روزنه اى به خورشيد
حكايات باريافتگان به حضور حضرت مهدى عليه السلام

سيد هاشم بن سليمان بحرانى

- ۱ -


مقدمه مؤلف

به نام خداوند بخشنده مهربان سپاس مر خداوندى که زمين را از حجت خالى نگذاشته تا اينکه مردم را بر خداوند حجتى نباشد، واستوارى دين ولطافت دنيا را به آن حجت قرار داده وبرترى کلمه خداوندى، وپستى وفروترى کلمه کافران را به او قرار داده است. درود وسلام بر محمد وخاندانش، انوار هدايت وروشنگران تاريکى ها وحجت رسا وريسمان ناگسستنى باد. وبعد چنين گويد نيازمند خداوند بى نياز، بنده او، هشام بن سليمان بن اسماعيل بن عبد الجواد حسينى بحرانى: از آنجا که دليل عقلى ونقلى بر امامت دوازده امام - صلوات الله عليهم اجمعين - وبر اينکه آنان چانشينان حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - مى باشند، اقامه شده وبه روايات صريحه متواتره، از قول آن حضرت از طريق موافق ومخالف، امامت آنها ثابت گشته ونيز دليل عقلى ونقلى گوياى آنست که زمين هيچ گاه از وجود حجت الهى خالى نمى ماند، چه آنکه اين حجت ظاهر وآشکار باشد يا پنهان وغائب از ديدگان، ونيز ثابت شده که امام اين دوران وزمان، دوازدهمين امام محمد بن الحسين العسکرى بن على الهادى بن محمد الجواد بن على الرضا بن موسى الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن على زين العابدين بن الحسين الشهيد (آقاى جوانان اهل بهشت) بن على بن ابى طالب امير المؤمنين - صلوات الله عليهم اچمعين - مى باشد وامامت آن حضرت بطور واضح وروشن از آموزشهاى دينى شناخته شده است، زيراموافق ومخالف، امامت آن حضرت را از قول حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - از طريق هر دو گروه (سنى وشيعه) نقل کرده اند، چنان که از کتب اهل سنت بدست مى آيد ودر نزد شيعيان نيز مسلم وبديهى است، وبعد از پدر بزرگوارش آن حضرت تا هنگام پايانى دنيا ورفع تکلف، امام است وبعد از قيام آن حضرت، قيامت بر پا مى شود، با توجه به مطالب فوق چنين به خاطرم رسيد وبه دلم افتاد که کتابى لطيف ونمونه اى دل نشين درباره کسانى که آن حضرت را به ديدگان خود ديده وسخنانش را به گوش خود شنيده اند به نگارش در آوردم. مانند اين جمع آورى وياد از ملاقات کنندگان در کتب معتره واثار مستند، فراوان است، زیرا اين ديدارها در ايتى است بعد از روايت، ويافتن واقعيت است پس از شناخت آثار ونشانه هاى آن. من به اندازه اى کافى ومقدارى سودمند از کسانى که درزمان زندگى حضرت عسکرى - عليه السلام- وبعد از شهادت آن حضرت، در غيبت نخستين وغيبت کبرى به ديدار حضرتش موفق شده اند، در اين مجموعه گرد آورده، نام آن را تبصره الولى فى من راى القائم المهدى - عليه السلام - گذارده ام واز خداوند متعال استمداد کرده وبر او تکيه نموده واو ما را کفايت مى کند وتکيه گاه خوبى است. مطلاب را از کسانى آغاز مى کنم که به هنگام تولدش حضرتش را ديده اند:

حکيمه خاتون دختر امام جواد

در مورد داستان او چندين روايت نقل شده است:

1- محمد بن على بن حسين بن بابويه در کتاب (الغيبه)، از محمد بن حسن بن احمد بن وليد، از محمد بن يحيى عطار، از ابو عبد الله حسين بن رزق الله، از موسى بن محمد بن قاسم بن حمزه بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب - عليه السلام -، از حکيمه دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - نقل مى کند که: حضرت امام عسکرى - عليه السلام - به دنبال من فرستاده وفرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زيرا شب نيمه شعبان است وخداوند تبارک وتعالى امشب حجت خود را در روى زمين آشکار مى سازد. به آن حضرت عرض کردم: مادرش کيست؟ فرمود: نرجس. گفتم: قربانت گردم من در نرجس آثارى از حمل نمى بينم. فرمود: همين است که بتو مى گويم. من بخانه حضرت رفته سلام کردم ونشستم. نرجس نزد من آمده وخواست کفشهايم را از پايم در بياورد وگفت: اى بانوى من وبانوى خانواده ام، چگونه روز را تا شب سپرى کردى؟ به او گفتم: تو بانو وخاتون من وخاندان ما ومن باشى. او از اين تعبير من خوشش نيامد، وگفت: اين چه فرمايش است که مى فرمائيد اى عمه؟ گفتم: دخترم خداوند متعال به زودى در همين شب به تو کودکى خواهد داد که آقاى دنيا وآخرت مى باشد. از اين گفتارم خجالت کشيد ونشست. هنگامى که نماز عشاء را خواندم افطار کردم وبه بستر رفته، خوابيدم. نيمه شب براى خواندن نماز شب از جا حرکت کرده، نماز خواندم وبعد از نماز ديدم که نرجس کاملا استراحت مى کند وهيچ اثرى از اينکه خواسته باشد وضع حمل کند در او نمى بينم. مدتى نشستم وتعقيبات نماز خواندم وبعد دراز کشيدم وبعد از خواندن نماز خوابيدم. من با خود به شک وترديد افتادم ودر همين لحظه صداى حضرت عسکرى - عليه السلام - را شنيدم که فرمود: عمه جان شتاب نکن، به همين زودى آن کار انجام مى شود. من سر جاى خود نشسته وشروع کردم به خواندن سورهاى الم سجده ويس، داشتم قرآن مى خواندم که به ناگاه ديدم نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد. من فورا خودم را به او رسانيده ونام خدا بر او خوانده وگفتم: آيا دردى احساس مى کنى؟ گفت: آرى عمه جان. گفتم: کاملا مطمئن باش، دلت محکم وقوى باشد، اين همان است که من به توگفتم. حکيمه گويد: در آن لحظه من واو را سستى فرا گرفت ودر اين لحظه کودک را در حال تولد ديدم. جامه را از روى او برداشتم. ديدم حضرتش سر به سجده گذارده است. او را در آغوش گرفتم در حالى که پاک وپاکيزه بود وحضرت عسکرى - عليه السلام - را ديدم که داشت قدم مى زد وصدا زد: عمه جان پسرم را نزد من بياور. کودک را نزد او بردم. دستهايش را زير ران وپشت او قرار داد وپاهاى کودک را روى سينه اش گذارده، سپس زبان مبارکش رادر دهان او گذارده، دستش را بر چشم وگوش ومفاصل او کشيده وسپس فرمود: سخن بگو فرزندم حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له وان محمدا رسول الله - صلى الله عليه وآله - وبعد بر امير المؤمنين وديگر امامان درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسکرى - عليه السلام- رسيد وتوقف کرد. حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: عمه جان او رانزد مادرش ببر تا بر او سلام کند وبعد نزد من بياور. او را نزد مادرش برده، به او سلام کرد وبرگردانم ودر حضور حضرت گذاردم. حضرت فرمود: روز هفتم نزد ما بيا. حکميه گويد: فرداى آن روز براى عرض سلام نزد حضرت عسکرى - عليه السلام - رفتم. پرده را به يک سوم زدم تا از حالات آقايم با خبر شوم، حضرتش را نديدم. عرض کردم: قربانت گردم آقاى من چه شد؟ فرمود: او را به همان کسى سپرديم که مادر موسى کودکش را به او سپرد. حکيمه گويد: روز هفتم خدمت حضرت رفته وسلام کردم ونشستم. فرمود: کودکم را نزد من بياوريد. او را در پارچه اى پيچيده نزد حضرت بردم. همان کارهاى روز اول را با او انجام داد وبعد زبانش را در دهان او گذارد، گويا دارد به او شير يا عسل مى دهدو سپس فرمود: فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله. وبه دنبال آن بر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - وبر امير المؤمنين - عليه السلام - وائمه طاهرين - صلوات الله عليهم اجمعين - درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسکرى -عليه السلام - رسيد وتوقف کرد واين آيه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم (ونريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين ونمکن لهم فى الارض ونرى فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا يحذرون).

