رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۱۰ -


حكيم هندى‏

فاضل نورى در كتاب دارالسلام نقل مى‏كند از شخصى از معاريف علماى حاير حسينى (عليه السلام) كه از جمله مجاورين كربلا شخصى بود به نام حكيم صاحب كه او را مجاورين از اهل هندوستان ميدانستند ولكن باطن امر او را كسى نمى‏دانست كه اهل كجاست؟ و باعث بر مجاورت او چه چيز بوده؟

اتفاقاً در آن ايام شخصى از علماى كردستان به كربلا آمده بود و نظر به تعصبى كه در مذهب خود داشت در مجامع و محافل علماى كربلا در خصوص مذهب مناظره مينمود تا آنكه روزى من در منزل حكيم صاحب بوديم كه ناگاه آن عالم كردستانى وارد گرديد و چون مرا در آن مجلس ديد فتح باب مناظره با من در خصوص مذهب نمود و در انكار مذهب نمود و در انكار مذهب شيعه اصرار كرد چون آن حكيم هندى آن انكار بليغ از آن كردستانى مى‏ديد برخورد مى‏پيچيد و بر وجه غضب بر او نگريد و گفت كه من هندو بودم و از ملت آبا و اجدادى، گذشته، اختيار مذهب شيعه كردم و تو با آن كه خود را مسلم مى‏خوانى آنرا انكار مى‏نمائى و بر تخريب اساس آن اصرار مى‏كنى.

راوى گويد: چون اين نوع تعصب از آن ديدم و اين سخن از او شنيدم به او گفتم كه حكيم باشى دلم مى‏خواهد كه سبب اسلام و تشيع خود را مذكور دارى تا آنكه باعث روشنائى چشم و قوت قلب شيعيان گردد، گفت: آرى تاكنون بكسى نگفته بودم لكن حالا رغماً لأنف اين مرد متعصب مى‏گويم بدانكه من از اهل بعض بلاد بعيده هندوستان كه آنرا شهر ملتان‏(104) مى‏گويند و نزديك به مملكت كشمير است مى‏باشم و بر مذهب هندوها كه بدتر از فرقه نصارى و يهودند بودم و در دولت فرنگى صاحب مواجب و منصب بودم و در آن محله كه من ساكن بودم چند خانه شيعه بود كه در ايام محرم بر اهل آن محله تقسيمى مى‏نمودند و آن را جمع كرده به مصارف تعزيه امام حسين (عليه السلام) مى‏رسانيدند.

در جمله آن تقسيم به نام من هم چون در آن محله ساكن بودم چيزى مى‏نوشتند و من هم مى‏دادم نه از براى آنكه اعتقادى در اين خصوص داشتم بلكه از براى آنكه در انظار ايشان بخيل نباشم تا آنكه از خدمت دولت فرنگى استعفا كردم و دست از مواجب فرنگى كشيدم و كار خود را تجارت قرار داده در زى تجار بر آمده از مال كشمير مناسب ولايت بمبئى خريد كرده نقل به بمبئى مى‏كردم و از آنجا متاع مناسب كشمير، خريد كرده بر مى‏گرديدم و از عادتم آن بود كه چون وارد بمبئى مى‏گرديدم در بيرون خانه عجوزه‏اى منزل مى‏كردم تا آنكه متاع خود را فروخته و متاع مناسب كشمير خريده نقل به كشتى مى‏كردم پس كرايه خانه عجوزه را داده و به كشتى در آمده متوجه بسوى شهر ملتان مى‏شدم اتفاقاً سالى بعد از ورود به بمبئى و فروش مال كشمير خريدى مناسب كشمير كرده و نقل به كشتى نموده و خودم هم كرايه عجوز را پرداخته به كشتى رفتم و همراهان كشتى چون كار خود را نپرداخته بودند سبب تعطيل كشتى شده دو سه روزى كشتى را حركت ندادند و من چون متاع خود را نقل به كشتى كرده بودم شب و روز در كشتى بودم تا آنكه شبى از شبها در كشتى خوابيده بودم در خواب ديدم شخصى به نزد من آمد و گفت: سيد انبياء تو را مى‏خواهد،

گفتم: سيد انبياء كيست؟

گفت: محمد بن عبدالله كه پيغمبر آخر الزمان و نبى مسلمانان است،

گفتم: مرا با او كارى نيست زيرا كه او پيغمبر مسلمانان و من بر مذهب هنودم،

گفت: زود باش و او را اجابت كن ديدم كه اگر مسامحه كنم مرا خواهد برد لابد اجابت كرده با او رفتم چون وارد شدم ديدم شخصى بزرگى كه مانند بدر طالع نور رويش آن عرصه را روشن كرده بر كرسى رفيع نشسته و يك نفر در طرف راست او و دو جوان در طرف چپ او نشسته‏اند كه روهاى ايشان مانند ستاره‏هاى درخشنده مى‏درخشيد چون نظرم بر جمال نورانى ايشان افتاد نور ايمان به ايشان دل تاريكم را روشن نمود پس مرا در برابر آنجناب بداشتند پس به من فرمود كه مى‏دانى تو را از براى چه احضار كرديم، عرض كردم نمى‏دانم،

