نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۲۰ -


ابو الرّضا رتن بن ابى نصر معمّر هندى 
و در دوائر العلوم گفته : ابو الرّضا رتن بن ابى نصر معمّر هندى ، بعضى گفتند كه از صحابه بود. براى او كتبى است . وفات كرد سوم جمادى الاولى سنه 642.
شيخ فاضل بن ابى جمهور احسائى در اول كتاب (غوالى اللئالى ) روايت كرده به اسانيد خود از علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن المطهر كه فرمود: روايت كرد از مولاى ما شرف الدين اسحق بن محمود يمانى قاضى در قم از خال خود، مولانا عماد الدين محمّد بن فتحان قمى از شيخ صدر الدين ساوه اى كه گفت : داخل شدم بر شيخ بابا رتن و ابروان او افتاده بود بر روى چشمانش از پيرى . پس آنها را از چشمهاى خود بالا برد. نظر نمود به من و گفت : (مى بينى اين دو چشم را؟ چه بسيار شده كه نظر كرده به روى مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و به تحقيق كه ديدم آن جناب را روز حفر خندق و بود كه برمى داشت خاك را به دوش خود با مردم و شنيدم كه مى فرمود در آن روز: اللهم انى اسئلك عيشة هنيئة و ميتة سوية و مردا غير مخذولا.
فاضل و عالم ربانى ، مولانا محمّد صالح مازندرانى در شرح اصول كافى فرموده كه : (من ديدم به خطّ علامه حلى كه نوشته بود آن را به دست خود، در چهاردهم ماه رجب سنه 707 كه روايت كردم از مولانا شرف الملّة والدين ، تا آخر آنچه از غوالى نقل كرديم و ظاهر آن است كه مثل ايشان تا مطمئن نبودند چنين خبر عجيبى را به حسب سند نقل نمى كردند. پس معلوم شد كه تضعيف شيخ بهايى و تكذيب او مستندى ندارد، جز كلام ذهبى صاحب رساله ، كسر و شن بابا رتن و گويا مستندى غير از استبعاد نداشته باشد . واللّه العالم
عبداللّه يمينى 
صالح بن عبداللّه گفت : كه او (يعنى : عبداللّه يمينى ) از معمّرين بود و من او را در سال 734 ديدم و او گفت كه : (من سلمان فارسى رضى اللّه عنه را ديدم .) و از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه آن جناب فرمود: (دوستى دنيا سرّ هر خطاست و سرّ عبادت ، حسن ظن به خداوند است .)
عبدالمسيح بن بقيله در مستطرف گفته كه : (او سيصد و بيست سال عمر كرد و اسلام را درك نمود.)
تعدادى ديگر از افرادى كه عمر طولانى داشته اند 
شق كاهن معروف : 300 سال عمر كرد.
اوس بن ربيعد بن كعب : 214 سال عمر كرد.
ثوب بن صداق عبدى ، 200 سال .
روائة بن كعب ، 300 سال .
عبيد بن الابرص ، 300 سال .
زهير بن هبل بن عبداللّه : 300 سال .
عمرو بن عامر ماء المسا، 800 سال .
ابن حبل بن عبداللّه بن كنانه ، 600 سال .
مستوعر بن ربيعه ، 330 سال .
دريد بن نهد، 450 سال .
تيم اللّه عكابه ، 200 سال .
معدى بن كرب ، 250 سال .
ث وبه بن عبدالّه جعفى ، 300 سال .
ذوالاصبع العدوانى ، 300 سال .
جعفر بن قبط، 300 سال .
محصن بن عنان ،250 سال .
صيفى بن رياح ابواكثم معروف بذى الحلم ، 270 سال .
اكثم بن صيفى ، 300 سال .
عامر بن طرب العدوانى ، 300 سال .
مربع بن ضبع ، 240 سال .
عمرو بن حميمه دوسى ، 400 سال .
معمر مشرقى ساكن سهرورد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را درك كرد و علامه كراچكى در (كنزالفوايد) از جماعتى از اهل علم سنّت و اهل آن بلد نقل كرده كه در حدود 450 ديده بودند. و تصديق داشتند طول عمر و ملاقات او آن جناب را.
حارث بن مضاض ، 400 سال عمر كرد.
و اخبار و اشعار و انساب اين جماعت در (كمال الدين ) و (غرر) سيّد مرتضى و (كنز) كراچكى و (غيبت ) شيخ طوسى مشروحا مذكور است ، چندان فايده در نقل آنها نبود.
ابى بكر عثمان بن خطاب بن عبداللّه بن عوام شيخ طوسى در مجالس خود روايت كرده از ابراهيم بن حسن بن جمهور از ابوبكر مفيد جرجرانى ، ماه رمضان در سال 376 كه گفت : (مجتمع شدم با ابى بكر مذكور در مصر، در سنه 310 در حالتى كه مردم ازدحام كرده بودند بر او تا آنكه او را بردند در بام خانه بزرگى كه در آن بود و رفتم به مكّه و پيوسته متابعت مى كردم او را تا آنكه پانزده حديث از او نوشتم و او ذكر كرد براى من كه در خلافت ابى بكر متولد شد.
چون زمان اميرالمؤ منين عليه السلام شد، با پدرم سفر كرديم به قصد ملاقات آن جناب . چون قريب به كوفه رسيديم ، به غايت تشنه شديم در راه . و مشرف شديم به هلاكت . پدرم شيخ كبيرى بود. پس به او گفتم : (تو بنشين تا من در اين صحرا سيرى كنم ، شايد آبى به دست آورم يا كسى را كه مرا بر آب دلالت نمايد يا آب بارانى بيابم .) پس در مقام تفحّص بر آمدم .
چندان از او دور نشدم كه آبى نمايان شد. پس به نزديك آن رفتم . ديدم چاهى است شبيه حوضى بزرگ يا وادييى . پس جامه خود را كندم و در آن غسل كردم و آشاميدم تا سير شدم و گفتم : (مى روم و پدرم را مى آورم ، زيرا در نزديكى است .) پس آمدم نزد او و گفتم : (برخيز كه خداى تعالى به ما فرج عنايت فرمود و اين آبى است نزديك به ما !)
پس برخاست . چيزى نديديم و آبى مشاهده نكرديم و او نشست و من با او نشستم و پيوسته مضطرب بود تا مرد. به زحمت او را دفن كردم و آمدم به نزد اميرالمؤ منين عليه السلام .
آن جناب را ملاقات كردم در حالى كه مشغول حركت بودند به طرف صفين و مركب آن جناب را حاضر كرده بودند و ركاب آن حضرت را گرفته بودند. پس افتادم كه ركاب را ببوسم . پس روى مرا خراشيد و زخم كرد. ابوبكر مفيد گفت : اثر آن زخم را در روى او ديدم كه واضح بود. از حالم سؤ ال نمود. پس قصّه خود و پدرم را نقل كردم و قصّه چشمه را.
فرمود: (و آن چشمه اى است كه نخورده احدى از آن مگر آنكه عمر طولانى كند. پس مژده باد تو را كه عمرت دراز مى شود و بعد از آشاميدن از آن ديگر آن را نبودى كه بيابى .) و مرا عمره نام گذاشت .)
ابوبكر مفيد گفت : (پس حديث كرد مرا از مولاى ما اميرالمؤ منين عليه السلام به احاديثى كه جمع كردم آنها را و غير من كسى آنها را جمع نكرد از او و با او بودند جماعتى از مشايخ بلد او كه طنجه است . سؤ ال كردم از حال او. پس ذكر نمودند كه او از بلد ايشان است و مى دانند طول عمر او را و پدران و اجداد ايشان نيز به مثل اين خبر دادند و اجتماع او را با اميرالمؤ منين عليه السلام و او وفات كرد در سنه 317.)
و محتمل است كه عبارت اخير جزو خبر نباشد. زيرا كه علاّمه كراچكى تلميذ شيخ مفيد در (كنز الفوايد) مى فرمايد: (و شايع است در ميان بسيارى از خصوم ، يعنى اهل سنّت ، آنچه روايت كرده شده و گفته مى شود از حال معمر بن ابى الدنيا، معروف به اشجع كه باقى است از عهد اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام تا حال و اينكه مقيم است در زمين مغرب در بلدى كه آن را طنجه مى گويند و مردم او را در اين ديار ديدند كه عبور كرده بود و متوجه حجّ و زيارت شده بود و روايت ايشان از او، قصّه حديث او را و احاديثى كه شنيدند از او از اميرالمؤ منين عليه السلام و روايت شيعه اين است كه : او باقى مى ماند تا اينكه ظاهر شود صاحب الزمان صلوات اللّه عليه .)
و همچنين حال معمّر ديگر مشرقى و وجود او در شهرى در ارض مشرق كه او را سهرورد مى گويند تا حال و ديدم جماعتى را كه او را ديدند و حديث او را برايم نقل كردند و اينكه او نيز خادم اميرالمؤ منين عليه السلام بود و شيعه مى گويند كه هر دو اينها مجتمع خواهند شد در وقت ظهور امام مهدى عليه و على آبائه السّلام و بنابراين ذيل آن خبر كه او وفات كرد، بى اصل باشد و كراچكى كه ساكن مصر بود، اعرف است به او از مفيد جرجرانى و امثال او.