موسى بن محمد گويد: اين داستان را از عقبه خادم پرسيدم؟ گفت: حکيمه راست مى گويد.

2 - وى (ابن بابويه محمد بن اسماعيل، از محمد بن ابراهيم کوفى، از محمد بن عبد الله مطهرى نقل مى کند که گويد: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - نزد حکيمه خاتون دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - رفتم تادر باره حضرت حجت - عليه السلام - وسر گردانى واختلافى که در بين مردم در اين باره پديد آمده از او سؤال کنم. به من گفت: بنشين. نشستم. گفت: اى محمد، همانا خداوند تبارک وتعالى زمين را از حجت ناطق يا ساکت خالى نمى گذارد. وبعد از حضرت امام حسن وامام حسين - عليهما السلام - آن را در دو برادر قرار نداده است، زيرا اين فقط ويژه آن بزرگوار است وامتيازى براى آن دو بود که از ديگر مردم روى زمين ممتاز ومشخص باشند وفرزندان حسين - عليه السلام - را بر فرزندان حسن - عليه السلام - همان گونه که فرزندان هارون را بر فرزندان موسى اختصاص داد، مخصوص به امر امامت گردانيد، هر چند موسى بر هارون حجت بود وفضيلت از آن فرزندان حسين - عليه السلام - تا روز قيامت خواهد بود. درباره امامان حيرت وسرگردانى مخصوصى است که بيهوده گرايان به شک وترديد مى افتند ومؤمنين راستين، خالص وناب مى شوند تا اينکه ديگر بعد از فرستادگان، مردم بر خداوند حجتى نداشته باشند، واين حيرت به ناچار بعد از رحلت حضرت عسکرى - عليه السلام - واقع شد. گفتم: اى بانوى من آيا حسن بن على - عليهما السلام - فرزندى دارد؟

حکيمه تبسمى فرمود وآن گاه گفت: اگر حسن بن على - عليهما السلام - فرزندى نداشته باشد پس حجت بعد از او، چه کسى مى تواند باشد؟ ومن به توگفتم که بعد از حضرت امام حسن وامام حسين - عليهما السلام - امامت در دو برادر قرار نمى گيرد. گفتم: اى بانوى من داستان تولد وغيبت مولايم را برايم بفرمائيد. فرمود: بسيار خوب. من کنيزى داشتم به نام نرجس، روزى برادر زاده ام به ديدار من آمد وچشمش که به او افتاد به صورتش خيره شد. گفتم: آقاى من، آيا به او تمايل پيدا کرديد؟ من او را نزد شمامى فرستم. فرمود: نه، لکن از او تعجب کردم. گفتم: چه چيز باعث شگفتى شما شد؟ فرمود: بزودى از او فرزندى متولد مى شود که در نزد خداوند ارجمند است، واو همان کسى است که زمين را از عدل وداد پر مى کند همان گونه که از ظلم وستم پر شده است. گفتم: آيا او را نزد تو بفرستم؟ فرمود: در اين مورد از پدرم اجازه بگير. حکيمه گويد: لباسم را پوشيده وبه منزل حضرت هادى ـ عليه السلام - رفتم، سلام کردم ونشستم. پيش از آنکه چيزى بگويم، حضرت فرمود: اى حکيمه نرجس را نزد پسرم ابو محمد بفرست. عرض کردم: اى آقاى من، من براى همين کار نزد شما آمده بودم که در اين مورد از شما اجازه بگيرم. فرمود: اى مبارکه همانا خداوند متعال دوست دارد که تو را در پاداش اين کار شريک کند ودر اين خبر سهمى براى تو قرار دهد. من بلا فاصله به منزلم رفتم واو آراسته وبه حضرت عسکرى - عليه السلام - بخشيدم وآن حضرت با او در منزل من با هم بودند وچند روزى نزد من مانده وسپس به منزل حضرت هادى - عليه السلام - تشريف بردند ونرگس را نيز با آن حضرت فرستادم.

حکيمه گويد: بعد از چندى حضرت هادى - عليه السلام - از دنيا رحلت فرمود وحضرت عسکرى - عليه السلام - جانشين پدر شد ومن همان گونه که به ديدار پدرش مى رفتم، گه گاهى هم به ديدار حضرت عسکرى - عليه السلام - مى رفتم. يکى از روزها که به ديدار حضرت عسگرى -عليه السلام - رفته بودم، نرگس جلو آمد که کفشهاى مرا از پاى من بيرون کند وگفت: اى بانو ى من کفشهايتان را به من دهيد. من به او گفتم: تو بانوى من مى باشى. به خداسوگند نمى گذارم تو کفشهاى مرا از پايم در بياروى وخدمتکار من باشى بلکه من به ديدگانم تو را خدمت من کنم. حضرت عسکرى - عليه السلام - اين گفتگوى ما را شنيد وفرمود: اى عمه جان خداوند به تو پاداش خير دهد من تاهنگام غروب در منزل حضرت ماندم وبعد نرگس را صدا زدم که لباس مرا بياوريد تا به منزلم بروم. حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: اى عمه جان امشب را نزد ما بمانيد زيرا به زودى آن مولود شريف وارجمند، که خداوند زمين را به وسيله او بعد از مردنش زنده مى کند، متو لدمى شود. گفتم: اى آقاى من از چه کسى؟ ومن در نرگس هيچ آثار حملى نمى ديدم. حضرت فرمود: از نرگس، نه از غير او. من به طرف او دويده واو را از پشت سر در آغوش گرفته وبوسيدم واثر حمل در او نديدم، وبعد نزد حضرت عسکرى - عليه السلام - برگشته وکارى را که انجام داده بودم به حضرت گفتم. حضرت تبسم کرده وفرمود: به هنگام دميدن سپيده صبح براى تو آشکار مى شود. زيرا مثال او مثال مادر موسى است که آثار حمل او آشکار نبود وهيچ کس تا هنگام تولد اطلاع نداشت، زيرا فرعون در جستجوى حضرت موسى شکم زنان حامله را مى شکافت. وفرزندم مانند حضرت موسى است.