فرمود: از براى آنكه تو را بر ما حقى بود آنرا ادا كنيم، عرض كردم كدام حق؟

فرمود: آنكه در ايام عاشورا از براى تعزيه فرزندم حسين چيزى مى‏دادى كه به مصرف آن مى‏رسانيدند، عرض كردم كه فدايت شوم من آن مال را كه از براى خاطر شما نمى‏دادم كه بر شما حق باشد بلكه به جهت دفع شماتت و ملامت مردم مى‏دادم،

فرمود: باشد لكن چون به مصرف ما رسيده جزاى آن با ما باشد لكن تلافى آن شرطى دارد و آن اينست كه اسلام قبول كنى تا آنكه قابل آن شوى،

عرض كردم: قبول كردم،

فرمود: مسلمانان چند فرقه‏اند بايد قبول طريقه آن فرقه كنى كه بر طريقه حسين من هستند عرض كردم چنان كنم پس كلمه شهادتين را بر من تلقين نموده اقرار كردم پس به آن شخص كه مرا به خدمت آن جناب آورد فرمود كه اين شخص را ببر و آنجاهايى كه بايد برد به او بنما.

پس آن شخص دست مرا گرفته بيرون آورد و گفت: چشم بر هم نه و بگشا. چون گشودم خود را در محوطه كوچكى ديدم گفتم: اينجا كجا است؟

گفت: در اينجا دو نفر از اولاد حسين (عليه السلام) مدفونست موسى بن جعفر و محمد بن على (عليها السلام) برو و قبر ايشان را زيارت كن چند قدم رفتم صحن بزرگى مشتمل بر يك بقعه و دو قبه طلا و چهار مناره طلا ديدم داخل شده زيارت كرده بيرون آمدم پس دست مرا گرفته مانند اول چشم پوشيده و گشودم خود را در صحن وسيع مشتمل بر قبه و ايوانى عالى ديدم پرسيدم: اينجا كجا است؟

گفت: اينجا هم دو نفر از اولاد حسين مدفونست على بن محمد و حسن بن على (عليها السلام) برو و ايشان را هم زيارت كن و بيا، پس داخل بقعه شده زيارت كرده بيرون آمدم پس مثل سابق چشم بسته و گشودم خود را در صحن وسيع مشتمل بر قبه و ايوان و مناره و سقاخانه طلا و نهر آبى جارى ديدم و پرسيدم: اينجا چه مكانست؟

گفت: اينجا هم يك نفر از اولاد حسين (عليه السلام) مدفونست على بن موسى الرضا (عليها السلام) برو و او را هم زيارت كن پس داخل شده زيارت كرده بيرون آمدم پس باز چشم بسته و گشودم خود را در باب شهرى ديدم پرسيدم از آن شخص اين چه شهر است؟ گفت: اين شهر حسين (عليه السلام) است آنرا كربلا گويند داخل شو چون داخل شده چند قدم رفتم، بابى بزرگ و صحنى وسيع ديدم گفتم: اينجا كجا است؟

گفت: اينجا برادر حسين عباس مدفونست داخل شو، چون داخل شديم باب خانه‏اى در ميان آن صحن مفتوح بود بنزد آن باب رفته در را بزد شخصى بيرون آمده منزل خواست آن شخص ما را داخل آن خانه برد اطاقى را به ما تسليم نموده منزل كرديم پس برخاسته بيرون آمده از براى زيارت داخل روضه عباس شديم پس خارج شده از ميان بازار طويل رفتيم تا آنكه به بابى بزرگ رسيديم آن شخص گفت كه قبر خود حسين (عليه السلام) در اينجا است داخل شو و او را زيارت كن پس داخل صحن مقدس و روضه مطهره شده و بيرون آمديم پس دست مرا باز آن شخص گرفته چشم خود را بسته و گشودم خود را در صحن عالى مشتمل بر ايوان و قبه رفيع و مناره‏هاى عالى جميع آنها را از طلا ديدم و پرسيدم: اينجا كجا است؟