حكايت على بن عثمان معمر مغربى ، معروف به ابى الدنيا  
على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مزيد معمر مغربى ، معروف به ابى الدنيا يا ابن ابى الدنيا: شيخ صدوق در (كمال الدين ) از ابو سعيد عبداللّه بن محمّد بن عبدالوهاب شجرى از محمّد بن قاسم و على بن حسن روايت كرده ، كه گفتند: ملاقات كرديم در مكّه مردى از اهل مغرب را. پس داخل شديم بر او با جماعتى از اصحاب حديث كه در موسم حاضر شده بودند در آن سال كه سال 309 بود. پس ديديم او را كه مردى است سر و ريش او سياه . گويا كه انبانى است كهنه شده و در اطراف او جماعتى بودند از اولادِ اولادِ اولادِ او و مشايخ اهل بلد او و ذكر كردند كه ايشان از اقصاى بلاد مغربند نزديك باهره عليا و شهادت آن مشايخ كه ايشان شنيدند از پدران خود كه ايشان حكايت كردند از پدران خود و اجداد خود كه معهود بود، اين شيخ معروف به ابى الدنياى معمّر و اسم او على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يد و ذكر كردند كه او همدانى است و اصل او از صعيد يمن است .
پس گفتيم به او: (تو ديدى على بن ابيطالب عليه السلام را؟)
پس به دست خود چشمهاى خود را باز كرد و ابروانش بر چشمش افتاده بود. پس باز كرد آنها را كه گويا آن دو چراغ بود. پس گفت : (ديدم آن جناب را به اين دو چشم خود و من خادم او بودم و با آن جناب در جنگ صفين بودم و اين شكستگى سر من در اثر اسب آن جناب است .) و موضع آن را به ما نماياند كه بر ابروى راستش بود.
و شهادت دادند و آن مشايخى كه در اطراف او بودند از فرزند و فرزندزادگان او به طول عمر و اينكه ايشان از آن زمان كه متولّد شدند، او را به آن حالت ديدند و گفتند چنين شنيديم از پدران و اجداد خود. آنگاه ما افتتاح سخن كرديم و سؤ ال نموديم او را از قصّه و حالت و طول عمر او.
پس يافتيم او را كه عقلش ثابت و مى فهمد كه به او چه مى گويند و جواب مى دهد از آن بالعقل و فهميده . پس ذكر كرد كه : او را پدرى بود كه نظر كرده بود در كتابهاى پيشينيان و آنها را خوانده بود و يافته بود ذكر نهر حيوان و اينكه جارى است در ظلمات و اينكه هر كه آن را بياشامد، عمرش دراز شود. پس حرص او را واداشت بر داخل شدن ظلمات . پس توشه برداشت به اندازه اى كه گمان مى كرد او را كافى است در اين سفرش و مرا با خود برد و شتران جوان چند با چند شتر شيردار با خود برداشت و راويها و توشه ها.
و من در آن وقت سيزده ساله بودم . تا به طرف ظلمات رسيديم و داخل شديم در آن . و شش شبانه روز سير كرديم و ميان شب و روز تميز مى داديم زيرا كه روز اندكى روشنتر و تاريكيش كمتر بود تا آنكه فرود آمديم ميان كوهها و واديها و تپّه ها و پدرم يافته بود در آن كتبى كه خوانده بود كه مجراى آن نهر در آن موضع است . پس چند روز در آن بقعه مانديم تا آنكه آبى كه با ما بود، تمام شد وبه شتران خود مى داديم و اگر شتران ما شير نمى داشتند، هر آينه هلاك و از تشنگى تلف شده بوديم . و پدرم در آن بقعه سير مى كرد به جهت جستجوى نهر و ما را امر مى كرد كه آتشى روشن كنيم كه چون خواست مراجعت كند راه را بيابد.
در آن بقعه پنج روز مانديم و پدرم طلب آن نهر مى كرد و نيافت و پس از ياءس ، عزم كرد بر مراجعت ، از بيم تمام شدن توشه و خدمتكاران كه با ما بودند، ترسيدند. پس الحاح كردند كه از ظلمات بيرون روند.
پس يك روز به كوچ كردن مانده بود كه من به جهت قضاى حاجت از منزل خود دور شدم به قدر پرتاب تيرى . پس به نهرى برخوردم سفيد رنگ ، گوارا، لذيذ، نه صغير و نه كبير، جارى بود به آرامى . پس نزديك آن رفتم و آن دو غرفه برداشت يا سه غرفه . پس ‍ آشاميدم آن را و آن را سرد و گواراى لذيذ يافتم .
پس به شتاب برگشتم به منزل خود و بشارت دادم خادمان را كه من ، آب را پيدا كردم . پس برداشتند آنچه با ايشان بود از راويه ها و مشكها و ظرفها كه آنها را آبگيرى كنيم و نمى دانستم كه پدرم در جستجوى نهر است و سرور من به وجود آب ، چون آب ما در آن وقت تمام شده بود. پدرم در آن وقت در منزل نبود و در طلب نهر از رحل خود غائب بود.
پس كوشش كرديم و ساعتى در طلب آن نهر سير مى كرديم . آن را نيافتيم تا آنكه خدم مرا تكذيب كردند و گفتند: (راست نمى گويى .) چون برگشتم به رحل خود، والدم برگشته بود. پس قصه را به او خبر دادم . گفت : (اى پسر من ! آنچه مرا حركت داد و به اين مكان آورد و اين رنج را متحمل شدم براى اين نهر بود كه به من روزى نشد و به تو روزى شد. يقين است كه عمرت دراز شود تا آنكه از زندگى ملالت پيدا كنى .)
از آنجا كوچ كرديم و به وطن خود مراجعت نموديم و پدرم چند سال بعد از آن زندگى كرد و مرد و چون سن من به سى رسيد، خبر وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد و خبر مردن دو خليفه بعد از او و من با حاج حركت كردم و آخر ايام عثمان را درك كردم و قلبم در ميان اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليه السلام مايل شد.
پس در نزد او ماندم و خدمتش مى كردم و در صفين حاضر بودم و اين شكستگى سر من از اسب آن جناب است . پيوسته با او بودم تا آنكه وفات كرد. پس فرزندان آن جناب مرا الحاح كردند كه در نزد ايشان بمانم . قبول نكردم و به وطن خود مراجعت كردم .
و در ايّام بنى مروان با حاج آمدم و با اهل بلد برگشتم و تا اين زمان به سفر نرفتم مگر آنكه ملوك بلاد مغرب كه خبر من به ايشان مى رسيد، مرا به نزد خود مى طلبند كه مرا ببينند و از سبب طول عمر من سؤ ال كنند و از آنچه مشاهده نمودم و آرزو داشتم كه يك بار ديگر حجّ كنم . پس اين فرزند زادگان من كه در اطراف منند، مرا برداشتند و آوردند و ذكر كرد كه دو مرتبه يا سه مرتبه دندانهاى او ريخت . پس سؤ ال كرديم از او كه خبر دهد ما را به آنچه شنيده از اميرالمؤ منين عليه السلام .
پس ذكر كرد كه در وقت مصاحبت با آن جناب ، او را حرص و همّتى نبود در طلب علم و از كثرت ميل و محبتى كه با آن جناب داشتم ، مشغول نبودم به چيزى سواى خدمت و مصاحبتش و آنچه به ياد دارم كه از آن جناب شنيدم ، بسيارى از علماى بلاد مغرب و مصر و حجاز از من شنيدند و همه منقرض و فانى شد و اين اهل بلد و حفده من آن را مدوّن كرده اند.
پس نسخه اى بيرون آوردند و بر ما املا نمودند از خط او كه خبر داد ما را ابوالحسن على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يد همدانى معروف به ابى الدنياى مغربى رضى اللّه عنه حيا و ميتا كه خبر داد ما را على بن ابيطالب عليه السلام كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (كسى كه دوست دارد اهل يمن را، به تحقيق كه مرا دوست داشته و كسى كه دشمن دارد اهل يمن را، به تحقيق كه مرا دشمن داشته .)
و چند حديث ديگر از او نقل كرد.
و نيز صدوق از آن دو نفر نقل كرده كه چون سلطان مكّه معظمه ، خبر ابى الدنيا شنيد، متعرض او شد و گفت : (ناچار بايد تو را بفرستم بغداد، نزد مقتدر. زيرا كه مى ترسم اگر تو را نفرستم ، بر من عتاب كند.)
پس حاجيان از اهل مغرب و مصر و شام تقاضا كردند از او كه او را معاف بدارد و روانه نكند، زيرا كه او شيخ ضعيفى است و از حالش ايمن نيستيم كه بر او چه وارد مى آيد.
ابوسعيد عبداللّه بن محمّد بن عبدالوهاب گفت : (من اگر در اين سال در موسم حاضر بودم ، او را مشاهده مى كردم و خبر او مستفيض ‍ و شايع است در امصار.) و نوشتند از او، اين احاديث را مصريون و شاميون و بغداديون و از ساير امصار از كسانى كه در موسم حاضر شدند و خبر اين شيخ را شنيدند.
قصّه شيخ مذكور به نحو ديگر كه اصح واتقن است از خبر سابق ؛ و شيخ صدوق بر آن اعتماد نمود و روايت كرد از ابو محمّد، حسن بن محمّد بن يحيى بن حسن بن جعفر بن عبداللّه بن حسن بن على بن الحسين عليهما السلام و فرمود: (او مرا خبر داد به نحو اجازه در آنچه صحيح شد در نزد من از احاديث او و صحيح شد در نزد من ، اين حديث به روايت شريف ابى عبداللّه محمّد بن حسن بن اسحق بن حسن بن حسين بن اسحق بن موسى بن جعفر عليهما السلام از ابو محمّد مذكور كه گفت : حجّ كردم سنه 313 و حجّ كرد در آن ، نصر قشورى ، حاجب متقدر و با او بود عبدالرحمن بن حمدان مكنى به ابى الهيجاء.