حکيمه گويد: من بار ديگر نزد نرجس آمده، او را باز ديد کرده واز حالش پرسيدم. گفت: اى بانوى من هيچ اثرى از فرزند احساس نمى کنم. حکيمه گويد: من تا هنگام طلوع فجر مواظب نرگس بودم واو پيش روى من خوابيده بود، وحتى از پهلو به پهلو هم تکان نمى خورد. تا اينکه آخر شب به هنگام طلوع فجر، نه ناگاه از جا پريده وبا اضطراب از جا بلند شد. من او را در آغوش گرفته وبه سينه چسباندم ونام خدا را بر او خواندم. حضرت عسکرى - عليه السلام - صدا زد که: سوره (انا انزلناه فى ليله القدر) را بر او بخوان. من طبق دستور حضرت شروع کردم به خواندن سوره قدر وجنين در رحم با من همراهى مى کرد وآن سوره را مى خواند وبعد بر من سلام کرد. من از شنيدن صداى او مضطرب شدم. حضرت عسکرى - عليه السلام - صدا زد: از امر خدا تعجب نکن، همانا خداوند تبارک وتعالى ما را در کودکى به حکمت گويا مى کند ودر بزرگى در روى زمينش حجت قرار مى دهد. هنوز فرمايشات حضرت تمام نشده بود که نرگس از ديدگان من نا پديد شد واو را نديدم، گويا بين من واو پرده اى حائل شد. من به سوى حضرت عسکرى - عليه السلام - دويده وفرياد مى زدم. حضرت فرمود: عمه جان برگرد به جاى خود، او را خواهى يافت. برگشتم چيزى نگذشته که پرده به يکسوى رفت ونورى خيره کننده در جبين نرجس ديدم ودر کنارش کودکى سر به سجده گذاشته وزانوها را به زمين نهاده که سبابه رابلند کرده ومى گويد: اشهد ان لا اله الا الله وان جدى رسول الله وان ابى امير المؤمنين. بعد يکا يک ائمه را شمرد تا به خودش رسيد وسپس فرمود: خداوندا وعده اى را که به من داده اى بر آورده ساز وکار مراپايان ده وگامم را استوار ساز وزمين را به وسيله من از عدل وداد پر کن. حضرت عسکرى - عليه السلام - مرا صدا زده وفرمود: عمه جان کودکم را بياور. کودک را که نزدآن حضرت بردم، پرنده هائى بر بالاى سرش به پرواز در امدند. حضرت يکى از آنها را صدا زده وبه او فرمودند ک ه او را بردارو محافظت کن ودر هر چهل روز به ما برگردان. پرنده او را برداشته وبه سوى آسمان برد وديگر پرندگان به دنبال او رفتند، وشنيدم کاه حضرت عسکرى - عليه السلام - مى فرمود: من تو را به همان کسى سپردم که مادر موسى وى را به او سپرد. نرگس گريه اش گرفت وحضرت به او فرمود: ساکت باش، زيرا شير خوردن جز از پستان تو بر او حرام است وبزود بسوى تو بر مى گردد، چنانکه موسى به مادرش برگشت واينست فرمايش خداوند متعال که فرمود: فرددناه الى امه کى تقر عينها ولا تحزن. حکيمه گويد: پرسيدم اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است که بر امامان موکل وآنان را نگهبانى وهمراهى وبه علم ودانش پرورش مى دهدحکيمه گويد: بعد از چهل روز کودک برگردانيده شد وبرادر زاده ام کسى را دنبال من فرستاد ومن به خدمت حضرت رفتم. ديدم کودکى در حرکت است وراه مى رود، گفتم: اى آقاى من اين کودکى دو ساله است حضرت تبسم فرموده وگفت: فرزندان پيامبران وجانشينان آنها در صورتى که پيشوا وامام باشند بر خلاف ديگران رشد ونمومى کنند. کودکان ما در يک ماهگى مانند کودکان يک ساله هستند ودر شکم مادر صحبت مى کنند وقرآن مى خوانند وپروردگارشان را مى پرستند وبه هنگام شير خوارگى، ملائکه از آنها اطاعت کرده، صبح وشب بر آنها نازل مى شوند. حکيمه گويد: من در هر چهل روز يک مرتبه او را مى ديدم تا اينکه چند روزى پيش از در گذشت حضرت عسکرى - عليه السلام - او را به صورت مردى ديدم ونشناختم، به برادر زاده ام گفتم: (ودر نسخه اى: به ابو محمد گفتم:) اين کيست که شما به من دستور مى دهيد پيش روى او بنشينم؟ فرمود: او پسر نرگس است وخليفه بعد از من وبه همين زودى شما مرا از دست خواهيد داد، به حرف او گوش بده واز او اطاعت کن. حکيمه گويد: چند روزى نگذشت که حضرت عسکرى ـ عليه السلام - رحلت فرمود ومردم همان گونه که ديده مى شود اختلاف کردند. بخدا سوگند من او را شب وروز مى بينم ومرا از سوالاتى که مى کنيد آگاه مى کند ومن به شما خبر مى دهم. بخدا سوگند گاهى مى شود که من مى خواهم چيزى از آن حضرت بپرسم پيش از آنکه سوالم را طرح کنم او هم سؤال وهم جواب را مى گويد. ديشب آمدن تورا به من خبر داد ودستور داد که حقيقت را به تو بگويم. محمد بن عبد الله من گويد: به خدا سوگند حکيمه اخبارى را به من گفت که هيچ کسى بجز خداوند متعال از آنها خبر نداشت ومن يقين کردم که راست وحقيقت است واز سوى خداوند متعال مى باشد وخداوند عز وجل او را بر چيزى که هيچ يک از مخلوقاتش از آن خبر نداشت آگاه ساخته است.

3 - ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در مسند فاطمه - عليهما السلام -، از ابو الفضل محمد بن عبد الله، از اسماعيل حسنى، از حکيمه دختر حضرت امام محمد بن على - عليهما السلام - روايت کرده است که: حضرت عسکرى - عليه السلام - روزى به من فرمود که: دوست دارم افطار پهلوى ما باشى زيرا امشب واقعه اى اتفاق مى افتد. گفتم: چه کارى؟ فرمود: قائم آل محمد - عليهم السلام - امشب متولد مى شود.

گفتم: از کدام يک از زنان؟ فرمود:از نرگس. من به خانه حضرت رفته ودرجمع زنان وکنيزان حاضر شدم. اولين کسى که به او برخورده کرده واو را ديدم نرگس بود. گفت: اى عمه فداى تو شوم حالتان چطور است؟ گفتم: من فداى تو شوام اى بانوى زنان جهان گفشم را در آوردم. نرگس جلو آمد تا آب روى پايم بريزد وبشويد. او را قسم دادم که اين کار را نکند وبه اوگفتم: خداوند تورا به فرزندى گرامى داشته است که همين امشب از تو متولد مى شود. او را ديدم که از شنيدن اين مطلب درخششى از وقار وهيبت سرا پايش را فراگرفت، ولى هيچ آثار حمل در اونمى ديدم. گفت: چه وقت خواهد بود؟من ميل نداشتم که وقت مشخصى به او بگويم وبعد دروغ از کار در آيد، حضرت عسکرى - عليه السلام - به من فرمود: در نيمه اول شب بعد از آنکه افطار کرده ونماز خواندم ودر انتظار وقت بسر مى بردم وکنيزان خوابيدند ونرجس به خواب رفت، همينکه گمان کردم که وقت فرا رسيده از اطاق بيرون شده، به آسمان نگاه کردم. ديدم ستارگان نا پيدا شده، نزديک است که فجر کاذب طلوع کند، به اطاق برگشتم وشيطان در قلبم وسوسه مى کرد. حضرت عسکرى - عليه السلام -فرمود: شتاب مکن، وقتش فرا رسيده است. من به سجده افتادم وشنيدم که در دعايش جمله اى را مى گفت که نمى فهميدم چه مى فرمايد. در آن هنگام مرا خواب گرفت وبعد از لحظه اى با حرکت کنيز از خواب بيدار شدم واسم خدا را بر او خواندم بر روى سنيه ام قرار گرفته وکودک را به دامن من انداخت واو سر بر زمين گذارده ومى گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله وعلى حجه الله وامامان را، يکى بعد از ديگرى اسم برد تا پدرش رسيد.

حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: پسرم را نزد من بياور. رفتم تا او را تميز واصلاح کنم ديدم از تمام جهات تميز وکامل است ونيازى به هيچ کارى ندارد، او را نزد حضرت عسکرى -عليه السلام - بردم. حضرت صورت ودست ها وپاهايش را بوسيده وزبان دردهان او گذاشته واز آب دهان به او چشانيد همان گونه که مرغ در دهان جوجه اش غذا مى گذارد وبعد فرمود: بخوان. وى شروع کرد به خواندن قرآن از بسم الله الرحمن الرحيم تا آخرش، بعد حضرت بعضى از کنيزان را که مى دانست که اخبار را کتمان مى کنند ومى توانند اسرار راحفظ کنند طلبيد تا او را زيات کنند، حضرت فرمود: بر او سلام کنيد واو را ببوسيد وبگوئيد تورا به خدا مى سپاريم وبر گرديد، بعد فرمود: اى عمه نرجس رانزد من فرا خوان. من او را خوانده وبه او گفتم ک حضرت تو را مى خواند که با کودک وداع کنى. او نيز آمد وباوى وداع نمود. آن گاه کودک را نزدآن حضرت بجا گذاشته، بازگشتيم. فرداى ان روز به خدمت حضرت رفته کودک را در نزد حضرتش نديدم تهنيت وتبرک عرض کردم. حضرت فرمود: اى عمه او در پناه خدا ودر وديعه او است تا اينکه اجازه خروجش را صادر فرمايد.

4 - واز او (ابو جعفر محمد بن جرير طبرى)، از ابو حسين محمد بن هارون، از پدرش، از ابو على محمد بن همام، از جعفر بن محمد بن جعفر، از ابو نعيم، از محمد بن قاسم علوى نقل کرده است که: دسته جمعى با عده اى از علويين بر حکيمه دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - وارد شديم، فرمود ک شما آمده ايد تا از من در باره ميلاد ولى الله سؤال کنيد؟ گفتيم: آرى به خدا سوگند. فرمود: حضرت ديشب نزد من بود ومرا از آمدن شما وسوالتان آگاه ساخت.

من کنيزى داشتم به نام نرگس واو را در بين کنيزان خود تربيت مى کردم وغير از من کسى ديگر مسئول تربيت او نبود. روزى حضرت عسکرى - عليه السلام - به منزل من آمد ودر مقابل او ايستاد ونظرى عميق به نرگس انداخت. گفتم: اى آقاى من آيا شما به او نيازى داريد؟ فرمود: ما گروه جانشينان پيامبر به کسى به نظر ريبه نگاه نمى کنيم، بلکه از روى تعجب نگاه مى کنيم. آن مولود گرامى در نزد خداوند، از اين کنيز مى باشد. گفتم: فردا او را خدمت شما مى فرستم. فرمود: در اين مورد از پدرم اجازه بگير. من نزد برادرم رفتم، هنگامى که به حضورش رسيدم تبسمى کرده وخنديد وفرمود: آمده اى تا از من درمورد آن دخترک اجازه بگيرى، او را نزد ابو محمد بفرست. خداوند دوست دارد که تو را در اين کار شريک کند.من او را بياراسته ونزد حضرت عسکرى - عليه السلام - فرستادم. وبعد از آن هر وقت من به ديدار او مى رفتم اوحرکت مى کرد وپيشانى مرا مى بوسيد ومن هم سر او را مى بوسيدم، او دست مرا ومن پاى او را مى بوسيدم ودستش را دراز مى کرد که کفشهاى مرا از پايم بيرون آورد ومن نمى گذاشتم او اين کار را بکند ودست او را بخاطر بزرگداشتش مى بوسيدم تا بخاطر مقام ومنزلتى که خداوند متعال به او داده است از او احترام وتجليل کرده باشم. وبه همين منوال، ايام گذشت وبعد از مدتى حضرت هادى - عليه السلام - به شهادت رسيد. روزى به خدمت حضرت عسکرى - عليه السلام - رسيدم، فرمود: عمه جان آن فرزند گرامى در پيش گاه خداوند، امشب ديده به جهان مى گشايد. گفتم: آقاى من، همين امشب؟ گفت: آرى. من حرکت کرده ونزد آن کنيز رفتم. از پشت سر، او را در آغوش گرفته، بوسيدم ولى آثارى از حامله بودن در او نديدم. به حضرت عسکرى - عليه السلام - عرض کردم: آثارى از حمل در او ديده نمى شود. تبسمى کرده وفرمود: اى عمه جان ما جانشينان پيامبر در شکم نگهدارى نمى شويم بلکه در پهلو قرار مى گيريم. هنگامى که تاريکى شب همه جا را فراگرفت وحضرت عسکرى - عليه السلام - ونرجس خاتون هر يک براى پرستش وراز ونياز با پرودگار به محراب خود رفتند، من هم مشغول خواندن نماز ودعا شدم وآنان به شب زنده دارى پرداختند ولى من خسته شدم قدرى مى خوابيدم وقدرى بلند شده ونماز مى خواندم. در اواخر شب شنيدم که فرياد مى زند: طشتى بياوريد. طشت آماده شد وجلو او گذاشتم، کودکى متولد شد هم چون قرص ماه، بر ساعد دست راستش نوشته بود: (جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا). لحظه اى با خداوند راز ونياز کرده وبعد عطسه اى کرده ونام اوصياء پيش از خود را يکا يک برد تا به خودش رسيد وبراى دوستانش فرج وگشايش را به دست خود از خدا خواست. بعد بين من واو تاريکى پيش آمد واو را نديدم. به حضرت عسکرى - عليه السلام - عرض کردم: اقاى من اين نوزاد گرامى در پيش گاه خداوند کجا تشريف بردند وچه شد؟ فرمود: او را آن کسى که از توبه به او شايسته تر است گرفت. من از جاحرکت کرده وبه منزلم رفتم وتا چهل روز او را نديدم. بعد که به منزل حضرت عسکرى - عليه السلام - رفتم کودکى ديدم که در وسط اطاق حرکت مى کند، صورتى نورانى وزيباتر از صورت او نديده بودم وگفتارى فصيح تر از سخنان، آهنگى دلنشين تر از آواى او به گوشم نخورده بود. حضرت فرمود: اين همان نوزاد گرامى در پيش گاه خداوند است. گفتم: اى آقاى من اين هنوز چهل روزه است ومن او را به اين وضع مى بينم؟ حضرت تبسمى کرد، وفرمود: اى عمه جان مگر نمى دانى که ما جانشينان واوصياء در يک روز به اندازه اى که ديگران در يک هفته رشد مى کنند ودر يک هفته به اندازه اى که ديگران در يک ماه رشد مى کنند ودر يک هفته به اندازه يک ماه ديگران ودر يک ماه به اندازه يک سال ديگران رشد مى کنيم. من از جا حرکت کرده وسرش را بوسيده وبه منزل خود رفتم. بعد که برگشتم او را نديدم. پرسيدم: من آن نوزاد گرامى را نمى بينم؟ فرمود: او را به کسى سپردم که مادر موسى فرزندش را به او سپرد. وبعد به خانه خود رفتم وبعد هر چهل روز، يک مرتبه او را مى ديدم. آن شب، شب هشتم شعبان سال 257 هجرى بود.