گفت: در اينجا پدر حسين اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه السلام) مدفونست آن كسى كه در طرف راست سيد انبيا نشسته بود پدر آن دو فرزند حسن و حسين (عليه السلام) كه در طرف چپ آن حضرت نشسته بودند برو و او را زيارت كن پس داخل شده او را هم زيارت كرده بيرون آمده از خواب بيدار شدم با انقلاب حال و روشنى قلب چنان حب ايمان و اهل ايمان در دلم ثابت گشته كه بر مفارقت ايشان نالان و گريان شده از جاى خود برخاسته در ميان كشتى گردش مى‏كردم و بيخود ناله و گريه مى‏كردم و بر همين حالت بودم تا آنكه طالع گشته از كشتى بر آمده خود را به بيرون خانه عجوزه رسانيده در را كوبيدم عجوز آمده در را گشود و با آنكه هنود از مطبوخ مسلمانان نمى‏خورند بلكه در مطبخى هم كه در آن طبخ مى‏نمايند طبخ نمى‏نمايند مگر آنكه آنرا خراب كرده تازه بنا نمايند از آن عجوز طبخ و غذا خواستم تعجب كرد واقعه را از براى او نقل كردم چون آن را بشنيد بگريست و گفت:

من هم از اولاد آن حسين هستم و علويه مى‏باشم، بسيار مسرور شدم پس غذا خورده ظهر داخل گرديد با خود گفتم كه به مسجد بروم و به دست امام مسجد مسلمان شوم و احكام و عقايد اسلام را از او فرا گيرم پس به سوى مسجد بزرگ كه روزها ازدحام خلق را در آن مى‏ديدم متوجه شدم اتفاقاً از راه، غفلت كرده چون ملتفت شدم ديدم از آن مسجد گذشته‏ام پس با خود گفتم كه مسجد كوچكى در اين گذر بود بنزد امام آن مى‏روم چون رفتم امام بيرون آمده به خانه خود مى‏رفت با او رفتم تا آنكه داخل خانه گرديد به او گفتم كه مرا با تو حاجتى است مرا با خود داخل كرد واقعه را به گفتم تا آنجا كه اراده آن داشتم كه بنزد امام آن مسجد بزرگ بروم راه را غافل شده بعد به اينجا آمدم چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت:

آن شخص بر طريقه حسين (عليه السلام) نيست بلكه بر طريقه عمر و مذهب سنيان است، از حسن اتفاق تعجب كردم مرا شهادتين تلقين كرد و اسماء معصومين (عليها السلام) را تعليم نمود و اعتقادات شيعه و جمله‏اى از احكام دينيه را ذكر كرد پس به كشتى رفتم و متاع خود را به تجار سپرده كه در شهر ملتان به اولادم برسانند و كاغذى به ايشان در باب تفصيل متاع نوشتم و نوشتم كه جميع اين متاع و خانه و هر چه در آنست و در آنجا دارم از آن شما باشد و مرا مرده انگار كنيد زيرا كه من باقى مانده عمر را اراده سياحت دارم و نمى‏دانم كه كار من به كجا مى‏انجامد چون اين مكتوب رفت پس از چندى جواب آمد كه مكتوب و متاع رسيد شنيديم كه از نحله پدران خارج گشته‏اى اگر بر تو ظفر يابيم جزاى تو را خواهيم داد تا آنكه عبرت ديگران شود، چون اين مكتوب ديدم از خوف در كشتى نشسته متوجه به سوى بغداد گرديدم و چون از دجله خارج شدم به زيارت كاظمين (عليه السلام) رفتم اتفاقاً عبورم از همان صحن كوچك به صحن بزرگ واقع گرديد چنانكه در خواب ديده بودم به عينه در بيدارى مشاهده نمودم پس از آنجا به سامره به زيارت عسكريين (عليها السلام) رفتم به همانطور كه در خواب مشرف شده بودم پس مراجعت كرده به بغداد و جمله‏اى از مجاورين كربلا و نجف و كاظمين و اعراب را ديدم كه به مشهد حضرت رضا (عليه السلام) مى‏روند من هم با ايشان روانه گرديدم و اوضاع آنجا را هم بطريق معهود در خواب ديدم.

پس بر گرديده بكربلا رفتيم و از دروازه بغداد وارد شهر شده به صحن عباسى و باب همان خانه معهود را كه در ميان صحن بود از براى تحقيق منزل كوبيدم و همان مرد بيرون آمده ما را در همان اطاق داخل خانه خود منزل داد پس از قدرى استراحت كرده اسباب و آلات خود را در منزل گذشته بيرون آمديم و به دخول حرم عباس (عليه السلام) فايز شده پس از خروج از راه بازار و باب قاضى الحاجات چنانكه در خواب ديده بودم به زيارت قبر مطهر و زيارت حسينيه (عليه السلام) مشرف شدم و پس از زمانى به نجف اشرف رفتم و اوضاع آن مكان را هم كما كان مشاهده كردم پس مراجعت بكربلا كرده مجاورت آن مكان را الى الان موفق هستم.