پس داخل شديم در مدينه رسول صلى الله عليه و آله در ذى القعده . پس يافتم در آنجا قافله مصريها را كه در ايشان بود ابوبكر محمّد بن على مادرانى و با او مردى بود از اهل مغرب و ذكر مى كرد كه او ديده اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را. پس مردم بر او جمع شدند و ازدحام كردند بر او و براى تبرك ، دست به او مى ماليدند و نزديك بود كه او را هلاك كنند. پس امر كرد عمّ من ، ابوالقاسم ، طاهر بن يحيى رضى اللّه عنه .
(اين يحيى نسابه است ، صاحب كتاب نسب آل ابى طالب و از معروفين رُوات است . او جدّ عالم جليل ، سيّد حسن بن شدقم مدنى است . او اوّل كسى است كه نسب آل ابى طالب را جمع كرد و او نيز جدّ سيّد عميدى خواهر زاده علاّمه است ، شارح تهذيب . سيّد عبيد اللّه پسر طاهر مذكور، نقيب مدينه مشرفه بود. منه )
جوانان و غلامان خود را فرمود كه مردم را از او كنارى كنند. پس چنين كردند و او را گرفتند و داخل خانه ابن ابى سهل لطفى كردند. عمّ من در آنجا فرود آمده بود. پس داخل شد و مردم را رخصت داد كه داخل شوند وبا او پنج نفر بود كه ذكر كرد كه آنها اولاد اويند. در آنها شيخى بود كه زياده از هشتاد سال داشت . پس سؤ ال كرديم از حال او. گفت : (پسر پسر من است .) ديگرى هفتاد سال داشت و گفت : (اين ، پسر پسر من است .) دو نفر ديگر پنجاه سال و شصت يا قريب به آن . يكى هفده ساله بود، گفت : (اين ، پسر پسر من است .) و از او صغيرتر در ميان آنها نبود و اگر او را مى ديدى ، مى گفتى سى يا چهل ساله است . سر و ريش او سياه ، جسم ضعيف ، گندم گون ، قد ميانه ، با عراض خفيف ، به كوتاهى نزديكتر بود.
ابومحمّد علوى فرمود: (اين مرد ما را خبر داد و اسم او على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يّد به تمام آنچه از او نوشته شد و شنيديم آن را از لفظ او و آنچه ديديم از سفيد شدن موى زير لبش بعد از سياهى و رجوع سياهى آن بعد از سفيدى چون از طعام سير شد.)
و ابو محمّد علوى رضى اللّه عنه گفت : (اگر نه آن بود كه او حديث كرد جماعتى از اهل مدينه را از اشراف و حاج اهل بغداد و غير ايشان را از جميع آفاق ، من نقل نمى كردم از او آنچه را كه شنيدم .
شنيدن من از او در مدينه و در مكّه در دار سهمين (معروف به مكتومه ) و آن خانه على بن عيسى جراح است و شنيدم از او در خيمه قشورى و خيمه مادرانى و خيمه ابى الهيجاد و شنيدم از او، در منى و بعد از مراجعت او از عمل حجّ در مكّه ، در خانه مادرانى نزد باب الصفا و اراده نمود قشورى كه حمل كند او را و فرزندانش را به بغداد، نزد مقتدر.
پس فقهاى مكّه نزد او آمدند و گفتند: (ايّد اللّه الاستاد! ما روايت كرده ايم در اخبار ماءثوره از سلف ، اينكه معمّر مغربى هرگاه داخل بغداد شد، شورش مى شود و خراب مى شود و ملك زايل مى شود. پس او را حمل مكن و برگردان او را به مغرب .)
و ما سؤ ال كرديم از مشايخ مغرب و مصر. پس گفتند: (پيوسته مى شنويم از پدران و مشايخ خود كه ذكر مى كردند اسم اين مرد را و اسم بلدى كه او در آن مقيم است و آن طنجه است .) و ذكر كردند كه او حديث كرده بود ايشان را به احاديثى كه ذكر نموديم بعضى از آن را در اين كتاب خود.
ابو محمّد علوى رضى اللّه عنه گفت : (پس حديث كرد ما را اين شيخ يعنى على بن عثمان مغربى ابتداى خروج خود را از بلدش ، حضرَموت . ذكر كرد كه پدرش بيرون آمد با عمّ او محمّد و او را با خود برداشتند به قصد حجّ و زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله .
پس بيرون آمدند از بلاد خود از حضرموت و چند روز سير كردند. آنگاه راه را گم كردند و سرگردان شدند و سه شبانه روز به همين نحو در بيراهه ، متحيّرانه مى رفتند كه در اين حال رسيدند به كوههاى ريگستان عالج كه متّصل است به ريگستان ارم ذات العماد.)
گفت : (پس در آن حال بوديم كه نظر ما افتاد به جاى قدم طولانى ! پس بر اثر آن سير كرديم تا آنكه مشرف شديم بر درّه اى . در آنجا دو مرد را ديديم كه بر سر چاهى يا چشمه اى نشسته اند. چون نظر آنها بر ما افتاد، يكى از آنها برخاست و دلوى را گرفت و در آن چاه يا چشمه سرازير كرد و آب كشيد و ما را استقبال كرد و به نزد پدرم آمد و آن دلو را به او داد.)
پس پدرم گفت : (ما شام رسيديم به اين آب و صبح هم خواهيم كرد و افطار خواهيم نمود، ان شاء اللّه .)
پس به نزد عمّم برد و گفت : (بنوش !) او نيز رد كرد، چنان كه پدرم رد كرد.
به من داد و گفت : (بنوش !) گرفتم و آشاميدم .
پس به من گفت : (هنيئا لك . بدرستى كه تو ملاقات خواهى كرد، على بن ابيطالب عليه السلام را. خبر كن او را، اى پسر به خبر ما و به او بگو كه خضر و الياس به تو سلام مى رساندند و تو عمر خواهى كرد تا اينكه ملاقات كنى مهدى و عيسى بن مريم عليهما السلام را. چون ايشان را ملاقات كردى ، سلام ما را به ايشان برسان .)
آنگاه گفتند: (اين دو چه نسبت دارند با تو؟)
گفتم : (پدر و عموى منند.)
گفتند: (امّا عم تو، پس به مكّه نمى رسد و اما تو و پدرت ، مى رسيد و پدرت مى ميرد و تو عمر خواهى كرد و به پيغمبر صلى الله عليه و آله نخواهيد رسيد. زيرا كه اجل آن جناب نزديك شده .)
آنگاه گذشتند. سوگند به خداوند كه ندانستيم به آسمان رفتند يا به زمين ! پس نظر كرديم ، نه اثرى ديديم و نه چشمه و نه آبى . پس ‍ تعجب كرديم و به راه افتاديم تا اينكه برگشتيم به نجران . پس عمّم مريض شد و مرد و من و پدرم حجّ كرديم و به مدينه رسيديم و پدرم در آنجا ناخوش شد و مرد و به على بن ابيطالب عليه السلام وصيّت كرد.
پس او مرا با خود گرفت و با آن جناب بودم در ايّام ابوبكر و عمر و عثمان و خلافت آن جناب تا آنكه ابن ملجم آن حضرت را شهيد كرد.
و ذكر كرد كه عثمان ، در ايّام محاصره ، او را به نزد حضرت فرستاد كه در ينبع تشريف داشت با مكتوبى و گفت : در جمل و صفين حاضر بودم ، و ميان دو صف ايستاده بودم در طرف راست آن حضرت كه تازيانه از دستش افتاد، پس خود را به زمين انداختم كه آن را بگيرم وبه او دهم و لجام اسب آن حضرت آهن تيزى يا پيچيده به همى داشت . پس اسب سر خود را بلند كرد و شكست سر مرا. اين شكستگى كه در صدغ من است .
پس حضرت مرا طلبيد و آب دهن در آن انداخت و مشتى از خاك برداشت و بر او گذاشت . سوگند به خداوند كه نيافتم از آن ، المى و وجعى . پس با او بودم تا آنكه شهيد شد و با حسن بن على عليهما السلام مصاحبت كردم تا آنكه در ساباط مداين او را ضربت زدند و در مدينه با آن حضرت بودم و خدمت آن جناب را مى كردم تا آنكه جعده ، دختر اشعث ، به خواهش معاويه آن جناب را مسموم كرد. آنگاه با حسين عليه السلام به كربلا آمدم تا اينكه شهيد شد و من از بنى اميّه فرار كردم و در مغرب اقامت كردم و انتظار مى كشم خروج مهدى و عيسى بن مريم عليهما السلام را.)
ابو محمّد على رضى اللّه عنه گفت و از عجيب آنچه ديدم از اين شيخ على بن عثمان ، در آن وقت كه در خانه عمّم ، طاهر بن يحيى بود و نقل مى كرد اين اعاجيب و ابتداى خروج خود را كه نظر كردم به موى زير لب او كه قرمز شد، آنگاه سفيد شد. پس من پيوسته به او نظر مى كردم ، چون در سر و ريش و موى زير لب او موى سفيد نبود. پس او نظر كرد به اين نظر كردن من به ريش و موى زير لب او.
پس گفت : (چه مى بينيد؟ اين مرا عارض مى شود، هر گاه گرسنه مى شوم . چون سير مى شوم به سياهى خود برمى گردد.)
پس عم من طعام طلبيد و سه خوان بيرون آوردند. يكى از آنها را نزد شيخ گذاشتند و من يكى از آنها بودم كه بر آن خوان نشستم و با او خوردم و دو خوان ديگر را در وسط خانه گذاشتند و عمّم ، آن جماعت را به حق خود قسم داد كه از آن طعام بخورند. پس بعضى خوردند و بعضى امتناع نمودند. عمّم ، در طرف راست شيخ نشسته بود. مى خورد و نزد شيخ مى گذاشت و او را قسم مى داد و او مانند جوانان مى خورد و من نظر مى كردم به موى زير لب او كه سياه مى شود تا آنكه برگشت به سياهى خود، چون سير شد.