5 - شيخ ابو جعفر طوسى درکتاب الغيبه، از ابن ابى جيد، از محمد بن حسن بن وليد، از صفار محمد بن حسن قمى، از ابو عبد الله مطهرى، از حکيمه دختر حضرت امام محمد تقى - عليه السلام - نقل مى کندکه گويد: در شب نيمه شعبان سال دويست وپنجاه وپنج حضرت عسکرى - عليه السلام - به دنبال من فرستاده وفرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زيرا خداوند متعال تو را به ولى وحجت خود بر خلقش وخليفه بعد از من، خشنود خواهد ساخت. حکيمه گويد: من از اين خبر خيلى شاد شدم. فورا لباس هايم را پوشيده وبه منزل حضرت عسکرى - عليه السلام - رفتم. حضرت در وسط اطاق نشسته وکنيزانش اطراف او بودند. عرض کردم: اى آقاى من آن جانشين شما از کدام يک از اين کنيزان مى باشند؟ فرمود: از سوسن. من به سوى انان نظر انداخته وکنيزى که نشانى از حمل در او ديده شود غير از سوسن نديدم. شب فرا رسيد. نماز مغرب وعشاء را خوانده وغذا حاضر شدو افطار کرده، به همراه سوسن به اطاقى رفتم وچرتى زدم وبيدار شدم ومرتب در فکر آن وعده اى بودم که حضرت عسکرى - عليه السلام - فرموده بود. آن شب پيش از وقت هميشگى هر شب که براى نماز بلند مى شدم از جا حرکت کرده ونماز شب را خواندم وبه نماز وتر رسيدم. به ناگاه سوسن از خواب پريد وبا اضطراب از جا بلند شد ووضوء گرفته ونماز شب را خواند وبه نماز وتر رسيد. من از وعده حضرت عسکرى - عليه السلام - به شک افتادم. حضرت صدا زد: شک نکن، در همين ساعت آن چه را که گفتم ان شاء الله خواهى ديد. من از آن حضرت خجالت کشيدم که چرا چنين شک وترديدى به دل راه دادم وبا همان حالت شرمندگى به اطاق برگشتم. سوسن نمازش را قطع کرده وبا اضطراب وناراحتى از اطاق بيرون شده بود وبر در اطاق او را ديدم وبه او گفتم: قربانت گردم، آيا دردى احساس مى کنى؟ گفت: آرى، عمه جان درد سختى احساس مى کنم. گفتم: نترس. بستر او را در وسط اطاق گسترده واو را بر آن نشاندم وخود در جائى نشستم که نوعا در کنار زنان در حال زايمان مى نشينند. او دست مرا در چنگ گرفته وبه شدت فشار داد. بعد ناله اى سر داد وشهادتين گفت. به دامان او نگاه کردم، در اين هنگام ولى خدا را ديدم که روى برزمين به سجده افتاده. دستهاى او را گرفته وروى زانو نشاندم، کودکى تميز وشسته وپاک بود. حضرت عسکرى - عليه السلام - صدا زد: عمه جان فرزندم را بياور. او را به حضرت دادم، زبانش را در آورده وبر ديدگانش کشيد واو چشمان خود را گشود، وبعد در دهان او گذاشته وبه سقف دهان او کشيد، آن گاه در گوش او اذان گفته وبر کف دست چپ خود او را نشانده، ولى خدا - عليه السلام - به حالت نشسته قرار گرفت. آن گاه حضرت دست مبارک را بر سر او کشيده وفرمود: فرزندم به قدرت خداوند سخن بگو. ولى خدا - عليه السلام - فرمود: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، (ونريد ان نمت على الذين استضعفوا فى الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين ونمکن لهم فى الارض ونرى فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا يحذرون). بعد درود خدا را بر پيامبر وامير المؤمنين وبر يکايک امامان فرستاد تا به پدرش رسيد. حضرت عسکرى - عليه السلام - او را به من داده وفرمود: اى عمه او را به مادرش برگردان تا ديدگانش روشن شود وغمگين نباشد وبداند که وعده خداوند حق است لکن بيشتر مردم نمى دانند. من او را به مادرش برگرداندم در حالى که تازه فجر صادق دميده بود. نماز صبح را خواندم وتا طلوع خورشيد به تعقيبات مشغول بودم، آن گاه خدا حافظى کرده وبه منزلم رفتم. بعد ازسه روز، شوق ديدار ولى خدا مرا به منزل آنان برد وابتداء به همان اطاقى رفتم که سوسن در آنجا بود. هيج نشانى نديدم وهيچ صحبتى نشنيدم. نخواستم از کسى بپرسم. نزد حضرت عسکرى - عليه السلام - رفتم وخجالت کشيدم که ابتداء چيزى بپرسم، حضرت خودش ابتداء بسخن کرده وفرمود: اى عمه در کنف حيات وحفظ وپرده وغيب الهى خواهد بود تا اينکه خداوند اجازه دهد، وآن هنگام که من از دنيا رفتم، وشيعيان مرا در حال اختلاف ديدى، به افراد ثقه ومطمئن آنان بگو وخبر بده، لکن اين راز در نزد وآنان پوشيده باشد، زيرا خداوند، ولى خود را از مردم پنهان داشته واو را هيچ کسى نخواهد ديد، تا اينکه جبرئيل جلو اسب او بايستد وخداوند به کارى که انجام شدنى است فرمانى دهد.