اگر كسى از روى انصاف در هر يك از اطراف اين واقعه نظر و تفكرى نمايد او را در حق بودن مذهب شيعه شك و شبهه نمى‏ماند هر چند كه از اهل كفر و زندقه باشد چه جاى آنكه بر فطرت اسلام متولد گشته باشد.

راوى گويد: چون حكيم صاحب اين واقعه را به اين بسط و تفصيل بيان كرد آن عالم كردستانى مبهوت گرديده از مجلس برخاست و برفت و مرا زياده بر سابق شيفته خود نمود و پس از آن بر انس و الفت و مراوده و معاشرت خود با او افزودم و مكرر نزد او مى‏رفتم.

تا آنكه يكروز از باب دوستى و خير خواهى به او گفتم: حكيم صاحب، مرا گمان آنست كه تو را استطاعت شرعيه باشد و حج بيت الله بر تو واجب باشد و ترك حج از گناهان كبيره است و از براى تو دوست نمى‏دارم كه راضى به آن شوى و اين اوقات حجاج در نجف اشرف اجتماع دارند و صلاح آنست كه تو هم تهيه لوازم حج كرده به ايشان ملحق شوى و اين تكليف را از خود بردارى و در ضمن هم زيارت قبر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان بقيع را هم كرده باشى چون اين سخن بشنيد جواب گفت كه مرا در خواب به اين اماكن نبردند،

گفتم: اينكه تو گوئى تكليف حج را ساقط نمى‏كند و واجب است بر شخص مستطيع كه مهما امكن مسامحه در رفتن نكند بالاخره اصرار من بر انكار او غالب گشته مقدمات را فراهم كرده به نجف رفت كه با حجاج برود اتفاقاً تاجرى هندى در بغداد ور شكسته و به قصد فرار از طلبكاران خود به اراده حج به نجف رفته و طلبكاران به پاشاى بغداد شكايت كرده مامورى از براى گرفتن او به نجف آمده حكيم صاحب مذكور را به اشتباه او گرفته به بغداد برد و پس از اثبات اينكه اشتباه شده، حجاج از نجف خارج شدند و او از ايشان باز ماند سال آينده باز مقدمات را فراهم كرده به نجف رفت اتفاقاً در وقت خروج حجاج او را تب عارض شد و اطباء او را ممنوع از حركت كردند و چون حجاج برفتند تب شديد گشته لبيك گويان دعوت ملك الموت را اجابت كرده وفات نمود حشره الله مع مواليه الابرار ان شاء الله.

كبوتر حرم حسينى‏

روايت كرده فاضل نبيل و ثقه جليل آخوند ملا على محمد طالقانى اطال الله بقاءه از شخصى از طلاب ساكن صحن حاير حسينى (عليه السلام) كه چندى امر معاش بر من صعب گرديد به حدى كه متمكن از آنكه قدرى گوشت بدست آورده يكشب پخته صرف نمايم نبودم با خود خيال كردم اين كبوترها را كه در حرم و صحن و تابع آن مى‏باشند كبوتر صحرائى هستند و مالكى ندارند و حيوان صحرائى را صيد كردن جايز است پس ريسمانى بر در حجره بستم و كبوترى به عادت سابق خود داخل حجره گرديد و من ريسمان را كشيده در را پوشيدم و كبوتر را گرفته سر آن را بريده و پرهاى آن را كنده در زير ظرفى كه داشتم گذاشتم كه بعد از آن پخته بخورم و ظهر آن روز را خواب قيلوله كرده در خواب مولاى خود جناب سيد الشهداء (عليه السلام) را ديدم كه خشم آلود و غضبناك بر من نگريست و فرمود: كبوتر را چرا گرفتى و كشتى؟ من از انفعال سر به زير انداختم و جواب نگفتم،

فرمود: تو را مى‏گويم چرا كبوتر را گرفتى و كشتى؟

باز سكوت كردم.

فرمود: دلت گوشت مى‏خواست كه اينكار را كردى ديگر اينكار مكن من روزى يك وقيه‏(105) گوشت به تو مى‏دهم اين بفرمود و من از خواب بيدار شدم به طورى كه از غايت خجالت و انفعال لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پريشان بودم پس برخاسته وضو كردم و به حرم حسينى (عليه السلام) رفته و فريضه ظهرين را بعد از زيارت ادا كردم و از عمل خود توبه نمودم بعد از آن به اراده روضه عباسيه از حرم خارج شده از بازار مى‏رفتم، عبورم بر در دكان قصابى افتاد و گذشتم ناگاه قصاب مرا صدا كرد اعتنائى نكردم ديگر بار صدا كرد.