و خبر داد ما را على بن عثمان بن خطاب ، گفت : خبر داد مرا على بن ابيطالب عليه السلام و آن خبر مدح يمن را كه گذشت ، نقل كرد.
قصّه شيخ مذكور به نحو سوم كه علاّمه كراچكى در (كنز الفوايد) فرموده كه : خبر داد ما را شريف ابوالحسن طاهر بن موسى بن جعفر حسينى در مصر در شوّال سنه 407. گفت : خبر داد مرا شريف ابوالقاسم ، ميمون بن حمزه حسينى گفت : ديدم معمّر مغربى را كه آورده بودند او را نزد شريف ابى عبداللّه محمدبن اسماعيل سنه 310 و داخل كردند او را در خانه شريف ، با كسانى كه با او بودند و ايشان پنج نفر بودند. در خانه را بستند. مردم ازدحام كردند و حرص داشتند در رساندن خود را به او.
من به جهت كثرت ازدحام نتوانستم . ديدم بعضى از غلامان شريف ابى عبداللّه محمّد بن اسماعيل را كه قنبر و فرج بودند. به ايشان فهماندم كه من مايلم او را مشاهده كنم . به من گفتند: (برگرد و برو به در حمّام ، به نحوى كه كسى تو را نبيند.) در را براى من ، سرّا باز كردند و من داخل شدم و در را بستند. داخل مسلخ حمام شدم . ديدم براى آن شيخ فرش كردند كه داخل حمام شود. اندكى نشستم . ديدم كه داخل شد و او مردى بود لاغر اندام ، ميانه قد، سبك موى ، گندم گون مايل به كوتاهى كه معلوم نبود به نظر در سن چهل ساله مى آمد و در صدغ او اثرى داشت كه گويا ضربتى است . چون در جاى خود مستقر شد با آن چند نفر كه با او بودند خواست جامه خود را بكند.
گفتم : (اين ضربت چيست ؟)
گفت : (خواستم كه بدهم به مولاى خود، اميرالمؤ منين عليه السلام تازيانه را در روز نهروان . اسب ، سر خود را حركت داد. پس لجام او به من خورد و آن آهن داشت و سر مرا شكست .)
گفتم : (داخل در اين بلد شده بودى در قديم ؟)
گفت : (آرى ! و موضع جامع سفلانى شما، جاى فروختن سبزى بود و در آن چاهى بود.)
گفتم : (اينها اصحاب تواند؟)
گفت : (فرزند و فرزندزادگان منند.)
آنگاه داخل حمام شد. نشستم تا بيرون آمد و جامه اش را پوشيد. ديدم موى زير لبش را كه سفيد شده . پس به او گفتم كه : (در آنجا رنگى بود؟)
گفت : (نه ! ولكن چون گرسنه شوم ، سفيد مى شود. چون سير مى شوم ، سياه مى شود.)
پس گفتم : (داخل خانه شو كه طعام بخورى .) از در داخل شد.
آنگاه از ابو محمّد علوى مذكور نقل كرده به نحو مذكور جز در اصل قصّه كه گفت : ابومحمّد گفت كه : از شيخ ، در خانه عمّم ، طاهر بن يحيى ، شنيدم كه براى مردم حديث مى كرد و مى گفت كه : (بيرون آمدم از بلدم ، من و پدرم و عمويم مكرّر به قصد ورود به رسول خدا صلى الله عليه و آله . وما پياده بوديم در قافله . پس وامانديم و تشنگى بر ما سخت شد و آب نداشتيم . ضعف پدر و عمويم زياد شد. ايشان را در جنب درختى نشاندم و رفتم كه براى ايشان آبى بيابم .
چشمه اى ديدم كه در آن آب صافى بود در غايت سردى و پاكيزگى . آشاميدم تا آنكه سير شدم . آنگاه برخاستم به نزد پدر و عمم آمدم كه ايشان را نزد آن چشمه برم . ديدم يكى از آنها مرده ، او را به حال خود گذاشت . ديگرى را برداشتم و در طلب چشمه برآمدم . هرچه كوشش كردم كه آن را ببينم ، نديدم و موضعش را نشناختم . پس تشنگى او زياد شد و مرد. سعى كردم در امر او تا آنكه او را دفن كردم و به نزد ديگرى آمدم ، او را نيز دفن كردم و تنها آمدم تا به راه رسيدم و به مردم ملحق شدم .
داخل شدم در مدينه در روزى كه وفات كرده بود رسول خداى صلى الله عليه و آله و مردم از دفن آن حضرت مراجعت كرده بودند. آن عظيم ترين حسرتى بود كه در دلم ماند و اميرالمؤ منين عليه السلام مرا ديد. خبر خود را براى آن جناب نقل كردم . مرا با خود گرفت ، تا آخر آنچه گذشت به روايت صدوق .
آنگاه كراچكى فرمود: خبر داد مرا قاضى ابوالحسن اسد بن ابراهيم سلمى حرانى و ابو عبداللّه حسين بن محمّد صيرفى بغدادى . هر دو گفتند: خبر داد ما را ابوبكر محمّد بن محمّد معروف به مفيد جرجرانى به نحو قرائت بر او.
و صيرفى گفت كه شنيدم از او كه املا كرد در سنه 365. گفت : خبر داد مرا على بن عثمان بن خطاب بن عبداللّه بن عوام بلوى از اهل مدينه مغرب ، كه آن را مزيده مى گويند و معروف است به ابن ابى الدنيا اشبح معمّر، كه گفت : شنيدم على بن ابيطالب عليه السلام مى فرمود: شنيدم رسول خداى صلى الله عليه و آله مى فرمود كه : (كلمه حق ، گمشده مؤ من است هر كجا آن را يافت ، او احق است به آن .) و دوازده خبر ديگر به همين سند نقل كرد.
آنگاه فرمود كه : ابوبكر معروف به مفيد گفت : من اثر شكستگى را در صورت او ديدم و او گفت : خبر كردم اميرالمؤ منين عليه السلام را به قصه و حديث خود در سفرم و مردن پدر و عمم و چشمه اى كه از آن نوشيدم ، تنها. پس فرمود كه : (اين چشمه اى است كه نمى نوشد از آن احدى مگر آنكه عمر طولانى مى كند. بشارت باد تو را كه تو عمر مى كنى و نبودى كه بعد از آشاميدن ، آن را بيابى .)
كراچكى فرمود: احاديثى كه روايت كرده آنها را از اشبح ابو محمّد حسن بن محمّد حسينى كه روايت نكرد آنها را ابو بكر محمّد بن محمّد جرجانى .
پس اين است كه شريف ابو محمّد فرمود كه : خبر داد ما را على بن عماد معمر اشبح ، آنگاه خبر مدح يمن و يك خبر شريف ديگر نقل كرد.
مؤ لّف گويد: كه غرض از اين تطويل ، دفع توهّم تعدد اين مغربى است با آن مغربى كه از مجالس شيخ نقل كرديم ؛ اگرچه به حسب بادى نظر متعدّد مى نمايد و ما نيز دو عنوان كرديم . بلكه محدث جليل سيّد عبداللّه سبط محدث جزايرى در اجازه كبيره خود بعد از عبارتى كه در صدر اين حكايت از ايشان نقل كرديم ؛ فرموده : (و اما آنچه نقل كرده شيخ در مجالس خود از ابى بكر جرجرانى كه معمر مقيم در بلد طنجه وفات كرد در سنه 317، با چيزى منافات ندارد. زيرا ظاهر آن است كه يكى از آن دو غير از ديگرى است به جهت مغايرت نامهاى ايشان و قصّه ايشان و احوالات منقوله از ايشان . انتهى .)
ولكن حق اتحاد اين دو نفر است ، اما تغاير اسم : دانستى كه كراچكى از همان مفيد جرجرانى اسم او را على بن عثمان بن خطاب نقل كرده . پس معلوم مى شود كه از مجالس شيخ از اول نسب على افتاده و اختلاف در بعضى از اجداد در چنين حكايتها بسيار است و اختلاف قصّه ، اگر سبب تعدّد شود بايد چهار نفر باشند. غرض با اتّحاد در اسم خود و پدر و بلد كه مغرب باشد و شايد مزيده از توابع طنجه باشد و خوردن آب حيات و شكستگى سر از اسب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ صفين يا نهروان و قرب عصر ملاقات او و مردن پدر در راه و غير آن نتوان احتمال تعدد داد.
و از علاّمه كراچكى قطع بر اتحاد معلوم مى شود چنانچه از كلام منقول ايشان ظاهر است و خبر وفات را نيز نقل نكرده از جرجرانى و معلوم مى شود آن هم از اشتباه جرجرانى يا روات مجالس شيخ است و بر متامل آنچه گفتيم ، پوشيده نيست ، ان شاء اللّه تعالى و نيز جرجرانى در كلام سيّد، اشتباه شد و صواب ، جرجرانى است ، چنانچه در محل خود ضبط شده .
توضيح : جواب اشكال و تلخيص مقال گذشته آنكه استبعاد طول عمر حضرت مهدى صلوات اللّه عليه خالى از اين چند جهت نيست :
اوّل : استحاله عقليّه كه هرگز صاحب عقلى آن را دعوى نكرده و در امكان آن ، اصحاب شرايع را سخن نيست و وقوع طول عمر در امم سالفه چنانچه در كتب يهود و نصارى موجود و در اين امّت به اتّفاق مسلمين كافى است در رفع آن اگر دعوى شود.