6 - حين بن حمران خصيبى در کتابش از هارون بن مسلم وسعدان بصرى ومحمد بن احمد بغدادى واحمد بن اسحق وسهل بن زياد آدمى وعبد الله بن جعفر از عده اى از اساتيد ومشايخ مورد اطمينان حديث که در همسايگى حضرت هادى وحضرت عسکرى - عليهما السلام - زندگى مى کردند از قول آن دو بزرگوار نقل کردند که فرمودند: هنگامى که خداوند متعال مى خواهد امامى را خلق کند بارانى از آبهاى بهشت در آب مزن مى بارد وبه داخل ميوهاى روى زمين مى رود وحجت خدا در آن زمان، از آن مى خورد، هرگاه در آن جائى که بايد جايگزين ومستقر شود، استقرار يافت، چهل روز از آن مى گذرد وصدائى مى شنود. چهار ماه که گذشت بر بازوى او نوشته مى شود: وتمت کلمه ربک صدقا وعدلا لا مبدل لکلماته وهو السميع العليم. بعد از آنکه متولد شد ستونى از نور براى او در هر روز بر پا مى شود که در آن ستون مردم واعمال آنها را مى نگرد وفرمان خداوند در آن ستون نازل مى شود وبه هر جا رود آن ستون در جلو چشم آن حضرت است وبه آن مى نگرد. حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: روزى از منزل خود نزد عمه هاييم رفتم. کنيزى از کنيزان آنها را که زينت داده شده وآراسته بود ديدم. نام اونرجس بود. مدتى طولانى به از نگاه کردم. عمه ام پرسيد: آقاى من، تو خيلى نگاه تند به اين کنيز کردى؟ حضرت فرمود: نگاه من، به او از روى تعجب بود که خداوند در او چه اراده کرده وچه خيرى در او نهاده است. گفت: اى آقاى من فکر مى کنم که او را مى خواهيد؟ به او دستور دادم که از پدرم اجازه بگيرد که او را به من بدهد واو هم رفته واجازه گرفت وحضرت هادى - عليه السلام - به او دستور داد که او را در اختيار من بگذارد واو هم نرگس را نزد من آورد. حسين بن حمدان گويد: يکى از مشايخ واساتيد مورد اعتماد من از قول حکيمه به گفت که: وى به خدمت حضرت عسکرى - عليه السلام - مى رسيد ومرتب از خداوند مى خواست ودعا مى کرد که خداوند فرزندى به او عطا فرمايد. حکيمه مى گويد: روزى خدمت حضرت رفته وهمان دعاى هميشه راتکرار کردم. حضرت فرمود: آيا دعا نمى کنى که خداوند همين امشب آن فرزند را به من بدهد - آن شب هشتمين شب ماه شعبان سال دويست وپنجاه وهفت بود -. حضرت فرمود: امشب افطار نزد ما باش. گفتم: آقاى من اين فرزند از کدام يک از زن ها است؟ فرمود: از نرجس. گفتم: در بين کنيزان شما هيچ کدام را به اندازه اودوست نداشتم واز همه نزد من محبوب تر است. از جا حرکت کرده ونزد او رفتم ومن هر گاه که نزد او مى رفتم او خيلى به من احترام مى گذاشت. من خود را روى پاى او انداخته وبوسيدم ونگذاشتم مثل هميشه احترام بگذارد (کفشهايم را از پايم در بياورد)، اومرا بانوى خود خواند ومن نيز با همين عنوان با او صحبت کردم. گفت: فدايت شوم. منهم به او گفتم: فدايت شوم من وتمام جهانيان. از اين تعبير من ناراحت شد. گفتم: ناراحت نشو، خداوند به زودى همين امشب به تو فرزندى خواهد داد که در دنيا وآخرت آقا خواهد بود واو موجب شادى مؤمنين است. از اين کلمات خجالت کشيد. او را کاملا بررسى کردم نشانى از حامله بودن در او نديدم. به حضرت عسکرى - عليه السلام - عرض کردم: من نشانى او حمل در او نمى بينم. حضرت تبسمى کرده وفرمود: ما جانشينان پيامبر به هنگام حمل در وسط شکم قرار نمى گيريم بلکه در قسمت پهلو هستيم واز سمت رحم بيرون نمى آئيم بلکه از قسمت ران راست مادرانمان خارج مى شويم، زيرا ما آن نور درخشان الهى هستيم که آلودگى به ما نمى چشبد.

عرض کردم: شما به من فرموديد که: امشب متولد مى شود، چه وقت خواهد بود؟ فرمود: به هنگام طلوع فجر، آن کودک گرامى در نزد خداوند، ان شاء الله متولد خواهد شد. حکيمه گويد: از جا برخاسته وافطار کردم ونزديک نرجس خوابيدم وحضرت عسکرى - عليه السلام - به اطاقى ديگر از همان منزلى که ما در آنجا بوديم تشريف بردند. به هنگام نماز شب که بيدار شدم نرگس خوابيده بود وهيچ نشانى ازوضع حمل در او ديده نمى شد. مشغول نماز شدم ودر بين نماز وتر بودم که در دلم خطور کرد که هم آکنون سپيده صبح مى دمد وخبرى از تولد نوزاد نشد. حضرت عسکرى - عليه السلام - از آن آطاق مجاور صدا زد: عمه جان هنوز فجر طالع نشده است. من نماز را با سرعت خواندم، نرگس حرکتى به خود داد، نزديک او رفتم واو را در آغوش گرفته ونام خدا را بر او خواندم وگفتم: دردى احساس مى کنى؟ گفت: آرى. در اين حالت بر من واو حالتى شبيه خواب دست داد که نمى توانستيم خودمان را نگه داريم، وقتى به خود آمدم، ديدم آقايم حضرت مهدى - عليه السلام - متولد شده وصداى حضرت عسکرى - عليه السلام - را شنيدم که مى فرمود: عمه جان فرزندم را نزد من بياور. من جامه را از روى آن حضرت به يکسو زدم ديدم رو به سجده افتاده وسجده گاه خود را به زمين رسانيده وبر ساعد دست راستش نوشته است: جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا او را به سينه خود چسباندم، ديدم از هر جهت تميز وپاک وپاکيزه است، در پارچه پيچيده ونزد حضرت عسکرى - عليه السلام - بردم. او را از من گرفت وبر روى ک ف دست چپ خود نشانيده وکف دست راست خويش را به پشت او گذاشت وآن گاه زبانش را در دهان او نهاده ودست مبارک را بر پشت وگوش ومفاصل او کشيده وفرمود:

فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله - صلى الله عليه وآله - وان عليا امير المؤمنين ولى الله. وبعد اسامى ائمه را يکا يک برده تا به خودش رسيد وبراى دوستانش دعا کردکه خداوند به دست او براى آنان فرجى برساند وبعد ساکت شد. حضرت عسکرى -عليه السلام - فرمود: اى عمه جان اورا نزد مادرش ببر تا به او سلام کند وبعد نزد من بياور. او را نزد مادرش بردم بر مادر سلام کرد وبعد به حضور حضرت عسکرى - عليه السلام پرده اى حائل شد وآقايم را نديدم. به حضرت گفتم: مولاى ما کجا رفت؟ فرمود: کسى که از تو به او سزاوارتر بود، او را از من گرفت. در روز هفتم نزد حضرت عسکرى - عليه السلام -رفته سلام کردم ونشستم. حضرت فرمود کودکم رابياور. من ان حضرت را که در لباسى زرد رنگ پيچانده شده بود نزد حضرت بردم وحضرت همان کارهاى روز اول را با او انجام داد وزبانش را در دهان او گذارده وفرمود: فرزندم صحبت کن حضرت مهدى - عليه السلام - فرمود: اشهد ان لا اله الا الله... وبعد بر حضرت محمد وامير المؤمنين وائمه درود فرستاد تابه پدرش رسيد وآن گاه اين چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم (ونريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين ونرى فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا يحذرون). بعد فرمود: فرزندم بخوان آن چه را که خداوند بر پيامبران ورسولان نازل فرموده است.

