهيم كفعمى در مصباح نقل كرده كه زوجه آن حضرت كه يكى از دخترهاى ابى لهب است .
هشتم : سيّد جليل على بن طاووس در كتاب عمل شهر رمضان روايت كرده از ابن ابى قره ، دعايى كه بايد در جمع اوقات دهر خواند، به جهت حفظ وجود مبارك حضرت حجت عليه السلام و خواهد آمد در باب نهم ، ان شاءاللّه و از فقرات آن دعا است وتجعله وذريّته من الائمة الوارثين .
نهم : شيخ طوسى به سند معتبر از جناب صادق عليه السلام روايت كرده خبرى كه در آن مذكور است بعضى از وصاياى رسول خداى صلى الله عليه و آله در شب وفات به اميرالمؤ منين عليه السلام و از جمله فقرات آن اين است كه آن جناب فرمود: (و چون اجل قائم عليه السلام در رسد، آن حضرت اين وصيت را به فرزند خود، اول مهديين بدهد.الخ .)
دهم : شيخ كفعمى در مصباح خود گفته كه : يونس بن عبدالرحمن روايت كرده از جناب رضا عليه السلام كه آن جناب امر كرده به دعا از براى صاحب الامر عليه السلام به اين دعا اللّهم ادفع وليّك ... . الخ و در آن ذكر كرده كه اللّهم صلّ على ولاة عهده والائمّة من بعده ... . تا آخر آنچه گذشت قريب به آن .
و در حاشيه گفته يعنى صلوات بفرست بر او اولا، آنگاه صلوات بفرست بر ايشان ثانيا، بعد از آنكه صلوات فرستادى بر او و اراده فرموده به ائمه بعد او، اولاد آن جناب را زيرا كه ايشان علما و اشرافند و عالم امام كسى است كه اقتدا بكنند به او و دلالت مى كند بر اين قول او و الائمة من ولده در دعايى كه مروى است از مهدى عليه السلام .
يازدهم : در مزار محمّد بن مشهدى مروى است كه حضرت صادق عليه السلام به ابى بصير فرمود: (گويا مى بينم نزول قائم عليه السلام را در مسجد سهله با اهل و عيالش .)
دوازدهم : علاّمه مجلسى در مجلّد صلوة بحار در اعمال صبح روز جمعه از يكى از اصول قدما دعايى طولانى نقل كرده كه بايد بعد از نماز فجر خواند و از فقرات دعاى براى حجّت عليه السلام در آنجا، اين است : اللّهم و كن لوليّك فى خلقك وليّاً وحافظا وقائدا وناصرا حتى تسكنه ارضك طوعا وتمتّعه منها طولا و تجعله و ذريّته فيها الائمة الوارثين . الدعا.
و خبر منافى اين اخبار به نظر نرسيده مگر حديثى كه شيخ ثقه جليل فضل بن شاذان نيشابورى روايت كرده در غيبت خود به سند صحيح از حسن بن على خزاز گفت : درآمد به مجلس حضرت امام رضا عليه السلام ابن ابى حمزه و به آن حضرت گفت كه : (تو امامى ؟)
آن حضرت فرمود: (بلى ! من امامم .)
گفت : (من از جدّت ، جعفر بن محمد عليهما السلام شنيدم كه مى گفت : امام نمى باشد مگر آنكه او را فرزند مى باشد.)
فرمود كه : (آيا فراموش كرده اى يا خود را فراموشكار مى نمايى ؟ اى شيخ ! همچنين نگفت جدّم ، جز اين نيست كه جدّم فرمود: امام نمى باشد الاّ آنكه او را فرزند مى باشد مگر آن امامى كه از اولاد حسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام بيرون خواهد آمد بر او و رجعت خواهد كرد در زمان او پس بدرستى كه او را فرزند نخواهد بود.)
ابن ابى حمزه چون اين سخن را از آن حضرت شنيد، گفت : (راست گفتى فداى تو شوم ! از جدت همچنين شنيدم كه بيان فرمودى .)
سيّد محمّد حسينى ملقب به ميرلوحى تلميذ محقق داماد در (كفاية المهتدى ) بعد از ذكر اين خبر گفته كه : اين كمترين خبر معتبر مدينة الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه در آن مذكور است كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است ، با اين حديث صحيح در كتاب رياض المؤ منين توفيق نموده هر كه خواهد بر آن اطّلاع يابد به كتاب مذكور رجوع نمايد. انتهى .
اين خبر را شيخ طوسى در كتاب (غيبت ) نقل كرده و ظاهر آن است كه مراد حضرت از نبودن فرزند، يعنى فرزندى كه امام باشد، نمى باشد. يعنى آن جناب خاتم الاوصياست و فرزند امام ندارد يا در آنگاه كه حسين بن على عليهما السلام رجعت خواهد كرد او را فرزند نباشد، پس منافات ندارد با اخبار مذكوره . واللّه العالم !
شبهه دوم : آنكه سياحان و دريانوردان عيسويان و غير ايشان سالهاست كه با استعداد تمام ، مشغول سير و سياحت و تشخيص طول و عرض برّ و بحرند و مكرر تا قطب شمالى رفتند و از طرف شرق و غرب تمام كره ارض را طى كردند و تا حال بر چنين جزاير و بلاد واقف نشدند و به حسب عادت نشود كه با عبور بر بيشتر درجات طوليه و عرضيه ، اين بلاد عظيمه را نديده باشند.