دوم : حديث معروف مروى از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: (عمرهاى امّت من ميان شصت و هفتاد است .) و آن محمول بر اغلب است والاّ لازم آيد كذب آن جناب العياذ باللّه و مؤ يّد اين حمل ، آنكه در بعضى از نسخ اين حديث كه : اكثر عمرهاى امّت من و از اين جهت معروف شده مابين شصت و هفتاد به عشره ميشومه و اينكه منتهاى عمر در اين ازمنه از صد و بيست نمى گذرد جز استقراء و مشاهده مستندى ندارد.
سوم : قاعده طبيعى به نحوى كه اطباء مى گويند كه سن كمال تا چهل سال است و سن نقصان ضعف اين است كه هشتاد سال و مجموع صد و بيست سال مى شود و در توجيه آن دو وجه اعتبارى ذكر كرده اند:
يكى از جهت مادّه و ديگرى از جهت غايت .
اما از جهت مادّه : پس به جهت آنكه علاوه در سن شيخوخت يا بس است ، پس صورت را امساك مى نمايد و حفظ مى كند.
اما از جهت غايت : پس به جهت آنكه طبيعت مبادرت مى كند به سوى افضل كه آن بقاى عمر باشد و حفظ مى كند آن را و دور مى كند فساد را از انقص و آن رطوبت غريزيه باقى مانده در سن شيخوخت و از اين جهت سن نقصان مضاعف سن كمال شده و اين دو وجه وافى از براى اثبات مدعاى مذكور نيست . چنان كه از شرح قطب شيرازى بر كليات قانون ، تصريح به ضعف اين دليل نقل شده .
و اما آنچه ذكر كرده اند و براى آن حجّت اقامه كرده اند كه اين حيات را نهايتى است و از نوشيدن شربت اجل چاره نيست . پس وافى نيست براى تحديد عمر، مقدارى معيّن و تعيين سن در اندازه معلوم حاصل آن برهان حتميّت مرگ است و كسى آن را منكر نيست و در كلام خداوند: كلّ نفس ذائقه الموت . بى نيازى است از آن برهان مرغوم .
قواعد اصحاب نجوم در رابطه با طول عمر
چهارم : قواعد اصحاب نجوم ، بنابر طريقه آنان كه جز نفوس فلكيّه اثرى در اين عالم ندانند يا در تاءثير، آنها را مستقل شمارند و تمام كون و فساد و تغيير و تبديل اين عالم را به آنها نسبت دهند، گويندكه قوام اين عالم به آفتاب است و عطيّه كبراى او در سن صد و بيست سال است .
جواب آنكه : جايز است در نزد ارباب نجوم كه منظّم شود به عطيّه آفتاب اسبابى ديگر كه آن عطيّه را اضعاف آن كند.
توضيح اين اجمال آنكه : ايشان را در اين مقام دو اصطلاح است : يكى هيلاج ، دوّم كدخداه و اين دو در صورت زايجه طالع مولود دليل عمر باشد كه از روى آن حكم بر زيادى و كمى عمر كنند. يكى از آن دو، متعلّق به جسم است و ديگرى به جان و در تعيين آن خلاف است .
در بعضى از رسايل ايشان چنين است كه دليل عمر بر دو نوع است : يكى دليل جسم : كه آن را هيلاج خوانند و دوم دليل جان : كه آن را كدخداه نامند و اين دو، به منزله هيولى و صورتند اسباب عمر را. لكن معروف عكس اين است كه هيلاج در صورت طالع دلايلى است كه دلالت مى كند بر نفس مولود و كدخداه دلالت مى كند بر بدن مولود و كثرت هيلاج در نزد ايشان دلالت مى كند بر طول عمر و كثرت كدخداه دلالت مى كند بر خوشى زندگانى .
و هيلاج در نزد ايشان پنج چيز است : آفتاب و ماه و سهم السعاده و جز و مقدم از اجتماع يا استقبال و درجه طالع و كدخداه كوكب با جب خطى است كه ناظر باشد به هيلاج . و شرط كردند بعضى از ايشان در كدخداهى امّت ، استيلا بر موضع هيلاج و بعضى از ايشان كافى دانسته اند در اين مقام نظر برجى را. و شايد نظر به درجه اقوى باشد و اگر آفتاب يا ماه در شرف خود باشند، پس ايشان سزاوارترند به كدخداهيّت .
قطب الدين اشكورى در (محبوب القلوب ) گفته كه : صلاحيت هيلاجى به كسوف و خسوف و محاق و تحت الشعاع باطل گردد و كدخداه ، صاحب خطى باشد در موضع هيلاج و ناظر بدو و اگر به درجه نباشد، به برجيت جايز باشد به شرط آنكه در حدّ اتصال باشد يا با او مساوى بود كه موضع تناظر است در درجات مطالع يا در طول نهار و چون بُعد كدخداه آفتاب ، كمتر از شش درجه باشد، كدخداهى را نشايد. كه در حد احتراق است و هر كدخداه را سه عطيّه باشد: يكى كبرى ، اگر كدخداه بر درجه وتد باشد. دوم وسطى ، اگر بر مركز مايل باشد. سوم صغرى ، اگر بر مركز زايل باشد.
چون اين مقدمه معلوم شد، پس جايز است كه اتفاق بيفتد در طالع ، كثرت هيلاجات و كدخداها كه همه آنها در اوتاد طالع باشند و ناظر باشند به آن بيوتات و به نظر تثليت و تسديس نظر سعادت داشته باشند و نحوسات از آنها ساقط شده باشد و در اين حال حكم نموده اند براى صاحب طالع به طول عمر و تاءخير اجل تا اينكه يكى از معمّرين سابقين شود.
فاضل مذكور نقل كرده از ابوريحان بيرونى كه گفته در كتاب خود، كه مسمّى است به (آثار الباقيه عن القرون الخالية ) كه انكار كرده اند بعضى از حشويّه آنچه ما وصف نموديم از طول اعمار و خاصّه آنچه ذكر شده پس از زمان ابراهيم عليه السلام .
جز اين نيست كه ايشان اعتماد نمودند در اين سخن آنچه را كه گرفتند از اصحاب احكام از اكثر عطيّه هاى كواكب در مواليد، به اينكه بوده باشد آفتاب را در آن هيلاجى و كدخدائيتى . يعنى آنكه بوده باشد در بيت خود يا در شرف خود در وتد و ربع و مركز موافق ؛ پس عطا مى كند سنين كبراى خود را كه صد و بيست سال است و مى افزايد ماه بر آن بيست و پنج سال و عطارد بيست سال و زهره هشتاد سال و مشترى دوازده سال و اين سالهاى صغراى هر يك از اينهاست . زيرا كه زيادى آن بيشتر از اين نيست و هرگاه كه نظر نمايند نظر موافقت و تحسين از او ساقط شود كه چيزى از آن كم نكنند و راءس در برج با او باشد و دور باشد از حدود كسوفيه كه هرگاه چنين شد بيفزايد بر آن ربع ، عطيّه خود را كه سى سال است . پس مجتمع از اينها دويست و بيست و پنج سال شود.
گفته اند كه اين اقصاى عمر است كه انسان به آن مى رسد. آنگاه استاد ابوريحان رد كرده بر ايشان و حكايت كرده از ما شاء اللّه مصرى كه او در اول كتاب مواليد خود گفته : ممكن است كه انسان زندگانى كند به سال قران اوسط اگر اتفاق بيفتد ولادت در وقت تحويل قران از مثلثه به سوى مثلثه و طالع يكى از دو خانه زحل يا مشترى باشد و هيلاج آفتاب در روز باشد و هيلاج ماه در شب در غايت قوّت و ممكن است اگر اتفاق بيفتد مثل اين در وقت تحويل قران به سوى حمل و مثلثات او و دلالات بر آن نحوى باشد كه ذكر نموديم اينكه مولود بماند سالهاى قران اعظم كه آن نهصد و شصت سال است به تقريب تا اينكه بر گردد قران به سوى موضع خود.
و نيز حكايت كرد از ابى سعيد بن شاذان كه ذكر كرده در كتاب مذاكرات خود با ابى معشر در اسرار كه فرستادند در نزد ابى معشر، مولد پس ملك سرانديب را و طالع او جوزا بود و زحل در سرطان و آفتاب در جدى . پس حكم كرد ابى معشر كه او زندگى مى كند دور زحل اوسط و گفت كه اهل آن اقليم در پيش حكم شده براى ايشان به طور اعمار و صاحب ايشان زحل است .
آنگاه ابو معشر گفته كه : (به من رسيده كه انسانى از ايشان هرگاه بميرد، پيش از آنكه برسد به دور اوسط زحل ، تعجب مى كنند از سرعت موت او.)
ابوريحان گفت : (پس ، دلالت كرده اين اقاويل بر اعتراف اين منجّمين به امكان وجود اين عمرها.)
و شيخ كراچكى در (كنز الفوايد) از ما شاء اللّه مصرى كه معلم مقدم و استاد مفضل اين طايفه است قريب به آن عبارت سابقه را نقل كرده كه نظر به هيلاج مولود ممكن است عمر به نهصد و پنجاه برسد.
سيّد جليل ، على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم ) فرموده كه : (بعضى از اصحاب ما ذكر كرده در كتاب اوصيا و آن كتاب معتمدى است كه روايت كرده آن را حسن بن جعفر صيمرى و مؤ لف آن على بن محمدبن زياد صيمرى است و براى او مكاتباتى است به سوى حضرت هادى و عسكرى عليهما السلام كه جواب دادند آن دو بزرگوار، او را و او ثقه معتمد عليه است .)