گفتم: چه مى‏گوئى؟

گفت: بيا گوشت بگير،

گفتم: نمى‏خواهم،

گفت: چرا؟

گفتم: پول ندارم‏

گفت: از تو پول نمى‏خواهم بيا روزى يك وقيه گوشت ببر و مال امروز را هم حالا بگير پس گوشت در ترازو گذاشته يك وقيه كشيد و تسليم نمود و تأكيد كرد در رفتن همه روزه، پس من آن گوشت را اخذ كرده با خود به منزل برده پختم و چون بر يكنفر زياد بود همسايه حجره را دعوت كردم و با يكديگر خورديم و به او گفتم:

شخصى روزى يك وقيه گوشت قرار داده كه به من بدهد و آن زايد بر قدر كفايت من است، گفت: ما كه همسايه هستيم تو گوشت را بياور و من نان و ساير مخارج پختن آنرا متحمل مى‏شوم و با يكديگر مى‏خوريم،

گفتم: چنان باشد، پس مدتى مديد بر اين واقعه گذشت كه آن شخص قصاب گوشت را مى‏داد و با همسايه بطريق مذكور مى‏خورديم و اين واقعه و مقررى يك وقيه گوشت گوشزد بسيارى از دوستان و آشنايان گرديد تا آنكه در وقتى هواى مسافرت به ايران بر سرم افتاد و با خود خيال كردم كه يكسال مقررى گوشت را سلف مى‏فروشم و پولش را خرج راه مى‏كنم و ميروم پس در اين مقام در آمده شخصى را از طلاب مشترى يافتم و سيصد و شصت وقيه گوشت كه نود حقه كربلا مى‏شود و هر حقه پنج چارك من تبريزى مى‏شود كه مجموع آن يكصد و دوازده من تبريزى و نصف من مى‏شود فروختم به او به قيمت معين معلوم پس آن شخص را نزد آن قصاب بردم و به او گفتم كه آن يك وقيه گوشت مقررى را تا مدت يكسال به اين مرد بده، چون قصاب اين سخن شنيد بخنديد، گفت:

آن كسى كه امر به دادن اين مقدار گوشت به تو كرده بود قطع نمود و منع از دادن فرمود، چون اين كلام شنيدم آه سرد از دل پر درد كشيده برگرديدم چون شب در آمد مهموم و متفكر خوابيدم مولاى خود جناب سيد الشهداء (عليه السلام) را در خواب ديدم به من نگريست و فرمود كه خيال عجم (ايران) رفتن كرده‏اى؟

جواب نگفتم و سر خود را به زير انداختم پس فرمود خوب خود دانى اگر مى‏مانى اينجا نان و ماستى پيدا مى‏شود اين بفرمود و برفت از خواب بيدار شدم و از عمل خود نادم گرديدم كه چرا دست خود را از خوان عطاى آن بزرگوار بريدم.

ساعت ساز تبريزى‏

نتيجه العلماء الاعلام حاج ميرزا اسماعيل بن الحاج ميرزا لطفعلى‏(106) بن ميرزا احمد مجتهد تبريزى - ادام الله نتاجهم الى يوم القيامه - گفت شخصى از اهل تبريز كه برادر مشهدى حسين ساعت ساز تبريزى بود و در صحن حاير حسينى (عليه السلام) در حجره‏اى از حجرات آن ساعت سازى مى‏كرد و اعتبار خوبى هم در اين باب از براى او بود اتفاقاً مبتلاى به ناخوشى فلج شده فالج گرديد و مدتى معالجه كرد و مفيد نشد پس از آن، اطباء را جواب داد و از عافيت مأيوس گرديد.

مردم او را ملامت كردند كه چرا معالجه نمى‏كنى با اينكه اين مرض قابل معالجه و اميد عافيت در آنست، گفت: من از عافيت مأيوسم، سبب يأس را پرسيدند مذكور نمود كه من در اين حجره ساعت سازى مى‏كردم اين كبوترها بسيار مى‏آمدند و اسباب مرا مى‏شكستند و مرا اذيت مى‏كردند.