وى شروع کرد به خواندن صحف آدم وآن را به زبان سريانى خواند وبعد کتاب ادريس ونوح وهود وصالح وصحف ابراهيم وتوراه موسى وزبور داود وانجيل عيسى وقرآن حضرت محمد جدم رسول خدا - صلى الله عليه وآله - راخواند وآن گاه به داستان پيامبران از آغاز تا زمان خودش پرداخت. روز چهلم که فرا رسيد به خانه حضرت عسکرى ـ عليه السلام - رفتم وديدم مولاى ما حضرت بقيه الله - عليه السلام - در وسط اطاق ومنزل راه مى رود، صورتى از چهره او زيباتر وآهنگى از آواى او دلنشين تر ولغتى فصيح تر ازگفتار او نديده ونشنيده بودم. حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود: اين همان مولودى است که در نزد خداوند کريم وبزرگوار است. به آن حضرت عرض کردم که: اينک چهل روز است که از تولد او مى گذرد ودر اين مدت از او چيزهائى ديده ام. فرمود: اى عمه مگر نمى دانى که ما گروه جانشينان دريک روز به اندازه اى که ديگران در يک هفته ودر يک هفته به اندازه اى که ديگران در يک سال رشد مى کنند پيشرفت مى کنيم. من از جا برخاسته وسر آن حضرت را بوسيده وبرگشتم. بعد از چندى، بار ديگر به منزل آن حضرت رفته واز آن حضرت جستجو کردم واو را نديدم. به مولايم حضرت عسکرى - عليه السلام - عرض کردم که: مولاى من حضرت مهدى - عليه السلام - چه شد وکجا است؟ فرمود: او را به کسى سپرديم که حضرت موسى به او سپرده شده بود. آن گاه فرمود: هنگامى که خداوند مهدى اين امت را به من بخشيد دو فرشته فرستاد تا او را به سرا پرده عرش ببرند ودر پيشگاه خداوند متعال قرار گرفته وخداوند به او فرمود: خوش آمدى اى بنده من که براى يارى دينم وآشکار ساختن وفرمانم وراهنمائى آفريدگانم برگزيده شده اى، سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم وبه وسيله تو ببخشايم وکيفر نمايم. خوش آمدى اى بنده من که براى يارى دينم وآشکار ساختن فرمانم وراهنمائى آفريد گانم برگزيده شده اى، سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم وبه وسيله تو ببخشايم وکيفر نمايم. بعد به آن دو فرشته دستور داد که: او را به آرامى به سوى پدرش برگردانيد وبه او بگوئيد که: وى درحمايت وزير نظر من خواهد بود تا اينکه حق را به وسيله او استوار، وباطل را سرکوب، ودين را خالص براى خود قرار دهم. او هنگامى که از شکم مادرش خارج شد، رو به زمين نهاده سربه سجده وزانو بر زمين گذارده وسبابه اش را به آسمان بلند کرده وعطسه اى نموده وفرمود: الحمد لله رب العالمين صلى الله على محمد وآله عبدا داخرا غير مستنکف ولا مستکبر. وبعد فرمود: ستمگران پنداشته اندکه حجت خدا از بيت رفتنى است اگر اجازه سخن گفتن بدهد شک وترديد از بين مى رود.

7 - راوندى در’’ الخرائج والجرائح، حکيمه گويد: روزى به خدمت حضرت عسکرى - عليه السلام - رسيدم، فرمود: عمه جان امشب نزد ما بمان، چون امشب جانشين ما آشکار مى شود. عرض کردم: از چه کسى؟ فرمود: از نرجس. گفتم: من در او نشانى از حامله بودن نمى بينم. فرمود: عمه جان مثال او مثال مادر موسى است که حامله بودنش تا به هنگام زايمان مشخص نبود. من ونرگس در اطاقى خوابيديم. نيمه شب مشغول خواندن نماز شب شدم با خود گفتم طلوع فجر نزديک شده وآن چه را که حضرت عسکرى - عليه السلام - فرمود انجام نشده. به نا گاه حضرت از آن اطاق ديگر مرا صدا زد که: عجله نکن. من از خجالت به جاى خود برگشتم. نرگس در حال لرزه و!

اضطراب به استقبال من آمد، او را به سينه چسبانيدم وسوره قل هو الله احد وانا انزلناه، وآيه الکرسى را بر او خواندم. کودک از داخل رحم در خواندن آيات با من همراهى مى کرد، در اين لحظه نورى دراطاق درخشيد وتا نگاه کردم چشمم به ولى خدا حضرت مهدى - ارواحنا وارواح العالمين له الفداء - روشن شد که رو به قبله سر به سجده گذارده. او را برداشتم وحضرت عسکرى - عليه السلام - از اطاق مجاور صدا زد که: فرزندم را نزد من بياور. او را به خدمت حضرت بردم، زبانش را در دهان او گذارد وبر روى ران خود نشانيد وفرمود: فرزندم به اجازه خداوند متعال سخن بگو آن حضرت چنين فرمود: اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، (ونريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين ونمکن لهم فى الارض ونرى فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا يحذرون) وصلى الله على محمد المصطفى وعلى المرتضى وفاطمه الزهراء والحسن والحسين وعلى بن الحسين ومحمد بن على وجعفر بن محمد وموسى بن جعفر وعلى بن موسى ومحمد بن على وعلى بن محمد والحسن بن على ابى. حکيمه گويد: پرندگانى سبز رنگ اطراف ما را گرفتند، حضرت عسکرى ـ عليه السلام - به يکى از آن پرندگان نگاه کرد واو را صدا زد، وفرمود: از او مواظبت کن تا اينکه خداوند به او اجازه دهد، خداوند امرخود را مى رساند. به حضرت عسکرى - عليه السلام - عرض کردم: اين پرنده چيست واين پرندگان چيستند؟ فرمود:اين جبرئيل است واينها فرشتگان رحمت مى باشند. سپس فرمود: عمه جان او را به مادرش برگردان تا ديدگانش روشن شود وغمگين نباشد وبداند که وعده خداوند راست است ولکن بيشتر مردم نمى دانند. من او را به مادرش برگرداندم. وى بسيار تميز وپاکيزه ومرتب بود بر ساعد راستش نوشته بود: (جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا). نويسنده گويد: روايت حکيمه را ما به همين اندازه بسنده مى کنيم واگر گفته شود که اين روايت به صور گوناگون نقل شده چه علتى مى تواند داشته باشد؟ مى گويم: از آنجا که انگيزه زيادى براى نقل اين روايات دراشخاص بود، از سوى راويان قدرى در آن کم وزياد شده چون نوعا نقل به معنى کرده اند وهنگامى که يک حديث نقل به معنى مى شود الفاظش تغيير پيدا مى کند، گر چه کليت معنى محفوظ است وگاهى زيادتى معنى از راوى اوليه است که گاهى به زيادى وگاهى به نقصان نقل مى کند، به علاوه که در بسيارى از عبارات مشترک مى باشند واين خود دليل صحت روايت است.

پير زن ماما

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از ابن ابى جيد، از محمد بن حسن بن وليد، از محمد بن يحيى، از احمد بن على رازى، از محمد بن على، از حنظله بن زکريا چنين نقل مى کند: احمد بن بلال بن داود کتاب مردى سنى ودشمن اهل البيت - عليهم السلام - بود ودشمنى خود را آشکار مى کرد وپنهان نمى کرد ولى با من دوست بود وبه سبب طبيعتى که در اهل عراق وجود دارد، به من اظهار محبت مى کرد. او هر وقت مرا مى ديد مى گفت که: تو در نزد من خبرى دارى که شاد خواهى شد ولى فعلا به تو نمى گويم. من از او غفلت کرده بودم تا اينکه در جاى خلوتى با او جمع شديم واز او خواستم که آن خبر را به من بگويد. گفت: خانه ما در سر من راى مقابل خانه ابن الرضا يعنى حضرت عسکرى - عليه السلام - بود. مدتى من از خانه خود دور شده وبه قزوين رفته بودم وبعد از مدتى به منزل خود مراجعت کردم در طول مدت مسافرت تمام فاميل وخويشاوندان من از بين رفته بودند به جز پيره زنى که مرا تربيت کرده بود ودخترى داشت که با او زندگى مى کرد. وى زنى پاک دامن، عفيف وپوشيده وراستگو بود که از دروغ گفتن خوشش نمى آمد. چندين کنيزهم داشتم که در همان خانه با او زندگى مى کردند. چندين روز در آنجا با آنها بسر بردم وبعد خواستم بيرون روم، پيره زن گفت: چرا براى رفتن عجله دارى، تو مدتها اينجا نبودى. چند وقتى در منزل خود بمان تا رفع دلتنگى بشود. من از روى تمسخر گفتم: مى خواهم به کربلا بروم، ودر آن ايام، مردم آماده رفتن براى زيارت نيمه شعبان، يا براى عرفه، مى شدند.