پس گفت كه : خبر داد مرا ابو جعفر قمى ، برادر زاده احمد بن اسحق بن مصقله كه در قم ، منجمى بود يهودى ، موصوف به حذاقت در حساب . پس احمد بن اسحق او را حاضر نمود و گفت : (مولودى متولّد شد در فلان وقت ، پس طالع او را بگير و عمل آور ميلاد او را.)
پس طالع را گرفت و در آن نظر كرد و عمل خود را بجاى آورد و گفت به احمد بن اسحق : (نمى بينم ستاره ها را دلالت كنند بر آنچه حساب معلوم مى كند آن را كه اين مولود براى تو باشد و اين مولود نمى باشد مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر و بدرستى كه نظر دلالت مى كند كه او مالك مى شود دنيا را از مشرق تا مغرب و برّ و بحر و كوه و صحراى آن را تا آنكه نمى ماند در روى زمين ، احدى ؛ مگر اينكه متدين شود به دين او و قايل شود به ولايت او.)
شيخ جليل ، زين الدين على بن يونس عاملى در صراط المستقيم ، از علماى منجمين نقل فرموده كه : (دور آفتاب ، 1451 سال است و آن عمر عوج بن عنق است كه زندگانى كرد از عهد نوح تا جناب موسى عليهما السلام .
و دور اعظم ماه ، 652 سال است و آن عمر شعيب بود كه مبعوث شد به سوى پنج امّت .
و دور اعظم زحل ، 255 سال است و گفته اند كه آن عمر سامرى است از بنى اسرائيل .
و دور اعظم مشترى ، 424 سال است و گفته اند كه آن عمر سلمان فارسى است .
دور اعظم زهره ، 1151 سال است و گفته اند كه آن عمر جناب نوح عليه السلام است .
دور اعظم عطارد، 480 سال است و گفته اند كه آن عمر فرعون بود.
و در يونان ، مثل بطلميوس و در فرس ، مثل ضحاك هزار سال و چيزى كمتر يا بيشتر عمر كرد.
حكايت كردند از سام كه او گفت : (هرگاه بگذرد از هزار سمكه ، هفتصد سال ، عدل ظاهر مى شود در بابل .)
و از سابور بابلى نيز مثل اين را نقل كردند و خواجه ملانصر اللّه كابلى ، متعصّب عنيد در مطلب چهاردهم از مقصد چهارم از كتاب صواعق كه ردّ بر اماميّه و مملوّ است از اكاذيب و مزخرفات گفته كه : اختلاف كردند در ميلاد آن حضرت . جمعى گفتند كه متولد شد صبح شب برائه يعنى نيمه شعبان ، سنه 255 بعد از گذشتن چند ماه از قران اصغر چهارم از قران اكبر واقع در قوس . و طالع درجه بيست و پنجم از سرطان بود و زحل راجع بود در دقيقه دوم از سرطان . ونيز مشترى در آنجا راجع و مرّيخ در دقيقه سى و چهارم از درجه بيستم جوزا بود. و آفتاب در دقيقه بيست و هشتم از درجه چهارم اسد بود. زهره در دقيقه بيست و نهم از جوزا بود. عطارد در دقيقه سى و هشتم از درجه چهارم از اسد بود. و ماه در دقيقه سيزدهم از درجه بيست و نهم از دلو. و راءس در دقيقه سيزدهم از درجه بيست و هشتم از حمل . و ذنب در دقيقه پنجاه و نهم از درجه بيست و هشتم از ميزان بود.
جمعى گفتند: متولّد شد صبح بيست و سوم از شعبان از سنه مذكوره و طالع سى و هفتم از درجه بيست و پنجم از سرطان . و آفتاب در دقيقه بيست و هشتم از درجه دهم از اسد. و عطارد در دقيقه سى و هشتم از درجه بيست و يكم از اسد. و زحل در دقيقه هيجدهم از درجه هشتم از عقرب . و همچنين مشترى و ماه در دقيقه سيزدهم از درجه سى ام از دلو. و مرّيخ در دقيقه سى و چهارم از درجه بيستم از حمل . و زهره در دقيقه هفدهم از درجه بيست و پنجم از جوزا.
و اين اختلافات نص است بر اينكه آنچه گمان كردند، يعنى اماميّه ، افتراست بدون ريبه ! انتهى .)
و قبل از نقل اين كلمات گفته : و اما آنچه ذكر كرده آن را اهل نجوم مثل ابومعشر بلخى و ابوريحان بيرونى و ما شاء اللّه مصرى و ابن شاذان مسيحى و غير ايشان از منجمين كه اگر اتفاق بيفتد ميلادى از مواليد در نزد نحل قران اكبر و طالع يكى از آن دو خانه زحل يا خانه مشترى باشد، و هيلاج آفتاب در روز و ماه در شب و خمسه متحيّره قوى الحال و در اوتاد باشند و ناظر به هيلاج يا كدخدا به نظر مودّت ، ممكن است كه تعيّش كند مولود مدّت سال قران اكبر و آن 980 سال شمسى است تقريبا.
و اگر اسباب فلكيّه دلالت كند بر غير اين ، جايز است كه تعيّش كند كمتر از اين يا بيشتر از اين . اگر صحيح باشد اين سخنان ، پس ‍ نفعى ندارد، زيرا كه ولادت م ح م د بن الحسن عليهما السلام نبود در يكى از قرانات چهارگانه اعظم و اكبر و اوسط و اصغر، چنانچه مذكور است در كتب مواليد ائمه عليهم السلام مثل كتاب (اعلام الورى ) و غيره . و اختلاف كردند تا آخر آنچه گذشت و تاكنون در كتب مواليد ائمه عليهم السلام خصوص اعلام الورى ، بلكه در كتب غيبت ، صورت طالع ولادت آن حضرت ديده نشده .
نمى دانم اين كابلى از كجا برداشته و علاوه آن را نسبت به جمعى داده و جمعى ديگر به نحو ديگر به نحوى كه ناظر گمان مى كند كه اين مرد، متتبع خبير است . و ظاهر آن است كه از مجعولات خود او باشد كه مبناى آن كتاب بر آن است و بر فرض صحّت ، ضررى به جايى ندارد. زيرا كه مقصود از نقل كلمات اين طايفه ، وجود اسباب سماويّه و اوضاع نجوميّه است براى طول عمر به زعم ايشان حسب آنچه مطلع شدند بر آنها و محتمل است وجود بسيارى از آنها كه مطلع نشدند بر آن و هرگز نتوانند دعواى انحصار كنند در آنچه دانستند.
مخفى و مستور نماند كه در نقل حكايات اقتصار كرديم بر آنچه در كتب معتبره ديديم يا از ثقات و علما شنيديم و ترك كرديم نقل بسيارى از وقايع را كه به سند معتبره به ما نرسيد. يا در كتب جماعتى بود كه در نقل اين گونه قصص ، مسامحه كردند و هرچه از هر كس در هر جا ديدند يا شنيدند، جمع كردند و به جهت ذكر پاره اى علايم كذب در آن لايح بود، باقى را از درجه اعتبار ساقط نمودند.
مناسب است ختم اين باب به ذكر كلام فاضل متتبع ، ميرزا محمّد نيشابورى در كتاب (ذخيرة الالباب ) معروف به دوائرالعلوم كه در فايده يازدهم از باب چهاردهم آن ذكر كرده و آن فايده در ذكر اسامى كسانى است كه حضرت قائم عليه السلام را ديدند در حيات پدر بزرگوارش و در غيبت صغرى و كبرى و آنها را ما، در اين باب ذكر نموديم با زيادتى بسيار جز آنكه در آخر آن فايده چند نفر را نام برده كه بر حكايات ايشان واقف نشديم .
اسامى تعدادى ديگر كه به خدمت حضرت مشرف شدند 
اوّل : حاجى عبدالهادى طبيب همدانى .
دوم : شيخنا موسى بن على المعجرانى .
سوم : السيّد الكريم العين ، كه او را نهى فرمودند از كشيدن قليان .
چهارم : عالمى كه رفيق او بود.
پنجم : شيخ حسن بن محمّد حلى .
ششم : سعيد بن عبدالغنى احسائى .
هفتم : ملا عبداللّه شيرازى .
هشتم : استادنا المولى محمّد باقر بن محمّد اكمل اصفهانى .
و او نقل كرد قصه اى را براى من و قصه همه اينها مذكور است در مظان خود. انتهى .
و نيز در فايده دوازده ، از فصل پنجم ، از باب هيجدهم ، بعد از ذكر شطرى از احوال آن حضرت عليه السلام گفته : معاصر اوّل امامت آن جناب ، معتمد است . متولّد شد در سامراء شب جمعه از شعبان و گفته اند و از وياكح از شهر رمضان در رنه يار نو و با والد خود بود دياء و غيبت صغرى بعد از پدرش عليه السلام و مبداء از سال رس تا شل و آن مبداء غيبت كبرى است و تا اين سال ما كه غريو است ، منفر است و خروج آن جناب در روز جمعه محرم طاق از سال .
و به تحقيق كه وارد شده و روايايت از پدرانش عليه السلام در مدّت غيبت آن جناب و سال ظهورش به طيق رمز و ايهام كه نمى فهمد آن را مگر اوحدى از مردم و معتمد چيزى است كه به صحّت رسيده از ايشان ، از معيّن نبودن وقت براى آن . چنانچه تفسير شده به اين قول خداى تعالى : و عنده علم الساعة .