يكروز با خود خيال كردم كه اين كبوترها بلا مالك و صحرائى مى‏باشند و صيد كردن آنها جايز است روزى يك جفت از آنها مى‏گيرم و مى‏برم با عيال خود مى‏خورم و اين دو فايده دارد اول آنكه گوشت مفتى خورده‏ايم دوم آنكه اذيت آنها كمتر مى‏شود [پس با گذاشتن دام‏] روزى دو تا كبوتر گرفته عصر با خود برده ذبح كرده مى‏خوردم تا آنكه مدتى بر اين منوال گذشت شبى مظلوم كربلا جناب سيد الشهداء (عليه السلام) را در خواب ديدم كه به نظر غضب به من رو آورده و فرمود:

اين كبوترها از تو شكايت دارند آنها را اذيت مكن، چون اين سخن شنيدم خائف و هراسان از خواب برخواستم و از كرده خود نادم و تائب گرديدم و مدتى هم بر آن بگذشت تا آنكه ديگر بار نفس مرا اغواء كرد كه خواب را چه اعتبار است خصوص در باب احكام شرعيه و اين عمل كه شرعاً جائز است باز عود به عادت اول كرده مدتى ديگر صيد كبوتر كرده به عادت مى‏خوردم تا آنكه باز شبى از شبها عزيز زهرا را در خواب ديدم كه تندتر از دفعه اول به من نظر كرد و فرمود:

اين كبوترها به ما پناه آورده‏اند آنها را اذيت نكن... باز هراسان از خواب بيدار شدم نادم و تائب گرديدم تا آنكه مدتى بر آن بگذشت باز نفس در مقام تسويل بر آمد كه اين چه خواب بود، معلوم است ما مجاورين هم به در خانه آن حضرت آمده‏ايم و پناه به او آورده‏ايم و چگونه مى‏شود كه كبوتر صحرائى را از ما منع نمايند و ما را به سبب آنها اذيت كنند باز به عمل سابق برگرديده دام را گذاشتم و عيش را تازه كردم چون مدتى بر اين گذشت اين ناخوشى عارض شد و مى‏دانم كه جزاى آن كار است.

مال حرام‏

ثقه عادل ملا عبدالحسين خوانسارى رحمه الله گفت شخصى از معتبرين عطارهاى كربلا مريض شد بمرضى كه جميع اطباء از معالجه آن عاجز شدند و هر چه داشت در راه معالجه گذاشت و مفيد نيفتاد تا آنكه يكروز به عيادت او رفتم و حالت او را پريشان ديدم و او را ديدم كه به بعض اولاد خود گفت كه فلان چيز را هم ببريد بفروشيد و بياوريد و خرج من كنيد تا آنكه كار من از مردن و خوب شدن يكسره گردد چون اين سخن از او شنيدم به او گفتم كه معنى اينكلام را نفهميدم چگونه بفروختن آن مال، حال تو معلوم مى‏شود؟

چون اين بشنيد آه سردى كشيد و گفت: آخوند بدانكه من بضاعت درستى نداشتم و سبب اين مايه و اعتبار و اندوخته آن شد كه در فلان سال در اين ولايت تب غش يا مرض ديگر بسيار شد و معالجه آن را اطباء به آب ليمو مى‏كردند لهذا آبليمو كم و گران شد و من آب ماست را مى‏گرفتم و با آب ليمو داخل مى‏كردم آنقدرى كه عطر ليمو در آن ظاهر شود و بقيمت آبليمو مى‏فروختم تا آنكه آب ليمو در ولايت كربلا منحصر گرديد به دكان من و هر كه آب ليمو مى‏خواست او را به دكان من دلالت مى‏نمودند پس طولى نكشيد كه از آب ليموى مصنوعى كه در حقيقت آب ماست بى قيمت بود دكان و سرمايه من معتبر گرديد و در نزد امثال و اقران ابوالوف‏(107) گشتم تا آنكه عاقبت كار به اينجا كشيد كه ناخوش شده و هر چيز كه از آن اندوخته بودم خرج كردم تا آنكه چيز ديگرى باقى نماند مگر فلان چيز كه امروز ملتفت شدم كه آن هم از فوايد آن مى‏باشد گفتم آن هم برود شايد من راحت شوم.

راوى گويد كه پس از آن طولى نكشيد كه دار دنيا را وداع كرد.

زائر هندى‏

چه بسيار فرق و تفاوت مى‏باشد ميان مجاورين بى‏معرفت و اخلاص، و آن كسى كه فاضل دربندى طاب ثراه در كتاب اسرار ذكر مى‏كند و مى‏گويد كه:

شنيدم حكايت غريبه و واقعه عجيبه كه پنجاه سال قبل از اين، وقوع يافته و آن اين است كه؛

شخصى از بزرگان هند به اراده مجاورت كربلاى معلى آمد و مدت شش ماه در آنجا بود و داخل حرم مطهر نگرديد. و هر وقت اراده زيارت عزيز زهرا را مى‏نمود، بر بام منزل خود بالا مى‏رفت و بر آن حضرت سلام مى‏كرد و او را زيارت مى‏نمود؛ تا آنكه خبر او به سيد مرتضى كه از بزرگان آن عصر و موسوم به نقيب بود، رسيد.