و اين شبهه اگر از آنهاست كه منكرند وجود صانع حكيم مختار قادر را، پس جواب ايشان پيش از اثبات آن وجود مقدّس جلّت عظمته و صورت نگيرد و ميسر نباشد و اگر اين استبعاد از آنهاست كه در زير بار ملت درآمده و اعتراف كرده به وجود حكيمى و قادرى على الاطلاق كه آنچه خواهد، تواند كند و مكرر به دست انبياء و اصياء عليهم السلام و اوليا و بى توسط احدى ، كرده آنچه را كه از عادت بيرون است و بشر از آوردن مثل آن عاجز، پس مى گوييم كه خداوند مى فرمايد:
وَاِذا قَرَاءْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِالاَّْخِرَةِ حِجابا مَسْتُورا.(81)
چون بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنان كه ايمان نمى آورند به آخرت ، پرده اى پوشيده از چشم مردم يا به چيزى ديگر يا پرده پوشند و داراى پوشندگى .
مفسران خاصه و عامه نقل كرده اند كه آيه شريفه نازل شده بود و در حق ابوسفيان و نضربن حارث و ابوجهل و ام جميل ، زوجه ابى لهب ، كه پوشاند خداوند، پيغمبر خود را از چشم ايشان ، آنگاه كه قرآن مى خواند. پس مى آمدند نزد آن حضرت و مى گذشتند از او، نمى ديدند او را.
قطب راوندى در (خرايج ) روايت كرده كه آن جناب ، نماز مى كرد مقابل حجرالاسود و اقبال مى نمود كعبه و بيت المقدس را، پس ‍ ديده نمى شد تا آنكه از نماز فارغ شود.
نيز روايت كرده كه روزى ابوبكر در نزد آن حضرت نشسته بود كه ام جميل ، خواهر ابوسفيان آمد كه مى خواست به آن جناب آزارى برساند. ابوبكر عرض كرد كه : (از اين مكان ، كناره كنيد.)
حضرت فرمود كه : (او مرا نمى بيند.)
پس آمد و نزد آن حضرت ايستاد و گفت به ابى بكر: (آيا محمّد را ديدى ؟)
گفت : (نه !) برگشت .
ابن شهر آشوب و ديگران حكايت بسيارى از اين رقم در باب معجزات آن حضرت و ائمه عليهم السلام نقل كرده اند كه از حدّ تواتر بيرون است و پس از امكان بودن شخصى در ميان جمعى ايستاده يا نشسته ، مشغول قرائت يا ذكر و تسبيح و تحميد كه ببيند همه آنها را و كسى او را نبيند، چه استبعاد دارد كه چنين بلاد عظيمه در برارى يا بحار باشد و خداوند چشم همه را از آنها محجوب نمايد و اگر عبورشان بدانجا افتد جز صحراى قفر و درياى شگرف چيزى به نظرشان نيايد و شايد آن بلاد را از مكانى به مكانى سير دهد.
در شب غار، چون اضطراب ابى بكر زياد گرديد و از مواعظ و نصايح و بشارات آن جناب قلبش مطمئن نشد، حضرت رسول ، پاى مبارك را پشت غار زدند؛ درى باز شد و دريا و سفينه ظاهر شد. فرمود: (اگر كفار داخل شدند، از اين در بيرون رويم و به اين كشتى نشينيم .) پس ، آسوده شد. و از اين قسم معجزات نيز بسيار كه در شهر و خانه ، دريا ظاهر كردند بلكه در كشتى نشستند و خواص از مواليان خود را در نظاير اين دنيا سير دادند.
شيخ صدوق و جمله اى از مفسران خاصه و عامه و مورّخين ، قصّه باغ ارم و قصر شدّاد را نقل كرده اند و اينكه از انظار خلق مخفى بوده و خواهد بود و جز يك نفر در عهد معاويه ، كسى آن را نديده با آنكه در صحراى يمن واقع است و از خصايص وجود مبارك حجّت عليه السلام است كه با خواص خود در هر زمين بى آب و علفى كه منزل كرد و موكب همايون در آنجا مستقر شد، فردا گياه برويد و آب جارى شود و چون از آنجا حركت كنند به حال اول برگردد.
بالجمله چنانچه اصل آن وجود مبارك و طول عمر شريفش و محجوب بودنش از انظار اغيار از آيات عجيبه خداوند تبارك و تعالى است و در مرحله قدرت و امر الهى با وجود ضعف موجودات فرق نكنند و نسبت همه به آن مساوى باشد، آنچه متعلّق و منسوب و از لوازم سلطنت خفيه الهيّه آن جناب باشد، از خدم و حشم و مقر و غيره ، همه از آيات عجيبه باشد كه عقل آن را جايز داند و از براى تكذيب مخبربه پاره اى از آنها راهى نداند. پس استبعاد آن ، جز از ضعف ايمان نباشد و چنين كس البته بايد در اصل وجود حضرت حجّت عليه السلام شبهه كند و استبعاد نمايد. چون بيخردان از معاندين ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ.(82) و تمام كلام بيايد در ذيل حكايت سى و هفتم كه قصه جزيره خضراء است .

next page

fehrest page

back page