و در خبرى است كه : (دروغ گفتند وقت قرار دهندگان .) و نسبت داده شده به بعضى از مشايخ شهود:
اذا دار الزمان على حروف

ببسم اللّه فالمهدى قاما

فادوار الحروف عقيب صوم

فاقر الفاطمى منا السلاما

و مؤ يد اوست چيزى كه جارى شده بر زبان دعبل خزاعى در آنجا كه انشاد نمود قصيده تاءئيّه خود را بر حضرت رضا عليه السلام .
خروج امام لامحالة خارج

يقوم على اسم اللّه والبركات

پس حضرت به او فرمود كه : (سخن گفته به اين كلام روح القدس از زبان تو.) و منسوب است به سوى حكيم محقق طوسى رحمه الله .
در دور زحل ، خروج مهدى است

جرم دجل و دجاليان است

در آخر واو و اول زا

چون نيك نظر كنى همان است

استخراج مدّت دولت آن حضرت از قول خداى تعالى
و در مدّت دولت آن جناب ، اختلاف عظيم است ، معتمد زاست به حساب سالهاى ايشان و به حساب ما و استخراج كرده اند عارفون زمان ، دولت آن جناب را از قول خداى تعالى : وَلَقَدْ كَتَبْنا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ اَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ.(93) و مؤ يد است آنچه را كه فهميدند رواياتى معصوميه ايضا كه مناسب كتاب نيست .
اسامى بعضى از اولاد آن حضرت عليه السلام  
و از براى آن جناب اولاد بسيار است و از جمله آنهاست : طاهر، قاسم ، هاشم ، ابراهيم و عبدالرحمن عليهم السلام .
مسكن آن حضرت عليه السلام  
مسكن آن جناب در جزيره خضراء است ، در بحر ابيض از جزاير خالدات مغربيه ، معروفه به خرابات بر كوهى كه در دو فرسخى اين بلده مباركه است و ساير جزاير مثل علقميه و ناعمه مباركه و صالحيّه و خضريه و بيضاويه ونوريّه كه حاكمند در آنها امراى آن جناب كه از فرزندان اويند: وَ اِذا رَاَيْتَ ثَمَّ رَاَيْتَ نَعيما وَمُلْكا كَبيرا.(94)
باب هشتم : تكذيب مدّعى رؤ يت 
در جمع بين حكايات و قصص گذشته و بين آنچه رسيده در تكذيب آنكه مدّعى مشاهده آن جناب عليه السلام ، شود در غيبت كبرى .
توقيع حضرت به على بن محمد سمرى  
چنانچه شيخ صدوق رحمه الله در كمال الدين و شيخ طوسى رحمه الله در احتجاج روايت كرده اند كه : بيرون آمد توقيع به سوى ابى الحسن سمرى كه :
(اى على بن محمد سمرى ! بشنو! خداوند، بزرگ گرداند اجر برادران تو را در تو، پس بدرستى كه تو فوت خواهى شد، از حال تا شش روز، پس جمع كن امر خود را و وصيت مكن به احدى كه قائم مقام تو باشد بعد از وفات تو.
پس به تحقيق كه واقع شد غيبت تامّه ؛ پس ظهورى نيست مگر بعد از اذن خداى تعالى ذكره و اين بعد از طول زمان و قساوت قلوب و پر شدن زمين است از جور! و زود است كه مى آيد از شيعه من كسى كه مدّعى مشاهده است ؛ آگاه باشيد كه هركس مدّعى شود مشاهده را پيش از خروج سفيانى و صيحه ، پس او كذّاب و مفترى است . ولاحول و لاقوة الاّ باللّه العلى العظيم .)
و نيز در چند خبر ديگر اشاره به اين مطلب فرموده اند و جواب از اين خبر به چند وجه است :
جواب اوّل آنكه : اين خبر ضعيف و غير آن خبر واحدند كه جز ظنى از آن حاصل نشود و مورث جزم و يقين نباشد؛ پس قابليّت ندارد كه معارضه كند با وجدان قطعى كه از مجموع آن قصص و حكايات پيدا مى شود، هرچند از هريك آنها پيدا نشود بلكه جمله از آنها دارا بود كرامات و خارق عاداتى را كه ممكن نباشد صدور آنها از غير آن جناب عليه السلام .
پس چگونه رواست اعراض از آنها به جهت وجود خبر ضعيفى كه ناقل آن كه شيخ طوسى است عمل نكرده به آن در همان كتاب . چنانكه بيايد كلام او در اين مقام ، پس چه رسد به غير او و علماى اعلام از قديم تا حال ، امثال اين وقايع را قبول دارند و در كتب ضبط فرموده اند و به آن استدلال كرده اند و اغنا نموده اند و از يكديگر گرفته اند و از هر ثقه ماءمونى كه اطمينان به صدق كلام او داشته اند نقل امثال آنها را از او تصديق كرده اند. چنانكه در غير اين مقام با او مى كردند.
جواب دوم آنكه : شايد مراد از اين خبر، تكذيب كسانى باشد كه مدّعى مشاهده اند با ادّعاى نيابت و رساندن اخبار از جانب آن جناب عليه السلام به سوى شيعه ، چنان كه سفراى خاص آن حضرت در غيبت صغرى داشتند و اين جواب از علاّمه مجلسى است در كتاب بحار.
جواب سوم : آن چيزى است كه در قصّه جزيره خضرا معلوم مى شود و گذشت كه زين الدين على بن فاضل به سيد شمس الدين عرض كرد كه : (اى سيّد من ! ما روايت كرديم احاديثى از مشايخ خود از صاحب الامر عليه السلام كه آن حضرت فرمود: هركه در غيبت كبراى گويد كه مرا ديده ، به تحقيق كه دروغ گفته . پس با اين ، چگونه در ميان شما كسى است كه مى گويد من آن حضرت را ديده ام ؟)
گفت : (راست مى گويى ، آن حضرت اين سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسيارى دشمنان از اهل بيت خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس ؛ حتى آنكه شيعيان در آن زمان يكديگر را منع مى كردند از ذكر كردن احوال آن جناب و اكنون زمان طول كشيده و دشمنان از او ماءيوس گرديدند و بلاد ما از آن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن جناب ، دشمنان نمى توانند كه به ما برسند ...الخ .)
و اين وجه كه سيّد فرموده ، جارى است در اكثر بلاد و اولياى آن حضرت عليه السلام .
گفتارى از علامه بحرالعلوم درباره رؤ يت حضرت عليه السلام  
جواب چهارم : آن چيزى است كه علاّمه طباطبائى بحرالعلوم رحمه الله فرموده در رجال خود در ترجمه شيخ مفيد بعد از توقيعات مشهوره كه سابقا ذكر شد به اين عبارت كه : (اشكال مى رود در امر آنها به سبب وقوع آنها در غيبت كبرى و جهالت آن شخص كه اين توقيعات را رسانده و دعوى كردن او، مشاهده را كه منافى است بعد از غيبت صغرى و ممكن است دفع اين اشكال به احتمال حصول علم به سبب دلالت قراين و مشتمل بودن توقيع بر اخبار از فتنه و شورشها و جنگهاى بزرگ و اخبار از غيبى كه مطلع نمى شود بر آن ، جز خداوند و اولياى او به اين كه ظاهر نمايد آن را براى ايشان و اينكه مشاهده كه ممنوع شده اين است كه مشاهده كند امام عليه السلام را و بداند كه اوست حجّت عليه السلام در آن حالى كه مشاهده مى كند آن جناب را و معلوم نشد كه آورنده توقيع ، دعوى كرد اين مطلب را. انتهى .)
گذشت ذكر اسباب اعتبار آن توقيعات به نحوى كه محتاج نباشد به ظاهر نمودن اين احتمالات و نيز علاّمه مذكور در فوايد خود در مساءله اجماع فرموده : (و بسا مى شود كه حاصل شود براى بعضى ، از حفظ اسرار از علماى ابرار، علم به قول امام عليه السلام به عينه بر وجهى كه منافى نباشد امتناع رؤ يت را در مدّت غيبت . پس متمكن نمى شود از تصريح نسبت آن قول به امام عليه السلام پس ابراز مى كند آن قول را در صورت اجماع تا جمع كرده باشد ميان اظهار حق و نهى از افشاى مثل اين سرّ در هرحال و شايد مراد ايشان از اين كلام ، وجه آينده باشد.)
جواب پنجم : چيزى است كه باز علامه مذكور در رجال بعد از كلام سابق فرموده كه : (وگاهى هست كه منع شود امتناع مشاهده در شاءن خواص ، هرچند دلالت دارد بر آن ظاهر اخبار به سبب دلالت عقل و دلالت بعضى از آثار. انتهى .)
شايد مراد از آثار، همان وقايع سابقه است كه از جمله آنها بود وقايع خود ايشان يا خبرى است كه حضينى نقل كرده در كتاب خود از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود: (صاحب الامر ظاهر مى شود و نيست در گردن او از براى احدى بيعتى و نه عهدى و نه عقدى و نه ذمّه اى ؛ پنهان مى شود از خلق تا وقت ظهورش .)
راوى عرض كرد: (يا اميرالمؤ منين ! ديده نمى شود پيش از ظهورش ؟)
فرمود: (بلكه ديده مى شود وقت مولدش و ظاهر مى شود براهين و دلايل و مى بيند او را چشمهاى عارفين به فضل او كه شاكرين كاملين هستند، بشارت مى دهند به او كسانى را كه شك دارند در او.)
يا مراد مثل خبرى است كه روايت كرده شيخ كلينى و نعمانى و شيخ طوسى به اسانيد معتبره از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: (لابد است از براى صاحب اين امر از غيبت و لابد است از براى او در غيبتش از عزلت و نيست باءسى و وحشتى .) يعنى با استيناس ‍ آن حضرت در غيبتش با سى نفر از اولياء و شيعيان خود در عزلت از خلق وحشتى ندارد. چنانچه شارحين احاديث فهميدند از اين عبارت .