پس جناب سيد به منزل او آمد و در اين خصوص ملامت و سرزنش فرمود و گفت: از آداب زيارت در مذهب اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) اين است كه داخل حرم شوى و عتبه و ضريح را ببوسى و اين طريقه كه تو دارى از براى كسانى مى‏باشد كه در بلاد بعيده هستند و متمكن از دخول حرم نيستند.

چون آن مرد اين سخن بشنيد، گفت: يا نقيب الاشراف از تو توقع دارم كه هر قدر از مال دنيا اختيار كنى از من بگيرى و مرا مأمور به دخول حرم شريف نفرمائى و معاف دارى.

سيد مذكور از اين سخن متغير گرديد و گفت: كه من از براى مال دنيا اين سخن بگفتم و اين امر نكردم؛ بلكه اين طريقه را بدعت و منكر مى‏دانم و نهى از منكر واجب است.

چون آن مرد اين سخن بشنيد، آه سردى از جگر پر درد كشيد. پس از جا برخاست و غسل زيارت كرد و بهترين لباس خود را پوشيد و از خانه پا برهنه با سكينه و وقار بيرون آمد و با خشوع و خضوع تمام نالان و گريان متوجه به سوى حرم گرديد.

تا آنكه به باب صحن مطهر رسيد، به سجده افتاد و سجده كرد و عتبه صحن شريف را بوسيد. پس برخاست - لرزان مانند جوجه گنجشكى كه آن را در هواى سرد در آب انداخته باشند - با رنگ و روى زرد و مانند كسى كه ثلث روح او خارج گشته باشد؛ تا آنكه وارد كفش كن مطهر گرديد باز مانند باب صحن به سجده افتاد و زمين را بوسيد و برخاست - مانند كسى كه در حالت نزع و احتضار باشد.

پس بر ايوان مقدس بر آمد و خود را با مشقت تمام به باب رواق رسانيد. چون چشمش به قبر مطهر افتاد نفسى اندوهناك بر آورد و ناله جانسوز - مانند زن بچه مرده بكشيد.

پس به صدايى دل گداز گفت: اهذا مصرع سيد الشهداء؟ اهذا مقتل سيد الشهداء يعنى آيا اينجا جاى افتادن حسين است؟ آيا اينجا جاى كشته شدن حسين است؟ پس صيحه‏اى زد و بيفتاد و جان به جان آفرين تسليم نمود و به شهداى آن زمين ملحق گرديد رحمه الله عليه‏(108).

حاج ميرزا ذبيح الله مشهدى‏

سيد جليل و فاضل نبيل حاج ميرزا ذبيح الله طاب ثراه كه از اعزه سادات ارض اقدس مشهد مقدس رضوى و از بنى اعمام يا برادر ميرزا عسگرى امام جمعه بود(109) در شبى از ليالى سال هزار و دويست و هشتاد و يك در خانه خود در ارض اقدس گفت:

سالى از سنوات در بلده كلات منازعه فيمابين بعضى از اعيان آن بلد واقع گرديد و بزرگان ارض اقدس چنان صلاح ديدند كه والد ماجد به جهت اصلاح ذات بين و التيام طرفين به كلات بروند و چون در اثناى راه قريه‏اى بود متعلق به بعض دوستان كه اگر والد در آن مسافرت شب را در آن قريه منزل و اقامت نمى‏نمودند باعث كدورت خاطر آن دوست مى‏گرديد، تدبير غذائى مناسب حال از براى شب ننمودند و زياده بر مختصر سفره‏اى با خود برنداشتند. اتفاقاً وقت حركت دير گرديد و به ملاحظه اين كه ورود بر آن شخص در اثناى شب مى‏شود و بسيارى همراهان و تنگى وقت باعث زحمت او مى‏شود عنان را به سمت كاروان سرائى كه در اثناى راه بود كشيده و در آنجا نزول كردند و پس از اقامه نماز مغرب و عشا امر به احضار سفره غذا نموده، حاضر كردند و در وقت شروع درويشى را در لباس سياحت در گوشه كاروان سرا مشاهده كردند كه روى به ديوار و پشت به جماعت كرده. فرمودند آن درويش را هم بخوانيد كه بر سفره حاضر شود.

چون او را حاضر كردند و ايستاد و نظرى بر سفره انداخت گفت: مرا از براى چه احضار كرده‏ايد؟

گفتند: از براى غذا خوردن.

درويش گفت: نه والله غذاى من در اين سفره نيست.

گفتند: آن غذا چه چيز است؟

گفت: يك دورى پلو و يك جوجه.

گفتند: اين غذا اين زمان و مكان از براى تو چگونه شود؟

گفت: رزاق قادر است بر دادن و اگر ندهد چيزى ديگر نخورم، اين بگفت و به مكان اول خود برگرديد. و مانند سابق بنشست.