پيره زن گفت: فرزندم تو را به پناه خدا مى برم که بخواهى اين را مسخره کنى، ويا از روى شوخى چنين صحبتى بکنى، من آنچه را که دو سال قبل، بعد از رفتن تو ديده ام، براى تو مى گويم: من در همين اطاق، نزديک راه رو خوابيده بودم ودخترم نيز با من بود. بين خواب وبيدارى بودم که مردى خوش صورت، با لباس هاى پاک وخوشبو، نزد من آمده وگفت: فلان کس همين الان، يکى از همسايگان نزد تو مى آيد وتو را به خانه خود دعوت مى کند، از رفتن مضايقه نکن وبرو ونترس. من ترسيده ودخترم را صدا زدم وبه او گفتم: آيا متوجه شدى که کسى وارد خانه شود؟ گفت: نه. من، بسم الله الرحمن الرحيم گفته وخوابيدم، همان مرد آمد وهمان صحبت قبلى را گفت. من ترسيدم ودخترم را صدا زدم، گفت: هيچ کس به خانه نيامد، اسم خدا را ببر ونترس. من خواندم وخوابيدم. براى سومين مرتبه همان مردآمد وگفت: فلان کس هم اکنون کسى مى آيد که تو را دعوت کند، ودر مى زند، با او برو. در همين لحظه صداى کوبيدن در را شنيدم، به پشت در رفتم وگفتم: کيست؟ گفت: باز کن ونترس. سخن او را شناختم در را باز کردم، ديدم خادمى که پيراهنى به همراه دارد وارد شده وگفت: يکى از همسايگان بخاطر کار مهمى نيازمند به تو است، بيا نزد ما. بعد پارچه اى به سرم انداخته ومرا به درون خانه برد. من آن خانه را مى شناختم در وسط خانه خيمه وچادرى به هم دوخته بود ومردى کنار آن نشسته، خادم گوشه چادر را بلند کرد، من داخل شدم، زنى را در حال وضع حمل ديدم وزنى ديگر، پشت سر او، او را نگه داشته بود. آن زن به من گفت: کمکمان کن. من کارهائى را که نوعا در اين گونه موارد بايد انجام داد انجام دادم. چيزى نگذشت که کودک متولد شد. او را روى دست گرفته وصدا زدم: پسر پسر وسرم را از گوشه چادر بيرون آوردم تا به آن مردى که جلو آن نشسته بود بشارت دهم. به من گفته شد: فرياد مزن. همين که رويم را به طرف آن کودک کردم او را نيافتم. آن زنى که نشسته بود گفت: فرياد نزن. خادم دست مرا گرفت وسرم را به پارچه پوشانيد واز خانه بيرون برده وبه خانه خودم برگردانيده ويک کيسه به من داده وگفت: آن چه ديدى به هيچ کس نگو ومن به اطاقم در اين منزل برگشتم ودخترم هنوز خواب بود. او را بيدار کرده واز او پرسيدم آيا از بيرون رفتن وبرگشتنم آگاه شدى؟ گفت: نه. همان وقت سر کيسه را باز کردم ديدم ده دينار در داخل آن است. وتاکنون اين داستان را به هيچ کس نگفته ام وچون تو بدان گونه با تمسخر سخن گفتى، من بخاطر دلسوزى نسبت به تو گفتم. اين گروه در پيشگاه خداوند ارج ومقامى دارند وهر چه مى گويند حق است. من از گفتار او تعجب کردم وبه مسخره واستهزاء گرفتم واز او درباره زمان آن چيزى نپرسيدم ولى يقينا مى دانستم که من در حدود سال دويست وپنجاه واندى از آنجا رفته بودم وزمانى که به سر من راى برگشتم وآن پيره زن اين خبر را داد، سال دويست وهشتاد ويک، در دوران وزارت عبيد بن سليمان بود چون من به قصد ديدار او آمده بودم. حنظله گويد: من ابو الفرج مظفر بن احمد را دعوت کردم تا اين خبر را از او بشنود.

نسيم خادمه وماريه

1- ابن بابويه، از محمد بن على ماجيلويه، واحمد بن محمد بن يحيى عطار نقل کرده است که گويند: حسين بن على نيشابورى از ابراهيم بن محمد بن عبد الله بن موسى بن جعفر - عليه السلام -، از سيارى، از قول نسيم خدمتگزار وماريه نقل کرده که: به هنگام تولد، حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - با دو زانويش به زمين آمد ودو انگشت سبابه خود را به سوى آسمان بلند کرده وعطسه اى کرد وفرمود: الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله ستمگران پنداشته اند که حجت الهى از بين رفتنى است اگر به ما اجازه سخن گفتن داده شود شک برطرف مى شود.

2- ابراهيم بن محمد بن عبد الله از نسيم خادم حضرت عسکرى - عليه السلام - نقل مى کند که: يک شب بعد از تولد حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - به ديدار آن حضرت رفتم، در حضور آن بزرگوار عطسه اى کردم، فرمود: خداوند تو را رحمت کند. من از فرمايش حضرت خوشحال شدم، به من فرمود: آيا در مورد عطسه به تو بشارت بدهم؟

گفتم: بفرمائيد. فرمود: نشان آنست که تا سه روز از مرگ در امان مى باشى.

کنيزى که کيفيت تولد حضرت ونورى را که درخشيد، ديد

ابن بابويه، از محمد بن على ماجيلويه، از محمد بن يحيى عطار، از ابو على خيزرانى نقل کرده است که وى کنيزى دارد که به حضرت عسکرى - عليه السلام - هديه داده بود. وبعد از آنکه جعفر کذاب به خانه حضرت عسکرى - عليه السلام - هجوم برد، آن کنيز از جعفر گريخته ودو باره نزد او آمده وبا او ازدواج کرده است. ابو على گويد: اين کنيز براى من نقل کرد که به هنگام تولد حضرت بقيه الله - عليه السلام - در آنجا حاضر بوده واسم مادر آن حضرت صيقل بوده وحضرت عسکرى - عليه السلام - آن چه را که بر سر خانواده اش خواهد آمد به او فرموده بود واو از حضرت خواسته بود که دعا کند تا خداوند مرگش را پيش از رحلت آن حضرت قرار دهد، حضرت دعا فرمود وپيش از شهادت آن بزرگوار از دنيا رفت وبر روى قبر او لوحى بود که بر روى آن نوشته شده بود: اين قبر مادر محمد است. ابو على گويد: من از همين کنيز شنيدم که مى گفت: به هنگام تولد حضرت نور درخشانى را ديدم که ازآن بزرگوار ساطع شد وبه آسمان رفت، وکبوتران سفيدى را ديدم که از آسمان فرود آمده وبال هاى خود را بر سر وصورت وبدن حضرت کشيده وبعد پرواز مى کردند. ما اين قضيه را به حضرت عسکرى - عليه السلام - گفتيم، حضرت خنديد وفرمود: اين فرشتگان براى تبرک جستن از اين مولود از آسمان فرود آمده اند وبه هنگام ظهورش ياران وانصار او خواهند بود.