بعضى گويند كه : آن جناب عليه السلام پيوسته در سن سى سالگى است و صاحب اين سن ، هرگز وحشت نكند و اين معنى به غايت بعيد است و ظاهر است كه اين سى نفر كه امام عليه السلام در ايّام غيبت به ايشان انس مى گيرد، بايد متبادل شوند در قرون و اعصار، زيرا كه مقرر نشده براى ايشان از عمر، آنچه مقرّر شده براى سيّد ايشان . پس در هر عصر بايد يافت شود سى نفر از خواصّى كه به فيض حضور فايز شوند.
نيز شيخ طوسى و شيخ صدوق و ابى جعفر، محمد بن جرير طبرى به سندهاى معتبره روايت كرده اند قصّه على بن ابراهيم بن مهزيار را و كيفيت رفتن او را از اهواز به كوفه و از آنجا به مدينه و از آنجا به مكّه و تفحص كردن او، از حال امام عصر عليه السلام و رسيدن او را در حال طواف خدمت جوانى كه او را برد به همراه خود.
و در نزديك طايف در مرغزارى كه رشك بهشت برين بود، به خدمت امام عليه السلام رسيد و به روايت طبرى چون به خدمت آن جوانى كه يكى از خواص بلكه از اقارب خاص بود رسيد، آن جوان به اوگفت : (چه مى خواهى اى ابوالحسن ؟)
گفت : (امام محجوب از عالم را.)
گفت : (آن جناب محجوب نيست از شماها ولكن محجوب كرده آن جناب را از شما بدىِ كردارهاى شما.) الخ .
علت محجوب بودن حضرت از مردم 
در اين كلام ، اشاره اى است به اين كه اگر كسى را عمل بدى نباشد و كردار و گفتار خود را پاك و پاكيزه كرده باشد از قذارات معاصى و آنچه منافى سيره اصحاب آن جناب است ، براى او حجابى نيست از رسيدن خدمت آن جناب و علماى اعلام و مَهره فن اخبار و كلام تصريح فرموده اند بر امكان رؤ يت در غيبت كبرى و سيّد مرتضى در (تنزيه الانبياء) در جواب آن كسى كه گفته : (هرگاه امام غايب باشد به نحوى كه نرسد به خدمت او، احدى از خلق و منتفع نشود به او، پس چه فرق است ميان وجود او و عدم او؟)
فرموده : (اول چيزى كه در جواب او مى گوييم اين كه : ما قطع نداريم كه نمى رسد خدمت او احدى و ملاقات نمى كند او را بشرى و اين امرى است كه معلوم نشده و راهى نيست به سوى قطع كردن به آن . الخ .)
نيز در جواب آن كه گفته : (هرگاه علت در پنهان شدن امام ، خوف اوست از ظالمين و تقيّه او از معاندين . پس اين علت زايل است در حق مواليان و شيعيان او؛ پس واجب است كه ظاهر شود براى ايشان .) فرموده بعد از جمله از كلماتى كه ما نيز گفتيم كه : (ممتنع نيست اين كه امام ظاهر شود از براى بعضى از اولياى خود از كسانى كه خوف ندارد از طرف ايشان ، بودن چيزى از اسباب خوف را و اين امرى است كه نمى شود قطع كرد به نبودن آن و امتناع آن جز اين نيست كه خبر دارد هركسى از حال خود. راهى نيست براى او به سوى فهميدن حال غير خود.)
در كتاب (مقنع ) كه مختصرى است در غيبت ، قريب به اين مضمون را فرموده اند: شيخ طوسى در كتاب غيبت در مقام جواب از سؤ ال مذكور بعد از كلماتى چند فرمود: (و آنچه سزاوار است كه جواب داده شود از اين سؤ الى كه نقل كرديم آن را از مخالف اينكه مى گوييم ما كه قطع نداريم بر پنهان بودن آن جناب از جميع اولياى خود، بلكه جايز است ظاهر شود از براى اكثر ايشان .
و نمى داند هيچ انسانى مگر حال نفس خويش را، پس اگر ظاهر شد براى او، پس شبهات او رفع شده و اگر ظاهر نشد براى او، پس ‍ مى داند كه آن جناب ظاهر نشده براى او به جهت امرى است كه راجع است به او يعنى براى مانعى است كه در اوست ، هرچند نمى داند آن را مفصلا به جهت تقصيرى كه از طرف اوست ... الخ .)
گذشت كلام شيخ منتجب الدين در حكايت سى و چهارم و پنجم و پنجاه و چهارم و شمردن او سه نفر از علما را از جمله مشاهدين و سفراى آن جناب .
گفتارى از سيّد بن طاووس  
نيز گذشت از علاّمه در حكايت پنجاه و هفتم مثل آن و سيّد رضى الدين على بن طاووس در چند جا از كتاب (كشف المحجه ) به كنايه وتصريح ، دعواى اين مقام را كرده در جايى از آن فرموده : (بدان اى فرزند من محمّد! الهام نمايد خداى تعالى آنچه را كه خواسته آن را از تو و خشنود مى شود به آن از تو كه غيبت مولاى ما مهدى عليه السلام كه متحير نموده مخالف و بعضى مؤ الف را از جمله ادلّه است بر ثبوت امامت آن جناب و امامت آباء طاهرين او صلوات اللّه على جدّه محمّد وعليهم اجمعين .
زيرا كه تو هرگاه واقف شوى بر كتب شيعه و غير شيعه ، مثل كتاب غيبت ابن بابويه و كتاب غيبت نعمانى و مثل كتاب شفا و جلا و مثل كتاب ابى نعيم حافظ در اخبار مهدى و صفات او و حقيقت بيرون آمدن او و ثبوت او و كتابهايى كه اشاره كردم به آنها در طرايف ، مى يابى آنها يا بيشتر آنها را كه متضمن است پيش از ولادت آن جناب كه او غايب خواهد شد غيبت طولانى تا اين كه برمى گردد از امامت او بعضى از كسانى كه قايل بودند به آن . پس اگر غيبت نكند اين غيبت را، طعنى خواهد بود در امامت پدران آن جناب و خودش .
پس غيبت ، حجّت شد براى ايشان و براى آن حضرت بر مخالفين او در اثبات امامتش و صحّت غيبتش ، با آنكه آن جناب عليه السلام حاضر است با خداى تعالى بر نحو يقين و جز اين نيست كه غايب شده آنكه ملاقات نكرده او را از خلق به جهت غيبت ايشان از متابعت حضرت او و متابعت پروردگار عالميان .)
و در جايى فرموده است كه : (اگر ادراك كردم موافقت توفيق تو را از براى كشف نمودن اسرار براى تو، مى شناسانم تو را از خبر مهدى صلوات اللّه عليه چيزى را كه مشتبه نشود و مستغنى شوى به اين از دليلهاى عقليّه و از روايات .
بدرستى كه آن جناب صلوات اللّه عليه زنده و موجود است بر نحو تحقيق معذور است از كشف امر خود تا آنكه اذن دهد او را تدبير خداوند رحيم شفيق ، چنان كه جارى شده بود بر اين عادت بسيارى از انبياء و اوصياء. پس بدان اين را به نحو يقين و بگردان اين را عقيده و دين خود. بدرستى كه پدر تو، شناخته آن جناب را واضح و روشنتر از شناختن ضياء خورشيد آسمان .)
و در جايى فرموده بعد از تعليم فرزندش كيفيّت عرض حاجات خود را به آن جناب كه : (ذكر كن براى او كه پدر تو ذكر كرده براى تو كه وصيّت تو را كرده به آن جناب و گردانده تو را به اذن خداوند جلّ جلاله بنده او و اينكه من تو را معلّق نمودم به آن جناب .
بدرستى كه خواهد آمد تو را جواب آن جناب صلوات اللّه عليه و از چيزهايى كه مى گويم به تو اى فرزند من ، محمّد! پُر نمايد خداوند جل جلاله ، عقل و قلب تو را از تصديق نمودن از براى اهل صدق و توفيق در معرفت حق اينكه طريق شناساندن خداوند جلّ جلاله از براى تو جواب مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه را بر حسب قدرت و رحمت اوست .)
پس ، از آن جمله است آن كه روايت نموده آن را محمّد بن يعقوب كلينى در كتاب رسايل ، از شخصى كه گفت : نوشتم به سوى ابى الحسن عليه السلام اين كه : (شخصى دوست دارد كه راز گويد با امام خود آنچه را كه دوست دارد كه راز گويد آن را با پروردگار خود.)
گفت : (پس نوشت : اگر باشد براى تو حاجتى ، پس حركت دِه لبهاى خود را. بدرستى كه مى رسد به تو جواب آن .)
و از آن جمله است آنچه را كه روايت كرده سعيد بن هبة الله راوندى در كتاب (خرايج ) كه گفت : (گفت به من على بن محمد عليهما السلام هرگاه اراده كردى كه سؤ ال كنى از مساءله اى ، پس بنويس آن را و بگذار نوشته را در زير مصلاّى خود و ساعتى آن را مهلت ده ، آنگاه بيرون بياور آن را و نظر نما در آن .
گفت : پس كردم و يافتم جواب آنچه را كه سؤ ال كرده بودم از آن كه توقيع شده بود در آن و بتحقيق كه اقتصار كردم براى تو بر اين تنبيه و راه باز است به سوى امام تو براى كسى كه اراده نموده خداوند جل جلاله عنايت خود را به او و تمام احسانش را به او.)

next page

fehrest page

back page