و ما هم غذا را به قدر اشتها خورديم و سفره را برچيدند. پس زمانى نگذشت كه باب كاروانسرا را كوبيدند و پس از گشودن، دانسته شد كه آن شخص در آن قريه ملتفت شده كه والد مى‏آيد و بر او وارد مى‏شود و تهيه مناسب حال كرده و چون از ورود ايشان مايوس شده دانسته كه نزول به كاروان سرا شده لهذا جميع آنچه آماده بود از مرغ و بره و چلو و پلو و بريان و نحو آن، روانه كاروان سرا نموده و چون در را گشودند، آنها را حاضر كرده، حاضرين با نظر حسرت بر آنها نگريستند.

پس والد ماجد فرمود آن درويش را بخوانيد تا آنكه بيايد و رزق خود را بخورد كه گويا اين را از براى او آورده‏اند.

چون او را بخواستند و بر آنها نگريست گفت: اى والله اين رزق من است پس بنشست و به قدر اشتها بخورد و برخواست.

او را گفتند هر قدر خواسته باشى با خود بردار.

گفت: زحمت حمل مايحتاج خود را بر ديگرى حمل كنم، خوشتر دارم. اين سخن بگفت و برفت.

سيد جعفر كشفى‏

از بعض مشايخ خود يعنى سيد جليل كشفى آقا سيد جعفر دارابى‏(110) شنيدم كه روزى در اثناى كلام خود در مدح ارباب توكل و قرح حريصان فرمود كه وقتى به سفر خراسان مى‏رفتم اتفاقاً در يكى از منازل خربزه فراوان و ارزان بود من به ملاحظه منازل ديگر پولى دادم كه خربزه بياورند و آنقدر آوردند كه تا وقت حركت زوار هر قدر بخواستيم بخورديم و باز بسيارى از آن بماند ما هم سوار شديم و آنها را در مكان خود گذاشتيم اتفاقاً شخصى از همراهان برخورد و آن خربزه‏ها را در آن مكان ديد و از سبب بى‏اعتنائى به آنها پرسيد گفتم آن قدر كه نصيب امروز بود خورديم فردا هم اگر نصيب و روزى باشد از اين يا غير آن خواهيم خورد ان شاء الله و الا زحمت حمل آنها باعثى ندارد چون اين سخن بشنيد سر خود را بجنبانيد و بر ما بخنديد و پياده گرديد و آن خربزه‏ها را با زحمت تمام در خورجين خود گنجانيد پس جلو يابوى خود را گرفته پياده روانه گرديد و در تمام مسافت آن منزل يا اكثر آنرا يدك كشيد.

و بالجمله پس از ورود بمنزل چند دانه از آن خربزه‏ها با خود آورد و بنزد ما گذاشت و گفت: اين حصه شما است از آن خربزه‏ها گفتم: آرى اگر نصيب ما نمى‏بود بدون زحمت با ما نمى‏آمد

رزق را روزى رسان پر ميدهد بى مگس هرگز نماند عنكبوت

هو الرزاق‏

گويند شخصى خواست كه رزاقيت رازق را به رأى العين مشاهده نمايد تدبير چنان كرد كه به صحرائى رفت كه محل رفت و آمد بنى آدم نبود و در آنجا بخفت تا آنكه وقت غذا در رسيد و آتش جوع شعله ور گرديد اتفاقاً شخصى از كاروان باز مانده راه را گم كرده در آن بيابان بى‏پايان بطلب راه بهر سو ميدويد.

ناگاه نظرش بر آن شخص افتاد كه در آن بيابان آسوده خفته از براى تحقيق راه به سوى او شتافت چون آن شخص بر آمدن او اطلاع يافت خود را به هيئت ميت در آورد كه او را مرده انگارد و او را به غذا خوردن واندارد

چون آن ديگر او را بر آن هيئت ديد نبض او را بگرفت و از حركت نبض او را زنده و آن حالت بى‏هوشى را از گرسنگى فهميد و سفره نان را از بار بدر آورد كه به او بخوراند آن مرد دانست و دندان خود را بر يكديگر بفشرد به طورى كه آن ديگر هر قدر قوت كرد بر گشودن آن خود را قادر نديد لاعلاج قاشقى بدر آورد كه به وسيله آن غذائى رقيق بگلوى او داخل كند چون آنمرد چنان ديد برخواست و بسجده در آمد و به رزاقيت رزاق اعتراف نمود و آن شخص را از اراده خود باخبر گردانيد و او هم دانست كه باعث گمراه شدن او ارشاد آن گمراه بوده و در عوض او را به راه مقصود دلالت نمود.